عرفي شدن (1) دين
يارعلي كرد فيروزجايي (2) چكيده:
سكولاريسم كه به عرفي شدن و تقدسناباوري معنا ميشود عرصههاي گوناگوني را درنورديده است كه دين يكي از آنهاست. مقاله حاضر پس از توضيحاتي فشرده درباره سكولاريسم و واژههاي وابسته و نيز درباره دين، راههاي گوناگون عرفي شدن دين را بيان و تحليل كرده است. در ضمن نبايد فراموش كرد كه بستر عرفي شدن دين، دين مسيحيت است و سرايت دادن آن به اسلام با روح معارف اسلامي سازگار نيست. يكي از ويژگيها و مؤلّفههاي فرهنگ و تمدن جديد، سكولاريسم است. سكولاريسم كه فعلاً آن را به دنياگرايي و عرفيگري و تقدّسناباوري معنا ميكنيم، قلمروهاي مختلف زندگي بشر را درنورديده است و در همه عرصهها حضور يافته است. در برخي از اظهارنظرها به گونهاي بيان ميشود كه گويا قلمرو سكولاريسم منحصر به عرصه سياست و حداكثر اجتماع است و آن را مانعي براي دخالت دين در سياست و اجتماع قلمداد كرده و جداي از سياست ميپندارند؛ غافل از اين كه سكولاريسم چنان توسعهطلب و زيادهخواه است كه از نفوذ به هيچ قلمروي دريغ نميكند و ميكوشد همه ميدانها را فتح كند. علاوه بر عرفي شدن سياست و اجتماع، ميتوان از سكولار شدن اخلاق، معرفت و حتي دين كه مظهر امر قدسي است، نيز سخن گفت. غرض از مقاله حاضر بررسي روند عرفي شدن دين (حضور سكولاريسم در قلمرو دين) است. در آغاز بحث يادآور ميشوم كه سكولار شدن دين پديدهاي است كه در غرب رخ داده است همان طور كه پديده سكولاريسم در غرب به وجود آمده است. از اينرو ديني كه سخن از عرفي شدن آن به ميان ميآيد؛ دين مسيحيت است. تلاشمان در اين مقاله اين است كه نشان دهيم اسلام بستر مناسبي براي ميزباني سكولاريسم نيست. در ابتداي سخن معناي واژههاي سكولار ( Secular )، سكولاريسم ( Secularism ) و عرفي شدن ( secularisation ) را بيان ميكنيم. با توجه به اينكه درباره اين اصطلاحها در جاهاي ديگر نيز مطالبي گفته شده است، از تفصيل معاني اين واژهها خودداري ميكنيم. واژه سكولار به معني «دنيوي» آمده كه در معاني زير استعمال شده است: 1ـ روحانيان و كشيشهايي كه در انزواي راهبانه و پارسامنشانه به سر نميبرند؛ بلكه در بين مردم و مانند آنها زندگي ميكنند و از لذّتهاي دنيا بهره ميبرند؛ 2ـ اموري كه بيرون از كليسا و دين است (امور غيرديني و غيركليسايي)؛ 3ـ ادبيات، تاريخ و هنر (بويژه هنر موسيقي) كه اصحاب آنها هيچگونه دغدغه ديني ندارند. 4ـ ساختمانها و بناهايي كه استفادههاي ديني از آنها نميشود (عبادتگاه يا محل آموزش مذهبي نيستند). 5ـ آموزش و پرورشي كه محتوا و برنامه غيرمذهبي داشته باشد. 6ـ مدرسهها و مؤسسههاي آموزشي ترويج كننده برنامههاي سكولار. 7ـ خود دنياي مادي و گذرا در مقابل جهان آخرت كه ابدي و روحاني است. (3) سكولار در اصطلاح (بويژه در علوم اجتماعي) به همين معناي دنيوي است؛ با اين توضيح كه امر سكولار كاملاً غيرسنتي و غيرديني است و به دنياي مادي و طبيعي حاضر محدود و در چارچوب آن توجيه ميشود: «دنيايي (يا دنيوي = سكولار) كه با كفرآميز، نامقدس، كافر، بيخدا، بيدين، رافضي، بيتقدس، بيايمان، يا اصطلاحاتي از اين دست، مترادف نيست. اين اصطلاح تمام اين موارد را شامل ميشود؛ اما... امري بيشتر از آنها را نيز در بر ميگيرد. در اين مفهوم امر دنيايي متضاد با هر چيزي است كه مقدس است. بنابراين، فرهنگ، هنگامي دنيايي است كه پذيرش آن بيشتر مبتني بر ملاحظههاي عقلي و سودگرايانه باشد تا بر حرمت و تكريم». (4) بدين ترتيب اگر امري سكولار شد معيار ارزيابي و اخذ آن عقل محاسبهگر منفعتانديش است نه امور مقدس و محترمي مانند وحي و دين. سكولار در لغت به دنياگرايي و روح و تمايل دنيوي داشتن معنا شده است، (5) و در اصطلاح به معناي نظامي از فلسفه اجتماعي يا سياسي است كه هيچيك از شكلهاي ايمان مذهبي و شخصيتهاي مذهبي را نميپذيرد. (6) يعني: امور ايماني و شخصيتهاي ديني هيچ حجيت و مرجعيتي در اين نظام ندارند و حجت بودن منحصر به عقل و دستاوردهاي آن است: «سكولاريسم معتقد است ميتوان جهان را به طور كامل و تنها با استفاده از خود جهان شناخت و ضرورتي ندارد به امري غير از آن مراجعه كنيم. هدف زندگي، چگونگي عمل در دنيا، ارزشهاي تعيينكننده نقش انسان در دنيا با استناد به خود دنيا قابل كشفاند؛ در حالي كه ايمان ديني بر اين باور است كه معنا و ارزش حقيقي زندگي در اين جهان و كل هستي، تنها با رجوع به حقيقتي قابل فهم است كه برتر از كل جهان است... از نظر سكولاريستها جهاني كه در آن زندگي ميكنيم خود سرچشمه نهايي جوابهاست و همه چيز را ميتوان با استناد به دنيا توجيه و كشف نمود. دنيا با استناد به خودش قابل فهم و كنترل است؛ اما از نظر اهل دين، زندگي در اين جهان، اگر چه قابل فهم و عقلپسند است؛ اما اين فهم با استناد و برگشت به حقيقتي متعالي سامانپذير است. (7) بدين ترتيب سكولاريسم رهيافتي به امور است كه ميكوشد آنها را محدود به دنياي حاضر كند و در توضيح و تبيين آنها، پا را از دنيا، فراتر نمينهد و نقش امور ماورايي مانند خدا و وحي و دين را در تفسير و تبيين امور نميپذيرد و عقل دنيايي را معيار نهايي داوري درباره هر امري ميداند؛ چون با ردّ امور ماورايي و خدا و دين و سنّت، چيزي غير از عقل باقي نميماند. سكيولاريزيشن در لغت به معني عرفي و دنيايي شدن است؛ اما به معني متعديِ دنيايي كردن هم استعمال شده است و در اصطلاح به فرايندي اطلاق ميشود كه در آن امور مقدس، قداستزدايي شده و از طريق عقل تأييد ميشود. «سكولاريزاسيون از ريشه سكولاريس به معناي «غيرمقدس» و «غير روحاني» گرفته شده است. فرآيندي است كه بر طبق آن واقعياتي كه در قلمرو ديني، جادويي و مقدس جاي داشتند، به محدوده امور غيرمقدس و طبيعي منتقل ميشوند. در حيات اجتماعي، غيرديني ساختن، با زدودن بعد تقدسآميز برخي از مظاهر جهان و مقام انسان در جهان همراه است، در اين فرايند جنبههاي عقلاني، علمي و فنّي جانشين مظاهر ديني و تبيين جهان از طريق امور مقدس و الهي ميشوند. همچنين در اين جريان، فرهنگ، انديشه و آداب و رسوم، جهاتي غيرديني مييابند؛ بدين معنا كه پيوندشان را با ارزشهاي ديني و مباني الهي قطع ميكنند.» (8) ويلسن، سكيولاريزيشن را جرياني ميداند كه در آن حس آگاهي ديني از بين ميرود و مؤسسههاي ديني نيز فعاليّت و اهميت اجتماعي خود را از دست ميدهند. دين در اداره جامعه كماهميت يا بياهميت ميشود و كاركردها و عوامل ضروري براي اداره جامعه عقلاني ميشود و از تحت كنترل مؤسسههايي كه وابسته به امور ماورايياند؛ خارج ميگردد. (9) سكيولاريزيشن از نظر ماكس وبر به معناي افسونزدايي است و افسونزدايي برابر با عقلانيسازي امور و دست شستن از باورهايي است كه از قلمرو عقل و تجربه خارجند. (1 0) بدين ترتيب سكيولاريزيشن يا عرفي شدن روندي است كه در آن قداست امور گرفته ميشود. ديگر، معيار اخذ در آنها حرمت و كرامت ماورايي و فوق عقلاني نيست؛ بلكه هر امري است كه به محكمه عقل سپرده ميشود تا حقانيت يا سود و زيان و كارآمدي آن ارزيابي شود. سكولاريسم به معنايي كه توضيح داده شد، وارد قلمروهاي گوناگوني شده است و چنان سريع و قوي انتشار يافته كه حتي جايگاههايي را كه نفوذ سكولاريسم در آنها غيرقابل تصور مينمود در بر گرفته است. بحث از سكولاريسم در قلمرو اجتماع (كه خود داراي ابعاد گوناگوني است مانند: سياست، اقتصاد، حقوق، آموزش و پرورش و...) يا اخلاق، چيز متداولي است؛ اما سخن گفتن از سكولاريسم در عرصه معرفت و دين ممكن است مايه تعجب شود. ميتوان درباره سكولاريسم در هر يك از مقولههاي ياد شده سخن گفت و پژوهش كرد و عوامل و پيامدهاي آن را در هر يك از اين قلمروها بررسي كرد. مقاله حاضر ميكوشد تا سكولاريسم در قلمرو دين را بكاود و معنا و مدلول آن را روشن كند و به عوامل و پيامدهاي آن اشاره كند. قبل از پرداختن به «دين سكولار» يا «سكولار شدن دين» لازم است تصور درستي از دين داشته