كيسانيه وعباسيان
سيد ابراهيم سيد علوى حكومت رعب و وحشت
عباسيان بر اساس آن وصيتنامه و بر پايهى سلسله جعلياتى، مردمان ساده لوح را فريفتند وناآگاهانى ازمردم عراق و ايران را با خود همسو كردند. مبلغان عباسى در پوشش دعوت به رضا از آل محمد صلى الله عليه و آله و سلم مردمان ستمديده و رنج كشيده و محروم خراسان و برخى نقاط ديگر را كه به دنبال چاره مىگشتند و براى دگرگونى اوضاع مىانديشيدند و در پى زندگى بهترى بودند و براى يافتن حاكمان به راستى مسلمان، لحظه شمارى مىكردند، فريب داده و آنان تحت تبليغات ريايى داعيان عباسى به خلافت فرزندان عباس گردن نهادند و حكومت ايشان را پذيرفتند ومطيع و فرمانبردارشان شدند. اما سوكمندانه! عباسيان حمام خون راه انداختند و حتى بسيارى از مبلغان و داعيان خود را با تهمتهاى واهى و با سوء ظن، كشتند و بساط يك سلطنتخودكامه را گستردند و پايهى كاخ ظلم را، جمجمههاى محرومان و شكنجه شدهها، قرار دادند و قصرها را با خون پاكان و بيگناهان آغشته و رنگين كردند و حكومتى به وجود آوردند كه مردم از همان آغاز پديد آمدنش، بر امويان رحمت فرستادند!! آنان علويان و فاطميان را با انواع حبس، شكنجه و قتل، تار و مار كردند به طورى كه در حكومت امويان سيه دل، از دست امثال ابن زياد وحجاج و قسرى وچندين خون آشام ديگر آن اندازه خشونت نديده بودند. عباسيان به راستى، صفحات تاريخ مسلمانان را با كارهاى وحشيانه و عملكردهاى ددمنشانهى خود، سياه كردند و در راس همهى آنها، آشفتگى فرهنگى به وجود آوردند و جعل وصيتنامهى مزبور يكى از آنها مىتواند باشد. از اين وصيت نامچه، مولودى زاده شد به نام كيسانيهى مرحلهى دوم با ويژگىهاى خاص خود كه گردانندگان نظام سلطنتى عباسيان، هر زنديق و هتاك حقيقى و يا موهوم را به مذهب كيسانيه نسبت دادند، و هر ياوهگو و شخص جاه طلب را با انگيزه هوا پرستى و يا با دريافت دستمزد مادى كه دشمنان اهل بيت مىپرداختند، امام اين مسلك و كيش به اصطلاح شيعى قلمداد كردند و حرمت تشيع ضايع گرديد و عقايد حقه شيعه زير سؤال رفت وچه فساد فكرى وخرافهى عقيدتى كه به جماعتشيعه نسبت ندادند و چه شيادان و بوالهوسانى كه پرچمدار اين جريان نگشتند؟! سلاطين عباسى حكومت فشار و اختناق خود رابه وصيتنامهى ياد شده مستند كردند و بندهاى مختلف آن را براى توجيه سياست ماكياولى خود مستمسك ساختند و آن را منشور حكومتشوم و ناميمون خود قرار دادند و كارگزاران دولت، بر خلاف مشى ترسيم شده در آن، حركت كردند و خشونت را به حد اعلى رساندند. عبد الله بن على كه اميدوار بود كه پس از برادرش خليفه شود و چنان ادعايى هم كرد، مردم شام را از دم تيغ گذرانيد و دستور داد فرشى بر روى نعشهاى نيم جان آنان گستردند و آنگاه طعام خواست و بر روى همان فرش كه نالههاى آن بختبرگشتهها از زير آن، به گوش مىرسيد، طعام خورد. (1) و ابو جعفر منصور به ابن هبيرة و كسان او امان داد و در آن باره قسمها و سوگندهاى غليظ خورد ولى بى تعهدى كرد و همهى آنان را بكشت. (2) وصيتنامهاى ديگر
