كثرتگرايي ديني
فيليپ كويين ( Philipl . Quinn ) مريم لاريجاني مقدمه
دين طيف گستردهاي از عقايد و اعمال گونهگون را به منصه ظهور در ميآورد . جنگهاي صليبي و استعمار، تبليغات [مسيحي] و فراخواني به كيش خود، بحث و دفاع از آموزههاي ديني نتوانسته استيك توافق جهاني ايجاد كند . به منظور درك اين موقعيت، چهار احتمال ارزش مطالعه دارند . نخست، طبيعت گرايي، ( naturalism ) تحويل گراست . در اين ديدگاه عقايد ديني راجع به بعد متعالي يا ما بعدالطبيعي وجود، همگي نادرستند . عقايد ديني ما بعدالطبيعي، صرفا به عنوان نتايج مكانيزم فرافكني انسان تبيين داده ميشوند . مكتوبات فيلسوفان و دانشمندان طبيعت گرايي همچون فوئرباخ، ماركس، فرويد و دوركيم، راههايي را كه در آنها چنين فرافكنيهايي ممكن است اتفاق بيفتد، بيان ميكند . دومين احتمال، انحصار گرايي، ( exclusim ) است انحصارگرايي عقيدتي ديدگاهي است [كه ميگويد: ] تعاليم يك دين، كاملا درستند و در موارد تعارض، تعاليم ساير اديان غلطند . انحصارگرايي نجات شناسانه ديدگاهي است كه در آن تنها يك دين، راه مؤثر به سوي رستگاري يا رهايي را ارائه ميكند . اگر چه اين دو نوع انحصارگرايي به طور منطقي، از يكديگر مستقلند، معمولا با هم پذيرفته ميشوند .راه سوم كه حمايتهاي فرايندهاي در نيمه دوم قرن بيستم پيدا كرده است، شمول گرايي ( inclusivism ) است . (تنها) يك دين مشتمل بر حقيقت نهايي است و اديان ديگر تنها رويكردهايي به سوي آن يا [براي] تقريب به آن هستند . اين دين برتر بيشترين و مؤثرترين راهها را به سوي رستگاري پيشنهاد ميكند، اما افرادي كه بيرون از اين دين هستند ميتوانند به طريقي نجات يابند يارها شوند . راه آخر، كثرت گرايي ( Pluralism ) است كه نسبتا راه تازهاي است . بر اساس كثرت گرايي، يك حقيقت ديني نهايي مطلق، به صورتهاي متفاوت، در همه گرايشهاي ديني اصلي، تجربه و درك ميشود . تا آنجا كه بتوان گفت، آنها همه راههاي متساوي التاثيري مؤثري را به سوي رستگاري يا آزادي پيشنهاد ميكنند . اين نظريهها سؤالهاي جالبي را مطرح ميكنند . افزايش محبوبيت كثرت گرايي و شمول گرايي چگونه تحليل ميشود؟ ما چگونه بايد كثرت گرايي را بيان كنيم؟ آيا انحصارگرايي، يك راه عقلي و منطقي باقي خواهد ماند علي رغم آنچه راجع به همه سنتهاي ديني ميدانيم؟ آيا كثرت گرايي، هنگامي كه به روشني بيان شود، معقول خواهد بود؟
1- ظهور شمول گرايي و كثرت گرايي
