فلسفه اخلاق و معرفت شناسی نسخه متنی

اینجــــا یک کتابخانه دیجیتالی است

با بیش از 100000 منبع الکترونیکی رایگان به زبان فارسی ، عربی و انگلیسی

فلسفه اخلاق و معرفت شناسی - نسخه متنی

زهرا خزاعی

| نمايش فراداده ، افزودن یک نقد و بررسی
افزودن به کتابخانه شخصی
ارسال به دوستان
جستجو در متن کتاب
بیشتر
تنظیمات قلم

فونت

اندازه قلم

+ - پیش فرض

حالت نمایش

روز نیمروز شب
جستجو در لغت نامه
بیشتر
توضیحات
افزودن یادداشت جدید

فلسفه اخلاق و معرفت‏شناسي

زهرا خزاعي

عضو هيأت علمي دانشگاه قم

چكيده

تحقيق درباره رابطه علوم با يكديگر، به دليل كارآمد بودن نتايج آن، امري ارزش‏مند و بلكه ضروري است. اين ضرورت در فلسفه اخلاق و معرفت‏شناسي، به دليل قدر و منزلت ويژه‏اي كه دارند، بيش از بقيه علوم احساس مي‏شود.

در مقاله حاضر، سعي بر آن است تا با بررسي برخي از جنبه‏هاي اختلاف و شباهت بين فلسفه اخلاق و معرفت‏شناسي، اين آرزو را جامه عمل بپوشانيم كه كاش روزي بشر بتواند با رفع گسستگي‏هاي علمي، آن‏چنان پيوستگي‏اي بين معارف و انديشه‏هاي خويش ايجاد كند كه راه هرگونه تفرقه و تكثّر را بر خود ببندد.

واژگان كليدي: طبيعت گروي، ذهني‏گروي، عيني‏گروي، درون‏گروي، برون‏گروي، تعميم‏پذيري، تحويل‏پذيري.

فلسفه اخلاق ( Ethics ) و معرفت‏شناسي ( Epistemology ) دو علم ارزش‏مندي هستند كه به رغم تفاوت ظاهري، از نوعي تشابه پنهان برخوردارند. تفاوت از حيث موضوع و تشابه از اين جهت كه هر دو به نوعي با ارزش‏ها ارتباط دارند؛ اخلاق با ارزش‏هاي مرتبط با اعمال و معرفت‏شناسي با ارزش‏هاي محدود به باورها.

مطالعات فلسفي درباره نحوه ارتباط بين اخلاق و معرفت‏شناسي، حكايت از دو نوع رويكرد دارد: برخي فلاسفه با باور به وجود ارتباط بين اين دو حوزه، پس از بررسي شباهت‏هاي بالقوّه بين آنها، درصدد تعيين و تبيين رابطه ضروري بين اين دو عرصه علم برمي‏آيند و گروه دوم با تمركز بر موارد تمايز، سعي در اثبات اين ادعا را دارند كه شباهت متصور بين دو حوزه معرفت‏شناسي و اخلاق، خيال و پنداري بيش نيست. از اين‏رو، نمي‏توان از ارتباط مثبت و موجود بين اين دو سخن گفت.

در نوشتار حاضر، ضمن بررسي مولّفه‏هاي كلي اين دو نحوه ارتباط، توجه عمده بر توجيه ابعاد مختلف تشابه معطوف شده است.

ارزيابي اخلاقي و معرفتي، نخستين نمود تشابه

به‏كارگيري مفاهيم ارزشي كه براي ارزيابي‏هاي اخلاقي و معرفتي استفاده مي‏شوند نخستين نمود تشابه بين معرفت‏شناسي و فلسفه اخلاق است.

فلاسفه اخلاق به هنگام داوري درباره اعمال، آنها را با مفاهيم ارزشي خوب، بد، بايد، نبايد، صواب، خطا، وظيفه، الزامي و... ارزش‏يابي مي‏كنند و از فاعل اخلاقي با عناوين خوب، بد، فضيلت‏مند، رذيلت‏مند، قديس و... نام مي‏برند. مشابه اين، معرفت‏شناسان نيز چون درباره باورها و شناسنده به قضاوت مي‏پردازند، با به‏كاربردن همان زبان ارزشي، نوعي تشابه را بين اين دو علم مي‏آفرينند. مفاهيمي مانند موجّه بودن، وظيفه، معقوليت و... و گزاره‏هايي مانند «اين باور موجّه يا غيرموجّه است»، «اين فرد بايد يا نبايد نسبت به گزاره x باور داشته باشد»، «در صورت وجود x ، پذيرش باور p يك وظيفه عقلاني است» و... از آن نمونه‏اند. فاعل‏هاي شناسايي نيز در اين علم، با واژه‏هاي عاقل، غيرعاقل، هوش‏مند، غيرهوش‏مند و... ارزش‏گذاري مي‏شوند.

برخي مفاهيم ارزشي كه در معرفت‏شناسي استفاده مي‏شوند اخلاقي‏اند و بعضي غيراخلاقي. مفاهيمي مانند وظيفه، مسئوليت، فضيلت از نوع نخست و واژه‏هايي همچون مزيت‏هاي كاركردي و عقلاني، شناختي و توجيه و... از نوع غيراخلاقي‏اند. ( Conee : 35)

ethics شاخه‏اي فلسفي است كه در دو بخش فرا اخلاق ( meta ethics ) و اخلاق هنجاري ( normative ethics ) به بررسي مسائل مرتبط با اخلاق مي‏پردازد. فلاسفه اخلاق در بخش هنجاري از معيارهاي ارزيابي اعمال و افراد سخن مي‏گويند و بر مبناي آنها به صدور گزاره‏هاي اخلاقي دست مي‏يازند و در بخش فرا اخلاق به بررسي مفهومي و زباني اين نوع ارزش‏ها، توجيه و تحليل گزاره‏هاي ارزشي، روابط منطقي بين گزاره‏ها و طرح مسائل روان‏شناختيِ مرتبط با اخلاق مبادرت مي‏ورزند.

