مدعيات الهيات (×)
اى. جى. آير ترجمه اعظم پويا الف) وجود خدا
در اثر طنزآميز دابليو. اچ. مالوك، جمهورى نوين، كه اولينبار در دهه هفتاد قرن نوزدهم، به هنگام اوج تعارض ميان علم و دين منتشر شد، يكى از شخصيتها به نام دكتر جوت (1) معترف است كه يك حريف ملحد در صورتى كه خدا را تعريف كند، مىتواند وجود او را رد كند. «هر ملحدى مىتواند اين كار را بكند.» اما اين مطلب ايمان دكتر را برنمىآشوبد. او مىگويد: «زيرا در حال حاضر جهانيان هيچ تعريف كافى و وافىاى از خداوند ندارند; و به گمان من قبل از آنكه بتوان چيزى را بهنحوى قانعكننده رد كرد، بايد قادر به تعريف آن بود.» (2) آرى اين يك طنز است، اما سخنانى كه به دهان جوت گذاشته مىشود نشان از نظرگاهى دارد كه هنوز هم نامتعارف نيست. كسانى كه سعى دارند باور خود را نسبتبه وجود خدا با اين سخن موجه سازند كه اين باور مبتنى بر ايمان است، گاهى به چيزى بيش از اين معتقد نيستند كه قضيه «خدا وجود دارد» قضيهاى است كه بدون شواهد كافى، حق پذيرفتن آن را دارند. اما گاه نيز براى اطمينان از اينكه عبارت «خدا وجود دارد» قضيهاى صادق است، هرچند ندانند كه مفاد اين قضيه چيست، به سراغ ايمان مىروند; و اين چيزى است كه فراتر از فهم آدمى است. موضع اول هرچند به گمان من نابجاست، لكن قابل بحث است. اما موضع دوم صرفا فريبكارانه است. تا زمانى كه ما قضيهاى قابل فهم پيش رو داريم، مجالى براى مداخله ايمان نيست. اين مىتواند امرى تعبدى باشد كه موجوداتى با عقول فوق انسانى، البته در صورتى كه چنين موجوداتى وجود داشته باشند، قضايايى در ذهن دارند كه ما از ادراك آنها عاجزيم. اين مطلب فقط مستلزم اين است كه ما بتوانيم براى عبارت «موجوداتى با عقول فوق انسانى» معنايى قائل شويم. اما اگر به واقع، ما نتوانيم اين قضايا را بفهميم، يعنى اگر جملاتى كه مدعى بيان اين قضايا هستند براى ما هيچ معنايى نداشته باشند، در اين صورت اين واقعيت (البته اگر اين يك واقعيتباشد) كه آنها براى پارهاى از موجودات ديگر معنا دارند، چندان سودى ندارد; زيرا اين معنا مىتواند هر چيزى باشد. گرچه حقيقت اين است كه قائلان به اين موضع قطعا از عبارت «خدا وجود دارد» چيزى مىفهمند، يا [دستكم] گمان مىكنند كه مىفهمند، اما تنها وقتى كه گزارششان از آنچه فهميدهاند باور نكردنى به نظر مىرسد، به اين مطلب تمسك مىكنند كه گزارششان قاصر از اداى معناى واقعى آن عبارت است. اما كلمات هيچ معنايى غير از معنايى كه براى آنها قائل مىشويم، ندارند; و اگر يك قضيه را به امور نامفهوم نزديك بدانيم، به اعتبار آن نيفزودهايم. در واقع، جهان خالى از توصيفاتى از خدايان نيست; خواه اين توصيفات، يكايك (3) يا به نحو جمعى (4) به مثابه تعاريف كافى و وافى براى او محسوب شوند و خواه نه. تا زمانى كه معيارى در باب كافى و وافى بودن در اختيار داريم، نيازى نيست كه اين امر جزئى ما را معطل كند. مثلا كسانى كه به تعدد خدايان معتقدند مايلند اوصافى را به آنان نسبت دهند كه با [آن دسته از] فعاليتهاى بشر كه گمان مىرود خدايان بر آنها حاكمند، متناسب باشد. خداى جنگ جنگجوست و خداى عشق عاشقپيشه. هرچند نه در همه موارد، ولى در پارهاى از موارد، اين خدايان دستكم به صورت ادوارى جسمانىاند و در زمان و مكان، تدبير امور مىكنند. كسانى