مبناي عدالت در نظريه جان رالز
حسين توسلي همگان بر اين نكته اتفاق نظر دارند كه داد و ستدها و روابط آحاد يك جامعه و قوانين و سياستهاي اجتماعي جاري در آن بايد عادلانه باشد. الزامات اجتماعي هم، از هر نوع كه باشد، تنها در صورت انطباق با اصل عدالت، مشروعيت دارد و بايد براساس آن تدوين و اجرا گردد. گذشته از رفتار فردي در برخورد با ديگران، كه در بحث عدالت موضوعيت دارد، نهادها و ترتيبات اجتماعي به خاطر نقش تعيينكنندهاي كه در توزيع حقوق و فرصتها و بهرهمنديها دارند به مراتب هميتبيشتري پيدا ميكنند. جان رالز استاد فلسفه دانشگاه هاروارد، بخوبي اين مطلب را مورد توجه قرار داده است و در ابتداي كتاب نظريه عدالت ميگويد: «از نظر ما موضوع اصلي عدالت، ساختار اساسي جامعه، يا بطور دقيقتر شيوهاي است كه نهادهاي مهم اجتماعي، حقوق و وظايف اساسي را توزيع نموده و چگونگي تقسيم مزاياي حاصل از همكاري اجتماعي را تعيين ميكنند». (1) همان گونه كه از عبارت فوق برميآيد، او بيشتر جنبه توزيعي عدالت را در نظر دارد، چنانكه ميگويد: «يك برداشت از عدالت اجتماعي در وهله اول به منزله ضابطهاي تدارك ديده ميشود كه بناستبه موجب آن جنبههاي توزيعي ساختار اساسي جامعه، ارزيابي شود.» و در ادامه گوشزد ميكند كه محور بودن نهادهاي اجتماعي در تعريف او از عدالت، منافاتي با معناي سنتي عدالت كه در آن رفتار شخصي و استحقاقهاي فردي محور قرار ميگيرد، ندارد. زيرا اين استحقاقها معمولا از نهادهاي اجتماعي و انتظارهاي مشروعي كه از آن برميخيزد، نشات ميگيرد. (2) اين كه آيا الگوي توزيعي، براي توجيه همه ابعاد عدالت اجتماعي وافي استيا خير، سؤالي است كه در مقام تبيين مفهوم عدالت و تعريف آن بايد بررسي شود، ولي در حال حاضر اين جنبه از نظريه رالز مورد توجه ما نيست، بلكه در اين مقاله ميكوشيم مبناي عدالت را از ديدگاه وي مورد مطالعه قرار دهيم. اما قبل از آن بايد مقصود خود را از واژه عدالت روشن كنيم. اجمالا ميتوانيم بگوييم: هرگاه رفتاري (به معناي اعم كلمه) از ما سر زند كه بنحوي با ديگران برخورد پيدا ميكند، در اينكه آيا شئون لازمالرعايه آنان رعايتشده استيا نه، ملاحظاتي هست كه تحت عنوان عدالت از آنها ياد ميكنيم. مثلا اينكه آيا حقوق ديگران مراعات شده است، آيا در توزيع خيرات و مضرات، تبعيض ناروا روا داشته نشده، آيا در قضاوت بيطرفي و انصاف رعايتشده، در تنظيم سياستهاي اقتصادي آيا خطر تمركز ثروت و تشديد فاصلههاي فاحش طبقاتي مورد نظر قرار گرفته، و همينطور در وضع قانون و اعمال حاكميتسياسي و ابعاد ديگر نظام اجتماعي آيا اين قبيل ملاحظات مد نظر بوده استيا خير. عدالت، محك مشروعيت روابط اجتماعي و اصول حاكم بر آن و مهمترين ضابطه مطلوبيت نظامهاي اجتماعي است. البته بيشتر نظريهپردازان غربي هنگام بحث در اين باره، چگونگي توزيع قدرت و ثروت و پراكندگي منافع و مضار حيات اجتماعي را مورد توجه قرار دادهاند. در پاسخ به اين سؤال كه عدالت چيست، هرچند نقاط قابل تامل بسياري وجود دارد و نظرهاي متفاوتي عرضه شده است، مباحثات در اين مقام خيلي جدي و تعيينكننده نيست. زيرا تقريبا همه نظريات حول محور همان برداشت ارتكازي از عدالت دور ميزند كه قبلا به آن اشاره كرديم. اما در مقام تطبيق عدالت، يعني اين كه ببينيم حقوق و شايستگيهاي لازمالرعايه كدامند، نابرابريهاي ناروا كه بايد تعديل شوند چه مواردي را شامل ميشوند، استاندارد وضعيت متوازن اجتماعي چيست، قلمرو مجاز دخالت در شئون و آزاديهاي فردي براي انجام اصلاحات عدالتخواهانه تا كجاست و...، معمولا اختلافنظرهاي جدي وجود دارد. در اين ميان ما با يك رشته سؤالهاي ريشهاي و اساسي مواجه خواهيم بود، مبني بر اين كه آنچه در تنظيم روابط اجتماعي، عادلانه به حساب ميآوريم، چگونه توجيهپذير است؟ اعتبار و الزامآور بودن آن با استناد به چه منبعي قابل دفاع است؟ داور نهايي كه ميتواند درستي يا نادرستي قضاوت ما را در اين زمينه تعيين كند چه كسي است؟ آيا شريعت الهي استيا شهود عقلاني يا الهام وجداني يا يك احساس باطني ديگر؟ آيا عرف جاري و بنائات عقلائي استيا قانون موضوعه رسمي يا...؟ آيا اساسا برداشت ما از عدالتبه طريق معقول و روشمند، توجيهپذير يا قابل احتجاج است؟ آيا عدالتحقيقت نفسالامريهاي است وراي عرف و شرع و قرارداد يا ميل و شهود باطني، يا اين كه تابعي است از اين امور؟ آنچه تحت عنوان مبناي عدالت در جستجوي آن هستيم، پاسخي است كه به اين سؤالها داده ميشود. در اينجا ميخواهيم مبناي حقانيت و توجيهپذيري ساختار عادلانه جامعه را در نظر جان رالز، از مشهورترين نظريهپردازان معاصر درباره عدالت، بررسي كنيم. كتاب نظريه عدالت او از مهمترين آثار منتشر شده در اين باره است كه ظرف بيستواندي سال كه از نشر آن ميگذرد، به زبانهاي مختلف ترجمه شده و در محافل متعددي مورد اعتنا و توجه قرار گرفته است و البته مانند همه نظريههاي قابل اعتناي ديگر، منتقدان جدي هم داشته است. سنت ليبرالي
در تفكر سياسي جديد غرب كه عمدتا سنت ليبرالي بر آن حاكم است، در مقام توجيه و تبيين ارزشها و آرمانهاي اجتماعي دو گرايش فلسفه اخلاقي مهم بخوبي از هم قابل تشخيص است كه يكي صبغه غايتگرايانه (3) دارد و ديگري صبغه وظيفهگرايانه. (4) يعني مكتب اصالت فايده (5) جرمي بنتام و جان استوارت ميل و مكتب اصالت وظيفه ايمانوئل كانت. از نظر فايده گرايان، انسانها همواره درصددند تا لذت خويش را به حداكثر و رنجخود را به حداقل برسانند و از نظر اخلاقي، آن كاري صحيح است كه در مجموع خوشي و بهزيستي افراد را به حداكثر برساند و رنج آنها را به حداقل. از جهت فردي، عدالتبه عنوان مهاري براي كنترل لذتگرايي و زيادهطلبي شخص در برخورد با ديگران ايفاي نقش ميكند و از جهت اجتماعي معمولا شعارهاي عدالتخواهانه براي اصلاح نظام توزيع خيرات و مضرات اجتماعي و تعديل نابرابريها مد نظر قرار ميگيرد كه اين امر عليالقاعده وزنه سرعتگيري براي انبوهسازي هرچه بيشتر مجموع خوشي و سودمندي است و در مقابل اصل سودمندي (6) قرار ميگيرد. لذا تبيين فايدهگرايان از عدالت، حالت دفاعي به خود گرفته است و آنها تلاش زيادي كردهاند تا بنحوي با جرح و تعديل مباني فايدهگرايي كلاسيك ملاحظات عدالتخواهانه را توجيه كنند. (7) سؤال مهمي كه اين مكتب با آن مواجه است اين است كه آيا ارزشهايي مثل عدالت و آزادي تنها در صورتي كه به بهزيستي و خوشبختي بيشتر عمومي منجر شود به عنوان وسيلهاي در خدمت اين هدف قابل قبول است؟ اگر فرض كنيم در مقطعي از زمان، اجراي اين آرمانها به بهزيستي عمومي بيشتر منجر نشود و راههاي ديگري كه ناقض اين ارزشها هستند، براي نيل به آن هدف مؤثرتر باشند آيا اينها كنار گذاشته ميشود؟ مساله ديگر اين است كه چگونه تشخيص بدهيم كه خير و خوشي بيشتر كدام است؟ چه اميال و نيازهايي معقول و قابل اعتنا به حساب ميآيد؟ آيا ميلها و نيازهاي محسوس ملاك قرار ميگيرد يا آنچه نياز واقعي و شايسته قلمداد ميشود؟ پاسخ فايدهگرايان اين است كه ميلها و نفرتهاي محسوس معتبر است و خود افراد بهترين قاضي هستند براي تشخيص اين كه چه چيزي مايه لذت و يا رنج و الم آنهاست. ارزش، آن چيزي است كه مردم عملا به آن تمايل دارند، نه آن چيزي كه ما فكر ميكنيم شايسته پذيرش است. به گفته ميل: «تنها دليلي كه ميتوان براي اين كه چه چيزي خواستني است آورد، اين است كه مردم عملا آن را ميخواهند.» يا به گفته بنتام: «هيچ كس به خوبي خود شما نميداند چه چيزي به نفع شماست» (8) اين نكته، دلواپسي ليبرالها از پدرسالاري را برطرف ميكند. اما اين سؤال همچنان باقي است كه آيا انگيزههاي فردي اشخاص خودگرا و لذتجوي جامعه بطور خودبخود (يا به اعجاز دست نامرئي اسميت) به افزايش بهزيستي جمعي منجر ميشود، يا اهرمهاي هدايتكننده و نيز محدودكنندهاي مثل حكومت، قانون و ديگر نهادها ضرورت دارد؟ در اين صورت جهتگيري ارزشي ترجيحات پذيرفته شده در اين نهادها براي تعيين آنچه خوشبختي و خير بيشتر قلمداد ميشود برچه اساسي تشخيص داده ميشود و چگونه قابل توجيه است؟ از نظر كانت ارزش اخلاقي عمل به اثر و نتيجه آن بستگي ندارد بلكه به در نظر داشتن آيين رفتاري و وظيفهمندي ما در انجام آن عمل بستگي دارد. دستورالعملي كه حقانيت و درستي رويه مورد انتخاب ما را معلوم ميدارد قاعده امر مطلق است: «تنها بر پايه آن آييني رفتار كن كه در عين حال بخواهي [كه آن آيين] قانوني عام باشد». (9) مساله مهم ديگر از نظر كانت اين است كه انسان و بطور كلي هر ذات خردمند به منزله غايتي مستقل است، نه صرفا وسيلهاي براي اهداف ديگران كه بتوان آن را خودسرانه به كار گرفت. جامعه انسانها مجموعهاي است از اين غايات (مملكت غايات). (10) او با دفاع ابزارانگارانه از حقوق و آزاديهاي فردي موافق نيست. معتقد است انسانها هر يك افرادي خود آيين هستند و فقط تابع قوانيني هستند كه خود واضع آنند. ساختار جامعه بايد طوري باشد كه حق اين خودساماني (11) به بهترين وجه براي افراد تضمين شود. جان رالز ضمن وارد آوردن انتقادهاي جدي بر اخلاق فايدهگرايانه بنتام و ميل، سعي دارد جنبه اجتماعي اخلاق وظيفهگرايانه كانت را از نو زنده كند. (12) و نظريه بديلي به جاي نگرش فايدهگرايانه كه مدتها بر سنت ليبرالي حاكم بوده عرضه كند. كتاب پر نفوذ او تا حد زيادي در ترويج اين ايده مؤثر واقع شده است. او حقوق را تابع ملاحظات فايدهگرايانه نميداند و معتقد است كه رفاه عمومي نميتواند حقوق اساسي فرد را تحتالشعاع قرار دهد. «براساس عدالت هر فردي داراي حريمي است كه حتي رفاه عمومي جامعه نميتواند آن را نقض كند.» (13) او بدون اينكه هيچ مفهوم خاصي را از قبل براي «خير» برگزيند يا غايتبخصوصي را متعين بداند، معتقد است كه بايد زمينهاي را فراهم كرد تا افراد بتوانند همان طور كه خود ميپسندند با هر تصوري كه از خوبي دارند غايات خويش را به پيش ببرند و قابليتهايشان را به فعليتبرسانند. البته بايد چارچوبي ايجاد شود كه رويه عملي هركس با آزادي ديگران منافات نداشته باشد. رالز در نقد فايدهگرايي كلاسيك ميگويد: ...ويژگي تكاندهنده ديدگاه مكتب فايدهگرايي در مورد عدالت آن است كه براي اين مكتب اهميتي ندارد مگر به صورت غير مستقيم كه اين مجموعه رضامندي چگونه ميان افراد توزيع گردد... توزيع درست در هر يك از موارد آن توزيعي است كه بيشترين رضايت را در پي داشته باشد... اما بعضي احكام عدالتخواهانه عقل سليم و خاصه احكامي كه به حفظ حقوق و آزاديها مربوط ميشوند يا دعواي بحقي را مطرح ميسازند با نظر فوق در تضاد قرار ميگيرند. از ديد فايدهگرايانه تبيين و توجيه اين احكام و خصلتبظاهر سختگيرانهشان حاكي از آن است كه بنا به تجربه، رعايت اكيد آنها ضرورت دارد و اگر ناستحداكثر كاميابي حاصل شود جز در اوضاع و احوال اضطراري ناديده گرفتنشان صلاح نيست. با وجود اين، احكام عدالتخواهانه نيز مانند هر حكم ديگري از اين هدف ناشي ميشوند كه در كاميابيها بايد حداكثر موازنه رعايتشود. پس اصولا هيچ دليلي وجود ندارد كه سود زيادتر يك طرف زيان بيشتر طرف يا طرفهاي ديگر را جبران نكند و مهمتر از آن اين كه تجاوز به آزادي عدهاي معدود به دليل خير بزرگتري كه براي عده كثيري از افراد در پي دارد صحيح نباشد... طبيعيترين شيوه فايدهگرايي آن است كه اصل انتخاب عقلاني (14) فرد را در مورد جامعه هم اعمال كنيم. وقتي چنين كنيم جايگاه ناظر بيطرف و تاكيد بر همدلي در تاريخ تفكر فايدهگرايانه بسهولت قابل فهم خواهد بود... اين ناظر بيطرف كه از موهبت تواناييهاي مطلوب همدلي و تخيل برخوردار است همان فرد عاقل و كاملي است كه آرزوهاي ديگران را همچون خواستههاي خود تلقي ميكند. در اين رهگذر او به برآورد شدت و ضعف اين آرزوها ميپردازد و براي هر يك وزني را در نظام آرزوها تعيين ميكند كه درخور آن است و آن گاه اين قانونگذار آرماني ميكوشد با منطبق كردن و دمساز نمودن قواعد و قوانين نظام اجتماعي در راه ارضا و كاميابي هرچه بيشتر آنها گام بردارد... در اينجا تصميم درست اساسا به مساله كارايي و مديريتبستگي پيدا ميكند... مكتب فايدهگرايي، تفاوت بين افراد را چندان جدي نميگيرد. (15) به زعم فايدهگرايان اعتبار اصول مربوط به حق و عدالتبالعرض است و دنبال كردن آنها بدان جهت كه خير و مصلحت اجتماعي دارد، ارزشمند است و در موارد استثنايي تجاوز به آنها قابل قبول است. اما در نظر رالز حق بر خير مقدم است. او نه تنها حق فردي را بر خير عمومي مقدم ميداند بلكه مانند كانتخود انتخابكننده فرد را نسبتبه اهداف و غايات شخصياش نيز مقدم ميشمرد. فايدهگرايان براي جامعه، هويت واحدي قايل شدهاند و اين اصل كه فرد در بالا بردن ميزان كاميابيهاي خويش كار خردمندانهاي ميكند (اصل انتخاب عقلاني)، به سطح جامعه توسعه دادهاند. لذا گفتهاند جامعه در حداكثرسازي موازنه خالص كاميابيهاي اعضا اقدامي بحق صورت ميدهد. ولي در نظر رالز جامعه چيزي جز سازماني براي منافع متقابل (16) نيست و اصول انتخاب اجتماعي تابع توافق اوليهاي است كه ميان اشخاص متمايز و داراي اهداف مجزا برقرار شده است. به عقيده او تنوع و استقلال افراد خيلي مهم است لذا ادغام فرد و منافع و خواستههاي او در يك كل روا نيست. بعلاوه در نظر او در سطح جامعه راه معقولي براي ترجيح يك داوري ارزشي خاص نسبتبه عقايد و برداشتهاي ديگر وجود ندارد. تشخيص درستي اخلاقي و خوبي امور، امري كاملا خودسرانه و فردي است. به همين جهت او تفسير عدالتبه توزيع خيرات براساس شايستگي اخلاقي افراد و توجيه استحقاق اشخاص براساس شايستگي يا فضيلت را مردود ميشمارد. به نظر او اساس استحقاق افراد بر انتظارات مشروع استوار است. هر يك از افراد منابع مستقل و خودآييني از ادعاها و انتظارات هستند كه ارزش و اعتبار يكساني دارند. يك ساختار عادلانه در جامعه صرفا ارضاي اين انتظارات را با رعايتبرابري، ساماندهي و تنظيم ميكند و با شايستگي اخلاقي افراد و اهداف آنان كاري ندارد. مساله فضيلت اخلاقي يك تمايل فردي است و معيار مشروعيت آن از نظر اجتماعي تنها اين است كه در چارچوب اصول هماهنگكننده عدالت پيگيري شود و مانع آزادي عمل ديگران نباشد. بنابراين در نظر رالز خير و فضيلت، تابع حق و عدالت است نه اينكه تشخيص حق و عدالت، تابع اتخاذ موضع قبلي و توافق در زمينه مباني و غايات اخلاقي مربوط باشد. يك تفاوت عمده ميان حق و خير در نظر او همين است كه لازم نيست افراد در مورد خير توافق داشته باشند، هركس آزاد است آن طور كه ميپسندد زندگياش را طرحريزي كند. بخلاف حق كه بايد اصول آن در وضعيت اوليه مورد توافق قرار گيرد تا در جامعه، ادعاهاي متعارض تحت نظم درآيد. (17) عمدهترين اشكال رالز به فايدهگرايي اين است كه اين نگرش «تمايز بين اشخاص» را به اندازه كافي جدي نميگيرد و خواستهاي همه افراد را در نظام واحدي ادغام ميكند و به فرو بردن فرد در جامعه به عنوان يك كل گرايش دارد. (18) يعني ايده تقدم حق بر خير نزد رالز نسبتبه عنصر فرديت كه ستون خيمه ليبراليسم است، از ايده فايدهگرايي وفادارتر است. نظريه رالز
