تحقيق درباره رابطه علوم با يكديگر، به دليل كارآمد بودن نتايج آن، امري ارزشمند و بلكه ضروري است. اين ضرورت در فلسفه اخلاق و معرفتشناسي، به دليل قدر و منزلت ويژهاي كه دارند، بيش از بقيه علوم احساس ميشود. در مقاله حاضر، سعي بر آن است تا با بررسي برخي از جنبههاي اختلاف و شباهت بين فلسفه اخلاق و معرفتشناسي، اين آرزو را جامه عمل بپوشانيم كه كاش روزي بشر بتواند با رفع گسستگيهاي علمي، آنچنان پيوستگياي بين معارف و انديشههاي خويش ايجاد كند كه راه هرگونه تفرقه و تكثّر را بر خود ببندد. واژگان كليدي: طبيعت گروي، ذهنيگروي، عينيگروي، درونگروي، برونگروي، تعميمپذيري، تحويلپذيري. فلسفه اخلاق ( Ethics ) و معرفتشناسي ( Epistemology ) دو علم ارزشمندي هستند كه به رغم تفاوت ظاهري، از نوعي تشابه پنهان برخوردارند. تفاوت از حيث موضوع و تشابه از اين جهت كه هر دو به نوعي با ارزشها ارتباط دارند؛ اخلاق با ارزشهاي مرتبط با اعمال و معرفتشناسي با ارزشهاي محدود به باورها. مطالعات فلسفي درباره نحوه ارتباط بين اخلاق و معرفتشناسي، حكايت از دو نوع رويكرد دارد: برخي فلاسفه با باور به وجود ارتباط بين اين دو حوزه، پس از بررسي شباهتهاي بالقوّه بين آنها، درصدد تعيين و تبيين رابطه ضروري بين اين دو عرصه علم برميآيند و گروه دوم با تمركز بر موارد تمايز، سعي در اثبات اين ادعا را دارند كه شباهت متصور بين دو حوزه معرفتشناسي و اخلاق، خيال و پنداري بيش نيست. از اينرو، نميتوان از ارتباط مثبت و موجود بين اين دو سخن گفت. در نوشتار حاضر، ضمن بررسي مولّفههاي كلي اين دو نحوه ارتباط، توجه عمده بر توجيه ابعاد مختلف تشابه معطوف شده است.
ارزيابي اخلاقي و معرفتي، نخستين نمود تشابه
بهكارگيري مفاهيم ارزشي كه براي ارزيابيهاي اخلاقي و معرفتي استفاده ميشوند نخستين نمود تشابه بين معرفتشناسي و فلسفه اخلاق است. فلاسفه اخلاق به هنگام داوري درباره اعمال، آنها را با مفاهيم ارزشي خوب، بد، بايد، نبايد، صواب، خطا، وظيفه، الزامي و... ارزشيابي ميكنند و از فاعل اخلاقي با عناوين خوب، بد، فضيلتمند، رذيلتمند، قديس و... نام ميبرند. مشابه اين، معرفتشناسان نيز چون درباره باورها و شناسنده به قضاوت ميپردازند، با بهكاربردن همان زبان ارزشي، نوعي تشابه را بين اين دو علم ميآفرينند. مفاهيمي مانند موجّه بودن، وظيفه، معقوليت و... و گزارههايي مانند «اين باور موجّه يا غيرموجّه است»، «اين فرد بايد يا نبايد نسبت به گزاره x باور داشته باشد»، «در صورت وجود x ، پذيرش باور p يك وظيفه عقلاني است» و... از آن نمونهاند. فاعلهاي شناسايي نيز در اين علم، با واژههاي عاقل، غيرعاقل، هوشمند، غيرهوشمند و... ارزشگذاري ميشوند. برخي مفاهيم ارزشي كه در معرفتشناسي استفاده ميشوند اخلاقياند و بعضي غيراخلاقي. مفاهيمي مانند وظيفه، مسئوليت، فضيلت از نوع نخست و واژههايي همچون مزيتهاي كاركردي و عقلاني، شناختي و توجيه و... از نوع غيراخلاقياند. ( Conee : 35) ethics شاخهاي فلسفي است كه در دو بخش فرا اخلاق ( meta ethics ) و اخلاق هنجاري ( normative ethics ) به بررسي مسائل مرتبط با اخلاق ميپردازد. فلاسفه اخلاق در بخش هنجاري از معيارهاي ارزيابي اعمال و افراد سخن ميگويند و بر مبناي آنها به صدور گزارههاي اخلاقي دست مييازند و در بخش فرا اخلاق به بررسي مفهومي و زباني اين نوع ارزشها، توجيه و تحليل گزارههاي ارزشي، روابط منطقي بين گزارهها و طرح مسائل روانشناختيِ مرتبط با اخلاق مبادرت ميورزند. به رغم آنكه فلاسفه گاه بر پايه نظريههاي پذيرفته خود درباره ارزش افعال و افراد خاص به قضاوت مينشينند، اما نوعا به تعيين اصول كلي و معيارهايي گرايش دارند كه حاكم بر اين ارزشها بوده و تعيين كننده خوب و بد افعال يا افراد هستند. سودگروي( Utilitarianism )، وظيفهگروي( Deontological Theory ) و فضيلتمداري ( Virtue Ethics ) نظريههايي هنجاري هستند كه هركدام با ارائه معيارهاي خاص خود، فلاسفه را در زمينه ارزيابيهاي اخلاقي مدد ميرسانند. معرفتشناسي نيز شاخهاي فلسفي است كه به