عقلگرايي و ايمان ديني
ميكائيل پيترسون برگرفته اميرعباس عليزماني نويسنده با طرح اين مساله كه اصل وجود ارتباط عقل و وحي محل ترديد و شبهه نيست، به بحث در ميزان دخالت عقل و قلمرو و كيفيت آن پرداخته است. در اين مقاله سه ديدگاه مهم درباره عقل و دين ارزيابي ميشود: ديدگاه عقلگرايي افراطي، ديدگاه ايمانگرايي، ديدگاه عقلگرايي انتقادي. براساس ديدگاه عقلگرايي افراطي «براي اينكه يك مجموعه باور ديني به طور عقلاني و درستي پذيرفته شود، بايد اثبات صدق آن سيستم باور ممكن باشد.» ديدگاه ايمانگرايي معتقد است كه سيستمهاي باور ديني در معرض ارزيابيها و نقد و بررسيهاي عقلاني قرار ندارند و نبايد هم آنها را در معرض چنين نقاديهايي قرار داد. ديدگاه عقلگرايي انتقادي معتقد است كه ارزيابي و بررسي سيستمهاي باورديني امري است ممكن و شدني، بلكه هيچ راه گريزي از آن وجود ندارد. اولين نكتهاي كه در اين بحثبايد بدرستي روشن شود، اين است كه سؤال اصلي و محوري اين بحث چيست؟ آيا بحثبر سر «اصل دخالت عقل» در فهم، اثبات يا انكار و تفسير مدعيات ديني است؟ يا اينكه آنچه محل ترديد و سؤال ميباشد، كيفيت و ميزان اين دخالت است (روش دخالت و حوزه و قلمرو آن)؟ به عبارت ديگر، آيا محل نزاع اصلي در بحث عقل و ايمان، اصل وجود ارتباط بين اين دو ميباشد و يا اينكه «اصل وجود ارتباط» محل شبهه و ترديد نيست و همه بحث در «ميزان دخالت عقل و قلمرو و كيفيت آن» است؟ يا اينكه هر دو امر، هم اصل دخالت عقل و هم چگونگي دخالت و قلمرو آن، محل شك و ترديد است؟ به نظر ميرسد كه با اندك مطالعهاي در نظريات علمي متفكران متدين و سيره عملي جوامع ديني روشن گردد كه: اولا در همه جوامع ديني، متديننان به نحوي از انحا عقل را در جريان تفهيم و تفهم باورهاي ديني به كار برده و از ثمره اين شجره طيبه استفاده ميكنند و در سايه آن آرامش مييابند. به عنوان مثال همه جوامع ديني در مقام آموزش «سيستم» باورهاي ديني» (1) به فرزندان خود و يا در مقام دعوت ابتدايي ديگران به دين (در رابطه با نومتديننان) از عقل و آموزشهاي عقلاني در اثبات يا تفسير باورهاي ديني استفاده ميكنند. ثانيا هنگامي كه با تامل فيلسوفانه به سخنان سرسختترين مخالفين «عقلگرايي» نظر كنيم، درمييابيم كه آنها نيز با اصل دخالت عقل در دين مخالفت ننموده و تنها نحوه خاصي از دخالت عقل يا دخالت عقل در حوزه خاصي از دين را مورد انكار و ترديد قرار دادهاند (و نه مطلق دخالت عقل در دين را) ولي متاسفانه بعضي شارحان و مفسران به كلام آن بزرگان عموميت داده و از آن مخالفتبا تمام گونههاي دخالت عقل را برداشت كردهاند مثلا پولس قديس كه از اين جهت (مخالفتبا عقلگرايي) گوي سبقت را از ديگران ربوده است و همه او را به عنوان پرچمدار مخالفتبا عقلگرايي ديني ميشناسد و هشدارهاي او در اين زمينه زبانزد عام و خاص است، فقط با نوع خاصي از عقلگرايي مخالف است و هشدارهايش در اين زمينه تنها ناظر به نوع خاصي از استدلال عقلاني است. او «عقلخاكي» (2) يا عقل ناسوتياي را نفي و طرد ميكند كه نتيجه و محصول نوعي خدعه انساني در مقابله و ستيز آشكار با واقعيت است; عقلي كه عليرغم اينكه واقعيتبر او منكشف شده است، سعي ميكند تا با انواع حيلههاي عقلاني زير بار آن نرفته و آن را انكار نمايد. (به گفته مولوي عقل غرضآلود و بيماري كه در برابر هنر، صد حجاب بر ديده او زده شده و واقعيت را شفاف و صاف نميبيند.) ارزيابي شتابزده «نامههاي پولس» بخوبي نشان ميدهد كه او در طي اين نامهها و در جريان تعليم آموزههاي ديني در اين نوشتهها، بكرات از استدلالات و تجزيه و تحليلهاي عقلاني سود جسته و در آموزشهايش از اين امر استفاده كرده است. او در جريان اين نامهها با عمل خود اثبات كرده است كه گريزي از كاربرد عقل در مقام تبليغ، تفسير و اثبات مدعيات ديني وجود ندارد. حتي ترتوليان، عليرغم اين حمله صريح و بيپردهاش به فلسفه كه «آتن چه كاري به اورشليم دارد؟! (3) هيچ كاري، ايمان و فلسفه هيچ نقطه مشتركي ندارند. آنها كاملا متغاير با يكديگرند»، خودش در فلسفه تعليم ديده و ميتوان مواردي از تبيينهاي او را نشان داد كه در آن موارد براي تبيين و دفاع از آموزههاي مسيحي از برهانها و استدلالات عقلاني كمك گرفته است. پاسكال هم كه ميگفت: «قلب دلايلي دارد كه عقل از فهم آنها ناتوان است»، مانند پولس نسبتبه بعضي از گونههاي خاص استدلال عقلاني انتقادات و اشكالات جدي متعددي داشت، ولي بجرات ميتوان گفت كه يكي از دغدغههاي اصلي در طول تمام عمر وي، تلاش براي يافتن «دفاعي خردپسند از دين مسيحي بود» و از اين جهت او را ميتوان در زمره متكلماني به شمار آورد كه در دفاع از مسيحيتبه استدلالهاي عقلاني متوسل شدهاند. كساني كه بر ايمان تكيه نموده و به عقل حمله ميكنند، (ايمانگرايان افراطي) غالبا بر «تجربه ديني» تاكيد مينمايند (جارچياي را به خاطر بياوريد كه هر روز صبح فرياد ميزند «خدا نمرده است و من امروز صبح با او سخن گفتم.») ولي بايد توجه داشت كه تجربه ديني به هيچ وجه يك امر احساسي محض نبوده، بلكه مشتمل بر مفاهيم و باورهايي درباره وجودي كه تجربه شده است; ميباشد به طوري كه اگر ما سعي كنيم كه اين تجربه را از اين باورها و مفاهيم خالي نماييم، هيچ راهي براي سخن گفتن درباره كيستي يا چيستي امر تجربه شده وجود نخواهد داشت. حال آنكه ما چارهاي نداريم دست كم براي تفهيم و تفهم چنين «سيستمباور دينياي» از عقل و دادههاي آن استفاده كنيم. بنابراين سؤال واقعي و محوري اين نيست كه آيا عقل هيچ مقام و منزلتي در دين دارد يا نه؟ زيرا پيداست كه پاسخ بدين سؤال مثبت است. همه جنجال و بحث در اين است كه عقل از چه نوع جايگاهي در دين برخوردار «است» و از چه منزلتي «بايد» برخوردار باشد؟ در اين مقاله سعي شده استبا سه ديدگاه مهم درباره رابطه عقل وايمان ديني ارزيابي شود: ديدگاه عقلگرايي افراطي، ديدگاه ايمانگرايي، ديدگاه عقلگرايي انتقادي. بديهي است كه قبول هريك از اين ديدگاهها، مستلزم پذيرش يك سلسله مباني معرفتشناختي خاص و تن دادن به يك سلسله لوازم كلامي و فلسفي خاص ديگري است كه در اين مجال تنگ نميتوان به ارزيابي آن مبادي معرفتشناختي و اين لوازم كلامي و فلسفي پرداخت. عقلگرايي افراطي (4)
