قدرت سياسي و اصل عدالت
1ناصيف نصار ترجمه محمدمهدي خلجي اشاره
ناصيف نصار از حكيمان ژرفانديش ديار عرب است. او كه از بنيانگذاران انجمن عربي فلسفي در عمان است از سال 1967 در دانشگاه لبنان در كار تدريس بوده و در دانشگاههاي گوناگون عربي و اروپايي در مقام استاد حضور يافته است. او اكنون رئيس دانشكده ادبيات و علوم انساني دانشگاه لبنان است. از او تنها يك كتاب با مشخصات زير، به فارسي برگردانده شده است: (نصار، ناصف [ناصيف]، انديشه واقعگراي ابنخلدون، ترجمه يوسف رحيمپور، تهران، مركز نشر دانشگاهي، 1366.) عناوين پارهاي از كتابهاي ديگر او بدين قرار است: (نحو مجتمع جديد) «به سوي جامعهاي نو»، (طريق الاستقلال الفلسفي) «شيوه استقلال فلسفي»،(مفهوم الامة بين الدين والتاريخ) «مفهوم ديني و تاريخي امت»، (الفلسفة في معركة الايديولوجية) «فلسفه در معركه ايدئولوژي»، (تصورات الامة المعاصرة) «انگارههاي امت معاصر»،(مطارحات للعقل الملتزم) «گفتوگوهاي خرد متعهد»، (منطق السلطة) «منطق قدرت» و (الايديولوجية علي المحك)«عيارسنجي ايدئولوژي». درونمايه اين نوشتار، پرداختن به مشكله عدالت در مقام بنياد يا جزء لايتجزاي مشكله قدرت است. هر قدرتي از آن هنگام كه پا ميگيرد با پرسش عدالت رو به روست، زيرا حق است و عدالت نيز وضعيتي حقوقي است و از اين رو ناگزير است نسبتخود را با عدالت و نسبت عدالت را با خود تنظيم كند. قدرت، رهبري و خدمت است و به همين سبب به همان اندازه كه نزد رهبر خادم مرزهاي عيني و ذهني دارد، نزد مامور مخدوم نيز مرزهاي عيني و ذهني دارد. بر اين پايه ميان قدرت و عدالت پيوندي گوهرين است. اگر قدرت از عدالتبگسلد ديگر بر حق نيست; و اين پيوند گوهرين ميان قدرت و عدالتيكي از تمايزهاي بنيادين ميان قدرت و غلبه است. غلبه و سيطره بر پايه عدالت نيست و به حسب مقتضاي عدل، عمل نميكند. بنابراين عدالتبراي قدرت و قدرت براي عدالت، ضروري است. عدالت از آن رو كه بنياد و ارزش است، فوق قدرت ميايستد و از آن رو كه نيازمند قدرت و يكي از ابزارهاي آن است همراه آن ميرود. از آن رو كه سعادت، آرمان نهايي آدمي است و قدرت سياسي در چارچوب سرشت دنيوي و ابعاد اجتماعي و امكانات مردمي كه زير قدرت آن هستند در خدمت اين آرمان است، قدرت سياسي براي دستيابي به سعادت نميتواند روابطي غيرعادلانه در جامعه برقرار سازد. گرچه سعادت جامعه سراسر با سعادت فرد تفاوت دارد تا آنجا كه نميتوان يكي را با ديگري سنجيد، با اين همه همان طور كه فرد نميتواند با ظلم به خود و ديگران به سعادت برسد جامعه نيز با وجود روابط ظالمانه دروني و مناسبات ظالمانه با جوامع ديگر سعادتمند نخواهد شد. بر اين اساس، گرايشهايي كه براي تحقق اصل جدايي سياست از اخلاق، قدرت سياسي را يكسره از عدالت جدا ميكنند، درست نميانديشند. سياست و قدرت سياسي در ماهيتخود از اخلاق و قدرت اخلاقي متمايز است، با اين همه يكسره از آن جدا نيست. اديتشتاين كه در كتاب «درباره دولت» باور دارد: «نميتوان وظيفه تحقق عدالت را بر دوش دولت نهاد»، دو دليل ميآورد: يكي اين كه، اين تصور كه ميتوان حق ناب را در ميان مردم رواج و تحقق داد بيآن كه نيازي به دولتباشد، كاملا مجاز و ممكن است. ديگر آن كه، حق وضعي و قراردادي در دولت ميتواند عادلانه نباشد. دليل نخستين او فرضي و دليل دوم او گماني بيش نيست. عدالت در مقام ارزشي برين براي انسان اجتماعي، نميتواند در تحقق و مرزبندي خود از ضمير فردي جدا باشد. از اين رو قدرت اجتماعي و بويژه قدرت سياسي بايد در اين امر مهم مشاركت كند. بنابراين نه تنها از اين رو كه عدل يكي از شرطهاي سعادت اجتماعي است، بل بدين خاطر نيز كه يكي از وجوه همكنشي اخلاق و سياست است، براي قدرت سياسي ارزشي مهم است. همان گونه كه اين هم كنشي، ارزشي اخلاقي مانند عدالت را بر سياست فرو ميافكند، ارزش سياسي همچون ميهندوستي را نيز بر اخلاق الزام ميكند. هم چنين رويگرداني از عدالت در حق وضعي كه دولت تعيين ميكند، يا در دولتي است كه روح قدرت بر آن چيره است و يا در دولتي است كه در چنگ روح غلبه و سيطره است. در صورت دوم اين وضعيت، طبيعي است. زيرا عدالت از ارزشهايي نيست كه دلخواه و آرمان دولتباشد و دولتبدان پايبند باشد. در حالت نخستين كه دولتبه معناي حقيقي آن است، اين امر نسبي است و ميتوان اسباب آن را جستجو كرد و از ميان برد. ولي اين بدين معنا نيست كه عدالت، وظيفه دولت و مطابق با ماهيت و معناي حقيقي دولت نيست. مراد از عدالت نسبتبه قدرت سياسي، عدالت انساني است; عدالتبا مفهوم انساني آن، در جامعه انساني. ما قدرت را چونان يكي از پديدههاي انساني و با صرف نظر از امور ماورايي و كيهاني پژوهش ميكنيم و آغازگاه ما نگرش به آدمي و پرسش از آن است. از اين رو، به عدالتي ميپردازيم كه با قدرت انساني پيوند دارد و عدالتي را كه عدالت كيهاني [يا هستيشناختي] يا عدل الهي ناميده ميشود، وامينهيم. به همين دليل، روش كساني را كه نگرش خود را درباره عدالت انساني از نگرش ماورايي يا ديني پيشيني بيرون ميآورند و گمان دارند كه تعقل عدالت انساني بيدستاويزي به چيزي فوق آدمي ممكن نيست، نميپذيريم. همچنين باور كساني را كه ميانديشند عدالت جز با آدمي و براي آدمي معنا ندارد و بنابراين نسبتبه جمادات و حيوانات و ديگر موجودات غير عاقل عدالتي وجود ندارد; زيرا عدالت ارزشي است كه ويژه موجود بهرهمند از عقل و اراده آزاد، و برخوردار از قدرت بر آفرينش جهان خاص خود با استقلال دروني و كامل است. درست است كه سقوط سنگ يا رويش درخت را به خودي خود نميتوان عادلانه يا ظالمانه توصيف كرد، ولي مشكله عدالت در جهان پيرامون آدمي بر پايه رابطه او با اين هستي تاسيس ميشود و براساس حقوق او بر موجودات اين جهان تعيين ميگردد. حقوق آدمي بر موجودات اين جهان با همه اختلافي كه در نوع و مرتبه دارند، چيست؟ از پگاه روزگار مدرن، در اروپا نگرشي حاكم شد كه رابطه آدمي با جهان را به سه اصل تعيين ميكرد: انسانباوري، استيلاجويي، مصرفگرايي. اين نگرش آنچنان مشكلات ستبري در گستره محيط زيست پديد آورد كه كافي است آدمي به جستجوي خطاي نهفته در آنها برخيزد و كوششي فراتر از سطح جنبشهاي مدافع محيط زيست در جوامع صنعتي به كار اندازد. تعيين دوباره حقوق آدمي بر موجودات جهان، ما را ناگزير به پرسش از حقوق خود اين موجودات و نيز نظام روابط سالم با آنها اگرچه ويژگيهاي آدمي را ندارند ميكشاند. به سخن ديگر درست نيست كه وجود عدالت را در جهان آدمي محصور كنيم. عدالت در جهان، مشكلهاي است كه توجيه و تمييز خود را دارد و يكسره بيمعنا نيست. با اين همه، رويارويي با اين مشكله نبايد با واپسگريزي هراسآلود به نگرشهاي پيشامدرن انجام گيرد. همچنين اين مشكله، سرشت ويژه عدالت انساني را يكسره نفي نميكند و امكان آگاهي يافتن از سرشت آن و تحليل فلسفي آن را، به گونهاي كه بتدريج موجب تفاهمي فراگير پيرامون آن گردد، انكار نميكند. نزديكترين و سودمندترين پيش درآمد به تفاهم فراگير درباره عدالت انساني، همرايي و همنظري در مفهوم عدالت است. فلسفهها و دينها و ايدئولوژيها و نيروهاي اجتماعي و سياسي كه بر سر مشكله قدرت چالش ميكنند، در عين حال، بر سر مشكله عدالت و خود مفهوم عدالت نيز با يكديگر ميستيزند. براي درنورديدن اين چالش راهي نيست جز دستيابي به مفهومي روشن، گسترده و انعطافپذير از عدالت، به گونهاي كه قاعدهاي شايسته براي گفتگو و ورود به بحث، و ابزاري كارآمد براي تحقق پژوهش و پيشرفت آن به دست دهد; قاعدهاي براي انديشيدن به عدالت چونان ارزشي انساني و فراگير، و انديشيدن به عدالت از چشمانداز قدرت سياسي. براي روشن شدن مفهوم عدالت در مقام ارزشي نسبتبه قدرت سياسي، آن را چنين تعريف ميكنيم: عدالت نسبتبه قدرت سياسي، نظامبندي اجتماعي و تاريخياي است كه به هر صاحب حق و استحقاقي، حق ميدهد، شايستگي او را ميپذيرد و به او مجال ميدهد كه از آن بهرهمند گردد و تحتشرايط معيني وظيفهاي را كه همراه آن است انجام دهد. اكنون يكايك پارههاي اين تعريف را برميرسيم: اين كه گفتيم عدالت، نظامبندي اجتماعي است، بدان خاطر است كه نشان دهيم عدالت از اموري است كه وجود آن با اراده انسان اجتماعي و خرد او پيوند دارد و از اموري نيست كه از راه تصادف به جهان انسان اجتماعي گام نهد. نقش قدرت سياسي حاكم در ساختن اين نظام، ويژه و آشكار است. پرتوانترين و مسؤولترين قدرت مؤثر در جامعه، نسبتبه نظامبندي و تحقق آن در جامعه، قدرت سياسي حاكم است. سويههاي ديگر اين نظام، افراد و گروههاي جامعه، با همه اختلافي كه در روابط و مناسبات دروني خود دارند، هستند. نظامبندي اجتماعي، سويه اجتماعي هستي آدمي را به گستردهترين معناي آن فراميگيرد. اين نظام، بنا به سرشتخود، شاني تاريخي دارد يعني دگرگونشونده و محكوم به زمينهها و ظرفهاي زماني و مكاني است و بستر فعاليت مستمر و بازنگري هميشگي است. با اين همه، هر نظام اجتماعي و تاريخياي، نظام قدرت و عدالت نيست. گاه، حاكم سياسي هنگامي كه نظام معيني براي جامعه خود ميآفريند، چونان زورمندي كه پيش از هر چيز مصالح خود را در نظر ميگيرد، موقعيت افراد و گروهها را بر پايه بنيادها و قواعدي تعيين ميكند كه پايداري زور و سيطره او را تضمين كنند و مصالح او را تحقق بخشند. بنابراين، نظام اجتماعياي كه او پي ميريزد نظام زور و ظلم و غلبه است نه نظام قدرت و عدالت. معيار جدايي نظام ظلم از نظام عدالت جز بر پايه حقوق مردم در جامعه، نميتواند باشد. عدالت، نظامي است كه بر اين اصل ميايستد كه هر عضو جامعه حقوق معيني دارد; حقوقي كه يا برخاسته از طبيعت چيزهاست و يا، از افعال آدمي در مقام موجودي مسؤول و آزاد برميخيزد، در حالي كه ظلم بر اين اصل استوار است كه مردم در جامعه، حقوقي ندارند جز آنچه حاكم ميخواهد و ميپسندد; آن هم پس از آن كه حقوق خود را بر آنان تحميل كرد. اين حقوق، بفرجام، از گستره چيرگي و غلبه او بر مردم مايه ميگيرد. با اين همه، حقوقي كه نظام عدالت مفروض ميگيرد چيست؟ در پيشگاه اين پرسش، دشواريهاي نظري بسياري نمايان ميشود، به گونهاي كه مفهوم عدالت را موضوع تاويلهاي گوناگون قرار ميدهد. تاويل درستبه گمان ما آن است كه مفهوم عدالت را با نظريه حقوق طبيعي پيوند ميدهد. با اين همه، احترام به حقوق طبيعي و آنچه بدان پيوند ميخورد و يا از آن مايه ميگيرد، براي بازشناسي نظام عادلانه كافي نيست. آدمي موجودي است كه با عقل و اراده آزاد خود دستبه انجام كارها ميزند و حقوق طبيعي چيزي نيستند، جز زمينههايي براي آنچه او شايسته انجام آن است. اگر مالكيت، يكي از حقوق طبيعي انسان است، آنچه مهم است كاري است كه او براي بهره بردن از اين حق، انجام ميدهد. اين بدين معناست كه شايستگي و استحقاق، موضوع حقيقي عدالت و مدار نهايي آن است و هر نظام اجتماعياي كه بر پايه اين موضوع، متمركز نگردد، از چارچوب عدالتبيرون رفته است. بنابراين رابطه ميان قدرت سياسي و عدالت، بر پايه مساله استحقاق نسبتبه اعضاي دولت[ شهروندان] در پرتو حقوق طبيعي آنها و نسبتبه خود دولت در پرتو حقوق طبيعي آن استوار است. اين حقوق گرچه آغازگاه قدرت سياسي و نقطه عزيمت آن هستند، ولي عمل قدرت سياسي در برخورد با استحقاق هريك از اعضاي دولتشفافيت و روشني مييابد. از آنجا كه هر قدرت سياسياي امكانات محدودي دارد، بايسته است كه مفهوم عدالت در نسبتبا آن، بر روي دو سطح از داد و ستد با حق و استحقاق گشوده گردد: سطح نخستين، پذيرش حق و سطح دوم، مجال دادن براي بهرهگيري از حق. در سطح نخستين، قدرت سياسي اعلام ميكند كه اين اصل آغازين را ميپذيرد كه هريك از اعضاء دولت، چه شخص طبيعي و چه شخص معنوي [شخص حقيقي و شخص حقوقي]، حقوقشان محترم و محفوظ است و نيز حق طبيعي و استحقاق بالفعل خود دولت نيز محترم است. اين امر، گستره آگاهي و آمادگي قدرت سياسي را، براي التزام به تحقق بخشيدن به حق و سنجيدن شايستگي و ارجگذاري به آن، نشان ميدهد. در سطح دوم، در عمل به گونهاي گسترده، چگونگي بهرهگيري هريك از اعضاء دولت از حق و استحقاق خود، به حسب مقتضيات تاريخياي كه دولت در آن قرار دارد، تعيين ميشود. روشن است كه در اين زمينه دولت، قيد و شرطهايي را نيز پيش مينهد كه برآمده از ويژگيهاي جامعه و سطح پيشرفت مادي و فرهنگي آن است. پس از آن كه عدالت را نسبتبه قدرت سياسي تعريف