چنانكه قبلا اشاره كرديم رالز تفسير عدالتبه «بيشترين موازنه خالص ارضاي نيازها» را قانعكننده نميديد. بنابراين تلاش كرد با احياي تفكر كانتي طريقه جديدي را در مقابل ايده فايدهگرايانه براي تبيين عدالت ارائه كند بنحوي كه آزادي برابر افراد و خودآييني آنان و اصل تقدم حق بر خير محفوظ بماند. او درباره اهميت عدالت كه محور انديشه اش را تشكيل داده است ميگويد: «عدالت فضيلت اولاي نهادهاي اجتماعي است. همان طور كه حقيقتبراي نظامهاي فكري چنين است. يك نظريه هرقدر هم آراسته و مقتصدانه باشد اگر خلاف حقيقت استبايد طرد يا ترميم شود. همين طور قوانين و نهادها نيز هر قدر هم كارامد و خوب ترتيب يافته باشند اگر غير عادلانهاند بايستي ملغي يا اصلاح گردند.» (19) جامعه، سازماني است كه افراد داراي اميال و عقايد گوناگون براي تحصيل منافع متقابل آن را تاسيس كردهاند لذا قبل از هر چيز آنچه اهميت دارد اين است كه چارچوبي براي تنظيم روابط درون اين سازمان تعيين گردد. فرصتها و حقوق اوليه يا به تعبير رالز كالاهاي اوليه، (20) بطور مساوي ميان افراد تقسيم شود و طرحي براي توزيع صحيح هزينههاي اين همكاري و نيز منافع حاصل از آن پيشبيني و مورد توافق قرار گيرد. اصول عدالت اين چارچوب را مشخص ميكند. اهداف فردي يا مقاصد مشترك جمعي در مرحله بعد در قالب اين چارچوب قابل تحصيل است. كثرتگرايي (21)
مساله تقدم «خود» فردي يا تقدم حق بر خيرات و غايات اجتماعي نزد رالز هم جنبه هستيشناسانه دارد و هم جنبه معرفتشناسانه. از جهت هستيشناختي، رالز مانند ديگر ليبرالها واقعيت و هويت فرد را مقدم بر جامعه و نهادهاي آن تلقي ميكند و هويتهاي اجتماعي را قابل تحويل به هويتهاي فردي ميداند و همان طور كه گفتيم تشكل مدني و سياسي جامعه را به مثابه سازماني كه اعضا با مشاركتيكديگر طراحي و تاسيس كردهاند قلمداد ميكند. اين همان برداشت قراردادگرايانه است كه ميزان انطباق آن با طبيعت انسان و واقعيت جوامع بايد در جاي خودش بررسي شود. نكتهاي كه در اينجا ميخواهيم بر آن تكيه كنيم پشتوانه معرفتشناسانه عقيده رالز در اين باره كه منشا تاكيدهاي مكرر او بر تمايز ميان انسانها و اصل تنوع و تكثر و تقدم خود فردي بر هر گونه تصوري از مطلوبيت اجتماعي و خير جمعي ميباشد. او معتقد است كه برداشت ما از خوبيها و آرمانها و شيوه معقول زندگي، يك رداشتخودسرانه فردي است.ارزشهاي اخلاقي حقيقتي وراي ميل و انتخاب ما انسانها ندارند و چنين نيست كه راهي عقلاني و روشمند براي شناختحق از باطل وجود داشته باشد، به نحوي كه قابل احتجاج با ديگران باشد پيريزي يك اساس متافيزيكي و فلسفي براي نظريهاي در باب عدالت و ديگر ارزشهاي اخلاقي ميسر نيست. (22) لذا پسند و انتخاب هيچ كس بر پسند ديگري ترجيح ندارد و قابل تحميل نيست. نقش صحيح نهادهاي اجتماعي تنها اين است كه چارچوب بيطرفانهاي را فراهم كنند تا افراد خودشان آرمانها و اهداف خويش را هر طور كه مايلند به پيش ببرند. تنها قيدي كه وجود دارد اين است كه با آزادي عمل ديگران منافات نداشته باشد و اين هم به مقتضاي ضرورت حيات جمعي است. رالز سعي ميكند تا حق و عدالت را به شيوهاي تبيين كند كه مسبوق به هيچ مفهومي از خير نباشد و نسبتبه غايات و آرمانها و مباني اخلاقي بديل كاملا بيطرف بماند. بنابراين چنان كه قبلا اشاره كرديم استحقاق مبتني بر شايستگي اخلاقي را نميپذيرد. چون مستلزم قضاوت قبلي درباره فضيلت است اصول عدالت و هرگونه ضوابط اجتماعي تنها براساس توافق قبلي افراد توجيهپذير است و روند توافق هم بر اساس انتظارات و ادعاهاي اوليه داراي ارزش مساوي شكل ميگيرد. سازندگرايي كانتي (23)
كانتباب معرفت ارزشها و حقايق نفسالامريه را مسدود ميدانست و انسان را ناگزير ميديد كه خود الگوي حيات طيبه را تدارك ببيند. به نظر او اخلاق بر اراده و خواست انسان مبتني است نه حقايق ذاتي بيرون از وجود او. يعني اخلاق جنبه شناختاري (24) ندارد از آنجا كه در نظر او هر آنچه از راه تجربه به دست نميآيد، حاصل فعاليت و سازندگي ذهن انسان است قواعد اخلاقي هم چنين وضعيتي پيدا خواهد كرد. رالز روش خود را سازندگرايي كانتي نام ميگذارد. (25) اشخاص، هريك عامل اخلاقي مستقلي هستند كه برداشتي از خوبي دارند و در شرايط آزادي و برابري، اصول همكاري اجتماعي را با توافق هم تعيين ميكنند. هيچ ارزش و حقيقتي مقدم بر توافق آنها وجود ندارد. اين گونه نيست كه اگر مرجعي در موضع بيطرفانه باشد و بينشي خالي از انحراف و غرضورزي داشته باشد حق را تشخيص بدهد. هر عقيدهاي مطرح است، شخصي و خودسرانه است. تنها چيزي كه بر آن تكيه ميشود، رويه عملي مناسب براي گفتگو و توافق است. اصول عدالت را خود طرفهاي مشاركتكننده ايجاد و توليد ميكنند. (26) روند گفتگو براي تصميمگيري مشترك بر سر وضع و تعيين اصول عدالت است نه مشاركت و همياري در كشف و ادراك حقيقتي كه ارزش ذاتي دارد و بايد به آن عمل شود. لذا شرايط پيشبيني شده براي روند گفتگو، شرايط مناسب براي توافق و قرارداد است نه آنچه براي دريافتحقايق مطلق لازم است. قراردادگرايي
رالز ايده اصلي خود را چنين بازگو ميكند: «هدف من ارائه برداشتي از عدالت است كه تئوري آشناي قرارداد اجتماعي را، كه لاك و روسو و كانت در اظهاراتشان به آن پرداختهاند، تعميم ميدهد و به سطح بالاتري از انتزاع ميبرد... بدين ترتيب بناست اين گونه بينگاريم كه افراد درگير همكاري اجتماعي، در يك اقدام مشترك با هم اصولي را انتخاب ميكنند كه قرار استحقوق و وظايف اساسي را مقرر و تقسيم منافع اجتماعي را معين كند... همان طور كه هر شخصي بايد با واكنش عاقلانه تعيين كند كه چه چيزي خير او يعني نظام اهدافي كه پيگيري آنها براي او عاقلانه است را تشكيل ميدهد، يك گروه از افراد هم بايد يك بار براي هميشه معلوم بدارند كه چه چيزي بناست در ميان آنها عادلانه و ناعادلانه به حساب بيايد.» (27) الگوي قرارداد اجتماعي، ديدگاهي فردگرايانه دارد و جامعه را شكلي از مشاركت ميبيند كه هدفش تاسيس منافع اعضا است و بخوبي با عقيده به خودآييني ذاتي افراد مطابقت دارد و تعدد و تنوع نظرها را ميپذيرد. «اصول عدالتبا ادعاهاي متضاد بر سر مزايايي كه از طريق همكاري اجتماعي به دست ميآيند، سر و كار دارند و براي روابط ميان اشخاص يا گروهها به مورد اجرا گذاشته ميشوند. واژه قرارداد به اين تكثر اشاره دارد. همين طور اين شرط را كه تقسيم صحيح مزايا بايد بر طبق اصول مورد توافق همه طرفها باشد.» (28) همچنين اين اصل مورد توجه ليبرالها كه قاعده اوليه، آزادي افراد است و هرگونه محدوديتي براي آنان محتاج دليل و توجيه است، بروشني با اين الگو قابل بيان است. الگوي قرارداد نزد بنيانگذاران آن علاوه بر اين كه در مقام تبيين شكلگيري هويتسياسي جامعه به كار گرفته ميشد، درصدد ايجاد مبنايي براي توجيه شروعيتحاكميتسياسي بود، و بر اين نكته اشعار داشت كه هيچ گونه بنياد طبيعي يا وضعي پيشين و مرجعيتخاصي در اين باره مورد قبول نيست. تنها چيزي كه به اكميتسياسي مشروعيت ميبخشد، توافق خود افراد مشاركتكننده در تاسيس اين جامعه است. رالز الگوي قرارداد را از مقام تبيين تشكل سياسي جامعه يا مشروعيت آن، به سطح بالاتري از انتزاع يعني مقام تبيين اصل عدالت كه معيار حقانيت و درستي ترتيبات و نهادها و مناسبات اجتماعي است توسعه ميدهد. يعني آييننامهاي كه حقوق و امتيازات و تعهدات و الزامات و فرصتها و آزاديها يا محدوديتهاي هر فردي را مشخص ميكند و معيار مشروعيت داوريها و انتخابها است. وضعيت اوليه
