عقلانیت علم نسخه متنی

اینجــــا یک کتابخانه دیجیتالی است

با بیش از 100000 منبع الکترونیکی رایگان به زبان فارسی ، عربی و انگلیسی

عقلانیت علم - نسخه متنی

مرتضی فتحی زاده

| نمايش فراداده ، افزودن یک نقد و بررسی
افزودن به کتابخانه شخصی
ارسال به دوستان
جستجو در متن کتاب
بیشتر
تنظیمات قلم

فونت

اندازه قلم

+ - پیش فرض

حالت نمایش

روز نیمروز شب
جستجو در لغت نامه
بیشتر
توضیحات
افزودن یادداشت جدید

عقلانيت علم

The Rationality of Science

Newton Smith

London: Routledge 1981/1991

مرتضي فتحي‌زاده

عقلانيت علم نام اثري از نيوتن اسميت است كه به سال 1981 منتشر شد و به سال‌‌هاي 1983، 1986 و 1991 تجديد چاپ گرديد. اين كتاب نخست به صورت يك رشته درسگفتارهايي از سوي نويسنده در دانشگاه آكسفورد ارائه شد و نسخه‌هاي بعدي آن با درسگفتارهايي در دانشگاه‌هاي ديگر تكميل گرديد. نويسنده در اين كتاب طي هفت فصل به بحث دربارة مسائل مختلف عقلانيت علمي و نقادي آراي فيلسوفان علمي همچون پوپر، لاكاتوش، كوهن، فايرابند و لائودن مي‌پردازد، ولي گوشزد مي‌كند كه اين ارزيابي و نقادي هرگز به معناي كاستن از ارزش انديشه‌هاي آن بزرگان و بي‌نيازي از نكته‌آموزي‌‌هاي فراوان از آثار آنها نيست.

فصل نخست كتاب با عنوان «تصوير عقلاني» (rational image) به بحث دربارة تصوير علمي رايج و مشكلات آن اختصاص دارد. تصويري كه جامعه علمي مايل است از خودش ترسيم كند و ما نيز عموماً آن را پذيرفته‌ايم تصويري به تمام معنا عقلاني است. جامعه علمي، خودش را نمونه و سرمشق عقلانيتي نهادينه شده (intituionalized rationality) مي‌نگرد؛ زيرا گمان مي‌برد روشي علمي (scientific method)‌ در چنته دارد كه منطق داوري و توجيه (logic of justification)‌ به دست مي‌دهد؛ يعني روشي براي ارزيابي عيني شايستگي‌هاي نظريه‌هاي علمي در اختيار مي‌گذارد. وانگهي، گروهي نيز مدعي شده‌اند كه روش علمي افزون بر منطق توجيه، منطق اكتشاف (logic of discovery) هم در مشت دارد كه ابزاري براي كمك به دانشمندان در يافتن نظريه‌هاي جديد است. اعضاي جامعه علمي نيز در پي دست‌يابي به هدف ارزشمند علم و بدون ملاحظه اغراض و منافع شخصي، روش علمي را به كار مي‌بندند و بدين‌سان جامعه را گام‌ به گام به سوي هدف ارجمند علم پيش مي‌برند. هدف علم هم گاهي دست‌يابي به حقيقت و صدق (truth)‌ پنداشته مي‌شود و گاهي هم رسيدن به معرفت (knowledge) يا تبيين (explanation) يا پيش‌بيني (predication)‌ يا اموري از اين دست، فرض مي‌شود.

اين تصويري است كه شمار فراواني از فيسلوفانِ علم در قرن بيستم و آغاز قرن بيست‌و‌يكم آن را پذيرفته‌اند و كوشش‌‌هاي گسترده‌اي كرده‌اند تا نظريه‌ها و روش‌‌هاي علم را در راستاي رسيدن يا نزديك‌تر شدن به اين تصوير از عقلانيت علمي تحليل كنند و سرّ برتري معرفت علمي را بر معارف بشري ديگر بازگو نمايند. اسميت از زبان پوپر نقل مي‌كند كه سرّ برتري معرفت علمي اين است كه علم يكي از فعاليت‌هاي انساني و شايد تنها فعاليتي است كه خطاها در آن به طور منظم نقد مي‌گردند و غالباً در طي زمان و به تدريج تصحيح مي‌شوند. البته در حوزه‌هاي ديگر معرفت بشري نيز تغيير رخ مي‌دهد؛ امِا به‌ندرت پيشرفتي صورت مي‌گيرد. (ص 2)

مقبوليت فراوان اين تصوير از “عقلانيت علمي” تا اندازه‌اي از موفقيت و كام‌يابي بزرگ علوم جديد در حل معضلات و مسائل گوناگون بشر برمي‌خيزد؛ امِا آيا مي‌توانيم اين موفقيت علوم دقيقه را جز بر مبناي اين فرض تبيين كنيم كه روش خاصي و جامعه‌اي ويژه وجود دارد كه مشخصاً اين روش را به كار مي‌بندد؟ يعني بايد روش و جامعه‌اي ويژه در كار باشند تا بتوانيم دستاوردهاي باشكوه علم را تبيين كنيم.

امِا اين تصوير از عقلانيت علمي اخيراً از سوي شماري از مورخان و جامعه‌شناسان و فيلسوفان علم به چالش جدي گرفته شده است؛ براي نمونه، فايرابند باورهاي نهفته در دل اين تصوير را ناموجه، بلكه مهلك و زيان‌بار مي‌داند. از ديدگاه فايرابند و كوهن و همفكرانشان، كار و پيشه علمي با اين تصوير جامعه علمي از علم سازگار نيست و نمي‌تواند سازگار باشد؛ زيرا در اين تصوير، مفروضات دفاع‌ناپذيري دربارة عينيتٍ حقيقت (objectivity of truth)‌، نقش قراين و شواهد (evidence) و تغييرناپذيريِ معاني (invariance of meanings) وجود دارد. اسميت مي‌گويد چنانچه كسي بخواهد ببيند تصوير جامعه علمي از خودش تا چه اندازه با واقعيات سازگار است بهترين نقطه شروع، آن است كه پديدة تغيير علمي (scientific change)‌ را بررسي كند؛ زيرا تاريخ علم همانا داستان تغييرات گوناگون وفاداري دانشمندان از يك نظريه به نظريه‌اي ديگر است. تغيير مكانيك نيوتن به مكانيك نسبي‌گرايانه يكي از نمونه‌ها است. بيش‌تر فعاليت‌ علمي عبارت است از تبيين يا تعليل تغييرات علمي؛ امِا ماهيت اين تبيين يا تعليل چيست؟ آيا بر سر ماهيت چنين تبييني در جامعة علمي، اجماع نظر و توافق آرا وجود دارد؟ پاسخ اسميت به اين پرسش منفي است. او مي‌گويد ما انواع متفاوتي از تبيين‌‌ها را در اين‌باره مي‌يابيم كه بر سر پاره‌اي از موضوعات به نتايج و ديدگاه‌‌هايي بس متمايز و گوناگون مي‌رسند. وي براي سهولت و سودمندي بيش‌تر بحث دربارة اين تفاوت‌‌ها، مدل‌‌هاي تبيين تغيير علمي را به دو دسته مدل‌‌هاي عقلاني (rational models)‌ و مدل‌‌هاي غيرعقلاني (irrational models)‌ تقسيم مي‌كند. آنگاه نخست به شرح و بسط مدل‌‌هاي عقلاني تغيير علمي مي‌پردازد و مي‌گويد يك مدل عقلاني دو جزء دارد: نخست اين كه چيزي را به منزلة هدف علم، فرض مي‌گيرد و چنين مي‌پندارد كه دانشمندان در پي هدف توليد نوع خاصي از نظريه‌ها هستند؛ مثلاً مي‌توانيم، مانند پوپر، بگوييم هدف علم، توليد نظريه‌هاي تبيين‌كنندة صادق (true explanatory theories) است يا مي‌توانيم هدف آن را دست‌يابي به نظريه‌هايي بدانيم كه سودمندي بيش‌تري دارند يا پيش‌بيني (predication) مي‌كنند. (مسئلة صدق آنها چندان مهم نيست). جزء‌ نخست مدل عقلاني تبيينِ تغيير علمي بر اين مدعا مبتني است كه علم بايد هدف داشته باشد يا علم را پيگيري و تلاش پيوسته براي رسيدن به چنين هدفي مي‌داند. جزء دوم مدل عقلاني تبيين عبارت است از ارائة اصل يا مجموعه اصولي مشخص براي سنجش و مقايسه نظريه‌هاي رقيب بر اساس شواهد و قراين موجود. اين اصول همان چيزي است كه غالباً روش‌شناسي (methedology) ناميده مي‌شود. فيلسوفان خردگراي پشتيبان عقلانيت علمي، مانند پوپر، لاكاتوش و لائودن، دربارة ماهيت هدف علم و اصول مقايسه نظريه‌ها همرأي و همدل نيستند. از اين‌رو، اسميت آراي هر يك را جداگانه و به تفصيل در فصل‌هاي مختلف كتاب به بحث و بررسي مي‌گذارد؛ امِا در همين فصل نخست يادآوري مي‌كند كه همه خردگرايان حامي عقلانيت علمي دست كم در اين نكته همدلند كه تبيين‌‌هاي مربوط به تغيير وفاداري از نظريه‌اي به نظريه‌اي ديگر بايد عمدتاً به عوامل دروني (internal factors) توجه ويژه كنند. منظور از دروني بودن عوامل تغيير اين است كه آنها فقط به جنبه‌ها و چهره‌هايي از خود نظريه‌هاي علمي و رابطه آنها؛ شواهد و قراين مؤيد ارتباط دارند. عوامل دروني در برابر عوامل بيروني (external factors) قرار مي‌گيرند كه به ساختار منطقي خود نظريه‌ها و رابطة آنها با قراين و شواهد مناسب توجه ندارند، بلكه به خود حاملان و حاميان نظريه‌ها معطوف هستند؛ يعني به توانمندي‌‌هاي ترويجي و تبليغاتي آنان و فضاي اجتماعي دوران و مانند اينها. عوامل روان‌شناختي يا جامعه‌شناختي از دسته عوامل بيروني‌اند كه محور پاره‌اي از تبيين‌هاي غيرعقلاني و غيرخردگرايانه از تغيير علمي‌اند. در تعيينِ عقلانيِ يك تغيير علمي خاص، اشاره‌اي به عمل و رويدادهاي بيروني نمي‌شود؛ مثلاً چنانچه تغييري علمي مشاهده نكنيم يا تغيير را بسيار كُند بيابيم و در تبيين آن بگوييم كه سبب اين عدم تغيير يا كُنديِ تغيير، اين است كه نظرية جديد بر نظريه قديمي، برتري چشمگيري ندارد، همانا تبييني عقلاني كرده‌ايم؛ امِا اگر بگوييم سبب آن است كه حاميان نظريه‌ قديمي همه امكانات و ابزارهاي تبليغي و ارتباطي و همه مجلات تخصصي و موقعيت‌ها و منصب‌هاي دانشگاهي و پژوهشي را در اختيار دارند و كوشش‌‌هاي حاميان نظريه رقيب جديد در اثبات و اعلام برتري ويژگي‌هاي نظريه جديد مورد حمايت خود را محدود يا بي‌اثر مي‌سازند، به واقع تبييني عقلاني نكرده‌ايم. ا لبته خردگرايان هم از اين نكته به خوبي آگاهند كه همواره و در همه شرايط نمي‌توانيم همه جنبه‌هاي تغيير علمي را براساس عوامل دروني و به طور عقلاني تبيين كنيم و چه بسا ممكن است در پاره‌اي از موارد، تغييرات وفاداري از نظريه‌اي به نظريه‌اي ديگر يافت شوند كه فقط بتوانيم آنها را با توسل به عوامل بيروني تبيين كنيم؛ با اين همه پيش‌فرض اساسي خردگرايان اين است كه تبيين روان‌شناختي و جامعه‌شناختي فقط در صورتي شايسته و بجا است كه رفتارهاي افراد مورد بررسي از هنجارها و قواعد نهفته در مدل عقلاني منحرف و دور شوند؛ امِا اينكه چه مقدار بايد به تبيين جامعه‌شناختي يا روان‌شناختي روي آوريم، به ميزان غنا و استحكام نظريه عقلانيت ما بستگي دارد.

