Rationality, Relativeism, and Incommensurability Howard Sankey Ashgate: 1997 هادي صمدي فلاسفة علم طي چهار دهة گذشته اغلب با مسايل نسبيگرايي، عقلانيت علم و قياسناپذيري نظريههاي علمي مواجه بودهاند. اينها مسائلي هستند كه در آغاز قرن بيستم سخني از آنها نبود. در دهة پنجاه ميلادي الگوهاي تجربهگرايان از علم و روش آنان مورد نقاديهاي فراواني قرار گرفت. در دهة شصت ميلادي حركتي تاريخگرايانه در فلسفة علم شروع شد و توجه عمدة آن متوجه اين نكته بود كه فعاليت علمي و روششناسي علم با گذشت زمان دستخوش تغيير ميشود. بر اساس اين ديدگاه، تصوير علم به عنوان امري كه اساساً تغييرناپذير است و برگرفته از يك روش عام بوده و بر پاية يك زبان خنثا بنا شده به عنوان تصويري نادرست تلقي شد كه بر پاية مفهومي ايستا و غيرتاريخي از علم بنيان نهاده شده است. توجهات به زودي معطوف به رويكردي شد كه در آن فعاليت علمي به وسيلة تنوعي از زمينههاي اجتماعي، فكري و تاريخي هدايت ميشد و همچنين معطوف به راههايي شد كه درآنها اين زمينهها دستخوش يك فرايند تغيير دايمي بودند؛ درحالي كه تا پيش از آن زمان فرض بر آن بود كه روش علم نامتغير است. عقيدة رايج اين شد كه روشهاي به كار گرفته شده توسط دانشمندان در طول تاريخ علم دچار تغيير ميشوند؛ و درحالي كه تا قبل از آن زمان، مشاهده به عنوان مبناي معرفتي مطمئن و منبع خنثا از معناداريهاي تجربي در نظرگرفته ميشد، اين نظر شيوع يافت كه زبان مشاهدتي و نظري علم تغيير ميكند، همچنان كه مفاهيم به كار رفته در نظريهها تغيير ميكنند. طرد روششناسي ايستا و نيز زبان مشترك براي علم منجر به ظهور مسئلهاي شد كه به عنوان «بحران عقلانيت» (crisis of rationality) توصيف گشت. زيرا بدون يك زبان ثابت و يا يك روششناسي ثابت، به نظر نميرسيد كه گزينش نظرية علمي بتواند بر مبناي زمينة عقلاني و عيني صورت پذيرد. فقدان يك زبان مشترك اين تصور را ايجاد ميكند كه نظريههاي رقيب بايد قياسناپذير باشند، به اين معنا كه ادعاهاي مطرحشده توسط نظريهها دربارة جهان نميتوانند با هم قياس شوند؛ و فقدان روششناسي مشترك نيز اين تصور را ايجاد ميكند كه حتي اگر نظريهها را بتوانيم مقايسه كنيم باز اين مشكل باقي است كه هيچ زمينة خنثايي كه مستقل از نظريه بوده و بر اساس آن بتوانيم گزينش نظريهها را انجام دهيم وجود ندارد. فيلسوفان و ديگر تحليلگران علم به زودي گرايشهاي نسبيگرايانه و ضد واقعگرايانه را در اين رويكرد تاريخي تشخيص دادند. به علاوه، برخي از فيلسوفان علم و عدهاي از جامعهشناسان و مورخان اجتماعي علم نيز نه تنها اين گرايشها را تشخيص دادند بلكه از آن استقبال نيز نمودند. امِا مباحثات فراواني در ادبيات فلسفة علم مشاهده ميگردد كه خواهان اجتناب از اين نتايج بودهاند. برخي تلاش نمودهاند كه از ايدههاي تجربهگرايي سنتي بر عليه اين رويكرد جديدتر بهره گيرند. جمعي نيز روايتهاي تعديليافتهاي از رويكرد تاريخي را برگزيدند كه در اين روايتها ميتوان از نسبيگرايي و ضد واقعگرايي اجتناب كرد. در عين حال عدهاي نيز پيشنهاد نمودند كه اصلاً مباني اين رويكرد جديد به درستي درك نشده است: فلسفة علم جديد به جاي اينكه منجربه نسبيگرايي شود، دربردارندة بذرهاي يك روش جديد تفكر دربارة عقلانيت و تغيير مفاهيم در علم است. رويكرد