در اين مقاله پوپر به نقدهاي كوهن به ديدگاه خودش پاسخ ميدهد. به اعتقاد پوپر، كوهن آراي او را يا بهخوبي درك نكرده است يا آنكه آنها را درست تفسير نميكند. پوپر بر اين باور است كه تاريخ علم آنچه را كه كوهن آن را علم متعارف ميخواند تأييد نميكند و ايدة رجوع به جامعهشناسي يا روانشناسي جالب اما مأيوسكننده است. «منطق كشف» از «روانشناسي پژوهش» نكات كمتري ميآموزد اما دومي ميتواند براي اولي آموزندهتر باشد. واژگان كليدي: علم متعارف، پارادايم، منطق كشف، روانشناسي پژوهش. * * * نقد پرفسور كوهن (Kuhn) از آراي من درباب علم، جالبترين نقدي است كه تا به حال ديدهام. يقيناً وي مطالب كم و بيش مهمي از آراي مرا درست نفهميده يا درست تفسير نكرده است. براي مثال، وي فرازي از اوايل فصل نخست كتاب مرا با عنوان، منطق اكتشاف علمي (The Logic of Scientific Discovery) با نكوهش نقل ميكند. در اينجا ميخواهم بخشي از مقدمة چاپ اوّل اين كتاب را نقل كنم كه از ديد كوهن به دور مانده است (در چاپ اول كتاب، متن مزبور را درست قبل از متني كه كوهن نقل كرده بود، آوردهام؛اما بعدها در چاپ انگليسي اين كتاب مقدمه را بين اين دو متن اضافه كردم.) فراز كوتاهي كه كوهن نقل ميكند ميتواند خارج از سياق متن نشان دهد از اين حقيقت مورد تأكيد وي غافل بودهام كه دانشمندان آراي خود را ضرورتاً در چارچوب نظري مشخصي بسط ميدهند، ولي به نظر ميرسد پيشگامان بلافصل سال 1934 اين عقيده نيز پيشگويي مشابهي در مسئلة اصلي كوهن با وي داشتهاند. پس از دو سخن حكيمانه از شليك (Schlick) و كانت (Kant)، كتاب من با عبارات زير آغاز ميشود: «دانشمندي كه يك كار تحقيقي را براي مثال در فيزيك آغاز ميكند، هم ميتواند به يكباره وارد موضوع شود و هم ميتواند عمق آن، يعني كنه آن ساختار نظاميافته را مورد بررسي قرار دهد؛ زيرا ساختار آموزههاي علمي از پيش در عالم وجود داشته و جايگاه اين مسئله عموماً پذيرفته شده است. به همين دليل او ميتواند كار تطبيق مقالة تحقيقياش را با چارچوب دانش علمي به ديگران واگذار كند». سپس به بيان اين موضوع ميپردازم كه فيلسوف خود را در يك موقعيت متفاوت ميبيند. اكنون تا حد زيادي واضح به نظر ميرسد كه عبارت نقل شده، وضعيت «متعارف» يك دانشمند را به طريقي بسيار شبيه كوهن، توصيف ميكند: بنا و ساختاري نظاميافته از علم وجود دارد كه جايگاه عموماً پذيرفتهشدهاي از مسئله را در اختيار دانشمند ميگذارد، اين دانشمند كار علمي خود را ميتواند با آن تطبيق دهد. به نظر ميرسد اين موضوع شباهت زيادي با يكي از نقطه نظرهاي اصلي كوهن دارد: علم متعارف (noraml science) يا همانطور كه وي از آن ياد ميكند، كار «متعارف» يك دانشمند ساختار نظاميافتهاي از فرضها، يا يك نظريه و يا يك برنامة تحقيقي را پيشفرض ميگيرد، برنامهاي كه جامعة دانشمندان براي بحث عقلاني در مورد كارشان بدان نياز دارند. اين واقعيت كه كوهن از نقطة اتفاق نظر ]دانشمندان[ غفلت ورزيد و