گروهي نيز، در برابر، به مدل غيرعقل‌گرايانه براي تبيينِ تغييرِ علمي، توسل جسته و بيش‌تر بر عوامل بيروني تأكيد كرده‌اند. اينان معتقدند كه بهترين تبيين براي رفتار علم همانا رجوع به عوامل جامعه‌شناختي و روان‌شناختي است؛ مانند تأكيد بر كوشش‌ها و رفتارهاي دانشمندان براي افزايش موقعيت و پرستيژ خود در جامعه علمي يا دگرگوني ساختارها و سازمان‌‌ها و شيوه‌ها و مناسبات توليد در جوامع به منزله عامل پشتيباني از يك نظريه و وفاداري به آن.

مخالفان مدل عقلانيِ تبيينِ تغيير علمي بر دو دسته‌اند: برخي، مدل عقلاني را روي هم رفته مقبول و دفاع‌پذير مي‌دانند و به وجود روش‌‌هاي علمي و كاربرد آنها در تصميم‌گيري‌‌هاي جامعه علمي اذعان مي‌كنند امِا ترديد دارند كه با توسل به چنين مدلي بتوانند پيشرفت علمي را تبيين كنند. آنها اين پيشرفت را بيش‌تر برخاسته از عوامل بيروني مي‌دانند. دسته‌اي ديگر اساساً مدل عقلاني را دفاع‌پذير نمي‌دانند و تغييرات علمي را يكسره فاقد مدلي عقلاني و خرسندكننده مي‌پندارند. اسميت خاطر نشان مي‌سازد كه جداسازي اين دو دسته از يكديگر همواره آسان نيست؛ براي نمونه، كوهن از جمله كساني است كه گاهي به گونه‌اي مي‌نويسد كه گويي مدل عقلاني را به‌كلي نفي مي‌كند و گاهي نيز به سبب انتقادهايي كه بر نظريه‌اش وارد مي‌شود اندكي از سخت‌گيري مي‌كاهد و به دسته اول گرايش مي‌يابد؛ امِا فايرابند آشكارا به دسته دوم تعلق دارد و مدل عقلاني را به هيچ‌رو دفا‌ع‌پذير نمي‌داند. به هر حال، اسميت توصيه مي‌كند كه عنوان عقلاني و غيرعقلاني را بدون قيد و بند و بي‌محابا بر مدل‌هاي تبيين اطلاق نكنيم.

اسميت در ادامه بحث مي‌گويد يكي از دلايل عمده مخالفان عقلانيت علمي همانا آموزه قياس‌ناپذيري (incommensurability)‌ است و برنامه خردگرايان در تبيين عقلاني تغيير و پيشرفت علمي به سرانجام نمي‌رسد مگر آن كه مسئلة قياس‌ناپذيري نظريه‌ها را حل كنند. عقل‌گرايان ناچارند مجموعه اصولي را بيان كنند كه زمينه را براي ارزيابي عيني شايستگي‌هاي نسبيِ نظريه‌هاي رقيب در برابر قراين و شواهد پيش‌زمينه فراهم سازند. روشن است كه اين كار شدني نيست مگر آنكه بتوانيم نظريه‌ها را با يكديگر مقايسه كنيم. موضع غيرخردگراياني مانند كوهن و فايرابند اين است كه چنين كاري، شدني نيست. كوهن، براي مثال، به مكانيك نيوتن و تغيير آن به مكانيك نسبيتي اشاره مي‌كند و مي‌گويد با وجود آنكه هر دو نظريه از جهت استفاده از زبان انگليسي و پاره‌اي عبارات و اصطلاحات، مشابه يكديگرند، امِا تغييرِ معنايي آنها به گونه‌اي است كه به آساني نمي‌توانيم يك نظريه را به‌حسب مفاهيم نظريه ديگر، بيان و آنها را با يكديگر مقايسه كنيم. موضع فايرابند در اين‌‌باره از موضع كوهن بسيار سخت‌گيرانه‌تر است.

اسميت معتقد است كه خردگرايان براي حل مسئله قياس‌ناپذيري نخست بايد چند مسئله ديگر را حل كنند؛ از جمله بايد هدف علم را مشخص سازند و دوم بايد اثبات كنند كه اصولي براي مقايسه نظريه‌ها در دست دارند. سوم بايد نشان دهند كه اين اصول و قواعد با هدف علمي مورد نظر آنان پيوند نزديك و مستحكم دارد. چهارم بايد بتوانند اثبات كنند كه تاريخ واقعي علم نيز عملاً به طور عقلاني و براساس اصول و قواعد مدعايي خردگرايان به سوي هدف علم پيشرفت كرده است؛ نه براساس عوامل غيرعقلاني و بيروني مانند عوامل روان‌شناختي و جامعه‌شناسي.

اسميت فصل دوم را با عنوان «مشاهده، نظريه و صدق» آغاز مي‌كند. هدف او اين است كه نسبت ميان واقع‌گرايي (realism) و عقل‌گرايي (rationalism) را بررسي كند و ضمن اشاره به دشواري تركيب اين دو ديدگاه با يكديگر نشان دهد كه تبيين خردگرايانه مبتني بر تفسير واقع‌گرايانه از نظريه‌هاي علمي از رقيبان خود، يعني از ابزارگرايي (instramentalism) و نسبي‌گرايي مقبول‌تر و اميدبخش‌تر است. بدين منظور به بحث دربارة نسبت ميان مشاهده (observation) و نظريه (theory) مي‌پردازد؛ زيرا معتقد است كه در همين جا است كه مشكلات اوليه در تفسير ابزار‌انگارانه از نظريه‌ها نمايان مي‌شوند.

جدايي و تمايز نظريه از مشاهده از آموزه‌هاي مهم و مؤكد پوزيتيويست‌‌هاي تجربي و نوپوزيتيويست‌‌هاي منطقي است. آنان بر اين باورند كه اظهارات و عبارات مورد استفاده درعلم يا عباراتي مشاهداتي‌اند (observational) ، يا عباراتي نظري‌اند (theoretical). عبارات مشاهدتي معمولاً به صورت «... گرم است»، «... زرد است»، «... در آب فرو مي‌رود»، «...به عدد 5 اشاره مي‌كند»، و عبارات نظري به صورت «... يك ميدان است»، «... يك كوارك است»، «... اسپين 2/1 دارد» بيان مي‌شوند. عبارات و جملات مشاهدتي به جمله‌ها منفرد و شخصيه‌اي گفته مي‌شوند كه شامل حدود و واژگان مشاهدتي‌اند؛ مانند «عقربه روي 5 است». جمله‌‌هاي نظري نيز شامل حدود و واژگان نظري‌‌اند؛ مانند «الكترون‌‌ها داراي جرم باقي‌مانده صفرند»؛ يا شامل حدود و واژگان‌هاي مشاهدتي و نظري‌اند؛ مانند «الكترون‌هاي عبور كننده از ميان يك اتاق ابري در شرايط خاصي برروي صفحه فتوگرافي اثري از خود برجاي مي‌گذارند.» پوزيتيويست‌‌ها تفاوت اين دوگونه جملات را در نوع مي‌دانند؛ نه در درجه. آنها همچنين از اصطلاح زبان مشاهدتي (observational language)‌ براي اشاره به عبارات و جمله‌هايي مشاهدتي استفاده مي‌كنند كه هنگام گزارش و بيانِ نتايج و پيامدهاي مشاهده‌ها به كار مي‌روند.