هوارد سنكي به فلسفة علم تاريخگرا در زمرة اين حالت اخير است. از ديد وي، وجود تحولات مفهومي شديد در علم و فقدان زبان مشاهدتي خنثا، يافتههاي مهمي است كه بايد به طرفداران رويكرد تاريخي نسبت داده شود. امِا وقتي پديدة تغيير مفهومي به خوبي فهميده شود ديگر پيامدهايي كه در ابتدا تصور ميگرديد از آن ناشي ميشوند، به دست نخواهد آمد؛ يعني در صورت نبودن يك روش عام و تغيير در روشها، نسبيگرايي افراطي و فقدان عقلانيت علمي از پيامدهاي اين رويكرد نخواهند بود. از ديدگاه سنكي ما بايد مفهومي را كه از عقلانيت در ذهن خود داريم طوري عوض كنيم كه با تحولات در روششناسي علم همساز شود. نتيجة تغيير در روششناسي علم نسبيگرايي مطلق نبوده بلكه بيشتر ديدگاهي پختهتر از عقلانيت عيني است. كتاب عقلانيت، نسبيگرايي و قياسناپذيري حاوي يازده مقاله با همين مضامين است. حدوداً نيمي از مقالات كتاب به طور خاص به موضوعي ميپردازد كه توسط تامس كوهن و پال فايرابند (Paul Feyerabend) ارائه گرديده است. اينكه نظريههاي علمي جايگزين به علت تفاوت معناشناختي واژگاني كه اين نظريهها در بستر آنها ارائه شدهاند، قياسناپذيرند. برخي ديگر از مقالههاي به دنبال يافتن راهي جديد براي فكر كردن دربارة عقلانيت علمي است كه از ديدگاه سنكي، اين راه جديد را ميتوانيم از انتقاد تاريخگرايان به وجود يك روش علمي ثابت استنتاج نماييم. در باقي مقالهها نيز نويسنده ميكوشد نشان دهد كه چگونه برخي موضوعهاي به ظاهر نسبيگرايانه دربارة رويكرد تاريخي ميتواند به شيوهاي غير نسبيگرايانه و در زمينهاي از يك نظرية تكثرگرايانه و طبيعتگرايانه از روش علمي و عقلانيت علمي پذيرفته شود. كتاب داراي پنج بخش است و هر بخش دربردارندة چند مقاله به شرح زير است: بخش اول: نسبيگرايي 1- پنج نوع نسبيگرايي شناختي بخش دوم: قياسناپذيري 2- مفهوم متغير كوهن از قياسناپذيري 3 - نسبيگرايي هستيشناسانة كوهن 4 - قياسناپذيري ردهبنديها بخش سوم: ترجمهناپذيري 5- در دفاع از ترجمهناپذيري 6- قياسناپذيري، ترجمه و فهم بخش چهارم :عقلانيت 7 - مسئله گزينش عقلاني نظريه 8- قضاوت و گزينش معقول نظريه بخش پنجم : طبيعتگرايي 9- عقلانيت، نسبيگرايي و تكثرگرايي روششناسانه 10- طبيعتگرايي هنجاري و چالش نسبيگرايي 11- قراردادگرايي فراروششناسانة پوپر (Karl Popper) و بازگشت به طبيعتگرايي بخـش اول كـه فقـط در بردارندة يك مقاله است يك ردهبندي از آموزههاي نسبيگرايي را پيشنهاد ميكند و پنج نوع نسبيگرايي را از هم متمايز ميكند. سنكي از اين تمايز در تمامي كتاب بهره ميگيرد. سه مقالة مندرج در بخش دوم كتاب همگي به جنبههاي مختلف و بازبينيهايي در موضوع قياسناپذيري به قرائت كوهن ميپردازد. مقالات بخش سوم به دفاع از ترجمهناپذيري بين نظريههاي قياسناپذير ميپردازد و به اعتراضها دانلد ديويدسون (Donald Davidson) و هيلاري پاتنم (Hilary Putnam)پاسخ ميدهد. اين دو معتقدند كه انديشة ترجمهناپذيري و يا وجود يك زبان ترجمهناپذير، انديشة ناسازگار و يا حتي نامعقول است. بخش چهارم كتاب به توسعة اين فكر ميپردازد كه كارهاي كوهن و فايرابنـد حاوي مفهومي جديد از عقلانيت علمي است. در بخش پنجم اين ادعاي لاريلائودن (Larry Laudan)را بررسي ميكند كه يك مفهوم طبيعتگرايانه از توجيه عقلاني ميتواند توضيحدهندة