ارزيابي باورهاي معرفتي ميپردازند. معرفتشناسان نيز مانند فلاسفه اخلاق، بيش از آنكه به ارزيابي باورهاي خاص علاقهمند باشند، درصدد تبيين و ارزشيابي ضابطههاي كلياي برميآيند كه حاكم بر اينگونه ارزشهاي معرفتي بوده تا در سايه آن بتوانند درباره ارزش باورهاي شناختي خود و ديگران به قضاوت بپردازند. مبناگروي ( foundationalism ) و انسجامگروي ( coherentism ) دو نظريه معروفند كه در باب توجيه معرفتي باورها بدانها استناد ميشود. توجيه معرفتي بدين معناست كه x در صورتي در باور داشتن به P موجّه است كه دلايل خوبي براي صادق بودن آنها در اختيار داشته باشد.( Foley: 158 ) اما به دليل ايرادهاي وارد بر اين نظريه (از جمله نقضهاي گتيه) برخي معرفتشناسان، راههاي ديگري را براي تعيين ارزش باورها برگزيدند. همانگونه كه در اخلاق، فضيلت، سود و وظيفه معيارهايي براي ارزيابي افعال بودند، در معرفتشناسي نيز اعتمادگرايي و احتمالگرايي و نظريات مبتني بر رابطه علّي بين باور و واقعيت و... از جمله نظريههايي هستند كه در كنار نظريه ارزشيابانه توجيه معرفتيِ باورها، ضوابطي را براي ترجيح باوري بر باور ديگر، براي ارزيابي باورها پيشنهاد ميكنند. ( Dancy , 1986, chs.23 ) ماهيت و نحوه اين ارزشيابيها در فلسفه، سؤالها و راهحلهاي متعدّد و حتي متعارضي را موجب ميشود كه سامانبخش شاخههاي متفاوتي از اخلاق و معرفتشناسي است. پرسشهايي از اين دست در فرااخلاق بسيار جاي بحث دارد كه مراد گوينده از اين گزاره اخلاقي كه ميگويد: «فلان عمل صواب است و بهمان خطاست»، چيست؟ آيا صواب و خطا بدين معناست كه اين فعل مورد رضايت متكلم يا مخاطب است و يا نارضايتي را به دنبال دارد؟ آيا خوب و بد و صواب و... ويژگي واقعي آن فعل است و ما به قصد اخبار، به توصيف يك ويژگي خاص پرداختهايم؟ در اين صورت، آيا بر اين باوريم كه برخي افعال خاص ويژگيهايي معادل با ديگر ويژگيهاي طبيعي دارند كه از طريق علوم تجربي ميتوان به آنها دست يافت و آنها را توجيه كرد يا آنكه راه ديگري براي تعيين ارزشهاي اخلاقي وجود دارد؟ و يا آنكه معيارها صرفا به نحوه مرزي و فرهنگي قابل تعييناند؟ معرفتشناسان كه معرفت را به «باور صادق موجّه» تعريف ميكنند و پس از توضيح مؤلّفههاي مذكور، درصدد تبيين راههاي توجيه و صدق باورها و تحليل و نقد هركدام برميآيند، با پرسشهايي مشابه (در اخلاق) مواجهند؛ مثلاً زماني كه از موجّه بودن يك باور سخن به ميان ميآيد، آيا با ويژگي واقعي و عينياي به نام موجّه بودن سر و كار داريم؟ و يا آنكه موجّه بودن در گرو باور داشتن فاعل و مطابق خواست و اراده اوست؟ و يا زماني كه از مفيد بودن شواهد و دلايلي سخن ميگوييم كه ميتوانند راه توجيه باورها را بر ما هموار سازند و يا از باورهايي كه به عنوان مقدمه براي استنتاج باوري ديگر قلمداد ميشوند ميتوان ادعا كرد كه بين اين دسته و آن نتايج ارتباطي واقعي وجود دارد؟ در صورتي كه پاسخ معرفتشناسان در اينجا مثبت باشد، وظيفه بعدي آنها اين است كه به تعيين و تبيين آن نحوه ارتباط مبادرت ورزند و باز بايد پاسخگوي اين سؤال مشابه باشند كه آيا بين اين ويژگيها و ديگر ويژگيهاي علوم تجربي هيچ نحوه ارتباطي وجود دارد؟ آيا براي توجيه و عقلانيت معيارهاي كلياي در اختيار داريم يا آنكه معيارها فردي و محلياند؟ پاسخ به برخي از اين پرسشها، راههاي ديگري را براي برقراري تشابه بين معرفتشناسي و اخلاق به روي ما خواهد گشود.
طبيعتگرايي و تشابهي ديگر
از جمله مواردي كه ميتوان به عنوان عامل تشابه بين معرفتشناسي و اخلاق معرفي كرد، ارتباط اين دو با علوم تجربي است. نزاعي كه معمولاً در اين باب صورت ميگيرد در هر دو علم با عنوان طبيعتگرايي شناخته ميشود. در حالي كه توجه فلاسفه اخلاق بيشتر معطوف به موجّه بودن تعاريف طبيعتگرايانه مفاهيم اخلاقي است و معرفت شناسان بيشتر از وجود و چگونگي ارتباط بين تحقيقات تجربي معرفتي و نظريهپردازيهاي معرفتشناسي سخن ميگويند. براي روشن شدن چگونگي تشابه، محدوده طبيعتگرايي را در دو شاخه علمي مورد نظر توضيح ميدهيم.
