علم، اخلاق و دین از نظر ورنر هایزنبرگ، با نظر به وضعیت فیزیک جدید نسخه متنی

اینجــــا یک کتابخانه دیجیتالی است

با بیش از 100000 منبع الکترونیکی رایگان به زبان فارسی ، عربی و انگلیسی

علم، اخلاق و دین از نظر ورنر هایزنبرگ، با نظر به وضعیت فیزیک جدید - نسخه متنی

شهرام تقی زاده انصاری

| نمايش فراداده ، افزودن یک نقد و بررسی
افزودن به کتابخانه شخصی
ارسال به دوستان
جستجو در متن کتاب
بیشتر
تنظیمات قلم

فونت

اندازه قلم

+ - پیش فرض

حالت نمایش

روز نیمروز شب
جستجو در لغت نامه
بیشتر
توضیحات
افزودن یادداشت جدید

علم، اخلاق و دين از نظر ورنر هايزنبرگ با نظر به وضعيت فيزيك جديد

شهرام تقي‌زاده انصاري *

اشاره

شناخت جهان هستي و به‌خصوص شناخت جهان فيزيكي هميشه مورد توجه انسان بوده است. در دوران مختلف، فلاسفه و دانشمندان براي شناخت و فهم آن كوشش كرده‌اند. متفكران هميشه سعي كردند حقيقت علمي مذهبي را بفهمند و آنها را با يكديگر مقايسه كنند. دانشمندان الهي نيز سعي داشته‌اند براي اثبات بايستگي‌هاي ديني و اخلاقي خود از شناخت جهان بهره ببرند.

مقاله حاضر سعي دارد چشم‌اندازي از رابطه علم و دين را از نظر دانشمندان بخصوص فيزكدان مشهور آلماني آقاي ورنر هايزنبرگ با نظر به وضعيت فيزيك جديد ارائه دهد. او بر اين مسئله تأكيد دارد كه بشر به‌خاطر رفاهي كه دارد از معنويت كناره گرفته است و اين مسئله باعث بدبختي او شده است. به عقيده او، علم و دين بايد حوزه و مرز شناخت خود را بشناسند و به حريم ديگري تجاوز نكنند و هريك از ديگري براي پيشرفت و خوشبختي بشريت، بهره بگيرد.

واژگان كليدي: ارزش حقيقت علمي، دو ارزشي بودن علم، مذهب، ابعاد مادي و معنوي در زندگي.

* * *

رابطه علم و دين در تاريخ

نگاهي به تاريخ علم و دين بخصوص بعد از رنسانس در مغرب زمين نشان مي‌دهد كه ناسازگاري عقايد و تجربيات دانشمندان با ارباب كليسا با ظهور داروينيسم و مكتب ماديگري به اوج خود رسيد و دانشمندان بسياري تحت تعقيب يا شكنجه قرار گرفتند و بسياري جان خود را از دست دادند. به اين دليل تضاد بين علم و دين در مغرب زمين مطرح شد و شيوع پيدا كرد.

لازم به ذكر است كه اديان الهي نمي‌توانند مخالف علم باشند، زيرا مي‌گويند: «جهان هستي و نوع انساني، آيات خداوندي هستند و بايد آنها را درك كرد و شناخت، پس علم ضروري است ثانياً هفتصد آيه قرآن مجيد درباره علم و شناخت واقعيات است كه از علم و دانش دفاع مي‌كند». (جعفري، 1383: 20)

دربارة هماهنگي ميان علم و دين هگل (Hegel) مي‌گويد: «علم و دين، دو حقيقت مستقل نيستند، بلكه هر دو از حالات ضروري عقل محسوب مي‌شوند و براي رشد عقل، دنبال يكديگر مي‌افتند». دكارت (Decartes) مي‌گويد: «نه علم، دين را در تنگنا قرار مي‌دهد و نه دين، علم را. استقلال هر دو قابل پذيرش يكديگر مي‌باشد». (جعفري، همان: 22 ـ 20) (بوترو، 1370: 19 و 25) جرج سارتن (George Sarton) مي‌گويد: مورخ بزرگ تاريخ علم، مي‌گويد: «علم و دين در يكديگر تأثير متقابل داشته‌اند و دارند... رابطه علم و دين اغلب جنبه تعرض داشته و بسياري از اوقات به صورت جنگ و ستيز درآمده است، ولي اين پيكار در حقيقت ميان علم و دين نبوده است، بلكه ميان ارباب كليسا و دانشمندان علوم بوده است». (سارتن، 1376: 42 و 43).