اين تمايز و جداسازي ميان عبارت مشاهدتي و نظري در نگاه نخست مقبول و موجه مي‌نمايد؛ گويي ما مي‌توانيم به آساني تفاوت دو جمله « گرم است» و « يك الكترون است» را احساس كنيم؛ زيرا ما معناي «... گرم است» را بدون داشتن هيچ نظريه‌اي علمي مي‌توانيم بفهميم؛ امِا براي فهميدن معناي الكترون بايد مهارت خاصي در مورد يك نظريه علمي پيچيده داشته باشيم. وانگهي، حضور ا لكترون را به همان‌ گونه كه يك چيزِ گرم را حس مي‌كنيم، احساس نمي‌كنيم، بلكه بايد ابزار پيشرفته‌اي براي آگاهي از حضور الكترون به‌كار ببريم. از اين‌رو، داوري ما دربارة اينكه “آيا از وجود الكترون آگاه شده‌ايم يا نه”، مخاطره آميز است؛ زيرا مستلزم پذيرش مفروضاتِ نظريِ فراواني است. در حالي كه واژه “گرم” را مي‌توانيم بر مبناي تجربه ادراكي خود و با درجه بالايي از اطمينان و اعتماد مقبول و موجه در موارد متعدد به كار ببريم. اين نوع برداشت از تمايز ميان عبارات مشاهدتي و نظري، هم جنبه معناشناختي دارد و هم جنبه معرفت‌شناختي. از يك سو به نظر مي‌رسد كه معناي يك عبارت مشاهدتي را مي‌توانيم از طريق ارتباط مستقيم ان با تجربه مشخص ديگري به او منتقل كنيم. چنان كه معناي «... گرم است» را از طريق روش اشاره‌اي به كودك مي‌آموزيم؛ يعني با اشاره به اشياي گرم و اشياي غيرگرم كودك را متوجه منظور خودمان مي‌كنيم تا آنجا كه سرانجام كودك خودش بتواند تشخيص لازم را بدهد؛ امِا در مورد عبارات نظري هيچ روشِ آموزش اشاره‌اي (ostensive teaching procedure) وجود ندارد. بنابراين، عبارات و اظهارات مشاهدتي از امتيازي معنا‌شناختي برخوردارند. از سوي ديگر مي‌توانيم آنها را با سهولت و اعتماد بيش‌تري به كار ببريم و با اطمينان بالاتري دربارة كاربردشان داوري كنيم. به همين سبب از امتياز معرفت‌شناختي نيز برخوردارند.

اسميت سپس به دو انگيزه ديگر براي تمايز ميان عبارات مشاهدتي و نظري اشاره مي‌كند كه با دو امتياز معرفت‌شناختي و معناشناختي پيش‌گفته تناسب و هماهنگي دارند. اگر عبارات مشاهدتي از امتياز معناشناختي برخوردارند بدين‌سان كه معناي آنها را مي‌توانيم از طريق ارتباطشان با تجربه منتقل كنيم، پس گويي كه معنايشان به‌رغم تغيير نظريه‌ها نيز ثابت مي‌ماند؛ امِا معناي عبارات نظري ـ كه از ديدگاه پوزيتيويست‌‌ها حداكثر به طور جزئي با نشان دادن ارتباطشان با عبارات مشاهدتي و نظري ديگر مشخص مي‌گردند ـ به تبع تغيير نظريه‌ها دگرگون مي‌شوند. انگيزه ديگر براي تأكيد بر تمايز عبارات مشاهدتي از عبارات نظري اين است كه اگر عبارات مشاهدتي از امتيازي معرفت‌شناختي برخوردارند، با توصيف نتايج مشاهداتمان در قالب جمله‌هاي مشاهدتي مي‌توانيم قراين و شواهدي براي قبول يا رد نظريه‌ها به‌دست آوريم بدون آنكه به مفروضاتي نظري نياز داشته باشيم.

چنان كه پيش‌تر گفتيم، حاميان تمايز عبارات مشاهدتي از عبارات نظري معتقدند كه تمايز آنها نوعي است، نه تفاوت درجه‌اي؛ زيرا اگر تفاوت معناشناختي آن دو، درجه‌اي بود دليل قاطعي نداشتيم كه ادعا كنيم واژگان و حدود مشاهدتي به‌رغم تغيير نظريه، باز هم معناي ثابتي دارند. چنانچه نتوانيم طبقه‌اي از عبارات مشاهدتي بيابيم كه كاربرد آنها از همه مفروضات نظري آزاد باشد، نمي‌توانيم اساسي را بجوييم كه در قالب آن، حاميان نظريه‌هاي رقيب نيز بتوانند مشاهداتشان را بدون تكيه بر مفروضات نظري دربارة امور اختلافي توصيف كنند. اسميت در ادامه بحث مي‌كوشد دلايل متعددي بر بطلان چنين تمايزي بياورد و جانب كساني را بگيرد كه برخلاف پوزيتيويست‌‌ها معتقدند مشاهدات از نظريه‌ها بركنار و آزاد نيستند و به اصطلاح“ نظريه‌ ـ‌ بار” (theory-laden) اند. او بدين‌سان تمايزِ نوعي، ميان عبارات و جملات مشاهدتي و نظري را رد مي‌كند.

نتايج برآمده از بحث دربارة ارتباط ميان نظريه و مشاهده نقش مهمي در دفاع اولية ما از تفسير واقع‌گرايانه از نظريه‌ها خواهند داشت. واقع‌گرايي علمي به شماري از مواضع در فلسفه علم گفته مي‌شود كه ويژگي مشترك آنها پذيرش اين فرض است كه قضاياي علمي صادق يا كاذب اند و صدق نيز بر حسب “نظريه مطابقت” فهميده مي‌شود. اين نظريه نشان مي‌دهد كه نحوة وجود جهان خارج، از ما و اذهان ما مستقل و جدا است. البته پذيرش “نظريه مطابقت” لزوماً به پذيرش نظرية تصويري گزاره‌هاي صادق، مانند نظريه اول ويتگنشتاين دربارة تصويري يا آينه‌اي بودن نقش گزاره‌ها، نمي‌انجامد. همچنين لازم نيست واقع‌گرايي، به معناي “واقع‌گرايي همه يا هيچ” باشد. ممكن است كسي در مورد برخي از نظريه‌ها واقع‌گرا باشد ؛ امِا در مورد پاره‌اي ديگر از آنها واقع‌گرا نباشد. حتي ممكن است در خصوص بخشي از اظهارات يك نظريه خاص واقع‌گرا باشد و در مورد بخش ديگر آن واقع‌گرا نباشد. واقع‌گرايي نظريه‌هاي علمي از دو سو با انتقادهاي سهمگين روبه‌رو شده است. يكي از سوي ابزارگرايان (instrumentalists) كه ارزيابي نظريه‌ها را با مقولات صدق و كذب نمي‌پذيرند. ديگري از سوي نسبي‌گرايان (relativists)‌ كه منكر كارامدي مفهوم “مطابقت صدق” به تفسير مورد پذيرش واقع‌گرايان هستند.

ابزارگرايان، واقع‌نماييِ نظريه‌ها و صدق و كذب آنها را باور ندارند و واقعيت را در فهم ماهيت نظريه‌ها مؤثر نمي‌دانند. براي آنها سودمندي نظريه‌ها مهم است؛ زيرا هدف علم را پيش‌بيني (prediction) مي‌دانند، نه تبيين (explanation). نظريه‌ها از اين‌رو قدرت تبيين‌كنندگي واقعيات را ندارند كه فاقد ارزش صدق و كذب اند و اساساً فاقد معنا هستند. صدق و كذب فقط از اوصاف گزاره‌ها و عبارات مشاهدتي و تعميمات آنها است. گويي اين نوع از ابزارگرايي معناشناختي (sematic instrumentalism) از لحاظ تاريخي بر نوعي اثبات‌گرايي تكيه دارد؛ زيرا فقط جمله‌هاي مشاهدتي را به سبب آنكه داراي مفاهيمي مبتني بر مشاهدات حسي و اثبات‌پذير اند، معنادار مي‌دانند و جمله‌هاي داراي مفاهيم نظري، مانند اصول موضوعه نظري (theoritical postulate) را بي‌معنا مي‌پندارند.

نسبي‌گرايان، برخلاف ابزارگرايان، مفهوم صدق و كذب را به نظريه‌ها نسبت مي‌دهد؛ امِا تفسيرشان از صادق يا كاذب بودن نظريه‌ها با تفسير واقع‌گرايان از آنها فرق مي‌كند. واقع‌گرايان با توجه به وجود جهان خارج و مستقل از اذهان ما نظريه‌ها را صادق يا كاذب مي‌دانند؛ امِا نسبي‌گرايان صدق و كذب را بعضاً يا كلاً به چشم‌اندازهاي اجتماعي فاعل ‌شناسا دربارة نظريه‌ها و فرضيه‌ها وابسته مي‌دانند. از اين‌رو، معتقدند كه با گذر از جامعه‌اي به جامعه‌اي ديگر يا از دوره‌اي به دوره‌اي ديگر و يا از نظريه‌اي به نظريه‌اي ديگر، صدق و كذب نظريه‌ها هم دگرگون مي‌شود. اسميت ضمن رد مدعاي ابزارگرايان و نسبي‌گرايان از نوعي واقع‌گرايي ضعيف در برابر حملات آنان دفاع مي‌كند.