كه معتقدند فقط يك خدا وجود دارد، به اتفاق برآنند كه او داراى اين ويژگيهاست: هوشمند يا چيزى شبيه به آن است; داراى احساسات و عواطفى چون عشق يا خشم اخلاقى است; غيرجسمانى استبه استثناى خداى مسيحيت كه در دورانى حدود سىسال، با فرض يكى بودن پدر و پسر، داراى ويژگيهايى بود كه معمولا ناسازگار دانسته مىشوند; يعنى ويژگى جسمانى بودن و ويژگى غيرجسمانى بودن. [او،] باز هم با همين استثنا، در مكان نمىگنجد; هرچند قادر به عمل در مكان است. سرمدى استيا، با همان استثنا، در زمان نمىگنجد; هرچند قادر است در زمان عمل كند. او خالق جهان و بهطور مستمر، ناظر بر آن است; در معرض دگرگونى قرار نمىگيرد; قادر مطلق و عالم مطلق است; به لحاظ اخلاقى كامل و در نتيجه، خيرخواه علىالاطلاق است; و [بالاخره] واجبالوجود است. مىتوان اندكى در اين باره ترديد كرد كه محمولهايى كه به اين خداى واحد نسبت داده مىشوند، همگى معنادار و يا با يكديگر سازگار باشند. براى نمونه، ما حق داريم چنين بينديشيم كه اگر اصلا قائل شدن به اشخاص غيرمتجسد معقول باشد، اين اشخاص دستكم بايد در زمان قرار گرفته باشند. اين مطلب نيز روشن نيست كه چگونه موجودى كه داراى عواطف و احساسات است، مىتواند در معرض دگرگونى قرار نگيرد; جز آنكه فرض كنيم او در همه زمانها داراى احساسات و عواطفى واحد، با شدتى واحد است و در اين صورت، اين احساسات و عواطف در معرض يك خطر قرار مىگيرند و آن اينكه گاه فاقد متعلقات مناسب خود باشند. آنچه در هر حال واضح است اين است كه اكثر اين محمولهاى متفاوت، با يكديگر ارتباط منطقى ندارند. ما بعدها بايد بررسى كنيم كه آيا اين راى كه جهان مخلوق است، معنادار استيا نه. اگر قضيه «جهان مخلوق است» قضيه معنادارى باشد، مىتوان آن را مستلزم هوشمند بودن خالق دانست. همينطور مىتوان آن را مستلزم غيرجسمانى بودن او دانست; زيرا وجود يك جسم مادى نمىتواند مقدم بر وجود عالم باشد هرچند در اين صورت روشن نيست كه چرا همين امر نبايد در مورد وجود نفس هم صدق كند. اين قضيه مطمئنا مستلزم سرمدى بودن خالق نيست; ممكن است او زمانى قبل از خلق جهان به وجود آمده باشد و يا زمانى پس از آن معدوم شود. همچنين اين قضيه مستلزم قادر مطلق بودن خدا نيست. زيرا اين امكان هست كه او خواستار خلق جهان ديگرى بوده، اما قادر به خلق آن نبوده است و در نتيجه جهان موجود را آفريده است; و ممكن است پس از آن دريافته باشد كه اين جهان بهطور كلى و يا تا حدى از كنترل او خارج است. اين امكان هست كه اين جهان به گونههايى كه براى خدا غيرقابل پيشبينى است تحول يابد. اين هم واضح است كه ميان دارا بودن مرتبهاى از قدرت، از جمله قدرت خلق جهان، و خيرخواه بودن به لحاظ اخلاقى، هيچگونه ارتباط منطقىاى وجود ندارد. در حقيقت، اگر طراحى تاريخ جهان را به دستخالق آن بدانيم، [خود اين امر] مىتواند شاهدى قوى براى پى بردن به بدخواه بودن خالق جهان باشد. در نهايت، اگر اين خالق بتواند همه اين اوصاف ديگر را به نحو سازگار با يكديگر دارا باشد، نتيجهاش اين نيست كه او واجبالوجود است. زيرا اگر اين خالق را خدا بدانيم، مىتوان او را بالضروره واجد اين اوصاف دانست; به اين معنا كه اين اوصاف طبق تعريف به هر خدايى نسبت داده مىشود. اما اين مطلب مستلزم اين نيست كه [بگوييم] اينكه