در بررسى رخدادها وگزارشهاى تاريخى دربارهى عباسىها به وصيتنامهاى ديگر بر مىخوريم سياهتر از اولى و آن وصيت نامهى ابراهيم امام استبه ابو مسلم خراسانى همان خدمتگزار نگون بخت عباسيان! ابراهيم آنگاه كه ابو مسلم را فرمانده گروه تبليغى خود كرد به وى چنين سفارش نمود:اى عبد الرحمان!(ابو مسلم) تو مردى از اهلبيت ما هستى، اين وصيت را گوش دار و بنگر كه يمنىها را گرامى بدارى و در ميان آنان باشى كه پيروزى جز با ايشان حاصل نشود و بنگر ربيعه را نيز به ايشان ملحق كن اما مضر، دشمن نزديكند، مجالشان مده و به هر كس از ايشان گمان بد بردى، او را بكش و هر كه را متهم دانستى او را از ميان بردار. او در پاسخ ابومسلم كه پرسيد: اگر به كسى بد دل و بدگمان شديم مىتوانيم او را زندانى كنيم و از شما كسب تكليف نماييم؟ گفت: نه، فقط شمشير! هرگز از دشمن، چشم برندار.اى ابو مسلم! تا مىتوانى در خراسان عرب زبان باقى مگذار و همه را بكش و حتى پسر بچهاى كه قد و بالايش به پنج وجب برسد و متهمش بدارى او را از دم تيغ بگذران و به قتلش برسان. (3) و بكوش كه با اين شيخ [يعنى، سليمان بن كثير] مخالفت نكنى. ابن اثير مىنويسد: ابو العباس سفاح پس از قتل ابو سلمه خلال وزير آل محمد، ابو جعفر منصور را به همراهى عبيد الله بن حسن اعرج و سليمان بن كثير به سوى ابو مسلم خراسانى گسيل داشت. سليمان به عبيد الله كه از علويان بود، گفت: اميدوارم اين نهضتبه نفع خاندان شما يعنى علويان خاتمه يابد; در آن صورت اگر خواستيد ما را فرا بخوانيد. عبيد الله پنداشت كه آن، توطئهاى است از سوى ابو مسلم و بر جانش ترسيد و ماجرا را به گوش ابومسلم رساند. ابومسلم، سليمان را احضار كرد و به او گفت: ياد دارى ابراهيم امام به من گفت: هر كه را متهم دانستى بكش. سليمان گفت: آرى شنيدم: ابو مسلم گفت: اينك من تو را متهم مىشناسم. سليمان گفت: به خدا سوگند چنين نيست. ابو مسلم گفت: قسم مخور تو قصد خيانتبه ابراهيم امام را در سر مىپرورانى و دستور داد گردن او را زدند. (4) كنگرهى ابواء
از مسلمات تاريخ است كه بنى عباس، خود را در جرگهى علويان جا داده و در نهضتهايى كه براى رضا از آل محمدصلى الله عليه و آله و سلم به وجود مىآمد خود را داخل مىكردند وجيره خوار ايشان بوده و در سايهشان مىزيستند. هرگز به ذهن اولاد عباس نمىرسيد كه در صورت حصول پيروزى، نوبتبه ايشان رسد. يكى از شواهد اين امر، كنگرهى ابواء است. مىنويسند: عبد الله بن حسن مثنى، پسرش محمد را كانديداى خلافت و امامتبراى مسلمانان كرده بود و مىپنداشت كه او در ميان هاشميان از همه فاضلتر و لايقتر است و علم و فقاهت و زهد و تقوايش از همه بيشتر است. (5) اين چنين باور او را وا مىداشت كه به ميان مردم رود و زمينه را براى پسرش فراهم كند و بر اين هدف، كنگرهها، سمينارها و نشستهايى به وجود مىآمد كه مهمترين آنها، نشستى است كه در ابواء (محلى ميان مكه و مدينه) تشكيل شده است. بسيارى از مورخان مانند طبرى، مسعودى، ابن ابى الحديد و ابو الفرج اصفهانى مذاكرات آن نشستسياسى را آوردهاند وما روايت اصفهانى را كه جامعترين و مفصلترين گزارش است در اينجا مىآوريم: عدهاى ازبنى هاشم در ابواء گرد آمدند و در ميان ايشان ابراهيم بن محمد بن على (ابراهيم امام) و ابوجعفر منصور و صالح بن على و عبد الله بن حسن بن حسن بن على بن ابى طالب و ديگران ديده مىشدند. صالح بن على گفت: امروز چشم مردم به شما دوخته است و خداوند شما را در اينجا جمع كرده، پس مردى از ميان خود برگزينيد و با او بيعت كنيد تا فتح و پيروزى نهايى پيش آيد. عبد الله بن حسن به پا خاست و پس از حمد و ثناى الهى گفت: شما مىدانيد كه پسر من محمد همان مهدى (موعود) است، با او بيعت كنيد. ابو جعفر منصور گفت: چرا معطليد! شما مىدانيد كه مردم، امروز دوستدار ومطيع اين جوانند(يعنى: محمد بن عبد اللهبن حسن). در آن هنگام، همهى حاضران يكجا سخن او را تصديق كردند و همگى به عنوان بيعت دست در دست محمد گذاشتند. عيسى بن عبد الله گفت: فرستادهى عبد الله بن حسن (پدر محمد) نزد پدر من آمد و فتبيا كه