بلافاصله به سراغ چيزي رفت كه بعدها دنبال كرد و نيز چيزي كه گمان ميكرد نقطة اختلاف نظر آنها است، به نظر من قابل ملاحظه است. اين امر نشان ميدهد انسان هرگز كتابي را نميخواند و نميفهمد، جز اينكه از پيش توقّعات مشخصي دربارة آن داشته باشد. چنين موضوعي را ميتوان يكي از نتايج تز من بهشمار آورد: رويكرد ما به اشيا ] همواره [ با فكري اوليه و قبلي (a preconceived theory) توأم است. در مورد ]مطالعة[ يك كتاب نيز همين طور است. درنتيجه، انسان ميتواند فهمي از ]عبارت يك كتاب[ داشته باشد كه بدان علاقه دارد و يا بيعلاقه به آن است و نيز ميتوان با تكيه بر هر دليل ديگري كه در كتاب مييابد، چنين فهمي از عبارت را انتخاب كند؛ و كوهن نيز در مطالعة كتاب من اين گونه عمل ميكند. ولي بهرغم اين نكات جزئي، فكر ميكنم كوهن ]انديشة[ مرا بسيار خوب فهميده است، حتّي بهتر از اغلب منتقداني كه تا به حال شناختهام و نقد اصلي او از اهميت زيادي برخوردار است. به طور خلاصه، نقد اصلي كوهن اين است كه من كاملاً از آنچه وي علم «متعارف» ميخواند غافل بودهام و صرفاً به توصيف چيزي پرداختهام كه آن را «پژوهش خاص» (extraordinary research) يا «علم برجسته» (extraordinary science) ناميده است. گمان ميكنم ميان اين دو امر مهم احتمالاً تمايز كاملاً صريحي، آن طور كه كوهن براي آنها قايل است، وجود ندارد؛ امّا واقعاً حاضرم بپذيرم در بهترين حالت، تنها به نحو اجمالي از اين تمايز آگاه بودهام؛ و بهعلاوه، اين تمايز حاكي از چيزي است كه از اهميت بسزايي برخوردار است. اينكه دو اصطلاح «علم متعارف» و «علم خاصِ» كوهن، در مقايسه با هم، تا اندازهاي مصادره به مطلوب اوّل (question begging) و ـ به تعبير كوهن ـ «ايدئولوژيك» باشند يا نباشند، اهميت زيادي ندارد. فكر ميكنم همة اين قبيل مفاهيم اينگونه هستند؛ امّا چنين موضوعي از منتي كه كوهن به خاطر تذكّر اين تمايز بر من دارد نميكاهد، تمايزي كه چشمانم را به روي انبوه مسائلي كه قبلاً به وضوح نديده بودم گشود. علم «متعارف»، به تعبير كوهن واقعيت دارد و فعاليتي غيربنيادي است. به بيان دقيقتر، اين علم حرفة نهچندان حياتي دانشجوي علمي است كه اصول جزمي حاكم بر زمانه را پذيرفته است؛ و در نظر ندارد آن را مورد ترديد قرار دهد؛ و يك نظرية جديد انقلابي را تنها وقتي ميپذيرد كه تقريباً همگان حاضر به پذيرش آن شدهاند، يعني هنگامي كه به واسطة نوعي نفوذ پر سر و صدا رواج يافته باشد. ايستادگي در برابر يك نظرية جديد، چهبسا به اندازة ابداع آن نظريه به جرأت نياز دارد. شايد بتوان گفت در توضيحي كه از علم «متعارف» كوهن به عمل آوردهام تلويحاً و به نحو ضمني وي را نقد ميكنم. بنابراين، بايد بگويم آنچه كوهن بيان كرده، قطعاً واقعيت دارد و بايد مورّخان علم به آن اهميت دهند. اينكه از پديدة علم «متعارف» رويگردانم، زيرا آن را خطري براي علم ميدانم، درحالي كه كوهن ظاهراً بدان تمايل دارد، زيرا آن را «متعارف» ميداند، موضوعي