معرفي كتاب مفهوم ايمان در كلام اسلامي (1)
زهرا پورسينا كتاب مفهوم ايمان در كلام اسلامي نوشته اسلامشناس مشهور ژاپني، توشي هيكو ايزوتسو، به اساسيترين محور اسلام، يعني ايمان، از بعد تحليل مفهومي ميپردازد و در واقع تلاش متكلمان اسلامي را در فهم اين مفهوم، انصافا با بيطرفي كامل (2) ، به تصوير ميكشد. نويسنده در اين كتاب توصيف مشروحي از جريان تاريخي پيدايش و سير مفهوم ايمان به دست ميدهد و اين، بيان جريان تاريخي تطور مفهوم ايمان است كه اين كتاب را، تا آنجا كه نگارنده ميداند، بينظير ساخته است. همچنين، نويسنده به تحليل معناشناختي دقيقي از ايمان و ساير مفاهيم كليدي وابسته به آن ميپردازد و براساس اصول معناشناختي ذيل، كار را به پيش ميبرد: 1 نخست اينكه با توجه به نسبت ترادفي دو كلمه ايمان و اسلام، كه سبب ايجاد يك حوزه معناشناختي ميگردد، وضعيت رقابت و كشمكشي را كه ميان اين دو كلمه در سير تفكر كلامي پيش ميآيد، بخوبي تصوير ميكند و نشان ميدهد كه چگونه اين نسبت ترادفي، حوزه معناشناختي مربوط به ايمان و اسلام را تعيين و تحديد ميكند. 2 با بيان تضاد اساسي (نسبت تقابلي) موجود ميان ايمان (اسلام) و كفر به حوزه معناشناختياي كه اين نسبت تقابلي آن را به وجود ميآورد ميپردازد و ميكوشد تا ساختار پيچيده آن را آشكار سازد. پيچيدگي اين حوزه بدين سبب است كه هر يك از كلمات ايمان و كفر براساس نسبت ترادفياي كه با تعدادي ديگر از كلمات كليدي دارد، حوزه معناشناختي مستقلي را ميسازد. 3 انشعاب يك مفهوم كليدي به تعدادي از عناصر مشكله، راه ديگري است كه حوزهاي معناشناختي را به وجود ميآورد. به عقيده نويسنده، در اينجا كلام اسلامي تصويري ارجمند از اين پديده ارائه ميكند; زيرا اين دقيقا همان كاري است كه مرجئه در خصوص مفهوم كليدي ايمان كردند كه سبب تجزيه چهار عنصر عمده (معرفت، تصديق، اقرار، و عمل) در ايمان شد. براين اساس او تطور كلامي مفهوم ايمان را در طول تاريخ، به صورتي كاملا واضح و آشكار، بررسي ميكند. اما در عين حال، ايزوتسو معتقد است كه ايمان، ماهيتا، پديدهاي شخصي و وجودي است كه عمق آن را نميتوان از راه تحليل مفهومي دريافت. يعني اگرچه با تحليل عقلي ماهيت ايمان، ميتوان در آشكار كردن ساختار مفهومي ايمان موفق شد، چنانكه متكلمان اسلامي چنين كردند، لكن در اين صورت چيزي عميقا شخصي و واقعا حياتي از شبكه ظريف اين تحليل ميگريزد و آن كنه و حقيقت ايمان است. او ميگويد: «چيزي در ايمان هست كه در مقابل اينكه نظري و معقول شود تا آخر ايستادگي ميكند. اگر عليرغم اين همه در صدد تحصيل فهمي فكري و عقلي از اين پديده باشيم، حيات تپنده ايمان لزوما از دست ميرود» و معتقد است كه براي تحصيل فهمي جامع از ايمان در انديشه اسلامي بايد اثري تحليلي شبيه اثر حاضر در باب ماهيت و سير تقوا و ساير مفاهيم كليدي در عرفان نيز پديد آوريم و سپس نتايجبه دست