نخستين پاسخ به سؤال پيشين، پاسخ عقلگرايي (5) افراطي است. براساس اين ديدگاه «براي اينكه يك سيستم باور ديني به طور عقلاني و درستي پذيرفته شود، بايد اثبات صدق آن سيستم باور ممكن باشد». بنابراين پذيرش عقلي و منطقي يك مجموعهباور ديني منوط به امكان اثبات صدق عقلاني آن مجموعه است; به طوري كه «اگر براي اثبات عقلاني صدق آن راهي عقلاني و برهاني وجود نداشته باشد و نتوان آن را با برهان اثبات كرد، آن مجموعه قابل قبول نخواهد بود» بايد اعتراف كنيم كه واژه «اثبات» Prove تا اندازهاي مبهم به نظر ميرسد. مقصود ما از اثبات عقلاني اين است كه ما بتوانيم صدق آن باور را به گونهاي نشان دهيم كه هر شخص معقول و منطقياي، كه پايبند به موازين عقلاني و منطقي است، آن را قبول كند. و مقصود اين نيست كه صدق آن باور به طور يقيني مطلق نشان داده شود; به گونهاي كه هيچ ترديد منطقي در آن ممكن نباشد، بلكه همين مقدار كه براساس شواهد در دسترس عموم «محتملتر بودن صدق» آن نشان داده شود، براي اثبات آن باور كافي است. از طرفداران جدي و تمامعيار اين ديدگاه، رياضيدان انگليسي، دابليو. ك. كليفورد (6) است. او مدعي است: «باور داشتن به هر امري براساس شواهد و مدارك ناكافي، همواره و در همه جا و براي همه كس، نادرست است.» (7) كسي كه به چيزي معتقد است كه آن را در دوران طفوليت فراگرفته و يا پس از فوليتبدان ترغيب شده است و به هر گونه ترديدي كه درباره آن پديد آيد، سرپوش نهاده و آن را در ذهن خود به عقب ميراند و آن دسته سوالاتي را كه بروز و ظهور آنها موجب تخريب پايههاي چنين باوري ميشوند، شركآلود و الحادي ميشمارد (و به هيچ وجه طرح چنين سؤالاتي را فراهم نميآورد) حيات و زنده بودنش تهديد بزرگي عليه نوع بشري به شمار ميرود جستجو درباره شواهد و ادله يك باور را نبايد يك بار و براي هميشه شمرد، به طوري كه پس از آن تحقيق آن را حلشده كامل بشمارند خاموش كردن شعلههاي شك هرگز قانونمند نميباشد. (8) كليفورد در اين عبارت شرط پذيرش هر باوري را ابتنا بر شواهد و ادله كافي ميداند; ادله و شواهدي كه به هنگام بروز سؤالات و ترديدها مقاومت نموده و جانب صدق آن باور را بر جانب كذب آن محتملتر نمايند و ذهن انسان عاقل را به صدق آن باور قانع نمايند. چرا كليفورد چنين معيارهاي مشكلي را براي باورهاي ديني قرار داده است و چنين فيلتر سخت و دريچه تنگي را در راه قبول باورهاي ديني نهاده كه تنها آن دسته از باورهاي ديني را بايد پذيرفت كه از فيلتر شواهد و ادله كافي گذشته و در برابر سؤالات و ترديدهاي مردافكن سربلند بيرون آيند و ادله آنها ذهن مخاطبين عاقل را قانع نمايد؟ او در پاسخ به اين سؤال فقط بر توالي و نتايج وخيم ناشي از قبول يك باور بدون در دست داشتن شواهد و ادله كافي و معتبر تاكيد مينمايد و آن عواقب را نشان ميدهد و از طريق نامطلوب بودن آن سبيل، سعي در اثبات مراد خود دارد. يكي از اعتراضاتي كه غالبا عليه ديدگاه عقلگرايانه افراطي مطرح ميشود، اين است كه: افراد زيادي در جامعه زندگي ميكنند كه براي امرار معاش خويش مجبور به انجام كارهاي سخت و طاقتفرسا هستند و تمام وقت مفيدشان را صرف كار و تلاش جانكاه ميكنند. اينها از يك سو وقت و فرصت مطالعه و انديشيدن درباره مسايل فوق را ندارند، و از سوي ديگر از توانايي و قابليت كافي براي پرداختن به اين مسائل نيز برخوردار نيستند. اينها طيف وسيعي از مردم متدين و اهل ايمان را تشكيل ميدهند كه نميتوان بدانها بيتوجه بود و از كنار انها براحتي گذشت. به عبارت ديگر، طرح كليفورد و امثال او قابليت اجرا شدن و به عينيت پيوستن را ندارد. زيرا اجراي اين طرح مستلزم اين است كه بسياري از افراد متدين دست از كار و زندگي خود شسته و به بحث و بررسي و تحقيق در مبادي ايماني خويش برآيند و چنين امري عملا غيرقابل تحقق است. كليفورد به اين اعتراض توجه داشته و در اين باره ميگويد: ولي ممكن است كسي بگويد: من شخص گرفتاري هستم و فرصت كافي براي مطالعه و تحقيقي كه ضروري است تا مرا در درجهاي از خبرويت و آگاهي نسبتبه اين مسائل خاص قرار دهد و يا حتي قادر به درك ماهيتبراهين و استدلالات بنمايد، ندارم. در اين صورت او بايد فرصت كافي براي ايمان داشتن را نيز نداشته باشد. (9) به هر حال مقصود كليفورد اين است كه باور و ايمان مستلزم صرف وقت و تنقيح مبادي و تنظيم مقدمات منطقي و يقيني است و كسي كه فرصتبراي پرداختن به اين امور را ندارد، نبايد به امر خاصي ايمان داشته باشد; بويژه در عرصه باورهاي ديني كه با سرنوشت و حيات ابدي انسان سروكار دارد و نيازمند تحقيق عميقتر و براهين محكمتر است. نهايت اينكه چنين افرادي كه چنين فرصت و توانايي كافي و لازم براي تحقيق عميق در اين امور را ندارند، بهتر است كه موضع شكاكانه اتخاذ نموده و از هر گونه باور و حكم در اين خصوص خودداري نمايند. راي كليفورد به طور ضمني و كمرنگي مستلزم اين است كه هيچ مجموعه باور دينياي قادر به احراز و كسب همه معيارهاي سخت اثبات عقلانياي كه بايد بر تمام باورها حكمفرما باشند نيست. ولذا شخص عاقل و اخلاقي كه پايبند رعايت موازين عقلاني و اخلاقي است، بايد زير بار هيچ سيستم باور ديني خاصي نرود. البته نبايد از آنچه گفته شد، چنين برداشت كرد كه همه عقلگرايان تند و افراطي كه بر ضرورت حاكميت تمام عيار معيارهاي عقلاني بر همه باورهاي ديني پافشاري داشتهاند، با دين و باورهاي ديني سر خصومت داشته و زير بار هيچ باور ديني خاصي نميروند; بلكه به عكس بعضي از اينها طرفدار جدي و پروپا قرص دين بوده و التزام به دين را مقتضاي رعايت موازين عقلاني ميشمارند. به عنوان مثال ميتوان از جان لاك نام برد كه ضمن اصرار بر موازين عقلگرايانه خويش، موضع دينياش را نيز حفظ نموده و معتقد بود: «مسيحيت اگر بدرستي فهميده شده و بدرستي از آن حمايتشود، همان موازين و معيارهاي لازم (حد نصاب لازم) را براي اثبات عقلاني را بدستخواهد آورد.» (10) جان لاك كه معيارهايش براي درستي يك باور همان معيارهاي ارائه شده به وسيله كليفورد است، معتقد است كه اگر ايرادي و نقصي وجود دارد، نه در خود مسيحيت و غيرعقلاني بودن آن، بلكه يا به لحاظ عدم درك صحيح محتواي مسيحيت و يا به دليل دفاع نادرست متكلمان مسيحي از محتوي آن است. توماس آكويناس كه در بعضي از ديدگاههايش از لاك و كليفورد فاصله ميگيرد، در اين امر با جان لاك توافق دارد كه: از طريق تحقيق دقيق عقلاني ميتوان شواهد و دلايل متقاعدكنندهاي را بر صدق مسيحيت ارائه داد. (11) ديگر فيلسوف ديني كه موضعش به عقلگرايي افراطي نزديك بوده و از رهيافت ديني نيز حمايت ميكند، ريچارد اسوين برن است. (12) پارهاي از اشكالات و ابهامات اين ديدگاه