و كثرت گرايي ( Pluralism ) را بر حسب تاريخ مسيحيت، بهتر درك خواهند كرد . بطور قطع مسيحيت در بيشترين دوره تاريخ خويش، انحصار گرا بوده است در اواخر روزگار باستان، مسيحيت ديني جديد بود كه براي تثبيتخويش در مقابل انتقادات و ايذاء مخالفان، تلاش ميكرد شگفت آور نيست اگر ميبينيم مسيحيت دعاوي انحصارگرايانهاي بسود مؤسسش با نفوذ (فرهمند ( charismatic founder )) خويش، عيسي ناصري، مطرح ميسازد . دفاع از انحصارگرايي، از گفتههايي برخاسته است كه به عيسي عليه السلام، در كتاب مقدس، منسوب گشته است، همچون اين كلام او كه «هيچكس بر خدا وارد نميگردد مگر از طريق من» [ . يوحنا 6: 14] در قرن سوم، بسياري از مسيحيان تصور ميكردند كه بيرون از كليساي آنان، هيچ رستگاري وجود ندارد). ( extra ecclesam, nulla salus در طي قرون وسطا، اروپاي مسيحي ارتباط مستقيم كمي با دينهاي غير الهي ( non - theistic religion ) آسيا داشت . تمدن اسلامي در اوج قدرتش بود و بنابراين به لحاظ فرهنگي و گاهگاه به لحاظ نظامي، تهديدي عليه تمدن مسيحي بود . يهوديان اغلب مورد تنفر و اذيت و آزار بودند . يقينا، متفكراني چون توماس آكويناس موفق به فراگيري مطالبي از ابن ميمون ( Maimonides ) و ابن سينا ( Avicenna ) شدند، با اينحال براي مسلمانان و يهوديان و مسيحيان فرصتهاي چنداني وجود نداشت كه در حتشرايطي مساوي با يكديگر به تعامل بپردازند و احترام ديني متقابل را گسترش دهند و وقتي در دوران مدرن، اروپاي مسيحي قدرت جهاني برتر شد، گسترش استعمار آغاز گشت و مبلغان مسيحي كه هدف عمدهشان برگرداندن به دين مسيح بود، در سرتاسر زمين پراكنده شدند . البته مسيحيت تنها ديني نيست كه گرايشهاي انحصار گرايانه را ترويج كرده است . مسلمانان نيز در دوران جنگ طلبيشان، همين كار را كردهاند . برخي يهوديان نوعي اعتقاد به هويتبرتر قومي ( ethnically exclusive identity ) را به عنوان قوم برگزيده خدا، ترويج ميكردند . و برخي هندوان ودا را به عنوان منبع حقيقت مطلق، مورد تقديس قرار ميدادند . بودائيان اغلب، سعادت نهايي ( dharma ) كه ميتواند انسان را از محنتها و غفلتها برهاند، در تعليمات گاتما ميديدند . با همه اين احوال، گرايش انحصار گرايانه در مسيحيتبشكلي غير عادي قوي و بادوام بوده است . به اين ترتيب عدول بسياري از مسيحيان و نه همه، از انحصار گرايي در نيمه دوم قرن بيستم، تحولي چشمگير و دراماتيك بود . شكي نيست كه تبيين كامل اين پديده، پيچيده است، اما به نظر روشن ميرسد كه حداقل سه عامل زير در آن نقش عمدهاي داشتهاند . اول اينكه بسياري از مسيحيان فرا گرفتند كه نسبتبه اديان ديگر تسامح و تساهل روا دارند . فرقههاي مسيحي بعد از جنگ مذاهب ( Wars of Religion ) فرا گرفتند كه نسبتبه يكديگر مسامح و متساهل باشند و مسيحيتبعد از دوران استعمار و احراق (يهوديان ( Holocaust )) فرا گرفت كه نسبتبه اديان ديگر با تسامح و تساهل رفتار كند . در نگاه مجدد، بسياري از مسيحيان دريافتند كه گرايشهاي انحصار گرايانه هم منشا شركت در شرور استعماري بودهاند و هم محركي براي يهود ستيزي ( anti - Semitism ) كه منتهي به واقعه قتل عام و احراق يهوديان گشت . دوم، بسياري از مسيحيان (لااقل تا حدي) به فهم ديگر اديان نائل آمدند و اين فايدهاي بود كه