به رغم آن‏كه فلاسفه گاه بر پايه نظريه‏هاي پذيرفته خود درباره ارزش افعال و افراد خاص به قضاوت مي‏نشينند، اما نوعا به تعيين اصول كلي و معيارهايي گرايش دارند كه حاكم بر اين ارزش‏ها بوده و تعيين كننده خوب و بد افعال يا افراد هستند. سودگروي( Utilitarianism )، وظيفه‏گروي( Deontological Theory ) و فضيلت‏مداري ( Virtue Ethics ) نظريه‏هايي هنجاري هستند كه هركدام با ارائه معيارهاي خاص خود، فلاسفه را در زمينه ارزيابي‏هاي اخلاقي مدد مي‏رسانند.

معرفت‏شناسي نيز شاخه‏اي فلسفي است كه به ارزيابي باورهاي معرفتي مي‏پردازند. معرفت‏شناسان نيز مانند فلاسفه اخلاق، بيش از آن‏كه به ارزيابي باورهاي خاص علاقه‏مند باشند، درصدد تبيين و ارزش‏يابي ضابطه‏هاي كلي‏اي برمي‏آيند كه حاكم بر اين‏گونه ارزش‏هاي معرفتي بوده تا در سايه آن بتوانند درباره ارزش باورهاي شناختي خود و ديگران به قضاوت بپردازند. مبناگروي ( foundationalism ) و انسجام‏گروي ( coherentism ) دو نظريه معروفند كه در باب توجيه معرفتي باورها بدان‏ها استناد مي‏شود.

توجيه معرفتي بدين معناست كه x در صورتي در باور داشتن به P موجّه است كه دلايل خوبي براي صادق بودن آنها در اختيار داشته باشد.( Foley: 158 ) اما به دليل ايرادهاي وارد بر اين نظريه (از جمله نقض‏هاي گتيه) برخي معرفت‏شناسان، راه‏هاي ديگري را براي تعيين ارزش باورها برگزيدند. همان‏گونه كه در اخلاق، فضيلت، سود و وظيفه معيارهايي براي ارزيابي افعال بودند، در معرفت‏شناسي نيز اعتمادگرايي و احتمال‏گرايي و نظريات مبتني بر رابطه علّي بين باور و واقعيت و... از جمله نظريه‏هايي هستند كه در كنار نظريه ارزش‏يابانه توجيه معرفتيِ باورها، ضوابطي را براي ترجيح باوري بر باور ديگر، براي ارزيابي باورها پيشنهاد مي‏كنند. ( Dancy , 1986, chs.23 )

ماهيت و نحوه اين ارزش‏يابي‏ها در فلسفه، سؤال‏ها و راه‏حل‏هاي متعدّد و حتي متعارضي را موجب مي‏شود كه سامان‏بخش شاخه‏هاي متفاوتي از اخلاق و معرفت‏شناسي است.

پرسش‏هايي از اين دست در فرااخلاق بسيار جاي بحث دارد كه مراد گوينده از اين گزاره اخلاقي كه مي‏گويد: «فلان عمل صواب است و بهمان خطاست»، چيست؟ آيا صواب و خطا بدين معناست كه اين فعل مورد رضايت متكلم يا مخاطب است و يا نارضايتي را به دنبال دارد؟ آيا خوب و بد و صواب و... ويژگي واقعي آن فعل است و ما به قصد اخبار، به توصيف يك ويژگي خاص پرداخته‏ايم؟ در اين صورت، آيا بر اين باوريم كه برخي افعال خاص ويژگي‏هايي معادل با ديگر ويژگي‏هاي طبيعي دارند كه از طريق علوم تجربي مي‏توان به آنها دست يافت و آنها را توجيه كرد يا آن‏كه راه ديگري براي تعيين ارزش‏هاي اخلاقي وجود دارد؟ و يا آن‏كه معيارها صرفا به نحوه مرزي و فرهنگي قابل تعيين‏اند؟

معرفت‏شناسان كه معرفت را به «باور صادق موجّه» تعريف مي‏كنند و پس از توضيح مؤلّفه‏هاي مذكور، درصدد تبيين راه‏هاي توجيه و صدق باورها و تحليل و نقد هركدام برمي‏آيند، با پرسش‏هايي مشابه (در اخلاق) مواجهند؛ مثلاً زماني كه از موجّه بودن يك باور سخن به ميان مي‏آيد، آيا با ويژگي واقعي و عيني‏اي به نام موجّه بودن سر و كار داريم؟ و يا آن‏كه موجّه بودن در گرو باور داشتن فاعل و مطابق خواست و اراده اوست؟ و يا زماني كه از مفيد بودن شواهد و دلايلي سخن مي‏گوييم كه مي‏توانند راه توجيه باورها را بر ما هموار سازند و يا از باورهايي كه به عنوان مقدمه براي استنتاج باوري ديگر قلمداد مي‏شوند مي‏توان ادعا كرد كه بين اين دسته و آن نتايج ارتباطي واقعي وجود دارد؟

در صورتي كه پاسخ معرفت‏شناسان در اينجا مثبت باشد، وظيفه بعدي آنها اين است كه به تعيين و تبيين آن نحوه ارتباط مبادرت ورزند و باز بايد پاسخ‏گوي اين سؤال مشابه باشند كه آيا بين اين ويژگي‏ها و ديگر ويژگي‏هاي علوم تجربي هيچ نحوه ارتباطي وجود دارد؟ آيا براي توجيه و عقلانيت معيارهاي كلي‏اي در اختيار داريم يا آن‏كه معيارها فردي و محلي‏اند؟

پاسخ به برخي از اين پرسش‏ها، راه‏هاي ديگري را براي برقراري تشابه بين معرفت‏شناسي و اخلاق به روي ما خواهد گشود.

طبيعت‏گرايي و تشابهي ديگر

از جمله مواردي كه مي‏توان به عنوان عامل تشابه بين معرفت‏شناسي و اخلاق معرفي كرد، ارتباط اين دو با علوم تجربي است. نزاعي كه معمولاً در اين باب صورت مي‏گيرد در هر دو علم با عنوان طبيعت‏گرايي شناخته مي‏شود. در حالي كه توجه فلاسفه اخلاق بيشتر معطوف به موجّه بودن تعاريف طبيعت‏گرايانه مفاهيم اخلاقي است و معرفت شناسان بيشتر از وجود و چگونگي ارتباط بين تحقيقات تجربي معرفتي و نظريه‏پردازي‏هاي معرفت‏شناسي سخن مي‏گويند.

براي روشن شدن چگونگي تشابه، محدوده طبيعت‏گرايي را در دو شاخه علمي مورد نظر توضيح مي‏دهيم.