الگوي سنتي قرارداد، وضعيت اوليه (30) را در نظر ميگيرد. شرايط افراد در اين موقعيت كمال اهميت را دارد. به اعتقاد او در اين موقعيت اگر آزادي و برابري و امكان چانهزني مساوي و انتخاب آگاهانه و غير اجباري برقرار باشد، هر آنچه افراد بر سر آن توافق كردند عادلانه تلقي ميشود. اگر روند توافق، منصفانه باشد، خود بخود، نتيجه حاصله عادلانه خواهد بود. زيرا چيزي بدون خواستخود فرد بر او تحميل نميشود. آنچه مهم است منصفانه بودن روند توافق است. رالز نظريهاش را تنها يك روش عملي براي تبيين روند صحيح توافق قلمداد ميكند. چنان كه از آن به عنوان عدالت رويهاي محض (31) تعبير ميكند. لذا در تعريف مفهوم كلي عدالت صرفا يك رشته ضوابط صوري مربوط به روند توافق را مدنظر قرار ميدهد و تصورات خاص محتوايي و ناظر به جنبههاي تطبيقي عدالت را دايرمدار توافق افراد ميداند و اين دو را از هم تفكيك ميكند. «من مفهوم عدالتبه معناي تعادل صحيح ميان ادعاهاي رقيب را از تصور عدالتبه مثابه مجموعهاي از اصول مربوط براي تشخيص ملاحظات متناسبي كه اين تعادل را تعيين ميكند، مجزا كردهام.» (32) او هر گونه داوري قطعي پيشين مقدم بر قرارداد را رد ميكند و برداشتهاي مختلف در اين زمينه را يك امر شخصي و خودسرانه و داراي اعتبار مساوي با برداشت رقيب و غير قابل تحميل به ديگران ميداند. از نظر اجتماعي تنها اصولي مشروعيت دارد كه طرفهاي سهيم، قبلا بر سر آن توافق كرده باشند. هيچ معيار قبلياي وجود ندارد كه بتوان با آن نتايج گفتگو در وضعيت اوليه را ارزيابي كرد. پذيرش نتايج تنها تابع مناسب بودن و منصفانه بودن روند گفتگو و توافق است. عدالت رويهاي محض، كارآمدترين رويه براي تحصيل نتيجهاي است كه مستقلا صحيح شناخته ميشود و درستي آن صرفا مبتني بر نحوه عمل است و معياري قبلي براي ارزيابي آن وجود ندارد. (33) پوشش بيخبري (34)
رالز براي اطمينان از اين كه افراد به هنگام تنظيم اصول در وضعيت اوليه، منافع شخصي و گروهي خود را دخالت نميدهند و با مد نظر قرار دادن دستورالعمل امر مطلق، انصاف را رعايت ميكنند، فرض را بر اين ميگذارد كه اين افراد از حقايق ويژه مربوط به موقعيت اجتماعي خودشان و استعدادها يا كمبودهايي كه دارند بيخبرند حتي ويژگيهاي خاص روانشناختي آنها نامعلوم است. لذا نميتوانند اصول عدالت را بازيچه تامين اهداف شخصي با هزينه ديگران قرار دهند. (35) البته لازم است آنها تصوري كلي از مفهوم عدالت و حقايق مربوط به طبيعت انسان و شرايط جامعهشان داشته باشند. حتي بايستي معيارهاي كلي براي ارزيابي درستي تصميمات در اختيار داشته باشند. زيرا بدون اين اطلاعات اساسا انتخاب ميسر نيست. لكن فرض بر اين است كه از جنبههاي تطبيقي مساله آن طور كه به اميال و اهداف شخصي مرتبط ميشود، بيخبرند و بدون اين كه بدانند در اين نظامي كه قانون اساسي آن را مينويسند عهدهدار چه موقعيتي هستند و به چه قشري تعلق دارند، تصميمگيري ميكنند. البته اين كه اين فرض چگونه با واقعيت جاري در جوامع عيني تطبيق پيدا ميكند، جاي درنگ و تامل دارد. عقلانيت (36)
چنانكه قبلا اشاره شد طرفهاي مشاركتكننده در قرارداد در وضعيت اوليه، افرادي هستند آزاد كه هيچ گونه اجبار سياسي يا الزام اخلاقي قبلي از بيرون به آنها تحميل نميشود و نيز افرادي هستند برابر كه هريك بطور مساوي، منبع مستقلي از ادعاي معتبر نسبتبه ذخاير جامعه و منافع همكاري اجتماعي به حساب ميآيند. آنها دربند منافع و اميال شخصي هستند و تنها نگران سعادت خودشان ميباشند و به دنبال اصولي از عدالتند كه سود بيشتري برايشان داشته باشد. هرچند خودگرا (37) بودن آنها به اين معنا نيست كه در پي آسيب رساندن به ديگران باشند. عنصر ديگري كه در اينجا بايد به خصوصيات طرفهاي قرارداد اضافه كرد، عقلانيت است. (38) فرض بر اين است كه آنها به عنوان اشخاص عاقل و دورانديش فقط با بهترين شكلي از معامله كه اهداف آنها را به پيش ميبرد، موافقت ميكنند. رالز در اين زمينه ميگويد: «مفهوم عقلانيتبايد حتيالمقدور به معناي خاصي كه در تئوري اقتصادي، مصطلح است، يعني اتخاذ مؤثرترين ابزار براي رسيدن به اهداف معين، تفسير شود... كه بايد سعي شود از وارد نمودن هرگونه عنصر اخلاقي جدالآميز در آن خودداري كرد.» (39) همان گونه كه از تعبير خود رالز برميآيد، عقلانيت در نظر او مثل اسلاف ليبرالش مفهومي ابزاري است. عاقل كسي است كه براي رسيدن به خواستخود از كارامدترين ابزار بهرهگيري كند و نزديكترين مسير را بپيمايد. اهداف و غايات، قبلا مسلم فرض شده است و به محك عقل سنجيده نميشود، يعني عقلانيت در اينجا به معناي صحيح بودن و بجا بودن هدف يا مشروعيت اخلاقي نحوه بهرهگيري از وسايل در راستاي اهداف اخلاقي نيست. در سنت ليبرالي، عقل صرفا وسيلهاي است در خدمتخواستهها و تمنيات انسان. «فرد از ديدگاه هابز، هيوم و بنتام به اين مفهوم كه هدفها و مقاصد خود را به حكم عقل برگزيند عاقل نيست. به عكس اين شهوات، خواهشها، تمنيات و بيزاريهاست كه به فرد جان ميبخشد و انگيزه لازم براي حركت در سمت و سوي معيني را فراهم ميآورد با قبول اين طرز تلقي از پويشهاي بشر، عقل را فقط ميتوان خدمتكار يا به قول هيوم «برده» شهوات و خواهشها قلمداد كرد. در چارچوب اين الگو از رابطه مقاصد بشر با عقل و احساس، عقل را فقط ميتوان وسيله به شمار آورد و بنابراين اساسا نوعي محاسبه است. عقل نميتواند به ما بگويد كه هدفي بيش از هدف ديگر عقلاني است. هر هدف يا شئ خواستني خوب است، به اين دليل كه خواستني است. كار عقل اين است كه چگونگي ارضاي خواهشها، سازش دادن آنها با يكديگر و با خواهش براي همان چيز از سوي ديگران را معين كند.» (40) اصول عدالت
همانطور كه خود رالز اشاره دارد، (41) نظريه عدالت او همچون ساير نظريههاي مبتني بر قرارداد مشتمل بر دو بخش است: يكي تفسير وضعيت اوليه و شكل انتخاب و ديگري مجموعهاي از اصول كه استدلال ميشود، آنها مورد موافقت قرار ميگيرند. بخش اول روند تعيين اصول عدالت را مشخص ميكند و مستقيما به بحث ما درباره مبناي عدالت در نظر رالز مربوط ميشود. ما اين بخش را بتفصيل از نظر گذرانديم. بخش دوم كه به جنبه محتوايي عدالت مربوط ميشود، فعلا ضرورتي ندارد كه بطور تفصيلي وارد بحث آن بشويم اجمال آن اين است كه رالز معتقد است طرفهاي قرارداد، اصل سودمندي را نخواهند پذيرفت. هرچند اين اصل، افزايش سرجمع رضايتمندي و بهزيستي را مدنظر دارد و اين احتمال وجود دارد كه وضعيتشخص در ميان اقشار برتر به مراتب بهبود يابد، لكن اين تصميم، پشت پرده بيخبري انجام ميگيرد و معلوم نيست كه او در چه شرايطي قرار گيرد. اين خطر وجود دارد كه افزايش خوشي به صورت بهرهمندي ديگران، به قيمت تيرهبختي روزافزون او تمام بشود. يك انسان عاقل در مقام تدوين ساختار اساسي همكاري، با پذيرش يك نظام تبعيضآميز، اين خطر را نميپذيرد كه به صرف افزايش كمي مزايا، صرفنظر از تاثير مثبتيا منفي آن بر منافع شخصياش، رضايتبدهد. او خواستار تضميني براي شيوه توزيع اين مزايا و بيمه كردن