اغلب از مطالعه آكادميك جديد دين برايشان حاصل شده بود . هنگامي كه شخص بتواند متون مهم اديان ديگر را در لباس ترجمههاي خوب به همراهي توضيحات مفيد بخواند، خود ميتواند قدرت و اصالت و جاذبه آنها را تجربه كند . وقتي انسان پي برد كه اعتقادات سنتهاي ديني ديگر، با استدلالها و تجارب مشابه با استدلالها و تجاربي كه سنت ديني خود شخص را تاييد ميكنند، تاييد ميشود، در اين صورت براي پذيرش عقلانيتشناختي ( epistemic rationality ) شركت كنندگان در ديگر سنتهاي ديني، آماده ميشود . و هنگامي كه فرد به اين نكته پي برد كه سنتهاي ديني ديگر هم بلحاظ فوائدي كه در بردارند اگر مورد قضاوت قرار گيرند، در كمك كردن به زندگي بهتر انسانها و ساختن انسانهاي خوب الهي، با دين خود شخص قابل مقايسهاند، در اين صورت در پذيرش عقلانيت عملي ( Practical rationality ) شركت كنندگان در اديان ديگر، درنگ نخواهد كرد . سومين و مهمترين عامل، تكرار فزاينده ارتباطات و فعاليتهاي مشترك و عميق اشخاص وابسته به سنتهاي ديني مختلف است . گرايشهاي انحصار گرايانه در چنين شرايطي، تحت فشار قرار ميگيرند . چنين فعاليتهاي مشترك، نقش مهمي در كارهاي دو تن از متفكران برجسته كثرت گرا يعني ويلفردكنت ول ( Wilfred Cantwell Smith ) و جان هيك ( John Hick ) داشته است . اسميت در باب تاثيري كه تدريس چند ساله در دانشكده كوچك مسيحي در لاهور بر فكر او بجاي گذاشته، مطالبي نگاشته است: اكثر هيئت علمي و دانشجويان آن هندو، مسلمان وسيك بودهاند (اسميت 1963) بعلاوه وي مؤسسه مطالعات اسلامي در دانشگاه مك گيل ( Insti tutefor Islamic Studies ) را تاسيس و براي سالها در آن به كار مشغول بود، مؤسسهاي كه بر اساس اين قرار داد شكل گرفته بود كه نيمي از اعضاي گروه و نيمي از دانشجويان، مسلمان باشند . هيك نيز از تاثيري كه همكاري با مسلمانان، يهوديان، هندوان و سيكها در نبرد براي تسامح در دهه 1960 در بيرمنگام انگلستان، بر وي گذاشته سخن گفته است (هيك 1993) . هر چه گوناگوني اديان در جوامع ما، افزايش مييابد، مسيحيان بيشتر و بيشتر درگير اينگونه كارهاي مشترك ميشوند و از آن تاثير ميپذيرند و اين تاثير پذيري در بيشتر موارد در راستاي تضعيف گرايشهاي انحصار گرايانه عمل كرده است . اگر انسان از انحصار گرايي فاصله گيرد، مسافتش تا كثرت گرايي بيش از مسافتش تا شمول گرايي ( inclusivism ) خواهد بود . از زمان تشكيل اجلاسيه دوم واتيكان ( Second Vatican Councill ) در دهه 1960، شمول گرايان در ميان متكلمان كاتوليك رمي ( Roman Catholic ) اين نظر را پيشنهاد كردهاند كه سعادت انسان تماما مبتني بر قرباني شدن مسيح عليه السلام است، اما همه انسانها ميتوانند تا حدي با مسيح متحد شوند و در نجات و سعادت اخروي وي شريك گردند . از نظر كثرت گرايان، اين ديدگاه همچون بناي نيمه كاره نامناسبي است .