آمده از دو وجه (كلامي و عرفاني) را در كنار هم قرار دهيم. اما با توجه به اينكه ميدانيم هر «ظاهر»ي تجلي مستقيمي از «باطن» خود است، پرداختن به مفهوم ايمان از بعد كلامي ميتواند ماهيت واقعي ايمان را، گرچه به نحوي خاص، به عنوان واقعهاي وجودي، منعكس و آشكار كند و ساختار محكمي را كه در زير حالتبظاهر مبهم، اغفالكننده، و صرفا روانشناختي ايمان است روشن سازد. آنچه در ذيل ميآيد، گزارشي اجمالي از مباحثي است كه نويسنده در اين كتاب به آنها ميپردازد: پروفسور ايزوتسو در آغاز به چگونگي پيدايش مساله ايمان در امت اسلامي ميپردازد و نشان ميدهد كه چگونه اين موضوع از همان صدر اسلام در ميان مسلمانان طرح شد. مساله از آنجا پديد ميآيد كه خوارج پس از واقعه حكميت، حضرت علي(ع) را پيرو حكم بشري، نه حكم الهي، ميبينند; اين كار را كفر ميانگارند و ريشه اين كفر را ارتكاب گناه كبيره ميپندارند و معاويه را نيز به همين دليل تكفير ميكنند. به اين ترتيب، اين طرز تلقي خود را گسترش ميدهند و به جامعه اسلامي و مسلمانان از اين بعد مينگرند كه مرتكب گناه كبيره، كافر است و بايد از امت اسلامي طرد شود. به عبارت ديگر، خوارج به دنبال ايجاد امتي از «مؤمنان»، از ديد خودشان، بودند. همين امر سبب شد كه با اينكه آنان نظريهپرداز نبودند و به اين مسائل در سطح صرفا نظري نميپرداختند، عامل طرح مساله كفر و ايمان در امتشوند. البته روشن است كه «كفر» از ديدگاه خوارج، ديگر به معناي «كفر»ي كه قرآن مطرح كرد و آن را به معناي بيايماني كساني دانست كه از گرويدن به اسلام امتناع ميورزند نبود; لكن همان تقابل حادي كه در قرآن ميان كفر و ايمان مينهاد، اينان نيز نهادند. افراط خوارج در مساله تكفير حد و مرز را از اين امر برداشت و كار را بدانجا رساند كه در جامعه هيچكس نميتوانستخود را از خطر ابتلا به كفر مصون بداند. براي متكلمان پس از خوارج، اين مساله يك مساله مهم نظري بود كه تعريف درست كفر، و در نتيجه، ايمان را دربر ميگرفت، اما از آنجا كه تكفير هنوز بيشتر جنبه عملي داشت و به منزله ابزاري سهلالوصول براي سياست تحزبي به شمار ميرفت، هركس براحتي ميتوانستبراساس جزئيترين دليل، برادر مسلمان خود را كافر يا حتي مشرك بخواند و حتي گاه مساله بحدي پيش رود كه پيامبران الهي نيز از اين امر بركنار نمانند. بدين سان، تكفير خود را همچون اسلحهاي بغايتخطرناك در دست كساني كه از سر تعصب، وابسته به نحله خود بودند نمودار ساخت و روشن است كه اگر حد و مرزي براي تكفير وجود نميداشت، چه نتايج هولناكي ميتوانست در انتظار امت اسلامي باشد. در چنين اوضاع و احوالي، لازم بود كه به نحوي معقول جلو سوء استفاده از تكفير گرفته شود و نظريهاي تنسيق گردد كه بتواند تكفير بيمحابا را مهار كند. نويسنده در اينجا نظريه غزالي را به عنوان نمونهاي از تلاش متكلمان اسلامي در اين باب مطرح ميكند و آن را نظريهاي