كرديم، بايد حقي را كه دولتبراي عادلانه بودن خود بايد آن را بپذيرد، تعريف و روشن كنيم. اين حق، حق به وجود آمدن آن است. اگر اين حق براي دولت ثابتشود ميتوان در ديگر وجوه نزديكي ميان آن دو و عدالت كندوكاو كرد. چه بسا شگفتبه چشم آيد كه حق در وجود، نقطه عزيمت پژوهش درباره رابطه و ميان دولت و عدالتباشد. با اين همه، اين شگفتي هنگامي كه تفاوت ميان وجود دولت و وجود فرد را بيابيم از ميان ميرود. فرد بشري، بياختيار خود و با اختيار ديگري، به هستي گام مينهد و به اختيار خود در گستره هستي، زندگي خود را ادامه ميدهد. زيرا موجودي مختار آفريده شده است، كساني كه او را به اختيار خود به هستي آوردهاند نميتوانند مانع حق زندگي او گردند، مادامي كه آنها خود به اين شيوه به هستي پا گذاشتهاند. ولي دولتبه اختيار ديگري وجود نمييابد، بل به اختيار مجموعه اعضاي آن يا پارهاي از آنها به وجود ميآيد. اگرچه ممكن است عوامل خارجي نيز در اين راه ياري رسانند، به هر روي، اراده ايجاد آن پيش از وجود آن و همراه آن است. به سخن ديگر، پدر و مادر دولت همان فرزندان آن هستند. از اين روست كه به اثبات وجود خود و مقبول نماياندن آن نيازمند است، تا اراده ايجاد آن را محق جلوه دهد و نه صرفا همچون اراده يك امر واقع باشد. ارادهاي كه دولت را به وجود ميآورد در عين آن كه ارادهاي جامع است، فاصل و جدا كننده نيز هست. زيرا اين اراده، اراده جامعهاي معين است كه بر پايه نظام ويژهاي از وابستگيها پديد آمده و هويت ويژهاي دارد و در نسبتبا جهان پيرامون خود مستقل است. اين جمع و فصل و گسست و پيوستي كه انجام ميدهد كاملا طبيعي است ولي اين، حقي را براي آن ثابت نميكند، مگر به ميزاني كه چالش ميان آنچه جامع آن است و آنچه را جداكننده و فاصل آن است از ميان ميبرد. از اينجاست كه اثبات حق دولت در وجود، با دو نوع دليل پيوند ميخورد: يك نوع دليل كه مربوط به درون است و يك نوع دليل كه مربوط به بيرون است. دلايل متعلق به درون، همه بر محور يگانگي اعضاي دولت [شهروندان] با اراده جامع و مولد آنها ميگردد. در واقع بالاترين حد اين يگانگي، اجماع و پايينترين آنها اكثريت مطلق است و براي جامعهاي كه ميخواهد پديدآورنده دولتي باشد كه امور آن را سامان دهد، ميان اجماع و اكثريت مطلق درجههاي بسياري هست. اگر اراده پاگيري دولت، دستكم در اكثريت اعضاي جامعه نباشد، دولت چه حقي دارد كه به وجود آيد؟ جدا از آن كه مساله اكثريت دلبسته به پيدايش دولت در بيشتر حالتها با مشكله تعدد وابستگيها در جامعه و چگونگي ورود آنها به منظومهاي شايسته براي تاسيس دولتبرخورد ميكند. اين مشكله، هر دولتي را در پيشگاه آزموني دشوار مينهد. در فلسفه، هيچ راه حل آمادهاي وجود ندارد كه بتوان آن را فراپيش همه دولتها يا هريك از دولتها براي حل اين مشكله نهاد. آنچه براي حل اين مشكله مورد اعتناي فلسفه است، اصلي عمومي يا شرطي عمومي است كه احترام به آن به پاگيري دولتحق مجال ميدهد و آن را از حق به وجود آمدن و ديگر حقوق ملازم با ماهيت آن بهرهمند ميسازد. اين اصل يا شرط، خرسندي آزادانه گروههاي معين در ورود به كيان دولتبه حسب شكلي معين، و اقامه سلطه عمومي آن به حسب نظامي معين است. همان گونه كه دستكم اكثريت اعضاي جامعه براي توجيه قيام دولت و سلطه آن، در وضعيت جامعهاي كه از نظر وابستگي يكدست و يكسان است، بايد خرسندانه و آزادانه عمل كنند، در وضعيت جامعهاي ناهمگون نيز دستكم از اكثريت اعضا، از هر گروهي از گروههاي بزرگ و متشخص در جامعه، بايد طلب رضا و آزادي كرد. با اين شرط، دولت درست پا ميگيرد و ميزان قهر و زور در توليد آن به كمترين حد معقول ميرسد. كساني كه دولت را نپذيرفتهاند ميتوانند عليه آن ستيزه كنند ولي تنها در سطح راي، تا به اكثريتبدل شوند. زيرا تعدد ايدئولوژيك [كثرتگرايي] در دولت امري مشروع است، اگرچه با اساس دولت درنسازد. در اين زمينه، در به تمامي به روي مشكلهاي دقيق و بسيار حساس كه كمتر دولتي در جهان فارغ از آن است گشوده ميشود; مشكله اقليتهاي قومي، نژادي يا فرهنگي. بنا به اصل، اگر فورمول حكومتخودگردان خرسندكننده نباشد و فدراليسم نيز كافي نباشد و شرايط، دستيافتني و منازع، غير موجود و زمينه، مناسب باشد هيچ كس نميتواند اقليتي قومي را از به پا داري حكومتي مستقل و خودمختار و پديد آوردن دولت منع كند. اين چيزي است كه دستكم جنبشهاي آزاديبخش در جهان با شعارهاي گوناگون مانند حق ملت در تعيين سرنوشت و حق اختلاف و انفصال اعلام كردهاند. با اين همه مساله پديد آوردن دولتبه معناي كامل كلمه، كالايي تجاري يا پيماني ساده نيست كه به هنگام ضرورت بتوان از آن واپس نشست. اين مسالهاي مهم و سرنوشتساز است و لوازم بسيار، و نتايج درشت و عظيم دارد. چه در سطح جامعهاي كه مولد دولت است و چه در سطح جهاني كه بايد دولت نوپا را چونان همبازي جديد بپذيرد. بنابراين نميتوان آن را به خاطر هوسهاي دگرگونشونده و ملاحظههاي خرد و كوتاه كه بنياد دولت را برمياندازند و خانه آنارشيسم را آباد ميكنند و در سطح نمايش بينالمللي موجب سستي ميشوند، رها كرد. از اين رو بايد از داشتن نگرش سياسي و اجتماعي گسترده و سنجش مصالح دور و دراز مدت دريغ نورزيد و، بفرجام، ناگزير از يك رهبري پديد آمده با آزادي كامل است كه بتواند راي عمومي را به سوي خود جلب كند و آن را فراگيرد و برانگيزد و نيز بتواند دولتهاي حاكم را وادار به پذيرش اين دولتبگرداند. اين پذيرش محور دليلهايي است كه براي اثبات حق دولت در به وجود آمدن به كار ميآيد و متعلق به بيرون است. زيرا دولتي كه وجود خود را از اراده جامعه وام ميگيرد، نميتواند با فعاليتها و كارهاي اين اراده در گستره جهاني چالش كند و در عين حال دوام خود را نيز توقع داشته باشد. بل به عكس، نيازمند آن است كه با وضعيت جهاني اين اراده آشتي كند تا وجود آن در خود و براي خود، چونان نمودي از اراده جامع جزئي، با وجود آن براي ديگري كه نمودهاي همانندي از اراده جامع و كارگر در جهان هستند، متفق و متحد گردد. آنچه بايد به ياد داشت اين است كه پذيرش بينالمللي به دولت، حق به وجود آمدن نميدهد. بل آن حق را