1. در مورد بسياري از امور، عامه مردم و بويژه مردم متدين، ادعاي «دانستن» ميكنند، درحالي كه قادر به ارائه هيچ گونه دليل معتبر و قابل قبولي بر آن امور نيستند. با توجه به اين ناتواني است كه تمايل به ارائه «براهين واقعي» بر همه اموري كه ما بدانها معتقديم (و مردم بدانها باور دارند) امري هضم ناشدني و غيرقابل فهم مينمايد. همه ما نسبتبه وجود جهان خارج باور داريم و از آن خبر ميدهيم، يا اينكه از دردهاي دروني خويش به ديگران خبر ميدهيم و يا بسياري از حقايق رياضي و منطقي را بدون اقامهدليل و برهان ميپذيريم و در هيچيك از اين موارد ادعاهاي ما مبتني بر استنتاج منطقينيست. 2. يكي ديگر از اموري كه ما را وادار ميكند تا در صحت و حقانيت اين ديدگاه دچار ترديد شويم، اين مساله است كه آيا آن نوع تضمين عقلانياي كه عقلگراهاي افراطي درپي به دست آوردن آن هستند و بر آن تاكيد بسياري ميورزند، از نظر ديني امري مطلوب است؟ و آيا اين تضمين ناشي از برهان با گوهر ايمان سر سازگاري دارد؟ و آيا دين درپي رسانيدن مردم به يك چنين وضوح منطقي و تضمين عقلانياي ميباشد؟ يا در گوهر ايمان نوعي خطر كردن و گام نهادن به سوي ماورا نيز وجود دارد؟ در ميان مردم متدين، و نيز در بين بسياري از متفكران (پس از كيركگور و به تبع او)، اين ديدگاه رواج و شيوع فراواني دارد كه در ماهيت و گوهر ايمان نوعي «گام نهادن به فراسوي» وجود دارد كه مستلزم نوعي خطر كردن و عدم تيقن و وضوح عقلاني است. كيركگور و تابعين او بشدت هرچه تمامتر از اين ديدگاه دفاع ميكنند كه در ماهيت ايماننوعي «خطر كردن» نهفته است كه با وضوح عقلاني و اطمينان ناشي از برهان قابلجمع نيست. ما اين ديدگاه را، حتي اگر نادرست هم بشماريم، ولي رواج و شيوعچنين طرز تلقياي ما را وادار ميكند تا آن را جدي گرفته و در مدعاي عقلگرايي افراطي با ديده ترديد و سئوال بنگريم. به هرحال اگر اين نظريه درباره گوهر ايمان درستباشد، ديدگاه عقلگرايانه افراطي ديدگاه مناسبي براي توجيه رابطه عقل و ايمان نخواهد بود. 3. سؤال ديگري كه درباره اين ديدگاه به چشم ميخورد، اين است كه آيا اين ديدگاه ديدگاهي عملي و كارآمد است؟ به عبارت ديگر، آيا اصولا جامه عمل پوشانيدن به آنچه عقلگرايي افراطي بدان توصيه ميكند، امري ممكن و شدني است؟ آيا ميتوان صدق يك مجموعه باور ديني را آن چنان نشان داد و به لحاظ عقلاني اثبات كرد كه اگر آن را به هر شخص معقولي كه به ضوابط عقلاني پايبند است ارائه دهيم، بپذيرد و براي او متقاعدكننده باشد؟ آيا اساسا چنين امري قابل تحقق است؟ عقلگرايان افراطي در برابر اين سؤال ميتوانند چنين بگويند كه صرف اينكه همه افراد عاقل از طريق براهين ارائه شده به وسيله مومنان متقاعد نشوند، نميتواند به طور آشكار و بيواسطهاي مدعاي عقلگرايي افراطي را تهديد نمايد و يا آن را تخريب كند. زيرا درستي يك برهان به لحاظ ماده و صورت يك طرف قضيه است و پذيرش و استعداد و نبودن عائق و مانع از سوي مخاطب جانب ديگر آن است از عدم پذيرش يك برهان از سوي مخاطبان نميتوان نقص در ماده يا صورت آن را استنتاج نمود. چه بسا عدم پذيرش استدلالي ازسوي مخاطب، معلول يكي از علل و عوامل ذيل باشد: الف. ممكن است مخاطب برهان را به طور كامل و دقيقي مطالعه نكرده باشد. ب. ممكن است كه او به دليل نداشتن تحصيلات كافي و كسب مبادي لازم، قادر به فهم آن برهان نباشد. ج. از ظرفيت كافي و استعداد عقلاني لازم براي فهم پارهاي از براهين في حد نفسه معتبر برخوردار نباشد. د. چه بسا پيشداوريها و حب و بغضها و عوامل محيطي و بيروني حجاب معرفت او شده باشد. به هرحال دهها امكان و احتمال ديگري ممكن است در بين باشد و مانع از پذيرش براهين مومنين از سوي مخاطبينشان شوند. لذا از عدم پذيرش مخاطبين نميتوان نادرستي براهين مومنين را استنباط كرد. با همه اين اوصاف، شيوه بحثي كه براهين ديني بر آن ساري و جاري شدهاند، براي عقلگرايان افراطي چندان رضايتبخش و دلگرمكننده نيست. زيرا حداقل در مورد بعضي از براهين ديني بايد مخالفتها و مقاومتها (انكارهاي عمدي) بتدريج كم شده و به حداقل ممكن ميرسيد; درحالي كه آنچه به نظر ميآيد در متن واقع و در دنياي تفكراتفاق افتاده، عكس اين مطلب است. حتي فيلسوفاني كه برهان خاصي را به عنوان برهان كامل و تام پذيرفتهاند، آنها هم، به احتمال قوي، در ضمن مطالعه و بررسيهاي بعدي آن برهان دريافتهاند كه برخي رخنهها و شكافهاي منطقي و عقلاني در آن وجود دارد كه شخص باهوش و عاقل را از پذيرش كامل آن بازميدارد. اعتراف به اين واقعيتحائز اهميت است كه اين مشكل فقدان براهين متقاعدكننده براي عموم، نه فقط مختص به سيستمهاي باور ديني، بلكه در باره تمام براهيني كه از يك جهانبيني كلي و جهانشمول پشتيباني ميكنند و درپي ارائه تفسير جامع و مانعي از عالم و آدم ميباشند، ساري و جاري است. حتي علم، به عنوان يك جهانبيني كامل و تام، از چنين پشتيباني شديد و محكم عقلاني برخوردار نيست; هرچند كه بسياري از نتايج در شاخههاي مختلف و متنوع علوم دارايچنان استحكام و استواري است كه شخص عاقل و فرزانه از پذيرش آنها سرباز نميزند،ولي علم به عنوان يك جهانبيني كه شامل تمام واقعيات بشود كه غالبا طبيعتگرايي علمي خوانده ميشود و مدعي است كه علوم بشري همه چيز را درباره واقعيتبه ما ميگويند، تنها يك تئوري در بين ساير تئوريهاي بديل است كه از قابليت اثبات عقلاني براي تمام مردم نيز برخوردار نيست. 4. مشكل ديگري كه بر سر راه عقلگرايي افراطي وجود دارد اين است كه عقلگرايي افراطي فرض كرده است كه در همه انسانها قوه و توانايي خنثي و بيطرف و آزاد از هر پيشداوري و پيشفرضي به نام «عقل» وجود دارد كه جهانبينيهاي مختلف و متعارض را آزادانه بررسي نموده و سپس فارغ از پيشداوريها و تمايلهاي مردم و... دستبه انتخاب ميزند؟ ولي آيا عقل بدينسان بيطرف و آزاد است؟ فيلسوفاني كه به اين مشكل توجه نمودهاند، تلاش زيادي را مبذول داشتهاند تا رهيافت فلسفي خاصي را در پيش گيرند كه از هر گونه پيشداوري و پيشفرض اثبات ناشدهاي به دور باشد و لذا نظري كاملا خالص و خالي از پيشفرض به فلسفه داشته باشند. تلاش دكارت براي آغاز نمودن تفلسف خود از نقطه «شك عام و فراگير» نمونه معروف و شناختهشدهاي از اين تلاش است. (13) چه بسا نتوان تمام رجعتهاي فلسفي را از اين قبيل دانست، ولي گروه زيادي از فيلسوفان معاصر برآنند كه رسيدن به چنين چيزي ممكن نيست. به عبارت ديگر هيچ نقطه شروع و اتكاي آزاد و خالي از پيشفرض كه ما بتوانيم معرفتخود را بر آن بنا كنيم و مستقل از هرگونه معرفت نظري ديگري باشد، وجود ندارد. (14) و اگر اين ديدگاه درستباشد ما هيچ معرفتخالي از پيشفرض نداشته باشيم، در اين صورت رهيافت عقلگرايي افراطي رهيافتي دستنيافتني غيرقابل حصول خواهد بود. ولذا ما براي تاسيس يك نظام فلسفي هيچ چارهاي نداريم كه يا، آن گونه كه برخي از فلاسفه غرب معتقدند، از بعضي پيشفرضهاي اثبات ناشده شروع كنيم و يا، آن گونه كه فلاسفه ديگر مغربزمين و فلاسفه اسلامي معتقدند، از برخي بديهيات بينياز از اثبات شروع نموده و ديوارهاي ساختمان فلسفه را براساس آنها بالا ببريم. ايمانگرايي (15)
نوع دوم ديدگاهي كه بايد بررسي شود، ديدگاهي است كه عموما ايمانگرايي خوانده ميشود. اين طرز تلقي به طرق گوناگوني به وسيله متفكرين و نويسندگان متعددي تعريف شده و از آن جانبداري ميشود. مقصود ما در اينجا از ايمانگرايي، ديدگاهي است كه معتقد استسيستمهاي باورديني در معرض ارزيابيها و نقد و بررسيهاي عقلاني قرار نبوده و نبايد هم آنها را در معرض چنين نقاديهايي قرار داد. به عنوان مثال، برطبق اين ديدگاه، وقتي كه ميگوييم ايمان داريم كه «خدا وجود دارد» و «خدا ما را دوست دارد» و.... به معناي اين است كه ما اين امور را (وجود خدا و محبت او به ما و...) با همه وجود خويش پذيرفتهايم. و اين پذيرش ما مبتني بر هيچگونه استدلال و مشاهده و ارزيابي عقلانياي نيست. ولذا اين اعتقاد و ايمان نه از ناحيه ارزيابيهاي بيروني عقلاني تثبيت ميشود و نه دچار بحران و آشفتگي ميگردد و به همين دليل شخص ايمانگرا معتقد است كه عقل و علم نه يار شاطر ايماناند و نه بار خاطر او. نقطه عزيمت استدلال شخص ايمانگرا از اينجاست كه هر برهاني از براهين مبتني بر مقدمات يا پيشفرضهاي خاصي است. اگر كسي در مقابل ما از پذيرش هرگونه پيشفرض و مقدمهاي سرباز زند و زير بار هيچ پيشفرض اثبات ناشدهاي نرود، استدلال كردن و برهان آوردن براي چنين شخصي به هيچ نتيجهاي نخواهد رسيد و كاملا بيفايده خواهد بود. به تعبير ديگر، اساسا بحث كردن با چنين شخص شكاكي غير ممكن خواهد بود. زيرا هر آنچه در برهاني به عنوان مقدمه فرض شده است، خود ممكن است نتيجهاي اثبات شده در برهان ديگري باشد كه خودش داراي مقدمات و مفروضاتي است و آن مقدمات هم ممكناست نتيجه برهان ديگري باشد. ولي اين سلسله تا بينهايت نميتواند ادامه يابد و ما در جايي از اين رشته طولاني استدلالات و استنتاجات به يك سلسله مفروضات و مباديبنيادين و اساسي دست پيدا ميكنيم كه آنها را نه از طريق استنتاج از مقدمات ديگري، بلكه به دليل اينكه آنها چنان بنيادين و اساسياند كه هيچ امري اساسيتر و بنياديتر از آنها كه بتواند آنها را اثبات نمايد، نميتوان يافت، پذيرفتهايم (بديهيات اوليه). به عبارت ديگر اين بنيادها از چنان وضوح و بداهتي برخوردارند كه هيچ امر واضحتر و بديهيتر از آنها نميتوان يافت تا آنها را اثبات نمايد. پذيرش آنها به دليل پذيرش مبادي و پيشفرضهاي ديگري نيست، بلكه به دليل وضوح و بداهتخود آنهاست. در نتيجه ما در هر ارزيابي عقلانياي و نقادي علمياي به يك سلسله اصول بنيادين و اساسي غيرقابل اثبات نيازمنديم. حال نكته مهم و اساسياي كه طرفداران ديدگاه ايمانگرايي بر آن تاكيد ميكنند، اين است كه «در نزد شخص متدين و باورمند مخلص (كه به معناي واقعي كلمه ايمان دارد) بنياديترين پيشفرضها در درون خود سيستم باور ديني يافت ميشود و نه در بيرون از آن.» ايمان ديني، خود، بنياد حيات شخص متدين است و به تعبير پال تيليش: «ايمان دلبستگي فرجامين شخص متدين است» اگر امر بدين منوال باشد كه ايمانگراها ادعا ميكنند، در اين صورت آزمون نمودن و محك زدن باور و ايمان شخص به وسيله هرگونه معيار بيروني عقلاني و علمي، اشتباهي فاحش است كه از فقدان ايمان واقعي و ريشهدار ناشي ميشود. و بر همين اساس است كه گفته ميشود اگر ما كلمه خدا را به وسيله علم يا منطق محك بزنيم و بيازماييم، در واقع علم و منطق را به جاي خدا مورد پرستش قرار دادهايم و بدانها لباس خدايي پوشاندهايم. اين طرز تلقي كه ايمان ديني بدون هيچ استدلال و برهاني بايد پديرفته شود، ممكن استتلقي نارضايتبخش و ناراحتكنندهاي به نظر آيد، درحالي كه ايمانگرايان صادق و واقعي نه تنها مشكل خاصي در اين فقدان برهان نميبينند، بلكه از آن لذت برده و بدانمسرورند. سورن كيركگور بكرات كساني را كه درپي اثبات حقانيت دين از طريق شيوهاي عيني و از راه كسب برهان و شاهد هستند، مورد حمله و استخفاف قرار داده و متذكر شده است: آنچه در اين بين در معرض خطر (و به دست فراموشي سپرده شدن است)، وجود ما به عنوان يك انسان است. علاوه بر اين امر، او خاطرنشان ميسازد كه تحقيق عقلاني عيني جرياني تقريبي و احتمالي است كه در آن جريان شخص محقق به پاسخ نهايي نزديك و نزديكتر ميشود، ولي هرگز به طور كامل بدان دست نمييابد. همواره شواهد زياد ديگري براي تحقيق باقي ميماند كه بايد بررسي شود و كتابها و يا عباراتي كه بايد مورد مطالعه و دقت نظر واقع شوند. در واقع او معتقد است كه فرضا اگر ما موفق شويم و بتوانيم وجود خدا و عشق او به ما را اثبات عقلاني نماييم، اين تحقيق به جاي اينكه هدف دستيابي انسان به شناختخدا را آسان كند، ايمان داشتن به خدا را غيرممكن خواهد كرد. كيركگور ميگويد: «اگر