همهى ما بر محمد بن عبد الله اتفاق نظر پيدا كردهايم و كسى ديگر نزد جعفر بن محمد عليمها السلام فرستاد. عبد الله بن حسن آمدن امام جعفر صادق عليه السلام را خوش نداشت و مىگفت: اگر او بيايد برنامه را بههم مىزند. عيسى گفت: پدرم مرا فرستاد تا ببينم كار به كجا مىانجامد. به هر حال امام جعفر عليه السلام آمد و عبد الله بن حسن او را در كنار خود جا داد و صحبتشروع شد و امام صادق عليه السلام آب سرد بر آتش گرم آنان ريخت و فرمود: چنان نكنيد كه زمان آن هنوز فرا نرسيده است اگر چه تو (عبد الله) مىپندارى كه پسرت محمد، مهدى است ليكن چنان نيست نه او مهدى است و نه زمان چنان حركتى فرا رسيده است. صداها بالا رفت و حرفهاىتندى به ميان آمد. عبد الله گفت: تو به پسر من رشك مىبرى. امام صادق عليه السلام فرمود: والله چنين نيست و در حالى كه به ابو العباس، اشاره مىكرد دستبر شانهى او زد و گفت: اين و برادران و فرزندان ايشاناند كه صاحب حكومتشوند و سپس دستبر شانهى عبد الله بن حسن گذاشت و گفت: به خدا! اين حكومتبه تو و فرزندان تو نمىرسد و دو پسر تو كشته شوند.امام صادق عليه السلام اين سخن بگفت و همراه عبد العزيز بن عمران زهرى (6) حركت كرد. امام خطاب به او گفت: آيا آن صاحب عباى زرد را ديدى؟ يعنى: ابو جعفر او گفت آرى. امام فرمود: به خدا سوگند مىبينم كه او دو پسر عبد الله بن حسن را مىكشد. عبد العزيز پرسيد: راستى او محمد را مىكشد؟ امام فرمود: آرى. عبدالعزيز گفت: من در دل خويش گفتم: به پروردگار كعبه قسم كه او به پسر عبدالله حسد مىبرد! ولى به خدا نمردم با دو چشم خود ديدم كه ابو جعفر منصور دو پسر عبد الله: محمد و ابراهيم را به قتل رسانيد. و امام صادق عليه السلام قبلا هر وقت نگاهش بر محمد مىافتاد اشك در چشمانش حلقه مىزد و مىفرمود: جانم به قربانش، مردم او را مهدى مىپندارند ولى او كشته مىشود و نام او در كتاب على در رديف خلفاى اين امت نيامده است! (7) از اين ماجراى تاريخى چنين مىفهميم كه: اولاد عباس براى دستيابى به خلافت، در پشت پرده تلاشهايى داشتهاند و جهت دستيابى به آن، ميان بنى فاطمه و طالبيان و علويان تفرقه ايجاد مىكردهاند و به نظر مىرسد كه داستان مذكور ازجملهى پيشگويىهايى باشد كه توسط ايشان ساخته شده است و گرنه چنانكه در تاريخ قيام زيد بن على بن الحسينعليهم السلام مطرح است و ائمه ما هماره از او ياد خير كرده و كارش را ستودهاند; در خصوص فرزندان عبد الله هم كه به دست منصور عباسى شهيد شدند، امامان ما ياد نيكو كرده و بر مظلوميت آنان اشك ريختهاند و بسيارى از آنچه در برخى كتب تاريخى به شكل قصه آمده است، نمىتواند قرين صحتباشد. مورخان مىنويسند: سبب اين كه منصور عباسى، محمد بن عبد الله را رقيب خود مىدانست و همواره از ناحيهى او نگران بود و او را تحت تعقيب داشت و سرانجام به قتل رسانيد، آن بود كه منصور بيعت محمد را بر گردن داشت و به گفتهى اصفهانى، او دوبار با محمد دستبيعت داده بود. (8) ابو الفرج اصفهانى، كنگرهى ابواء و پىآمدهاى آن را كه يك واقعهى مهم تاريخى است از چهارده راوى جز راوى نخستين كه روايتش را آورديم با متنهاى قريب به يكديگر و با الفاظ مختلف نقل كرده است. (9) و از برخى گزارشهاى تاريخى بر مىآيد كه آن كنگره در سال 126 هجرى و پس از گذشتبيست و نه سال از وصيتنامهى ادعايى ابو هاشم به محمد بن على بن عبد الله بن عباس انعقاد يافته است و لذا در اين چنين نشست مهم، خود محمد بن على حضور ندارد كه زنده نبوده است ليكن فرزندان او: ابراهيم، ابو العباس سفاح و ابو جعفر