الف) طبيعت گرايي در اخلاق

آثار طبيعت گرايي را مي‏توان در سه بخش تحليل مفاهيم ارزشي، تحليل گزاره‏هاي اخلاقي و توجيه آنها يافت.

در بخش زبان‏شناختي ـ برخي فلاسفه اخلاق، با بديهي دانستن بعضي از مفاهيم اخلاقي و تحويل بردن بقيه مفاهيم به آنها، بنا را بر تعريف‏ناپذيري ارزش‏هاي اخلاقي نهاده‏اند. (مثل مور و رأس) و در مقابل، گروهي آنها را قابل تعريف مي‏دانند. كساني كه اين واژه‏ها را بر حسب مفاهيم تجربي تعريف مي‏كنند، به «طبيعت‏گرا» معروفند.

مطابق تعاريف طبيعت‏گرايانه كه مفاهيم اخلاقي را براساس مفاهيم علمي قابل تعريف يا به آن قابل تحويل مي‏دانند، لازم است نخست ويژگي‏هاي ارزشي اخلاقي و ويژگي‏هاي مبنايي علوم را از يكديگر متمايز كرده، آن‏گاه يكي را به ديگري تحويل برد. تحويل گرايان اخلاقي كه براي محمولات اخلاقي، نقش توصيفي قائلند، علاوه بر اين‏كه اين محمولات را بيان‏گر ويژگي‏هاي اخلاقي مي‏دانند، معتقدند كه اين ويژگي‏ها صرفا از ويژگي‏هاي مبنايي تجربي گرفته شده‏اند. وظيفه فيلسوف اين است كه مشخص كند كه ويژگي‏هاي اخلاقي به كدام ويژگي تجربي تحويل مي‏روند. اين گروه با تعريف خوب (مثلاً) به «مورد قبول عامه مردم» يا «چيزي كه لذت‏آور است»، نمودي از طبيعت‏گرايي را ارائه مي‏دهند. مفاهيم زيست‏شناسي، روان‏شناختي، تكاملي و جامعه‏شناختي از جمله مفاهيمي‏اند كه در اين رابطه برخي فلاسفه اخلاق از آنها استفاده مي‏كنند.

در بخش معرفت‏شناسي اخلاق، نظرياتي را كه در باب توجيه گزاره‏هاي ارزشي ارائه نشده، نخست مي‏توان به دو قسم شناختاري ( Cognitive ) يا توصيفي ( Descriptive ) و غيرشناختاري ( non cognitive ) يا غيرتوصيفي تقسيم كرد. آن‏گاه قسم نخست را كه گوياي اين حقيقت است كه گزاره‏هاي اخلاقي، اخباري و عيني بوده و از متن واقع خبر مي‏دهند، به دو شاخه طبيعت گروانه و غيرطبيعت گروانه تقسيم كرد.

طبيعت‏گرايان با مدل قرار دادن علوم تجربي، توجيه گزاره‏هاي اخلاقي را بر تجربه و آزمايش مبتني مي‏كنند. بدين‏ترتيب، مثلاً كساني كه «خوب» را به «لذت»، تحويل مي‏برند، اثبات صدق گزاره‏اي مانند «صداقت خوب است» را در گرو لذت آفريني آن مي‏دانند و در غير اين صورت، «صداقت» به «بد» متصف خواهد شد.

در مقابل اين گروه، طبيعت‏گراياني قرار دارند كه با وجود آن‏كه باور دارند كه ويژگي‏هاي اخلاقي به ذات و طبيعت افعال برمي‏گردند، منكر تحويل مفاهيم اخلاقي به مفاهيم طبيعي بوده، در مخالفت با طبيعت‏گراي تجربه‏گرا، با ابتنا بر نظريه علمي، به توجيه گزاره‏ها مي‏پردازند. بدين معنا كه ارزش‏هاي اخلاقي را ذاتي افعال دانسته و آن ويژگي را علت توجيه و فهم گزاره‏هاي اخلاقي مي‏دانند. ( Aristotle , 1117 a:363 )

در مقابل، غير طبيعت گراياني (مانند مور) قرار دارند كه با اعتقاد به بداهت مفهوم يا مفهوم اخلاقي، شهود را تنها طريق ادراك گزاره‏ها دانسته و بر اين باورند كه آنها هيچ نيازي به توجيه منطقي يا روان‏شناختي نداشته و خود توجيه‏اند.

نظريات غيرشناختاري كه عبارات اخلاقي را غيرتوصيفي و انشايي مي‏دانند، به كلي منكر گزاره بودن اين جملات شده و آنها را بيان‏گر احساسات و تمايلات فاعل و يا صرف توصيه و... مي‏دانند. نظريه‏هاي عاطفه‏گرايي و توصيه‏گرايي از جمله نظريات غيرشناختاري‏اند.

ب) طبيعت‏گرايي در معرفت‏شناسي

معرفت‏شناسي طبيعي شده ( Naturalized epistemolo gy ) يا طبيعت‏گرايانه ( Naturalistic Epistemology ) به رهيافتي در معرفت‏شناسي اشاره دارد كه مشابه آن را در فلسفه اخلاق شاهد بوديم. معرفت شناسانِ طبيعت‏گرا هنگام تحليل مفاهيم معرفتي‏اي مانند موجّه بودن عقلانيّت، معقوليت و... سعي مي‏كنند آنها را به ويژگي‏هاي طبيعي غيرمعرفتي و روابط علّي تحويل برده، به تعريف آنها بپردازند. علاوه بر اين‏كه آنها علوم‏تجربي را به عنوان راه حصول معرفت پذيرفته و توجيه باورها را بر آن مبتني مي‏كنند.

مثلاً اعتمادگرايي ( Reliabilism ) از جمله نظريه‏هايي است كه به دليل شباهت‏هاي بسيارش با معرفت‏شناسيِ طبيعي‏گرايانه، به عنوان نوعي از اين معرفت‏شناسي تلقي مي‏شود.

اعتمادگرايان با تفسير باور موجّه به باور موثق يا باوري كه از طريق روش‏هاي اطمينان‏آور حاصل شده باشد، توجيه باور را در گرو وجود شواهد و معلول فرايندي مي‏دانند كه آن باور معتبر را به وجود آورده باشد. اعتمادگرايي در ساده‏ترين صورتش، آن باوري را موجّه مي‏داند كه صرفا از طريق يك فرايند روان‏شناسانه قابل اعتماد حاصل شده باشد.