باشيم. دينپژوهان تعريفهاي گوناگوني را درباره دين پيشنهاد كردهاند؛ اما درباره هيچ يك از آن تعريفها اتفاق نظر وجود ندارد. نزاعهاي بسياري درباره تعريف دين وجود دارد و هر تعريفي در معرض نقد ديگران قرار گرفته است و جامع و مانع بودن آن رد شده است. (11) سبب اصلي وجود تعريفهاي مختلف درباره دين، وجود اديان گوناگون است؛ به طوري كه هر تعريفي با نظر به اديان خاصي ميكوشد تا دين را معرفي كند؛ ولي اجزايي كه در آن تعريف گنجانده ميشود، چه بسا نميتواند ويژگيهاي دين يا اديان ديگري را در بر بگيرد و بيان كند. اديان گوناگوني در طول تاريخ حيات بشر پديد آمدند. مانند اديان شركآلود و بتپرست، اديان آسماني و وحياني (توحيدي)، ادياني كه قبايل دورافتاده هنوز هم به آنها پايبندند و... امروزه نيز ادياني وجود دارد كه خدا در آنها هيچ نقشي ندارد. كوشش براي يافتن عناصري كه در همه انواع گوناگون اديان وجود داشته باشد و قدر مشترك آنها باشند، ظاهرا بينتيجه است. براي اينكه در پژوهش حاضر از چنگ اين مشكل رهايي يابيم، نخست مراد خود را از دين، به طور مصداقي معين ميكنيم و سپس با ملاحظه آن، تعريفي از دين را اختيار كرده، سخن را درباره آن دنبال ميكنيم. چون فرآيند سكولار شدن دين ـ همانگونه كه در مقاله حاضر روشن ميشود ـ عملاً در مسيحيت رخ داده است و برخي هم كوشيدهاند كه آن را در دين اسلام جاي نمايند، مراد از دين را در اينجا دين آسماني و وحياني ميگيريم. از طرف ديگر، چون دينهاي اسلام و مسيحيت از يك سو عامترين و جهانشمولترين اديانند و از سوي ديگر وجه قدسي و ماورايي بودن آنها روشنتر است و فرايند سكولارسازي نيز با اين اديان دست و پنجه نرم ميكند؛ بهتر است كه مراد از دين را دين آسماني و وحياني بگيريم. با توجه به اين مقدمه كه منظور از دين، دين وحياني است، در تعريف دين به نقل از علامه طباطبايي ميگوييم: «دين مجموعه معارف مربوط به مبداء و معاد و مانند آن و قوانين و مقررات فردي يا اجتماعي است كه از طريق وحي و نبوّت بدست ميآيد.» (12) اين تعريف كه درباره اديان آسماني مانند يهود و مسيحيت و اسلام و حتي درباره دين زرتشتي صادق است، نشان ميدهد كه دين داراي خاستگاهي غيربشري و فراطبيعي است. دين برنامه و دستورالعملي است كه از سوي خداوند متعال براي هدايت انسانها بهسوي سعادت و خوشبختي واقعي و نجات آنها از هلاكت و خسران ابدي فرو فرستاده شده است. دين حقيقتي آسماني، مقدس و محترم است نه پديدهاي زميني و بشري در عرض ساير پديدهها كه انسان به صورت عادي با آنها مواجه ميشود و هيچ قداستي هم براي آنها قائل نيست. هم در مفاد برهانهايي كه بر ضرورت تشريع دين و نبوّت و فرستادن پيامبران و نازل كردن كتابهاي آسماني اقامه شده است، الهي بودن دين است و هم در متن قرآن كريم و ديگر كتب آسماني (حتي به صورت تحريف شده). خداوند متعال در قرآن كريم ميفرمايد: «شَرَعَ لَكُمْ مِنَ الدِّينِ ما وَصّي بِهِ نُوحاً وَ الَّذِي أَوْحَيْنا إِلَيْكَ وَ ما وَصَّيْنا بِهِ إِبْراهِيمَ وَ مُوسي وَ عِيسي أَنْ أَقِيمُوا الدِّينَ وَ لا تَتَفَرَّقُوا فِيهِ» (13) يعني: از [احكام] دين آنچه را كه به نوح درباره آن سفارش كرد، براي شما تشريع كرد و آنچه را به تو وحي كرديم و آنچه را كه درباره آن به ابراهيم و موسي و عيسي سفارش نموديم كه دين را بر پا داريد و در آن تفرقهاندازي مكنيد. يا در جاي ديگر ميفرمايد: «وَ قالُوا أَساطِيرُ الأَْوَّلِينَ اكْتَتَبَها فَهِيَ تُمْلي عَلَيْهِ بُكْرَةً وَ أَصِيلاً قُلْ أَنْزَلَهُ الَّذِي يَعْلَمُ السِّرَّ فِي السَّماواتِ وَ الأَْرْضِ» (14) يعني: و گفتند: «افسانههاي پيشينيان است كه آنها را براي خود نوشته، و صبح و شام بر او املا ميشود.» بگو: «آن را كسي نازل ساخته است كه رازِ نهانها را در آسمانها و زمين ميداند.» اين آيات و بسياري از آيات ديگر قرآن بر قدسي و غيربشري بودن قرآن تصريح ميكنند. چون منشأ دين از جايگاهي آسماني است و تعليمات و آموزههاي موجود در متن دين نيز صبغه ملكوتي دارند و از دسترس عقل بشري خارجند، از انسان خواسته شده است كه به آنها ايمان بياورد و تسليم آنها گردد. مانند وجود «فرشته»، «نويسندگان اعمال»، «عالم برزخ»، «صراط»، «درجههاي بهشتيان»، «دركات دوزخيان» و... و نيز بيشتر مسائل ديني و احكام فرعي كه خرد آدمي ناتوان از درك حكمت و مصلحت آنهاست. ايمان به اين حقايق و احكام ضروري است؛ اما به طور جزئي و تفصيلي، عقل هرگز نميتواند ما را به تصديق آنها وادار كند. تصديق آنها فقط از طريق تعبّد به فرمايش معصوم و ايمان به وحي تحقق مييابد. بدينترتيب روشن شده است كه اديان آسماني هم از جهت خاستگاه و هم از جهت متن و آموزههاي ديني، قدسي، آسماني و ملكوتياند و عقل بشري نميتواند در همه جزئيات آنها داور نهايي باشد. با توضيحهاي گفته شده درباره ملكوتي بودن دين و مفهوم سكولاريسم، اين پرسشها به ذهن ميآيد كه: سكولاريسم ميتواند وارد عرصه دين شود؟ آيا قلمرو دين براي سكولاريسم منطقه ممنوعي نيست؟ آيا «دين سكولار» اصطلاحي با اجزايي متفاوت نيست؟ چگونه ممكن است از دين ـ اين مقدسترين نهاد اجتماعي و فردي ـ قداستزدايي شود و تبديل به پديدهاي دنيوي و سكولار گردد؟ اگر از دين قداستزدايي شود و همه جزئيات آن به محكمه عقل سپرده شود و جنبه ماورايي آن خالي گردد؛ آيا چيزي به نام دين باقي ميماند كه بتوان از آن به دين سكولار ياد كرد؟ پاسخ به اين پرسش چندان مشكل نيست. پيشتر گفتيم كه منظور از دين در پژوهش حاضر، دين آسماني است، و چون وحياني بودن لازمه جداييناپذير اديان آسماني است؛ معني ندارد كه دين آسماني، دنيوي و سكولار گردد. به اين ترتيب صدر و ذيل دين سكولار با همديگر منافات دارند و ممكن نيست حقيقتي به اين نام در خارج تحقق يابد. به ديگر سخن، عرفي كردن دين، چيزي جز نابود كردن و نفي دين آسماني نيست. از اينكه واژه دين سكولار كاملاً بيمعنا و تهي باشد نيز نادرست است؛ زيرا همان گونه كه پيشتر بيان كرديم، دين مصاديق گوناگوني دارد و برخي از آنها خالي از حقيقت قدسي و ماورايياند. اين حقيقت كه اديان غيرآسماني هم وجود دارند، خود نشاندهنده عمق نياز انسان به دين است، و روشن ميكند كه انسان نميتواند از پاسخ به اين ميل سرباز زند؛ بلكه ميل ديني در انسان چنان استوار و ريشه دار است كه اگر نتوانست آن را به شكل مناسب و با يافتن دين حق ارضا كند، ناچار ميشود به اديان باطل روي آورد يا خود دين جديدي را جعل نمايد. به هر حال، سخن گفتن از دين سكولار، چندان هم بيراه نيست؛ زيرا امروزه يك واقعيت خارجي است و چنان گسترش يافته است كه حتي به قلمروي كه ورودش به آن ممنوع بود؛ يعني دين آسماني نيز داخل شده است و آن را از صبغه الهي تهي گردانيده است و پديدهاي بشري از آن بر جاي گذاشته است. توجه به اين نكته نيز ضروري است كه بحث سكولارسازي دين به خود امر دين ربطي ندارد، يعني اين طور نيست كه دين كه به خودي خود امري آسماني و فراتر از عقل بشري است، ديگر از آن ويژگيها تهي و به پديدهاي عادي تبديل شده باشد. هرگز اين طور نيست؛ بلكه دين واقعي هماني است كه بود و همانگونه هم باقي خواهد ماند. و از دسترس اين گونه تصرف بشري نيز در امان است؛ بلكه سخن در اين است كه نگاه بشر امروزي به دين چگونه است. آيا امري لاهوتي است يا پديدهاي زميني و بشري است؟ عدهاي از آدميان گمان ميكنند كه دين نميتواند پديدهاي غيرطبيعي و فرابشري باشد يا مشتمل بر تعليمهاي استدلالناپذير و فراعقلي باشد؛ بلكه دين و محتواي آن مانند همه پديدههاي معمولي و اين جهاني بايد به تيغ جرّاحي عقل سپرده شود و اين گونه مورد تجزيه و تحليل قرار گيرد. اين كه بشر چگونه به اين نتيجه رسيد كه همه امور، حتي دين بايد در محكمه عقل حاضر و تسليم داوري آن شود، خود داستان مفصّل ديگري است كه مجال مستقلّي ميطلبد تا زوايا و وجوه گوناگون آن بررسي شود؛ اما در اينجا به ذكر يك نكته بسنده ميكنيم: دين مسيحيت (موجود) معاملهاي با عقل كرده كه زمينه شورش انقلابي عقل را عليه خود فراهم نموده است. قول به تثليث و توحيد به طور همزمان؛ قول به انسان شدنِ خدا (خدا ـ انسان)، اعتقاد به جسم بودن خدا؛ اعتقاد به تبديل جوهر با حفظ اعراض آن (درباره تبديل نان و شراب مراسم عشاء رباني به گوشت و خون عيسي عليهالسلام ) قول به گناه ذاتي و فطري انسانها و... كه اركان اصول اعتقادي دين مسيحي زمان ما را تشكيل ميدهد نامعقول است و فهم و تأييد عقلاني آنها ناممكن است؛ اما خداپرستان مسيحي اصرار ميورزند كه بايد به اين باورها به مثابه حقايق ايماني، اعتقاد داشت و تسليم شد. حتي برخي از كشيشهاي مسيحي اين گونه سخن گفتهاند كه چون بدون فهم و درك مسائل ديني، ايمان ميآورم. پس بايد ايمان، مقدمهاي براي فهم باشد. در صورتي كه از نظر عقل، اين فهم است كه مقدمه ايمان قرار ميگيرد. علاوه بر آن، چون كليسا در گذشته در قبال دستاوردهاي علمي و عقلي دانشمندان (از جمله گاليله و...) سختگيري نشان داده است. فقط به اين علت كه مخالف آموزههاي مسيحي و كليساست؛ سبب شده كه عقل با تمام قوا در مقابلش قد علم نمايد. با اين شرايطي كه دين مسيحي به وجود آورده، طبيعي است كه با تغيير جوّ فرهنگي مشاهده دستاوردهاي تازه در عرصه علم، عقل به توانايي خود غرّه شود و خود را محور نهايي بشمرد؛ اين در حالي است كه اسلام معاملهاي كاملاً متفاوت با عقل داشته است. در آيات فراواني از قرآن مجيد به تعقّل و تفكّر توصيه شده است و كساني كه از تعقّل و تفكّر روي بر ميتافتند، سرزنش ميشدند. «أَ فَلَمْ يَسِيرُوا فِي الأَْرْضِ فَتَكُونَ لَهُمْ قُلُوبٌ يَعْقِلُونَ بِها أَوْ آذانٌ يَسْمَعُونَ بِها فَإِنَّها لا تَعْمَي الأَْبْصارُ وَ لكِنْ تَعْمَي الْقُلُوبُ الَّتِي فِي الصُّدُورِ» (15) يعني: آيا در زمين گردش نكردهاند، تا دلهايي داشته باشند كه با آن بينديشند يا گوشهايي كه با آن بشنوند؟ در حقيقت چشمها كور نيست؛ ليكن دلهايي كه در سينههاست؛ كور است. «أُفٍّ لَكُمْ وَ لِما تَعْبُدُونَ مِنْ دُونِ اللّهِ أَ فَلا تَعْقِلُونَ» (16) يعني: اف بر شما و بر آنچه غير از خدا ميپرستيد. مگر نميانديشيد؟ افزون بر اين در معارف اسلامي، حجيت عقل پذيرفته شده است و با تكيه بر برهان عقلي بر ضرورت نبوت و فرستادن پيامبران و نزول كتب آسماني حجيت وحي و دين به نحو عقلاني پذيرفته ميشود؛ حتي عقل به عنوان يكي از راههاي رسيدن به حقايق ديني پذيرفته شده است يعني افزون بر آيات و روايات، از طريق عقل هم ميتوان به مراد شارع و حقايق ديني دست يافت. در مباحث آينده مجدّدا به اين مطلب ميپردازيم. تأمل در خاستگاه و متن اديان بزرگ جهان حتي يهود و مسيح تحريف شده، نشان ميدهد كه دين، پديدهاي قدسي است؛ اما با رسيدن عصر جديد و سلطه جهانبيني جديد بر انديشهها، قداست و حرمت آن زير سؤال رفت به طوري كه در برخي از مجامع فقط در حدّ امري عرفي و معمولي قرار گرفته است. حدّاقل به سه طريق از دين قداست زدايي شده است: 1ـ ظهور دين طبيعي ( Deism)
2 ـ بررسيهاي جامعهشناختي و مردم شناختي و روانشناختي درباره منشأ دين
3ـ ظهور كلام جديد (يا مسائل جديد كلامي). در ادامه مقاله حاضر هر يك از اين سه طريق را توضيح داده و پيامدهاي آن را در روند سكولار شدن دين بررسي ميكنيم.
1ـ دين طبيعي
شعار «ايمان ميآورم تا بفهمم» يا «چون نميفهمم پس ايمان ميآورم» شعار اكثر مسيحيهاي دوازده قرن پيش است. كوشش آنسلم براي عقلي كردن ايمان مسيحي ـ در شرايط جديدي كه بر سه قرن اخير قرون وسطي (قرنهاي 14ـ12) حاكم شده بود ـ به دست فيلسوفاني مانند آكوئيناس و دونس اسكوتوس تعقيب و تكميل شد. اكوئيناس و فيلسوفان مسيحي بعد از او با الهام از كوششهاي فيلسوفان اسلامي مانند فارابي، ابن سينا و ابن رشد، كوشيدند مسيحي و آموزههاي آن را بر بنيادهاي عقلاني استوار كنند و بدين وسيله بين عقل و دين توافقي ايجاد كنند، اما در قبال برخي از عناصر ايمان مسيحي (مانند تثليث در عين توحيد) نتوانستند؛ چنين كنند و بدين دليل از اين گونه حقايق ايمان به سرّ و راز تعبير كردند كه فراتر از فهم عقلي انسان است. بعد از نهضت تجديد حيات فرهنگي (رنسانس) و انقلاب علمي كه عقل به خودباوري رسيد و توانايي خود را در گشودن گرههاي علمي مشاهده كرد، بر آن شد تا وارد عرصه دين گردد و در آنجا نيز به داوري بنشيند. ديني كه همه آموزهها و تعليمهاي آن به تأييد عقل رسيده باشد و همه دستورها و برنامههاي آن بر اساس مصلحتسنجيهاي عقل اخذ يا ردّ شود و چنين نباشد كه آموزهاي از آن با استناد به وحي و مكاشفه الهي تأييد شده باشد، دين طبيعي نام دارد. در قرنهاي هفدهم و هيجدهم عدهاي بر آن شدند كه بنيادهاي دين را به جاي نيروي ماوراي طبيعي و فيض الهي، بر عقل طبيعي انسان استوار كنند. رويكرد اين عدّه به دين همان رويكرد رايج آن عصر به همه امور ديگر بود: تأكيد بر توانايي عقل و برتري تمام عيار انديشه و تفكر محض؛ دين و آموزههاي ديني چيزهايي نيستند كه پيشاپيش براي ما مقدّر شده باشند و ما مجبور باشيم منفعلانه تسليم آنها شويم. دين عقيده محض نيست. دينباوران طبيعي معتقدند منشأ اصلي و عمده كشمكشهاي ديني در طول تاريخ ناشي از اين است كه دين به عقيده محض كه خالي از فهم و تصديق عقلاني است، پايين آورده شده است و هر نحلهاي براي دفاع از باورهاي جزمي خود، همه فرقهها و مكتبهاي ديگر را ردّ و انكار ميكند و حاضر است براي پيروزي بر آنها دست به هر اقدامي بزند؛ به همين سبب است كه تاريخ اديان با جنگهاي ديني و خشونتهاي فراواني همراه است. در مقابل اگر بر فهم استدلال عقلي تأكيد شود و دين با تكيه بر عقل پذيرفته شود، شاهد خواهيم بود كه دين حق، يك دين بيش نيست و تفاوت و تنوع اديان ريشه در امور ديگري دارد كه خارج از عقل انسان است. همه اديان داراي هسته مشتركي هستند كه باقيمانده دين طبيعي اصيل است و آن دين طبيعي به مرور زمان در اثر تحريفها و بدعتها به اديان تاريخي مانند يهوديت و مسيحيت و... تبديل شده است. وجه مشترك همه اديان تاريخي، يعني دين طبيعي، به دست خداوند در ذهن تك تك افراد بشر نقش بسته است است، و آنها اگر ذهن و عقل خود را به فعاليت وادارند، به آن پي خواهند برد. اعتقاداتي كه عقل آنها را تأييد ميكند و در همه اديان حضور دارد عبارتند از: ايمان به وجود خدا، پرستش خدا، تقوي و پرهيزگاري، لزوم خودداري از گناه، ايمان به آخرت و پاداش و مجازات پس از مرگ. دييستها يا خدا باوران طبيعي درباره باورهاي مذكور اتفاق نظر ندارند و به هيچ وجه نميتوان از دين طبيعي واحدي سخن گفت، چون قائلان به دين طبيعي چند دستهاند و ديدگاههاي متفاوتي دارند. معروفترين دييستها مبدأ و معاد را قبول دارند؛ اما نظام تشريع الهي و نبوّت را منكرند. با ملاحظه توضيحهاي گذشته ميتوان گفت دين طبيعي چيزي جز دين معهود منهاي وجوه و اجزاي اسرارآميز و غيرطبيعي آن نيست. در دين طبيعي وحي و مكاشفه فراطبيعي، اسرار و تعليمهاي وحياني كه تصديق آنها در چارچوب عقل استدلالگر به طور مستقيم ممكن نباشد، مردود است. فقط آن عناصري از محتواي وحي پذيرفته ميشود كه بتوان با عقل استدلالگر مصلحتجو، آنها را تأييد كرد. دييستها باورهايي مانند: هبوط انسان و گناه ذاتي و فطري او، به صليب كشيده شدن مسيح به عنوان كفّاره گناهان انسان، و... را كه فراتر از درك عقل قرار دارند؛ تخطئه ميكنند. كوشش دين طبيعي، زدودن عناصر فراطبيعي از دين و باطل اعلان كردن آن احكام و باورهايي است كه فقط با تكيه بر مراجع حجيت ديني يعني انجيلهاي چهارگانه و كليسا، جزء دين شمرده ميشوند. فقط عقل است كه مانند همه قلمروهاي ديگر، در دين نيز، داور نهايي حقيقت و معيار اخذ و ردّ احكام و گزارههاست. هيچ يك از احكام و معارف دين نبايد با داوريهاي عقل و اخلاق تعارض داشته باشد؛ زيرا گزارههاي ديني مبتني بر مصالح و مفاسدي است كه عقل و اخلاق رعايت