اين تعريف مصداقى در عالم واقع دارد، قضيهاى ممكنه نيست. راى مربوط به واجبالوجود بودن خدا شايسته پىگيرى است; زيرا اين راى شامل دو مورد از مشهورترين تلاشها براى اثبات وجود خداست. اولين تلاش كه مشهور به است، در اصل از آن آنسلم قديس است. دكارت (6) تقرير ديگرى از اين برهان دارد كه با تقرير آنسلم تفاوت چندان مهمى ندارد. مقدمه اول برهان وجودشناختى اين است: خدا كامل است. اين مقدمه متضمن اين معناست كه خدا موجودى است كه موجودى بزرگتر از او متصور نيست. مفروض اين است كه اين مقدمه طبق تعريف صادق است. در اين تعريف دقيقا بيان نشده است كه كمال و بزرگى چيست. اما اين مطلب، مادام كه برهان بتواند به مقدمه دومش، يعنى «موجودى كه صرفا ذهنى ستبه بزرگى موجود واقعى نيست»، دستيابد، بر برهان خدشهاى وارد نخواهد كرد. مفروض اين است كه مقدمه دوم نيز طبق تعريف، صادق است. استدلال بدين قرار است: اگر خدا وجود نمىداشت، بزرگترين موجود قابل تصور نمىبود. اما از آنجا كه طبق تعريف، او بزرگترين موجود قابل تصور است، پس او وجود دارد. معناى دقيق واجبالوجود بودن خدا در چنين بافتى اين است كه وجود او از ذاتش يا، به عبارت ديگر، از نحوه تعريفش نتيجه مىشود. اين استدلال هرچند پارهاى از فيلسوفان را حتى در روزگار خود ما متقاعد كرده است، قطعا مغالطهآميز است. كانت (7) رايجترين راه را براى ابطال اين برهان پيشنهاد كرده است. او اين مطلب را رد مىكند كه وجود بتواند مندرج در تعريف چيزى شود. تعريف يك شىء تهيه فهرست محمولهايى است كه آن شىء بايد واجد آنها باشد و كانت مىگويد وجود محمول نيست. براى نمونه، در تعريف قنطورس مىتوان گفت: موجودى داراى سر، خرطوم، دستهايى مانند دستهاى انسان كه متصل به بدن است و پاهاى اسب. آنگاه اگر در ادامه بگوييم كه قنطورس وجود دارد; صفت ديگرى را به تعريف نيفزودهايم، و يا هيچيك از اشيائى را كه اين تعريف بر آنها صادق استبر آن حمل نكردهايم. پس حمل وجود بر قنطورس همچون حمل، مثلا، ستيزهجويى بر او نيست. با حمل وجود بر قنطورس سخنى از سنخى ديگر گفتهايم; يعنى اين سخن كاذب كه تعريف قنطورس مصداق دارد. به همين ترتيب، اوصاف كمال خداوند مثل قدرت مطلق، علم مطلق، خيرخواهى مطلق و يا هر وصف ديگرى را مىتوان [براى او] برشمرد، اما با افزودن «وجود»، وصفى بر اوصاف ديگر نمىافزاييم; بلكه، درستيا غلط، مىگوييم چيزى وجود دارد كه آن اوصاف متعلق به آن است. به گمان من، اين پاسخ روىهم رفته وجه صحتى دارد; اما كاملا قانعكننده نيست. زيرا در تحديد تعاريف، بيش از حد بر قاعدهاى تاكيد مىورزد كه احتمال نقض آن را مىتوان داد. در مثل، اگر شخصى واژه «قنطورس» را در فرهنگ واژگان بيابد، خواهد ديد كه نهتنها اوصاف مذكور، بلكه وصف افسانهاى بودن نيز بر قنطورس حمل مىگردد. اگر وصف افسانهاى بودن را جدا جزئى از تعريف [قنطورس] مىدانستيم، در آن صورت، اگر به فرض محال موجودى پيدا مىشد كه واجد همه ويژگيهاى قنطورس، غير از افسانهاى بودن مىبود، نمىشد به معناى دقيق كلمه آن موجود را قنطورس ناميد. بلكه مىبايست واژه ديگرى پيدا كرد تا بر آن موجود كه فقط در افسانهاى نبودن با قنطورس تفاوت دارد، دلالت كند. بر همين قياس، من مىپذيرم كه شخصى بتواند بر اين مطلب تاكيد كند كه فرض وجود، جزئى از معناى