بدين ترتيب، آنان با تحويل وصف هنجاري يا ارزشيِ موجّه بودن ( Justifidenss ) به ويژگيِ طبيعي‏اي مثل ويژگي‏هاي روان‏شناختي (يعني فرايند روان‏شناسانه بودن) و اعتقاد به رابطه علّي بين اين فرايند و حصول معرفت، عملاً اين نوع معرفت‏شناسي را تأييد مي‏كنند. علاوه بر اين، آنها (به گفته گلدمن) فاعل شناسايي را به يك سيستم طبيعي مثل زيست‏شناسي تحويل مي‏برند و دست آورده معرفتي او را نيز به عنوان محصول فرايندهاي طبيعي مي‏شناسند. Goldman: 204-205 )) بنابراين، اعتمادگرايي شاهدي بر وجود معرفت‏شناسي طبيعت‏گرايانه و شباهت معرفت‏شناسي با فلسفه اخلاق است.

در مقابل، ديدگاهي كه ويژگي‏هاي معرفتي را قابل تحويل به خواص طبيعي نمي‏داند، به غير طبيعت‏گرايي معروف است. براساس اين ديدگاه، حقايق بنيادين معرفتي‏اي وجود دارند كه قابل تحويل به حقايق منطقي يا تجربي نيستند. از اين‏رو، اگر P را به عنوان شاهدي براي q بپذيريم، اين نه بدين معناست كه P را مستلزم q بدانيم و يا هر نوع ارتباط منطقي ديگري بين اين دو قائل شويم و نه بدين معناست كه گمان كنيم نوعي ارتباط واقعي تجربي بين اين دو وجود دارد، به گونه‏اي كه هر وقت P صادق باشد، q نيز صادق باشد.

به هرحال، غيرطبيعت‏گرايان كه منكر اين تحويل‏پذيري‏اند، ممكن است بگويند كه انواع خاصي از تجارب ادراكي وجود دارند كه صرفا شاهدي را براي باور داشتن حقايق خاصي درباره جهان فراهم مي‏آورد؛ مثلاً چيشلم كه مفاهيم معرفتي را براساس واژه «معقول‏تر از» معنا مي‏كند، چنين نظري دارد كه: «باور به P در صورتي موجّه است كه معقول‏تر از باور به q باشد». (ر.ك: چيشلم، 1378: 50-53)

طبيعت‏گرايان و طبيعت‏ناگرايان هيچ‏كدام از تهاجم انتقادات در امان نمانده‏اند. طبيعت‏گروي اخلاقي با ايرادات بسياري مواجه است كه مهم‏ترين آنها مغالطه طبيعت‏گرايانه مور است و غيرطبيعت‏گروي نيز انتقاداتي وارد شده است كه مبهم بودن شهود را مي‏توان از جمله آنها برشمرد.

مشابه اين نزاع‏ها در معرفت‏شناسي هم وجود دارد. طبيعت‏گرايان مي‏گويند: اگر تجربه را به عنوان راه توجيه باور P نپذيريم، بدين دليل كه توجيه، حقيقتي نيست كه بتوان آن را به حقايق منطقي يا تجربي تحويل برد، جاي اين پرسش هست كه بدون ويژگي‏هاي طبيعي چگونه مي‏توان به خواص معرفت‏شناسي و روابط آنها دست يافت. اين ايراد را معمولاً كساني مطرح مي‏كنند كه معقوليت را به عنوان راه توجيه نمي‏پذيرند. به نظر آنها اين ايده كه علت باور به P به جاي پذيرش q ، اين است كه باور به P معقول‏تر از باور به q است، به دليل نداشتن يك معيار ثابت و مشخص، منطقي نيست.

در عين حال، طبيعت‏گرايان نيز با اين مشكل مواجهند كه اگر واقعا تجربه، راه قابل اعتمادي براي اثبات صدق نباشد، چگونه مي‏توان باورها را بر پايه آن توجيه كرد؟

تعميم‏پذيري، عيني‏گروي و ذهني‏گروي

تعميم پذيري ( universalizability )، عيني گروي ( objectivism ) و ذهني گروي ( subjectivism )، شواهد ديگري بر تشابه دو علم معرفت‏شناسي و اخلاقند. پرسش‏هايي مانند پرسش‏هاي ذيل در هر دو حوزه معقول است:

آيا ارزش‏هاي اخلاقي و معرفتي، وجودا، وابسته به ذهنيات فاعلند يا مستقل از او هستند؟ به عبارتي، آيا اين ارزش‏ها عيني‏اند يا ذهني؟ توجيه باورها و تعيين ارزش‏هاي اخلاقي چه رابطه‏اي با فاعل دارند؟ آيا فراتر از ضوابط و معيارهاي يك فرهنگ خاص، مي‏توان براي ارزش‏هاي اخلاقي و يا باورهاي عقلاني، معياري را پذيرفت و بر پايه آن به قضاوت درباره افعال اخلاقي نشست و يا به سنجش باورها پرداخت؟

الف) تعميم پذيري

اين اصل را نخستين بار آر.ام.هير در كتاب آزادي و عقل خود مطرح كرد. مطابق اين اصل، احكام اخلاقي قابليت تعميم را دارند. بدين معنا كه اگر كسي ادعا كرد كه فعلي مانند راست‏گويي، خوب است، در اين صورت، وي ملزم است تا در همه شرايط چنين فعلي را از نظر اخلاقي خوب بشمارد. هير عامل تعميم حكم را ويژگي‏هايي مي‏داند كه فعل به آن متصف بوده و به واسطه همان اوصاف، متصف به وصف اخلاقي خوب شده است. وجود آن اوصاف در فعل كنوني نيز سبب تكرار حكم مذكور خواهد شد.