منصور و صالح بن على، حاضر بودهاند. يعقوب بن عربى مىگويد: شنيدم ابو جعفر منصور به روزگار بنى اميه در ميان جمعى از برادران و عموزادگان خويش كه محمد بن عبد الله بن حسن هم در ميان ايشان بود گفت: در بين آل محمد صلى الله عليه و آله و سلم، داناتر به دين خدا و شايستهتر به ولايت امر از محمد بن عبد الله وجود ندارد و خود منصور با او بيعت كرد و او مىدانست كه دل من با اوست و با وى خروج مىكنم و به همين سبب وقتى، محمد را به قتل رسانيد چند دهسال مرا به حبس انداخت. (10) مسعودى مىنويسد: به سال 126 هجرى، عبد الله بن معاوية بن عبد الله بن جعفر طيار، بر مروان بن محمد خروج كرد و برخى بلاد فارس را به تصرف خود در آورد و در آنها دولتى كوچك ايجاد كرد و از جملهى اشخاصى كه بدو پيوستند ابو جعفر منصور و عمويش عبد اللهبن على و عيسى بن على بودهاند. عبد اللهبن معاويه، ابو جعفر منصور را به حكومت ايذج منصوب كرد (11) و پس از آن كه عبد الله بن معاويه مغلوب فرمانده اموى شد و سپاهيانش پراكنده گشتند و عدهاى به اسارت درآمدند در ميان اسيران، عبد الله بن على عموى منصور ديده مىشد. (12) ابن اثير مىنويسد: ابو جعفر منصور پس از آن كه محمد بن عبد الله دستبه قيام زد و بر ضد حاكم عباسى شوريد نامهاى به وى نوشته و طى آن، به او امان داد و تطميع و تهديدش كرد. محمد در پاسخ منصور نوشت: من شايستهترم كه به تو امان دهم همان امانى را كه به من عرضه داشتى; زيرا خلافتحق ما مىباشد و شما به واسطهى ما، مدعى آن شديد و به يارى ما شيعه، به آن دستيافتيد. مگر نه آن است كه على بن ابى طالب عليه السلام پدر و جدماست و او وصى و امام بود، چطور ولايت ارث شما شد در حالى كه بچههاى او هنوز در قيد حياتند؟ من به تو امان مىدهم و وفا هم مىكنم; زيرا امانى كه تو به من دادهاى از همان نوعى است كه قبلا به مردانى جز من دادى به كدام يك وفا كردى؟! امانى كه به ابن هبيرة دادى و يا امانى كه به عمويت عبدالله و يا امانى كه به ابو مسلم خراسانى دادى؟! (13) اين بود چند حادثه تاريخى مؤيد آن كه منصور و ديگر صاحبمنصبان عباسى همگى در سايهى علويان و سادات حسنى وحسينى مىزيستند و احيانا با كارگزارى براى ايشان به نوايى مىرسيدند و در اخذ بيعتبراى انقلابيون طالبى و فاطمى پيشقدم مىشدند ليكن روزگار بازىهاى مختلف و حوادث رنگارنگ دارد و گزارشهاى تاريخى از دسيسهها و زمينهچينىهاى مرموز و شيطانى آل عباس براى تصدى حكومت، حكايت مىكند و ما به اندكى از بسيار اشاره كرديم. پيشگويىها
از جملهى آن توطئهها، دسيسهها و زمينهسازىها، تنبئات و غيبگوييهايى است كه فصلهايى از وصيت نامهى ياد شده، آن را در بردارد. برابر آن پيشگويىها، اين، عباسيانند كه سلطنت امويان را سرنگون خواهند كرد و خليفگان رسول الله صلى الله عليه و آله و سلم و پادشاهان عالم اسلام و اميران مسلمانان و مؤمنان در آيندهى نزديك فرزندان عباس خواهند بود! و دولت وحكومت آل عباس بدون ترديد تحقق خواهد يافت اين پيشگويىها به سرعت در ميان مردم پخش مىشد و دهان به دهان نقل مىگرديد. در واقع، عباسيان از اوضاع و احوال اجتماعى آگاهى كافى داشتند و با تودههاى مردم در ارتباط تنگاتنگ بودند و از جرياناتى كه در جامعه آن روز پديد مىآمد كاملا خبر داشتند. آنان مىديدند كه حكومت در دورهى مروانيان بازيچهى فرزندان ع بد شمس شده و ظلم و فساد و آدمكشى همه جا را فرا گرفته است. عباسيان مىدانستند كه مردم در شرايط دشوارى زندگى مىكنند; زيرا به جاى امن و آرامش، ترس و حشتحكمفرما بود. آنان مىديدند كه مردم به