الف) طبيعت گرايي در اخلاق
آثار طبيعت گرايي را ميتوان در سه بخش تحليل مفاهيم ارزشي، تحليل گزارههاي اخلاقي و توجيه آنها يافت. در بخش زبانشناختي ـ برخي فلاسفه اخلاق، با بديهي دانستن بعضي از مفاهيم اخلاقي و تحويل بردن بقيه مفاهيم به آنها، بنا را بر تعريفناپذيري ارزشهاي اخلاقي نهادهاند. (مثل مور و رأس) و در مقابل، گروهي آنها را قابل تعريف ميدانند. كساني كه اين واژهها را بر حسب مفاهيم تجربي تعريف ميكنند، به «طبيعتگرا» معروفند. مطابق تعاريف طبيعتگرايانه كه مفاهيم اخلاقي را براساس مفاهيم علمي قابل تعريف يا به آن قابل تحويل ميدانند، لازم است نخست ويژگيهاي ارزشي اخلاقي و ويژگيهاي مبنايي علوم را از يكديگر متمايز كرده، آنگاه يكي را به ديگري تحويل برد. تحويل گرايان اخلاقي كه براي محمولات اخلاقي، نقش توصيفي قائلند، علاوه بر اينكه اين محمولات را بيانگر ويژگيهاي اخلاقي ميدانند، معتقدند كه اين ويژگيها صرفا از ويژگيهاي مبنايي تجربي گرفته شدهاند. وظيفه فيلسوف اين است كه مشخص كند كه ويژگيهاي اخلاقي به كدام ويژگي تجربي تحويل ميروند. اين گروه با تعريف خوب (مثلاً) به «مورد قبول عامه مردم» يا «چيزي كه لذتآور است»، نمودي از طبيعتگرايي را ارائه ميدهند. مفاهيم زيستشناسي، روانشناختي، تكاملي و جامعهشناختي از جمله مفاهيمياند كه در اين رابطه برخي فلاسفه اخلاق از آنها استفاده ميكنند. در بخش معرفتشناسي اخلاق، نظرياتي را كه در باب توجيه گزارههاي ارزشي ارائه نشده، نخست ميتوان به دو قسم شناختاري ( Cognitive ) يا توصيفي ( Descriptive ) و غيرشناختاري ( non cognitive ) يا غيرتوصيفي تقسيم كرد. آنگاه قسم نخست را كه گوياي اين حقيقت است كه گزارههاي اخلاقي، اخباري و عيني بوده و از متن واقع خبر ميدهند، به دو شاخه طبيعت گروانه و غيرطبيعت گروانه تقسيم كرد. طبيعتگرايان با مدل قرار دادن علوم تجربي، توجيه گزارههاي اخلاقي را بر تجربه و آزمايش مبتني ميكنند. بدينترتيب، مثلاً كساني كه «خوب» را به «لذت»، تحويل ميبرند، اثبات صدق گزارهاي مانند «صداقت خوب است» را در گرو لذت آفريني آن ميدانند و در غير اين صورت، «صداقت» به «بد» متصف خواهد شد. در مقابل اين گروه، طبيعتگراياني قرار دارند كه با وجود آنكه باور دارند كه ويژگيهاي اخلاقي به ذات و طبيعت افعال برميگردند، منكر تحويل مفاهيم اخلاقي به مفاهيم طبيعي بوده، در مخالفت با طبيعتگراي تجربهگرا، با ابتنا بر نظريه علمي، به توجيه گزارهها ميپردازند. بدين معنا كه ارزشهاي اخلاقي را ذاتي افعال دانسته و آن ويژگي را علت توجيه و فهم گزارههاي اخلاقي ميدانند. ( Aristotle , 1117 a:363 ) در مقابل، غير طبيعت گراياني (مانند مور) قرار دارند كه با اعتقاد به بداهت مفهوم يا مفهوم اخلاقي، شهود را تنها طريق ادراك گزارهها دانسته و بر اين باورند كه آنها هيچ نيازي به توجيه منطقي يا روانشناختي نداشته و خود توجيهاند. نظريات غيرشناختاري كه عبارات اخلاقي را غيرتوصيفي و انشايي ميدانند، به كلي منكر گزاره بودن اين جملات شده و آنها را بيانگر احساسات و تمايلات فاعل و يا صرف توصيه و... ميدانند. نظريههاي عاطفهگرايي و توصيهگرايي از جمله نظريات غيرشناختارياند.
ب) طبيعتگرايي در معرفتشناسي
معرفتشناسي طبيعي شده ( Naturalized epistemolo gy ) يا طبيعتگرايانه ( Naturalistic Epistemology ) به رهيافتي در معرفتشناسي اشاره دارد كه مشابه آن را در فلسفه اخلاق شاهد بوديم. معرفت شناسانِ طبيعتگرا هنگام تحليل مفاهيم معرفتياي مانند موجّه بودن عقلانيّت، معقوليت و... سعي ميكنند آنها را به ويژگيهاي طبيعي غيرمعرفتي و روابط علّي تحويل برده، به تعريف آنها بپردازند. علاوه بر اينكه آنها علومتجربي را به عنوان راه حصول معرفت پذيرفته و توجيه باورها را بر آن مبتني ميكنند. مثلاً اعتمادگرايي ( Reliabilism ) از جمله نظريههايي است كه به دليل شباهتهاي بسيارش با معرفتشناسيِ طبيعيگرايانه، به عنوان نوعي از اين معرفتشناسي تلقي ميشود. اعتمادگرايان با تفسير باور موجّه به باور موثق يا باوري كه از طريق روشهاي اطمينانآور حاصل شده باشد، توجيه باور را در گرو وجود شواهد و معلول فرايندي ميدانند كه آن باور معتبر را به وجود آورده باشد. اعتمادگرايي در سادهترين صورتش، آن باوري را موجّه ميداند كه صرفا از طريق يك فرايند روانشناسانه قابل اعتماد حاصل شده باشد. بدين ترتيب، آنان با تحويل وصف هنجاري يا ارزشيِ موجّه بودن ( Justifidenss ) به ويژگيِ طبيعياي مثل ويژگيهاي روانشناختي (يعني فرايند روانشناسانه بودن) و اعتقاد به رابطه علّي بين اين