در معرفت‏شناسي نيز وجود دلايل و شواهد يكسان سبب تعميم باورهايي مي‏شود كه در مرتبه نخست به واسطه آن دلايل براي فرد حاصل و موجّه شده باشند. لذا اين اصل، چه در معرفت‏شناسي و چه در اخلاق، اقتضاي اين را دارد كه در شرايط مشابه، «بايد» حكمي مشابه صادر كرد و يا باوري مشابه داشت. ( Dancy, 1986: 12-15 )

در عبارت هير، از ويژگي‏هايي سخن به ميان آمد كه وجود آنها سبب تشابه احكام ارزشي و باورها مي‏شد. پرسش درباره نحوه وجود اين ويژگي‏ها در اخلاق، مبحثي را با عنوان عيني‏گروي و ذهني‏گروي انسجام مي‏بخشد كه مشابه آن به طريقي، در معرفت‏شناسي مطرح مي‏شود. مسئله تعيين گزاره‏هاي اخلاقي و توجيه باورهاي معرفتي، نمونه ديگري از تشابه مورد نظر است كه در ذيل به آن پرداخته مي‏شود.

ب) عيني گروي و ذهني گروي، درون گروي و برون گروي

در فرا اخلاق مي‏توان ارزش‏هاي اخلاقي را از حيث متافيزيكي و معرفت‏شناسي بررسي كرد. در پاسخ به اين سؤال كه آيا ارزش اخلاقي‏اي مانند «خوب»، خصيصه واقعي و عيني فعلي مانند عدالت است يا آن‏كه تحقّق آن در گرو تمايل و پسند فاعل اخلاقي يا متكلم است، دو نظريه وجود دارد:

عيني گروي از استقلال ارزش‏ها از ذهنيات و تمايلات فاعل مي‏گويد و ذهني گروي برخلاف آن، تحقّق آنها را در گرو پسند و ناپسند فاعل مي‏داند؛ براي نمونه نظريه هيوم در اين رابطه مشهور است. به نظر او، رضايت و نارضايتي و يا لذت و رنج فاعل باعث مي‏شود تا فعلي به اين نوع ويژگي متصف شود. ( Hume, 1998: 139-140 ) در نتيجه، وي منكر عينيت ارزش‏هاي اخلاقي شده، آنها را از قبيل كيفيات ثانوي مي‏داند كه هيچ موجوديت و استقلالي در خارج نداشته و تنها وابسته به احساسات فرد ناظرند. ( Ibid : 163)

در اين رابطه، قائلان به نظريه شناختاري متصف به عينيت‏گرا مي‏شوند و بيرون نظريات غيرشناختاري كه گزاره‏ها را بيان‏گر تمايلات و احساسات فاعل مي‏دانند، مانند هيوم و آير، و يا ماهيت آن را دستوري مي‏دانند، مانند كارناپ، و يا احكام اخلاقي را صرف توصيه مي‏پندارند، مانند هير، همه در زمره ذهن‏گرايان قرار دارند.

تفكيك اين دو اصطلاح در معرفت‏شناختي كار چندان آساني نيست، اما با جايگزيني معادل آنها، يعني درون‏گروي و برون‏گروي، توضيح آنها و توجيه شباهت مورد نظر راحت‏تر مي‏شود. از اين رو، به لحاظ تلقي اين دو، به عنوان دو راه براي توجيه باورها، با همان دو واژه پيشين به تشابه مورد نظر اشاره مي‏كنيم. در معرفت‏شناسي نيز در باب اين سؤال كه آيا موجّه بودن يك باور، مشروط به ذهنيات و تفكّرات فاعل شناسايي است يا مستقل از آن، دو گونه پاسخ مي‏توان يافت؛ گروهي باور موجّه را باوري مي‏دانند كه به طور عيني و به واسطه ادلّه‏اي كه واقعا مستقل از ذهنيات و باورهاي فاعل است، موجّه شده باشد و گروه دوم باوري را موجّه مي‏دانند كه به‏طور ذهني، يعني به واسطه ادلّه‏اي كه فاعل گمان مي‏كند ادلّه خوبي است، توجيه شده باشد. حال آن ادلّه هرچه مي‏خواهد باشد. حتي تفكّرات آرزومندانه فرد نيز مي‏توانند نقش مثبتي را در اين زمينه ايفا كنند. به گروه نخست، عيني‏گرا (= برون‏گرا) و به گروه دوم، ذهني‏گرا (= درون گرا) مي‏گويند.

اخلاق و معرفت‏شناسي در زمينه تعيين گزاره‏هاي اخلاقي و توجيه باورهاي معرفتي، درباره ديدگاه‏هاي معروف به درون‏گروي و برون‏گروي نيز نزاع‏هاي مشابهي دارند.

درون‏گروي در اخلاق بدين معناست كه عواملي كه تعيين كننده صواب اخلاقي‏اند بايد به يك معنا عواملي دروني بوده، به واسطه تأمّل يا صرف درون‏نگري introspection )) در دست‏رس فاعل قرار گيرند، آن‏گاه تا حدّي سبب برانگيختن فاعل شوند.

براساس اين تعريف مي‏توان نظريات عاطفه‏گرايي و شهودگرايي را جزء اين گروه قرار داد. در مقابل، برون‏گرا معتقد است عاملي كه سبب مي‏شود تا فعلي از حيث اخلاقي خوب يا صواب باشد،عاملي دروني نيست ونيازي هم به‏برانگيخته‏شدن فاعل به‏دست‏آن عامل نيست.

در معرفت‏شناسي اين تمايز به خوبي نمايان است. درون گراها تأكيد مي‏كنند كه معرفت‏شناسي بر توجيهاتي مبتني است كه به معنايي خارج از دارايي شناختي فاعل نيست. بدين ترتيب، عاملي كه سبب توجيه باور مي‏شود، دروني بوده، فرد، در واقع، از طريق تأمّل تجربيات ذهني، خاطرات و ديگر باورهاست كه مي‏تواند در باور به P موجّه باشد. از اين‏رو، آنچه سبب توجيه باورها مي‏شود، همان باور داشتن فرد است. در حالي كه در برون‏گروي، حقيقت به واسطه تأمّل فاعل كشف نمي‏شود، بلكه عاملي كه جداي از فاعل، در عالم واقع وجود دارد، سبب توجيه است.

دنسي تفاوت اين دو رويكرد را به صورت ذيل نشان مي‏دهد:

از نظر برون‏گرا:

1. P صادق است.

2. a به P باور دارد.

3. باور a به P موجّه است.

4. باور a به P معلول اين واقعيت كه P صادق است.