فصل سوم به بررسي آراي پوپر اختصاص دارد. از ديدگاه پوپر هدف علم، رسيدن به حقيقت (صدق) است؛ امِا ما هرگز حق نداريم ادعا كنيم حقيقت (صدق) يك نظريه با فرضيه علمي را مي‌دانيم؛ بلكه ناداني و جهل در اين باره يكي از شرط‌‌هاي علم است. او حتي پا را از اين فراتر مي‌گذارد و مي‌گويد ما هرگز نمي‌توانيم صدق ساده‌ترين و پايين‌ترين سطح از گزاره‌هاي مشاهدتي را بدانيم. استدلال‌‌هاي استقرايي نمي‌توانند صدق گزاره‌هاي مشاهدتي يا فرضيه‌ها را اثبات كنند منطق استقرا وجود ندارد. امِا از هزار بار قرار دادن سديم در آتش و مشاهده رنگ زرد نمي‌توانيم نتيجه بگيريم سديم، شعله آتش را زرد مي‌كند؛ بلكه برعكس، اگر قطعه‌ اي سديم پس از قرار گرفتن در آتش شعله آن را زرد نساخت مي‌توانيم نتيجه بگيريم كه چنين نيست كه همه قطعه‌هاي سديم وقتي در آتش قرار مي‌گيرند، رنگ شعله را زرد مي‌سازند. بنابراين، پوپر تنها استدلال‌هاي قياسي (deductive argumerts) را منتج مي‌داند. روش علم از ديدگاه او، انباشتن قراين و شواهد (evidence)‌ نيست، بلكه حدس (conjecture) و ابطال (refutation) نظريه‌ها است. ما فقط مي‌توانيم به ابطال يك فرضيه دل ببنديم و اميدوار باشيم. همين نكته پوپر را به آنجا كشاند كه هدف علم را دست‌يابي به تقرب بهتر به حقيقت بداند و به تعبير خود وي هدف علم رسيدن به درجه بالاتري از حقيقت‌نمايي (versimilitude)‌ است. اميدوار بودن به ابطال نظريه‌هاي كاذب ما را به حقيقت نزديك‌تر مي‌سازد.

اسميت مي‌كوشد تا نشان دهد چنين مدعايي قابل دفاع نيست؛ زيرا پوپر با رد كردن هر‌گونه استدلال استقرايي نمي‌تواند ابطال هيچ نظريه‌اي را توجيه كند. نخست بايد دليلي براي پذيرش گزاره‌هاي مشاهدتي داشته باشيم تا سپس به كمك آنها بتوانيم نظريه‌هاي كاذب را ابطال كنيم. وانگهي، از اين مشكل هم كه بگذريم باز هم به دشواري ديگري در مدل‌هاي پوپر برمي‌خوريم. اين دشواري به نسبت ميان هدف و روش‌هاي علم بازمي‌گردد. روش حدس و ابطال پوپر نمي‌تواند به حقيقت نهايي بيش‌تر نظريه‌ها بينجامد.

پوپر در زمرة فيلسوفان خردگراي علم است؛ زيرا براي علم هدفي در نظر مي‌گيرد و به اصول مقايسه (principles of comparison)‌ نظريه‌هاي رقيب معتقد است. خردگرايان دوست دارند واقع‌گرا باشند؛ يعني مي‌خواهند هدف علم را توليد نظريه‌هاي تبيين‌كننده صادق قلمداد كنند و پوپر نيز چنين است. او در معرفت عيني مي‌نويسد كه هدف ما در علم و فلسفه جستجوي حقيقت است و بايد باشد. دلايل خوبي در دست داريم كه بگوييم ما مي‌كوشيم در علم، واقعيت را تا حد امكان توصيف و تبيين كنيم.» بنابراين، پوپر هدف علم را كشف حقايق تبيين‌كننده (explanatory truths)‌ مي‌داند. لازمه چنين حقايقي اين است كه يك نظريه به سبب نحوه وجود خارج از اذهان ما صادق يا كاذب باشد و دست كم پاره‌اي از اصطلاحات نظري موجود در نظريه‌ها بر هوياتي نظري (teoretical entities)‌ دلالت كنند كه به گونه‌اي بر پديدارهاي مشاهدتي (observal phenomenon) مبتني باشند. اينها بخش‌هاي علّي و هستي‌شناختي مدعاي واقع‌گرايي علمي است. جزء معرفت‌شناختي آن هم اين است كه اصولاً مي‌توانيم دلايلي براي اين باور داشته باشيم كه يك نظريه از نظريه ديگر با احتمال بيش‌تري به حقيقت و صدق نزديك‌تر است.

معضل روش‌شناسي ابطال‌پذيري پوپر از ديدگاه اسميت اين است كه از طرفي هدف علم را حقيقت (صدق) و هدف فعاليت‌‌هاي علمي را توليد حقايق تبيين‌گر مي‌داند و از طرفي ديگر پيوسته اعلام مي‌كند كه معياري براي صدق در دست نداريم و طبقه‌اي از گزاره‌ها وجود ندارند كه ارزش صدق (truth-value) آنها را بتوانيم با يقين مشخص كنيم و صدق يك نظريه علمي را از آنها بيرون بكشيم. بنابراين، نمي‌توانيم مانند پوزيتيويست‌‌ها مدعي شويم كه ارزش صدق همه گزاره‌هاي مشاهدتي را مي‌توانيم با يقين مشخص كنيم و ارزش صدق گزاره‌هاي غيرمشاهدتي و نظري را به طور كلي در زمان محدود از طريق تعيين ارزش صدق طبقه گسترده‌اي از گزاره‌هاي مشاهدتي مي‌توانيم مشخص كنيم. دلايل پوپر بر اين مدعا اين است كه نظريه‌هاي علمي شامل قضاياي كلي‌اند و سورهاي آنها شامل حوزه‌هاي بسيار بزرگ و بي‌نهايت هستند و ما در يك زمان واقعي نمي‌توانيم ارزش صدق بيش از تعداد محدودي از گزاره‌هاي پايه را از مشاهدات خود در زمان و مكاني محدود استنتاج كنيم. وانگهي، صدق هيچ گزاره‌اي از نوع پوزيتيويستي را نمي‌توانيم با تجربه مشاهدتي اثبات كنيم؛ مثلا صدق گزاره‌ «روي ميز يك ليوان آب است» را با تجربه نمي‌توانيم اثبات كنيم؛ زيرا اين گزاره مشتمل بر واژه‌هايي كلي (universal terms) است (مانند ليوان، آب) و بر اجسامي فيزيكي دلالت مي‌كنند كه رفتارهاي قانون‌وار مشخص (certain lawlike behaviour) دارند. پوپر مي‌گويد براي اينكه صدق گزاره «روي ميز يك ليوان آب است» اثبات شود بايد صادق باشد كه “اين يك ليوان آب است” و صدق اين مدعا نيز خود مستلزم پيش‌فرض گرفتن صدق اين گزاره شرطي است كه: «اگر اين شيء ‌از روي ميز و از ارتفاع مشخصي به زمين بيفتد، خواهد شكست». صدق يا كذب شرطي‌‌ها را نيز نمي‌توانيم با مشاهده محض اثبات كنيم، زيرا توجيه اين مدعا كه «اين شيء اگر در معرض شرايط خاصي قرار بگيرد، خواهد شكست» مستلزم توسل جستن به نظريه است: مثلا ممكن است ناگزير شويم براي اثبات درستي آن به نظريه‌هاي متعددي رجوع كنيم از جمله نظريه‌هايي دربارة ساختار مولكولي اين شيء، نظريه‌هايي دربارة آثار افتادن اشيا روي سطحي خاص و نظريه‌هايي دربارة مايعات و رفتار آنها. پوپر از اين استدلال‌‌ها مي‌خواهد نتيجه بگيرد كه تمايزي اساسي ميان گزاره‌هاي مشاهدتي و نظري وجود ندارد و گزاره‌هاي مشاهدتي برخلاف مدعاي پوزيتيويست‌‌ها از منزلت ممتاز و ويژه‌اي برخوردار نيستند. ما در پذيرش گزاره‌هاي مشاهدتي سطح پايين نيز بايد تلويحاً نظريه‌اي را مفروض بگيريم.

پوپر با اينكه ادعاي پوزيتيويست‌‌ها مبني بر امتياز معرفت‌شناختي جمله‌ها و عبارات مشاهدتي را انكار مي‌كند، نقش ويژه‌اي براي طبقه‌اي از جمله‌ها در معرفت‌شناسي خود مي‌پذيرد و اين طبقه از جمله‌ها و گزاره‌ها را گزاره‌هاي پايه (basic statements) مي‌نامد. گزاره‌هاي پايه از لحاظ منطقي به شكل گزاره‌هاي وجوديه شخصيه‌اند؛ مانند اين گزاره‌ كه «يك كلاغ سياه در ناحيه مكاني ـ زماني K وجود دارد.» باورهاي پايه نقش معرفت‌شناختي ندارند؛ يعني آنها سنگ بناهاي ترديدناپذير معرفت و علم به شمار نمي‌آيند. پايه در اينجا به معناي «نهايي» نيست. آنها فقط به اين معنا پايه‌اند كه به طبقه‌اي از گزاره‌ها تعلق دارند كه در آزمون‌‌هاي نظريه‌هاي علمي به كار مي‌روند. براي اينكه نظريه‌اي علمي باشد بايد دست كم يك گزاره پايه وجود داشته باشد (ولو فرضاً) كه نظريه مورد بحث آن را رد كند. يك نظريه در صورتي محتوايي تجربي (empirical content)‌ دارد كه چيزي قابل بيان در قالب يك گزاره پايه را منع كند. براي مثال: «نظريه همه قوها سفيدند» با گزاره پايه «اين يك قوي سياه است» ناسازگار است. چنين گزاره‌اي همان چيزي است كه پوپر آن را مبطل بالقوه (potential falsifier) آن نظريه مي‌نامد.