ديگر؛ ولي يقيناً قابل ملاحظه است. بهنظر من، همانطور كه كوهن ميگويد، بايد براي دانشمند «متعارف» متأسف بود (مطابق نظر كوهن درباب تاريخ علم، بسياري از دانشمندان بزرگ بايد «متعارف» بوده باشند؛ امّا چون براي آنها متأسف نيستم، فكر نميكنم ديدگاههاي كوهن هم بتواند كاملاً درست باشد). چنين دانشمندي به نحو نامناسبي تعليم يافته است. به عقيدة من و بسياري از انديشمندان ديگر، همة تعاليم دانشگاهي ـ و در صورت امكان سطوح پايينترـ بايد تفكّر انتقادي را تعليم داده و تشويق نمايند. دانشمند «متعارف»، همان طور كه كوهن بيان ميكند، به نحو نامناسبي آموزش ديده است. وي به شيوهاي جزمي تعليم يافته و قرباني القاي عقيده شده است. دانشمند «متعارف» فني را آموخته است كه ميتواند بدون پرسش از دليلش، آن را بهكار برد ـ بهويژه در مكانيك كوانتوم. درنتيجه، برخلاف كسي كه وي را دانشمند ناب (a pure scientist) مينامم،او دانشمندي كاربردي ( applied scientist) خوانده شده است. دانشمند كاربردي، همان طور كه كوهن بيان ميكند به حل معمّاها قانع است. انتخاب اين واژه از سوي كوهن نشان ميدهد كه وي در نظر دارد تأكيد كند: مسئلهاي كه دانشمند «متعارف» حاضر ميشود به آن بپردازد، واقعاً بنيادي نيست، بلكه امري روزمره است، ]يعني[ آنچه را آموخته به كار ميگيرد. كوهن چنين امري را مسئلهاي ميداند كه در آن يك نظرية غالب (dominant theory) ـ و به تعبير وي «پارادايم»ـ به كار ميرود. موفقيت دانشمند «متعارف» تماماً به اين امر بستگي دارد كه نشان دهد يك نظرية غالب را ميتوان به نحو مناسب و رضايتبخش در حل معماي مورد بحث به كار برد. توصيف كوهن از دانشمند «متعارف» به وضوح مرا به ياد گفتگويي مياندازد كه در سال 1933 يا حدود آن با دوستم فيليپ فرانك (Philipp Frank) داشتم. در آن زمان، فرانك از رويكرد غيرانتقادي اكثر دانشجويان مهندسياش به علم، سخت شكايت ميكرد. آنها صرفاً ميخواستند «حقايق را بدانند» و به سراغ نظريهها يا فرضيههايي كه «عموماً پذيرفته نشده» و در عين حال محل بحث بود، نميرفتند: چنين مسائلي باعث ناراحتي دانشجويان ميشد. اين دانشجويان تنها ميخواستند آن «امور و حقايقي» را بدانند كه ميشود آنها را با هوش سليم و بدون ژرفانديشي در پژوهش، به كار برد. ميپذيرم كه چنين نگرشي وجود دارد؛ و اين نگرش نه تنها در ميان دانشجويان مهندسي، بلكه در ميان كساني كه به دانشمند شهرت يافتهاند نيز رواج دارد. تنها ميتوانم بگويم در اين نگرش و امكان متعارف شدن آن خطر بزرگي ميبينم (درست همانطور كه گسترش تخصصي شدن را خطر بزرگي ميبينم، كه اين روند هم يك حقيقت تاريخي انكارناپذير است): خطري براي علم و بهواقع براي تمدّنها؛ و اين نشان ميدهد چرا تأكيد كوهن بر وجود اين نوع علم را تا اين اندازه مهم ميدانم، هرچند معتقدم كوهن در عادي شمردن آنچه علم «متعارف» ميخواند، بهخطار رفته است. با اينكه خيال ندارم مناقشهاي لفظي كنم، امّا مايلم اشاره