واژه خدا يا در واقع جزئى از معناى هر واژه ديگرى است. براى چنين شخصى، گفتن «خدا وجود ندارد» نوعى سوءاستعمال زبان است. زيرا وصف عدم، چيزى را كه پيشفرض استعمال موضوع است رد مىكند. اما اينك روشن مىشود كه با اين ترفند هيچ چيزى به دست نمىآيد; زيرا يك مساله فيصلهنايافته باقى مىماند و آن اينكه آيا موضوع قضيه معنايى (8) دارد يا نه. بياييد در تعريف موجود كامل بگوييم كه او موجودى است كه ذهنى نيست. اما هنوز هم مىتوان به نحو معنادارى به اين پرسش كه آيا چيزى وجود دارد كه همه اوصاف ديگر يك موجود كامل را داشته باشد و ذهنى هم نباشد، پاسخ «نه» داد. بنابراين، حتى اگر اين سخن آنسلم قديس را جايز بدانيم كه تصور بزرگترين موجود قابل تصور همان تصور موجود بودن آن است، نتيجهاش اين نيست كه در عالم واقع هم چيزى كه مصداق اين مفهوم باشد، وجود دارد. حال، آيا تفاوتى ميان تعريف خدا به منزله واجبالوجود و عدم تعريف او به آن هست؟ در فهم معناى واجبالوجود مشكلى وجود دارد. اما من فرض مىكنم كه بتوان آن را به اين معنا دانست كه خدا هر محمولى داشته باشد، بالضروره واجد آن است. از اين جهت، او همانند يك عدد است هرچند احتمالا از جهات ديگر، اين همانندى وجود ندارد. در حقيقت، اين سخن [كه حمل، حمل ضرورى باشد] در باب همه محمولهايى كه بر اعداد حمل مىشوند، صدق نمىكند اما در باب پارهاى از آنها صادق است و همينهايند كه اين تمثيل را موجه مىكنند. در واقع به گمان من، قابل دفاع بودن اين مقايسه محل شك و شبهه فراوان است; اما تاكيد بر اين نكته ضرورت ندارد. چرا كه اين كار در نجات استدلال بىتاثير است. زيرا حتى اگر بپذيريم كه محمولهاى مورد بحث در صورتى كه اصلا مصداق داشته باشند، مصداق داشتنشان ضرورى است، لكن مصداق داشتن آنها در اصل يك فرض محض است. گاه وقتى كه گفته مىشود خدا واجبالوجود است، منظور اين است كه او موجودى است كه دليل وجود خود را در خودش دارد. اين موضع توماس آكويناس قديس (9) يا يكى از مواضع اوست. وى به اعتبار برهان وجودشناختى اعتقادى نداشت. اما به گمان او، يك واجبالوجود به معناى مزبور بايد وجود داشته باشد. اسپينوزا تعريف فوق را براى خدا پذيرفت و همانطور كه مىدانيم (10) اين تعريف نزد او به وحدت ميان خدا و طبيعت منجر شد. چنانكه گفتيم، مشكل در فهم اين مطلب است كه چگونه ممكن است چنين تعريفى مصداق داشته باشد. اگر مراد از دليل، يك مبناى منطقى باشد، لازمهاش اين است كه وجود خدا از ذاتش استنتاج شود و در اين صورت ما به برهان وجودشناختى بازمىگرديم. اگر مراد از دليل، علتباشد، فهم معناى قضيه «چيزى علتخودش است» دشوار است. حال مىتوان پرسيد كه چه تفاوتى ميان اين دو گفتار است: چيزى علتخودش است، و آن چيز هيچ علتى ندارد. ظاهرا راى اصلى توماس آكويناس اين بوده است كه جهان به شكل كنونىاش نمىتواند صرفا به نحو اتفاقى وجود يافته باشد. ما نظريههايى در اختيار داريم كه واقعيات مشهود را كم و بيش با موفقيت توجيه مىكنند. اما قضايايى كه در اين نظريهها ظاهر مىشوند خودشان ممكنه هستند; يا اگر اين نظريهها در قالب نظامهاى قياسى درآيند، اين امر كه آيا اصول موضوعه آنها مصداق دارد يا نه، امر مشروطى است. قانونمند كردن امور واقع، به معناى نشان دادن اين نيست كه اين امور به صورت ديگرى