اگر انسان ميپذيرد كه مردم در سنتهاي ديني، غير از مسيحيت ميتوانند به فلاح و رستگاري برسند، در اين صورت به نظر ميرسد كه سادهتر و طبيعيتر اين است كه ادعا كنيم نجات و رستگاريشان بخاطر نفس سنتهايشان بوده است تا اينكه اصرار بورزيم از طريق مسيح عليه السلام بوده است . اسميت كه خود يك متكلم مسيحي است، از آنجايي كه ميانديشيد به چيزي اساسيتر از شمول گرايي نياز است، استدلال ميكرد كه از فوريترين يا الهيات دين تطبيقي ( theology Of Comparativereligion ) طراحي كنيم . وي پيشنهاد ميكند كه چنين علم كلام (يا الهياتي) بايد مشتمل بر مباحثي پيرامون ابعاد متعالي حيات انساني و جهان باشد، اموري كه تاريخ اديان بر آن شهادت ميدهد وعلم كلام بايد آنها را تبيين كند (اسميت 1981) . ولي اين پيشنهاد مسائلي فلسفي بر ميانگيزد .
به عقيده مسلمانان، بعد متعالي عالم، الوهيتشخصي ( Personaldiety ) يعني الله است . به عقيده هندوهاي ناثنوي (1) ( Advaitic Hindus ) ، بعد متعالي عالم يك مطلق غير شخصي ( impersonal absolute ) يعني برهمن ( Brahman ) است . اين ادعاها به نظر ميرسد كه بلحاظ منطقي متناقض باشند . بنابراين به نظر ميرسد هرگونه الهياتي كه موضعي نسبتبه طبيعتخاص بعد متعالي عالم، اتخاذ كند، نميتواند از انحصار گرايي اعتقادي ( doctrinal exclusivism ) بگريزد .
2 . فرضيه كثرت گرايانه
( the Pluralistic hypothesis ) با اينهمه، ظواهر، ميتوانند گمراه كننده باشند . هيك فرضيهاي كثرت گرايانه مطرح ميكند كه به لحاظ فلسفي پيچيده است ولي ممكن است مشكلاتي از اين دست را رفع كند (1989، 1987) . بنظر هيك، هر يك از سنتهاي ديني اصلي، راهي را به سعادت و رهايي پيشنهاد ميكنند كه متضمن تحول وجود انسان از خود محوري به واقعيت محوري است . سنتهاي عمده ديني، اگر به لحاظ نتايجشان مورد قضاوت قرار گيرند، تا آنجا كه بتوان پيشبيني كرد، همه آنها داراي تاثيري مساوي در ايجاد اين تحول هستند . مفاد اين نظريه اين است كه در سنتهاي [ديني] مختلف، يك واقعيت نهايي واحد، بصورتهاي مختلف مورد تصور، تجربه و عكسالعمل قرار ميگيرد . هيك به پيروي از كانت (3) . پيشنهاد خويش را با تفكيك ميان واقع في نفسه ( noumenal ) و پديدار ( Phenomenal ) ، تكميل ميكند . فرضيه او اين است كه آن واقعيت ( Real ) في نفسه در سنتهاي ديني مختلف بصورت مراتبي از خدايان و مطلقها، تصور و تجربه ميشود، آنچنانكه پديدارشناسي دين، گزارش ميدهد . اين چنين خدايان و مطلقهايي، چون پديدارند، و همي نيستند بلكه تجليات عيني تجربي آن واقعيت في نفسهاند . اين دعاوي را به دو صورت ميتوان تحليل و تفسير كرد . بر اساس تفسير اول، آنچه كه فرضيه كثرت گرايانه مطرح ميكند اين است كه يك واقعيت في نفسه واحد وجود دارد و طرق مختلفي كه بدانها در سنتهاي ديني مختلف ظهور مييابد و تجربه ميشود . بر اساس اين تفسير، دعاوي به ظاهر