تغييرات روششناسانه به شيوهاي باشد كه منجر به نسبيگرايي معرفتي نشود. كتاب با ارائة يك ردهبندي براي آموزههاي نسبيگرايي آغاز ميگردد. سنكي متذكر ميشود كه ادعاهاي متفاوتي وجود دارد كه همگي بر اساس معناي كلي كلمة «نسبيگرايي»، نسبيگرايانه هستند. اين ادعاها بسيار متفاوت بوده و استدلالهاي مختلفي نيز براي توجيه آنها ارائه ميگردد. بنابراين براي اينكه بتوانيم به نحوي شايسته واژة نسبيگرايي را به كار بريم ضروري است كه بين آموزههاي مختلف كه همگي برچسب نسبيگرايي دارند تمايز قايل شويم. بر اين اساس، سنكي بين يك معنا از نسبيگرايي كه بر مبناي آن، عقلانيت يك باور، بستگي به زمينة آن دارد و معناي ديگر از نسبيگرايي كه بر اساس آن، صدق ادعاهاي اساسي دربارة جهان، وابسته به زمينه است فرق ميگذارد. اگر اين دو نوع نسبيگرايي را تلفيق كنيم به «نسبيگرايي معرفتي» ميرسيم كه مطابق آن، باور صادق موجه نيز ممكن است نسبي باشد. فيلسوفان به طور مرسوم، نسبيگرايي دربارة حقيقت را ناسازگار دانستهاند. امِا ميتوان براي تز «نسبيگرايي حقيقت»، حمايتهايي را در اين ايده كه: «زبانها يا ساختارهاي مفهومي، جهان را به انحاي مختلفي تقسيم ميكنند» يافت. براي توضيحي دقيقتر در اين باره، سنكي بين «نسبيگرايي مفهومي» كه مطابق آن ممكن است ساختارهاي مفهومي جانشيني كه همگي به يك اندازه از عقلانيت برخوردارند وجود داشته باشند و «نسبيگرايي هستيشناسانه» كه بر طبق آن، جهان بستگي به ارائة معرفتي و مفهومي ما دارد، فرق ميگذارد. دو نوع اخير يعني «نسبيگرايي مفهومي» و «هستيشناسانه»، ارتباط خاصي با مقالات موجود در بخشهاي دوم و سوم كتاب دارند كه به موضوع قياسناپذيري ميپردازند. مقالات بخش دوم، روايت كوهن از تز قياسناپذيري را بررسي كردهاند.ديدگاههاي كوهن به طور مداوم از آنچه در ابتدا در كتاب ساختار انقلابهاي علمي (The Structure of Scientific Revolutions) ارائه گرديد، مورد تغيير قرار گرفتهاند. بنابراين، اين ديدگاهها مانند يك هدف متحرك هستند. از آن رو در مقالة دوم، سنكي به تغييراتي كه در ديدگاههاي كوهن ايجاد شده ميپردازد و استدلال ميكند كه سه مرحلة مجزا در توسعة افكار كوهن قابل شناسايي است. كوهن گاهي تز قياسناپذيري را مشابه عدم تعيين ترجمه نزد كواين (Quinean indeterminacy of translation) دانسته است. امِا سنكي در پينوشتي كه به اين مقاله افزوده است استدلال ميكند كه اين دو انديشه كاملاً متمايز هستند. مقالات سوم و چهارم به اصلاحات بعدي كوهن دربارة تز قياسناپذيري ميپردازند كه مطابق آن ترجمهناپذيري موضعي (localized) بين نظريههايي كه از نظامهاي ردهبندي جانشين بهره ميگيرند وجود دارد. در مقالة سوم استدلال ميكند كه موضع كوهن در كارهاي بعدياش نوعي «نسبيگرايي هستيشناسانه» است كه مطابق آن جهان به تجربه در آمده توسط دانشمندان به ساختار ردهبندي نظريهاي بستگي دارد كه دانشمند آن را پذيرفته است. امِا در مقالة چهارم نويسنده استدلال ميكند كه تز قياسناپذيري ردهبنديها تهديدي را متوجه الزامات هستيشناسانه و معرفتي معمول مورد قبول واقعگرايان علمي نميكند. يكي ازجنبههاي بحثبرانگيزتر تز قياسناپذيري، مشكل ترجمة بين واژگان به كار رفته توسط نظريههاي جانشين است. اين جنبه از تز به وسيلة دانلد ديويدسون مورد نقد قرارگرفته