فرايند و حصول معرفت، عملاً اين نوع معرفتشناسي را تأييد ميكنند. علاوه بر اين، آنها (به گفته گلدمن) فاعل شناسايي را به يك سيستم طبيعي مثل زيستشناسي تحويل ميبرند و دست آورده معرفتي او را نيز به عنوان محصول فرايندهاي طبيعي ميشناسند. Goldman: 204-205 )) بنابراين، اعتمادگرايي شاهدي بر وجود معرفتشناسي طبيعتگرايانه و شباهت معرفتشناسي با فلسفه اخلاق است. در مقابل، ديدگاهي كه ويژگيهاي معرفتي را قابل تحويل به خواص طبيعي نميداند، به غير طبيعتگرايي معروف است. براساس اين ديدگاه، حقايق بنيادين معرفتياي وجود دارند كه قابل تحويل به حقايق منطقي يا تجربي نيستند. از اينرو، اگر P را به عنوان شاهدي براي q بپذيريم، اين نه بدين معناست كه P را مستلزم q بدانيم و يا هر نوع ارتباط منطقي ديگري بين اين دو قائل شويم و نه بدين معناست كه گمان كنيم نوعي ارتباط واقعي تجربي بين اين دو وجود دارد، به گونهاي كه هر وقت P صادق باشد، q نيز صادق باشد. به هرحال، غيرطبيعتگرايان كه منكر اين تحويلپذيرياند، ممكن است بگويند كه انواع خاصي از تجارب ادراكي وجود دارند كه صرفا شاهدي را براي باور داشتن حقايق خاصي درباره جهان فراهم ميآورد؛ مثلاً چيشلم كه مفاهيم معرفتي را براساس واژه «معقولتر از» معنا ميكند، چنين نظري دارد كه: «باور به P در صورتي موجّه است كه معقولتر از باور به q باشد». (ر.ك: چيشلم، 1378: 50-53) طبيعتگرايان و طبيعتناگرايان هيچكدام از تهاجم انتقادات در امان نماندهاند. طبيعتگروي اخلاقي با ايرادات بسياري مواجه است كه مهمترين آنها مغالطه طبيعتگرايانه مور است و غيرطبيعتگروي نيز انتقاداتي وارد شده است كه مبهم بودن شهود را ميتوان از جمله آنها برشمرد. مشابه اين نزاعها در معرفتشناسي هم وجود دارد. طبيعتگرايان ميگويند: اگر تجربه را به عنوان راه توجيه باور P نپذيريم، بدين دليل كه توجيه، حقيقتي نيست كه بتوان آن را به حقايق منطقي يا تجربي تحويل برد، جاي اين پرسش هست كه بدون ويژگيهاي طبيعي چگونه ميتوان به خواص معرفتشناسي و روابط آنها دست يافت. اين ايراد را معمولاً كساني مطرح ميكنند كه معقوليت را به عنوان راه توجيه نميپذيرند. به نظر آنها اين ايده كه علت باور به P به جاي پذيرش q ، اين است كه باور به P معقولتر از باور به q است، به دليل نداشتن يك معيار ثابت و مشخص، منطقي نيست. در عين حال، طبيعتگرايان نيز با اين مشكل مواجهند كه اگر واقعا تجربه، راه قابل اعتمادي براي اثبات صدق نباشد، چگونه ميتوان باورها را بر پايه آن توجيه كرد؟
تعميمپذيري، عينيگروي و ذهنيگروي
تعميم پذيري ( universalizability )، عيني گروي ( objectivism ) و ذهني گروي ( subjectivism )، شواهد ديگري بر تشابه دو علم معرفتشناسي و اخلاقند. پرسشهايي مانند پرسشهاي ذيل در هر دو حوزه معقول است: آيا ارزشهاي اخلاقي و معرفتي، وجودا، وابسته به ذهنيات فاعلند يا مستقل از او هستند؟ به عبارتي، آيا اين ارزشها عينياند يا ذهني؟ توجيه باورها و تعيين ارزشهاي اخلاقي چه رابطهاي با فاعل دارند؟ آيا فراتر از ضوابط و معيارهاي يك فرهنگ خاص، ميتوان براي ارزشهاي اخلاقي و يا باورهاي عقلاني، معياري را پذيرفت و بر پايه آن به قضاوت درباره افعال اخلاقي نشست و يا به سنجش باورها پرداخت؟
الف) تعميم پذيري
اين اصل را نخستين بار آر.ام.هير در كتاب آزادي و عقل خود مطرح كرد. مطابق اين اصل، احكام اخلاقي قابليت تعميم را دارند. بدين معنا كه اگر كسي ادعا كرد كه فعلي مانند راستگويي، خوب است، در اين صورت، وي ملزم است تا در همه شرايط چنين فعلي را از نظر اخلاقي خوب بشمارد. هير عامل تعميم حكم را ويژگيهايي ميداند كه فعل به آن متصف بوده و به واسطه همان اوصاف، متصف به وصف اخلاقي خوب شده است. وجود آن اوصاف در فعل كنوني نيز سبب تكرار حكم مذكور خواهد شد. در معرفتشناسي نيز وجود دلايل و شواهد يكسان سبب تعميم باورهايي ميشود كه در مرتبه نخست به واسطه آن دلايل براي فرد حاصل و موجّه شده باشند. لذا اين اصل، چه در معرفتشناسي و چه در اخلاق، اقتضاي اين را دارد كه در شرايط مشابه، «بايد» حكمي مشابه صادر كرد و يا باوري مشابه داشت. ( Dancy, 1986: 12-15 ) در عبارت هير، از ويژگيهايي سخن به ميان آمد كه وجود آنها سبب تشابه احكام ارزشي و باورها ميشد. پرسش درباره نحوه وجود اين ويژگيها در اخلاق، مبحثي را با عنوان عينيگروي و ذهنيگروي انسجام ميبخشد كه مشابه آن به طريقي، در معرفتشناسي مطرح ميشود. مسئله تعيين گزارههاي اخلاقي و توجيه باورهاي معرفتي، نمونه ديگري از تشابه مورد نظر است كه در ذيل به آن پرداخته ميشود.