كنم كه اگر نگويم هيچ، ولي شمار اندكي از دانشمنداني كه ]نامشان[ در تاريخ علم به ثبت رسيده است، «متعارف»، به معنايي كه كوهن مراد ميكند، هستند. به بيان ديگر، من هم دربارة برخي حقايق تاريخي و هم در مورد ويژگي علم با كوهن اختلاف نظر دارم. براي مثال، چارلز داروين (Charles Darwin) را قبل از انتشار كتابش، منشأ انواع (The Origin of Species) ، درنظر بگيريد. وي حتّي پس از انتشار اين كتاب نيز، به تعبير زيبايي كه پرفسور پرس ويليام (Pearce William) از ماكس پلانك (Max Planok) نقل ميكند، به عنوان يك انقلابي ناراضي (reluctant revolutionary) شهرت داشت؛ با اينكه پيش از آن بهسختي ]ميتوان گفت[ اصلاً يك انقلابي بوده است. چيزي شبيه يك نگرش انقلابي آگاهانه را در بيان وي از كتاب «سفر تولة پاكوتاه» (The Voyage of the Beadle) مشاهده نميكنيم. امّا اين كتاب مملو از مسائل اصيل، جديد و بنيادي و نيز حدسهاي صريحي ـ كه اغلب با يكديگر رقابت ميكنند ـ دربارة راهحلهاي ممكن است. بهزحمت ميتوان علمي يافت كه حالت انقلابي آن كمتر از گياهشناسي توصيفي باشد. با وجود اين، گياهشناسي توصيفي، پيوسته با مسائل اصيل و جالبي مواجه است، مسائلي چون: پراكندگي، رستنگاههاي خاص، تنوع گونهها يا زيرگونهها و مسائلي از قبيل همزيستي، آفات خاص، امراض خاص، نژادهاي مقاوم، نژادهاي كم و بيش بارور و غيره. بسياري از اين مسائل توصيفي، رويكردي تجربي را بر گياهشناس تحميل ميكند؛ و اين امر وي را بهسوي فيزيولوژي گياهي وبنابر اين به سوي يك علم نظري و تجربي ـ به جاي يك علم صرفاً توصيفي ـ سوق ميدهد. مراحل گوناگون اين تغيير حالات تقريباً بهنحو نامحسوسي درهم تنيده ميشوند و در هر مرحله، مسائلي اصيل و نه از نوع «معمّا» مطرح ميشود. امّا شايد چيزي كه كوهن «معمّا» ميخواند، همان چيزي است كه من آنرا «مسئله» ميخوانم؛ و مطمئناً درصدد مناقشهاي لفظي نيستم. بنابراين اجازه دهيد چيزي كلّيتر درخصوص دستهبندي كوهن از دانشمندان بگويم. تأكيد ميكنم از نظر كوهن ميان «دانشمند متعارف» و «دانشمند خاص» دستهبنديهاي زيادي وجود دارد؛ و بايد هم وجود داشته باشد. بولتسمن (Boltzman) را درنظر بگيرد: كمتر دانشمندي به بزرگي او ميتوان يافت. به زحمت ميتوان گفت عظمت وي بستگي به انقلاب بزرگي داشته است كه، به عنوان پيرو شديد ماكسول (Maxwell) ايجاد كرده است. با وجود اين، وي بهاندازة هر دانشمند ديگر از «متعارف بودن» مبرا بود. بولتسمن مبارزي دلير بود كه در برابر شيوة حاكم بر زمانهاش ايستاد؛ شيوهاي كه ضمناً تنها در خاك اصلي اروپا حاكم بود و پيروان اندكي در انگلستان آن زمان داشت. به اعتقاد من دستهبندي كوهن از دانشمندان و ادوار علمي، دستهبندي قابل ملاحظهاي است، امّا نياز به اصلاح دارد. طرح وي از ادوار «متعارف» تحت تأثير يك نظرية غالب (يا در اصطلاحشناسي كوهن يك «پارادايم») است و از انقلابهاي منحصر به فردي ناشي ميشود كه به نظر ميرسد تطبيق نسبتاً خوبي با