اما درون‏گرا مؤلّفه پنجمي را به آن مي‏افزايد و آن اين‏كه:

5. a بايد به مؤلّفه 4 باور داشته باشد. ( op.cit.: 46-47 )

بدين ترتيب، از نظر درون‏گروي، فاعل واقعا بايد در زمان باور، نسبت به عوامل توجيه كننده، آگاهي داشته باشد، يا آن‏كه توان آگاهي از اين عوامل را به واسطه تمركز و توجه مناسب داشته باشد، بي‏آن‏كه موقعيت يا اطلاعاتش را تغيير دهد، در حالي كه در برون گروي اطلاع فرد از اين امور لازم نيست.

رابطه مفهومي يا تحويل پذيري، راهي ديگر

برخي فلاسفه، رابطه بين دو علم را با نوعي تحويل پذيري تبيين مي‏كنند. تحويل پذيري بدين معناست كه «مي‏توان» و يا «بايد» مفاهيم يك علم را براساس مفاهيم ديگر تعريف كرد. چيشلم و كليفورد از جمله افرادي هستند كه به نحوي بر وجود اين رابطه تأكيد دارند. تحويل پذيري را در ابتدا مي‏توان به دو صورت تصوير كرد:

1. تحويل مفاهيم اساسيِ اخلاقي به مفاهيم معرفتي.

2. تحويل مفاهيم اساسيِ معرفتي به مفاهيم اخلاقي.

حالت نخست را دو گونه مي‏توان بيان كرد:

1. وقتي مي‏گوييم گزاره «فعل x صواب است» جزء باورهاي اخلاقي فرد است، مراد اين است كه او در اين باور خود، موجّه است. يا اين‏كه بگوييم وقتي فردي درك مي‏كند كه اين عمل براي او حكم يك عمل اخلاقي را دارد يا وظيفه اوست، وي در صورتي در انجام اين فعل موجّه است كه از نظر معرفت‏شناسي در باور به اين‏كه اين فعل برخي معيارهاي اخلاقي او را ارضا مي‏كند، موجّه باشد. قسم اول بسيار بديهي و فاقد نكته مهمي است و قسم دوم نيز زياد مورد بحث فلاسفه نيست. به حالت دوم، يعني تحويل مفاهيم معرفتي براساس مفاهيم اخلاقي، برمي‏گرديم.

چيشلم، از جمله طرفداران اين نظريه است. به اعتقاد وي، «تعابير معرفتي بر حسب تعابير اخلاقي، تعريف پذيرند» ( Dancy: 119 ؛ فعالي:41) و به طور كلي، وي توجيه معرفت‏شناسي را نوعي توجيه اخلاقي مي‏داند.

ساده‏ترين صورتي كه مي‏توان يك توجيه معرفتي را براساس مفاهيم اخلاقي تعريف كرد اين است كه بگوييم: « S در باور به P موجّه است»، بدين معناست كه مثلاً بگوييم: «باور او به P اخلاقا درست است و يا وظيفه دارد كه به P باور داشته باشد».

لازمه معادل بودن «اخلاقا صحيح» و «موجّه» اين است كه معيارهايي كه براي ارزيابي باورهاي معرفتي و اخلاقي به‏كار مي‏روند يكسان باشد. گزاره « x اخلاقا صحيح است» مطابق با نظريه‏هاي مختلف سودگروي، وظيفه‏گروي و فضيلت به صورت‏هاي مختلفي قابل تقرير است: x صحيح است چون بيشترين سود را به دنبال دارد (سودگروي)، مطابق با وظيفه اخلاقي است (وظيفه‏گروي) و يا سبب به كمال رسيدن فرد مي‏شود (اخلاق فضيلت).

اما آيا از اين‏كه «باور S به P موجّه است» مي‏توان گفت بدين معناست كه سبب سودآوري بيشتر مي‏شود و يا...؟

ثانيا، اگر قرار باشد باوري مانند « z = y + x » از نظر اخلاقي صحيح باشد، آيا معنايش اين نيست كه گزاره z=y+ x يك باور اخلاقي است؟

اما آيا اين قضيه به صورت كلي صادق و ممكن است؟ مثلاً اگر من به يك قضيه علمي مثل «گازها در اثر حرارت منبسط مي‏شوند»، باور صادق موجّه داشته باشم، بايد با آن به عنوان يك باور اخلاقي برخورد كنم؟ آيا پذيرش اين قضيه به صورت كلي، بيش از حد، اخلاق را با مسائل صرفا نظري كه هيچ ارتباطي به عمل و اخلاق ندارند، مرتبط نمي‏كند؟ (گرچه به صورت كلي، قصد انكار اين ملازمه را نداريم، چرا كه موارد بسياري وجود دارد كه نهايتا باور من با عمل، مرتبط و به آن منتهي مي‏شود؛ مثلاً اگر باور داشته باشم كه فرد x نسبت به y در انجام فعاليت‏هاي علمي و يا اجرايي شايسته‏تر است، در اينجا اخلاقا موظف به داشتن اين باور و اجراي آن در مقام خارج هستم).

اما گذشته از باورهايي كه نسبت به اخلاق خنثا هستند، ممكن است خود باورهايي اخلاقي داشته باشد كه اصلاً با ارزش‏هاي معرفتي هم‏سو نباشند؛ مثلاً آنجا كه باوري از حيث معرفت‏شناسي موجّه است، ولي فرد از حيث اخلاقي به چيزي ديگر باور داشته و تشخيص مي‏دهد كه بايد فعل ديگري را انجام دهد، آيا باز الزام دارد كه به باورهاي معرفتي خود اخلاقا باور داشته و در مقام عمل ملزم به آن باشد؟ يا اگر بعدا معلوم شود شواهدي كه فرد گمان مي‏كرده قادر به توجيه باورهاي او هستند، شاهد قطعي و يقيني نبوده است، آيا باز مي‏توان ادعا كرد كه رابطه تحويل‏پذيري بين اين دو علم وجود دارد؟ مگر اين‏كه راه حلّ ديگري را در اينجا ارائه دهيم و بگوييم كه مراد از اين‏كه فردي از نظر معرفت‏شناسي در باور به x موجّه است اين است كه وي در مورد اين باور، يك وظيفه اخلاقي در نگاه نخست دارد؛ يعني تا زماني كه شواهدي عليه آن وجود نداشته باشد، اين، براي او يك باور اخلاقي موجّه تلقي مي‏شود. اما آيا اين براي اخلاقي بودن فعل كفايت مي‏كند؟

در نتيجه، براساس مطالب گذشته، اگر قرار باشد باورهاي معرفتي را معادل باورهاي اخلاقي و يا زير مجموعه آن بدانيم لازم است تعريف چيشلم از اخلاق و محدوده آن، قدري با نظريات رايج متفاوت باشد. هم‏چنين به طور كلي، «معرفت‏شناسي شاخه‏اي از اخلاق شود». (فعالي: 41)

اما هنوز يك احتمال ديگر وجود دارد كه سخن چيشلم را حمل بر آن كنيم؛ يعني اين‏كه بگوييم اگر كسي باوري موجّه داشت، غيراخلاقي است كه آن را با وجود موجّه بودن نپذيرد.