تاييد و تاكيد ميكند و يكسره امري ثانوي نيست. پذيرش بينالمللي دولت را نميآفريند. آنچه دولت را ميآفريند اراده جامعهاي است كه خود را، چونان ارادهاي مستقل، تحميل كرده است. اين پذيرش، گاه همزمان با پيدايش قطعي اين اراده ميآيد، گاه پس از آن پديد ميآيد، و گاه با اجماع و گاه بيآن تحقق مييابد. با اين همه، هميشه در مرحله دوم ميآيد نه در مرحله نخست و حصول اين پذيرش براي دولتبسيار مهم است. زيرا مشروعيت وجود دولت را نسبتبه دولتهاي مشابه تكميل ميكند و راه دوام و استقرار را بر آن هموار ميسازد و به آن مجال ميدهد تا در ميان دولتها نقش خود را بازي كند و حقوق خود را بگيرد و به وظايف خود عمل كند. هنگامي كه دولتبر حسب اصول عدالت كه ويژه پيدايش دولتهاست پديد ميآيد، بايد در برابر عدالت، دو سطح مسؤوليت را بپذيرد: سطح عدالت ميان دولتها، و سطح عدالت در خود دولت. عدالت ميان دولتها نظامي است كه همه حقوق طبيعي هر دولتي را برحسب ماهيت آن فرامي گيرد، همچنين همه شايستگيهايي را كه برحسب رفتار دولت از آن اوست، و نيز همه شرايطي را كه زمينههاي متغير براي بهرهگيري از اين شايستگيها و حقوق و انجام وظايف همراه آنها نسبتبه ديگر دولتها الزام ميكنند. اين نظام بايد با اتفاق دولتها وضع شود، با همه اختلاف اوضاع و روابط و مناسبات ميان آنها. زيرا فوق قدرت دولتها قدرتي، مانند قدرت دولت كه فوق جامعه است، وجود ندارد. براساس همين داده بنيادين است كه نظريه عدالت ميان دولتها، از بن با نظريه عدالت در دولتي واحد تفاوت ميكند. آنچه ما در اين نوشتار بدان ميپردازيم، اصل عدالت در دولتي واحد است. استدلال براي اثبات پارهاي از حقوق دولت، مانند حق حفظ و دفاع از خود و يا ائتلاف با دولتي ديگر براي استمرار بيشتر، چندان نيازي به كوشش ندارد; برخلاف آن دسته از حقوق دولت كه در نظام عمومي عدالتسياسي جاي ميگيرد، مانند حق مالكيت. دولتحق مالكيت دارد، نه تنها به اين دليل كه صاحب خود و مسلط بر خود است، بلكه همچنين به اين دليل كه نيازمند فعاليت و عمل است، هم اكنون و هم آينده، تا بتواند بماند و وظايف خود را به انجام برساند. اين حق، نسبي است و او بايد به قلمرو حقوق افراد و گروهها و كارگزاران دولت و حقوق ديگر دولتها و حقوق نوع بشر احترام بگذارد; اين حق دولت است نه حق حاكمان و نه حق طبقهاي از طبقههاي جامعه. بنابراين اگر حق مالكيت داشتن دولت عادلانه باشد، محدود بودن اين حق نيز عادلانه خواهد بود. حدود اين حق بايد به گونهاي باشد كه هم مصلحت عمومي را پاس دارد و هم به مصلحتخصوصي و شكوفايي جامعه احترام نهد. مشكله مرز ميان حقوق دولت و حقوق اعضاي آن، از مشكلات دشوار و دقيق است كه نياز به ژرفانديشي در مساله دولت عادل، بويژه در گستره مالكيت، دارد. دولت عادل حق مالكيتخود را براي فشار بر اعضاي خود و زورگويي به آنها به كار نميگيرد، بلكه براي توزيع فوايد ثروت عمومي در جامعه بر اعضاي خود از اين حق استفاده ميكند. به هر روي، حق مالكيت در دولت عادل، مانند ديگر حقوق دولت و حقوق اعضاء، نيازمند تبلور و توجيه عقلاني متكامل دايمي و رو به رشد است. اين تبلور و توجيه براي قدرت دولت از راه حقي كه حق گوهرين دولت استحق قانونگذاري امكانپذير است. قانونگذاري در دولت هم قانونگذاري براي خود دولت است و هم براي اعضاي آن و در هر دو حالتبيانكننده اراده دولت است; ارادهاي كه وراي آن ارادهاي نيست تا سرنوشت امور خود و امور اعضاي عمومي خود را تعيين كند. به همان ميزان كه اين اراده به منظومه حقوق طبيعي و مراتب استحقاق كه برآمده از افعال است، احترام بگذارد و اين راه را با نور عقل و احكام آن سپري كند، خواهد توانستبه قانون عادلانه كه تجسم روشن ديالكتيك قدرت سياسي و عدالت است دستيابد. نظام قدرت در دولت، براي تامين عدالت در دولت، تنها به حق قانونگذاري نياز ندارد. اين حق يكي از عناصر عدالت در دولت است و ارزش حقيقي آن در ميزان موفقيت قدرتي كه قوانين موصوف به عادلانه را اجرا ميكند، آشكار ميشود. و اين بدين معنا است كه عدالتحقوقي، شرط عمومي عدالت در جامعه سياسي است و يا به سخن ديگر آينهاي است كه تصوير عدالت را آن چنان كه قدرت دولت آن را مينگارد باز ميتاباند و به ميانجي آن در كليت جامعه باز ميتابد. جايگاه رفيع نظري و عملي عدالتحقوقي (عدالت در قانونگذاري) در جامعه سياسي سالم از همين جا بر ميخيزد. منطقي و طبيعي است كه نخستين موضوع قانونگذاري، در مقام نمودي از ديالكتيك قدرت سياسي و عدالت، حق سياسي و تفويض قدرت دولتبه حاكم باشد. در دولت عادل، شان عمومي، شان همه اعضا به يكسان است و حق سياسي ميان همه اعضا به يكسان مشترك است. با اين همه ضرورت عملي اقتضا ميكند كه فعاليت و استخدام اين حق، به گونه معيني كه با اوضاع جامعه سازگاري داشته باشد، تنظيم شود. اين تنظيم بايد بر پايه تمايز ميان حقي كه حاكم به كار ميگيرد و حقي كه ملت از آن بهره ميبرد و حقي كه دولتبه كار ميبندد، صورت يابد. اين تنظيم كه رهاورد آن چيزي است كه بنا به عادت، نظام حكومت ناميده ميشود از يك سو جنبه اصولي دارد و از سوي ديگر جنبه تاريخي. اگر عدالت مقتضي احترام هميشگي به اصول ثابت است، مقتضي احترام به وضعيت متغير تاريخياي كه دولتبايد در بستر آن، عدالت را تحقق ببخشد نيز هست. اين به معناي آن است كه نظام حكومت در دولت نه تنها ميتواند، كه بايد همپاي دگرگونيهاي اجتماعي در نظام حكومت تغييري مناسب كند. ولي تغيير يك بعد از نظام حكومتيا بيشتر نميتواند بيرون از چارچوب قواعد اساسياي كه مقتضاي عدالت در حقوق سياسي دولت و مردم و حاكم است، انجام گيرد. هنگامي كه دولت، حاكمي را متولي قدرت عمومي در جامعه ميكند، قدرت طبيعي خود را بر سه مرتبه توزيع ميكند: پارهاي از قدرت خود را به حاكم و پارهاي ديگر را به مردم ميبخشد و حق كامل خود را در تعليق يا تحديد يا تعديل آن براي خود محفوظ ميگرداند. نقطه كانوني در اين مساله اين است كه تفويض قدرت دولت، نه تنازل از آن است و نه تفويضي مطلق و كلي ميباشد. دولت اگر بخواهد عادل باشد نميتواند به صورت دلبخواهي با حقوق سياسي بازي كند و اين به معناي آن است كه دولت