خطركردني در بين نباشد، ايماني وجود ندارد. ايمان همان شور بيكران عالم دروني فرد و بييقيني عيني است». او بارها تكرار ميكرد كه حقيقت جاودانه في حد نفسه و در عالم واقع يك پارادوكس نيست، بلكه در رابطه با ماست كه پارادوكس ميشود. در طبيعت گواههايي بركارخدا ميتوان ديد، اما بسياري چيزها نيز ميتوان ديد كه خلاف آنند. چه در طبيعتبنگريم و چه در انجيل، «بييقيني عيني» هست و برجاي ميماند. زيرا ايده انسانخدا (كه در مسيح تجلي كرده است) براي عقل كرانمند يك ناسازه (پارادوكس) است. (16) عصاره فكر كيركگور درباره ايمان، كه در كتاب «مراحل و منازل راه زندگي» شرح و بسط داده شده، اين است كه: ايمان يك نوع شناسايي نيست، حركتبا شور و شوق اراده استبه طرف سعادت ابدي كه همواره انسان خواستار آن است. اين شور و شوق بر هر ترديد و دودلي ناشي از خارج فايق ميآيد و در امري خلاف عرف و اجماع يا غيرمنطقي و محال قرار ميگيرد. زيرا وحي و الهام فقط برتر از عقل نيست، خلاف عقل است. اما اينكه خداي در فوق زمان و بينهايت، مانند يك فرد (آدمي) در زمان به دنيا بيايد، اين استخلاف مطلق عرف و اجماع، هم اثبات آن ناممكن است و هم فهميدن آن. درخور امكان فقط اعتماد به آن است، «عقل را از دست دادن براي يافتن خدا محض اعتقاد است»... رنج و محنتبراي حيات مسيحي اساسي است، ايمان خود نوعي زجر است و «به صليب آويختگي عقل». (17) او معتقد است كه: مسيحيتيك دكترين فلسفي نيست كه بايد آن را در پرتو نظرپردازيهاي عقلي فهميد; زيرا مسيح فيلسوف نبوده است و حواريون او هم يك جامعه كوچك دانشمندان را تشكيل نداده بودند. ... نخستين كسي كه دفاع از دين مسيحيت را باب كرد، در واقع يهوداي ديگري است. او نيز با بوسهاي خيانت ميكند، اما اين بوسه حماقت است. من كسي را كه از دين مسيح دفاع ميكند، بيايمان ميدانم. (18) ) در انديشه كيركگور خدا شيئي نيست كه بتوان وجودش را اثبات نمود و اصلا نيازي به اثبات ندارد و به يك معنا قابل اثبات نيست. خدا، خودش را بر وجدان انساني پديدار ميكند; بدين معنا كه انسان را از گناه آلودگي و جداافتادگي خويش از خدا و نياز به خدا آگاه مينمايد. از يك جهتشرح كيركگور از ايمان (ديدگاه ايماني) پرخاشي آشكار و شديد عليه فلسفههاي نظرياي است كه با ايمان برخورد نظري و فلسفي محض مينمودند و نماينده اصلي آن هگل است. برخوردي كه كارش از ميان برداشتن فرق بين انسان و خدا و عقلي كردن آموزههاي ديني و درآوردن آنها در قالب مباحثي است كه از نظر فلسفي برهاني شدهاند. پارهاي از مشكلات اين ديدگاه
1. اگر جمعآوري شواهد و قراين بر باور به خدا و براي تثبيت و تحكيم اين باور، بيفايده و نامطلوب است، پس از چه راهي ميتوان شخصي را كه ايمان ندارد به سوي ايمان كشانيد و او را مؤمن كرد؟ به عبارت ديگر ما غير از راه اقامه براهين و شواهد براي شخص غيرمتدين چه راه ديگري در پيش رو داريم كه او را وادار نمايد به سوي ايمان ديني كشيده شود؟ پاسخ ايمانگرايان ساده است: تو بايد خودت را متعهد و ملزم كني، تو بايد به سوي ايمان خيز برداري. باور داشتن بدون داشتن (يا خواستن) هرگونه دليل و شاهدي نشاندهنده اين است كه باور تو درست و واقعي است. هنگامي كه مردم متدين با ديدگاه كيركگور درباره ايمان آشنا شدند، بسياري از آنها اين ديدگاه را جذاب و دلپذير يافتند. اين ديدگاه با بسياري از تعابير ديني متون مقدس درباره ايمان، و نيز با پارهاي از يافته ها و تجارب شخصي خود جور درميآيد. اين نظر كه ايمان مشتمل بر عناصري از قبيل تعهد و التزام، خطر كردن، جهش و... است، توجه خيل عظيمي از مردم متدين را در مغربزمين برانگيخت. عظمت و دامنه نفوذ كيركگور، تا آن حداست كه او را ميتوان نخستين پيامآور بزرگترين حركت فلسفي معاصر، يعني اگزيستانسياليسم، و يكي از بنيانگذاران الهيات سختكيشي نوين، در كنار شخصيتهايي چون كارل بارث و ردولف بولتمان و... به شمار آورد. 2. فرض كنيم كه ايمان نوعي جهش و خطر كردن است. در مورد اشخاصي كه تصميم خود را گرفتهاند و ايماني خاص را برگزيدهاند، مشكلي پديد نميآيد، ولي در مورد كساني كه در مرحله تصميمگيري قرار دارند و هنوز بر سر دو راهي يا چند راهي هستند، چه بايد كرد؟ چگونه يك نفر تصميم بگيرد از بين بديلهاي متعدد و متنوعي كه در پيش روي دارد و همه آنها به طور يكساني موجه مينمايند (كاتوليسم رومي، پروتستانسيم مسيحي و...) يكي را برگزيند؟ يك رهيافت معقول و منطقي اين است كه او به طور دقيقي بديلهاي در پيش رو را بررسي كند و ببيند كه كداميك از آنها صدقش محتملتر است و همان را برگزيند. گرچه اين همان چيزي است كه ايمانگرايان آن را غيرممكن ميشمارند، ولي داشتن شيوه مناسب و همگاني و بين الاذهانيي براي ارزيابي مدعيات متعارض سيستمهاي باور ديني امري ضروري مينمايد. در غير اين صورت ما اساس و بنيادي براي نفي حتي غريبترين فرهنگها و اديان نخواهيم داشت. 3. اين ادعا كه «سيستمهاي باور ديني بنياديترين مفروضات را در درون خود دارند و لذا نميتوان آنها را به وسيله معيارهاي بيروني عقلاني مورد بررسي و ارزيابي قرار داد، دربردارنده نوعي ابهام و ايهام در واژه «بنيادين» است. مقصود از اين «بنيادين» چه نوع بنياديني است؟ بنيادين به لحاظ معرفتشناختي يا بنيادين به لحاظ تاثير در نحوه حيات؟ باورهاي ديني متديننان مخلص و واقعي «بنيادين» هستند; بدين معنا كه اين باورها راهنماي اساسي و بنياديني براي نحوه حيات مورد علاقه او را در اختيارش قرار ميدهند، به زندگي او جهت داده و آن را معنادار ميكنند و دليل زيستن و فلسفه بودن را در اختيار او قرار ميدهند. آري به اين معناي خاص اين باورها بنيادين هستند. ولي اين معنا از بنيادين با «بنيادين به لحاظ معرفتشناختي» متفاوت است و از اثبات يكي، ديگري لازم نميآيد. به عبارت ديگر از اينكه باوري جهتدهنده به حيات شخصي و فلسفه بخش به آن باشد، لازم نميآيد كه آن باور «بديهيترين و واضحترين و صادقترين باورها» نيز باشد. در واقع ما در زندگي روزمره خويش بخوبي مييابيم كه حقايق آشكاري وجود دارند كه خودشان را كم و بيش به نحوي از انحا بر انديشه ما تحميل ميكنند. اين حقايق رابطه چنداني هم با باورهاي ديني خاصي كه ما پذيرفتهايم يا انكار ميكنيم، ندارند. به نظر ميرسد حقايق اوليه هندسه داراي چنين وضوح و بداهتي بوده و از لحاظ معرفتشناختبنيادين هستند. ما اينها را بنيادين در معرفت ميدانيم، گرچه آنها به هيچ وجه از آن نوع «هدايتگري بنيادين» و جهتبخشي و معنادهندگي براي حيات برخوردار نيستند. بنابراين اگر باورهاي ديني از ويژگي اخير برخوردارند، به هيچ وجه مستلزم برخورداري آنها از ويژگي معرفتشناختي نخواهد بود. 4. علاوه بر اين، اين ادعاي ايمانگرايان نيز كه «شخص نميتواند ايمانش را با معيارهاي عقلاني ارزيابي كند، مگر اينكه ايمانش را از دستبدهد»، ادعاي بدون دليلي به نظر ميرسد و موارد نقض متعددي عليه آن وجود دارد. اشخاصي دستبه ارزيابي عقلاني باورهاي ديني خود زدهاند، بدون اينكه ايمان خود را از دست داده باشند يا اينكه در ايمان خويش اندكي دچار ترديد و اضطراب شوند. مارتين لوتر گمان ميكرد كه اخترشناسي كپرنيكي (كه بر طبق آن خورشيد ثابتبود و زمين برگرد آن در حركتبود) با مباني ديني و يافتههاي كتاب مقدس ناسازگار است. زيرا در كتاب مقدس (يوشع 100:1412) يوشع پيامبر هنگامي ارادهاش بر اين تعلق گرفت تا روشنايي روز را طولاني نمايد تا سربازانش بتوانند پيروزيشان را در نبرد به اتمام برسانند، به خورشيد (و نه به زمين) دستور داد تا بايستد و اين نشان ميدهد كه خورشيد نخست متحرك بوده، والا دستور به توقف لغو و بيمعنا خواهد بود. برخلاف اين ديدگاه كه بين اخترشناسي جديد و ايمان ديني نوعي تعارض احساس ميكند، مسيحيان در قرون اخير، كه از آن جمله كيركگور و ديگر ايمانگرايان مدرن را ميتوان نام برد، به اين نتيجه رسيدهاند كه خطر و زيان ناشي از پذيرش اخترشناسي جديد و ساير يافتههاي جديد علمي، براي ايمان بسي اندك و ناچيز و غيرقابل توجه است. حتي بسياري از متدينان و اهل ايمان بتدريجبه اين احساس رسيدهاند كه بعضي از ديدگاههايشان درباره خدا و اوصاف او با ساير ديدگاههاي آنها به حسب ظاهر متضمن نوعي تناقض منطقي است. مثلا شخصي ممكن استبه اين نتيجه برسد كه باور به تدبير مطلقه الهي نسبتبه هر چيزي كه اتفاق ميافتد، با باور به اراده آزاد انساني ناسازوار است. نتيجه اين احساس ناسازگاري و تناقض اين است كه اينها در پارهاي از فهمهاي ديني خويش از امور دستبه تعديل زده و به بازنگري مجدد بپردازند و بندرت چنين تعديلي را به عنوان «از دست دادن ايمان» ميشمارند و بين اين دو هيچ ملازمهاي نميبينند. 5. يكي ديگر از ادعاهاي نادرستي كه قبلا مطرح شده، اين بود كه: محك زدن ايمان به خدا به وسيله منطق و علم به معناي (يا مستلزم) بالاتر قرار دادن منطق و علم از خداست. اين ادعا هم مغالطهاي بيش نيست و هيچ دليل منطقي از آن حمايت نميكند. در اين صورت معلوم ميشود كه علم و منطق كه معيار ارزيابي عقايد ديني قرار گرفتهاند، حقانيتخودشان را از دين نگرفته و حقانيت آنها پيشيني است گذشته از اينكه ايمان راستين بايد از آن چنان قوت و استحكامي برخوردار باشد كه بتواند از فيلتر هرگونه آزمون منطقي سرفرازانه عبور نموده و كسب موفقيت كند; بلكه از اين ادعا نيز ميتوان فراتر رفت و مدعي شد كه براي اينكه يك سيستم باورديني به وسيله انسانهاي خردمند و فرهيخته جدي گرفته شود و بدان اعتنا شود، اين سيستم بايد در معرض آزمونهايي از قبيل سازواري منطقي دروني، سازواري با ساير دادههاي فلسفي و علمي، هماهنگي و مطابقتبا واقع، جامعيت و... قرار گيرد و بتوان آن سيستم را با اين معيارها آزمود و مورد بررسي قرار داد; والا اگر اين سيستم ديني چنان باشد كه راهي براي بررسي منطقي آن وجود نداشته باشد، انسانهاي معقول و منطقي از پذيرش و حتي جدي گرفتن آن خودداري خواهند كرد. حتي ايمانگرايان افراطي هم معمولا از پذيرش اين امر كه باورهايشان منطقا متناقضند و يا در تعارض با حقايق اثبات شده و مسلم قرار دارند، ابا داشته و اين تعارض و تناقض را ظاهري ميدانند و معتقدند كه اگر كسي از چشمانداز بالاتري و با ديد وسيعتري نظر كند، هيچ گونه تناقض واقعي بين دين و علم و عقل وجود ندارد. عقلگرايي انتقادي
فرض كنيد تا به حال به اين نتيجه رسيدهايم كه هم ايمانگرايي و هم عقلگرايي افراطي هر دو اشتباه بود و هيچيك قادر به ارائه تبيين درستي از رابطه عقل و ايمان نيستند. برخلاف اين دو ديدگاه، كه در نقطه مقابل يكديگر قرار دارند و به هيچ وجه با يكديگر قابل جمع نيستند، موضع سومي در اينجا ميتوان اتخاذ نمود كه به نحوي عناصري مثبت هر دو ديدگاه را با هم سازش داده و عناصر منفي آنها را كنار نهاده است. اين ديدگاه كه در حدوسط دو ديدگاه افراطي پيشين قرار دارد و نظريه متعادلتري را در اين زمينه (رابطه عقل و ايمان) ارائه ميدهد، ديدگاه عقلگرايي انتقادي است. اين ديدگاه درپي آن است كه نشان دهد: 1. ارزيابي و بررسي عقلاني سيستمهاي باورديني امري است ممكن و شدني، بلكه هيچ راه گريزي از آن وجود ندارد. لذا نظر ايمانگرايان در باره عدم امكان ارزيابي عقلاني باورهاي ديني نظري ناصواب است. 2. ولي اين ارزيابي و بررسي عقلاني ممكن و بلكه مطلوب و گريزناپذير نميتواند ما را به اثبات صدق قطعي، انحصاري، كلي و هميشگي يك سيستم باور خاصي برساند. اگر ما از اين موضع دفاع كنيم كه سيستمهاي باور ديني را ميتوان ارزيابي عقلاني كرد، ولي نتايج اين ارزيابيها و بررسيهاي عقلاني ما را به اثبات قطعي و كلي و انحصاري صدق يك سيستم خاص نميرساند، در اين صورت ما در واقع از موضع عقلگرايانه انتقادي دفاع نمودهايم. عقلگرايانه بودن اين موضع به لحاظ قبول امكان ارزيابي سيستمهاي باور ديني و انتقادي بودن آن به لحاظ داشتن ديدگاه نقدپذيرانه نسبتبه نتايج اين ارزيابيها و نفي كليت و قطعيت و انحصاريت اين ارزيابيها ميباشد. نتيجه اينكه عقلگرايي انتقادي ديدگاهي است كه معتقد است: سيستمهاي باورديني ميتوانند و بلكه بايد به لحاظ عقلاني نقادي شوند، هرچند اثبات قطعي و انحصاري و كلي صدق يك سيستم باور خاص غيرممكن است. عقلگرايان انتقادي نيز، همچون عقلگرايان افراطي، به ما توصيه ميكنند تا همه قابليتها و استعدادهاي عقلاني خويش را تا بيشترين حد ممكن، در ارزيابي و وارسي باورهاي ديني به كار ببنديم و از تمام توان عقلاني خويش در اين زمينه استفاده كنيم كه اين امر مستلزم تلاشهاي عقلاني ذيل ميباشد: 1. بسط و گسترش هرچه بيشتر بهترين براهين عقلاني ممكن براي اثبات مدعيات اصلي دين. 2. ملاحظه و بررسي عقلاني و درحد امكان پاسخگويي به اشكالات و اعتراضات عمده واردشده بر سيستمباور ديني. 3. بررسي و ملاحظه مبادي و مباني عقلاني باورهايي كه قالب برهاني پيدا ننمودهاند. (باورهايي كه به صورت تئوريك شكل منطقي و برهاني پيدا نكردهاند.) 