دنبال چيزى هستند كه اوضاع را دگرگون كند و در جستجوى راهىاند كه اميدها را شكوفا نمايد و نشر آن پيشگويىها و پخش آن اخبار فرج، پايان دادن به وضع موجود را نويد مىداد و دلهاى پارسيان را اميدوار مىكرد و به آنها روح صبر و استقامت مىدميد به ويژه آن كه آن همه مژده و بشارت، رنگ دينى داشت و از عقيده و ايمان نشات مىيافت. پيشگويىهاى جعلى عباسيان كه احيانا به پيغمبر اكرم صلى الله عليه و آله و سلم و يا على بن ابى طالب عليه السلام نسبت داده مىشد، نقل مجالس و نقل محافل آن روز شده و مجلس به مجلس مىگشت و علىرغم سازمان اطلاعات و ضداطلاعات حكومت اموى كه بر دهان مردم قفل زده بودند آن پيشگويىها بر سر زبانها افتاده بود و براى مردم جا انداخته بودند كه دولتبنى عباس به طور قطع به وجود خواهد آمد و قضا و قدر الهى عباسيان را براى ازالهى جور اموى، ذخيره كرده است و در آيندهى نزديك حاكمان ستمگر اموى به دست عباسىها هلاك خواهند شد. (14) و سرانجام، فجر اميد و خورشيد عدالت، از ميان خاندان عباسى طلوع خواهد كرد. در يكى از اين پيشگويىها به پيغمبر اكرمصلى الله عليه و آله و سلم نسبت دادند كه گويا آن حضرت خطاب به عمويش عباس فرمود كه خلافتبه فرزندان تو خواهد رسيد. (15) يك پيشگويى برجسته
يكى از آن پيشگويىها كه بسيارى از تاريخ نگاران و نويسندگان اسلامى ناباورانه ويا از روى اعتقاد، آن را نقل كرده و به صحت و سقم آن كارى نداشتهاند، آن است كه مىنويسند: «روزى على بن ابى طالب عليه السلام در نماز ظهر عبد اللهبن عباس را غايب ديد و سراغ او را گرفت. گفتند: براى او فرزندى زاده شده است. على عليه السلام فرمود: پس براى تبريكگويى به خانه ابن عباس برويم. به خانهى وى رفتند، على عليه السلام فرمود: خداوند را سپاس و قدم مولود تازه، مبارك باد نام او را چه نهادهاى؟ ابن عباس گفت: روا نيست كه در نامگذارى بر شما جلو بيفتيم. امير مؤمنان از او خواست تا طفل را بياورد. امام عليه السلام كودك را در بغل گرفت و كام او را برداشت و برايش دعا كرد و به پدرش ابن عباس برگردانيد و فرمود: خذ ابا الاملاك»; بگيراى پدر پادشاهان! من نام او را على نهادم و كنيهى خود را نيز به او دادم. اين، يكى از پيشگويىهاى داستانگونهاى است كه مورخان و سخنرانان آن را همانند معجزهاى از على عليه السلام نقل كردهاند بى آن كه متوجه باشند كه اصل آن قصه دروغ است وجاعل آن موفق نبوده است و دروغگويان هميشه كمحافظهاند; زيرا مورخان متفق القولند كه على بن عبد الله بن عباس، همين قهرمان داستان، در آن شبى به دنيا آمد كه امير مؤمنان سحرگاه آن روز مورد سوء قصد قرار گرفت و زخمى شد.پس آن كدام نماز ظهرى است كه على عليه السلام ابن عباس را حاضر نيافته و سراغ او را گرفته است؟ ظهر روزى است كه هنوز على بن عبد الله به دنيا نيامده است و يا ظهر روزى است كه امير مؤمنان در بستر مرگ افتاده است و در اثر زخم شمشير زهر آكين پسر مرادى ازحال مىرفت و دوباره به حال مىآمد؟! وانگهى به گفتهى مورخان، ابن عباس به هنگام شهادت على امير مؤمنانعليه السلام اصلا در كوفه نبوده استيا بر آن روايت كه او تا شهادت حضرت على عليه السلام والى بصره بوده و همچنان در آن شهر سكونت داشته است و يا بر روايتى ديگر كه او بيت المال را اختلاس كرده و به حجاز گريخته بود. پس بنابر هر دو روايت، ابن عباس در هنگامهى شهادت امير مؤمنان على عليه السلام در كوفه نبوده است (16) پس قصهى مزبور نمىتواند داراى واقعيت تاريخى باشد. پيشگويى شگفت ديگر