معتدل ميداند كه در آن شرايط ميتوانست عامل بازدارندهاي محسوب شود. غزالي طريق كساني را كه صرفا ديگران را بدين سبب كه با آنان موافق نيستند تكفير ميكنند محكوم ساخت و عملشان را متعصبانه و جاهلانه خواند و اساس مساله تكفير را به شريعت الهي، و نه عقل، بازگرداند. مطالب فوق در فصلهاي اول و دوم كتاب مطرح ميشود و در فصل سوم، نويسنده به مساله «مرتكب كبيره» ميپردازد. وي ميگويد كه سؤالات خوارج حول مفهوم محوري كفر، بسياري از مفاهيم كلامي را به وجود آورد كه از جمله آنها تكفير بود كه در فصل سابق به آن پرداخته شد و ديگري مفهوم «گناه كبيره» است كه در اين فصل مورد بحث قرار ميگيرد. مفهوم «گناه كبيره»، و نقطه مقابل آن «گناه صغيره»، از خود قرآن استنباط ميشود و ميتوان گفت كه تمايز ميان اين دو، منشا قرآني دارد. اما قرآن، و نيز احاديث، حدود آنها را معين و روشن نميكند. بنابراين در غير مورد «شرك»، كه بنا به اجماع مسلمين، بزرگترين گناه كبيره است، هر نحلهاي بياني داشت. ولي اين نظريات به پرداخت استادانه نظريه گناه كبيره منجر نشد; زيرا متكلمان اوليه بيشتر به مساله «مرتكب كبيره» توجه داشتند نه خود مفهوم «كبيره». در باب مساله «مرتكب كبيره» به چهار تفسير متفاوت در اوايل تاريخ كلام اسلامي برميخوريم: 1. مرتكب كبيره كافر است (ديد خوارج); 2. مرتكب كبيره مؤمن است (ديد مرجئه و، بعدها، قايلان به قول جمهور); 3. مرتكب كبيره فاسق است (ديد معتزله); 4. مرتكب كبيره منافق است (ديدگاه منسوب به حسن بصري)، كه نويسنده در اين فصل به بيان آراي فوق بخوبي ميپردازد. فصل چهارم، كه از فصول مهم كتاب است، به خود مساله ايمان و اسلام و نسبت ميان آن دو، و اينكه معناي هر يك از آنها چيست ميپردازد. يكي از مهمترين نظرياتي كه در اين باب طرح ميشود، نظر ابن تيميه است كه با نظر قايلان به قول جمهور و آنان كه ايمان و اسلام را در تحليل نهايي، يك چيز ميدانند، متفاوت است. موافقان نظريه جمهور براساس حديثي كه اسلام را مبتني بر پنج جزء ميداند (بني الاسلام علي خمس...) كه يكي از آنها ايمان است، مفهوم اسلام را جامعتر و حتي فراتر از ايمان ميدانند. نظريه ديگر، نظريهاي است كه به جاي تفاوت اين دو، بر تشابهشان تاكيد ميكند و ميگويد كه اسلام و ايمان اگرچه مفهوما متفاوتند، ليك در تحليل نهايي يك چيزند; زيرا ايمان در درون خود شامل عنصر تسليم و اذعان ميشود. اما ابن تيميه، براساس ديد ظريف و انعطاف پذيرش در باب زبان، اين دو نظريه را مورد نقد و تحليل قرار ميدهد و در نهايتبه اينجا ميرسد كه ميان استعمال مطلق و مقيد يك لفظ بايد تمييز نهاد تا معناي آن را درست فهميد. در باب نسبت ميان ايمان و اسلام ميگويد كه اگر كلمه ايمان به نحو مطلق به كار رود بايد به معناي ماهوياش كه شامل معناي اسلام (اعمال صالح) ميشود، فهم گردد. ايمان در اينجا با كلمات بر، تقوا، و دين (اگر به نحو