است. ديويدسون درمقالة معروفش «دربارة معناي دقيق يك شاكله مفهومي» (On the Very Idea of a Conceptual Scheme) به اين موضوع پرداخته كه اگريك زبان كاملاً ترجمهناپذيرباشد منجربه پذيرش ناسازگاري ميشود. ديويدسون معتقد است زبان و ترجمه از هم جداشدني نيستند و اساس تزقياسناپذيري دوگانهانگاري بين واقعيت و شاكله است و او اين دوگانهانگاري را مورد حمله قرار ميدهد. در بخش سوم، نويسنده استدلالهاي ديويدسون را به طور دقيق مورد آزمون قرار ميدهد و تا جايي كه به موضوع مربوط است برخي استدلالها هيلاري پاتنم را نيز مطرح ميكند. در مقالة پنجم، سنكي از ايدة «ترجمهناپذيري بين واژگان خاص نظريهها» دفاع كرده و پاسخي به اعتراضهاي ديويدسون و پاتنم دربارة ترجمهناپذيري كلي زبان ميدهد. در مقالههاي پنجم و ششم، سنكي تمايزي را كه كوهن و فايرابند بين فهم آنچه در يك زبان گفته ميشود و ترجمه كردن به زباني ديگر قايل ميشوند پذيرفته و از آن دفاع ميكند. با توجه به اينكه بخشهاي دوم و سوم اين كتاب به بحث قياسناپذيري ميپردازند بين اين بخشها و كتاب اول سنكي، تز قياسناپذيري (The Incommensurability Thesis) همپوشيهايي وجود دارد. سنكي در كتاب اولش ميكوشد نشان دهد كه تغيير معنايي كه تز قياسناپذيري را باعث ميشود ميتواند به نحو رضايتبخشي در چارچوب واقعگرايي علمي بگنجد. راهكار اصلي او اين بوده است كه مسئلة قياسناپذيري را در زمينة يك نظرية علّي ارجاع تعديليافته قرار دهد و تغيير معنايي را به عنوان يك موضوع ارتباطات زباني متنوع - كه نظريههاي جايگزين ممكن است برجهان مستقل از ذهن بار كنند - در نظر ميگيرد. وي يك روايت توصيفي علّي از ارجاع را به كار ميگيرد كه نقشي اضافي براي توصيفها در تعيين مرجع قايل ميشود و استدلال ميكند ترجمه به علت محدوديتهايي كه در مسير تعيين مرجع در نظريههاي جانشين ممكن است روي دهد با مشكل مواجه است. امِا با وجود ترجمهناپذيري، امكان پيوستگي به ميزان كافي در مرجعها بين نظريهها وجود دارد و همين امر اجازه ميدهد كه بتوانيم محتواي نظريهها را بر پاية مرجعهايي كه در نظريهها مشترك هستند و همپوشي دارند مقايسه كنيم. كتاب عقلانيت، نسبيگرايي و قياسناپذيري در بخشهاي چهار و پنج به موضوعاتي معرفتشناسانه از جمله گزينش عقلاني نظريه، تحولات روششناسي و توجيه معرفتي ميپردازد. دو مقالهاي كه بخش چهارم را شكل ميدهند به اين مطلب اشاره دارند كه پايههاي يك مفهوم جديد از عقلانيت علمي را ميتوان در كارهاي كوهن و فايرابند يافت. چنين ديدگاهي را ميتوانيم در كارهاي كساني مانند ريچارد برنشتاين (Richard Bernstin)در كتابش فراتر از عينيگرايي و نسبيگرايي (Beyond Objecctivism and Relativism) بيابيم. برنشتاين اشاره ميكند: كوهن و فايرابند را بايد به عنوان افرادي در نظر گرفت كه دعوت به ديدگاهي سهلنگرانه به عقلانيت علمي مي كنند، چيزي مانند اشكال دلخواهانة استدلال كه مربوط به عقلانيت اعمال معمولي است. با در نظرگرفتن اين نكته، سنكي در مقالة هفتم به طور خلاصه عناصر اصلي يك روايت غيرالگوريتمي و روششناسي تكثرگرايانه از ماهيت گزينش عقلاني نظريههاي علمي را ارائه ميكند. وي اشاره ميكند تمام اين عناصر را ميتوانيم در كارهاي كوهن و فايرابند بيابيم. امِا چنين روايتي نيازمند اين مطلب است كه گزينش عقلاني، مستلزم