متضاد در مورد آن واقعيت نهايي را بايد حقايقي دانست در مورد اينكه چگونه آن واقعيت في نفسه بر گروههاي مختلف ظاهر ميشود، اما در مورد اينكه آن واقعيت في نفسه، در واقع چگونه است، اين دعاوي متضاد به خطا ميروند . اينكه فرض كنيم آن واقعيت في نفسه بصورت امري شخصي براي مسلمانان ظاهر ميشود و تجربه ميگردد و بصورت امري غير شخصي براي هندوان ناثنوي، هيچ تناقضي را در بر ندارد . بعلاوه، اگر ما بپذيريم كه شخصي بودن و غير شخصي بودن نه متناقض ( Contradictory ) در اين صورت اين كاملا منطقي (سازگار خالي از تناقض) است كه فرض كنيم آن واقعيت في نفسه بما هو هو نه شخصي است و نه غير شخصي بر اساس اين نظر اديان اصلي به دو معني در يك سطح قرار دارند: همه آنها بطور يكسان صادقند اگر دعاوي بظاهر متضاد آنها حمل بر وجوهي شود كه آن واقعيت في نفسه بدان وجوه بر آنان ظاهر ميگردد . و همه آنها بطور يكسان كاذبند اگر كه دعاوي شان حمل بر وجوهي شود كه آن واقعيتبدان وجوه في حد نفسه متحقق است . بر اساس تفسير دوم، فرضيه كثرت گرايانه نه فقط ميگويد كه يك واقعيت فينفسه واحد وجود دارد، بلكه واقعيتهاي پديداري ( Phenomenal real ) بسياري را مفروض ميگيرد كه حاصل تعامل آن واقعيت في نفسه و سنتهاي ديني انساني مختلف است .
بر اساس اين تفسير، دعاوي به ظاهر متضاد در مورد واقعيت نهايي را بايد اينگونه تلقي كرد كه آنها بعنوان اوصاف واقعيتهاي پديداري مختلف در اديان گوناگون صادقند ولي به عنوان اوصاف آن واقعيت في نفسه، كاذبند . اين تناقضآميز نيست كه فرض كنيم آن واقعيت پديداري اسلام، شخصي است در حاليكه واقعيت پديداري هندويسم ناثنوي غير شخصي است . آن واقعيت في نفسه كه خود امر سومي است، هيچيك از اين دو وصف متضاد را يعني شخصي بودن و غير شخصي بودن را دارا نيست . بر اساس اين نظر هم، اديان اصلي به دو معني در يك سطح قرار دارند: همه آنها بطور مساوي صحيحاند اگر كه دعاوي بظاهر متضاد آنها، حمل بر اوصاف واقعيتهاي پديداري مختلف آنها شود، و همه بطور يكساني خطايند اگر آن دعاوي حمل بر اوصاف آن واقعيت في نفسه گردد .
بايد به اين نكته توجه كرد كه بر اساس هر دو تفسير، فرضيه كثرت گرايانه هيك اين هم سطحي [اديان] را به بهاي گراني ميخرد . اينگونه تلقي از اديان، تلقي رقيبي است نسبتبه نحوههاي عمده خود - آگاهي در سنتهاي ديني اصلي بيشتر اعضاء اين سنتها، اين ادعا را نفي ميكنند كه اعتقادات آنها صرفا نسبتبه نحوههاي ظهور آن واقعيت نهايي، يا حقايق پديداري كه آن واقعيت نهايي در ايجادش سهيم است، صحيح است ولي نسبتبه واقعيت آنطور كه في نفسه متحقق است، صحيح نيست . اگر هندوان و مسلمانان تفكيك واقعيت في نفسه و پديدار را به كار گيرند، احتمالا مسلمانان اصرار خواهند ورزيد كه آن واقعيت في نفسه شخصي است و هندوان ناثنوي احتمالا اصرار خواهند ورزيد كه آن واقعيت في نفسه غير شخصي است .