آنها را توصيه ميكنند. فقط با تكيه بر عقل و اخلاق است كه ميتوان وحي كاذب را از وحي صادق بازشناخت. دييستها آزادانديش ناميده شدند، چون فعاليت عقل را مقيّد به سنّت يا مرجعيت حجيت ديگري نميكردند؛ نه كليسا و نه كتاب مقدّس هيچ يك نميتوانند عقل را مقيد كنند. كاسيرر ميگويد: «دئيسم به عنوان يك نظام عقلي محض آغاز ميشود؛ هدف آن اين است كه رازها و رمزها و اعجازها را از فضاي دين اخراج كند و دين را در پرتو نور دانش قرار دهد. كتاب تولند [يكي از دييستهاي قرن هفدهم انگليس]، مسيحيت بدون راز (1697)، در عنوان خود موضوعي را بيان ميكند كه از آن پس در نوشتههاي جنبش دئيسم مكرر ظاهر ميشود». (17) ادّعاي اصلي دئيسم، خرافهزدايي از دين و تطهير دين از راز و رمزهاي عقلگريز است. به گمان دئيستها آنچه سبب پيدايش اعتقاد ديني در انسان ميشود، نيروي ماوراء طبيعي، معجزه يا فيض الهي نيست؛ بلكه اين خود انسان است كه بايد با تكيه بر عصاي خرد خويش به اين اعتقاد برسد و آن را ادامه دهد. از اين رو فرق الحاد و دئيسم اين است كه الحاد با خدا و خداباوري ميستيزد؛ اما دئيسم ادعا دارد كه با خرافه و خرافهپرستي ميستيزد. (18) گزارش فشردهاي كه درباره دين طبيعي ذكر شد؛ نشان ميدهد كه سكولاريسم وارد قلمرو دين شده است و دين، مورد توجه رهيافتي دنياگرايانه قرار گرفته است. به بيان ديگر، در دين طبيعي كوشش شده است كه دين مانند پديدههاي دنيايي ديگر به داوري عقل سپرده شود و هرگونه راز و حرمت ماورايي از دامن آن دور گردد و عقلاني گردد. روشن است كه با نفي وحي و مكاشفه الهي از دين، آنچه كه براي دين و به نام دين باقي ميماند، كاملاً متعلّق به قلمرو دنيايي است اين گونه است كه عرفي و دنيوي ميگردد و نتيجه اين ميشود كه انسان فقط ميل پيدا ميكند كه يافتههاي خود را (كه دين مينامد) به نام خدا بيان كند. كاسيرر مينويسد: «از لحاظ تيندال، دين يعني اين كه ما وظايف خود را به عنوان فرمان الهي بشناسيم؛ دين بنا را بر معيارهايي ميگذارد كه در دسترس عموم قرار دارد، و سپس اينها را به يك آفريدگار آسماني نسبت ميدهد و تجلّي اراده او ميشناسد» (19) دئيسم محصول خودباوري و غرور عقل انساني بود. پس از پديدار شدن نشانههاي كاستي عقل انسان و آشكار شدن دوباره شكگرايي و آسيبپذير بودن عقل، دئيسم در غرب رو به افول نهاد و كمتر كسي طرفدار آن باقي ماند. (20) دئيسم به وصفي كه در اينجا بيان شد در دنياي اسلامي ديده نشده است؛ مگر با يك استثنا، آن هم محمد بن زكرياي رازي است (البته بر اساس گفتههاي نويسندگان اسماعيلي، و گرنه كتابهاي او موجود نيست تا بتوان به طور دقيق درباره آنها داوري كرد). گفته شده است كه او بر نقش عقل بشري در هدايت انسان براي رسيدن به سعادت نهايياش تأكيد كرده بود و به توانايي عقل باور داشت. از اين رو، منكر ارسال انبيا و نزول كتب آسماني و تشريع شرايع و نبوّت بود. از قضا يكي از نقاط مشترك او با دئيستهاي غربي قرنهاي هفدهم و هجدهم، تأكيد او بر نقش اديان گوناگون و تنوع دينها در ايجاد درگيريهاي و جنگها و خونريزيها بود و به همين دليل با دينهايي كه خود را دين آسماني ميدانستند، مخالف بود. رازي به مبدأ و معاد معتقد بود؛ اما او در جهان اسلام پيروان قابل اعتنايي پيدا نكرد و افكار او مورد طرد و نقد جدّي دينپژوهان مسلمان قرار گرفت و فراموش شد. البته قبل از رازي، ابن راوندي نيز آراء مشابهي را ابراز كرده بود. (21) با توجه به گفتههاي قبل، ميتوان گفت تأكيد بر عقلاني كردن دين و باورهاي ديني مستلزم عرفي شدن دين و يا حتي ـ بويژه با ملاحظه ديدگاه ماكس وبر ـ عين عرفي شدن دين است. در اين صورت ممكن است گفته شود: اگر دخالت دادن عقل در ردّ و قبول دين و حقايق ديني سبب عرفي شدن دين ميگردد، پس استواركردن دين و ضرورت نبوّت عامه و اموري مانند آن بر بنياد خرد بشر و اقامه استدلال عقلي به نفع آنها موجب سكولار شدن دين خواهد شد و دانشمندان مسلمان از كندي تا امروز كه همواره كوشيدند معارف و باورهاي اعتقادي اسلام را با برهانهاي عقلي تحكيم كنند، در جهت سكولار كردن دين گام برداشتهاند. در پاسخ به اين نكته، ابتدا يادآور ميشويم كه اسلام، عقل و برهانهاي عقلي را، در صورتي كه در چارچوب درست آن قرار داشته باشد و منجر به يقين شود را تأكيد كرده است و حتي آن را يكي از راههاي كشف قول شارع قرار داده است، بر خلاف اينكه به گمان و تخمين بينجامد: «وَ ما لَهُمْ بِهِ مِنْ عِلْمٍ إِنْ يَتَّبِعُونَ إِلاَّ الظَّنَّ وَ إِنَّ الظَّنَّ لا يُغْنِي مِنَ الْحَقِّ شَيْئاً» (22) يعني: و ايشان را به اين كار معرفتي نيست، جز گمان [خود] را پيروي نميكنند، و در واقع، گمان در [رسيدن به] حقيقت هيچ سودي ندارد. و كساني را كه اهل تعقل نيستند، مذمّت كرده است: «إِنَّ شَرَّ الدَّوَابِّ عِنْدَ اللّهِ الصُّمُّ الْبُكْمُ الَّذِينَ لا يَعْقِلُونَ» (23) يعني: قطعا بدترين جنبندگان نزد خدا، كر و لالهايي هستند كه نميانديشند. اين مقدمه، اهتمام دين اسلام را به تعقّل نشان ميدهد. پس از ذكر اين مقدمه در پاسخ به گفته قبلي، ميگوييم: تمسّك به عقل و استدلال در تحكيم مباني اعتقادي دين سر از عرفي شدن دين در نميآورد؛ زيرا در صورتي اين امر باعث عرفي شدن دين ميشد كه عقل ادعا ميكرد همه گزارهها و باورهاي ديني بايد به تأييد مستقيم خودش برسد و مصلحتهاي احكام به طور واضح مشخص گردد و گرنه (يعني اگر گزارههايي در دين يافت شوند كه نتوان بدين نحو آنها را استدلال كرد) باطل خواهند بود و جزء دين شمرده نميشوند؛ اما ميدانيم كه عقل، در سنّت اسلامي، مانند اغلب سنّتهاي فكري ديگر، به ناتواني و محدود بودن خود معترف است و فقط در آن جاهايي كه برهان يقيني بر مطلبي دارد، مدّعي است؛ اما در غير آن موارد، حكمي ندارد، حتي استدلالي كه عقل بر ضرورت نبوّت عامّه اقامه ميكند، راه را براي معتبر كردن حجّتهاي ديگري غير از خودش هموار ميكند؛ يعني بر ناتواني فهم خود در شناخت راههاي سعادت و شقاوت انسان و لزوم فرمانبرداري از خدا و وحي و دين استدلال ميكند، بر خلاف آن فرض كه عقل بخواهد داور نهايي در اخذ و ردّ جزء به جزء احكام و معارف اسلامي و دين باشد. در اين صورت اخير است كه دين در حدّ پديدهاي عرفي و دنيوي پايين ميآيد؛ زيرا عقل فقط بر درك مصالح و مفاسد دنيوي و امور متداول ـ آن هم به طور محدود ـ تواناست و چون توانايي درك امور ماورايي را ندارد و از نيل به مفاسد و مصالح غير دنيوي عاجز است، جايي براي آنها در دين باقي نميگذارد. بدين ترتيب با ملاحظه اين كه اسلام به عقل بها داده است و جنبه منفي عقل را عليه خود برنينگيخته است و نيز واجد عناصري نيست كه با عقل ناسازگار و متعارض باشد، عقلاني كردن اسلام به عرفي شدن آن نميانجامد؛ بلكه عقلاني كردن آن راه را براي حجيت امور فراتر از عقل؛ يعني وحي ميگشايد. خداوند متعال در قرآن مجيد يادآوري ميفرمايد كه اگر پيامبران را نميفرستاديم انسانها ميتوانستند عليه ما (با عقل خود) احتجاج كنند كه چرا ما را رها كرديد و راهنمايي براي ما نفرستاديد: «رُسُلاً مُبَشِّرِينَ وَ مُنْذِرِينَ لِئَلاّ يَكُونَ لِلنّاسِ عَلَي اللّهِ حُجَّةٌ بَعْدَ الرُّسُلِ وَ كانَ اللّهُ عَزِيزاً حَكِيماً» (24) يعني: پيامبراني بشارتدهنده و هشدار دهنده فرستاديم تا براي مردم در مقابل خدا [بهانه و [حجّتي نباشد، و خدا توانا و حكيم است. اشكال ديگري كه يادآوري آن و پاسخ به آن در اينجا مفيد است، اين است كه گفته ميشود در اسلام و فقه اسلامي بر مصلحت تأكيد شده است و بسياري از احكام اسلامي به دليل مصالح اسلام و مسلمانان، انعطافپذير و قابل جانشيني و تعديل است؛ و چون مصلحتسنجي كار عقل است، پس تأكيد بر مصلحت در احكام، نشاندهنده اين است كه ما حكم عقلي را گرفتهايم و حكم شرعي را كه توجّهي به مصلحت جديد نكرده است را كنار گذاشتهايم و همين رعايت سود و زيان عقلاني در صدور حكم يا فتوا موجب عرفي شدن دين ميگردد. (25) از پاسخ تفصيلي به اين ادعا خودداري ميكنيم و همين اندازه يادآوري ميكنيم كه در فقه المصلحة آنچه كه مهم است، رعايت مصلحت اسلام و مصلحت مسلمانان يا نظام اسلامي است. در اينجا از مخاطب ميخواهيم كه به عناوين: «اسلام»، «مسلمانان» و «نظام اسلامي» توجه ويژهاي كند. مصالحي بايد مراعات شوند كه مصالح اسلامند و با رعايت آنها اسلام با اوصاف قدسياش احيا ميشود نه آن مصالحي كه رعايت آنها سبب مسخ اسلام و تعطيلي آن ميگردد، چنين مصالحي كه باعث نفي اسلام شوند، مصالح اسلام نيستند؛ بلكه مضرّ به حال اسلامند. اينها مصلحت براي نظام اسلامي نيست؛ بلكه مصلحت براي حفظ تاج و تختند. 2ـ بررسي علمي خاستگاه دين