اين سخن معقول است، چرا كه باورهاي معرفتي در واقع، به باورهاي اخلاقي تحويل نمي‏روند، بلكه لازم است تا باوري اضافي در مورد باورهاي معرفتي حاصل شود. در اين صورت، ردّ باورهاي موجّه، اخلاقا امري نادرست است.

كليفورد اين تحويل‏پذيري را با صراحت بيشتري توضيح مي‏دهد. وي مي‏گويد:

«اگر باور بر شواهد غيركافي مبتني باشد، هميشه، همه‏جا و براي همه خطاست كه نسبت به آن باور داشته باشند».

اگر واژه «خطا» را در جمله كليفورد به خطاي اخلاقي تفسير كنيم و موجّه بودن يك باور را صرفا مبتني بر شواهد كافي بدانيم، سخن وي با مبحث مورد نظر سازگاري دارد. در نتيجه، اگر شخصي از نظر معرفت‏شناسي، در باور به گزاره‏ها موجّه نباشد، باور او به آن گزاره اخلاقا خطا، يعني خلاف اخلاق است. اما اگر واژه خطا را به معناي نامعقول تفسير كنيم، در اين صورت، جاي بحث از ارتباط مذكور نيست.

از سوي ديگر، علاوه بر موارد ذكر شده، با فرض تفسير خطا به خطاي اخلاقي، امكان اين هست كه باوري به دليل شواهد كافي موجّه باشد. اما با وجود اين، عمل به آن به دليل پيامدهايي كه دارد، خطا باشد. احتمال صدق اين مطلب در نظريه سودگروي، به ويژه آن‏كه براساس معيار پراگماتيستيِ سودگرايانه، درباره اخلاقي بودن افعال به قضاوت مي‏پردازد، قوي است.

اصل توانستن / بايستن نشاني از تمايز

تاكنون مواردي براي بيان تشابهات اخلاق و معرفت‏شناسي ذكر شد. اما از جمله حوزه‏هايي كه گوياي تفاوت اين دو عرصه علمي است، حوزه‏اي است كه در آن از اختياري بدون افعال اخلاقي و رابطه استلزامي بين فاعل اخلاقي و الزامي بودن فعل، سخن گفته مي‏شود. در اين حوزه، اولاً، اخلاقي بودن فعل منوط به اين است كه فاعل ان را براساس اختيار خود انتخاب كرده باشد نه اجبار، ثانيا، احكام اخلاقي در صورتي در مورد فاعلي خاص صادقند كه فاعل در آن زمان قادر به انجام آن فعل باشد والا براي فاعلي كه در زمان T ، به دلايلي توان انجام فعل x وجود ندارد، بايستي اخلاقي صدق نمي‏كند.

اما مي‏توان تصور كرد كه اين رابطه در معرفت‏شناسي وجود ندارد. اين مسئله را به چند صورت مي‏توان تصوير كرد:

1. ممكن است باورهايي وجود داشته باشند كه فاعل در مورد آنها هيچ كنترلي نداشته و خارج از اختيار او باشند. اين ادعا دو لازمه دارد:

الف) به دليل آن‏كه چنين باورهايي خارج از اختيار او بوده و متعلّق شناخت او واقع نمي‏شوند، او وظيفه‏اي در مورد آنها نداشته و نبايد به آنها باور داشته باشد. (رفع تكليف معرفتي)

ب) بعضي‏ازباورهايي كه فرد واجدآنهاست بي‏اختيار و ناخودآگاه براي‏اوحاصل شده‏اند.

2. ممكن است فرد باورهايي داشته باشد كه قادر به توجيه آنها نباشد. براساس رابطه فوق هيچ الزامي در مورد موجّه كردن آنها ندارد. يا آن‏كه ادعا كنيم اصلاً فرد در مورد جمع‏آوري ادلّه توجيهي مختار است.

3. با وجود موجّه بودن باوري نسبت به باور ديگر، به واسطه اختياري بودن باور داشتن به باورها، فرد در مورد پذيرش آنها هيچ نوع الزامي ندارد. برخلاف سخن افرادي مانند چيشلم كه مدعي است فرد در مورد باورهاي موجّه، الزام دارد.

از چند حالت متصور، تنها قسمت الف از احتمال نخست امري است معقول، چرا كه اين ادعا صحيح است كه موضوعاتي در عالم وجود دارد كه باور به آنها فراتر از توان «هر» و يا «بسياري» از افراد است. نه آن‏كه آنها متعلّق باور قرار نمي‏گيرند، بلكه بسياري از افراد به دليل نقص خود قادر به فهم آنها نيستند. اما با وجود اين، رفع الزام ابدي در مورد چنين فردي معنا ندارد. بلكه با توجه به اوضاع و شرايط كنوني احتمالاً بتوان حكم كرد كه وي چنين وظيفه‏اي ندارد. اما اين تكليف هميشه از او مرتفع نيست. (البته در اخلاق همين مضمون حاكم است كه براي افرادي كه فعلاً توان انجام فعل را ندارند، وظيفه‏اي اخلاقي وجود ندارد).

مراد از احتمال دوم قسمت نخست اين است كه با اين‏كه براي اخلاقي بودن فعل، الزاما فاعل بايد در مورد انجام دادن يا ندادن آن، هر دو، مختار باشد، اما برخي باورها وجود دارند كه بدون قصد و ناخودآگاه براي فرد حاصل شده‏اند، مانند بديهيات حسي كه به محض بازكردن چشم، انسان نمي‏تواند روز را نبيند.

اما در حالت سوم، از صورت فقدان توجيه، قطعا شناخت فاعل در مورد متعلّق مورد نظر منتفي است. در مورد حالت سوم در بخش گذشته سخن گفته شد.