دانش ستارهشناسي دارد. امّا با مسئله تكامل نظريهها مطابقت ندارد؛ يا براي مثال، با تكامل علوم بيولوژيكي، مثلاً از زمان داروين و پاستور (Pasteur) مطابق نيست. بهويژه درخصوص مسئلة مادة نخستين (the problem matter) حداقل سه نظرية غالب در اختيار داريم كه از عهد باستان با هم رقابت ميكردهاند: نظريههاي پيوستگي اشيا (continuity theories)، نظريههاي ذرهوار اشيا (atomic theories) و نظريههايي كه تلاش دارند اين دو نظريه را وحدت بخشند. علاوه بر اين، روايت ماخ (Mach) از باركلي (Berkeley) نيز براي چند صباحي مطرح بود ـ نظريهاي كه «مادة نخستين» را نه يك مفهوم علمي، بلكه مفهومي مابعدالطبيعي ميداند؛ به اين معنا كه چيزي تحت عنوان يك نظريه طبيعي دربارة ساختار مادة نخستين وجود ندارد؛ و پارادايم واحدِ (the one paradaigm) تمام نظريههاي طبيعي، نظرية پديدارشناسانة جنبش و حركت ذرّات (the phenomenological theory of heat) است. (من در اينجا واژة «پارادايم» را در معنايي نسبتاً متفاوت از كوهن به كار ميبرم: كه به معناي يك برنامة پژوهشي (research program) است و نه يك نظرية غالب ـ شيوهاي از تبيين كه برخي دانشمندان آن قدر آن را رضايتبخش ميدانند كه خواهان پذيرش همگانيِ آن هستند. با اينكه آنچه كوهن آن را علم «متعارف» ميخواند، يافتهاي بسيار قابل ملاحظه ميدانم، ]ولي[ فكر نميكنم تاريخ علم آموزة وي را ـ كه اساس نظرية ارتباط عقلاني او است ـ تأييد كند، يعني اين آموزه كه «به طور متعارف» در هر قلمروي علمي، نظرية غالب واحدي ـ «پارادايم» ـ وجود دارد. همچنين تأييد نميكنم تاريخ علم مبتني بر توالي نظريههاي غالبي باشد كه با دورههاي انقلابي و ميانيِ علم خاص همراه بوده است؛ دورههايي كه به بيان وي فقدان يك نظرية غالب در آنها موجب از بين رفتن ارتباط دانشمندان ميشود. اين تصوير از تاريخ علم با واقعياتي كه مشاهده ميكنم منافات دارد. زيرا از عهد باستان تا به حال، بحثهاي دائمي و پرباري بين نظريههاي غالب و رقيب درخصوص اين مسئله وجود داشته است. اينك بهنظر ميرسد كوهن در مقالة اخيرش اين تز را مطرح ميكند كه منطق علم اهميت چنداني ندارد و هيچ نوع توانايي تبييني در اختيار مورّخ علم نميگذارد. اين طور به نظرم ميرسد كه نتيجة تز كوهن، تقريباً به اندازه تزي كه در نورشناسي (Optics) نيوتن (Newton) مطرح شد، يعني «فرضيهها را بهكار نميبرم»، تناقضنما باشد. زيرا همانطور كه نيوتن از فرضيهها استفاده ميكند كوهن نيز منطق را بهكار ميبرد ـ البته نه فقط براي استدلال كردن، بلكه درست به همان معنايي كه در منطق اكتشاف بيان كردهام. هرچند در برخي مسائل، منطق اكتشافي كه كوهن به كار ميبرد، اساساً با منطق اكتشاف من تفاوت دارد، يعني منطق وي، منطق نسبيگرايي تاريخي (historical relativism) است. ابتدا اجازه دهيد به برخي مسائل مورد توافقم با كوهن اشاره كنم. به اعتقاد من، علم ]اساساً[ انتقادي (critical) است؛ يعني علم عبارت است از