پس از اين كه دوران فضاي فرهنگي قرون وسطا به سر رسيد و ديدگاههاي خدامدارانه كنار گذاشته شد و عقل شروع به پرتوافشاني نمود و انقلاب علمي و نهضت روشنگري به راه افتاد، عقل در صدد بر آمد تا از رخ همه امور پردهبرداري كند و حقيقت آنها را نشان دهد و هيچ پرسش زمينمانده و پاسخندادهاي را بر جاي نگذارد. پيشرفت بشر در عرصه علوم طبيعي جديد بويژه فيزيك و نجوم باعث شد تا كاوشگران با جسارت بيشتري درباره هر امر ديگري نيز به تحقيق و پژوهش علمي و تجربي بپردازند. علوم گوناگون انساني با الگو قرار دادن روش تجربي ـ كه امتحان موفقي را در فيزيك و نجوم پشت سر گذاشته بود ـ به وجود آمدند. علوم انساني با تكيه بر روش تجربي كوشيدند امور گوناگوني را كه به انسان و زندگي فردي و اجتماعي او مربوط ميشد بكاوند و از آن رازگشايي كنند. دين يكي از نافذترين پديدهها در زندگي بشري كه ظاهر و باطن و ذهن و ضمير انسان را به تسخير خود درآورده بود، نيز نگاه كاوشگرانه دانشمندان را به خود جلب كرد و روانشناسان و جامعهشناسان در صدد برآمدند تا حقيقت و خاستگاه آن را بررسي كنند. دين چگونه به وجود آمده و از چه سرچشمههايي جاري شده است و چرا مردم به دين روي ميآورند و آن را باور ميكنند و ديندار ميشوند؟ به اين پرسشها، پاسخهاي گوناگوني داده شده است. برخي از ديدگاهها درباره دين جنبه تأييد دين داشته و از منظري دين باورانه مطرح شده بودند؛ اما برخي از ديدگاهها دين را هم عرض پديدههاي طبيعي شمردند و به مثابه امري زميني و معمولي به آن نظر انداختند و خصلتهاي الهي آن را ناديده گرفتند و آن را به جايگاه امور طبيعي پايين آوردند. وقتي دانشمند دينپژوه فقط با تكيه بر عصاي تجربه بخواهد حقيقت دين را آشكار كند، معلوم است كه جايي براي حرمت و قداست دين، كه ريشه در ماورايي بودن و تجربهناپذيري آن دارد، باقي نخواهد ماند. بدين وسيله نظريههايي كه در علوم انساني مانند جامعهشناسي و مردمشناسي و روانشناسي با تأكيد بر روش تجربي محض ابراز شدهاند، از دين قداستزدايي كرده، زمينه عرفي شدن و دنيوي شدن دين را فراهم كردهاند. در اينجا مجال طرح و بررسي تفصيلي همه اين نظريهها نيست؛ بلكه سعي ميكنيم به چند مورد از آنها نگاهي گذرا بيندازيم. 1ـ2ـ دين مرحلهاي از تكامل فكري انسان
بر اساس برخي از نظريهها فكر و انديشه انسان رو به تكامل است؛ يعني از مرحله ابتدايي و خام آغاز ميشود و مراحل متوسط و مياني را طي ميكند و به سوي مراتب پيشرفتهتر پيش ميرود. انسان ميكوشد تا جهان را بشناسد و اجزاي آن را تبيين كند و به اصطلاح نوعي جهانبيني داشته باشد؛ اما جهانبيني انسان همواره يكسان و ثابت نيست. اين دسته از نظريهپردازها، مرحله ابتدايي و اوليه انديشه بشر درباره جهان را مرحله ديني ميدانند. به گمان اين انديشمندان انسان در مرحله ديني، ميپندارد كه پديدههاي طبيعي به وسيله موجودهايي فوق طبيعي، تدبير، مهار و هدايت ميشوند. خدا يا خداياني فرض ميشوند كه حوادث و رويدادها و حركت اشيا و مانند آن را به وجود ميآورند. انسان پس از اين كه مدتي با اين بينش زندگي كرد انديشهاش رشد ميكند و گسترش مييابد و وارد مرحله ديگري ميشود (از نظر آگوست كنت، انديشه بشر پس از مرحله ديني، نخست وارد مرحله فلسفي ميشود و سپس وارد مرحله اثباتي ميگردد و از نظر تايلور و فريزر پس از مرحله ديني، وارد مرحله علمي ميگردد.) (26) اين نظريه، خاستگاه دين را انديشه انسان در مقام تبيين جهان ميداند كه با پيشرفت انديشه و دانش او، دوران دين خاتمه مييابد و تاريخ مصرفش ميگذرد. اين نظريه، جايگاهي بيرون از ذهن بشر و رابطه آن با جهان اطرافش را براي دين، تصور نميكند. آن را از عالم الوهيت جدا ميكند و فراورده پندار انسان در دوران خامي و كودكياش ميشمرد و جايي براي قداست و حرمت آن باقي نميگذارد. 2ـ2ـ نظريه روانزايي فرويد
در ديدگاه فرويد دين ريشه در نيازهاي رواني انسان دارد. ديدگاه فرويد در آثار مختلف او به شكلهاي متفاوتي بيان شده است. وجه مشترك تقريرهاي نظريه او اين است كه دين چيزي است كه فراورده روان و خيال رنجور انسان است و پيوندي با واقعيت بيروني ملكوتي و غيرطبيعي ندارد. فرويد قائل است كه رفتارهاي متدينان، بسيار شبيه رفتارهاي بيماران روانرنجوري است كه به او مراجعه كردهاند. گويا دين، چيزي جز روانرنجوري وسواسي جهاني نيست. بر اساس يكي از تقريرهاي نظريه روانزايي درباره دين، دين ريشه در ترس بشر از جهان و محيط زندگي او دارد. انواع گوناگون رنج و بلا مانند زلزله و سيل و جنگ و بيماري و... فرزندان بشر را تهديد ميكند و انسانها نيز براي فرار از آن در پندار خويش پدري تصور ميكنند كه ميتوانند به او تكيه كنند ـ همانند كودكان كه در هنگام ترس به پدران خود پناه ميبرند ـ و به آن واقعيت ميبخشند و خدايش مينامند تا در زير سايه او به آسايش و اطمينان برسد. در حالي كه اين خداي پدرگونه، هيچ جايگاه واقعي ندارد. عقايد ديني به گمان فرويد چيزي غير از اوهام و پندارها نيستند. (27) 3ـ2 دين به مثابه از خودبيگانگي
نظريه ديگري كه دين را كاملاً امري دنيوي و نامقدس و حتي پستتر از آن ميشمرد، نظريه ماركس است. كارل ماركس صريحتر از ديگران عليه دين تاخته است و آن را توهم محض شمرده است. دين، به گمان ماركس، يك ايدئولوژي است كه هدف از آن توجيه اوضاع حاكم بر جامعه، مطابق ميل ستمگران است. اعتقاد به خدا يا خدايان نتيجه نزاعهاي بيارزش طبقاتي است. ماركس قائل است دين از خودبيگانگي بشر است؛ زيرا دين، خصلتهاي حيات طبيعي انساني ما (يعني ايدهآلهاي اخلاقي) را ميگيرد و آنها را به صورت غيرطبيعي به يك موجود خيالي و بيگانهاي كه آن را خدا ميناميم؛ نسبت ميدهد. دين شايستگيها و فضيلتهاي انساني را از انسان سلب ميكند و به خدا نسبت ميدهد. (28) ماركس ميگويد: «شالوده نقد غيرديني چنين است: انسان دين ميسازد. دين، انسان نميسازد. دين در حقيقت، خود آگاهي آدمي است كه يا هنوز به خود دست نيافته است يا باز خود را گم كرده است؛ ولي انسان موجودي انتزاعي نيست و در بيرون جهان قرار نگرفته است. انسان همان دنياي انسان، دولت، اجتماع... است. رنج ديني در آن واحد هم بيانگر رنج واقعي است، هم اعتراضي عليه رنج واقعي. دين، آه موجود ستمديده، احساس جهان سنگدل، روحِ زمانه بيروح است. ترياك خلق است.» (29) بدين ترتيب، ديدگاه ماركس مانند فرويد، نه تنها جايي براي ارزش قدسي و حرمت ملكوتي دين باقي نميگذارد، جايي براي واقعيت آن هم باقي نميگذارد. ديديم كه ديدگاههاي جامعهشناختي و روانشناختي مذكور، با دين همانند امري طبيعي و عرفي برخورد كردند وجه ماورايي آن را انكار كردند. علاوه بر ديدگاههاي ياد شده ميتوان از نظريههاي ديگري مانند ديدگاههاي دوركيم، ماكس مولر و يونگ و... درباره منشأ دين سخن گفت كه دين را از الوهيت تهي ميكنند و آن را در حد امري عرفي و دنيايي پايين ميآورند، كه با عقل بشري ميتوان آن را كاملاً تحليل و فهم كرد. ديدگاههاي علمي نام برده كه از خاستگاه دين سخن گفتهاند و آن را به امري معمولي و زميني معطوف كردند. ديدگاههايياند متعلق به قلمرو علوم تجربي كه فقط بر پايه دادههاي معرفتي حسي و تجربي استوارند. از اين