ميزان چشمگيري از قضاوتهاي دلخواهانه باشد كه البته نميتوان آن را با قواعد الگوريتمي سنجيد. بنابراين در مقالة هشتم سنكي استدلال ميكند كه قضاوت عقلاني بايد نقشي اساسي در نظرية عقلانيت علمي ايفا كند. وي از نظريهاي از قضاوت كه هارولد براون (Harold Brown) كتاب خود به عنوان عقلانيت (Rationality)آورده بهره ميگيرد. مطابق اين نظريه قضاوت يك ظرفيت اكتسابي و ماهرانه براي رسيدن به تصميم در نبود قواعد است. مشكل اصلي كه هر روايتي از استدلال علمي با آن مواجه است و از ديدگاههاي كوهن و فايرابند قابل استنتاج ميباشد مشكلي است كه دقيقاً كار خود آنها نيز با آن مواجه است، يعني مشكل نسبيگرايي. بنابراين در بخش پنجم كتاب، نويسنده تلاش دارد نشان دهد كه يك روايت تكثرگرايانه و غيرالگوريتمي از گزينش عقلاني نظريه لازم نيست كه حتماً به ورطة نسبيگرايي معرفتي بلغزد. موضع سنكي در اين مورد بسيار تحت تاثير كارهاي لاري لائودن خصوصاً كتاب علم و ارزشها (Science and Values) و نوشتههاي متعاقب آن است. لائودن به طور قوي استدلال كرده است كه يك روايت طبيعتگرايانه براي تضمين قواعد روششناسي ديدگاه تكثرگرايانه را قادر ميسازد كه تهديد نسبيگرايي را پاسخ دهد و اين موضوع اصلي بخش پنجم اين كتاب است. در مقالة نهم نويسنده استدلال ميكند كه طرد يك روش علمي ثابت و قبول كثيري از معيارهاي روششناسي منجر به روايتي نسبيگرايانه در گزينش عقلاني نظريه نخواهد شد. سنكي معتقد است اين فكر كه تغيير در روشها باعث نسبيگرايي ميشود از اين فرض ناشي شده است كه صرف پيروي از معيارهاي كاربردي براي توجيه عقلاني، كافي است. وي معتقد است كه اين فرض درست نبوده و بر عليه آن اقامة دعوي ميكند. اعتراض به اينكه تغيير در روششناسي، منجربه نسبيگرايي ميشود موضع خود لائودن در كتاب علم و ارزشها را نيز هدف قرارمي دهد.در مقالة دهم، نويسنده از موضع طبيعتگرايي هنجاري (normative naturalism) لائودن دربارة تضميني معرفتي از معيارهاي روششناسي دفاع ميكند كه اين موضع لائودن بر عليه يكي از اصليترين منتقدان به اين رويكرد يعني جان وارال (John Worrall) ارائه گرديده است. بالاخره در مقالة يازدهم، نويسنده ادعاي چالشبرانگيز لائودن مبني بر اينكه ريشههاي نسبيگرايي معرفتي معاصر را ميتوان در ديدگاههاي فراروششناسانة فيلسوفان علم تجربهگراي متقدم يافت را به بحث ميگذارد. سنكي در اين مقاله مدعي ميشود كه اين ادعا را ميتوان در زمينة تز كارل پوپر در مورد موقعيت قراردادي قواعدروششناسي يافت و استدلال ميكند كه در حقيقت چنين نوعي از قراردادگرايي، پوپر را كاملاً در معرض نسبيگرايي قرار ميدهد. نويسنده در انتهاي مقدمة كتاب يادآوري ميكند كه به استثناي مقالة چهارم و برخي قسمتها در مابقي مقالات موضوع واقعگرايي علمي در اين كتاب به صورت حاشيهاي مطرح گرديده است .وي تا حدي علت كار خود را اين ميداند كه موضوع واقعگرايي علمي را مستقل از بسياري از موضوعات معرفتي و معناشناختي كه مورد توجه اين كتاب بوده است در نظر ميگيرد. علت ديگرآن را نيز اين ميداند كه مقالات نوشته شده در اين كتاب همگي از منظر يك واقعگرايي علمي نگاشته شدهاند. بنابراين ضمن اينكه اين ارتباطات را به صورت صريح بيان نكرده است ولي تصوير كلي مندرج در كتاب كاملاً با واقعگرايي علمي همساز است.