4. ملاحظه و توجه نسبتبه لوازم عقلاني باورهاي ديني. و در يك كلام مستلزم «تلاش براي رسيدن به فهمي خردپسند از اعتقادات ديني» است. با همه اين اوصاف، عقلگرايي انتقادي همواره به ما گوشزد ميكند كه نبايد نسبتبه نتايج و ثمرات اين ارزيابيها و بررسيهاي عقلاني اعتماد و خوشبيني بيش از حد داشته و اين نتايج را قطعي و كلي و انحصاري بشماريم از يكسو ما بايد تمام توان عقلاني خويش را به كار بنديم و در اين راه لحظهاي درنگ نكنيم و از سوي ديگر هميشه نتايج اين ارزيابيها را نقدپذير دانسته و آنها را همواره در معرض نقد و بررسي قرار دهيم. بنابراين اين ديدگاه به لحاظ توجه به توانايي عقل در ارزيابي سيستمباور ديني با ديدگاه عقلگرايانه افراطي همراهي ميكند و به لحاظ توجه به محدوديتها و ضعفهاي ارزيابي عقلاني و نقادي آن، با ديدگاه ايمانگرايانه همراه است. اين ديدگاه را از دو جهت ميتوان ديدگاهي انتقادي شمرد. 1. اين ديدگاه به همان اندازه بر نقش عقل در نقادي (ارزيابيهاي نقادانه) باورهاي ديني تاكيد ميكند كه در مخالفتبا اثبات صدق انحصاري چنين باورهايي به وسيله ارزيابيهاي عقلاني. 2. در مقام بررسي «شان عقل» هم نظري انتقادي داشته و همواره بر محدوديتها و نارساييهاي قضاوتهاي عقلاني نيز نظر انتقادي دارد. ميتوان گفت اين موضع نقادانه معرفتشناختي (كانتي) است كه ثمره خودش را در فلسفه دين و كلام جديد در قالب عقلگرايي انتقادي نشان ميدهد. اگر ما در موضع نقد اين ديدگاه قرار يگيريم، بايد ابتدا مبناي معرفتشناختي اين ديدگاه را كه در واقع همان ديدگاه انتقادي كانت نسبتبه عقل نظري است مورد نقد و بررسي قرار داده و سپس در مرحله بعد در حوزه الهيات و فلسفه به نقد و بررسي بپردازيم. اگر بخواهيم دقيقا برطبق توصيه عقلگرايي انتقادي عملي كنيم، چه بايد بكنيم و چگونه با باورهاي ديني برخورد نماييم؟ به عبارت ديگر، اگر ما بخواهيم يك عقلگراي انتقادي تام و تمام و وفادار به اصول و ضوابط خود باشيم، در ارزيابي و نقد و بررسي باورهاي ديني چگونه بايد رفتار نماييم؟ الف. اولين قدمي كه در اين عرصه بايد برداريم، اين است كه دستبه گزينش زده و از ميان مجموعه باورهاي ديني، باور ديني خاصي را، يا گروه محدود و خاصي از اين باورها را، براي مطالعه انتخاب نماييم. زيرا در غير اين صورت اگر بخواهيم به وارسي همه باورهاي ديني بپردازيم، نتيجه تحقيق و مطالعه ما بسيط و عاميانه خواهد بود. در مرحله گزينش خوب است كه به دو نكته توجه داشته باشيم: 1. آن باور يا دسته باورهايي را براي مطالعه و بررسي گزينش نماييم كه جنبه بنيادين داشته و به منزله زيربناي ساير باورهاي ديني به شمار ميروند; مانند اعتقاد به وجود خدا. 2. آن باور يا باورهايي را انتخاب نماييم كه خود نيز به قبول آن تمايل داشته و به آن اعتقاد داشته باشيم تا در مقام فهم آن دچار مشكل و پيشداوري نشده و نگرش ما نسبتبه آن باور، نگرشي بيروني نباشد. يعني با ديده عامل بتوانيم آن را مطالعه كنيم و نه صرفا از عينك ناظر بيطرف. در غير اين صورت اگر نسبتبه قبول باور گزينش شده تمايلي و اعتقادي نداشته باشيم، نيازمند بذل توجه زياد نسبتبه كساني كه اين باور را پذيرفتهاند و بدان اعتقاد ميورزند، هستيم. ب. پس از مرحله انتخاب و گزينش باوري خاص براي مطالعه و بررسي، قدم دوم اين است كه تا آنجا كه امكان دارد، «آن باور را بدرستي و با دقت هرچه تمامتر بفهميم» و تلاش كنيم تا در ناحيه فهم درست و دقيق آن باور دچار خطا و اشتباه نشويم. اين امر مستلزم اين است كه: 1. تعاريف دقيق و روشني از اصطلاحات كليدي به كار رفته در آن باور به دست داده و از اين راه حدود و ثغور هريك از مفاهيم اساسي و بنيادين را روشن كنيم. 2. لوازم منطقي پذيرش اين باور را جستجو نموده و به طور دقيق مشخص نماييم تا معلوم شود كه اگر كسي اين باور خاص را بپذيرد، به چه باور يا باورهاي خاص ديگري نيز بايد گردن نهد و از پذيرش چه باورهايي بايد امتناع ورزد؟ 3. مبادي و مباني پذيرش اين باور را نيز مشخص كنيم تا روشن گردد كه قبول اين باور بر پذيرش پيشين چه باورهاي ديگري مبتني است. اگر بخواهيم موارد فوق را در قالب يك مثال توضيح دهيم، بايد بگوييم كه باوري مانند باور به وجود خدا نيازمند به اين است كه اولا اصطلاح كليدي «خدا» و نحوه وجود او به درستي تصور و فهميده شود. ثانيا معلوم شود كه پذيرش باور به وجود خدا، باور به چه امور ديگري را درپي دارد (مانند باور به معاد) و با چه اموري سر ناسازگاري دارد (مثلا با باور به بينظمي كل در عالم). ثالثا اين باور چه باورهاي ديگري را پيشفرض خود قرار داده است. 4. اگر آن باور از جمله باورهاي دينياي باشد كه خود ما نيز بدان معتقديم، در اين صورت ما بايد به آرا و انديشههاي مخالفين و نقدها و سؤالات آنان نيز توجه كنيم تا هرچه بيشتر مشكلات، ابهامات و تناقضهاي منطقي محتمل در آن باور براي خود ما هم معلوم گردد. ج: پس از آنكه مطمئن شديم كه آن باور خاص را بدرستي فهميده و به همه لوازم، مباني، اشكالات و ابهامات آن تفطن پيدا كردهايم، قدم سوم اين است كه به بررسي و نظر كردن در دلايل، شواهد و مدارك مخالف و موافق به آن پرداخته، و آنها را در پرتو اصول و ضوابط تحقيق منطقي و عقلاني بررسي كنيم. عقلگرايي انتقادي به ما توصيه ميكند كه در اين عرصه از تمام توان و استعداد عقلاني خويش مدد بگيريم، ولي همواره به ما يادآوري مينمايد كه اين دلايل و شواهد از اثبات قطعي، همگاني و انحصاري يك سيستم باور خاص ناتواناند. اين ناتواني از اثبات قطعي همگاني انحصاري ما از به كار بردن عقل در ارزيابي دين باز نداشته و به هيچ وجه به معناي بياعتباري مطلق شواهد و دلايل منطقي نيست. به