رو، طبيعي است كه در اين علوم نميتوان به خاستگاه غيرطبيعي و غيرمادي اديان (كه مورد ادعاي اديان آسماني است) رسيد. نقص بزرگ نظريههاي ياد شده اين است كه به ادعاي اصلي دين مبني بر اين كه دين، برخاسته از وحي و الهام آسماني است و پيامي است از سوي عالم ملكوت نامحسوس براي انسانهاي زميني، توجه نكردند و يا با پيشداوري و شايد از سرِ كينهتوزي، پيشاپيش منكر وجه غيرمادي دين شدند و در نتيجه خاستگاه دين را در چيزهايي ديدند كه هيچ ربطي با حقيقت دين ندارد و فرسنگها با حقيقت امر فاصله دارد. افزون بر اين، نمونههاي مورد آزمون اين پژوهشگران، اغلب، اديان انحرافي و تحريف شده بود و وضع اين نمونههاي آزموني به گونهاي بوده است كه آنها را به نظريههاي عرفيكننده دين سوق داده است. ظهور كلام جديد: سومين راه ورود سكولاريسم به قلمرو دين، تأسيس و پرورش كلام و الهيات جديد است. همانطور كه در توضيحات آينده روشن خواهد شد. الهيات جديد فرايندي است كه از دفاع دين در عصر مدرنيته آغاز شده و به عرفي شدن دين و نفي و محو حقيقت دين منزل، ميانجامد. قبل از آغاز سخن درباره روند عرفي شدن دين از طريق كلام جديد، لازم است مراد خود از كلام جديد را بيان كنيم. كلام يا الهيات جديد كلامي است كه در عصر جديد، يعني بعد از دوران نهضت روشنگري، كه به عصر مدرنيته معروف است، در دفاع از دين مسيحيت شكل گرفته است. كلام جديد دستاوردهاي فرهنگي و معرفتي مدرنيته را گريزناپذير دانسته، آنها را ميپذيرد و در چنين فضايي تنفس ميكند و ميكوشد دين را متناسب با چنين فضايي تفسير و از آن دفاع كند. از اين رو، آن عده از الهيدانان كه تسليم دستاوردهاي معرفتي و انديشهاي مدرنيته نشدهاند و حتي در مقابل آن مقاومت ميكنند، سخن از كلام جديد نميگويند؛ بلكه با سبك و سياق فضاي فرهنگي قديم از دين دفاع ميكنند و كلام قديم را (حدّاكثر همراه با جرح و تعديلهايي) براي پاسداري از آموزههاي دين كافي ميبينند و تجديد نظر در اصول دين را روا نميشمارند، برخلاف گرايشهاي موجود در الهيات جديد كه اهل تجديد نظر و اصلاح در اصول ديناند. ويژگيهاي كلي فضاي فرهنگي دوران قبل از ظهور مدرنيته، ايمانگرايي، خدا محوري، آخرتگرايي، متافيزيك انديشي و... بوده است. متافيزيك و كيهانشناسي يوناني و باورهاي اعتقادي مسيحي به نحوي در هم تنيده شده بودند. علاوه بر ساحت مادي جهان، ساحت غيبي جهان را نيز تأييد ميكردند و حتي بر اوّلي ترجيح ميدادند؛ قائل به حضور موجوداتي مانند خدا، فرشتگان، شياطين و اجنّه و... در ساحت غيبي جهان بودند؛ اجرام آسماني ارجمندتر از اجرام زميني شمرده ميشدند و قوانين تكويني حاكم بر آنها متفاوت با يكديگر بود؛ زمين مركز عالم تلقّي ميشد و ديگر سيّارات به گرد آن ميگرديدند؛ به عقيده آنها انسان در ذات خودش گناهكار است و براي نجات خود، نيازمند دخالت خداوند است؛ از طريق برهانهاي عقلي ميتوان به نتيجههاي يقيني و جزمي راه يافت؛ شك ارزش منفي داشت و جزم ارزشمند بود و... دانش برتر، الهيات و خداشناسي بود؛ دغدغه اصلي انسان مسأله نجات و خوشبختي در آخرت بود؛ آخرت بر دنيا مقدم بود و اهتمام به دنيا وزندگي دنيايي قبيح بود؛ كليسا عهدهدار علم و علما بود و دانشمندان ميبايستي خطهاي قرمزي را كه كليسا از طريق كتاب مقدس تعيين ميكرد، رعايت كنند و محترم بشمرند و دانشمندان كه بيشترشان متعلّق به دستگاه كليسا يا تحت نظارت آن درس خوانده بودند، اغلب در چارچوب آموزههاي كتاب مقدس ميانديشيدند. از قرن پانزدهم تا هيجدهم ميلادي چهار نهضت فرهنگي اجتماعي بزرگ اتفاق افتاد كه همچون طوفان سهمگيني طومار فضاي فرهنگي قرون وسطي را كه وصفش اجمالاً گذشت؛ درهم پيچيد و به تاريخ سپرد. نهضت تجديد حيات فرهنگي ( Renaissance )، نهضت اصلاح ديني ( Reformation )، انقلاب علمي ( Scientific Revolution ) و نهضت روشنگري ( Enlightenment ) چهار رخداد عظيم فرهنگي بودند كه يكي پس از ديگري بر پيكره فرهنگ و انديشه قديم ضربه زدند و دريچه ذهن انسان را به روي دوران جديد گشودند. با رسيدن نهضت روشنگري، بسياري از قالبهاي فكري و فرهنگي دوران گذشته، متزلزل يا كاملاً مردود اعلان شد و عصر مدرنيته به نقطه اوج خود نزديك شد. دستاوردهاي علم جديد در زمينههاي گوناگون كه اسباب تغيير جهان مطابق ميل انسان را در اختيار ميگذاشت و راه را براي آسايش زندگي زميني فراهم ميكرد، چنان شگرف و خيره كننده بود كه سبب رويگرداني ذهنها از دين و دانشهاي ديني به سوي خود شد. درمان بسياري از دردها و گشودن بسياري از گرهها و مشكلات كه پيشتر از دين و دانش ديني انتظار ميرفت، اكنون خيلي سادهتر و قابل فهمتر، از علم انتظار ميرفت. قدرت عمل انسان و قلمرو فعاليت او در سايه پيشرفتهاي علمي به سرعت گسترش يافت و امكان دخل و تصرّف در طبيعت، براي تأمين خواستههاي بشر، فراهم شد. از يك سو قدرت عقل تجربي در برپا كردن خيمه علم آشكار شد و از سوي ديگر توانايي عقل متافيزيكي در رسيدن به يقين، زير سؤال رفت و شك و ترديد بها يافتند. به جاي اينكه عالم ملكوت و ماوراء الطبيعه توجه انسان را به خود جلب كند و نجات انسان از گناه فطري و تأمين سعادت اخروي دل مشغولي اصلي او باشد، عالم مادي و زندگي زميني و نجات از دردها و رنجهاي كنوني دغدغه اصلي او شد، اجرام آسماني و زميني در يك رتبه قرار گرفتند. زمين نه تنها مركز عالم نيست؛ بلكه در مقايسه با سيارههاي موجود در فضا بسيار ناچيز است و... . خلاصه اينكه دستاوردهاي انقلاب علمي اعتبار و حجيت كتاب مقدس را در هالهاي از ابهام قرار داد و كتاب مقدس از حجيت و مرجع و خط قرمز بودن ساقط شد، در ادله وجود خدا مناقشه شد و... بدين ترتيب جوّ فرهنگي تازهاي به وجود آمد كه براي اعتقادهاي مسيحي كاملاً نامساعد و مسموم بود؛ اعتقادهاي مسيحي متناسب با فضاي فرهنگي قديم بود و بر عناصر آن تأكيد ميكرد و در شرايط جديد هرگز قابل دوام نبود. در فضايي كه عناصر اصلي آن عبارتند از: 1ـ انسانمداري 2ـ عقلگرايي 3ـ منفعتانديشي 4ـ علمزدگي 5ـ دنياگرايي 6ـ شكگرايي 7ـ تجربهگرايي و... چگونه ميتوان به وجود خدايي معتقد بود كه هميگانه است و هم سهگانه؛ خدايي كه جسم ميشود و همانند انسان ميشود، آنگاه براي نجات انسان از گناه ذاتي، فدا ميگردد؛ چگونه ميتوان انسان را محكوم به گناهي دانست كه پدر او آدم مرتكب شد؟ چگونه ميتوان به آمدن منجياي معتقد بود كه سوار بر ابرها ميآيد و ملكوت خدا را به زمين ميآورد يا به حق بودن كتابي ايمان داشت كه بسياري از تعليمها و آموزههاي جهانشناسانه آن از نظر علم توانمند جديد، نادرست و باطل است؟ و چگونه ميتوان به ديگر باورهاي مسيحي ايمان داشت؛ در حالي كه با خرد انسان سر ستيز دارند؟ ايمان مسيحي در عصر مدرنيته با چنين بحراني مواجه شد. بحران كاشتن درخت ايمان در محيطي كه هرگز توان پذيرش ريشهها و شاخههايش را نداشت. در اين بحبوحه بود كه بسياري از متألهان مسيحي كه هم درد دين داشتند و هم مدرنيته و لوازم و ويژگيهايش را گريزناپذير ميديدند، به چارهانديشي برخاستند. تأكيد ميكنيم فقط آن دسته از متألهان مسيحي در مقام چارهجويي برآمدند كه تسليم فضاي جديد شدند و گرنه، كساني كه تحولات فكري و فرهنگي تازه را مسموم، باطل و نادرست ميدانستند و بر جهانبيني قديم تأكيد ميورزيدند (كه اغلب متعلق به كليساي كاتوليك بودند) كوشيدند از باورهاي اعتقادي خود متناسب با فضاي قديم (به همراه با جرح و تعديلهايي) دفاع كنند؛ اما آن دسته از كشيشهايي (كه اغلب متعلق به پروتستانها هستند) كه هم قبول فرهنگ مدرنيته را گريزناپذير ديدند و هم درد دين داشتند و وجودش را در دوران جديد بسيار لازم ميديدند، در صدد برآمدند تا آموزههاي ديني مسيحي را به گونهاي تفسير كنند كه در فضاي جديد نيز قابل قبول باشد و با بنيادهاي فرهنگ مدرن ايجاد چالش نكند. دان كيوپيت كه خود كشيشي مسيحي از اين گروه است مينويسد: «مسيحيت بايد پيوسته از همين راه