عادل، اولا دولتي است كه مسؤوليت كامل خود را، خود به عهده ميگيرد و اين مسؤوليت را از راه قانون اساسي سياسياي كه خود ميپسندد انجام ميدهد. قانون اساسي، چيزي فوق قدرت دولت نيست و از اين رو ميتواند، به حسب حاجت و مصلحت، آن را تغيير دهد. از همين روست كه ميتوان گفت دولت عادل دولتي است كه از حق سياسي و وظيفه سياسي خود در برابر هر حريفي كه بخواهد روياروي آن بايستد بشدت پاسداري ميكند. هرچه دولت در اين عرصه، فتور بورزد از عدالت دور شده و روزنه را براي راهيابي خلل و ستم به ساختارها و نهادهاي خود باز گذاشته است. به سخن ديگر قانون اساسياي كه اراده دولت را در حجاب بگذارد، قانوني غير عادلانه است و دولت عادل نميتواند آن را بپذيرد. عدالتسياسي اقتضا ميكند كه اراده دولت عادل در انتخاب قانون اساسي با آزادي كامل آشكار گردد و از طريق آن اراده او، در انتخاب حاكمان و در تصميمگيريهاي سرنوشتسازي كه نميتوان آنها را به عهده حاكمان به تنهايي نهاد، تجلي يابد. در اين سطح، اراده دولت چيزي جز اراده جامعه چونان كلي بهم پيوسته و تشكيل شده از اعضاي عاقل و آزاد و برابر در حقوق سياسي و متفق بر قاعده تعريف شده بيان اراده خود در مسائل عمومي نيست. قدرت مردم در برابر قدرت حاكم چگونه ظهور ميكند؟ مراد از مردم معنايي محدودتر از معناي جامعه سياسي مستقل است و اين واژه حاكي از همه كساني است كه حتحكومت دولت هستند. از اين رو پرسش از قدرت مردم در برابر قدرت حاكمان قدري تناقضآميز است. چرا كه چگونه ميشود محكوم كه مطيع است قدرت داشته باشد؟ آنچه سخن گفتن از قدرت مردم را در برابر قدرت حاكم روا ميگرداند محدوديت تفويضي است كه به موجب آن قدرت حاكم از قدرت دولت نشات ميگيرد. آنچه دولتبه حاكم واگذار ميكند حق تصميمگيري و اجراي آن در مورد امور عمومي است; ولي اين حق، همه آنچه قدرت دولت فرا ميگيرد نيست. دست كم عنصري هست كه اين حق را همراهي ميكند و آن چيزي است كه بينش و نگرش يا ذهنيتيا راي نام ميگيرد. قدرت نميتواند حق باشد مگر آن كه از آنچه بدان فرمان ميدهد، آگاه باشد و ارزش آن را بداند. قدرت سياسي بيش از هر چيز ديگري به اين آگاهي نياز دارد. دولتي كه بهرهمند از حق قانونگذاري است نيازمند آگاهي از خير و مصالح خود است، هم در حال حاضر و هم در آينده، و نيز آگاهي از راههاي ممكن براي دستيابي به مصلحت و خير خود، تا قانونگذاري آن همان گونه باشد كه بايد باشد. و چون «خرد برتر»ي كه روسو براي قانونگذاري خوب ضروري ميديد وجود ندارد بايد دولت در قانونگذاري و كارهاي ديگر خود عملا به راي صائب اكتفا كند. همه اعضاي دولتبا تفاوتي كه در توان و موقعيت و آگاهي خود دارند در تكوين اين راي صائب مشاركت ميكنند و به هر روي اين امري نسبي است و پذيراي تحول و كاستي و افزوني است. در جامعه باز، جستجو از راي صائب و تعبير از ابعاد گوناگون آن به ميانجي مناقشه آشكار و كثرت ايدئولوژيها حاصل ميشود. و چون حاكم به تنهايي، لزوما داراي راي صائب نيستبايد مردم در اين كاوش و جستجو و نيز اعلام آنچه بدان دست مييابند و در مناقشه با راي حاكم در اين باره مشاركت كنند و به اين معنا، مردم چيزي از قدرت دولت را در اختيار دارند و از آن بهره ميگيرند. روشن است كه گاه ميان راي حاكم و راي توده مردم شكافي ژرف ميافتد. در اين حالت، حاكم ناگزير از تبديل راي خود، و يا ترك حكومت و واگذاري آن به ديگري است. اين به معناي آن است كه مردم ميتوانند از راه فشار، به نوعي در برابر قدرت حاكم اعمال قدرت كنند. به اين معنا مردم به شيوهاي مهم در قدرت حاكم مشاركت ميكنند و اين نشان ميدهد كه آنچه در سياست دولت مهم است تنها اجرا نيست، بلكه آنچه پس از اجرا روي ميدهد هم اهميت دارد. چرا كه مردم، صرف تودهاي منفعل نيستند و اطاعت مردم اطاعتي كور نيست. از اين رو هنگامي كه مردم به اوامر حاكم گردن مينهند ميتوانند زشتي و زيبايي آن را بيان كنند و بر بديها و زشتيهاي آن بشورند و گزينهاي بهتر پيشنهاد كنند. قواعد عدالت در مورد قدرت حاكم با قرار دادن آن در مرتبهاي ميان قدرت دولت و قدرت مردم ساخته ميشود. انديشه سياسي بر اهميت عدالت در سياستحاكمان بر مردم پاي فشرده، ولي كمتر به اهميت تبيين شرطهاي اين عدالت نسبتبه قدرت خود حاكمان [توجه كرده است] و يا بهتر بگويم [انديشه سياسي] در پرداختن به مشكله شروعيتسياسي كمتر به تمايز ميان قواعد فلسفي و ديگر قواعدي كه از منابع نظري يا جامعهشناختي مايه ميگيرد، توجه كرده است. از چشمانداز فلسفي ميتوان قواعد عدالت مربوط به قدرت حاكم را در سه عنوان گرد آورد:1.احترام به قدرت دولت و حق معارضه;2.دستيابي به تفويض صريح و صحيح از سوي جامعه;3.پذيرش اين مسؤوليت و حساب پس دادن. اين سه عنوان بيش از آن كه به نظامهاي حكومت و ساختار دروني آنها پيوند داشته باشد به بنيادهاي عمومي اين نظامها در چارچوب عدالتسياسي مربوط است. حقي كه حاكم در مقام حاكم، از آن بهرهمند است، اولا به شؤون عمومي در جامعه و ثانيا از يك سو به اراده دولت و از سوي ديگر به اراده معارضه محدود است. هرگونه پا فراتر گذاشتن از اين چارچوبها قدرت او را به تسلط و تحكم تبديل ميكند و تسلط، ظلم است. آنچه آورديم درباره تفاعل قدرت سياسي با عدالت در آنچه مربوط به وجود دولت و حق سياسي برآمده از آن استبود. از پس آن به عدالتي ميرسيم كه به سياست قدرت سياسي در گسترههاي گوناگوني كه جامعه سياسي مشتمل بر آن است، تعلق دارد. عدالت اقتصادي، عدالت آموزشي، عدالت تبليغاتي، عدالت ميان مرد و زن، عدالت ميان نسلها و... گونههايي از عدالت هستند كه برحسب بستر كاركرد قدرت سياسي طبقهبندي ميشوند. با توجه به درهم تنيدگي ميان اين انواع از عدالت، ميتوان همه آنها را وجوه متمايز و متكامل عدالتي فراگير، يعني عدالت اجتماعي انگاشت. اين مفهوم عدالت اجتماعي كه نظريه قدرت سياسي بدان نيازمند است در مرتبهاي ميان دو مفهوم ديگر آن، كه يكي بسيار محدود و ديگري بسيار گسترده است، مينشيند. برحسب مفهوم بسيار محدود آن، عدالت اجتماعي چيزي جز روابط اقتصادي و بازتابهاي اجتماعي آن در شمار نميآيد. مالكيت و كار و ثروت مادي و طبقات