نمىتوانند باشند، بلكه فقط به اين معناست كه آنها را در انگارههاى كلى جاى مىدهيم. ما با ابداع نظريههاى درازآهنگتر، درصدد ساده كردن اين انگارهها هستيم; اما هر قدر پيش مىرويم، در نهايت، هميشه به اين موضع مىرسيم كه نحوه وجود كلى اشياء اينگونه است. اين پرسش كه چرا نحوه وجود اشياء اينگونه است، فقط با ارائه نظريه ديگرى پاسخ داده مىشود كه باز ما را با همان سؤال روبهرو مىكند. ما به پاسخى نياز داريم كه نهتنها ما را در مورد نحوه وجود اشياء مطمئن سازد، بلكه در اين باره كه اشياء بايد بدين نحو وجود داشته باشند نيز به ما اطمينان بخشد. اما چنين پاسخى فقط در صورتى قابل ارائه است كه تبيين نهايى در وجود خدايى يافته شود كه افعال او از ذاتش ناشى مىشوند و ذاتش نتواند با آنچه هست متفاوت باشد. در مكتوبات اگزيستانسياليستهاى جديد رد پاى اين استدلال ديده مىشود. آنان دقيقا به اين دليل كه هر چيزى در جهان مىتوانست جور ديگرى باشد، به اين نتيجه مىرسند كه جهان، پوچ و بىمعناست. كسانى كه اين موضع را اتخاذ مىكنند دليلى بر اعتقاد به وجود يك خدا سراغ ندارند. اما تلويحا به اين مطلب اشاره دارند كه فقط در صورت وجود يك خداست كه عالم معنادار مىشود; لكن به نحوى مصيبتبار فاقد اين معناست. اگزيستانسياليستها در اين مورد اشتباه كردهاند. جستجوى يك دليل نهايى به لحاظ عاطفى قابل فهم است، اما عقلا منطقى نيست. زيرا اولا، تمسك به يك خدا تبيينكننده هر چيزى نخواهد بود، مگر آنكه [با اين تمسك] فرضيههايى را عرضه كنيم كه بتوان آنها را با موفقيت تصوير كرد. اما بهزودى خواهيم ديد كه امكان عرضه چنين فرضيههايى محل ترديد است. با اينهمه بياييد فرض كنيم كه امكان عرضه اين فرضيهها وجود دارد. بياييد فرض كنيم كه ما مىتوانيم غاياتى را به خدا نسبت دهيم كه توجيهكننده نحوه انتظام عالم باشد. [حتى در اين صورت نيز] آيا اين امر كه او داراى اين غايات است، يك امر تصادفى نخواهد بود؟ گفته مىشود نه; زيرا اين غايات مطابق با ذات خدا هستند. او به دليل ذاتش، به ناچار بايد داراى اين غايات باشد. اما در اين صورت، آيا با داشتن اين ذات، مثلا خيرخواه بودن و بدخواه نبودن، امرى تصادفى نخواهد بود؟ باز هم گفته مىشود نه; زيرا ذات او مندرج در تعريف اوست. اما در اين صورت، ما به مغالطه برهان وجودشناختى بازمىگرديم. نهتنها به اين مغالطه باز مىگرديم، بلكه وجوبى كه به افعال خدا نسبت داده مىشود و نقش تبيينىاى كه اين افعال، بنا به فرض، ايفا مىكنند با يكديگر ناسازگارند. از قضاياى ضرورى فقط قضاياى ضرورى استنتاج مىشود. محتواى اين قضايا به طور كلى انتزاعى است. آنها با هر چيزى كه امكان وقوع در عالم واقع را داشته باشد، سازگارند. اما يك تبيين، توانايى خود را از عدم سازگارى با هر ممكنالوقوعى در عالم واقع، اخذ مىكند; تبيين، تنها با يك الگوى واقعى، در مقابل ساير الگوهايى كه منطقا ممكند، مساعدت دارد. بنابراين، اگر آدمى بتواند تصميمات يك خدا را عامل انتظام تاريخ جهان بداند، بايد هم مجاز بداند كه تاريخ جهان احتمالا مىتوانست غير از اين باشد، و هم اينكه تصميمات خدا نيز مىتوانست غير از اين تصميمات باشد. البته اين در صورتى است كه بنابر اين باشد كه خود اين تصميمات قابل توجيه باشند. در اينجا نيز نقطهاى بايد وجود داشته