مطلق به كار روند) يكي ميشود و نسبتبه مفهوم اسلام، فراتر ميگردد. اما هنگامي كه ايمان و اسلام در كنار هم در متن ميآيند، معناي ايمان محدود به فعل باطني قلب ميشود و جنبه بيروني موضوع (اعمال ظاهري) به قلمرو اسلام احاله ميگردد. فصل پنجم، كه به مساله ساختار ذاتي ايمان ميپردازد، با بيان نظريات فرق مرجئه در اين باب آغاز ميشود; زيرا از نظر تاريخي مرجئه نخستين كساني بودند كه مساله ساختار ذاتي ايمان را به صورتي صريح و قاطع مطرح كردند; و نيز تقريبا همه جهات عمده كلامي مرتبط با مفهوم ايمان پس از مسائلي كه آنان مطرح كردند معين ميشوند. سپس نويسنده به طرح وجوه مميزه نظريه ايشان ميپردازد و ميگويد نخستين وجه كه عبارت از رجحاني است كه در تعريف ايمان براي «معرفت» قايل شدهاند، ناشي از گرايش مرجئه به اين امر است كه ايمان را واقعهاي روحي و چيزي عميق در قلب انسان ميدانستند. ساير وجوه نظريهشان را نيز بدين ترتيب مطرح ميكند: اهميتي كه پس از «معرفت» به «اقرار لساني» ميدادند، توجهي كه برخي از آنان به متعلق ايمان، و در نتيجه متعلق «معرفت»، ميكردند، و نظري كه در باب مفهوم تجزيهپذيري ايمان داشتند كه به دنبال خود مساله «ازدياد و نقصان ايمان» را مطرح ميكرد. نكته مهم در اينجا اين است كه از آنجا كه مرجئه عموما مفهوم «عمل» را از ساختار ايمان خارج ميكردند و اين امر سبب اين نتيجه نظري ميشد كه ايمان حتي از گناهان كبيره هم تاثير نپذيرد و مؤمن به واسطه گناه كافر نشود، دگرگوني چشمگيري در وسعت مصداقي مفاهيم در قلمرو معناشناختي امتبه وجود آمد. نكته ديگر اينكه مرجئه چندين مساله مبنايي را مطرح كردند كه براي اخلافشان برجاي ماند: 1. مسائل مربوط به معادله «ايمان تصديق معرفت»; 2.مسائل مربوط به مقام اقرار در ساختار مفهومي ايمان; و 3. مسائل مربوط به عمل. مؤلف در فصلهاي ششم تا نهم به اين مسائل عمده ميپردازد. در فصل ششم نخستبه رجحاني كه مرجئه در تعريف ايمان براي «معرفت» قائل شدهاند ميپردازد و ميگويد كه اگرچه مساوي دانستن كامل ايمان و معرفتيك طرز تلقي عقليفكري صرف است ولي مرجئه را به دليل اهميتي كه عموما براي حالات عاطفي قايل بودند و اقرار لفظي را نيز در ايمان وارد ميكردند نميتوان عقليون صرف دانست. البته مرجئه معمولا به «معرفت» معناي «علم» ميدادند و از اين جهتبايد در آنان گرايشي رجحانا عقلي فكري را پذيرفت. اهميتي كه مرجئه براي معرفت قايل بودند، چندين مساله جالب را در ميان متفكران مسلمان پديد آورد. يكي از آنها ارتباط عقل و وحي در باب مساله ايمان است. در اينجا نويسنده خصوصا نظر ماتريديه را (به عنوان نماينده مرجئيگري) مطرح ميكند و ميگويد كه آنان ماهيت وجوبي شناختخدا را بر عقل (البته به عنوان يك وسيله) مبتني ميكردند (اگرچه خدا را موجب واقعي ميدانستند) و نقش شريعت الهي را در اين ميدانستند كه وجوب «شناخت» را بر مبنايي محكمتر