فرايند مرگ و تولد، دوباره بگذرد و تجديد حيات بكند. ايمان زنده هيچ گاه به طريق ديگري بنا نشده و نخواهد شد: بايد از صدق مفاهيم كهن يكسره دل بركند. اين حقايق فرضي كه دست دوم به ما رسيده، همه تباهيپذيرند، مانند ابر در هوا پخش و پراكندهاند و مثل زئوس در آغوش يو، در ميان انگشتهايمان محو ميشوند. ميگويند ما در دوراني به سر ميبريم كه يقينهاي قديم از هم ميپاشد؛ اين كه غصه ندارد، از هم پاشيدن طبيعت تمامي يقينهاست. هر متفكر وجودگراي ژرفانديش مكلّف است به قعر جهان زيرين، به ورطه آغازين، فرو برود و در آنجا چشم انتظار بازسازي مفاهيم و پديداري حقيقت تازه باشد. بنابراين، اگر برگرديم به پرسش اصلي، كه اعتقاد به خدا در چه حال است، معلوم ميشود كه مفهوم ويژهاي از خدا آشكارا در حال از بين رفتن است و اين كار را نه دشمنان، كه بهترين هوادارانش انجام ميدهند. سالهاي سال خلايق كوشيدند مفهومي از خدا را كه ديگر منسوخ شده بود معتبر نگاه بدارند. لابد تصور ميكردند اين مفهوم اصلي و يگانه مفهوم ممكن خداست؛ ولي اگر پذيرفتيم معاني متغيرند و بايد نوپردازي بشوند، پس بر ماست كه در جستجوي علايم دگرگوني عميق مسيحيت و در جستوجوي نوسازي جامع كليه مفاهيمش برآييم.» (30) او در جاي ديگري گفته است: «تلاش در ثابت نگهداشتن مفاهيم ديني محكوم به شكست است. فرايند تغيير تاريخي رفته رفته مفاهيم ديني را نيز تهي ميكند و به صورت خرافات در ميآورد... مسيحيت محافظهكار نقض غرض است.» (31) عبارتهاي فوق به صراحت، تغيير مفاهيم اعتقادي و بازسازي اصول اعتقادات مسيحي مقارن با تحولات فكري عصر را بازگو ميكنند. هور دِرن در توصيف تأسيس الهيات جديد بدست آزادانديشان ( liberalists ) مينويسد: «هر چند آزادانديشان به نظر محافظهكاران خرابكننده ايمان بودند؛ ولي خودشان را نجاتدهنده دين مسيح اصيل ميدانستند. آزادانديشان عقيده داشتند كه بنيادگرايان به وسيله قرار دادن مسيحيت در قالبهاي قديمي و جلوگيري از ايمان آوردنِ اشخاص منطقي باعث نابودي آن ميشوند. عقيده آزادانديشان در اين مورد در اين گفته معروف فازديك خلاصه ميشد كه مسأله اين نيست كه الهيات قديمي داشته باشيم يا الهيات جديد، بلكه موضوع اين است كه يا بايد الهيات جديد داشته باشيم و يا اصلاً الهيات نداشته باشيم.» (32) اين سخنان به روشني بيان ميكنند كه كلام جديد ميكوشد هماهنگ با جهانبيني جديد، از دين هم دفاع كند و چون جهانبيني جديد را اجتنابناپذير ميداند، چارهاي غير از آن ندارد كه از باورهاي ديني گذشته دست بردارد و با تجديد نظر اساسي در اصول اعتقادي، دين را به گونهاي عرضه كند كه در دوران حاضر ماندگار شود. در فرآيند بازسازي باورهاي ديني و جرح اساسي آنها به نحوي كه در فضاي جديد قابل دفاع باشند، اصول عقايد مسيحي به ناچار رنگ فرهنگي نو؛ يعني انسانمداري، دنياگرايي و منفعتطلبي ميگيرند. باورها و اعتقادات بايد به گونهاي باشند كه حق و حرمت انسان تأييد و تأمين شود؛ منفعت و سودي به دنبال داشته باشد؛ عقلاني باشد و... روشن است كه دين و باورهاي ديني بدين گونه از قداست و حرمت آسماني تهي ميشوند و مانند هر پديده معمولي بايد در چارچوب عقل تجربهانديش منفعتجو ارزيابي گردد. هيچ مطلبي از دين كه داراي رمزي باشد يا بالاتر از چون و چرا باشد، پذيرفته نميشود. يكي از گرايشهاي كلامي جديد، آزادانديشي است. آزادانديشان ميخواهند الهياتي عرضه كنند كه مال زمان حال باشد. در قالب عقل استدلالگر بگنجد و در يك كلام بشر مدرن آن را بپذيرد: «روش آزادانديشي اين است كه الهيات مسيحي را مدرن يا نو بسازد. آزادانديشان اين طور استدلال ميكنند كه در با مقايسه با زمان نوشته شدن اعتقادنامههاي اوليه، جهان دچار دگرگونيهاي فراوان شده است و اين اعتقادنامهها براي مردم عصر جديد، قديمي به نظر ميرسد. بايد مسيحيت را طوري ارائه بدهيم كه جهان جديد بتواند بفهمد... . نكته ديگري كه در مورد روش آزادانديشي بايد ذكر شود اين است كه از قبول اعتقادات مذهبي فقط بر اساس گفته گذشتگان خودداري مينمايد و در عوض تأكيد ميكند كه تمام اعتقادات بايد با محك عقل و تجربه آزموده شود... آزادانديشان بايد فكري باز داشته باشند و هيچ سؤالي را نبايد بدون مطالعه بگذارند. امكان دارد حقايق جديد، اعتقاداتي را كه بوسيله رسوم و مرور زمان تقدّس پيدا كردهاند، عوض نمايند.» (33) بدين ترتيب با تأسيس كلام جديد در مفاهيم و باورهاي اعتقادي مسيحي، تحوّلي بنيادي ايجاد شد؛ امّا در حدّ و به اموري عادي و اين جهاني پايين آمد و هيچ قداستي براي آن باقي نماند. پيش از اين كه به چند نمونه از اين بازسازيها اشاره كنيم، لازم است به يك اشكال پاسخ دهيم. اشكال اين است كه چه فرقي بين الهيات جديد با دين طبيعي است در صورتي كه هر دو بر ضرورت استدلال و عقلاني بودن معارف ديني تأكيد ميورزند؟ در پاسخ ميتوان گفت دئيسم تا اندازهاي متعلق به دوران گذشته است، از اين جهت كه قائل به جزم و يقين عقلاني بوده است و فكر ميكرد ميتوان با عقل به نتايجي جزمي و عقلي دست يافت. از اين رو، باورهاي ديني عقلاني را به طور حتم درست ميپنداشت؛ ولي كلام جديد كاملاً به فضاي مدرن متعلّق است و جزم و يقين را برنميتابد و از اين رو، به حقايق ديني جزمي ثابت و پايدار، پايبند نيست؛ بلكه هر لحظه آماده دستكشيدن از باوري و اصلاح و بازسازي آن مطابق مقتضيات جديد است، البته اما تأكيد بر عقل و استدلال نه براي نيل به جزم و يقين است؛ بلكه براي نفي تعبّد و حجيتهاي ديگر است. پس از پاسخ به اين اشكال، تغييري را كه در برخي از مفاهيم و باورهاي ديني در كلام جديد رخ داده است بازگو ميكنيم: الف) دين (نفي خاستگاه الهي و ارزش معرفتي آن)
در الهيات قديم دين حقيقتي الهي بود كه براي هدايت و راهنمايي بشر فرستاده شده بود و گزارههاي آن ناظر به واقع بود؛ اما در الهيات جديد دين داراي پيشينهاي صرفا بشري است و آموزههاي آن ارزش معرفتي ندارد: «معتقدات ما قواعد زندگي است در لباس تصاوير، بيان نمادين تعهّد ماست نه نوع خاصي اجتماع، به ارزشهاي آن، به دريافت آن در باب اين كه حيات بشر چه شكل و چه مسيري داشته باشد، خلاصه به معنويت جامعه، در جهان ما بسي معنويتهاي همبسته و كامل يا بسيار شيوههاي زندگي وجود دارد... پس اساسيترين معتقداتمان را بايد برگزينيم. «حقيقت» آنها حقيقت توصيفي يا ناظر به واقع نيست؛ بلكه حقيقت چگونگي تأثير آنها در زندگي ماست. آنها را بايد دستور عمل قرار داد. اگر هيچ چيز نتواند مقدم بر گزينشهايي باشد كه ارزشها و خط مشي زندگي ما را مشخص ميكند، پس مشاهده ميشود كه دين كاملاً بشري است، و با فرهنگ و تاريخي كه خود ميآفريند، پيوند ناگسستني دارد. مردم عادي ممكن است افسانهوار معتقدات ديني خود را حقايق عيني و جاوداني بپندارند، ولي اهل فن ميدانند كه جزء به جزء هر مذهب بشري است، در جوامع بشري تكامل يافته است و داراي تاريخي صرفا بشري است كه ميتواند اصولاً بازسازي شود». (34) ب) مفهوم خدا
در پرتو انديشههاي جديد معرفتي و هستيشناسي، ديگر نميتوان خدا را موجودي ماوراءالطبيعي دانست. تصور خدا، از مقوله امر و ارزش است نه از مقوله اخبار و گزارش، مفهوم خدا حاكي از موجودي در عالم واقع نيست؛ بلكه چكيده ارزشهاي ما و حتي ساخته انديشه انسان است: «پيش نهادن اين انديشه كه خدا ساخته انسان است در صورتي حيرتآور ميبود كه بتوان در مقابل چيزي را نشان داد كه ساخته انسان نباشد». (35) گرايشهاي ديگري در الهيات جديد ممكن است خدا را موجودي حقيقي بشمرند؛ اما آنها تصوري را كه در الهيات قديم از خدا وجود داشت، رد ميكنند و آن را موجودي بشري ميدانند: «كه خدا بايد داراي آن خصوصيات روحاني باشد كه ما آنها را در انسان نيكو ميشماريم... آزاد انديشان تأكيد نمودند كه خدا نسبت به انسان داراي تعهدها و دينهايي است و انسان ميتواند حقوق غيرقابل تغيير خود را از خدا مطالبه كند». (36) ج) حيات پس از مرگ