حدسهاي متهورانه (bold conjectures) كه از طريق نقد (criticism) اصلاح ميشود و بنابراين ميتوان آن را امري انقلابي (revolutionary) دانست. امّا همواره نياز به قدري جزمانديشي (dogmatism) را تأكيد كردهام: دانشمند جزمانديش نقش مهمي ايفا ميكند. ولي اگر به راحتي در مقابل نقد تسليم شويم هرگز نقطة قوت حقيقي نظريههاي خود را درنخواهيم يافت. ولي كوهن اين نوع جزمانديشي را در نظر ندارد. وي اعتقاد دارد در بسياري از ادوار، يك اصل جزمي غلبه داشته است و معتقد نيست كه روش علم، به نحو متعارف، عبارت از حدسهاي متهورانه و نقد باشد. استدلالهاي اصلي كوهن كدام است؟ اين استدلالها، نه روانشناختي و تاريخي، بلكه منطقي هستند. كوهن معتقد است عقلانيت علم، پذيرش يك چارچوب مشترك را پيشفرض ميگيرد. به اعتقاد وي عقلانيت بر چيزي شبيه يك زبان و يك رشته فرضهاي مشترك مبتني است . وي اشاره ميكند بحث و نقد عقلاني تنها وقتي ممكن است كه دربارة مباني و اصول توافق داشته باشيم. اين تز مورد تأييد همگان بوده و درحقيقت متداول است: يعني همان تز نسبيگرايي (relativism)، كه تزي منطقي است. البته من اين تز را نادرست ميدانم ولي ميپذيرم بحث درباره معمّاها در يك چارچوب پذيرفتهشدة مشترك و رسيدن به چارچوبي نوين بهواسطة جرياني از شيوه جديد و حاكم، بسيار آسانتر از بحث در مورد اصول، يعني همان چارچوب فرضهاي ما است. امّا اين تز نسبيگرايانه كه چارچوب را نميتوان ]اساساً[ مورد انتقاد قرار داد خود تزي است كه ]اساساً[ ميتوان آن را مورد انتقاد قرار داد و مصون از نقد نيست. نام اين تز را افسانة چارچوب (the myth framework) گذاشته و در مناسبتهاي مختلف آن را مورد بحث قرار دادهام. اين تز را خطايي فلسفي و منطقي ميدانم (به خاطر ميآورم كوهن استفادة مرا از واژة «خطا» (mistake) نميپسندد. امّا اين بيرغبتي تنها بخشي از نسبيگرايي او است). ميخواهم به اجمال بيان كنم چرا يك نسبيگرا نيستم: قطعاً به حقيقت «مطلق» (absolute) و «عيني» (objective)، به معنايي كه تارسكي (Tarski) اراده ميكند، اعتقاد دارم (البته «مطلقگرا» به معنايي كه فكر كنيد من و هر كس ديگري حقيقت را در جيب خود داريم، نيستيم). ترديد ندارم اين موضوع يكي از آن دسته مسائلي است كه به نحو كاملاً عميقي موجب اختلاف ميان ما ميشود؛ و اين يك مسئلة منطقي است. واقعاً تصديق ميكنم زندانياني هستيم كه همواره در چارچوب نظريهها، توقعّات، تجارب پيشين، و زبان خود گرفتار آمدهايم. ولي زندانياني بهمعناي پيكويكي (in a pickwickian sense) آن، يعني اگر كوشش كنيم همواره ميتوانيم از چارچوبها خلاصي يابيم. البته بايد اذعان كرد مجدّداً خود را در يك چارچوب خواهيم يافت ولي اين چارچوب، چارچوب غنيتر و وسيعتري خواهد بود كه باز هميشه ميتوان از آن رهايي يافت. مسئلة اصلي اين است كه بررسي انتقادي و مقايسه چارچوبهاي مختلف همواره امري ممكن است. اين فقط يك انديشه جزمي ـ خطرناك ـ است كه ]بگوييم[ چارچوبهاي