قرار ميدهد. مساله ديگر بحثبر سر ارزش ايمان بالتقليد است كه نويسنده در اينجا نيز، مانند ساير موارد، نظريات مختلفي را كه در اين باب مطرح بوده است پيش ميكشد و در اين بررسي، بحق رعايت انصاف را شيوه خود ميسازد. نه معتزله را آنگونه كه مشهور استبه نحو كلي معتقد به نظر كفر العامه ميداند و نه اشاعره را; و براي هر يك دلايلي مستند عرضه ميدارد. در اينجا نظر ماتريديه، غزالي، و ابنحزم نيز، خصوصا در دو مورد اخير، با تفصيل بيشتري بيان ميشود. مساله ديگر، «محل ايمان» است كه خصوصا ماتريديه مطرح كردند و در مقابل نظريه كراميه كه ايمان را فقط به اقرار لساني محدود ميكردند بر «قلب» به عنوان شايستهترين «محل» ايمان تاكيد كردند و همين امر سبب ايجاد نظريه «محلها» شد كه به هريك از وظايف عمده روح ديندار، «محل» خاصي را اختصاص ميدهد. بسيار بجاست كه مؤلف در دنباله بحثسابق در فصل هفتم، به تفكيك عنصر «معرفت» و «تصديق» در تعريف ايمان ميپردازد و نظر كساني را كه «معرفت» را به عنوان نخستين عنصر ايمان نميپذيرند بلكه ترجيح ميدهند ايمان را با «تصديق» تعريف كنند، پيش ميكشد. زيرا ايشان معتقدند كه صرف «معرفت» نميتواند معادل ايمان باشد، اگرچه آن را به عنوان «سبب و اساس» ايمان ميپذيرند. سپس نويسنده با استفاده از نقد ابن حزم ميگويد كه معادله ايمان تصديق نيز خالي از اشكال نيست; زيرا بنا به اعتقاد ابنحزم، خداوند در قرآن به كلمه ايمان از لحاظ معناشناختي تخصيص بخشيده است، در حالي كه در مورد «تصديق» چنين كاري نكرده است. نظريه ديگري كه در اين باب قابل ذكر بوده است نظريه اشعري است كه، بنا به اقوال گوناگون، معتقد است كه لحاظ كردن «تصديق» در تعريف ايمان كاملا ضروري است، به نحوي كه گاهي نيازي به ذكر صريح آن نميبيند، و عنصر «قول» و «عمل» را در مرتبه پس از آن قرار ميدهد. فصل هشتم به عنصر «قول» در تعريف ايمان ميپردازد. نويسنده در مقابل نظر كراميه كه تاكيد بر «قول» را در تعريف ايمان به افراط ميرسانند، طرز تلقي خاص مكتب ابوحنيفه را به عنوان نظري طرح ميكند كه به صورتي معتدل بر «قول» تاكيد ميكند. البته اين نظر «اقرار» را در تعريف ايمان در مقام نخست و «تصديق» را پس از آن قرار ميدهد. در باب نظريه كراميه، برخلاف تصور رايجي كه عليه آنان هست، نويسنده نكتهاي را با استفاده از نظر ابن تيميه مطرح ميكند كه آنان را نسبتبه جهميه، كه طرف ديگر طيف افراط در مرجئيگرياند، در موضع بهتري قرار ميدهد و آن تفاوتي است كه ميان ديدگاه دنيا و ديدگاه آخرت مينهند كه سبب ميشود منافق را، اگرچه در اين دنيا مؤمن ميدانند، در آخرت محكوم به كيفر ابدي بدانند. نكته ديگر در نظر كراميه، كه در اين فصل مطرح ميشود، اين است كه آنان «نخستين» اقرار انسان را به ايمان، معتبر ميدانند و ميگويند كه تكرار اقرار، جز در مورد مرتد، توليد ايمان نميكند. لكن اين نخستين اقرار را به اقرار