خويش از خطر قرار گرفتن در ميان پايينترين اقشار و بدترين وضعيت محتمل ميباشد و نظامي را ميپذيرد كه اصلاحات انتقالي براي جبران كمبودهاي ضعيفترين اقشار را مد نظر قرار داده باشد. (42) به اعتقاد رالز اشخاص در وضعيت اوليه دو اصل جداگانه را انتخاب خواهند نمود: اصل اول، برابري افراد در حقوق و وظايف اساسي است. «هر شخص قرار است از حق يكساني نسبتبه جامعترين آزاديهاي اساسي هماهنگ با آزادي مشابه ديگران برخوردار باشد.» (43) براساس اصل دوم، نابرابريهاي اجتماعي و اقتصادي از قبيل نابرابري ثروت و قدرت صرفا در صورتي عادلانه هستند كه به سود جبراني براي هركس و بخصوص براي آن دسته از اعضاي جامعه كه از كمترين مزايا برخوردارند، منجر شود. در صورتي ميتوان كسب سود بيشتر توسط عده قليلي از افراد را عادلانه دانست كه به موجب آن وضعيت نامساعد افراد تيرهبخت جامعه بهبود يابد. (44) «نابرابريهاي اجتماعي و اقتصادي بناستبه گونهاي ترتيب يابد كه اولا بيشترين سود را براي كساني كه داراي كمترين مزايا هستند به همراه داشته باشد، ثانيا تحتشرايط برابري منصفانه فرصتبا مشاغل و موقعيتهاي گشوده براي همه در ارتباط باشند.» (45) البته رالز قيد دوم را تحت عنوان اصل برابري منصفانه فرصت (46) نسبتبه قيد اول كه استراتژي ارتقاي سطح حداقل (47) مينامد، مقدم قرار ميدهد. يعني تنها در شرايط تحقق آزاديهاي اساسي يكسان و برابري واقعي فرصتها و حقوق اوليه، نوبتبه پذيرش نابرابريها خواهد رسيد آن هم به شرط آن كه سطح برخورداري پايينترين اقشار را بهبود بخشد. چنانكه قبلا اشاره شد محتواي نظام عادلانه در نظر رالز، و اينكه چگونه او طرفهاي قراردادش را در وضعيت اوليه به سمت اين نظام سوق ميدهد، موضوع سخن اين مقاله نيست. بحث ما بر سر مبناي عدالت و نحوه توجيه حقانيت آنچه عادلانه ميخوانيم است. لذا به همين مقدار در شرح نظريه رالز اكتفا ميكنيم و به نقد و بررسي آن ميپردازيم. نقد و بررسي
برخواننده متامل پوشيده نيست كه آنچه از رالز نقل كرديم با مباني متفكرين اسلامي فاصله زيادي دارد و براي مقايسه اين دو ناچاريم بر سر ريشهايترين مباني راجع به انسان، جامعه، حقوق و ارزشهاي اخلاقي، مباحثات طولاني در پيش گيريم. ما در اينجا قصد نداريم به صورت حلي وارد اين مقولات بشويم، بلكه به گونهاي گذرا بيشتر به طرح ايرادهاي نقضي و ناهماهنگيهاي دروني اين نظريه، و معضلاتي كه در توجيه ارزشها و واقعيتهاي روشن مورد اتفاق با آن روبروست، ميپردازيم كه اين جهت تا حدود زيادي مورد توجه منتقدان غربي نيز قرار گرفته است. نارساييهاي نظريه رالز درباره مبناي عدالت را ميتوان به دو بخش عمده تقسيم كرد: يكي مواردي كه از مبناي كثرتگرايانه او در فلسفه اخلاق برخاسته است و ديگري مواردي كه از به كارگيري الگوي قرارداد در مساله عدالت، ناشي ميشود. بخش اول: چنانكه پيشتر اشاره كرديم، دفاع رالز از حريم خصوصي و آزادي فردي يا برابري آحاد جامعه مانند اسلاف ليبرالش بر مبناي معرفتشناختي خاصي مبتني است. از نظر اينان تحميل يك نظام سياسي و اخلاقي بخصوص بر ديگران جايز نيست. چون راهي منطقي براي توجيه اين ارزشها و ترجيح آن بر وجوه ديگر وجود ندارد. اساسا در وادي ارزشها و اخلاقيات وراي اميال محسوس ما و آنچه ما در عمل انتخاب ميكنيم حقيقتي نيست. اگر معيارها و غايات و نظام اخلاقي مورد پسند ما دلبخواهي و خودسرانه و شخصي است و داراي اعتبار مطلق نيست، چه حقي داريم كه آن را به عنوان استانداردهاي از پيش تعيينشده در جامعه اعمال كنيم و ديگران را وادار به پذيرش آن بنماييم. بايد بگذاريم هركس مطابق پسند خودش زندگي كند و اهداف خويش را به پيش ببرد. تنها محدوديتي كه بايد اعمال شود اين است كه شيوه ارضاي خواستهايش طوري نباشد كه با آزادي عمل ديگران منافات داشته باشد. از آنجا كه شركتكنندگان در حيات جمعي، اين نحوه زندگي اجتماعي را بر انزوا و تنهايي ترجيح ميدهند، ضرورت حفظ اين وضعيت اقتضا ميكند كه محدوديت ناشي از آن را هم بپذيرند. مشكل عمده اين طرز تلقي اين است كه عقايد شريف و سخيف را در يك رتبه قرار ميدهد. زيرا داوري منطقي ميان حق و باطل را ممكن نميداند. آرمانها و ارزشهاي متعالي انساندوستانهاي كه شما به آن دلبستهايد، فيحد نفسه به همان اندازه خودسرانه و غير قابل دفاع است كه خونخواري چنگيزيان يا نكبتروسپيان. در اينجا اين سؤال پيش ميآيد كه اگر ارزشها همگي شخصي و ذهني و دلبخواهياند، اصول پذيرفته شده ليبرالي چگونه قابل توجيه است و چگونه ترجيح آنها بر عقايد رقيب، قابل دفاع است؟ چگونه ميتوان كسي را كه حاضر نيست نظرهايي را كه سخيف و مبتذل تشخيص ميدهد تحمل كند، مجاب كرد كه تساهل و مسامحه چيز خوبي است؟ در مقابل كسي كه زير بار اصل برابري نميرود و به اتكاي قدرت و نفوذش طالب سهم بيشتري است، چگونه ميتوان استدلال كرد كه رعايتبرابري يك ارزش است؟ انساني را كه طبيعتش اين گونه ترسيم شده است كه خودگراست، و معياري جز اميال محسوس و نفع و لذت شخصي بيشتر، نميشناسد چگونه ميتوان متقاعد كرد كه به برابري تن در دهد و حريم ديگران را محترم شمارد، حقوق آنان را رعايت كند و به آنها به چشم يك ابزار نگاه نكند؟ جزميتي كه در انديشههاي ليبرالي نسبتبه اصول پذيرفته شده ليبراليسم مشاهده ميشود با ادعاي آنان مبني بر اين كه بينشي انتقادي و شكاكانه و نسبيگرايانه دارند سازگار نيست. تقدسي كه همه ليبرالها و بخصوص فايدهگرايان، براي اميال و خواستههاي فردي قايل شدهاند و حتي حاضر نيستند چيزي را جداي از آنچه محسوس است، بپذيرند، چه وجهي دارد؟ چرا در مقام حداكثرسازي سودمندي، ارضاي هر نياز و خواستهاي صرفنظر از غايات و مشروعيت اخلاقي آن بخودي خود ارزشمند تلقي ميشود؟ رالز گرچه در سطح اجتماعي به دلايلي كه قبلا اشاره شد فايدهگرايي را رد ميكند، ولي با اين موضوع كه از نظر فردي انتخاب غايات و نحوه ارضاي اميال، دلبخواهي و تصادفي است و افراد به دنبال حداكثرسازي كاميابيهاي خود هستند و تجربه فردي محك ارزشهاي اخلاقي است، مخالفتي ندارد. يعني نسبتبه اخلاق فردي، فايدهگرايي را انكار نميكند. «شخص در اعمال خود لااقل وقتي كه بر ديگران تاثيري ندارد به شيوه خاصي عمل ميكند تا به بالاترين حد خير براي خويش دستيابد و تا حد ممكن هدفهاي منطقي خود را به پيش ببرد... اصل براي فرد آن است كه تا حد ممكن رفاه خويش و نظام آرزوهاي خويش را به جلو ببرد. (48) در اينجا اين سؤال پيش ميآيد كه چرا بايد تلفيق تصادفي يا دلبخواهي اين اميال در نظام خواستهاي فرد اين قدر از نظر اخلاقي جدي گرفته شود. مايكل ساندل در اين باره ميگويد: «... فايدهگرايي از نظر رالز نادرست است، نه به اين علت كه فايدهگرايي خير را ارضاي خواستههاي دلخواه بيتوجه به ارزش آنها ميداند (چون عدالتبه منزله بيطرفي (49) هم همين را ميگويد)، بلكه از آن رو كه فايدهگرايي سبتبه شيوه توزيع اين ارضا شدن در ميان افراد جامعه بيتفاوت است... دالتبمنزله بيطرفي ميخواهد با تاكيد بر تمايز بين اشخاص و پافشاري بر جدايي «نظامهاي خواستهاي» متنوع كه توسط فايدهگرايان تلفيق ميشود راه حلي براي اين نارساييها پيدا كند. اما زمينههاي جدايي رالز از فايدهگرايي آن قدرها هم روشن و بديهي نيست... اگر نظام خواستها چيزي بيش از مجموعه دلبخواهي تمايلات نباشد كه به تصادف در انسان معيني تجسم يافتهاند، چرا بايد تماميت چنين نظامي از نظر اخلاقي و متافيزيكي جدي گرفته شود؟ ...تلفيق خواستها در درون يك شخص موجهتر از يك چنين تلفيقي در ميان افراد مختلف نبوده و آنچه كه در مورد فايدهگرايي نادرست و مورد ايراد بود، از اين جنبه در مورد عدالتبه منزله بيطرفي نيز نادرست و مورد ايراد است. تمايل به تلفيق خواستها چه در درون يك شخص و چه در ميان اشخاص مختلف نمايانگر شكست در سامان دادن آنها يا اعتراف به وجود تمايز كيفي ميان آنهاست... ناكامي فايدهگرايان در جدي گرفتن تفاوتهاي فردي، نشانه ناكامي بزرگتر آنها در جدي گرفتن تفاوتهاي كيفي ارزش، ميان مراتب مختلف خواستهاست ناكامياي كه ريشه در تبيين نادرست از «خير» دارد. در اين زمينه هواداران عدالتبه منزله بيطرفي نيز دچار چنين تحليل نادرستي ميباشند. (50) » وقوف بر اين كه ارزشها و خوبيها همگي خودسرانه و تصادفي و غير عقلانياند لازمهاش احساس پوچي و بيمعنايي است. اگر راه معقولي براي نيل به حقيقت نيست و آنچه به نظر ما خوشايند استبرخاسته از شرايط اجتماعي و عوامل بيروني يا حادثه و اتفاق يا اميال خودسرانه و مانند اينهاست، چگونه ميتوانيم به اينها دل ببنديم! چگونه ميتوان احساس شرافت و رسالت و تعهد داشت! چگونه ميتوان به اصول اخلاقي پذيرفته شده پايبند بود؟ چگونه ميتوان ضمانت اجراي قابل دوامي براي شرافت اخلاقي در اختيار داشت؟ نتيجه اين طرز تفكر احساس بيريشگي و بيمعنايي و احساس بيهويتي است. انكار حقيقت ماورايي و ارزشهاي ذاتي، و محور قرار دادن تصميم دلبخواهي انسان براي اخلاقيات، به معني رها كردن انسان است در دريايي از سرگشتگي، بدون اين كه هيچ قطبنما و نقشهاي براي رسيدن به ساحل نجات در اختيار او بگذاريم. آكرمن ميگويد: «حقيقتسر سخت اين است: هيچ معناي اخلاقي در كائنات نهفته نيست... اما نيازي به اين نيست كه احساس خلا و بيمايگي كنيم، ما خود، معني را خلق ميكنيم. (51) » به نظر ميرسد كه بيمغزي اين سخن واضح است. زيرا ما وقتي بر ساختگي بودن آنچه ايجاد كردهايم واقفيم، چطور ميتوانيم به آن دل ببنديم و دغدغه حقطلبي خود و نياز به احساس اصالت و تعهد را در خود ارضا كنيم؟ كساني چون سارتر كه بازيابي هويت انسان را در انقطاع از هر امر متعالي و جهتدهنده قبلي دانستهاند و انتخاب خود انسان را آفريننده حقايق ارزشي دانستهاند، درستبعكس آنچه تصور كردهاند، انسان را از درون بيهويت ميسازند. زيرا دست آفرينش، جوهر وجود انسان را با چاشنياي از حق سرشته است كه تا عقربه وجودش همسو با حق نباشد، احساس شرافت نميكند. حقجويي وجدان در اعماق وجود ما گواه اين مدعاست. با التزام به نسبيت معرفتشناختي و كثرتگرايي اخلاقي، دفاع پايدار از مبادي هر نظريه اخلاقي به نحوي كه براي يك انسان منطقي شايسته تعلق خاطر و فداكاري در راه آن باشد ناممكن است. اصول موضوعهاي كه نظريه عدالت رالز، ناگزير از پذيرش آن شده است نيز از اين قاعده مستثنا نيست. بخش دوم معضلات نظريه رالز مربوط به استفاده از الگوي قرارداد اجتماعي در طرح بحث عدالت است. از ديرباز ايراداتي نسبتبه قراردادگرايي كلاسيك طرح شده است كه در اينجا نيازي به تكرار آنها نيست. بطور عمده اين سؤال مطرح است كه آيا تصور فردگرايانه اين ايده از طبيعت انسان و آنچه در جوامع انساني عينيت دارد، واقعبينانه استيا خير؟ منتقدان در مقابل، معتقدند كه انسان بطور طبيعي اجتماعي است و حتي هويت و فرديتخودش، در قالب عضوي از جامعه، براي او معنادار و قابل شناخت است. يعني قبل از اينكه بداند كيست و در چه موقعيتي است و چه خواستههايي دارد، متاثر از جامعه است. فردگرايان، بدبينانه تنها تمايزها و جداييها و بيگانگيها را ملاحظه كردهاند و از مشتركات و عواطف نوعدوستانه و همدليها و خيرخواهيها و ديگر مقومات طبيعي حيات جمعي چشم پوشيدهاند. اين الگوي ساده كه تشكل مدني جامعه را مانند يك شركتسهامي ناشي از انتخاب از پيش طراحي شده شهروندان و توافق و قرارداد آنها در يك موقعيتخاص تلقي ميكند، بسيار دور از واقعيت جوامع است. البته مقصود قراردادگرايان اين نيست كه لزوما در يك برهه تاريخي افراد چنين توافقي صورت دادهاند. براي رفع اين اشكال آنها يك وضعيت طبيعي فرضي (52) را در نظر ميگيرند كه در آن وضعيت، نهادهاي جامعه مدني وجود نداشته است. آن گاه در مقايسه با آن وضعيت، بررسي ميشود كه فرد با مشاركت در حيات جمعي چه چيزي از دست داده و چه چيز به دست آورده است. به بيان بهتر تن دادن فرد به آن دسته از بنائات جاري در جامعه كه مبناي حقوق و قوانين و ترتيبات نهادينه ديگر جامعه است، در شرايطي كه شخص ميتواند از پذيرش آنها و عضويت در جامعه خودداري كند، به منزله مشاركت در قرارداد به حساب ميآيد. اين همدلانهترين تاويلي است كه ميتوان براي اين الگو در نظر گرفت. در عين حال، معضلات زيادي بر سر راه باقي است; آيا ميتوان گفت كه افراد، آگاهانه و آزادانه و مستقلانه ورود به جامعه را انتخاب ميكنند و ترتيبات آن را ميپذيرند؟ آيا ضعفا و محرومين با طيب خاطر بر سر نظام موجود توافق كردهاند؟ تكليف افراد نابالغ يا معلولان ذهني و امثال ايشان كه به نظر ما هنوز منافعشان را از مضارشان تشخيص نميدهند چيست؟ آيا ميتوان اينها را از مشاركتكنندگان در توافق به حساب آورد؟ با اينها چه برخوردي بايد داشته باشيم؟ تداوم قرارداد براي نسل نو چگونه تبيين ميشود؟ مسلما آموزش كودكان و برنامهريزي جامعه براي تربيت آنها جهتدار است و در اين مورد ناچاريم وجوهي را بر وجوه ديگر ترجيح دهيم. اين سياستگذاريها چگونه قابل توجيه است؟ در امثال اين موارد چگونه ميتوانيم بگوييم كه نقش دولت اين است كه صرفا اوضاع و احوال را براي دستيابي افراد خودآيين به خواستههايشان سامان ميدهد و راجع به غايات و ارزشهاي اخلاقي بكلي بيطرف است؟ آيا اساسا بيطرفي سياستهاي دولت نسبتبه ارزشها و غايات اخلاقي، و فردي تلقي كردن آنها عملي است؟ ايجاد چارچوبي كه بناستسامانبخش فعاليتهاي فردي باشد، بدون داشتن استانداردهاي معيني از درستي اخلاقي، كه مبناي تشخيص انتظارات و ادعاها و حقوق مشروع از موارد غير مشروع باشد، ميسر نيست. گذشته از ايرادهاي عام الگوي قرارداد اجتماعي، در خصوص ابتكار رالز در تطبيق اين الگو بر بحث عدالت نيز مسائلي قابل طرح است. چكيده سخن او اين است كه براي تشخيص بنيادهاي عدالت هيچ استاندارد مطلق قبلي در اختيار نداريم، هر قضاوت و برداشتي در اين زمينه، شخصي و فاقد اعتبار اجتماعي است. حكم هيچ منبع و مرجع پيشيني را نميتوان در اين باره به رسميتشناخت. همه چيز بستگي به توافق و قرارداد خود اشخاص دارد و عدالت همان است كه بر سر آن توافق ميشود. و بالاخره مصلحتانديشي طرفهاي قرارداد ايجاب ميكند كه آنها همان نظامي را كه رالز به عنوان عدالت پيشبيني ميكند، براي تنظيم روابط اجتماعي طرحريزي كنند. اولين اشكالي كه در اين باره به ذهن ميرسد اين است كه توافق لزوما منافع و حقوق طرفين قرارداد را تامين نميكند. در بسياري از موارد، قراردادهايي منعقد شده است كه طرف ضعيف به واسطه عدم توانايي در احقاق حقوق خود، براي احتراز از نابودي كامل، به آن تن داده است. مثل قرارداد صلحي كه طرف مغلوب در خاك خود با اشغالگران امضا ميكند و همه شرايط آنان را در ازاي بقاي حيات خود ميپذيرد. اينكه اقويا و ضعفا بطور منصفانه بر سر عدالتبه توافق ميرسند، خيال بسيار خوشبينانهاي است. توافق، ختم نزاع و صلح را در پي دارد، ولي لزوما وضعيت عادلانهاي را ايجاد نميكند. عليالقاعده در پاسخ به اين ايراد گفته ميشود كه ما هر گونه قراردادي را منباي عدالت تلقي نميكنيم. روند توافق بايد منصفانه باشد. لذا رالز هم براي وضعيت اوليه شرايطي را در نظر ميگيرد، از جمله: برخورداري همه طرفها از آزادي انتخاب و برابري و مانند آن، و نتيجه قرارداد را تنها در چنين وضعيتي قابل قبول ميداند. گذشته از اين كه شرايط مناسب مذاكره چيست و آيا صرفا اجبار سياسي، تهديدكننده آزادي انتخاب استيا امور ديگري را هم بايد در نظر گرفت، معضلي كه در اينجا مطرح است اين است كه هر آنچه را در نظريه قراردادگرايانه عدالتبه عنوان شرايط منصفانه بودن روند توافق در نظر بگيريم خود نوعي ارزشداوري است و ترجيح آن محتاج توجيه و تبيين عقلاني است و كساني مثل رالز اين امر را ميسر نميدانند. اگر تنها راه توجيه الزامات و تحميل آن به ديگران، قرارداد و توافق قبلي خود آنهاستشرايط تعيين شده براي اين كه روند توافق قابل قبول باشد، چگونه قابل دفاع است؟ همان گونه كه رالز بر فايدهگرايي انتقاد ميكند كه خير جمعي و طريقه معرفتي نيل به آن را بر تمايلات فردي مقدم داشته استبر نظريه خود او هم اين انتقاد وارد است كه شرايط وضعيت اوليه و نحوه ساماندهي نظرها در روند توافق، بر اميال دلبخواهي فردي برتر و مقدم در نظر گرفته شده است، در حالي كه اين ساماندهي خالي از قضاوت ارزشي قبلي نيست. در خصوص اصل برابري اوليه افراد، گاهي گفته ميشود كه برابري، خود، قاعده است. يعني محتاج به دليل نيست. آنچه نيازمند استدلال و توجيه است نابرابري است، كه آن هم بدون نقض اصل بيطرفي و انصاف در داوري قابل وصول نيست. در نتيجه اصل برابري، غيابا برنده خواهد بود. (53) ولي اين سخن مغالطه آشكار است; اعتقاد به تساوي افراد در استحقاق از اين جهتبا اعتقاد به استحقاقهاي نابرابر تفاوتي ندارد. چرا كه هر دو مدعايي است كه نيازمند استدلال است و ترجيح يكي بر ديگري بدون دليل، تحكم است. مجرد فقدان دليل براي نابرابري استحقاقها دليل براي برابري آنها نميشود. اين كه ما همه انسانها را در حقوق انساني اوليه برابر ميدانيم مبتني بر مباني ارزشياي است كه درباره انسان و طبيعت و جامعه داريم. همين طور استبرداشتي كه راجع به حق آزادي يا نيازهاي اساسي انسانها و شرايط يك زندگي شرافتمندانه انساني داريم. اينكه رالز تئورياش را به مفهومي از عدالت محدود ميكندكه در جوامع ليبرال دموكراتيك پيشرفته مورد نظر او مانند ايالات متحده آمريكا جاري است، (54) مشكل را حل نميكند. زيرا انگشت گذاشتن بر آنچه در جامعه خاصي عينيت دارد با ادعاي كليت و اطلاق براي نظريه سازگار نيست. رواج اجتماعي چيزي در يك جامعه خاص دليل درستي و معقوليت آن بطور كلي نيست. ممكن است در جواب اين ايراد گفته شود كه در هر جامعهاي اين اصول مقدم بر قرارداد را براساس اشتراك نظرهاي اتفاقي طرفها در ابتداي كار پيريزي ميكنيم. وقتي طرفين گفتگو بر سر آزادي و برابري همگاني متفقالقولند، ديگر مشروعيت اين اصول مورد سؤال واقع نميشود تا عدم امكان طريق عقلاني براي اثبات آن، به عنوان يك حقيقت مطلق، مشكلآفرين باشد. از نظر رالز روند گفتگو تلاشي است كه از مشتركات اوليه آغاز ميكند تا به توافق بيشتر و نتايج روشنتر و منضبط تري براي نيل به جامعه خوب تنظيم يافته برسد. (55) هرچند وقوع چنين وحدت نظري نامعقول نيست ولي بايد توجه داشت كه مسائل عمده مورد نظر در اينجا آن دسته از ضوابط اخلاقي است كه از تجاوز به حقوق ديگران و پيگيري مقاصد شخصي، بدون اعتنا به شئون ديگران منع ميكند. يعني محدودكننده است و مهاري ستبراي زيادهطلبيهاي شخصي. موكول كردن اين موضوع به اشتراك نظر تصادفي افراد نسبتبه چنين مسائلي در عمل چندان اميدواركننده به نظر نميرسد. در جامعهاي كه منابع بالقوه قدرت و ثروت در دست عده خاصي است تنها اميد افراد فرودست، به عادلانه بودن قوانين و نظامات اجتماعي است. اگر بنا باشد خود عدالت هم كه معيار سنجش حقانيت امور است منوط به قرارداد طرفيني باشد آن هم بدون وجود هيچ معيار قبلي براي ارزيابي منصفانه بودن مفاد قرارداد، انتظار اين كه قوي و ضعيف خودشان بر سر اصول، اشتراك نظر داشته باشند و طرف قوي، بدون اينكه هيچگونه اهرم اجباركنندهاي او را تهديد كند و حتي هيچ محذور اخلاقياي در كار باشد، به ميل خودش علي رغم منافع شخصي به عدالت تن بدهد و قرارداد حاصل، عدالت را عادلانه تفسير كرده باشد، خوشبيني بيش از حد خواهد بود. بر فرض كه بپذيريم كه توافق و قرارداد، منافع طرفين را تضمين ميكند و مانع از تعدي اعضا به حقوق يكديگر ميشود، اشكال دومي كه مطرح است اين است كه اين امر منحصر به اعضاي اين مجموعه است و دليل بر اين نيست كه رويهاي كه در پيش گرفته ميشود بطور كلي صحيح و عادلانه باشد. فرض كنيد باند دزدان و تبهكاران در شروع كار بدور هم جمع شوند و قرار بگذارند كه هرچه از اموال مردم غارت كردند، بطور مساوي و عادلانه ميان خود تقسيم كنند. آيا ميتوان گفت كه اين قرارداد عدالت را تامين كرده است؟ بنا بر قراردادگرايي كه بنياد جامعه هم ساختگي و مبتني بر قرارداد است همين ايراد در سطح كليت جامعه مطرح است; توافق اعضا اگرچه مصالح اكثريت و حتي اقليت آنان را تامين كند، اما نسبتبه رفتار بيروني آنها و منصفانه بودن برخورد آنان با انسانها و ملل ديگر بيتفاوت است. معضل اساسيتر در اين قبيل نظريات اين است كه وقتي قرارداد، مبتني بر انتخاب خودسرانه طرفين است معلوم نيست كه مفاد آن با خير و صلاح واقعي فرد و جامعه مطابقت داشته باشد. بنابراين نميتوان آن را به عنوان يك الزام اخلاقي كه ارزش ذاتي دارد پذيرفت و پايبندي ما به آن به جهتحقانيت آن نيست، بلكه صرفا جنبه مصلحتانديشانه دارد كه براي جلب منافع ناشي از مشاركت ديگران يا دفع ضرر ناشي از تعرض آنان به آن تن ميدهيم. ما كه از ساختگي بودن اين عدالت قراردادي مطلعيم نميتوانيم قلبا به عنوان يك وظيفه اخلاقي به آن پايبند باشيم. انسان طبيعي آن طور كه همفكران رالز ترسيم ميكنند تنها به خاطر اينكه در شرايط حاضر مفاد توافق، بهترين سيستم براي تامين اميال و منافع شخصي اوست آن را پذيرفته است. او چون عاقل و حسابگر (56) استباطنا به اين عدالتساختگي دل نميبندد و تا وقتي كه از ناحيه ديگران احساس خطر نكرده، به زحمت انداختن خويش را در رعايت آن حماقت ميبيند. مصلحتانديشي او اقتضا ميكند كه فقط تظاهر به عدالتورزي كند، آن هم تا جايي كه براورد او از نفع و ضرر شخصياش چنين نتيجهاي به دستبدهد. واضح است كه جامعه متشكل از اين افراد چقدر از نظر اخلاقي شكننده خواهد بود البته بيشتر مواقع اينطور نيست كه جامعه از هم بپاشد بلكه واقعيت نابرابريها خود را به براورد افراد از بهترين وضعيتي كه برايشان دستيافتني است تحميل خواهد كرد. يعني پشتوانه نظم موجود و تعيينكننده نتيجه مذاكره، «زور» خواهد بود. همان چيزي كه اساسا مساله عدالت و اصلاحطلبي عدالتخواهانه براي مقابله با آن موضوعيت پيدا ميكند. اما متاسفانه ميبينيم مباني فلسفه اخلاقي نادرستبا ميان تهي كردن عدالت، محوريترين خاصيت آن را از آن سلب كرده است. معمولا براي توجيه نفوذ قرارداد و ضرورت التزام به آن يا صحيح بودن الزام ديگران به رعايت آن، بر اصل لزوم وفاي به عهد تكيه ميشود. ولي اين هم مشكل ديگري فراروي نظريه قرارداد است; سؤال اين است كه چگونه شما انتظار داريد كه ديگران هميشه به قراردادهايشان وفادار بمانند؟ اگر بعد از قرارداد، تحولي در موقعيتشخص پيش آمد كه پايبندي به قرارداد قبلي را به ضرر خود ديد، نفعطلبي شخصي او و حسابگري عاقلانه او! ايجاب ميكند كه به توافق قبلي پشت پا بزند. شما ميگوييد اين عمل غير اخلاقي است و مخالف شرافت انساني است. اما او در جواب ميگويد كه داوري شما يك برداشتشخصي خودسرانه است و حق نداريد آن را به ديگران تحميل كنيد. كساني كه تنها راه توجيه الزامات اجتماعي را قرارداد و توافق قبلي خود اشخاص ميدانند، اصل لزوم وفاي به عهد را نميتوانند بر قرارداد، مبتني سازند. چون هر قراري كه بر وفاداري و عدم نقض تعهدات بسته شود لزوم التزام به خود آن قرار مورد سؤال خواهد بود. اين اصل هم مانند شرايط وضعيت اوليه، اصلي مقدم بر قرارداد است و توجيه ارزشي آن براي نظريات مبتني بر قرارداد امكانپذير نيست. سؤال ديگري كه قابل طرح است اين است كه اگر در روند گفتگو و مذاكره، مدعيان رقيب به توافق نرسيدند چه بايد كرد؟ در اجتماعاتي كه بواسطه اشتراك در زمين و زبان و امثال اين امور بطور طبيعي بوجود آمده و ما بطور غير اختياري درگير روابطي با ديگران شدهايم در حالي كه هنوز قراردادي منعقد نشده و تكليف عدالت معلوم نشده است، در اين شرايط چه بايد كرد؟ معيار درستي طرز برخورد ما با ديگران چيست؟ آيا شما هر رفتاري را كه برخاسته از اميال شخصي است مشروع ميدانيد؟ نظريه قرارداد، طرز عمل افراد را هرقدر هم ناجوانمردانه و ظالمانه باشد نميتواند نامشروع قلمداد كند. زيرا مبناي مشروعيت اجتماعي را تنها قرارداد و توافق قبلي ميداند و فرض اين است كه چنين امري هنوز واقع نشده است. به نظر ما اصول عدالت والاتر از آن است كه تابع قرار و مدار خود خواسته اشخاص باشد. بلكه حقيقتي است ماورايي كه خود، معيار درستي و نادرستي طرز رفتار آدميان است و ارتباط قرارداد با عدالت اين است كه قرارداد هم بخشي از اعمال انسانهاست كه آن هم در صورت انطباق با عدالت نافذ است. در عرصه معاملات ميان افراد يا مناسبات بينالمللي گرچه قرارداد به عنوان يك راه حل عملي براي رسيدن به اهداف و منافع مشترك قابل پذيرش است، اما مشروعيت اين قراردادها خود تابع معيارهاي قبلي است، نه اينكه هيچ معياري مقدم بر آن و محك حقانيت آن نباشد و همه چيز حتي نفس حق و عدالت هم تابع قرار و مدار طرفيني باشد. منتقدان رالز ايراد ديگري را مطرح كردهاند كه ما به عنوان آخرين سخن در اينجا بيان ميكنيم. بر فرض آن كه الگوي قرارداد و شرايط رالز براي وضعيت اوليه را بپذيريم قابل پيشبيني نيست كه طرفهاي آزاد و برابر بر سر چه چيز توافق ميكنند. چه بسا اصول ديگري را غير از آنچه كه رالز پسنديده، بپذيرند. مثلا رالز معتقد ستبراي كساني كه به سطح معيني از رفاه و بهزيستي اقتصادي رسيدهاند آزادي اولويت اول را دارد و ترجيح بهبود وضع اقتصادي بر آزادي بيشتر غير عاقلانه است ولي ممكن است اين مساله براي ديگران مسلم نباشد و در شرايطي براي بهزيستي اقتصادي، اولويت قايل شوند. رالز چگونه ميتواند استدلال كند كه اين عقيده عاقلانه نيست. يعني در راستاي پيشبرد اميال شخصي افراد قرار ندارد و پذيرفته نميشود. (57) همين طور احتمال ميدهيم كه افراد در وضعيت اوليه براساس ايده فايدهگرايانه، ميانگين سودمندي را بر اصل تفاوت رالز ترجيح دهند. رالز در اين سخنش كه ميگويد افراد آمادگي پذيرفتن خطر در اين زمينه را ندارند دليل واقعبينانهاي ارائه نداده است. (58) همچنين مجموعه اصولي كه به نظر رالز چارچوب عادلانه براي يك جامعه خوب تنظيم يافته تلقي ميشوند، مورد نقادي قرار گرفته است و توجيهپذيري آنها براساس مباني رالز معضلاتي دارد كه اينها از بحث ما در اين نوشتار خارج است. آنچه در نظر داشتيم بررسي نظريه رالز درباره مبناي عدالت و چگونگي توجيه اعتبار و حقانيت آن به عنوان اساسيترين ارزش اجتماعي بود. به همين جهت در شرح نظريه رالز هم به بخش دوم كه تصوير رالز از ساختار عادلانه جامعه است نپرداختيم. البته اين بخش از نظريه رالز نيز براي علاقمندان به مباحث فلسفه سياسي و اقتصادي و كساني كه مطالعه الگوهاي مختلف عدالت اجتماعي را در نظر دارند موضوعي با اهميت و قابل تامل است. 1. 8. P ),Rawls,John, A Theory of Justice, (Oxford University Press, 1971)P.8 در ارائه مقاله از اين كتاب با عنوان اختصاري رالز (1971) ياد ميكنيم. 2. همان، ص911. 3. theological . 4. deontological . 5. utilitarianism . 6. utility . 7. در اين زمينه نگاه كنيد به: Campbell, Tom, D,Justice(1988),ch.5: Justice as Efficiency 8. نگاه كنيد به: آنتوني آربلاستر، ظهور و سقوط ليبراليسم غرب، ترجمه عباس مخبر، ص43 و542. 9. ايمانوئل كانت، بنياد مابعدالطبيعه اخلاق، ترجمه حميد عنايت و علي قيصري، انتشارات خوارزمي، 1369، ص60. 10. نگاه كنيد به: همان، ص72 و81. 11. self- determination . 12. رالز چنان كه خواهد آمد از نظر فردي مباني فايده گرايانه را رد نميكند. 13. رالز (1971) ص3. 14. Rational Choice . 15. مايكل ساندل، ليبراليسم و منتقدان آن، ترجمه احمد تدين، انتشارات علمي و فرهنگي، تهران، 1374، مقاله رويارويي حق با خير به نقل از رالز، نظريه عدالت. همچنين در اين زمينه نگاه كنيد به اثر ديگري از همين نويسنده:..... 16. an organisation for mutual benefits . 17. نگاه كنيد به رالز (1971) ص446. 18. همان، ص183. 19. همان، ص3. 20. Primary goods . 21. Pluralism . 22. تام كمپل، عدالت، ص74. به نقل از رالز، سازندگرايي كانتي، (ص518). 23. Kantian canstructivism . 24. cagnitive . 25. 26. نگاه كنيد به نقل قولهاي ساندل از رالز در كتاب ليبراليسم و منتقدان آن، ترجمه احمد تدين، ص278 به بعد. 27. رالز (1971) ص11. 28. همان، ص16. 29. State of nature . 30. Original Position . 31. Pure procedural justice . 32. رالز (1971) ص10. 33. نگاه كنيد به رالز (1971) ص85. 34. The veil of ignorance . 35. همان، ص136. 36. Rationality . 37. egoist . 38. نگاه كنيد به رالز (1971)، ص142. 39. رالز (1971)، ص14. 40. آربلاستر، آنتوني، ظهور و سقوط ليبراليسم غرب، ترجمه عباس مخبر، چاپ دهم، سال 1368، ص50و51. 41. رالز (1971)، ص15. 42. نگاه كنيد به رالز (1971)، ص14. 43. همان، ص60. 44. همان، ص60. 45. همان، ص83. 46. fair equality of apporthunity . 47. the maximin strategy . 48. مايكل ساندل،ليبراليسم و منتقدان آن، ترجمه احمد تدين، ص265 به نقل از رالز (1971)، ص416. 49. Justice as Fairness عنواني است كه رالز در رساله منتشر شدهاش در سال 1958 و نيز در فصل اول كتاب نظريه عدالت، براي طرح خودش قرار داده است و مترجم محترم در اينجا معادل فارسي فوق را براي آن در نظر گرفته است. 50. همان. 51. همان، ص291 به نقل از: Ackerman, B. A. Social Justice in the liberal state(1980)P.36 52. hypothetical state of nature . 53. نگاه كنيد به نقد سخن آكرمن در: Campbell, Tom D. Justice,P.108 . 54. See Rawels (1980) P.518 . 55. See campbell, Tom,D. Justice, P.74 . 56. مقصود عقلانيتي است كه رالز، به تبع اسلافش تعيين نموده است. 57. نگاه كنيد به:آنتوني آربلاستر، ظهور و سقوط ليبراليسم غرب، ترجمه عباس مخبر، ص517; همچنين نگاه كنيد به: Campbell,Tom, Justice,P.83 . 58. Ibid,P.82 .