پوپر مدعي است روش‌شناسي ابطال‌پذيري او رشد معرفت علمي را تبيين مي‌كند و راه شك‌گرايي را فرو مي‌بندد، امِا اسميت مي‌گويد چنين نيست؛ زيرا پوپر با رد هر نوع استدلال استقرايي عملاً راه ابطال را نيز فرو مي‌بندد و بدين‌سان در اردوگاه شك‌گرايي دفاع‌ناپذير سنتي قرار مي‌گيرد. وانگهي، پوپر با رد استدلال‌‌هاي استقرايي به منزلة روش علم چاره‌اي ندارد كه روش علم را صرفاً حدس‌‌هايي جسورانه (bold conjectures)‌ و پژوهش‌هاي انتقادي براي روشن ساختن نظريه‌هاي كاذب بداند و به اين اميد دل ببندد كه با حذف نظريه‌هاي بد، نظريه‌هاي بهتري را در ميدان باقي نگه دارد؛ امِا پرسش اساسي اين است كه آيا با رد روش‌شناسي استقرايي و اتخاذ روش‌شناسي ابطال‌پذيري اساساً مي‌توانيم راه‌‌حلي براي تعيين نظرية بهتر از ميان نظريه‌هاي گوناگون بيابيم؟ پاسخ اسميت منفي است.

اسميت مي‌گويد اگر ما استقرا را كنار بگذاريم هرگز نمي‌توانيم صدق هيچ گزارة ممكني را بپذيريم. در اين صورت اين پرسش پيش مي‌آيد كه محتواي صدق يك گزاره در نظام معرفت‌شناختي پوپري چه مي‌شود؟ پوپر در منطق اكتشاف علمي اندكي از صدق سخن مي‌گويد و خاطر نشان مي‌سازد كه پس از آشنايي با تارسكي به اين نتيجه رسيده است كه صدقِ تجربي، قابل دسترسي نيست؛ امِا صدق داراي محتوا است. اين مدعا نيز از نظر اسميت خدشه‌پذير است. اگر بگوييم هدف علم رسيدن به صدق و حقيقت است،‌ امِا نه معياري براي صدق وجود دارد و نه نشانه‌هايي از صدق در دست است، پس در اين صورت تعقيب هدفي كه تحقق آن را نمي‌توانيم تشخيص دهيم چگونه معقول خواهد بود؟ پاسخ پوپر اين است كه خود صدق، هدف نيست، بلكه افزايش حقيقتٍ نهايي ( increasing verisimilitude) هدف است. ما بايد از ميان دو نظرية رقيب آن را كه به صدق و حقيقت نزديك‌تر است انتخاب كنيم.

اسميت معتقد است اين معيار نيز در همة موارد كارساز نيست. اگر تعداد تصديقات موجود در نظريه‌ها محدود باشد مي‌توانيم با معلوم كردن تعداد تصديقات كاذب و صادق در آنها حقيقت‌نمايي‌شان را بسنجيم؛ امِا در برخي از نظريه‌ها تعداد بي‌شماري از تصديقات وجود دارد كه به‌واقع نتايج اصول موضوعة آنها است. اگر ما صدق و كذب را كنار بگذاريم راه پايدار ديگري براي مقايسه محتوايي نظريه‌ها نخواهيم داشت. ما با حذف صدق و كذب و بسنده كردن به صورت‌بندي قياسي نظريه‌ها خواهيم ديد كه محتواي همه نظريه‌هاي علمي يكسان خواهند بود؛ زيرا از هر يك از آنها مي‌توانيم تصديقات تجربي بي‌شماري استنتاج كنيم. در اين صورت، راهنماي عقلاني ما براي تعيين حقيقت‌نمايي و داوري دربارة آن چيست؟

پوپر در اينجا مسئله درجه تقويت يك نظريه را به منزله رهنموني براي حقيقت‌نمايي پيشنهاد مي‌كند. البته بايد يادآوري كنيم تقويت از نظر پوپر به معناي پيش‌بيني (forward looking) نيست. درجه تقويت يك نظريه در زمان K دربارة ترجيح‌پذيري (preferabiliy) تجربي و منطقي نظريه‌هاي رقيب است؛ امِا اگر تقويت به معناي پيش‌بيني نيست، پس چگونه مي‌توانيم معلوم كنيم كه تقويت بيش‌تر نظر A‌ نسبت به B دليلي براي ترجيح نظر A بر B است؟ اگر تقويت پيامدهاي آتي نداشته باشد، نمي‌تواند راهنماي خوبي براي انتخاب نظريه باشد. ممكن است پوپر بگويد تقويت مي‌تواند ما را در حذف يك نظريه كمك كند و نشان دهد كه يك نظريه، آزمون‌‌هاي لازم را پشت سر گذرانده و نظرية ديگر شكست خورده است؛ يعني نشان مي‌دهد كه نظريه‌اي كاذب است ولي نظريه‌اي ديگر هنوز معلوم نشده كه كاذب است؛ امِا از اين نكته نمي‌توانيم نتيجه بگيريم كه نظريه ابطال شده حقيقت‌نمايي كمتري از نظريه ابطال نشده دارد. بنابراين، تقويت‌پذيري پوپر نيز شاخص خرسندكننده‌اي براي حقيقت‌نمايي نيست.

اسميت بي‌ارتباط بودن تقويت با حقيقت‌نمايي را دليلي بر غيرعقلاني بودن قرائت پوپر از مشغله و حرفة علمي مي‌داند؛ زيرا همان‌گونه كه پيش‌تر هم اشاره كرديم، اثبات وجود رابطه ميان روش (تقويت‌پذيري) و رسيدن به هدف (حقيقت‌نمايي) از پيش‌شرط‌‌هاي هر نوع تفسير خردگرايانه از حرفه علمي است. اسميت افزون بر اين دليل دو دليل ديگر براي اثبات غيرعقلاني بودن تفسير پوپر از فعاليت علمي بيان مي‌كند: يكي اين كه نظام معرفت‌شناسي پوپري بر گزاره‌هاي پايه مبتني است كه پذيرش آنها را هرگز نمي‌توانيم توجيه عقلي كنيم. ديگر اين كه رد نظريه‌ها صرفاً به دليل ناسازگاري آنها با گزاره‌هاي پايه، كار واقعي جامعه علمي نيست و نبايد هم باشد. همواره عاقلانه نيست نظريه‌اي را كه با مشاهده‌اي ناسازگار مي‌شود كنار بگذاريم. خود پوپر نيز بارها بر اين نكته تأكيد كرده است؛ امِا نتوانسته شرايطي را مشخص سازد كه تحت آن بايد نظريه ناسازگار با مشاهده را همچنان حفظ كنيم. چه چيزي اجازه مي‌دهد كه هنگام تعارض نظريه‌اي با گزاره‌اي پايه همواره گزاره پايه را صادق بدانيم؛ به‌ويژه آن كه گزاره‌هاي پايه از ديدگاه پوپر نه تصحيح‌ناپذيرند (incorrigible)‌ و نه مي‌توانيم آنها را به طور استقرايي با قراين و شواهد مثبت تجربي اثبات كنيم.

پوپر خود بر اين نكته آگاه است و اشاره مي‌كند كه از ديدگاه منطقي آزمودن يك نظريه به گزاره‌هاي پايه بستگي دارد و خود اين گزاره‌ها نيز بر اساس تصميم‌‌ها (decisions)‌ و انتخاب‌هاي ما رد يا پذيرفته مي‌شوند. بنابراين، اين تصميم‌‌ها و انتخاب‌هاي ما است كه سرنوشت نظريه‌ها را مشخص مي‌سازند. البته اين انتخاب از جهاتي به انتخاب و تصميم‌‌هاي قراردادگرايان (conventionalists) مي‌ماند؛ يعني بر اساس ملاحظاتي همچون سودمندي آن گزاره‌ها صورت مي‌گيرد؛ امِا پوپر گوشزد مي‌كند كه اين ديدگاه او دربارة منزلت گزاره‌هاي پايه را نبايد قرارداد‌گرايي محض بناميم؛ زيرا قرارداد و تصميم را مستقيماً در پذيرش گزاره‌هاي كلي مؤثر نمي‌داند، بلكه فقط در رد يا قبول گزاره‌هاي پايه كارا مي‌پندارد. از ديدگاه قراردادگرايان، نظريه‌هاي كلي هيچ مابه‌إزاي واقعي ندارند و به معناي دقيق كلمه مستقل از تصميم‌‌هايي كه درباره‌شان گرفته مي‌شوند، به صدق يا كذب متصف نمي‌گردند. پوپر اين موضع را نمي‌پذيرد و راه خود را از قراردادگرايي از همين جا جدا مي‌كند. امِا آيا قراردادگرايي در باورهاي پايه به‌واقع به قراردادگرايي در گزاره‌هاي كلي و نظريه‌ها نمي‌انجامد؟ اگر گزاره‌هاي كلي و نظريه‌ها با گزاره‌هاي پايه رد مي‌شوند، و چنانچه گزاره‌هاي پايه به انتخاب ما پذيرفت يا رد مي‌شوند، بنابراين، مبناي رد يا قبول گزاره‌هاي كلي نيز چيزي جز قرارداد محض نخواهد بود.

اسميت در پايان اين بحث گوشزد مي‌كند كه پوپر تمايز دوگانه عبارات مشاهدتي و عبارات نظري را نمي‌پذيرد. از ديدگاه او همه احكام از منزلت معرفت‌شناختي يكساني برخوردارند. اگر نظريه‌ها حدس‌‌هايي بيش نيستند، گزاره‌هاي مشاهدتي هم چيزي بيش از حدس نيستند كه با تصميمات ما پذيرفته مي‌شوند. از اين رو، تصميم‌‌هاي ما براي رد يا قبول نظريه‌ها هم قراردادي مي‌شود. بنابراين، اين مدعاي پوپر كه “ما مي‌توانيم به طور عقلاني پذيرش گزاره‌هاي پايه را توجيه كنيم”، چندان منطقي به نظر نمي‌رسد و در همين‌جا است كه راه براي كوهن باز مي‌شود تا پوپر را متهم سازد كه پذيرش نظريه‌هاي علمي را به اموري روان‌شناختي فروكاسته است.