تاريخي اجداد بشر (كه در آيه 172 سوره اعراف مطرح ميشود) باز ميگردانند و به اين ترتيب آن را تا روز رستاخير، مؤثر و معتبر ميدانند. اين نظر كراميه، كه بوضوح نامعقول است، در قسمت آخر فصل هشتم مورد بررسي قرار ميگيرد. فصل نهم به يكي از جدالآميزترين مسائلي ميپردازد كه مرجئه مطرح كردند و آن مساله «اهميت عمل» است. از آنجا كه مرجئه، عموما، براي «عمل» اهميت ثانوي قائل بودند و جهم، خصوصا، آن را بكلي نسبتبه ايمان غير لازم ميدانست، بحث فراواني در اين باب در ميان متكلمان به وجود آمد. وعيديه، كه به دنبال تاكيد معتزله بر «عمل» به وجود آمدند، در نقطه مقابل جهم، انجام حتي يك معصيت را موجب محكوميت فرد به عذاب الهي ميدانستند. نويسنده در اين فصل نقد ابنحزم و خصوصا ابن تيميه را، كه جامعتر و كاملتر از نقد ابنحزم ميداند، در مقابل مرجئه پيش ميكشد. ابن تيميه در آغاز با معادله ايمان تصديق و اينكه تصديق را يگانه مترادف ايمان در زبان عربي بدانيم شديدا مخالفت ميورزد و ميگويد كه ايمان، برخلاف «تصديق»، فقط در مورد گزارشهايي به كار ميرود كه گزارشگر آن قابل اعتماد و اطمينان باشد تا بتوان در مقابل او تسليم شد. و اگر اين جنبه (يعني تسليم) وجود نداشته باشد، براحتي ميتوان كسي را «تصديق» كرد و در عين حال به او كفر ورزيد. بنابراين، ايمان ضرورتا بايد «تصديق» به علاوه قبول و تسليم باشد(اسلام) ،كه اين جزء اخير منطبق بر «عمل» استيعني اگرچه «تصديق» استوار ميتواند انسان را مسلمان سازد لكن او را مؤمن نميگرداند مگر اينكه با اعمال صالح همراه گردد. نكته جالب ديگر نظر ابن تيميه اين است كه او مفهوم «عمل قلبي» را وارد بحث ميكند و از آن به عنوان حلقه رابط ميان تصديق باطني و عمل ظاهري استفاده ميكند و ميگويد كه اين اعمال قلبي، مانند حب خدا، خوف از خدا، و مانند اينها، جزء لازم ايمانند و از آنجا كه اعمال ظاهري چيزي جز تجليات ضروري آنها نيستند، بنابراين «ايمان» اعمال ظاهري را نيز در بر ميگيرد و در اين باب نميتوان قايل به تفكيك ميان دو نوع عمل شد. مساله مهم بعدي كه با مساله اندراج «عمل» در مفهوم ايمان پيوند دارد «ازدياد و نقصان» ايمان است. زيرا كساني كه «عمل» را مندرج در ساختار ذاتي ايمان ميدانند طبيعتا ميپذيرند كه ايمان، به واسطه اين عامل، ميتواند تغيير يابد (و آنان كه نظر مخالف را اتخاذ ميكنند تغيير در ايمان را نيز نميپذيرند) و البته عموما خود «تصديق» را، كه جزء اصلي ايمان است، غير قابل تغيير ميدانند. مثلا، ابنحزم تغيير «تصديق» را به معناي تبديل آن به شك ميداند. مؤلف در اين بخش علاوه بر نظر ابنحزم و نيز تفتازاني، به بيان نظر غزالي (كه اين امر را پس از تفكيك معاني مختلف ايمان بررسي ميكند) و نظر ابنتيميه ميپردازد و ميگويد كه بررسي ابنتيميه در اين باب استادانهتر و تفصيليتر است. او لحاظهاي مختلفي را كه به واسطه آنها «ايمان» ازدياد