ب) عيني گروي و ذهني گروي، درون گروي و برون گروي
در فرا اخلاق ميتوان ارزشهاي اخلاقي را از حيث متافيزيكي و معرفتشناسي بررسي كرد. در پاسخ به اين سؤال كه آيا ارزش اخلاقياي مانند «خوب»، خصيصه واقعي و عيني فعلي مانند عدالت است يا آنكه تحقّق آن در گرو تمايل و پسند فاعل اخلاقي يا متكلم است، دو نظريه وجود دارد: عيني گروي از استقلال ارزشها از ذهنيات و تمايلات فاعل ميگويد و ذهني گروي برخلاف آن، تحقّق آنها را در گرو پسند و ناپسند فاعل ميداند؛ براي نمونه نظريه هيوم در اين رابطه مشهور است. به نظر او، رضايت و نارضايتي و يا لذت و رنج فاعل باعث ميشود تا فعلي به اين نوع ويژگي متصف شود. ( Hume, 1998: 139-140 ) در نتيجه، وي منكر عينيت ارزشهاي اخلاقي شده، آنها را از قبيل كيفيات ثانوي ميداند كه هيچ موجوديت و استقلالي در خارج نداشته و تنها وابسته به احساسات فرد ناظرند. ( Ibid : 163) در اين رابطه، قائلان به نظريه شناختاري متصف به عينيتگرا ميشوند و بيرون نظريات غيرشناختاري كه گزارهها را بيانگر تمايلات و احساسات فاعل ميدانند، مانند هيوم و آير، و يا ماهيت آن را دستوري ميدانند، مانند كارناپ، و يا احكام اخلاقي را صرف توصيه ميپندارند، مانند هير، همه در زمره ذهنگرايان قرار دارند. تفكيك اين دو اصطلاح در معرفتشناختي كار چندان آساني نيست، اما با جايگزيني معادل آنها، يعني درونگروي و برونگروي، توضيح آنها و توجيه شباهت مورد نظر راحتتر ميشود. از اين رو، به لحاظ تلقي اين دو، به عنوان دو راه براي توجيه باورها، با همان دو واژه پيشين به تشابه مورد نظر اشاره ميكنيم. در معرفتشناسي نيز در باب اين سؤال كه آيا موجّه بودن يك باور، مشروط به ذهنيات و تفكّرات فاعل شناسايي است يا مستقل از آن، دو گونه پاسخ ميتوان يافت؛ گروهي باور موجّه را باوري ميدانند كه به طور عيني و به واسطه ادلّهاي كه واقعا مستقل از ذهنيات و باورهاي فاعل است، موجّه شده باشد و گروه دوم باوري را موجّه ميدانند كه بهطور ذهني، يعني به واسطه ادلّهاي كه فاعل گمان ميكند ادلّه خوبي است، توجيه شده باشد. حال آن ادلّه هرچه ميخواهد باشد. حتي تفكّرات آرزومندانه فرد نيز ميتوانند نقش مثبتي را در اين زمينه ايفا كنند. به گروه نخست، عينيگرا (= برونگرا) و به گروه دوم، ذهنيگرا (= درون گرا) ميگويند. اخلاق و معرفتشناسي در زمينه تعيين گزارههاي اخلاقي و توجيه باورهاي معرفتي، درباره ديدگاههاي معروف به درونگروي و برونگروي نيز نزاعهاي مشابهي دارند. درونگروي در اخلاق بدين معناست كه عواملي كه تعيين كننده صواب اخلاقياند بايد به يك معنا عواملي دروني بوده، به واسطه تأمّل يا صرف دروننگري introspection )) در دسترس فاعل قرار گيرند، آنگاه تا حدّي سبب برانگيختن فاعل شوند. براساس اين تعريف ميتوان نظريات عاطفهگرايي و شهودگرايي را جزء اين گروه قرار داد. در مقابل، برونگرا معتقد است عاملي كه سبب ميشود تا فعلي از حيث اخلاقي خوب يا صواب باشد،عاملي دروني نيست ونيازي هم بهبرانگيختهشدن فاعل بهدستآن عامل نيست. در معرفتشناسي اين تمايز به خوبي نمايان است. درون گراها تأكيد ميكنند كه معرفتشناسي بر توجيهاتي مبتني است كه به معنايي خارج از دارايي شناختي فاعل نيست. بدين ترتيب، عاملي كه سبب توجيه باور ميشود، دروني بوده، فرد، در واقع، از طريق تأمّل تجربيات ذهني، خاطرات و ديگر باورهاست كه ميتواند در باور به P موجّه باشد. از اينرو، آنچه سبب توجيه باورها ميشود، همان باور داشتن فرد است. در حالي كه در برونگروي، حقيقت به واسطه تأمّل فاعل كشف نميشود، بلكه عاملي كه جداي از فاعل، در عالم واقع وجود دارد، سبب توجيه است. دنسي تفاوت اين دو رويكرد را به صورت ذيل نشان ميدهد:
از نظر برونگرا:
1. P صادق است. 2. a به P باور دارد. 3. باور a به P موجّه است. 4. باور a به P معلول اين واقعيت كه P صادق است. اما درونگرا مؤلّفه پنجمي را به آن ميافزايد و آن اينكه: 5. a بايد به مؤلّفه 4 باور داشته باشد. ( op.cit.: 46-47 ) بدين ترتيب، از نظر درونگروي، فاعل واقعا بايد در زمان باور، نسبت به عوامل توجيه كننده، آگاهي داشته باشد، يا آنكه توان آگاهي از اين عوامل را به واسطه تمركز و توجه مناسب داشته باشد، بيآنكه موقعيت يا اطلاعاتش را تغيير دهد، در حالي كه در برون گروي اطلاع فرد از اين امور لازم نيست.