بشر جديد همواره به دنبال منافع نقد و اينجايي و اكنوني است و چنان شتابزده و عجول است كه نميتواند منتظر زندگي پس از مرگ بماند و در آن، ظرف حقانيت پاداش يا مجازات را مشاهده كند. از اين رو، الهيات جديد، بويژه با استفاده از موضع ناواقعگرايي نسبت به گزارههاي ديني، حيات پس از مرگ را به اين دنيا منتقل كردهاند: «بدين قرار آموزه رستاخيز، براي مثال حيات ديگري را پس از حيات كنوني نويد نميدهد؛ بلكه به ما ميگويد كه اكنون بدون ترس مرگ، زندگي تازهاي را پيش گيريم.» (37) بدين ترتيب الهيات جديد با بازسازي اصول اعتقادي مسيحي، دين را از بستر آسماني آن جدا ميكند و به زمين فرود ميآورد و جنبههاي چون و چراناپذير آن را زايل ميكند و ارزشي براي آن باقي نميگذارد، مگر آنچه كه براي هر پديده ديگري قائل است؛ يعني قداست دين در اين رهيافت چيزي بيش از قداست علم، هنر و يا اموري مانند آنها نيست. سخن در اين مرتبه خلاصه نميشود؛ بلكه از دين منهاي خدا نيز سخن رفته است. پس از اينكه نيچه از مرگ خدا سخن گفته است، عدهاي كوشيدند الهياتي برپا كنند كه خدا نقشي در آن نداشته باشد. (الهيات پس از مرگ خدا). (38) سخن گفتن از «دين و الهيات بدون خدا» مانند سخن گفتن از «معنويت همجنسبازي» است. به راستي اين چه دين و چه الهياتي است كه خدا در آن هيچ نقشي ندارد. البته چنين ديني كاملاً مطابق با اقتضاهاي مدرنيته است؛ چرا كه ويژگيهاي مدرنيته، قول به وجود خدا را بر نميتابد. انسان ميخواهد خودآيين و خودفرمانروا باشد. گمان ميكند كه صلاح و فساد خود را جزء به جزء ميداند ونياز به راهنمايي و هدايت ندارد؛ ولي آيا واقعا چنين است؟ آيا انسان ميتواند به تنهايي و با تكيه بر عقل ناتوان خود سعادت و شقاوت خويش را بشناسد؟ آيا انسان فقط در وجود مادي است و نيازهايش هم فقط در نيازهاي مادي خلاصه ميشود؟ آيا عقل او توانسته است نيازهاي مادي او را برآورده كند (چه رسد به نيازهاي معنوي و روحي او)؟ آيا درمانهايي كه تاكنون براي دردهاي مادي و جسمانياش فراهم كرده است، واقعا درمان بودهاند يا اين كه بر عكس بوده يعني با درمان دردي، دردهاي بسياري آفريدهاند؟ آيا عقل كه انسان اين همه به آن مغرور است؛ واقعا تواناست؟ آيا واقعا عقل به محدود بودن خود پي نبرده است و نيازش را به راهنمايي ديگري تأييد نكرده است؟ يا اين كه به محدود بودن و ناتواني خود پي برده است و نيازمندي به راهنما را تأييد كرده است؛ اما عمل طبق آن را منافي خواهشهاي نفساني ديده است؟ «وَ جَحَدُوا بِها وَ اسْتَيْقَنَتْها أَنْفُسُهُمْ ظُلْماً وَ عُلُوًّا» (39) يعني: و با آن كه دلهايشان بدان يقين داشت، از روي ظلم و تكبّر آن را انكار كردند. قبل از پايان سخن يك بار ديگر خاطر نشان ميكنيم كه بستر روند عرفي شدن دين، مسيحيت و دنياي غرب بوده است و دين مسيحي خود يكي از عوامل و اسباب عرفي شدن بوده است؛ يعني چنان دچار افزايشها و كاهشهاي بيجا شده بود كه بستر مناسبي را براي بريدن از ريشه ملكوتي و محو شدن در فرهنگ دنيايي و زميني فراهم آورده است؛ اما اسلام هرگز در وضعيتي نيست كه چنين صبغهاي را بپذيرد. اولاً قرآن مجيد كه اصليترين متن معارف اسلام است و مستقيما از سرچشمه وحي الهي نازل شده است، همچنان بيكم و كاست و بدون افزايش و كاهش در اختيار مردم قرار دارد و در همه شرايط و زمانها ميتوان مسلمانان را به آن ارجاع داد (بر خلاف مسيحيت كه اگر بنا باشد براي احياي دين اصيل مسيحي به متني رجوع كرد، نميتوان متن مقدسي را به عنوان متني كه دچار هيچ تحريفي باشد؛ معرفي كرد.) ثانيا اسلام و قرآن به عقل و استدلال نه تنها بياعتنايي نكرد؛ بلكه به آن بها داد و قدرش را شناخت. همچنين، هيچ اصل اعتقادي را در اسلام نميتوان يافت كه عقل ستيز باشد. اگر اصلي از اسلام به طور تفصيلي و مستقيم مورد تأييد عقل نباشد، حتما به طور اجمال و غيرمستقيم مورد تأييد است. مثلاً: تأييد ضرورت نبوت و نزول كتاب آسماني از طرف عقل، تأييدي بر مباني اسلامي است. به گمان نگارنده، بر اساس عقل كه مورد تأييد قرآن است، ميتوان دستاوردهاي مدرنيته را داوري كرد و وجوه مثبت آن را اخذ و وجوه منفي آن را ردّ كرد. معارف و اصول اعتقادي اسلام با دستاوردهاي مثبت عقل بشري تعارض ندارند و به جاي بازسازي اصول اعتقادي، بايد به بازسازي و اصلاح فرهنگ جديد پرداخت. عقلگرايي را نبايد در عقل تجربي و حسي محدود كرد. منفعت انديشي را نبايد به منافع نقد مادي و دنيايي خلاصه كرد. ساحتهاي هستي را نبايد به ساحت دنياي مادي تقليل داد. انسان را نبايد در جايگاه خدايي نشاند. دين را نبايد تابع ميل انسان قرار داد (گرچه كه دين برنامه هدايت انسان و از اين رو براي انسان است.) اما عقلاني بودن را بايد پذيرفت؛ ولي به شرطي كه عقل محدوده توانايي خود را بشناسد و بپذيرد و به حجّتي كه براي راهنمايي انسان در خارج از محدوده توانايي خود، رسيده است ملتزم و پايبند باشد. 1- Secularization . 2ـ عضو هيات علمي دائرهالمعارف مؤسسه امام خميني (ره)، دانشجوي دكتري فلسفه، محقق و نويسنده. 3- James A.A.murray, The oxford english Dictionary, oxford, 1967, V. I ×. 4ـ لاك ابرسول، دنيايي / عرفي، در كتاب: فرهنگ علوم اجتماعي، انتشارات مازيار، تهران، 1376، ص 416. 5- Webster's Encyclopedia unabridged Dictionary, NewYork, 1996 . 6- Ibid . 7ـ برت اف. برنير، سكولاريسم و دين، ترجمه افروز اسلامي، مجله نامه فرهنگ، ش 22، ص 48. 8ـ آلن بيرو، فرهنگ علوم اجتماعي، ترجمه باقر ساروخاني، كيهان، تهران، 1370، ص 334. 9- Encyclopedia of Religion, Edited by Mireea Eliade, Macmillan, 1995, V.13 , P.159 . 10- Encyclopedia of Religion, P. 167 . 11ـ درباره تعريف دين ر.ك.: مايكل پترسون و ديگران، عقل و اعتقاد ديني، ترجمه: احسان نراقي و ابراهيم سلطاني، طرح نو، تهران، 1376، صص 22ـ18؛ چارلز تاليافر، عقل و فلسفه دين در قرن بيستم، ترجمه رحمتي، سهروردي، تهران، 1382، صص57ـ52. 12ـ سيد محمدحسين طباطبايي، الميزان، دار الكتب الاسلامية، ج 1، ص 431. 13ـ شوري / 13. 14ـ فرقان / 5ـ4. 15ـ حج / 46. 16ـ انبياء / 67. 17ـ ارنست كاسيرر، فلسفه روشنانديشي، ترجمه نجف دريابندري، انتشارات خوارزمي، 1372، صص 229ـ228. 18ـ همان، صص 241ـ216؛ كالين براون، فلسفه و ايمان مسيحي، ترجمه طاطه وس ميكائيليان، تهران، خوارزمي، 1375، صص:75ـ70؛ فردريك كاپلستون، تاريخ فلسفه، ترجمه امير جلال الدين اعلم، شركت انتشارات علمي و فرهنگي و انتشارات سروش، تهران، 1370، ج 5، صص 182ـ178. 19ـ ارنست كاسيرر، پيشين، ص 331. 20ـ همان، ص 235. 21ـ ماجد فخري، سير فلسفه در جهان اسلام، جمعي از مترجمان، مركز نشر دانشگاهي، تهران، 1372، صص 133ـ123. 22ـ نجم / 28. 23ـ انفال / 22. 24ـ نساء / 165. 25ـ جهانگير صالحپور، فرايند عرفي شدن فقه شيعي، نشريه كيان، سال پنجم، ش 24، فروردين و ارديبهشت 1374، ص 21. 26ـ دانيل پالس، هفت نظريه در باب دين، ترجمه محمد عزيز بختياري، انتشارات مؤسسه آموزشي و پژوهشي امام خميني، قم، 1382، فصل اول، محمد عزيز بختياري و فاضل حسامي، درآمدي بر نظريههاي اجتماعي دين، انتشارات مؤسسه آموزشي و پژوهشي امام خميني، قم، 1382، صص 48ـ41؛ غلامعباس توسلي، جامعهشناسي ديني، تهران، 1380، صص49ـ48. 27ـ دانيل پالس، پيشين، فصل دوم؛ ملكم هميلتون، جامعهشناسي دين، ترجمه محسن ثلاثي، انتشارات تبيان، تهران، 1377، صص108ـ95. 28ـ دانيل پالس، پيشين. 29ـ به نقل از: دان كيوپيت،درياي ايمان، ترجمه حسن كامشاد، طرح نو، تهران، 1376، ص 178. 30ـ دان كيوپيت، پيشين، صص 25ـ24. 31ـ همان، ص 23. 32ـ هور درن، راهنماي الهيات پروتستان، انتشارات علمي و فرهنگي، تهران، ص 63. 33ـ همان، ص 64. 34ـ دان كيوپيت، پيشين، صص 29ـ28. 35ـ همان، ص 334. 36ـ هوردرن، پيشين، صص 68ـ67. 37ـ دان كيوپيت، پيشين، ص 336. 38ـ هور درن، پيشين، صص 204ـ193. 39ـ نمل / 14.