و نقصان ميپذيرد را مطرح ميكند و برخلاف ابنحزم، «تصديق» را نيز عنصري قابل تغيير ميداند. در خاتمه فصل، موضع ذريگرايان و ماتريديه كه امكان ازدياد ايمان را به نحوي بسيار متفاوت با نظريات سابق ميپذيرند، ذكر ميشود. فصل دهم به مساله «استثنا در ايمان» ميپردازد. يعني اينكه آيا بايد صريحا با اظهار عبارت قطعي «من مؤمنم» اعتقاد راسخ خود را بيان كرد يا بايد عبارت شرطي «اگر خدا بخواهد» را نيز افزود. ماتريديه در اين باب نظر مخالف را اتخاذ ميكنند; زيرا عبارت شرطي فوق را دال بر شك ميدانند و ورود شك را در ايمان، بنا بر اجماع، كفر ميدانند. در مقابل، اشاعره بدين دليل كه چنان اظهار مطلقي (من مؤمنم) شبيه بالا بردن خود و اظهار بينيازي است، قايل به ضرورت اعمال «استثنا در ايمان» ميشوند. مؤلف در اين فصل نكاتي را كه هر دو گروه در اثبات نظريهشان ذكر ميكنند ارائه ميدهد و در ادامه، با استناد به يكي از استدلالهاي غزالي در دفاع از موضع اشاعره، به مساله موافاة ميرسد. غزالي ميگويد كه به كار بردن عبارت شرطي در اشاره به «فعل نهايي» انسان، كه تعيينكننده ايمان يا كفر اوست، لازم است. زيرا هيچ كس نميداند كه در لحظه مرگ، مؤمن خواهد بود يا كافر. ابنتيميه اين مساله را رد ميكند و آن را «بدعت» ميشمارد. خود او در باب مساله «استثنا» قايل استبه اينكه استعمال عبارت شرطي لازم است; زيرا نميتوان به نحو قطعي اظهار كرد كه همه طاعات، به جاي آورده شده است (با توجه به اندراج «عمل» در ايمان). اما نظريه كساني كه اعمال استثنا را مبتني مساله موافاة ميكنند نيز نميپذيرد. موضوع فصل يازدهم «خلق ايمان» است. در واقع، طرح اين مساله در ميان متكلمان، به تاثير دو اصل عمده معتزله در مفهوم ايمان باز ميگردد: 1.عدل الهي، كه معتزله براي انتقال بار مسؤوليت اعمال بد انسان، از خدا به انسان، معتقد شدند كه انسان، خود، خالق افعال خود است. بنابراين در باب كفر و ايمان، خصوصا در مورد كفر، به اين اعتقاد رسيدند كه آنها كاملا مربوط به مسؤوليتخود انسانند و خدا خالق آنها نيست; 2.مساله «خلق قرآن»، كه به دنبال انكار وجود صفات قديم در خدا بدان معتقد شدند; زيرا قرآن كلام الهي است و «كلام» يكي از صفات اوست. واضح است كه مساله «خلق ايمان» پس از مساله «خلق قرآن» شكل گرفت; يعني اينكه «آيا ايمان مخلوق استيا غير مخلوق؟ » نظريات قابل طرح در اينجا يكي نظر اشعري است و ديگري نظر ماتريديه. مؤلف، اشعري را كه در اين مساله معتقد به «غير مخلوق بودن ايمان» است دچار خلطي عظيم ميبيند; زيرا او در اين باب اساسا درباره ايمان به عنوان يك واقعه وجودي شخصي سخن نميگويد، بلكه آن را واقعهاي جهاني و مابعد الطبيعي، ميبيند و از اين هم فراتر رفته، براساس خلط ديگري، «ايمان» را يكي از صفات الهي ميداند كه غير مخلوق است. نويسنده، موضع ماتريديه را موضعي سازگار ميداند. زيرا ايمان را به