باشد كه در آن، تبيينها متوقف شوند. و هيچ دليل ديگرى براى اين مساله ارائه نشود كه چرا ذات خدا همين چيزى است كه هست; يا، اگر اين امر ضرورى دانسته شود، چرا موجودى با چنين ذاتى وجود دارد. اگر رضا دادن به تبيينى از اين نوع، عقلانى مىبود، دليلش اين نبود كه اين تبيين از شر امكانى بودن خلاص شده است، بلكه بدين دليل بود كه [اين تبيين،] تجارب ما را به نحوى معنادار مىكند كه نظريههاى علمى نمىكنند. اما در اين صورت اين مطلب بايد نشان داده شود. بيان اين مطلب كافى نيست كه تبيينى از اين دست وجود داشته است و ما آن را كشف نكرده بودهايم. اين سخن تنها در صورتى موجه است كه وجود خدا، به طور مستقل اثبات شده باشد. اگر قرار باشد كه فرض وجود يك خدا توسط ارزش تبيينىاش توجيه شود، تبيين بايد عملا ارائه شود. ب) برهان نظم
آيا مىتوان برهان نظم را پذيرفت؟ ظاهرا فقط در صورتى مىتوان اين برهان را پذيرفت كه بتوان در سير حوادث به الگويى دستيافت كه بتواند اين فرضيه را تاييد كند كه حوادث طراحى شدهاند. در آن صورت، احتمالا مىتوان درباره اهداف طراح، نظريهاى پرداخت كه به لحاظ تجربى، آزمونپذير باشد. در اينجا نيز گفتن اينكه طرحى در كار است كافى نيست; بلكه بايد نظامى وجود داشته باشد كه بتوان آن را با موفقيت تصوير كرد. اعتقاد به اينكه عالم شواهد كافى در تاييد يك طرح پنهان در اختيار ما قرار مىدهد، باعث ارائه برهانى در جهت تاييد وجود خدا شد كه معروف به برهان نظم است. اين برهان به نظر مدافعانش ضرورت وجود خدا را نشان نمىدهد، بلكه فقط فرض وجود او را يك فرضيه معقول مىنماياند. يكى از شركتكنندگان در گفتگويى كه هيوم در كتاب همپرسههايى در باب دين طبيعى خود ترتيب داده است، موضع مدافعان اين برهان را منصفانه و با دقت و ظرافت چنين بيان مىكند: «به اطراف بنگريد; به كل جهان و يكايك اجزاء آن با تامل نظاره كنيد: خواهيد يافت كه چيزى نيست جز يك ماشين بزرگ كه به بىنهايت ماشينهاى كوچكتر تقسيم شده و هريك از اينها بازهم به ماشينهاى كوچكترى تقسيم مىشود و همينطور ادامه مىيابد تا آنجا كه قوا و حواس انسانى، ديگر قادر به رديابى و تبيين آن نيست. مجموعه اين ماشينهاى مختلف و حتى كوچكترين اجزاء آنها با چنان دقتى با يكديگر هماهنگ شدهاند كه همه آدميانى را كه تاكنون با تامل در آن نظاره كردهاند به تحسين وامىدارد. وفق دادن شگفتانگيز وسايل با غايات در سرتاسر طبيعت، با ماشينهاى حاصل ابتكار، تدبير، فكر، حكمت و عقل انسانى مشابهت دقيق دارد; با اين تفاوت كه در مورد طبيعت، اين وفقدادنها در سطحى بسيار وسيعتر صورت گرفته است: از اين رو، طبق قواعد تمثيل، از تشابه معلولها تشابه علتها را استنتاج مىكنيم و به اين نتيجه مىرسيم كه خالق طبيعت تا حدى شبيه به ذهن آدمى است; با اين تفاوت كه داراى قواى بسيار عالىترى است كه متناسب با عظمت آفريدههاى اوست. قبل از آنكه كوششى براى ارزيابى اين برهان بكنيم، بياييد نگاه دقيقترى به نتيجه آن بيندازيم. چه اوصافى براى خالق طبيعت فرض مىشود؟ و نحوه ارتباط او با جهانى كه وى علت (11) آن است، چيست؟ اولا، همانطور كه يكى ديگر از شركتكنندگان در گفتگوى هيوم مىگويد، در اين تمثيل هيچ چيزى وجود ندارد تا فرض وجود خداى واحد را، در برابر خدايان متعدد، تاييد كند. هيچ مؤيدى براى اين فرض وجود ندارد كه جهانى كه ما درمىيابيم نتيجه تجارب قبلى خود خداوند يا خدايان ديگر نبوده و ثمره تنها اقدام او براى ايجاد يك جهان باشد; حال اگر چنين باشد، تمثيل، اگر اصلا گوياى چيزى باشد، گوياى مطلب ديگرى خواهد بود. هيچ دليلى براى جواز استنتاج سرمدى بودن خدا يا حتى غيرجسمانى بودن او وجود ندارد; از آنجا كه همه طراحانى كه ما تاكنون در عالم واقع مشاهده كردهايم فانى و داراى جسمند، اين تمثيل، اگر قرار باشد به همه لوازمش ملتزم باشيم، باز هم گوياى مطلب ديگرى خواهد بود. تمثيل مذكور نشان مىدهد كه قواى خدا بيشتر از قواى ماست. اما نشان نمىدهد كه او قادر مطلق و نيز خيرخواه [مطلق] است. لازمه اطلاق خيرخواهى به خدا، به دست آوردن شواهد تجربى براى اين هر دو امر است: 1. وجود خالقى براى جهان. 2. حسن نيت داشتن اين خالق در قبال مخلوقات خويش، كه در اين جهان جايشان داده است. حال ببينيم چه رابطهاى ميان اين طراح و جهان هست؟ با اين فرض كه جهان مخلوق است، من نمىفهمم كه چگونه مىتوان از اين نتيجه اجتناب كرد كه فعل خلقت در زمانى رخ داده است. فرض كنيم كه اين زمان نخستين لحظه زمان باشد; در اين صورت، بيان معناى تقدم زمانى وجود خالق طبيعتبر مخلوقاتش مشكل خواهد بود. اين راى هم كه خالق، بيرون از زمان وجود داشته است، رايى است كه مشكل بتوان براى آن معنايى قائل شد. درست است كه مىتوان به وجود موجودات انتزاعى در بيرون از زمان قائل بود (البته در صورتى كه اصلا بتوان به وجود آنها قائل بود)، اما افعال منتسب به خدا به هيچ وجه چنان نيستند كه با وجود خالقى انتزاعى سازگار باشند. يك نظريه خردپسندتر اين است كه وقايع در تاريخ خدا از لحاظ زمانى مقدم بر فعل خلقت است. اين نظريه به نحوى خدا را وارد جهان مىكند; و اگر جهان را شامل هر موجودى بدانيم، بنا به فرض وجود خدا، در هر حال جهان بايد شامل وجود او هم بشود. در اين صورت، ظاهرا خلقت جهان، به صورتى كه ما از آن شناخت داريم، بيشتر به صورت يك تغيير شكل است; يعنى يك تغيير بنيادى در جريان كلى حوادث (البته اين تغيير ضرورتا به صورت تغيير شكل مادهاى كه قبلا موجود بوده است، نيست). اما بايد يادآور شد كه اگر فرض كنيم جهان مادى اصلا از عدم، خلق شده باشد، تمثيل عالم به مصنوعات ستبشر باز هم ضعيفتر مىشود. با توجه به وجود اين مشكلات، به طرفداران اين برهان توصيه بهترى مىتوان كرد و آن اينكه بر استعاره مصنف طبيعت تاكيد بيشترى ورزند. آنان مىتوانند به جاى مقايسه جهان با يك ماشين، كه لازمهاش طراحى و ساختن است، آن را با يك نمايشنامه مقايسه كنند كه لازمهاش نوشتن و كارگردانى است. اين مفهوم «تصنيف» از جمله با مفهوم متعارف خلقت همخوانى بهترى دارد. مصنف، كه ناقد و ناظر نيز هست، در زمان وجود دارد; اما زمان او با زمان حوادث نمايشنامه، كه ساختار زمانىمكانى خاص خود را دارد، غيرقابل مقايسه است. بازيگران نمايش فقط با اين فرض بعيد قادر به تحقيق درباره وجود مصنف نمايشنامه خواهند بود كه پس از ايفاى نقش خود، به نحوى به جهان او نزديك شوند; اما اين مطلب قابل قبول است كه آنان مىتوانند براى فرضيه «او وجود دارد» به منزله مبدا اصلى يك نظام فرعى كه مىتوان از آن براى توجيه آنچه بر روى صحنهشان جريان دارد استفاده كرد، معنا قائل باشند. و اما اينك جاى اين پرسش است كه آيا ماهيت جهان، همين قدر كه مىشناسيم، مؤيدى براى اين تمثيلها ارائه مىدهد؟ قابل انكشاف بودن قوانين جهان [به عنوان مؤيد] كافى نيست، زيرا به تجربه دريافتهايم كه هيچ جهان قابل توصيفى نمىتواند نوعى قانونمندى عرضه نكند. هدفدار بودن پارهاى از فرآيندهاى جهان نيز كافى نيست. زيرا اين امر كه در يك نظام، غاياتى تعقيب و احيانا حاصل مىشوند، دليلى براى روان بودن آن نظام من حيث المجموع به سوى غايتى نيست. آنچه بايد نشان داد، اين است كه سرتاسر جهان، ظهور يك نظام غايتانگارانه را به نمايش مىگذارد. اگر تمثيل مربوط به نمايشنامه را ترجيح دهيم، نمايش بايد داراى يك نتيجه اخلاقى يا، دستكم، يك طرح قابل تشخيص باشد. آيا اين شرط را مىتوان برآورده كرد؟ ظاهرا نه. تاكنون هيچ يك از كسانى كه جهان را با يك ماشين عظيم مقايسه كردهاند هيچ تلاش جدىاى براى بيان اين مطلب نكردهاند كه اين ماشين چه غايتى مىتواند داشته باشد. آنان از وجود يك غايت كلى سخن گفتهاند، اما از چيستى آن سخنى به ميان نياوردهاند. همچنين، گفتن اينكه طرحى در كار هست، اما چنان پيچيده است كه براى ما قابل فهم نيستسودى نخواهد داشت. اين جواب را در صورتى مىتوان پذيرفت كه وجود يك خدا، به طور مستقل اثبات شده باشد. اما اگر تنها دليل اعتقاد به وجود خدا را نياز كتاب طبيعتبه يك مصنف فرض كنيم، در اين صورت بايد مبانى جدى گرفتن اين استعاره را عرضه كنيم. بهطور كلى، در تمامى نظريههايى كه تاكنون موحدان در باب غايتخلقت جهان ارائه دادهاند، پيشفرض آنان اين بوده است كه غايتخلقت جهان، ربطى به آفرينش انسان دارد. شايد اتخاذ چنين نظريهاى براى انسان طبيعى باشد، اما بررسى منصفانه شواهد علمى به سختى آن را تاييد مىكند. انسان نهتنها آخرين مخلوق در گوشه بسيار كوچكى از صحنه جهان بوده است، بلكه حتى احتمال نمىرود كه قرار بر اين باشد كه اين موجود در اينجا باقى بماند. براساس گفته راسل، قانون دوم ترموديناميك هم ترديد در از كار افتادن جهان را تقريبا غيرممكن مىكند و هم ترديد در اين مطلب را كه در نهايت، امكان وجود كوچكترين چيزى هم در جايى وجود نخواهد داشت. البته مىتوانيم بگوييم كه در چنان روزى بار ديگر خدا ماشين جهان را كوك خواهد كرد. اما چنين مدعايى را فقط مىتوان بر ايمان مبتنى كرد، نه بر فقرهاى از شواهد علمى. تا آنجا كه شواهد علمى نشان مىدهد، جهان با گامهاى آهسته به سوى نتيجهاى كه قدرى اسفبار استبر روى اين زمين خزيده است و همچنان با گامهاى اسفبارترى، آهستهآهسته، به سمت نابودى خود به پيش مىرود. اگر قرار باشد اين اوضاع مرگبار شواهدى براى غايت جهان تلقى شود، من فقط مىتوانم بگويم كه اين غايت هيچ جاذبهاى براى من ندارد. پس هيچ دليلى براى اعتقاد به هيچ نوع خدايى نداريم; هرقدر هم مبهم و ضعيف باشد. ×. اين نوشتار، ترجمهاى است از بخشى از كتاب مسائل محورى فلسفه; ( The Central Questions of Philosophy ) 1. Dr. Jowett 2. p.231 3. severaly 4. collectively 5. see proslogyion, section II . 6. see Discourse on Method, part IV and Meditations III and V . 7. see critique of pure Reason. The Ideal of pare Reason . 8. use 9. see summa theologica Ia, 2, 3 . 10. see above p.8 . 11. responsible .