مختلف شبيه زبانهايي هستند كه قابل ترجمه به هم نيستند. حقيقت اين است كه حتي زبانهاي كاملاً متفاوت (مانند زبان انگليسي و هوپي و يا زبان انگليسي و چيني) نيز غيرقابل ترجمه به هم نيستند و هوپيها و چينيهاي زيادي هستند كه مهارت بسيار بالايي در زبان انگليسي دارند. افسانة چارچوب در روزگار ما سد دفاعي و يك اصل غيرعقلانيتگرا است. در مقابل تز فوق، تز من بيان ميكند كه افسانة چارچوب به آساني يك امر مشكل را بزرگنمايي كرده و آن را به يك امر ناممكن تبديل ميكند. بايد دشواري بحثي را كه بين مردم در چارچوبهاي مختلف صورت ميگيرد، پذيرفت. امّا چيزي مفيدتر از اين بحث، يعني برخورد فرهنگها نيست، برخوردي كه بعضي از بزرگترين انقلابهاي فكري را به وجود آورده است. تصديق ميكنم يك انقلاب فكري، اغلب شبيه گفتماني ديني است. ممكن است است فكر تازهاي مانند برق در ذهن ما جرقه بزند. امّا اين بدان معنا نيست كه نتوانيم بهنحو انتقادي و عقلي ديدگاههاي پيشين خود را در پرتو ديدگاههاي جديد ارزيابي كنيم. بنابراين گفتن اين امر واقعاً نادرست است كه گذار از نظرية جاذبة نيوتن به نظرية اينشتين (Einstein)، يك جهش نامعقول به شمار ميرود و نيز اين دو نظريه به لحاظ عقلي غيرقابل مقايسهاند. برعكس نقاط مشترك و مشابه فراواني (مانند نقش معادلة پويسن (Poission's equation) بين اين دو نظريه وجود دارد: از نظرية اينشتين نتيجه ميشود كه نظرية نيوتن تخميني بسيار عالي است (مگر آنجا كه ميگويد سيارات و ستارگان دنبالهدار با نيروي گريز از مركز فوقالعادهاي بر مدارهاي بيضوي حركت ميكنند). بنابراين، مقايسة انتقادي نظريهها و چارچوبهاي رقيب رد علم، بهعنوان امري متفاوت از تكنولوژي، همواره ممكن است و انكار اين امر ممكن نادرست است. در علم (و تنها در علم) ميتوان گفت به پيشرفت حقيقي دست مييابيم: و چيزي بيش از آنچه قبلاً ميدانستيم را ]خواهيم[ يافت. بنابراين، تفاوت بين نظرية كوهن و نظرية من اساساً به منطق بازميگردد؛ و نظرية كوهن نيز تماماً به آن بازميگردد. در برابر طرح پيشنهادي كوهن، يعني: «روانشناسي بهجاي منطق اكتشاف»، ميتوان اين طور پاسخ داد كه: تمام استدلالهاي شما، خود به اين تز بازميگردد كه دانشمندان به لحاظ منطقي، ملزم به پذيرش يك چارچوب هستند، زيرا هيچ بحث معمولي ميان چارچوبها ممكن نيست. اين يك تز منطقي است هرچند نادرست ميباشد. درحقيقت، همان طور كه در جاي ديگر توضيح دادم، «شناخت علمي» (scientific knowledge) را ميتوان امري غيرذهني (subjectless) به شمار آورد و نظامي از نظريهها دانست كه همچون ساختمان يك كليساي جامع، روي اين نظريهها كار ميكنيم. هدف ما يافتن نظريههايي است كه، در پرتو بحث نقّادانه، به حقيقت نزديكتر شوند. براين اساس، هدف افزايش بارِ ـ صدق (truth-content) نظريههاي ما است (كه چنانچه نشان دادهام تنها با افزايش محتوايشان حاصل ميشوند). نميتوانم سخنم را بدون اشاره به اين موضوع خاتمه دهم كه ايدة روي