تبيين پوپر دربارة رابطه تقويت يك نظريه با حقيقت‌نمايي آن نيز از ديدگاه اسميت خرسندكننده نمي‌نمايد؛ زيرا از يك سو به نظر مي‌رسد اگر بتوانيم يك نظريه را رد كنيم ممكن است دليلي داشته باشيم كه بگوييم نظريه رقيب و ردناشده حقيقت‌نمايي بيش‌تري دارد. از طرف ديگر دانستيم كه رد و ابطال يك نظريه به سبب ناسازگاري آن با گزاره پايه دليلي عقلاني به شمار نمي‌آيد. چگونه پوپر مي‌تواند اين مدعا را توجيه كند كه نظريه‌اي كه آزمون‌‌ها را با موفقيت پشت سر گذرانده است حقيقت‌نمايي بيش‌تري دارد؟ يعني صدق آن از كذبش بيش‌تر است. اگر موفقيت در آزمون‌‌ها را به منزله حقيقت‌نمايي بيش‌تر بگيريم، به‌واقع به استدلالي استقرايي روي آورده‌ايم؛ در اين صورت ديگر نمي‌توانيم به نقد استدلال استقرايي بپردازيم. بنابراين، پوپر براي اثبات وجود ارتباط ميان تقويت و حقيقت‌نمايي، يا به استدلال استقرايي متوسل مي‌شود يا اينكه نمي‌تواند اثبات كند علم فعاليتي عقلاني است و روش‌‌هاي علمي ابزارهايي براي رسيدن به هدف علم است.

فصل سوم كتاب با عنوان «در جستجوي سنگ بنايي معرفت‌شناختي» دربارة آراي لاكاتوش است. لاكاتوش مدعي است مدل تبيين علم خود را براي ترميم كاستي‌‌هاي مدل پوپري عرضه كرده است. او اميدوار است كه با مدل خويش ميان علم و غيرعلم فرق بگذارد، تصميم‌گيري دربارة نظريه‌هاي رقيب را توجيه كند و اصول مقايسه نظريه‌ها (متدلوژي) را خردپسند و معقول نشان دهد؛ امِا اسميت معتقد است كه او نيز نمي‌تواند اثبات كند كه متدلوژي‌اش وسيله‌اي براي رسيدن به هدف علم يعني حقيقت‌نمايي بيش‌تر است.

لاكاتوش مي‌گويد تاريخ علم با مدل پوپري هم‌صدا نيست؛ زيرا نظريه‌ها به دليل اين كه به پيش‌بيني تحقق‌نايافته مي‌انجامند دور ريخته نمي‌شوند. نظريه‌ها با برخورد با چند مورد خلاف قاعده‌ها كنار نمي‌روند و ابطال نمي‌شوند. واژه «ابطال شده» (falsified) از نظر لاكاتوش به همان معناي پوپري نيست؛ يعني به معناي اين نيست كه يك نظريه رد شده است يا بايد رد شود. رد يك نظريه فقط در صورتي است كه نظريه بهتر ديگري جاي آن را بگيرد. ما يك نظريه را رها نمي‌كنيم تا به نظريه بهتر ديگري برسيم. بلكه تا حد امكان نظريه اول را تعديل مي‌كنيم تا نظريه‌هاي بهتر به دست آيد. پس بواقع ما با يك نظريه سروكار نداريم بلكه با رشته‌اي از نظريه‌ها سروكار داريم كه در آنها هرنظريه از طريق تعديل نظريه پيش از خود پديد مي‌آيد. اين رشته تعديل نظريه‌ها را لاكاتوش برنامه پژوهشي (reasearch programe)‌ مي‌نامد. او واژه نظريه را براي نظام خاصي از تصديقات به كار مي‌برد كه هر تغييري در آن، نظريه متفاوت ديگري ايجاد مي‌كند كه در چارچوب همان برنامه‌پژوهشي امكان‌پذير است. برنامه پژوهشي سه جزء‌ دارد: هسته سخت (hard-core)‌، راهنموني سلبي (negative heuristic)‌ و راهنموني مثبت (positive heuristic)‌. هسته سخت همانا خانواده‌اي از تصديقات است كه معمولاً به منزلة اصول نظري پايه (basic theoretical postulate) يا اگزيوم‌‌هاي يك نظريه است. رهنمون منفي برنامه، يك اصل روش‌شناختي است كه تصريح مي‌كند اجزاي دور هسته را نبايد در برخورد با خلاف قاعده‌ها كنار بگذاريم. رهنمون مثبت هم نسخه‌اي مشخص است كه تصوير كاملاً مشخصي برخورد با خلاف قاعده‌ها به دست مي‌دهد.

لاكاتوش نيز مي‌خواست مدل خود را براي دست‌يابي به سه هدف به كار برد:

1ـ براي تمييز نظريه‌هاي علمي از غيرعلمي

2ـ براي ارزيابي برنامه‌هاي پژوهشي رقيب

3ـ براي تبيين تغيير علمي

چرا تفكيك نظريه‌هاي علمي از غيرعلمي مهم است؟ از محتواي سخنان پوپر و لاكاتوش برمي‌آيد كه آنها مي‌خواستند برخي از فعاليت‌‌ها را محكوم كنند؛ مثلاً پوپر شبه‌دانشمنداني چون فرويد و ماركس را محكوم مي‌كرد. لاكاتوش هم مي‌گفت اينها چيزي بر برنامه پژوهشي نيفزودند؛ امِا اسميت معتقد است كه پژوهش علمي مشكل خاصي از پژوهش عقلاني است و دليلي نداريم كه چنين پژوهشي تنها شكل پژوهش است كه شايسته عنوان عقلانيت است. بنابراين، نبايد برخي از پژوهش‌ها را صرفاً به اين علت كه با معيارهاي خاصي محك نمي‌خورند، محكوم كنيم؛ بلكه هر نوع پژوهشي را بايد بر اساس شايستگي‌‌هاي خودش ارزيابي كنيم و ببينيم كه آنها چه بينش‌‌هايي در بر دارند و چه فهمي به دست مي‌دهند.

لاكاتوش معضل پوپر را در اين مي‌داند كه ابتدا پيشرفت علم را مفروض مي‌گيرد و سپس به منزلت يك فرد غير استقراگرا مي‌خواهد چنين پيشرفتي را اثبات كند؛ امِا از عهده چنين كاري بر نمي‌آيد؛ چون نمي‌تواند ارتباط ميان روش‌شناسي و حقيقت‌نمايي فزاينده را اثبات كند. البته خود لاكاتوش هم نمي‌تواند از پس اين مشكل بر آيد. لاكاتوش بايد به اين پرسش پاسخ دهد كه آيا ما حق داريم تأييد و تقويت پيش‌بيني‌هاي تازه از يك برنامه پژوهشي را قرينه و گواهي براي حقيقت‌نمايي نظريه‌هاي موجود در آن برنامه بدانيم. پاسخ لاكاتوش اين است كه تأييد و تقويت فقط بر اساس يك اصل متافيزيكي مي‌تواند يك نظريه را «حمايت» و تأييد كند و آن اصل متافيزيكي اين است كه افزايش تقويت همانا نشانة افزايش حقيقت‌نمايي است؛ امِا چنين اصلي جز يك فرض ابطال‌ناپذير نيست كه دليلي براي باور كردنش نداريم و حداكثر مي‌توانيم آن را بپذيريم بدون اين كه باورش كنيم. پيداست كه اگر كسي چنين فرضي را باور نكند نمي‌تواند اين مدعا را بپذيرد كه روش‌شناسي برنامه پژوهشي وسيله‌اي براي رسيدن به هدف علم است. لاكاتوش نمي‌تواند وچود رابطه ميان اين روش و هدف علم را اثبات كند و همچون پوپر در اثبات پيوند و ارتباط ميان تقويت نظريه و حقيقت‌نمايي آن ناكام مي‌ماند.

اسميت در فصل پنجم به بررسي تصوير علم از ديدگاه توماس كوهن و نظريه پارادايم وي مي‌پردازد. مؤلفه‌هاي مفهوم پارادايم كوهن از ديدگاه اسميت عبارت اند از:

1ـ تعميم‌هاي نمادين مشترك (shared symbolic generalizations)؛ يعني مفروضات نظري و اساسي‌اي كه ميان اهل علم مشترك است و بدون چون و چرا به كار گرفته مي‌شوند.

اين مؤلفة پاراديم با هسته سخت برنامه پژوهشي لاكاتوش قابل مقايسه است.

2ـ مدل‌‌ها (models)؛ توافق بر سر مدل‌‌ها ممكن به صورت توافق بر سر تمثيل خاصي مثلا ميان دو چيز يا پيوندهاي خاصي باشد.

3ـ ارزش‌‌ها (values)؛ فرض كوهن اين است كه اعضاي جامعه علمي مي‌پذيرند نظريه‌ها بايد تا حد امكان دقيق، سازگار، پردامنه، ساده و پربار باشند. عنوان ارزش‌‌ها شايد چندان خوشايند نباشد، امِا بايد بپذيريم كه اين ويژگي‌‌ها از جمله ويژگي‌‌ها و اوصاف خوب نظريه‌ها هستند و توافق بر سر آنها در تعيين و گزينش نظريه خاصي توسط جامعه علمي بسيار مؤثر است.