يك معنا عقلگرايي انتقادي بيش از دو موضع پيشين (عقلگرايي افراطي و ايمانگرايي) در معرض نقد و (جرح) قرار دارد. زيرا از يكسو عقلگرايي انتقادي كه خودش را متعهد به ارزيابي عقلاني باورهاي ديني احساس ميكند نميتواند مانند شخص ايمانگرا با توسل به «جهش ايمان» براحتي اشتباهات و لغزشهاي ناشي از به كار بردن نادرست عقل را به فراموشي بسپارد. پس بدين لحاظ او در معرض خطر اشتباه و لغزش قرار دارد و رسالتي بس سنگين احساس ميكند. او از سوي ديگر، همچون عقلگراي افراطي، آن اطمينان خاطر نسبتبه نتايج استدلالات عقلاني در اثبات قطعي و كلي و انحصاري سيستمباور ديني خاصي ندارد، به طوري كه براحتي و با كمال قاطعيت اعلام كند كه موضع خاصي صددرصد درستبوده و تمام بديلهاي آن باطل و كذب محض است. و بر همين اساس، و برخلاف هر دو ديدگاه ديگر، عقلگراي انتقادي هرگز خودش را در موضع حل نهايي و هميشگي و به بهترين وجه سوالات كلامي قرار نداده و لذا هرگز مدعي نميشود كه بحث درباره صدق و اعتبار باورهاي دينياش به نتيجه نهايي و خط پايان خود رسيده و جايي براي نقد و بررسي باقي نمانده است. او همچنان راه را براي بررسي و نقد و كاوش بيشتر و بهتر در اين زمينه باز ديده و در نتيجه به نوعي آزادانديشي در عرصه گفتگوي كلامي دست پيدا ميكند. 1. Religious Belif - System اين تعبير در طي مقاله چندين بار تكرار شده است و مقصود از آن باورهاي دينياي هستند كه شكل سيستماتيك به خود گرفته و در قالب مفاهيم و سيستم خاصي عرضه ميشوند. بنابراين سيستم باور ديني از يكسو دربردارنده پارهاي از تجارب و باورهاي خاص ديني است و از سوي ديگر مشتمل بر مفاهيم و سيستم عقلاني خاصي نيز ميباشد. 2. Worldly wisdom ، خرد دنيائي يا به تعبيري عقل جزوي و اين دنيايي. 3. آتن سمبل فلسفه يونان (فلسفه ارسطويي) و اورشليم سمبل آيين مسيحيت است. 4. Strong Rationalism عقلگرايي شديد، قوي و افراطي كه در برابر عقلگرايي انتقادي به كار ميرود. 5. مقصود از Rationalism در اين مقاله، آن چيزي است كه در نقطه مقابل Irrationalism يا fideism به كار ميرود كه بدين معنا عقلگرايي مستلزم نوعي اعتماد و اتكا بر عقل و استدلالهاي عقلاني در مقام تعيين باورها و اعمال و... ميباشد. بايد توجه داشت كه اين معنا از عقلگرايي با آنچه از همين واژه در معرفتشناسي فهميده ميشود، تفاوت دارد. در معرفتشناسي عقلگرايي در برابر تجربهگرايي به كار ميرود و مقصود از آن اين است كه حقايق اساسي و مهم و بنيادين در معرفتبشري به وسيله عقل محض (بدون تكيه بر تجربه حسي) قابل ادراك و اثبات است. 6. ويليام كينگدون كليفورد، استاد رياضيات در يونيورسيتي كالج لندن بود كه به مباحث فلسفي نيز علاقه فوقالعادهاي داشت. او مبلغ پرشور «دين انسانيت» و در اين زمينه تندرو و متعصب بود و نه فقط روحانيان مسيحي را دشمن بشريت و مسيحيت را آفت ميشمرد، بلكه به هر گونه اعتقادي نسبتبه وجود خدا حمله ميكرد و آن را مخالف پيشرفت انسان و اخلاق ميشمرد. ر.ك: كاپلستون، تاريخ فلسفه، ترجمه بهاءالدين خرمشاهي، ج8، ص132 و133. 7. جان هيك، فلسفه دين، ترجمه بهرام راد، ص156. اين حكم مطلق و عام كليفورد را نادرست دانسته و چند مورد نقض را براي آن برميشمارد كه عبارتند از: باورهاي ادراكي، باور به گزارههاي بديهي (جهان وجود دارد)، حقايق تحليلي، گزارشهاي قابل قبول حافظه خود ما (من امروز صبحانه خوردم)، باورهايي كه به هنگام اعتقاد به آنها، در وجود آنها نميتوان شك كرد (دندانم درد ميكند). اين باورها مستقيما از احوال ما ناشي ميگردند و نه در نتيجه اغلب به عنوان باورهاي پايه يا بنيادين توصيف ميشوند. 8. 9. همان، ص160. 10. لاك در امكان وحي و الهام الهي ترديدي روا نميداشت. او در واقع به عقايدي چون جاودانگي نفس و رستاخير تن باور داشت و اصرار ميورزيد كه امكان ندارد گزارههايي كه مغاير عقل هستند، مكشوف و ملهم از سوي خدا باشند. او ميگفت: «هنگامي كه خدا پيامبر را ايجاد ميكند، بشر را اعدام نميكند; او همه قواي بشر را در وضع طبيعي باز مينهد تا ياريش دهد درباره الهامات خود ارزيابي كند كه آيا منشا الهي دارند يا نه؟» (جستار4، 19، 14;2، ص438، به نقل از تاريخ فلسفه كاپلستون ترجمه جلالالدين اعلم، ج5، ص138). 11. البته آكويناس دو گروه از حقايق وحياني را از هم تفكيك مينمود: دسته اول حقايق منزلي است كه با اينكه وحي شدهاند، ادراك آنها از طريق عقل و برهان هم ممكن است. از آن جمله است: وجود خداوند و صفات ذاتي وي يا وجود روح انساني و فناناپذيري آن. علت اينكه چرا خداوند حقايقي را به انسان وحي كرد كه حتي عقل طبيعي هم قدرت درك آن را دارد، اين است كه فقط معدودي از انسانها فيلسوف مابعدالطبيعهاند و حال آنكه همه انسانها بايد رستگار شوند. دسته دوم: حقايق وحي شده كه عبارت است از اموري ايماني كه بدرستي بيان شده و مافوق تمامي مراتب عقل انساني قرار دارند; مثل تثليث، تجسد و استخلاص. هيچ نوع تفكر فلسفي وجود ندارد كه بتواند دليلي ضروري به نفع حقيقتي از اين نوع اقامه كند. هرچند كه عقل قادر به اثبات كذب اين امور نيز نميباشد. به نقل از (اتين ژيلسون، عقل و وحي در قرون وسطي، شهرام پازوكي، ص60). 12. 13. از فيلسوفان متاخرتري كه سعي در پيمودن چنين طريقي نمودهاند، ميتوان از ادموند هوسرل و برتراندراسل نام برد. 14. از فيلسوفاني كه عليه ديدگاه «عقل محض خالي از هرگونه پيشفرضي» استدلال نموده اند، ميتوان از لوديگ ويتگنشتاين و هانس گئورگ گادامر نام برد. 15. Fideism كه در اصل ism - Faith بوده است، ريشه لاتيني دارد و از FEE-day - ism گرفته شده است كه واژه لاتيني Fides به معناي ايمان ( Faith ) ميباشد. 16. به نقل از فردريك كاپلستون، تاريخ فلسفه، ترجمه داريوش آشوري (شركت انتشارات علمي و فرهنگي، 1397، ج7، ص336. 17. به نقل از روژه و رنو و ژان وال، نگاهي به پديدارشناسي، ترجمه يحيي مهدوي (انتشارات خوارزمي، 1372)، ص128و129. 18. همان، ص115 و116. مقاله حاضر تحريري است آزاد و همراه با دخل و تصرف، از فصل سوم كتاب Reason and Religious Belief ، تاليف ميكائيل پيترسون، ويليام هاسكر و ديگران (انتشارات دانشگاه آكسفورد، 1991).