رابطه مفهومي يا تحويل پذيري، راهي ديگر
برخي فلاسفه، رابطه بين دو علم را با نوعي تحويل پذيري تبيين ميكنند. تحويل پذيري بدين معناست كه «ميتوان» و يا «بايد» مفاهيم يك علم را براساس مفاهيم ديگر تعريف كرد. چيشلم و كليفورد از جمله افرادي هستند كه به نحوي بر وجود اين رابطه تأكيد دارند. تحويل پذيري را در ابتدا ميتوان به دو صورت تصوير كرد: 1. تحويل مفاهيم اساسيِ اخلاقي به مفاهيم معرفتي. 2. تحويل مفاهيم اساسيِ معرفتي به مفاهيم اخلاقي. حالت نخست را دو گونه ميتوان بيان كرد: 1. وقتي ميگوييم گزاره «فعل x صواب است» جزء باورهاي اخلاقي فرد است، مراد اين است كه او در اين باور خود، موجّه است. يا اينكه بگوييم وقتي فردي درك ميكند كه اين عمل براي او حكم يك عمل اخلاقي را دارد يا وظيفه اوست، وي در صورتي در انجام اين فعل موجّه است كه از نظر معرفتشناسي در باور به اينكه اين فعل برخي معيارهاي اخلاقي او را ارضا ميكند، موجّه باشد. قسم اول بسيار بديهي و فاقد نكته مهمي است و قسم دوم نيز زياد مورد بحث فلاسفه نيست. به حالت دوم، يعني تحويل مفاهيم معرفتي براساس مفاهيم اخلاقي، برميگرديم. چيشلم، از جمله طرفداران اين نظريه است. به اعتقاد وي، «تعابير معرفتي بر حسب تعابير اخلاقي، تعريف پذيرند» ( Dancy: 119 ؛ فعالي:41) و به طور كلي، وي توجيه معرفتشناسي را نوعي توجيه اخلاقي ميداند. سادهترين صورتي كه ميتوان يك توجيه معرفتي را براساس مفاهيم اخلاقي تعريف كرد اين است كه بگوييم: « S در باور به P موجّه است»، بدين معناست كه مثلاً بگوييم: «باور او به P اخلاقا درست است و يا وظيفه دارد كه به P باور داشته باشد». لازمه معادل بودن «اخلاقا صحيح» و «موجّه» اين است كه معيارهايي كه براي ارزيابي باورهاي معرفتي و اخلاقي بهكار ميروند يكسان باشد. گزاره « x اخلاقا صحيح است» مطابق با نظريههاي مختلف سودگروي، وظيفهگروي و فضيلت به صورتهاي مختلفي قابل تقرير است: x صحيح است چون بيشترين سود را به دنبال دارد (سودگروي)، مطابق با وظيفه اخلاقي است (وظيفهگروي) و يا سبب به كمال رسيدن فرد ميشود (اخلاق فضيلت). اما آيا از اينكه «باور S به P موجّه است» ميتوان گفت بدين معناست كه سبب سودآوري بيشتر ميشود و يا...؟ ثانيا، اگر قرار باشد باوري مانند « z = y + x » از نظر اخلاقي صحيح باشد، آيا معنايش اين نيست كه گزاره z=y+ x يك باور اخلاقي است؟ اما آيا اين قضيه به صورت كلي صادق و ممكن است؟ مثلاً اگر من به يك قضيه علمي مثل «گازها در اثر حرارت منبسط ميشوند»، باور صادق موجّه داشته باشم، بايد با آن به عنوان يك باور اخلاقي برخورد كنم؟ آيا پذيرش اين قضيه به صورت كلي، بيش از حد، اخلاق را با مسائل صرفا نظري كه هيچ ارتباطي به عمل و اخلاق ندارند، مرتبط نميكند؟ (گرچه به صورت كلي، قصد انكار اين ملازمه را نداريم، چرا كه موارد بسياري وجود دارد كه نهايتا باور من با عمل، مرتبط و به آن منتهي ميشود؛ مثلاً اگر باور داشته باشم كه فرد x نسبت به y در انجام فعاليتهاي علمي و يا اجرايي شايستهتر است، در اينجا اخلاقا موظف به داشتن اين باور و اجراي آن در مقام خارج هستم). اما گذشته از باورهايي كه نسبت به اخلاق خنثا هستند، ممكن است خود باورهايي اخلاقي داشته باشد كه اصلاً با ارزشهاي معرفتي همسو نباشند؛ مثلاً آنجا كه باوري از حيث معرفتشناسي موجّه است، ولي فرد از حيث اخلاقي به چيزي ديگر باور داشته و تشخيص ميدهد كه بايد فعل ديگري را انجام دهد، آيا باز الزام دارد كه به باورهاي معرفتي خود اخلاقا باور داشته و در مقام عمل ملزم به آن باشد؟ يا اگر بعدا معلوم شود شواهدي كه فرد گمان ميكرده قادر به توجيه باورهاي او هستند، شاهد قطعي و يقيني نبوده است، آيا باز ميتوان ادعا كرد كه رابطه تحويلپذيري بين اين دو علم وجود دارد؟ مگر اينكه راه حلّ ديگري را در اينجا ارائه دهيم و بگوييم كه مراد از اينكه فردي از نظر معرفتشناسي در باور به x موجّه است اين است كه وي در مورد اين باور، يك وظيفه اخلاقي در نگاه نخست دارد؛ يعني تا زماني كه شواهدي عليه آن وجود نداشته باشد، اين، براي او يك باور اخلاقي موجّه تلقي ميشود. اما آيا اين براي اخلاقي بودن فعل كفايت ميكند؟ در نتيجه، براساس مطالب گذشته، اگر قرار باشد باورهاي معرفتي را معادل باورهاي اخلاقي و يا زير مجموعه آن بدانيم لازم است تعريف چيشلم از اخلاق و محدوده آن، قدري با نظريات رايج متفاوت باشد. همچنين به طور كلي، «معرفتشناسي شاخهاي از اخلاق شود». (فعالي: 41) اما هنوز يك احتمال ديگر وجود دارد كه سخن چيشلم را حمل بر آن كنيم؛ يعني اينكه بگوييم اگر كسي باوري موجّه داشت، غيراخلاقي است كه آن را با وجود موجّه بودن نپذيرد. اين سخن معقول است، چرا كه باورهاي معرفتي در واقع، به باورهاي اخلاقي تحويل نميروند، بلكه لازم است تا باوري اضافي در مورد باورهاي معرفتي حاصل شود. در اين صورت، ردّ باورهاي موجّه، اخلاقا امري نادرست است. كليفورد اين تحويلپذيري را با صراحت بيشتري توضيح ميدهد. وي ميگويد: «اگر باور بر شواهد غيركافي مبتني باشد، هميشه، همهجا و براي همه خطاست كه نسبت به آن باور داشته باشند». اگر واژه «خطا» را در جمله كليفورد به خطاي اخلاقي تفسير كنيم و موجّه بودن يك باور را صرفا مبتني بر شواهد كافي بدانيم، سخن وي با مبحث مورد نظر سازگاري دارد. در نتيجه، اگر شخصي از نظر معرفتشناسي، در باور به گزارهها موجّه نباشد، باور او به آن گزاره اخلاقا خطا، يعني خلاف اخلاق است. اما اگر واژه خطا را به معناي نامعقول تفسير كنيم، در اين صورت، جاي بحث از ارتباط مذكور نيست. از سوي ديگر، علاوه بر موارد ذكر شده، با فرض تفسير خطا به خطاي اخلاقي، امكان اين هست كه باوري به دليل شواهد كافي موجّه باشد. اما با وجود اين، عمل به آن به دليل پيامدهايي كه دارد، خطا باشد. احتمال صدق اين مطلب در نظريه سودگروي، به ويژه آنكه براساس معيار پراگماتيستيِ سودگرايانه، درباره اخلاقي بودن افعال به قضاوت ميپردازد، قوي است.
اصل توانستن / بايستن نشاني از تمايز
تاكنون مواردي براي بيان تشابهات اخلاق و معرفتشناسي ذكر شد. اما از جمله حوزههايي كه گوياي تفاوت اين دو عرصه علمي است، حوزهاي است كه در آن از اختياري بدون افعال اخلاقي و رابطه استلزامي بين فاعل اخلاقي و الزامي بودن فعل، سخن گفته ميشود. در اين حوزه، اولاً، اخلاقي بودن فعل منوط به اين است كه فاعل ان را براساس اختيار خود انتخاب كرده باشد نه اجبار، ثانيا، احكام اخلاقي در صورتي در مورد فاعلي خاص صادقند كه فاعل در آن زمان قادر به انجام آن فعل باشد والا براي فاعلي كه در زمان T ، به دلايلي توان انجام فعل x وجود ندارد، بايستي اخلاقي صدق نميكند. اما ميتوان تصور كرد كه اين رابطه در معرفتشناسي وجود ندارد. اين مسئله را به چند صورت ميتوان تصوير كرد: 1. ممكن است باورهايي وجود داشته باشند كه فاعل در مورد آنها هيچ كنترلي نداشته و خارج از اختيار او باشند. اين ادعا دو لازمه دارد: الف) به دليل آنكه چنين باورهايي خارج از اختيار او بوده و متعلّق شناخت او واقع نميشوند، او وظيفهاي در مورد آنها نداشته و نبايد به آنها باور داشته باشد. (رفع تكليف معرفتي) ب) بعضيازباورهايي كه فرد واجدآنهاست بياختيار و ناخودآگاه براياوحاصل شدهاند. 2. ممكن است فرد باورهايي داشته باشد كه قادر به توجيه آنها نباشد. براساس رابطه فوق هيچ الزامي در مورد موجّه كردن آنها ندارد. يا آنكه ادعا كنيم اصلاً فرد در مورد جمعآوري ادلّه توجيهي مختار است. 3. با وجود موجّه بودن باوري نسبت به باور ديگر، به واسطه اختياري بودن باور داشتن به باورها، فرد در مورد پذيرش آنها هيچ نوع الزامي ندارد. برخلاف سخن افرادي مانند چيشلم كه مدعي است فرد در مورد باورهاي موجّه، الزام دارد. از چند حالت متصور، تنها قسمت الف از احتمال نخست امري است معقول، چرا كه اين ادعا صحيح است كه موضوعاتي در عالم وجود دارد كه باور به آنها فراتر از توان «هر» و يا «بسياري» از افراد است. نه آنكه آنها متعلّق باور قرار نميگيرند، بلكه بسياري از افراد به دليل نقص خود قادر به فهم آنها نيستند. اما با وجود اين، رفع الزام ابدي در مورد چنين فردي معنا ندارد. بلكه با توجه به اوضاع و شرايط كنوني احتمالاً بتوان حكم كرد كه وي چنين وظيفهاي ندارد. اما اين تكليف هميشه از او مرتفع نيست. (البته در اخلاق همين مضمون حاكم است كه براي افرادي كه فعلاً توان انجام فعل را ندارند، وظيفهاي اخلاقي وجود ندارد). مراد از احتمال دوم قسمت نخست اين است كه با اينكه براي اخلاقي بودن فعل، الزاما فاعل بايد در مورد انجام دادن يا ندادن آن، هر دو، مختار باشد، اما برخي باورها وجود دارند كه بدون قصد و ناخودآگاه براي فرد حاصل شدهاند، مانند بديهيات حسي كه به محض بازكردن چشم، انسان نميتواند روز را نبيند. اما در حالت سوم، از صورت فقدان توجيه، قطعا شناخت فاعل در مورد متعلّق مورد نظر منتفي است. در مورد حالت سوم در بخش گذشته سخن گفته شد. به هرحال، نتيجهاي كه از اين قسم بهدست ميآيد اين است كه برخلاف عقيده برخي نويسندگان ( Feldman: 367 ) مطلقا نميتوان اين رابطه را عامل تمايز دو علم اخلاق و معرفتشناسي دانست، گرچه اين ارتباط به روشنياي كه در اخلاق صادق است، در معرفتشناسي محقّق نميشود.