هيك تنها ميتواند نوعي واقعيت اسطورهاي ( mythological ) به اينگونه دعاوي نسبت دهد، و واقعيت اسطورهاي چيزي نيست جز خطاي حقيقي (در مقابل مجازي) بعلاوه تمايلي براي بر انگيختن گرايشهاي روحي بنابراين، تقرير هيك از كثرت گرايي، خطاي حقيقي عظيمي را هم به مسلمانان و هم به هندوان ناثنوي نسبت ميدهد . اين امر شگفت آور نيست، چون سنتهاي آنان تا حد زيادي در امر خود - آگاهيشان، قبل كانتياند . البته كثرت گرايي هيك نسبتبه همه سنتهاي ديني عمده ديگر هم همين خطاي واقعي عظيم را بطور يكساني، نسبت ميدهد . و به اين ترتيب اين نظريه براي بيشترين افراد كه فعلا در يكي از سنتهاي ديني اصلي، شركت دارند، غير قابل قبول است . اينگونه افراد ترجيح ميدهند كه به انحصار گرايي اعتقادي خويش چنگ زنند . حال آيا در مقابل كثرت ديني شناخته شده، اين چنين امري براي آنان عقلايي است؟
3 . عقلايي بودن انحصار گرايي
شناختشناسي ديني ويليام الستون ( W . P . Alston ) متضمن پاسخي مثبتبه اين پرسش است . او در چارچوب يك رهيافت «تجربه اعتقادي» ( doxastic Practice ) به شناختشناسي عمل ميكند . يك تجربه اعتقادي نحوهاي از تشكيل اعتقادات و ارزيابي شناختي آنهاستبر حسب يك سيستم بنيادي از اعتقادات كه اصول حاكم بالقوه را پوشش ميدهد . بعنوان مثال، تشكيل باورها بر اساس ادراكات حسي يك تجربه اعتقادي است . الستون (1991) به تفصيل استدلال ميكند كه بلحاظ عملي، عاقلانه است كه در تجاربي اعتقادي شركت جوييم كه به لحاظ اجتماعي جاافتاده باشند و بطور آشكاري غير قابل اعتماد يا به لحاظ عقلاني غير قابل قبول نباشند . در فضاي ديني، الستون دريافتهاي عرفاني را اينگونه تعريف ميكند: نوعي تجربه ديني كه در آن براي فاعل، ظهور و تجلي چيزي كه آن را حقيقت نهايي ميداند، واقع ميشود (عنوان تجربه ديني را ببينيد) . بنابر نظر الستون، در سنتهاي ديني اصلي، تجارب اعتقادي عرفاني مختلفي كه بلحاظ اجتماعي جا افتادهاند وجود دارد زيرا تفاوتهاي جوهري در سيستمهاي حاكم اعتقادات زير بناييشان وجود دارد . يكي از اين تجارب اعتقادي، تجربه عرفاني مسيحي است . الستون استدلال ميكند كه اين تجربه اعتقادي اينطور نيست كه به نحو واضحي غير قابل اعتماد باشد و در سنتهاي ديني عمده ديگر هم استدلالي مشابه همين ميتوان آورد . ولي هم تجربه عرفاني مسيحي بعنوان بازده سيستم و هم سيستم حاكم بر اين اعتقادات بنحو گستردهاي با تجارب عرفاني متناظر در ساير سنتهاي ديني، در تناقض و تصادم است . و آن سنتهاي ديني هم به نوبه خود با يكديگر در مخالفت و ناسازگارياند . بنابراين حداكثر يكي از آنها ميتواند راه قابل اعتماد براي تشكيل اعتقاد در باب حقيقت نهايي باشد . ولي چرا انسان بايد گمان كند كه تجربه عرفاني مسيحي آن راه قابل اعتماد است، اگر بناست چنين راهي وجود داشته باشد . البته تجربه عرفاني مسيحي، ميتواند با ادله دروني چنين بينديشد كه از رقباي خويش قابل اعتمادتر است . ولي هر يك از اين سنتهاي ديني ميتوانند اين كار را بكنند . بعلاوه، همانگونه كه الستون اشاره ميكند، تجربه عرفاني مسيحي، از طريق انجاز وعدههايي كه از قبل خداوند مطرح