چون هدف مقاله ما بررسي افكار و انديشه‌هاي ورنر هايزنبرگ فيزيك‌دان بزرگ قرن بيستم مي‌باشد كه تحقيقات جالبي دربارة علم و اخلاق و مذهب كرده است، پس بد نيست در اينجا خلاصه‌اي از افكار و انديشه‌هاي ماكس پلانك و آلبرت اينشتين را كه قهرمانان علم فيزيك جديد هستند، نقل كنيم تا بهتر بتوانيم نحوه درك او را از دين بفهميم.

ماكس پلانك (Max Planck) مي‌گويد:

«به‌هر حال به‌طور خلاصه، مي‌توانيم بگوييم كه بنابر آموزش علوم دقيقه طبيعي، مجموع جهان طبيعت تابع قوانيني است مستقل از وجود انسان متفكر بر روي زمين. اما اين قوانين تا آنجا كه فكر ما قادر به درك آنها است، با عملي كه متوجه هدفي نهايي است، وفق دارند و به همين دليل مي‌توان آنها را صورت‌بندي كرد». (Planck, 1983, 330)

به‌طور مختصر، ماكس پلانك مي‌نويسد: «در همان لحظه كه اين پرسش پيش مي‌آيد كه براي يافتن شالوده استواري كه بر روي آن بتوانيم ديدگاه خود را از طبيعت و از جهان به صورت كلي به شكلي علمي بنا كنيم، به كجا بايد رجوع كنيم، ذهن فوراً متوجه صحيح‌ترين علم طبيعي يعني علم فيزيك مي‌شود. ولي اين علم هم نتوانسته است، از شيوع بيماري اين لحظه بحراني تاريخ بركنار باشد. ادعاي صحت و اعتباري كه علم فيزيك دارد، نه تنها از خارج اين علم مورد ترديد قرار گرفته است، بلكه حتي در داخل حوزه اين علم هم، روح پريشاني و متناقض به فعاليت افتاده است». (پلانك، 1347: 92)

پلانك مي‌گويد: «در دستگاه هماهنگ فيزيك نسبيتي رسمي، فرضيه كوانتوم به تازگي پريشاني‌هايي به وجود آورده است و هنوز كسي نمي‌تواند بگويد كه اين فرضيه چه تأثيري در صورت‌بندي قانون «عليت» خواهد داشت. تغييراتي احساس مي‌شود ولي من مثل اكثر دانشمندان فيزيك عقيده دارم كه در آخر، فرضيه كوانتوم با معادله‌هايي نشان داده خواهد شد كه قانون عليت را به صورت دقيق‌تر و صحيح‌تر نشان دهد». (پلانك، همان، ص 200).

پلانك دربارة رابطه علم و دين مي‌گويد: هرگز ميان آنها تضاد واقعي پيدا نخواهد شد، آنها مكمل يكديگرند. هر شخص جدي و متفكر به عقيده من به اين امر متوجه مي‌شود كه اگر بنا باشد تمام نيروهاي نفوس بشري در حال تعادل و هماهنگي با يكديگر كار كنند، لازم است به عنصر دين در طبيعت خويش اعتراف كنند و در پرورش آن بكوشند. اين تصادفي نيست كه متفكران بزرگ همه اعصار چنان نفوس ديني ژرف داشته‌اند ولو اينكه چندان تظاهري به دينداري نكرده باشند. (پلانك،‌ همان: 235)

در اينجا احتياجي به توضيح بيشتر نمي‌بينم كه پيروزي خداشناسي نه‌تنها به‌معناي ويراني فرهنگ، بلكه بدتر از آن، به‌معناي نابودي هرگونه اميدي به زندگي بهتر در آينده است. (Planck, 1983, 320)

اينشتين مي‌گويد: «هيچ‌كس شك ندارد كه در پديده‌هايي كه داراي عوامل مختلفي است، روش علمي اكثراً موفق نخواهد بود ولي با وجود اين ما با رابطه‌اي بر مبناي عليت روبرو هستيم كه اكثر اجزاي آن را مي‌شناسيم. اگر نمي‌توانيم در اين پديده‌ها پيش‌بيني صحيح و دقيقي بكنيم، به دليل تنوع عوامل آنها است نه به سبب فقدان نظم در طبيعت». (Einstein, 1979: 45)