نتيجه
جست وجوي موارد تشابه بين اخلاق و معرفتشناسي، به منظور يافتن راهي براي قرابت علوم به يكديگر، به ويژه نظري و علمي، موضوع اصلي اين نوشتار بود. نخستين عاملي كه حكايت از تشابه دارد، ارتباط هر دو علم با ارزشهاست، اما اخلاق با ارزشهاي مرتبط با اعمال و معرفتشناسي با ارزشهاي محدود به باورها. شباهت واژههاي به كار برده شده در مقام ارزيابي باورها و اعمال، نحوه ارزيابي و راههاي مورد استفاده براي تعيين گزارههاي اخلاقي، توجيه باورهاي معرفتي (طبيعتگروي و غير آن) و وجود پرسشها و نزاعهاي مشترك در اين باب، شاهدي ديگر بر صدق اين تشابه است. اشتراك مباحث مختلف در باب تعميمپذيري، عينگروي و ذهنيگروي، درونگروي و برونگروي از ديگر سؤالاتي است كه اين تشابه را بارزتر ميكند. در حالي كه عينيگروي در هر دو، از استقلال ارزشها، تمايلات و باورهاي فاعل سخن ميگويد، در مقابل، ذهنيگروي در هر دو، از وابستگي ارزشها و باورها به تمايلات و تفكّرات فاعل بحث ميكند. درونگروي و برونگروي كه دو راه براي تعيين گزارههاي اخلاقي و توجيه باورهاي معرفتي است، به موازات دو واژه ذهنيگروي و عينيگروي قابل تفسيرند. گذشته از اين روابط، برخي فلاسفه، قائل به نوعي تحويلپذيري بين مفاهيم اخلاقي و معرفتي شدند، به گونهاي كه باورهاي معرفتي را به مفاهيم اخلاقي تحويل بردهاند؛ با اين ادعا كه بايد اين باورها را با آن مفاهيم تعريف كرد. به دو نظريه چيشلم و كليفورد در اين رابطه اشاره شد. معادل به دو واژه «موجّه» و «اخلاقا صحيح» يا «الزام» در نظريه چيشلم، با چند احتمال تقرير شد و در نهايت، اين احتمال تأييد شد كه در صورتي كه فاعل در باور به P موجّه باشد، سرباز زدن از پذيرش آن باور، به لحاظ اخلاقي امري نادرست و يا قبيح است. از اينرو، وي اخلاقا ملزم است كه به P باور داشته باشد، (غير اخلاقي را ميتوان معادل غيرانساني دانست). سرانجام اگر خطا را در جمله كليفورد كه مدعي بود «اگر باور بر شواهد غيركافي مبتني باشد هميشه، همهجا و براي همه خطاست كه نسبت به آن باور داشته باشند»، به خطاي اخلاقي تفسير كنيم، در اين صورت، مضمون سخنان هر دو متفكر يكسان خواهد بود. سرانجام، اين سخن پذيرفتني است كه ما به عنوان انسان يا انسانهاي عاقل، اخلاقا موظفيم كه به همان چيزي باور داشته باشيم كه شواهدي بر صدق آن دلالت دارد، و به راستي اگر اخلاق در همه زواياي زندگي انسان يا اين حد رخنه كند كه همه افعال، حتي باور داشتنها را نيز تحتالشعاع خود قرار دهد، امور معمولي تحت عنوان اخلاقي، رنگي ديگر به خود خواهد گرفت و بسياري از مشكلات بشريت حل خواهد شد. احتمال تمايز اين دو علم، بهواسطه رابطه بايستن/توانستن، در قالب كلي تأييد نشد. به هرحال، با اين باور به نوشتار حاضر پايان ميدهم كه اگر انسان درصدد باشد تا راهي براي برقراري ارتباط بين معارف و نقش آنها در زندگي بيابد، خواهد توانست تا با ممانعت از همگسيختگي ادراكات و انفصال آنها از جهان خارج، هم از حقايق متعلّق به حوزهاي حلّ مسائل مربوط به حوزه ديگر استعانت بجويد و هم با توجه به حدّ و مرز و كارآيي هركدام، به كمك تعقل، راهي براي درك بهتر، بهبود خود و خوب زيستن بيابد. والسلام
كتابنامه
1. چيشلم، ر، نظريه شناخت، ترجمه دكتر مهدي دهباشي، انتشارات حكمت، 1378. 2. فرانكنا، ويليام، فلسفه اخلاق، ترجمه هادي صادقي، انتشارات طه، قم، 1376. 3. فعالي، محمد تقي، درآمدي بر معرفتشناسي ديني و معاصر، معاونت امور اساتيد و دروس معارف اسلامي، چاپ اوّل، زمستان 1377. 4. A Companinon to Epistemology, ed. J. Dancy and E. Sosa, Black well . 5. Aristotle, Nicomachean Ethics, in Great Books/ v. 8 . 6. Conee. E, "Normative Epistemology", in REP/ v.7 . 7. Crisp. R. and Chappell, T, "Utilitarianism", in REP v./9 . 8. Dancy, J, "An Introduction to contemporary Epistemology, (New York Blackwell, 1986 ). 9. Feldman. R, "Epistemology and Ethics", in REP/ v. 3 . 10. Foley, R, "Epistemic Justification", in REP/ v.5 . 11. Goldman. A, "Reliablism", in REP/ v.8 . 12. Hume, D., An Enquiry concerning the principles of Morals, ed. Tom Beachamp, Oxford, New York, Oxfor, University, press, 1998 . 13. Mackie, J. L., "The subjectivity of values", in Ethical Theory, ed. J . Rachels. (Oxford university Press, 1998 ) 14. Mcnaughton, D., "Deontological Theories", in REP/2 v.2 .