ميكند، در حيات معنوي عاملان خويش، از نوعي دفاع دروني باارزشي بهرهمند است . ولكن هر يك از رقباي آن نيز از يك دفاع دروني مشابهي بهرهمندند . بنابراين به نظر ميرسد كه تجربه عرفاني مسيحي، در مرحله پذيرش عقلاني مردود است مگر آنكه بتواند ادله مستقل كافي براي اين فرض كه قابل اعتماد استيا لااقل از رقباي خويش قابل اعتمادتر است، به ميدان آورد . از باب هم سطحي استدلالات، به نظر ميرسد همين امر نسبتبه تجارب عرفاني ساير سنتهاي ديني هم صادق باشد . الستون تلاش نميكند كه ادله مستقلي براي تجربه عرفاني مسيحي فراهم آورد و اذعان ميكند كه تاثيرگذاري شناختي آن در غياب چنين ادلهاي، تضعيف ميشود . با اين حال، انكار ميكند كه وضعيت تجربه عرفاني مسيحي، به حدي تنزل پيدا كند كه ديگر قابل تاييد براي پذيرش عقلاني نباشد و اين انكار را با اقامه استدلالي تمثيلي، تقويت ميكند . وي با مقايسهاي بين گوناگوني بالفعل در تجارب ادراكي عرفاني ( mystical Perceptual practices ) و گوناگوني تقديري و فرضي تجارب ادراكي حسي ( Sensory Perceptual Practices ) ، استدلال خويش را به جلو ميبرد . فرض كنيد در برخي فرهنگها، نوعي تجربه دكارتي كه بنحوي اجتماعي استقرار يافته است، نسبتبه اشيايي كه از طريق رؤيت ادراك ميشوند وجود داشته باشد مبني بر اينكه اين اشياء، ظرفي هستند كه بنحو غير متعيني گسترده، و كم و بيش در نقاطي مختلف، متمركز شدهاند . در مقابل (تجربه ارسطويي بالفعل ما) كه ميگويد مرئيات ما از اشيايي كه كم و بيش مجزايند و در فضا پراكندهاند، تشكيل شده است . بعلاوه فرض كنيد كه هر دو اين تجربهها، به لحاظ فوائدي كه در قادر ساختن تجربه گران خويش در تعامل موفق با محيط فيزيكي خويش دارند، يكسان باشند .هم چنين تصور كنيد كه در اين سناريو، ما كاملا به آن تصور ارسطويي مان پايبنديم، چنانكه در واقع هم هستيم، ولي با اين حال نميتوانيم هيچ دليل مستقلي بيابيم كه آن را بر رقيب دكارتي خويش قابل اعتمادتر سازد . بنابر نظر الستون، در غياب ادله مستقل كافي براي اين انديشه كه تجربه دكارتي قابل اعتمادتر از تجربه خود ماست، كار عاقلانه براي ما اين است كه به تجربه ارسطويي خود كه در آن كار آمد هستيم و به خوبي فعاليتهاي ما را در جهان، هدايت ميكند، بچسبيم . اين چنين وضعيت تقديري و فرضي، دقيقا مشابه وضعيت واقعي ماست در جانب تجربه عرفاني مسيحي . بنابراين بر اساس تمثيل، براي كساني كه در تجربه عرفاني مسيحي درگيرند، كار عاقلانه اين است كه به همان وفادار باشند و به پذيرش سيستم مسيحي اعتقادات ادامه دهند .
و چون اين سيستم اعتقادات در ساختار فعلياش، انحصارگراست، نتيجه ميشود كه براي طرفداران اين سيستم اعتقادات، عاقلانه است كه انحصارگرا باقي بمانند . البته بخاطر هم سطحي استدلالات، نتايج مشابهي نسبتبه كساني كه در تجارب عرفاني ديگر سنتهاي ديني درگيرند، صادق است . اگر ادله مستقل براي اين احتمال كه تجارب ديگر رقبا قابل اعتمادتر از تجارب خود آنان است را كنار بگذاريم، كار عاقلانه براي آنان هم اين است كه به تجارب خويش وفادار باشند و سيستم اعتقادات انحصار گراي خويش را بپذيرند .