اينشتين كه ايمان قاطع به قانون نظم و عليت و وجود خداوند دارد با نظر هايزنبرگ كه مي‌گفت: «پديده‌هاي اتمي تابع قانون عليت نمي‌باشند» مخالف بود و مي‌گفت، دانشمند به قانون عليت ايمان دارد. او در نامه‌اي به ماكس بورن در تاريخ 4/12/1926 نوشت: «مكانيك كوانتوم بسيار جالب و مورد احترام است، ولي يك نداي دروني به من مي‌گويد كه اين نظريه صحيح نيست، با اينكه نتايج خوبي داده است ولي ما را به اسرار قديم نزديك نمي‌كند. به‌هر حال من ايمان دارم كه خداوند تاس نمي‌اندازد». (Schwarzbach, 1981: 34)

اينشتين مي‌گويد: «اكثر نمايندگان علوم عقيده دارند كه علم و دين با يكديگر دشمني ندارند. بشريت بدون مذهب در بربريت به سر خواهد برد و اين مذهب بوده است كه به بشريت در تمام زمينه‌ها براي پيشرفت، خدمت كرده است».1959, Einstein) شماره 11(

«احساس مذهبي آفرينش شاه‌كليد تحقيقات علمي است»

«حس عرفاني زيباترين احساسي است كه مي‌توان به آن رسيد. اين حس گهواره همة هنرها و علوم حقيقي است. كسي كه داراي اين حس نيست، نمي‌تواند در برابر عظمت و شكوه و جلال خداوند دچار حيرت نشود، گويي مرده است و شمعي است خاموش»(Einstein, 1972: 9-17)

با يك نگاه كلي به عقايد حكما و دانشمندان بزرگ تاريخ علم و فلسفه و حكمت مثل ملاصدرا، ابن‌سينا، هگل، دكارت، ‌وايتهد، وايتس اكر و هايس كونگ كه در قلة علم و دانش نشسته‌اند،‌ به اين نتيجه مي‌رسيم كه آنها با نظر به تجربيات و آگاهي‌‌شان،‌ علم و دين را در يك وحدت عالي مي‌بينند و هرگز تضادي ميان آنها مشاهده نمي‌كنند و هر دوي آنها براي پيشرفت علم و دانش و فهم فلسفه زندگي مهم هستند و بشريت را هدايت مي‌كنند همان‌طور كه دو بال يك پرنده او را به پرواز در مي‌آورد و هدايت مي‌كند يا به‌قول اينشتين: «مذهب بدون علم كور است و علم بدون مذهب لنگ»(Schlipp, 1979, 186)

لازم به ذكر است، براي درك و فهم بهتر ديدگاه‌هاي هايزنبرگ، ابتدا آشنايي او با علم و دين، ديدگاه‌هاي ماشيني‌گرايي، ديدگاه‌هاي فيزيك كلاسيك و جديد مطرح شده و بعد به مسائل اصلي او پرداخته مي‌شود.

1. آشنايي ابتدايي هايزنبرگ با مسئلة «علم و دين»

هايزنبرگ در جواني با ماكس پلانك در مورد فيزيك صحبت‌هايي داشته است ولي از افكار او دربارة «علم و دين» توسط دوستان پلانك اطلاع حاصل كرده بود. ماكس پلانك قهرمان فيزيك جديد عقيده داشت كه نه تنها بين علم و دين تضادي وجود ندارد، بلكه آنها يكديگر را تكميل نيز مي‌كنند، چون آن دو به حوزه‌هاي كاملاً متفاوت واقعيت رجوع مي‌كنند. علم به كار جهان مادي عيني مي‌پردازد و دين با دنياي ارزش‌ها سر و كار دارد. دين از چيزي صحبت مي‌كند كه بايد باشد و يا بايد انجام دهيم، ولي علم با درست و نادرست سر و كار دارد. علم بنيان تصرف‌هايي است كه مقصودي فني دارد در حالي‌كه دين اساس اخلاق است. فكر و عمل پلانك به‌خصوص در مورد روابط بشري بدون قيد و شرط در چارچوب آيين مسيحيت تحقق مي‌يابد و به اين دليل نزد همه محترم است. از نظر او وجه عيني و وجه ذهني جهان از يكديگر جدا است ولي من اين تفكيك را نمي‌پسندم و ترديد دارم كه جوامع بشري بتواند در دراز مدت با جدايي ميان معرفت و ايمان زندگي كند. (نجفي‌زاده، 1363: 30 و 31) سپس در مورد افكار اينشتين مي‌گويد كه او با نظم دروني اشيا را به‌نوعي احساس مي‌كرد و آن ‌را در سادگي قوانين طبيعت مي‌ديد. براي او هم جدايي ميان علم و دين وجود ندارد و نظام دروني، هم به حوزه عيني و هم به حوزه ذهني تعلق دارد. به نظر من اين مورد نقطه شروع بهتري است. (Heisenberg, 2000: 113)