4ـ اصول متافيزيكي (metaphysical principles)؛ يك جامعه علمي بر سر پاره‌اي مفروضات آزمون‌ناشده كه نقش مهمي در تعيين جهت تحقيقات دارند توافق خواهند كرد.

5ـ‌ نمونه‌ها (exemplars) يا موقعيت‌‌هاي واقعي و متشكل (concrete problem situations) ؛ جامعه علمي بر سر مؤلفه‌هاي سازنده مسائل خوب و راه‌حل‌‌هاي آنها در حوزه‌اي خاص و نيز بر سر اهميت مسائل حل ناشده و آنچه يك بر نهاد را ارزشمند مي‌سازد، توافق دارند. اين مؤلفه پارادايم به ما يادآوري مي‌كند كه در بررسي اقدامات و كارهاي علي به اين نكته مهم توجه داشته باشيم كه اموري ديگري افزون بر خود نظريه‌ها به معناي اخص كلمه در كارند كه از سوي جامعه علمي حمايت مي‌شوند.

كوهن سپس به بررسي مفهوم انقلاب علمي مي‌پردازد و در توصيف آن مي‌گويد برهه‌هايي از زمان وجود دارد كه طي آنها يك جامعه علمي در يك پارادايم به منزلة دوره‌اي از علم متعارف سهيم است. طي اين دوره، كل انرژي‌‌هاي جامعه علمي در راه حل معضلاتي صرف مي‌شود كه آن پارادايم مشخص مي‌كند و خود آن پارادايم نيز بر برخي از دستاوردهاي مهم علمي استوار است. با توجه به ابهامي كه در مفهوم پارادايم نهفته است نمي‌توانيم فرض كنيم كه يك دوره كاملاً مشخصي از علم متعارف وجود دارد، امِا درست است كه دوره‌هايي هستند كه در آ‌نها توافق بسياري بر سر مفروضات نظري و مسائلي وجود دارد كه بايد در چارچوب ارائه شده توسط آن مفروضات حل شوند. در چنين دوره‌هايي، ايمان به نظريه اساسي به گونه‌اي است كه ناهنجاري‌‌ها به منزله مبطل‌‌هايي براي نظريه به شمار نمي‌آيند، بلكه معماهايي پنداشته مي‌شوند كه بايد آنها را حل كرد و در اين دوران ممكن است شمار فزاينده‌اي از معماهاي حل ناشده و ناهنجاري‌‌ها وجودداشته باشند كه در نتيجه آنها از اعتماد جامعه علمي به نظريه اساسي‌اش كاسته شود. اين بحران اعتماد به معناي آن است كه توافقي كه موجب مشاركت در پارادايم مي‌شود شروع به شكستن مي‌كند و كوشش‌‌هايي براي بيان ساختارهاي نظري جايگزين انجام مي‌گيرد.

در اينجا است كه كوهن پاي مفهوم انقلاب‌هاي علمي را به ميان مي‌كشد و آن را آشكارا به انقلاب‌هاي سياسي تشبيه مي‌كند و مي‌گويد همان‌گونه كه انقلاب‌هاي سياسي هنگامي رخ مي‌دهد كه شمار بسياري از افراد جامعه از فرايندهاي سياسي احساس بيزاري مي‌كنند و مي‌خواهند اين فرايندهاي نهادينه‌شده تغيير كند، به همين سان، شمار روزافزون ناهنجاري‌‌ها موجب آگاهي اعضاي جامعه علمي از ويژگي‌هاي محدودكننده پارادايم مي‌شوند و در نتيجه زمينه‌هاي بيان پارادايم جديدي به جاي پارادايم قديمي را فراهم مي‌سازند.

كوهن مدعي است كه تغيير در پارادايم، مستلزم تغيير در جهان‌بيني است؛ يعني با تغيير تئوري‌‌ها، توصيفات ما از جهان ممكن است تغيير كند و همين نكته سبب مي‌شود كه ما به جنبه‌هاي ديگري از جهان نگاه و توجه كنيم. اسميت مي‌گويد اين نظريه كوهن همانا نظريه‌اي نسبي‌گرايانه و ايدئاليستي است كه به هيچ وجه قابل دفاع و جانبداري نيست. البته ممكن است كوهن آشكارا تمايلاتي ايدئاليستي از خود نشان ندهد يا با آن موافق نباشد؛ امِا او قطعاً يك واقع‌گرا نيست. كوهن يك خردگرا نيست؛ زيرا پيش‌فرض خردگرا اين است كه مي‌توانيم اصول مقايسه نظريه‌ها را توجيه عيني كنيم؛ امِا پيش‌فرض كوهن اين است كه هيچ توجيه عقلي براي اين اصول وجود ندارد و شرط‌هاي پذيرفته‌شده از سوي جامعه علمي براي تبيين انتقال و دگرگوني نظريه‌ها غيرعقلاني است. هر نوع تبييني از انقلاب‌هاي علمي بايد بر اساس عوامل بيروني صورت گيرد؛ نه بر پايه عوامل دروني.

اسميت مي‌گويد كوهن يك ناخردگراي معتدل (temperate non-rationalist) است؛ زيرا مي‌پذيرد كه جامعه علمي بر سر پاره‌اي از ويژگي‌هاي خوب نظريه‌ها توافق دارند. گاهي نيز ديدگاهي موافق خردگرايان بر مي‌گزيند و بر عوامل دروني در تشريح تبيين دگرگوني‌‌هاي علمي تأكيد مي‌كند. اگر چه او گوشزد مي‌كند كه تشكيل ناهنجاري‌‌ها در مورد يك علم رشد كرده از عوامل ديگر در تغيير پارادايم مهم‌تر است، گاهي نيز از دلايل خوب براي ترجيح يك پارادايم بر پارادايم ديگر سخن مي‌گويد. با اين همه، او همچنان يك ناخردگرا به شمار مي‌آيد؛ زيرا معتقد است دلايلي را كه جامعه علمي براي ترجيح پارادايمي بر پارادايم ديگر، دلايل خوب مي‌پندارد، توجيه عيني بر نمي‌تابند. آنچه دلايل را «خوب» مي‌سازد اين است كه آنها به طور كلي در جامعه پذيرفته مي‌شوند و چنانچه كسي بخواهد به عضويت جامعه علمي درآيد بايد در چارچوب همين نظام «دلايل» عمل كند.

اسميت در فصل ششم بحث را با بررسي نقد زنده و پرشور فايرابند از روش علمي آغاز مي‌كند و مي‌گويد مطالعة كتاب عليه روش فايرابند نشان مي‌دهد كه وي به روش علمي معتقد نيست. او علم را فقط يكي از سنت‌‌هاي موجود مي‌داند كه نه از حيث روش و نه از جهت نتايج، بر ديگر سنت‌هاي موجود در جامعه امتياز و برتري ندارد. فايرابند انحصارطلبي را نمي‌پذيرد و توصيه مي‌كند جامعه‌اي بنا كنيم كه در آن همة سنت‌‌ها به طور يكسان به قدرت و آموزش و امكانات دسترسي داشته باشند. اخترشناسي، طب سنتي و سحر از جمله سنت‌‌هايي‌اند كه فايرابند مي‌خواهد همچون علم از دسترسي يكسان به امكانات برخوردار شوند. او مي‌كوشد شرح عقلاني از اقدامات علمي را رد كند و اين كوشش عمدتاً بر حمله او به روش علمي مبتني است.

روش علمي شامل دو بخش است: يكي كوشش براي ارائه قواعد يا فنون كشف نظريه‌ها؛ و ديگري جستجوي اصولي عيني و موجه براي ارزيابي نظريه‌ها در پرتو قوانين موجود. عموم فيلسوفان علم بر سر ضرورت و امكان‌پذيري بخش دوم توافق دارند و معتقدند كه كار ارزيابي و داوري نظريه‌ها، هم مجاز است و هم مهم،‌ امِا در خصوص بخش نخست روش علمي يعني كوشش براي عرضه قواعد كشف نظريه‌ها ترديد دارند و بر اين باورند كه براي اكتشاف نظريه‌ها هيچ روش منظم و مشخص و مفيدي وجود ندارد. بلكه كشف نظريه‌ها عمدتاً بر پايه الهام، حدس و ظن صائب صورت مي‌گيرد؛ نه بر پايه شيوه‌ها و فنون مشخص. به هر روي، تفكيك اين دو بخش از يكديگر و تأكيد بر مشروعيت و اهميت بخش دوم از اصول اساسي فيلسوفان علم حلقة وين است.

فايرابند منكر چنين تمايز و مشروعيتي است و در نتيجه منكر وجود روش علمي است. او مي‌گويد هيچ نظام مشخص و ثابتي از قواعد و فنون براي كشف نظريه‌ها و نيز براي ارزيابي و انتخاب آنها وجود ندارد. اساساً وجود چنين نظامي را مانع پيشرفت علم و ماية محدوديت آن مي‌داند. تنها قاعده‌اي كه مانع پيشرفت علم نمي‌شود همانا قاعده «هر چيزي شدني است»؛ يعني اگر قاعده‌اي هم داشته باشيم چنان نامعين و استثناپذير است كه هيچ چيز را منع نمي‌كند. بدين‌سان، فايرابند سخت‌تر از كوهن به نقد عقلانيت علمي مي‌پردازد. از نظر او، قواعد و روش‌‌هاي علمي هيچ محتوا يا نيرويي واقعي ندارند كه بتوانيم آنها را در اقدامات علمي به كار گيريم و براساس آنها به توجيه عيني دست يابيم. هرگونه كوشش براي مقايسه نظريه‌ها بر حسب محتوا يا نزديكي به حقيقت را به دليل قياس‌ناپذيري نظريه‌ها مردود مي‌شمارد. او مي‌گويد به سختي مي‌توانيم دلايلي غير دلبخواهي براي پذيرش نظريه‌ها عرضه كنيم و در تبيين تغييرات علمي و دگرگوني نظريه‌ها بايد به عواملي بيروني و ترجيحات و سلايق شخصي و تبليغات و مانند اينها توسل جوييم. از اين‌رو، اسميت او را نيز از ناخردگرايان به شمار مي‌آورد.