4 . معقوليت كثرت گرايي
حتي اگر بپذيريم كه الستون به نحو قانع كنندهاي استدلال كرده است كه وفادار ماندن به اعتقادات انحصار گراي تجارب عرفاني شخص، به لحاظ عملي عاقلانه است، هنوز اين ادعا كه اين تنها كار عاقلانه است، قابل خدشه است . اگر به همان مثال مطروحه برگرديم . چسبيدن به تجربه ارسطويي يا عدول به تجربه دكارتي رقيب، تنها محتملات مساله نيستند . طريق ديگر اين است كه تجربه ارسطويي خويش را از درون مورد تجديد نظر قرار دهيم و تلاش كنيم كه اين صورت تجديد نظر شده، به لحاظ اجتماعي استقرار يابد . تجديد نظرها ميتواند در طريق كانتي، به جلو رود . فرض كنيد ما به اين فكر برسيم كه توفيق تجربههاي ادراكي حسي ما در صورت ارسطويي و دكارتياش در يك وضعيت متصور، ميتواند با اين فرضيه توضيح داده شود كه هر يك از آن دو، به لحاظ پديدارهايي كه اشيا بر تجربه گران عرضه ميكنند، قابل اعتمادند ولي هيچيك نسبتبه اشياء في نفسه، قابل اعتماد نيستند . اگر بر اساس اين انديشه حركت كنيم، تصميم خواهيم گرفت كه تجربههاي ادراكي خويش را طوري اصلاح كنيم كه دادههاي ما را به اعتقادات خروجي ( doxastic out put ) راجع به پديدارها، تبديل سازد و نه به اعتقاداتي در باب اينكه چگونه اشياء في نفسه و مستقل از ما وجود دارند .
نمونه براي چنين اصلاحاتي را ميتوان در طريقهاي يافت كه مردم به فرا گرفتن اين حقيقت كه رنگهاي پديداري، مستقل از نفس نيستند، پاسخ ميدهند . بنظر ميرسد كه اين عاقلانه است كه بر طبق اين سناريو، عمل كنيم . بنابراين در وضعيت تصور شده، اين معقول است كه به تجربه ارسطويي خود وفادار باشيم، ولي اين هم معقول است كه به تجربه كانتي عدول كنيم . البته، اين وضعيت تصور شده بنحو كاملا مربوطي، مشابه وضعيت واقعي و عيني ما است نسبتبه تجارب عرفاني رقيب . بنابراين، بر اساس تمثيل، گرچه براي كساني كه در تجربه عرفاني مسيحي قرار گرفتهاند، عاقلانه است كه به اين تجارب ادامه دهند .
ولي اين تنها كار عاقلانهاي نيست كه ميتوانند انجام دهند، بلكه كارهايي كه در مقابل تجارب عرفاني رقيب عاقلانه است انجام دهند، متعدد است . يكي از آن كارها، اين است كه تجربه عرفاني مسيحي را از درون اصلاح كنند تا آن را بيشتر كانتي نمايند . در پرتو گوناگوني اديان هر يك از مسيرهاي عمل، بلحاظ عقلاني قابل قبولند . هيچيك از آنها نا معقول نيستند ولي هيچيك هم به لحاظ عقلاني ضروري نيستند . حال اگر نكات عدم تشابه مربوط را كنار بگذاريم، اين درس را نه فقط ميتوان براي كساني كه در تجربه عرفاني مسيحي، در گيرند، مطرح كرد، بلكه براي همه آنهايي كه در ديگر تجارب عرفاني شركت جستهاند كه بلحاظ اجتماعي استقرار يافتهاند و داراي تاييدات دروني قابل توجهاند، ميتوان به كار بست .
1) مراد كساني است كه ثنويت آتمن و برهمن يا نفس و خدا را انكار ميكنند و به اينهاماني آن دو اعتقاد دارند .