اجتماعي همه با هم تار و پود نظامي از روابط ويژه را ميبافند و محور انديشه در عدالت را در نظريه ايدئولوژي سرمايهداري و نظريه ايدئولوژي سوسياليستي ميسازند. ولي شان روابط اقتصادي و تاثير اجتماعي آن هرچه باشد پيوند دادن آن به تنهايي، به انديشه در عدالت اجتماعي دور از عينيت و منطق است. امر اجتماعي شامل همه روابط ميان افراد در جامعه سياسي و از آن ميان روابط اقتصادي است. در عوض، مفهوم بسيار گسترده عدالت اجتماعي شامل همه آن چيزي است كه در جامعه ميگذرد و پيدايش خود جامعه نقطه آغاز آن است. چه بسا جان رالز مهمترين فيلسوف معاصر باشد كه از مفهوم اين نوع عدالت اجتماعي دفاع ميكند. او در كتاب خود، نظريه عدالت، تاكيد ميكند كه نخستين موضوع عدالتساختار بنيادين جامعه است. يعني كيفيتي كه نهادهاي بزرگ اجتماعي با آن، حقوق و وظايف بنيادين را توزيع ميكنند و ثمرههاي تعاون اجتماعي را تقسيم مينمايند. مراد از نهادهاي بزرگ، قانون اساسي سياسي و ساختارهاي بنيادين اجتماعي و اقتصادي است. او نظريه قرارداد اجتماعي را بدان سان كه لاك و روسو و كانتبنياد نهادهاند، تكامل ميبخشد و بر اين پايه ميكوشد تا نظريه خود را درباره عدالت صورتبندي كند; [يعني] عدالت در مقام انصاف كه آزادي و برابري را يكجا جمع ميكند و با خودخواهي روشنانديشانه درميپيچد و رهيافت افراطي را در اهمال برابري و مشاركت، كه مبناي سلوك ليبراليزم غربي بويژه امريكايي است، تصحيح ميكند. در واقع، اين مفهوم به آنچه ما گستره عدالتسياسي به معناي گسترده آن ناميديم، نزديك است. با اين همه، نگرش ما با رالز تفاوت دارد و باور داريم كه مفهوم عدالت اجتماعي، يا مرادف عدالتسياسي به معناي گسترده آن است و همه سطوح تفاعل قدرت سياسي و عدالت را فرا ميگيرد و نقطه آغاز آن پيدايش جامعه سياسي، از حالتي اجتماعي است كه منظومهاي از وابستگيهاي ويژه بر آن حكومت ميكند و مقتضي ساختن و بازسازي است نه از حالتيا وضعيت اصلي فرضي كه بر آن فردانيتي كامل حكمفرماست، يا اين كه مفهوم عدالت اجتماعي بر آنچه پس از برگرفتن هرچه متعلق به قدرت سياسي است از دالتسياسي بازميماند، صدق ميكند و اين در حقيقت همه بافت اجتماعياي است كه قدرت سياسي بايد آن را از ظلم پاس دارد. ما وقتي به اين معناي دوم گرايش پيدا ميكنيم، كثرت گسترههاي داخل آن و جايگاه بلندي را كه ويژه گستره اقتصادي و اجتماعي است، فراموش نميكنيم. اصل برابري كه گاه به عدالت اجتماعي پيوند زده ميشود و احيانا تعريف آن به شمار ميآيد در انگاره عدالت اجتماعي نقشي انتقادي بازي ميكند، به گونهاي كه نه ميتوان آن را انكار كرد و نه از اهميت آن كاست. ولي آيا ميتوان اين اصل را گوهر عدالت اجتماعي يا كانون اساسي آن دانست؟ به چه معنا؟ چه نتايجي بر آن بار ميشود؟ معناي فلسفي برابري ميان افراد اجتماعي، برابري در كرامت انساني است. و اين به خودي خود هدف و آرمان است و ابزاري براي چيز ديگري نيست. ترجمه عملي و عمومي اين حقيقت ماهوي اين است كه آدميان، همگي، نيازهاي بنيادين و حقوق طبيعي و وظايف طبيعي دارند. وراي اين امر، برابري در ميان آدميان امري نسبي، متغير و تابع اعتبارات ذهني و عيني است. كشاندن برابري به چيزي فراسوي اصل كرامت انساني و ترجمه عملي و عمومي آن و گره زدن همه روابط اجتماعي به قالب برابري آنچنان كه برابريخواهي ( equalitarianism ) ميانديشد فرا گذشتن از سرشت چيزها و تيره كردن ويژگي آنهاست و عدالت نميتواند بر پايه اين دو امر بايستد. اين كه برابري پايه و قاعده عدالت اجتماعي است، نتايج مورد نظر تفسير برابريخواه ( equalitarian ) را به دست نميدهد. بل نتايجي يكسره مباين و گاه متناقض با آن به بار ميآورد. درست است كه نيازهاي بنيادين زيستشناختي و رواني و اجتماعي همه افراد اجتماعي يكسان است، ولي آيا همه افراد در برخورد با اين نيازها و در ادراك و ارزشداوري آنها و پاسخگويي به آنها همانندند؟ افراد اجتماعي به تعدد و تكثر خود برخوردهاي متعدد و متكثري با نيازهايشان دارند و هريك هويتي يگانه دارد. چرا هنگامي كه به عدالت اجتماعي نگاه ميكنيم اين حقيقت از چشم پنهان ميماند؟ فرديت هر فرد اجتماعي از اين حيث كه موجودي زنده و يگانه است كمتر از همانندي او با ديگر افراد اجتماعي حقيقت ندارد. احترام به حقيقت فرديت همان قدر عدالت است كه احترام به حقيقت همانندي در روابط اجتماعي. حتي بيشتر از اين، ما ميبينيم احترام به فرديت هر فرد از لوازم همين اصل برابري است. زيرا نظر به افراد اجتماعي، به اعتبار اصل فرديت مشترك ميان همه آنها، كمتر از نظر به آنها، به اعتبار اصل همانندي، ضرورت ندارد. برابري ميان افراد اجتماعي هم نسبتبه معيار همانندي، برابري است و هم نسبتبه معيار اختلاف و فرديت. از اين روست كه پايه دانستن برابري براي عدالت اجتماعي به معناي انكار تفاوتها ميان افراد اجتماعي نميتواند باشد; بل برعكس، تاكيدي بر احترام به اين تفاوتها به نام خود برابري است. از سوي ديگر هنگامي كه به اعتبار نيازهاي اساسي هر فرد، آزادي را كه مقوم گوهرين هريك از آدميان است لحاظ كنيم، دور بودن گرايش برابري خواه از فهم درست عدالت اجتماعي، بيشتر روشن و آشكار ميشود. مردم در كرامت انساني برابرند، نه تنها به اين خاطر كه ساختار نيازمندي اساسي آنها يكي است; بل به اين سبب كه آزادي در ژرفاي وجود هريك از آنهاست. آنها در اين كه آزادند برابرند و آزادي، با همه موضوعات گوناگون و ديناميسم آفرينشگر خود، از يكدستشدن با اشكال واحد و هماهنگ شدن با هنجارهاي واحدي كه برابريخواهي مايل استبر همه روابط اجتماعي تعميم دهد، پرهيز دارد. طبيعتا نميتوان هنجارها و گونههاي تكراري را در زندگي و روابط اجتماعي الغا كرد، ولي برابري اقتضا ميكند كه پيش از در نظر داشتن وجوه همانند رفتار افراد اجتماعي و آنچه تابع هنجارهاي واحد است، به اين افراد در آنچه اساسا برابرند و در آنچه حق اساسي آنهاستبا حق آنها در زندگي و آنچه رفتار همانند و ناهمانند آنها را برميانگيزد نظر كنيم، يعني به اين اعتبار كه موجوداتي آزادند. بدينسان، نظام مشكلات عدالت اجتماعي بر پايه برابري به نظام مشكلات آزادي