اسميت در فصل هفتم مسئله “ قياس‌ناپذيري نظريه‌ها” را به بررسي مي‌گذارد و مي‌كوشد به اين پرسش، پاسخ دهد كه آيا نظريه‌ها قياس‌ناپذيرند. مدعاي قياس‌ناپذيري اين است كه ما نمي‌توانيم نظريه‌ها را با يكديگر بسنجيم و در نتيجه دليل موجه و معقولي نداريم كه نظريه‌اي را از نظريه‌اي ديگر بهتر بدانيم. اسميت اين مدعا را مقبول نمي‌داند و مي‌گويد پذيرش آن به معناي اين است كه به‌واقع ما نتوانيم هيچ باوري را به طور موجه و معقول برگزينيم و دلايلي منطقي و معقول براي ترجيح يكي بر ديگري ارائه دهيم؛ مثلا بگوييم «من اكنون ماشين تحريري را مي‌بينم» بر باور مخالف آن، «من اكنون ماشين تحريري را نمي‌بينم»، ترجيح دارد. در حالي كه چنين نيست و ما معمولاً باورها را انتخاب مي‌كنيم. در اين صورت، چرا نتوانيم نظريه‌ها را در مقايسه با يكديگر انتخاب كنيم. مگر نظريه‌ها چيزي بيش از مجموعه‌اي از باورها هستند؟

كوهن دلايلي براي قياس‌ناپذيري نظريه‌ها دارد؛ از جملة آنها اين دليل است كه من براي توجيه انتخاب يك نظريه بايد به احكامي ارزشي (value judgments) توسل جويم. اين احكام ارزشي داراي استقلال و خودمختاري‌اند، يعني نمي‌توانيم دلايلي عقلاني به نفع يك ارزش اقامه كنيم. به همين سبب، نمي‌توانيم دليلي منطقي و معقول براي ترجيح يك نظريه بر نظريه ديگر بياوريم. اسميت به آراي فايرابند و كواين نيز در اين خصوص اشاره مي‌كند و سپس به نقد و بررسي همه آنها مي‌پردازد.

فصل هشتم دربارة برنهاد حقيقت‌نمايي است. اين بحث به‌ويژه از اين جهت اهميت مي‌يابد كه بدانيم كذب نظريه‌هاي گذشته امروز آشكار شده است و دليل خوب و محكمي نداريم كه كذب نظريه‌هاي كنوني‌مان نيز در آينده معلوم نشود. بنابراين، براساس عقلانيت نهادينه شده مورد ادعاي جامعه علمي، چگونه مي‌توانيم نشان دهيم كه هدف علم، تحقق يافتني است و اصولاً تعقيب چنين هدفي نيز عقلاني است. به گفته لائودن، اگر مدعاي عقلانيت اين است كه فقط چيزهايي را بايد باور كنيم كه دليلي عقلي بر صادق بودنشان داريم، و اگر «صدق» (truth) و حقيقت را به معناي كلاسيك آن به كار ببريم، پس بايد بگوييم كه علم غيرعقلاني است. اين انتقاد جدي به عقلانيت علمي سبب شده است، حجم بسياري از پژوهش‌‌هاي فلسفه علم به بازسازي هدف فعاليت‌‌هاي علمي و كوشش براي يافتن هدفي دست‌يافتني‌تر معطوف شود. بحث حقيقت‌نمايي نظريه‌ها مبتني بر اين پيش‌فرض است كه ما دليل قاطعي براي صدقِ نظريه‌ها نداريم و با توجه به اين كه تاريخ علم نشان داده است بسياري از نظريه‌هاي گذشته سرانجام كذبشان معلوم شده است، بايد از ميان همين نظريه‌هاي موجود به انتخاب نظريه‌اي بپردازيم كه كذبش كمتر است. گويي كذب و صدق اموري درجه‌بردار و تشكيكي‌اند. پيشرفت علمي نيز در اين صورت به معناي افزايش حقيقت‌نمايي بيش‌تر نظريه‌ها خواهد بود. معناي عقلانيت علم هم اين خواهد شد كه ما نظريه‌هايي را باور كنيم و بپذيريم كه از حقيقت‌نمايي بيش‌تري در ميان نظريه‌هاي رقيب برخوردارند؛ امِا چنان كه در فصل‌هاي پيش ديديم، تفسير خردگرايان از حقيقت‌نمايي با انتقادات متعدد روبه‌رو شده است. اسميت در اين فصل به رأي لائودن و كساني مي‌پردازد كه وجود صدق و حقيقت را انكار نمي‌كنند. امِا فرضيه حقيقت‌نمايي را نيز لازم نمي‌دانند. لائودن علم را اصولاً فعاليتي براي حل مسئله (problem solving) ، و پيشرفت علمي را افزايش ظرفيت و توانايي حل مسئله برنامه‌ها مي‌پندارد. پيش‌فرض لائودن اين است كه احكام توانايي حل مسئله يك نظريه منطقاً از احكام صدق يا حقيقت‌نمايي آن مستقل و جدا است. اسميت معتقد است كه اين پيش‌فرض لائودن نيز مقبول نيست، زيرا اولاً مفهوم “حل مسئله” نسبت به صدق و حقيقت‌نمايي، خنثا و بي‌طرف نيست. ثانياً موضع لائودن در برابر حاميان نظريه حقيقت‌نمايي آسيب‌پذير است. اسميت در ادامه بحث به بررسي مفهوم “حل مسئله” و كاستي‌‌هاي آن مي‌پردازد.

روش علمي عنوان فصل نهم است. ترديدي نيست كه در علم پيشرفت‌هايي صورت گرفته است و اين پيشرفت‌ها به معناي بهبود حقيقت‌نمايي نظريه‌هاي ما است. تبيين چنين پيشرفت‌‌هايي و دست‌يابي به حقيقتٍ بيش‌تر در علم نسبت به ساير معارف بشري جز بر مبناي استفاده از روش‌‌هاي علمي ميسر نيست؛ امِا آيا روش علمي، ويژگي متمايزي از روش‌‌‌هاي ديگر در خصوص كشف حقايقي مربوط به جهان خارج دارد؟ آيا روش علمي اصولاً از روش شبه‌علمي يا غيرعلمي قابل تمييز است؟ اگر قابل تمييز است، ويژگي‌‌هاي آن چيست؟ اسميت اين پرسش‌‌ها را محور بحث اين معضل قرار مي‌دهد و به بررسي آنها مي‌پردازد.

عنوان فصل دهم برنامه قوي (stronge programme) است. اسميت در اين فصل به بررسي برنامه خردگرايان براي تبيين تغييرات علمي و مناقشة مخالفان آنان دربارة اين برنامه مي‌پردازد. خردگراياني همچون پوپر، لاكاتوش و لائودن مدعي‌اند كه مي‌توانند تغييرات و پيشرفت‌‌هاي علمي را تبيين كنند. اگرچه تبيين‌‌هاي آنها تفاوت‌‌هاي چشمگيري با يكديگر دارند ولي همگي بر اين اهميت اين نكته پاي مي‌فشارند كه بايد توضيح دهند چگونه دربارة نظريه‌هاي رقيب داوري مي‌كنند و با توجه به قراين و شواهد مناسب و موجود، بهترين نظريه را از ميان نظريه‌هاي گوناگون برمي‌گزينند. تبيين خردگرايان با راهنمايي ما در خصوص چگونگي تصميم‌گيري دربارة نظريه‌هاي رقيب و انتخاب نظريه احتمالاً برتر، هم به پيشرفت علمي ما كمك مي‌كنند و هم به تبيين تغييرات وفاداري‌‌هايي مي‌پردازد كه در تاريخ علم نسبت به نظريه‌هاي علمي صورت گرفته است. خردگرايان براي ارائه چنين تبييني به مدل‌‌هاي خردگرايانه‌اي توسل مي‌جويند كه در آنها، هم هدف اقدام و مشغلة علمي مشخص شده و هم اصول و قواعد مقايسه نظريه‌ها معلوم گرديده است.

مخالفان خردگرايان به برنامه خردگرايان باور ندارند و به جاي آن از برنامه‌اي ديگر دفاع مي‌كنند كه در جامعه‌شناسي معرفت علمي به «برنامه قوي» معروف است. آنها بر پايه اين برنامه به كل مفهوم تبيين عقلي خردگرايان از تغييرات علمي مي‌تازند و مدعي‌اند برنامه خردگرايان به گذارهاي اجتماعي نمي‌پردازد و آنها را ناموجه مي‌پندارد؛ در حالي كه يك تبيين علمي بايد متقارن (symmetrical) باشد؛ يعني بايد براي همه تغييرات اعم از تغييرات عقلاني و غير عقلاني تبيين در خور و مقبولي داشته باشد.

كتاب عقلانيت علم اسميت سرانجام در فصل يازدهم با عنوان خردگرايي معتدل (temperate rationalism) پايان مي‌گيرد. اسميت مي‌گويد از كل بحث‌هاي پيشين مي‌توانيم به چشم‌اندازي دست بيابيم كه آن را عقلانيت معتدل مي‌خواند. اين عقلانيت نيز داراي دو بخش مهم است؛ يكي تعيين هدف براي حرفه و كارهاي علمي، و ديگري تبيين اصول مقايسه يا روش‌شناسي‌اي كه بايد راهنمايي براي انتخاب نظريه برتر از ميان نظريه‌هاي رقيب باشد. اسميت ديدگاه پيشنهادي خود را در همين فصل و تحت عنوان عقلانيت معتدل عرضه مي‌كند.

/ 1