مىنويسند: على بن عبد الله بن عباس بر سليمان بن عبد الملك وارد شد و دو نوهاش ابو العباس و ابوجعفر هم با وى بودند. سليمان او را، در كنار خود روى تخت، جاى داد و از نياز و حاجتش پرسيد. على بن عبد الله گفت: سىهزار درهم بدهكار هستم. سليمان دستور داد آن را بپردازند; آنگاه على، نوههايش را به سليمان سفارش كرده و سپاسگويان بيرون رفت و مىگفت: صله رحم كردى و احسان و نيكى نمودى. سليمان به هنگام خروج على بن عبد الله گفت: اين پيرمرد در آخر عمرش خرفتشده و قاطى كرده است او مىپندارد كه خلافتبه فرزندان او مىرسد. على، سخن سليمان را شنيد و برگشت و گفت: آرى چنين چيزى رخ خواهد داد و اين دو پسرم به سلطنتخواهند رسيد. (17) ابن ابى الحديد پس از نقل اين روايت تاريخى مىنويسد: ابو العباس مبرد گفت: اين روايت اشتباه و غلط است; زيرا در آن زمان، هشام خليفه بود نه سليمان پس متناسب آن است كه او بر هشام وارد شود; زيرا محمد بن على مىكوشيد كه از بنى حارث بن كعب زن اختيار كند و سليمان بن عبدالملك به او اجازه نمىداد. وقتى خلافتبه عمر بن عبدالعزيز رسيد، محمد به وى گفت: مىخواهم با دختر دايىام از بنى حارث، ازدوج كنم اجازه مىفرماييد؟ عمر گفت: خداوند به تو رحم كناد با هر كه مىخواهى ازدواج كن. پس محمد بن على با دختر دايىاش ازدواج كرد و از او ابو العباس سفاح زاده شد و عمر بن عبدالعزيز پس از سليمان به خلافت رسيده است و شايسته نيست ابو العباس سفاح بر خليفه بار يابد مگر زمانى كه بزرگ شده باشد وچنين وضعى جز در زمان هشام بن عبدالملك، ممكن نيست. (18) ابوالعباس سفاح به سال 104 هجرى به دنيا آمده و در آن زمان از هلاكتسليمان بن عبدالملك، پنجسال مىگذشته است. پس سخن مبرد در كامل كاملا منطقى و معقول است. نكته ديگر در توضيح جعلى بودن اين پيشگويى آن است كه اگر چنان زعمى درستبوده باشد كه على بن عبد الله نوههاى خود را پادشاه مىانگاشت چرا آنان را به خليفه اموى سفارش مىكند؟ آيا معقولتر آن نبود كه ديگران را به آن فرزندانش سفارش كند كه به پندار او به اين زودى قدرت به دست آنان خواهد افتاد؟! پيشگويى سوم
مىنويسند: وليد بن عبد الملك دستور داد على بن عبد الله بن عباس را چندين تازيانه زدند و او را بر شترى رو به طرف دم حيوان، سوار كردند و در شهر گرداندند و پيشاپيش كسى ندا مىداد اين على بن عبد الله دروغگو است. شخصى در همان حال از على پرسيد: دروغى كه به شما نسبت مىدهند چيست؟در پاسخ گفت: به آنان گزارش شده كه من مىگويم خلافتبه فرزندان من انتقال خواهد يافت و به خدا سوگند! چنين خواهد شد و خلافتبه ايشان خواهد رسيد تا آنكه بردههاى ريز چشم و روى پهن آنان كه صورتهايشان مانند سپرهاى چكش خورده است، به ملك و سلطنت رسند. (19) نقد و بررسى
در تاريخ آمده است كه وليد بن عبد الملك دوبار على بن عبد الله را مورد ضرب قرار داده و به وى تازيانه زده است. اول بار به سبب ازدواج او با دختر عبدالرحمان بن جعفر و يا عبيد الله بن جعفر بوده كه او زن عبدالملك مروان بوده است. روزى عبدالملك سيبى را گاز زد و به سوى همسرش انداخت، آن زن كارد خواست. عبد الملك پرسيد: كارد براى چه مىخواهى؟ زن گفت مىخواهم جايى كه را كه بو مىدهد ببرم. [كه حاكى از آن است كه دهان عبدالملك بو مىداد] اين رفتار، عبدالملك را خوش نيامد و آن زن را طلاق داد وبعدا على بن عبد الله با او ازدواج كرد و عبدالملك وى را سرزنش نمود و دربارهاش حرفها زد وگفت: تمام نمازهاى او ريا و ظاهر سازى است. وليد، اين سخن از پدرش شنيد و در دل خويش نگاه داشت (20) وقتى به خلافت رسيد به على گفت: مىخواهى با مادران فرزندان ازدواج كنى و شان ايشان پايين آورى! على گفت: با او از اين شهر بيرون مىروم و من پسر عموى او هستم. (21) وليد بارى دگر، على را تازيانه زده و سبب آن بوده كه او برادرش سليط بن عبد الله را كه از كنيزى زاده شده بود كشت و نعش او را در بستانى زير خاك كرد. مادر سليط، شكايت نزد وليد بن عبدالملك برد او فرمان داد على را تازيانه زنند. (22) هيچ مورخى، مورد سومى براى تازيانه خوردن على توسط خليفهى اموى وليد بن عبدالملك ذكر نكرده است تا پيشگويى مزبور، علت آن باشد. پس آن از اصل ساختگى و دروغ مىباشد. علاوه آنكه يعقوبى در جريان سليط سخن از تازيانه خوردن به ميان نياورده است. اين پيشگويىها از مهمترين اسبابى بود كه انقلابيون را به ميدانهاى جنگ كشيده و بسيارى از آنان در معركههاى كشتار، جان باختند ليكن ميوه را عباسيان چيدند! پيشگويى چهارم
حميد بن قحطبه مىگويد: پدرم حديث كرد كه در ايام بنى اميه وارد مسجد كوفه شدم و بر تن، پوستينى كلفت داشتم. درحلقهاى نشستم كه شيخى براى مردم صبحت مىكرد. او از روزگار بنى اميه سخن مىگفت و از جامهى سياه ياد كرد و اين كه چه كسانى آن را بر اندام پوشند. او در ادامهى سخنش گفت: چنين و چنان مىشود و مردى خروج مىكند به نام قحطبه، گويا او همين اعرابى باشد اوبه سوى من اشاره كرد و گفت: اگر بخواهم مىگويم او خودش است. قحطبه گويد: من از ترس به ناحيهاى رفتم و بر جانم بيمناك شدم. وقتى آن شيخ خواستبرود به وى نزديك شدم و حرف زدم. او گفت: اگر بخواهم مىگويم تو همان كس مىباشى. از مردم پرسيدم آن شيخ كيست؟ گفتند: او جابر بن يزيد جعفى است. (23) چگونگى بهرهبردارى
مىنويسند: قحطبة بن شبيب به حكم ابراهيم امام با اختيارات تامه فرمانده سپاه عباسيان شد و گام در بلاد فارس و ماوراء النهر گذاشت. او در ماه ذىالقعده سال 130 هجرى رو به سوى جرجان نهاد و ضمن يك سخنرانى گفت:اى مردم! مىدانيد كه براى جنگ با چه اشخاصى بايد آماده شويد؟! با تفالههاى آن كسانى كه خانهى خدا را آتش زدند. قحطبه با فرمانده سپاه اموى به نام نباته رويا روى شد. سپاه شام بسيار زياد بودند و مردم خراسان تا آن سپاه را ديدند هراسان شدند و در آن باره سخن گفتند. قحطبه خطاب به ايشان گفت:اى مردم خراسان! اين سرزمين از آن پدران شما بود و تا دادگر و خوشرفتار بودند بر دشمنانشان پيروز مىشدند و آنگاه كه ستم پيشه ساختند و رفتارشان را عوض كردند، خداوند بر ايشان غضب فرمود و سلطنت از ستبدادند و خوار و زبونترين امتبر آنان مسلط شده و برشهرها، چيره گشتند. و ايشان هم تا زمانى كه به عدل و داد رفتار مىكردند و مظلومان را مددكار بودند، ماندند و چون تغيير روش داده و جور و ستم پيشه ساختند، و نيكوكاران وپارسايان عترت پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم را ترساندند، خداوند شما را بر ايشان سلطه بخشيد تا انتقام بگيريد و ابراهيم امام به من قول داده است كه شما بر ايشان غلبه خواهيد يافت و سرانجام، پيروزى از آن شما خواهد بود! دو سپاه اموى و عباسى در ذي الحجهى همان سال درگير شدند. قحطبه گفت: ابراهيم امام به من خبر داده است كه شما در اين ماه و در اين روز بر شاميان غلبه مىيابيد و سرانجام، قحطبه، نباته را كشت و سپاه شاميان تار و مار گرديد و او سر نباته را براى ابو مسلم خراسانى فرستاد. (24) ابن اثير در جايى ديگرمىنويسد: قحطبه از فرات گذشت و با ابن هبيره فرمانده سپاه اموى كه در كنار فرات لشكر آراسته و در فلوجه بالا واقع در سه فرسنگى كوفه، آمادهى كارزار بود روبهرو شد. قحطبه