عنوان پديدهاي بشري لحاظ ميكند. البته ماتريديه سمرقند و بخارا در اينجا از يكديگر جدا ميشوند; يعني دو موضع متفاوت را برميگزينند. مكتب سمرقند بر اين اساس كه ايمان عبارت از «تصديق» و «اقرار لفظي» است، آن را «مخلوق» ميداند. در حالي كه مكتب بخارا كه به جدا كردن دو جنبه «هدايت» و «اهتدا» در ايمان ميپردازد، آن را در جنبه نخست «غير مخلوق» و در جنبه دوم «مخلوق» ميداند. مساله مهم بعدي اين است كه به فرض پذيرش «مخلوق بودن ايمان»، نقش انسان در پيدايش ايمان چيست؟ و نسبت ميان اراده و خواستخدا با «خلق ايمان» چگونه است؟ البته روشن است كه در اينجا مساله حادي پيش نميآيد. بلكه وقتي كه موضوع را در خصوص كفر، كه وجه عكس ايمان است، طرح ميكنيم، مساله صورت بسيار جديتري به خود ميگيرد: زيرا اولا، بايد دانست كه اگر خدا خالق ايمان باشد خالق كفر نيز هست و اگر او خالق كفر باشد چنين نتيجه گرفته ميشود كه خدا كفر را اراده ميكند و طالب و دوستدار آن است. معتزله خلق الهي كفر را نميپذيرند و در باب نسبت اراده و مشيتخدا با كفر، ميگويند كه خدا هرگز كفر را «نميخواهد» (شاء). بنا به اعتقاد ابنحزم، معتزله در اينجا ميان معاني مختلف اراده (و مشيت) تمييز مينهند و گاهي به يك معنا و گاهي به معناي ديگر آن را به كار ميبرند. ابنحزم كه اراده و مشيت را يك امر واحد ميداند، معاني «رضا و استحسان» و «خواست و خواهش» را در آن امر از يكديگر جدا ميكند و بر اين اساس، نظريه خود را مطرح ميكند. اشعري بيشتر از مساله «خلق» الهي كفر، بر نسبت «قضا و قدر الهي» با كفر تاكيد ميكند. و موضع مكتب حنفيماتريدي كه ميگويند در خود «خلق الهي كفر» خطايي نيست، مشابه سخن اشعري است كه خطا را در خود «قضا»ي كفر نميداند. ماتريديه كلمات اراده و مشيت را با يكديگر متفاوت ميدانند و معتقدند، در مورد انساني كه به اراده خود كفر را برميگزيند، مشيت الهي به آن تعلق ميگيرد ولي در اينجا مشيت قدرت جابر ندارد. علاوه بر آن دو كلمه، ايشان درباره كلمه «امر» نيز سخن ميگويند و نسبت ميان مشيت و امر را با نسبت ميان مشيت و اراده متفاوت ميدانند. نويسنده در دنباله اين بحث مساله فطرت را كه با خلق ايمان رابطه مهمي دارد طرح ميكند و به نحو خلاصه به بيان نظر معتزله و مكتب حنفي ماتريدي ميپردازد. او در قسمت «خاتمه» كه آخرين بخش كتاب است، جنبه روششناختي مطالب كتاب را بيان ميكند و آن را با برخي از نتايج عمدهاي كه در اثناي كتاب عرضه شده است مرتبط ميسازد. 1. The concept of Belief in Islamic Theology by Toshihiko Izutsu . كتاب فوق به زبان فارسي ترجمه شده است و بزودي به چاپ خواهد رسيد. (انشاءالله) 2. از آنجا كه نويسنده، در عين علاقه به دين مبين اسلام، در زمان تاليف، خارج از اسلام بوده است، طبعا به هيچ يك از نحلههاي كلامي مسلمان تعلق خاطر خاص نداشته است و اين امر بيطرفي او را بيشتر تامين ميكند.