آوردن به جامعهشناسي يا روانشناسي ـ و يا همان طور كه پرس ويليام ميگويد، تاريخ علم ـ براي رفع جهلي كه به اهداف علم و پيشرفت احتمالي آن مربوط ميشود، امري تعجبآور و نااميدكننده است. بهواقع جامعهشناسي و روانشناسي، در مقايسه با فيزيك، مملو از شيوهها و اصول جزمي اصلاحناپذير است. اين باور كه بتوانيم در اين علوم چيزي شبيه يك «توصيف عيني محض» بيابيم بهوضوح نادرست است. گذشته از اين، فروغلطيدن در اين علومِ غالباً جعلي، چگونه ميتواند ما را در حل اين مشكل خاص ياري كند؟ وقتي به علم جامعهشناسي (يا روانشناسي، يا تاريخ) روي ميآوريد، به اين دليل كه در آنها به وضوح به دنبال تصورات واهي و احمقانه نيستيد، آيا مقصودتان معلوم ساختن اين پرسش نيست كه «علم چيست؟» يا «چه چيز بهواقع در علم متعارف است؟» و به چه كسي رجوع خواهيد كرد: جامعهشناس (يا روانشناس و يا مورّخي) «متعارف» يا «خاص و برجسته»؟ به اين دليل است كه ايدة روي آوردن به جامعهشناسي يا روانشناسي را تعجبآور ميدانم و به دليل عبث بودن تمام آنچه قبلاً عليه گرايشها و روشهاي جامعهشناسي و روانشناسي، بهويژه در تاريخ، بيان كردهام، آنرا امري نااميدكننده ميدانم، نه اينطور نيست ]كه سخن مزبور درست باشد[، همانطور كه منطق محض نيز ميتواند نشان دهد؛ بر اين اساس، پاسخ ما به اين پرسش كوهن كه «از ميان منطق اكتشاف يا روانشناسي پژوهش (the psychology of research) كدام را اختيار كنيم؟»، اين است: با آنكه منطق اكتشاف چيز كمي بايد از روانشناسي پژوهش بياموزد، اما روانشناسي پژوهش، بايد نكات زيادي از منطق اكتشاف بياموزد. * . عضو هيأت علمي دانشگاه امام حسين(ع). . اين نوشتار ترجمة مقالة پوپر با مشخصات زير است: Karl Popper. “Normal Science and Its Dangres”, in: Criticism and the Growth of Knowledge, Musgrate (eds). London: Cambridge University Press. . نميدانم آيا استفادة كوهن از واژة «معما» ارتباطي با كاربرد ويتگنشتاين (Wittgenestein) از اين واژه دارد يا نه. البته، ويتگنشتاين اين واژه را در ارتباط با تزش استفاده ميكند: هيچ مسئلة حقيقي و اصيلي (genuine problems) در فلسفه وجود ندارد ـ جز اينكه معماها. يعني شبه ـ مسائل (pseudo-problems) به كاربرد نامناسب زبان مربوط ميشوند. هرچند ممكن است اينطور باشد، كاربرد واژة «معمِا» بهجاي واژه «مسئله»، يقيناً بيانگر اين است كه ميخواهيم نشان دهيم مسائلي به اين عنوان چندان جدِي و عميق نيستند. . براي مثال رجوع كنيد به فصل دهم كتاب حدسها و ابطالها و ضميمة نخست چاپ چهارم (1962) و چاپهاي بعدي جلد دوم كتاب جامعة باز. . رجوع كنيد به سخنراني من با عنوان «معرفتشناسي بدون يك فاعل شناسا»، در گزارش سومين كنگرة بينالمللي منطق، روششناسي و فلسفة علم، آمستردام، 1968. . رجوع كنيد به مقالة من با عنوان «برهاني درباب بار ـ صدق»، در كتاب ذهن، موضوع و روش نيگل فستژنيت، ويراستة پي. كي. فايرابند و گروور ماكسول، 1966.