گفت: امام به من گفته است در اين جا وقعهاى رخ خواهد داد كه فتح وپيروزى از آن ما خواهد بود. يعقوبى دو روايت تاريخى را يكى كرده، مىنويسد: قحطبه وارد عراق شد وبا سپاه يزيدبن هبيرة برخورد و به طرف زاب راه افتاد. دو سپاه در شب هفتم محرم سال يكصد و سى و دو هجرى ساعتها جنگيدند و در پايان، ابن هبيره شكستخورد و تا شهر واسط عقب نشست و آن جا را دژ خويش قرار داد. قحطبه سخنرانى كرد و ضمن آن گفت: شما مىدانيد كه امام محمد بن على بن عبد الله بن عباس به من خبر داده است كه من سپاه نباته را ملاقات كرده و آنان را هزيمتخواهم داد و جنگندههايشان را خواهم كشت.همهى اين جريانات را پيش از آن كه رخ دهد به شما اعلام كردم و شما ديديد كه همه آنها راست در آمد و همانا امام به من خبر داده است كه من از فرات نمىگذرم ولى شمامىگذريد از سپاه ما جز من كسى تلف نمىشود به خدا قسم او راست گفت و دروغ نبافت پس اگر مرا از دست داديد امير بر شما حميد بن قحطبه است و اگر او نبود حسب بن قحطبه. (25) ادامه دارد 1. ابن عبد ربه اندلسى، عقد الفريد:5/227، دار الكتب العلميه، بيروت; ر.ك: شرح ابن ابى الحديد:7/139. 2. ابن قتيبه دينورى، الامامة و السياسة:2/158-152، قاهره. 3. همان كتاب، ص 137; و نيز ر.ك: ابن اثير، الكامل:5/348; در نقل ابن اثير چنين آمده: «فاتهم ربيعة في امرهم»: ربيعه را در كارشان متهم بدان. 4. الكامل:5/438-436.و اگر در وصيتنامه ابراهيم امام به ابو مسلم خراسانى، دقت كنيم تشابه زيادى در برخى فقرات آن با وصيتنامه ادعايى منسوب به ابو هاشم پسر محمد حنفيه، مىيابيم و همين شاهد ديگرى استبر جعلى بودن و وحدت منشا جعل و تنظيم آن دو وصيتنامه. چنان كه از فراز تاريخى مزبور بر مىآيدكه ابو مسلم خراسانى از اول قصد خدمتبه اولاد عباس داشته و با آل على نظر مساعد نداشته است وحتى لقب «امين آل محمد» براى او، فريبكارى ديگرى بوده است از آل عباس براى اغفال مردم و دوستداران اهل بيت پيغمبر صلى الله عليه و آله و سلم. چنان كه شاعران چاپلوس دربار عباسيان به صراحت تمام، فرزندان عباس را وارث محمد صلى الله عليه و آله و سلم دانستند نه فاطمه زهرا و على مرتضى و اولاد آنان را! 5. ابو الفرج اصفهانى، مقاتل الطالبيين، ص 233، افست اسماعيليان، تهران. 6. در روايت ديگر نام اين شخص عبد الله بن جعفر بن مسور، آمده است و چون واقعه، يكى است، نشان از آشفتگى نقل دارد. ر.ك: مقاتل الطالبيين، صص254255. 7. همان، صص 207-206. و به نظر ما مراد از كتاب على، همان وصيتنامه منسوب به ابو هاشم است. 8.همان كتاب، ص 209. 9.همان، صص257-253. 10. همان، ص253. 11. ابن عنبه، احمد بن على بن حسين، عمدة الطالب، ص 22، بمبئى، هند. 12.ر.ك: انصارى،مذاهب ابتدعتها السياسة، ص 155، اعلمى، بيروت. 13. الكامل: 5/348-346. 14. شرح ابن ابى الحديد:7/138. 15. الكامل: 5/408. 16. عقد الفريد:5/107-102; شرح ابن ابى الحديد:7/148و 50و 49; همان: 20/334; تاريخ يعقوبى:2/121، ترجمه دكتر آيتى، بنگاه ترجمه و نشر كتاب. 17.شرح ابن ابى الحديد:7/147. 18. همان، صص147148. 19. همان، ص 146. 20. الكامل في التاريخ:5/257. 21. ر.ك:مذاهب ابتدعتها السياسة، ص 164. 22. الكامل:5/257و256 و كشندهى سليط در تاريخ متفاوت ذكر شده.برخى خود على و برخى ديگر عمر الدن غلام او را نام بردهاند و اين قصه نيز شديدا آشفته است. و نيز ر.ك: تاريخ اليعقوبى: 2/290. دار صادر، بيروت. 23.تاريخ يعقوبى:2/344-343. 24. الكامل: 5/388-387. 25. همان، ص 403; تاريخ يعقوبى:2/344. كلام اسلامي- شماره 23