تبديل ميشود و اين نظام مشكلات در مقام نخست جاي ميگيرد. در حقيقت، عدالت اجتماعي پروژهاي ناتمام است كه هيچ گاه به پايان نميرسد. قدرت سياسي در تحقق آن به هرجا كه برسد هنوز در برابر آن چيزهاي بسياري ميماند، بويژه در سطح حمايت از آزادي اجتماعي از يك سو و در سطح راه حليابي براي تفاوتهاي اجتماعي از سويي ديگر. از اينجاست كه ميتوان عدالت اجتماعي را نسبتبه قدرت سياسي به سه اصل تقسيم كرد: يكي آزاديهاي عمومي و ديگري تفاوت اقتصادي و اجتماعي و آن ديگر خدمات عمومي. اصل نخست، عدالت اجتماعي را به نظاممند كردن فعاليتهاي فردي آزاديهاي عمومي در گستردهترين معاني آن تعريف ميكند. اصل دوم عدالت اجتماعي را، مهار تفاوت اقتصادي و اجتماعي در چارچوب تفاوتهاي حاصل از عمل تعريف ميكند. و اصل سوم اهميتبخشيدن به خدمات عمومي اجتماعي را براي باز توزيع ثروت و به دست گرفتن آن به سود همه افراد ملت، تعريف و تحديد عدالت اجتماعي ميداند. در آغاز سخن، آورديم كه عدالتيكي از شرطهاي سعادت است. اكنون پس از تحليل مفهوم عدالت اجتماعي ميتوان دريافت كه چگونه عدالتبه سبب آن كه شرط امنيت و آرامش در جامعه سياسي استشرط سعادت جامعه قرار ميگيرد. تحقق اصول عدالت اجتماعي بدانسان كه آورديم به نيكي، رسوخ روابط تفاهم و تعاون ثمربخش ميان افراد جامعه سياسي را تضمين ميكند، نه به معناي آرمان شهري بل به معناي واقعي; به اين صورت كه اقامه عدالت اجتماعي تا حد زيادي اسباب حسد و حقد و كينهورزي و بدخواهي را كه به طور طبيعي به تعميق شكاف و تيز كردن آتش چالشهاي اجتماعي و اقتصادي ميانجامد، از ميان ميبرد. صلح و امنيت اجتماعي تنها به معناي منع خشونتورزي نيست. چرا كه اين منع ميتواند به دست قدرت نيرومند و بازدارندهاي انجام گيرد و ميتواند با سستي گرفتن آن قدرت از ميان برود. صلح اجتماعي به معناي حقيقي آن، آرامش دروني افراد اجتماعي در نظام روابط توليد و تبادل و توزيع و تعاون ميان آنها، و اطمينان به اين است كه قدرت عمومي در كار حفظ حقوق هر فرد و بهرهمندي او از نتايجشايسته عملش است. اين آرامش اطمينانبخش، درآمدي ستبر خرسندي افراد اجتماعي از حضورشان در جامعه سياسي واحد، با وجود آن كه اين جامعه از پارهاي وجوه ظلم و پارهاي اسباب تنش و خلل، تهي نيست. به اين معنا، صلح و آرامش اجتماعي نسبتبه قدرت سياسي به صورت ارزش برين درميآيد.به گفته ماوردي در كتاب «ادب الدنيا والدين» پاگرفتن عدالت در جامعه، «به الفت فرا ميخواند و به طاعتبرميانگيزاند و شهرها را آباد ميكند و اموال را شكوفا ميسازد و نسل را بسيار ميگرداند و سلطان را در امان ميدارد.» هريك از اين عناصر نسبتبه تفاعل قدرت سياسي با عدالت اهميت دارند. بويژه الفت كه مورد توجه خاص ماوردي قرار گرفته است، در فلسفه قدرت سياسي امري گوهرين است كه جامعه سياسي، چه در حال ناآرامي و چالش باشد و چه نباشد، بايد به آن تمسك كند. الفت ميان افراد جامعه سياسي به ياري نوع ديگري از عدالت در دولت، يعني عدالت قضايي، استوار ميشود. قدرت سياسي در درونمايهها و سطوح گوناگون خود، به ميانجيگري قانونگذاريها و برنامهها و كارهاي اجرايي و عملي مناسب خود، مسؤول تحقق بخشيدن به عدالت اجتماعي است. با اين همه، مسؤول رفع ستمها و پايان بخشيدن به چالشهايي كه ميان افراد جامعه در داد و ستدشان در مورد انواع حقوق رخ ميدهد نيز هست. به همان ميزان كه قدرت قضايي، عادل باشد مردم آسوده ميشوند و اسباب پناه بردن به شيوههاي خشونت و فشار ميان افراد براي دفاع از حقوقشان نابود ميشود. عدالت قضايي ضمانتي است كه موجب ايجاد امنيت و آشتي اجتماعي در جامعه سياسي مبتني بر حق ميگردد. البته روشن است كه عدالت در قانونگذاري، مقدم بر عدالت قضايي است. چرا كه اساس در ترتيب عدالت، دولت است و اين بيگمان همان عدالت در قانونگذاري است. قوانين عادلانه، اگرنه براي همه، براي بيشتر مردم ضامن حفظ حقوق و مصالح آنهاست و موجب رفتار عادلانه ميشود و از واكنشهاي تند و عنيف جلوگيري ميكند. ولي اين به معناي آن نيست كه عدالت قضايي يكسره تابع عدالت در قانونگذاري است. قضا، با قوانين موجود در دولتبراساس اين كه مرجع مستقيمي است كه بايد محترم بماند، تعامل و برخورد ميكند. ولي به حاكميت قانون نگاهي بتوارانه و ايستا و متعصبانه ندارد. قانون هرچند عادلانه باشد عدالتش نسبي است و همه حالات را به يكسان نميپوشاند و چه بسا با وضعيتهاي نوپديد، ناسازگار بيفتد. از اين رو، قضا بايد با قانون موجود به اين اعتبار كه بازتاب عدالت در دولت است و به اعتبار نسبت آن با عدالت في حد ذاته، برخورد كند. از اين جاست كه عمل قضايي، سه سطح برخورد با قوانين موجود در دولت را فرا ميگيرد (قوانين به معناي گسترده آن): سطح نخست، تطبيق اين قوانين بر حالات ويژهاي كه بر آن عرضه ميشود; سطح دوم، تفسير اين قوانين; چرا كه متن و نص به تفسير نياز دارد. و سوم گذشتن از اين قوانين در جايي كه شايسته است، براي جبران نقص آن با روح عدالت. از اين روست كه ميگوييم عدالت در قانونگذاري، ضامن تحقق صلح اجتماعي است. اما تنها نخستين ضامن است، ضمانت قطعي در چارچوب نظام حكومتبا عدالت قضايي صورت ميگيرد، با آن كه ميدانيم مطلق نيست. در حقيقت قضا جايگاه پراهميتي در تفاعل قدرت سياسي و عدالت دارد. نه از اين جهت كه پارهاي از قدرت سياسي است و بيش از هرچيز ديگر پرواي عدالت در دولت را دارد، بل همچنين، از اين حيث كه جايگاهي است كه انديشه خردورز مجال مييابد تا محدوديت عدالت انساني را دريابد. در قضا امر خاص، كه به زمينههاي تعين زماني و مكاني مربوط است، رو در روي امر عام، كه به ماهيت عدالت پيوند دارد، ميايستد و در اين ديالكتيك، ابعاد نسبي و كاستي عدالت انساني نمودار ميگردد. قانون سودمند براي جامعهاي، براي جامعه ديگر يكسره سودمند نيست و قانون مناسب براي اين مرحله از تكامل جامعه، براي مرحله بعدي كارآمد نيست. و حالات خاصي كه قانون آنها را فرا نميگيرد (چرا كه قانون موضوعي است كه براي اكثريت ميانگين حالات در نظر گرفته شده است) بنابه طبيعتخود بهرهاي از ظلم، و بهرهاي از عدل دارد. بنابراين راه رسيدن به قانون عادلانه، كامل و مناسب با هر جامعه، كدام است؟ و نيز راه رسيدن به حكومت عادلانه و كامل و مناسب با هر وضعيت كدام است؟ و آيا ميتوان قانون عادلانه و كاملي را تصور كرد كه براي همه جوامع و همه زمانها سودمند باشد؟... با اين همه، نسبيت عدالت انساني بدين معنا نيست كه ميتوان آن را به دلخواه و هوس بازگرداند. عدالت صفت ملازم سرشت چيزهاست و بياحترامي به آن از نابخردي است. چرا كه عدالت، ساختاري تاريخي است، ساختار حقوق و شايستگيها در جهان اختلاف و تغيير; و وظيفه عقل است كه ساختاري را كه در هر ظرفي از ظروف اين جهان و در هر طوري از اطوار آن بهترين الگو و صورت عدالت را تحقق ميبخشد كشف كند. حقوق طبيعي مردم در سرشتخود دگرگون نميشود، بل در ميزان ادراك مردم از آنها و در شكل تحقق آنها در واقعيت عيني تغيير ميكند. و شايستگي افراد و گروهها نميتواند از يكديگر گسسته شود زيرا پارهاي از آنها مشروط به پارهاي ديگر است و همه به قدرت عمومياي كه جامعه از آن بهرهمند است، مشروطند. از اين رو قدرت بايد عدالت را در جامعه از راه نسبيت ادراك خود و جامعه از آن و از راه دگرگوني وضعيتهاي جامعه و نيازهاي آن مرزبندي كند و تحقق بخشد. و نميتوان به بهانه اين كه عدالت انساني عدالتي ناقص و نسبي استبا حقوق و شايستگيهاي مردم به گونه دلبخواهي برخورد كرد. عمل قضايي بيش از هر عمل ديگري در دولت اين امور را درمييابد و با آن برخورد دارد. از اين رو طبيعي است كه در دولت نقش مرجع را دارد; نه تنها در سطح جستجو از بهترين شيوه اجراي قوانين موجود بل در سطح آمادهسازي و صورتبندي قوانين نيز; تا اينكه ساختار عدالت در جامعه تاريخي در نزديكترين مرتبه ممكن به كمال قرار گيرد. بيگمان عواملي كه در نسبيت عدالت در قانونگذاري و عدالت قضايي در جوامع بشري مؤثرند، پرشمار و بسيارند و جامعهشناسي تاريخي تطبيقي گامهاي بلندي را در تعيين و تحليل آن برداشته و اين همه را در پرتو پژوهشهاي مونتسكيو و مكتب پوزيتويسم حقوقي و جامعهشناسي حقوق معاصر انجام داده است. در اين رهيافت، چيزي كه با فلسفه عدالت، در نسبتبا قدرت سياسي، برخورد داشته باشد وجود ندارد; مگر به مقداري كه فرض ميگيرد عدالتبه عواملي كه در تحقق آن مؤثر استباز ميگردد و اين كه عدالت ارزش بريني نيست كه كاركرد هنجاري ويژهاي نسبتبه قدرت سياسي داشته باشد. با اين همه، هنگامي كه عامل مؤثر در نسبيت عدالت، در شكل ايدئولوژي ظهور ميكند و تعيين ميشود، وضعيت متفاوت ميگردد. چرا كه ايدئولوژي باور دارد كه عدالت سبتبه قدرت سياسي، داراي كاركردي هنجاري است ولي ايدئولوژي اين كاركرد را از راه منظومه مفاهيم خود، كه اساسا بر موضع يك جانبگي ( partiality ) گروه معيني از گروههاي جامعه سياسي بنا شده، استنباط ميكند. براي جامعهشناسي حقوق، ايدئولوژي عاملي عيني است مانند محيط يا نظام طبقاتي، ولي براي فلسفه مرجعي انگارهاي و مفهومي است كه گمان ميكند او به تنهايي داراي مفهوم درست عدالت در جوانب گوناگون آن است. همان گونه كه نگرش ديني به عدالت، و در نتيجه عدالت ديني، وجود دارد نگرش ايدئولوژيك به عدالت، و در نتيجه عدالت ايدئولوژيك، نيز يافت ميشود. مونتسكيو در فصل پاياني بخش بيست و نهم كتاب «روح القوانين» ميگويد «قوانين همواره با دلخواه و هوس قانونگذار و پيشداوريهاي آن تلاقي ميكنند.» و اندرز ميدهد كه بايد روح اعتدال بر قانونگذار چيره باشد چرا كه در افراط، هيچ خيري نيست. و ماركس ميانديشيد كه قانونگذاري در دولتهاي تاريخي و بويژه در دولتبورژوازي، ابزاري در خدمت مصالح طبقه اجتماعي حاكم براي تسلط بر طبقات محكوم است و گمان ميكرد كه هيچ رهايياي از ظلم در جامعه نيست، مگر با براندازي طبقات اجتماعي از راه ديكتاتوري طبقهاي كه بيشترين گونههاي قهر و استثمار را در جامعه سرمايهداري تحمل ميكند. در حقيقت، آنچه مونتسكيو و ماركس از چشمانداز جامعهشناسي كشف كرده بودند، در ماده آن چيزي كه ما عدالت ايدئولوژيك ميناميم، جاي ميگيرد. با اين همه ميبينيم كه عدالت ايدئولوژيك گاه مفيد است، اگر همراه با نصيحت عالم حكيم يا عدالت ايدئولوژيك نقيض آن باشد. ولي اين امري است كه تحقق آن دور و دشوار است و نيازمند تحول و تكامل عقلاني درازدامني در جوامع سياسي است. به كارگيري ايدئولوژي ويژهاي براي تعيين اهداف و برنامهريزي و نظاممند كردن كارهاي اجرايي از سوي حاكم در دولت، طبيعي و امري مشروع است و بنابراين هيچ شگفت نيست كه اين به كارگيري بر مفهوم عدل در سطوح و گسترههايي گوناگون آن تاثير نهد; از قانونگذاري گرفته تا اجرا و قضا، و از نظام حكومت گرفته تا فعاليت اقتصادي و اجتماعي و گونهها و مراتب آن، و دست آخر در فعاليت فرهنگي. با اين همه، بهرهمندي نسبي عدالت ايدئولوژيك از توجيه سرشت زندگي سياسي كافي نيست كه ما آن را در مقام برترين چيزي كه ميتوان از عدالت در قدرت سياسي تصور كرد، بپذيريم. ايدئولوژي بنا به سرشت منطق دروني خود، منجر به تفسير عدالتبه ميانجي قدرت سياسي از چشمانداز مصلحت گروه معيني ميگردد. و اين در واقع، از يك سو به امتيازات نسبي و از سوي ديگر به تيرگي و خسراني نسبي ميانجامد و پارهاي اوقات به تقسيم آشكار اعضاي دولتبه اعضاي درجه اول و اعضاي درجه دوم، فرجام مييابد. از اين روست كه نميتوان توقع سلوك در راهي معتدل را داشت در حالي كه عدالت از درون يك ايدئولوژي بيرون ميآيد; مگر در چارچوبي كه چالشها و همكنشيهاي ايدئولوژيك را به همان شيوه كه سوسياليسم در ليبراليسم و دموكراسي در تبعيض نژادي انجام داد مجال ظهور و بروز ميدهد. ولي آگاهي رشد يابنده و درستبه ارزش عدالت، براي قدرت سياسي به آرامي قدم به عرصه ميگذارد، با باوري كه به همراه خود ميآورد; باور به توانمندي و كنشگري فلسفهاي كه به قدرت سياسي ميآموزد كه قدرتي عمومي است و سيطره و غلبه نيست و اين كه وظيفه آن احترام به كرامت مطلق هر شخص انساني است و اين كه گوش فرا دادن به بانگ و آهنگ خرد، ضامن عدالت در برابر لغزشها و خشونتهاي ايدئولوژي است. 1. اين نوشتار، ترجمه تلخيصگونهاي است از فصل نهم كتاب: نصار، ناصيف. منطقالسلطة، مدخل الي فلسفة الامر، دار امواج بيروت 1995.