به هرحال، نتيجه‏اي كه از اين قسم به‏دست مي‏آيد اين است كه برخلاف عقيده برخي نويسندگان ( Feldman: 367 ) مطلقا نمي‏توان اين رابطه را عامل تمايز دو علم اخلاق و معرفت‏شناسي دانست، گرچه اين ارتباط به روشني‏اي كه در اخلاق صادق است، در معرفت‏شناسي محقّق نمي‏شود.

نتيجه

جست وجوي موارد تشابه بين اخلاق و معرفت‏شناسي، به منظور يافتن راهي براي قرابت علوم به يكديگر، به ويژه نظري و علمي، موضوع اصلي اين نوشتار بود.

نخستين عاملي كه حكايت از تشابه دارد، ارتباط هر دو علم با ارزش‏هاست، اما اخلاق با ارزش‏هاي مرتبط با اعمال و معرفت‏شناسي با ارزش‏هاي محدود به باورها.

شباهت واژه‏هاي به كار برده شده در مقام ارزيابي باورها و اعمال، نحوه ارزيابي و راه‏هاي مورد استفاده براي تعيين گزاره‏هاي اخلاقي، توجيه باورهاي معرفتي (طبيعت‏گروي و غير آن) و وجود پرسش‏ها و نزاع‏هاي مشترك در اين باب، شاهدي ديگر بر صدق اين تشابه است. اشتراك مباحث مختلف در باب تعميم‏پذيري، عين‏گروي و ذهني‏گروي، درون‏گروي و برون‏گروي از ديگر سؤالاتي است كه اين تشابه را بارزتر مي‏كند.

در حالي كه عيني‏گروي در هر دو، از استقلال ارزش‏ها، تمايلات و باورهاي فاعل سخن مي‏گويد، در مقابل، ذهني‏گروي در هر دو، از وابستگي ارزش‏ها و باورها به تمايلات و تفكّرات فاعل بحث مي‏كند.

درون‏گروي و برون‏گروي كه دو راه براي تعيين گزاره‏هاي اخلاقي و توجيه باورهاي معرفتي است، به موازات دو واژه ذهني‏گروي و عيني‏گروي قابل تفسيرند. گذشته از اين روابط، برخي فلاسفه، قائل به نوعي تحويل‏پذيري بين مفاهيم اخلاقي و معرفتي شدند، به گونه‏اي كه باورهاي معرفتي را به مفاهيم اخلاقي تحويل برده‏اند؛ با اين ادعا كه بايد اين باورها را با آن مفاهيم تعريف كرد. به دو نظريه چيشلم و كليفورد در اين رابطه اشاره شد.

معادل به دو واژه «موجّه» و «اخلاقا صحيح» يا «الزام» در نظريه چيشلم، با چند احتمال تقرير شد و در نهايت، اين احتمال تأييد شد كه در صورتي كه فاعل در باور به P موجّه باشد، سرباز زدن از پذيرش آن باور، به لحاظ اخلاقي امري نادرست و يا قبيح است. از اين‏رو، وي اخلاقا ملزم است كه به P باور داشته باشد، (غير اخلاقي را مي‏توان معادل غيرانساني دانست). سرانجام اگر خطا را در جمله كليفورد كه مدعي بود «اگر باور بر شواهد غيركافي مبتني باشد هميشه، همه‏جا و براي همه خطاست كه نسبت به آن باور داشته باشند»، به خطاي اخلاقي تفسير كنيم، در اين صورت، مضمون سخنان هر دو متفكر يكسان خواهد بود.

سرانجام، اين سخن پذيرفتني است كه ما به عنوان انسان يا انسان‏هاي عاقل، اخلاقا موظفيم كه به همان چيزي باور داشته باشيم كه شواهدي بر صدق آن دلالت دارد، و به راستي اگر اخلاق در همه زواياي زندگي انسان يا اين حد رخنه كند كه همه افعال، حتي باور داشتن‏ها را نيز تحت‏الشعاع خود قرار دهد، امور معمولي تحت عنوان اخلاقي، رنگي ديگر به خود خواهد گرفت و بسياري از مشكلات بشريت حل خواهد شد.

احتمال تمايز اين دو علم، به‏واسطه رابطه بايستن/توانستن، در قالب كلي تأييد نشد. به هرحال، با اين باور به نوشتار حاضر پايان مي‏دهم كه اگر انسان درصدد باشد تا راهي براي برقراري ارتباط بين معارف و نقش آنها در زندگي بيابد، خواهد توانست تا با ممانعت از هم‏گسيختگي ادراكات و انفصال آنها از جهان خارج، هم از حقايق متعلّق به حوزهاي حلّ مسائل مربوط به حوزه ديگر استعانت بجويد و هم با توجه به حدّ و مرز و كارآيي هركدام، به كمك تعقل، راهي براي درك بهتر، بهبود خود و خوب زيستن بيابد.

والسلام

كتاب‏نامه

1. چيشلم، ر، نظريه شناخت، ترجمه دكتر مهدي دهباشي، انتشارات حكمت، 1378.

2. فرانكنا، ويليام، فلسفه اخلاق، ترجمه هادي صادقي، انتشارات طه، قم، 1376.

3. فعالي، محمد تقي، درآمدي بر معرفت‏شناسي ديني و معاصر، معاونت امور اساتيد و دروس معارف اسلامي، چاپ اوّل، زمستان 1377.

4. A Companinon to Epistemology, ed. J. Dancy and E. Sosa, Black well .

5. Aristotle, Nicomachean Ethics, in Great Books/ v. 8 .

6. Conee. E, "Normative Epistemology", in REP/ v.7 .

7. Crisp. R. and Chappell, T, "Utilitarianism", in REP v./9 .

8. Dancy, J, "An Introduction to contemporary Epistemology, (New York Blackwell, 1986 ).

9. Feldman. R, "Epistemology and Ethics", in REP/ v. 3 .

10. Foley, R, "Epistemic Justification", in REP/ v.5 .

11. Goldman. A, "Reliablism", in REP/ v.8 .

12. Hume, D., An Enquiry concerning the principles of Morals, ed. Tom Beachamp, Oxford, New York, Oxfor, University, press, 1998 .

13. Mackie, J. L., "The subjectivity of values", in Ethical Theory, ed. J . Rachels. (Oxford university Press, 1998 )

14. Mcnaughton, D., "Deontological Theories", in REP/2 v.2 .

/ 1