هايزنبرگ با اين آشنايي بعدها عميقاً تحت تأثير شديد جهان مذهبي «رومانو گوارديني» (Romano Guardini) قرار گرفت. او مي‌گويد ظاهراً مشكل به‌نظر مي‌رسد كه بتوان رابطه‌اي بين جهان‌بيني او و جهان‌بيني علمي كه من در آن كار مي‌كنم، برقرار كرد. در تاريخ تكامل علوم طبيعي بعد از محاكمه گاليله،‌ اين عقيده حاكم شد كه حقيقت علمي با تفسير مذهبي جهان نمي‌تواند هماهنگي داشته باشد. با وجود اين، براي من هرگز امكان نداشته است كه محتواي تفكر مذهبي را كه يك بخش از مراحل هوشياري انسان است، كنار بگذارم. من در زندگي مجبور بودم دربارة رابطه «علم و دين» بينديشم، چون هيچ‌وقت نتوانستم در حقيقت آن چيزي كه اين دو دنياي فكري به آن اشاره مي‌كند، شك كنم. (Heisenberg,1984: p299)

2ـ ديدگاه ماشين‌گرايي

گسترش علوم تجربي همراه با انديشه‌هايي براي خلاصي كامل از سلطه كليسا و استقرار مراكز علمي، منجر به دوگانگي روح و ماده شد. به شكلي كه در قرن هفدهم دكارت جهان‌بيني خود را بر تفكيكي زيربنايي در دو قلمروي جداگانه و مستقل روح و ماده بنا نهاد. اين تفكيك اجازه داد كه ديدگاه‌ ماده‌گرايي رايج شود و ماده به عنوان عضوي مرده و غيرفعال و به‌طور جدا از روح مورد بررسي قرار گيرد. ديدگاه ماشين‌گرايي كه توسط نيوتن رواج يافت، جهان مادي را مثل ماشين عظيمي در نظر گرفت كه از قطعات كوچك‌تر و زيادي برپا شده و نيروي حركت اين ماشين توسط خدا تامين مي‌شود و هر حركتي در اين ماشين قابل پيش‌گويي است. مكانيك نيوتني و تفكر ماشين‌گرايي از نيمه قرن هفدهم تا پايان قرن نوزدهم بر تمام تفكرات علمي حكمفرما شد. متفكران و فيلسوفان قرن نوزدهم كه از دقت محاسبات نيوتن به هيجان آمده بودند، تلاش كردند تا ديدگاه نيوتن را به حيطة علم خويش وارد كنند. در اين موقع، ديدگاه ماشين‌گرايي در علم زيست‌شناسي و پزشكي هم وارد شد. نگرش انسان به‌عنوان ماشين، ديدگاه جزءگرايي و شناخت و درمان تك‌تك اجزاي آن بدون در نظر گرفتن «كل» را در متفكران القا كرد. بنابراين بررسي پيكره انسان به تنهايي و جدا از روح و جزءنگري در شناخت ماهيت او يكي از نتايج تفكيك دكارتي و ماشين‌گرايي نيوتن بود. اين تجزيه‌سازي و جزء‌بيني، جهان را به شكل مجموعه‌اي از رويدادها و قطعات مجزا از هم درآورد. به‌ اين ترتيب تفكيك كارتزين و ديدگاه مكانيكي نيوتن هم مفيد بود و هم مضر. مفيد بود چون تنها طريق رسيدن به پيشرفت كنوني در فيزيك و فناوري امروزي بود و مضر بود چون افكار را از كل‌گرايي دور نگاه ‌داشت.

شايان ذكر است كه علم امروز با نشأت از ديدگاه مكانيك نيوتني و تفكيك دكارتي به نتايجي رسيده است كه دوباره ديدگاه كل‌نگري و نظريه وحدت وجود را ابقا‌ مي‌كند. (زماني مقدم، 1382: 167و 168)

3ـ ديدگاه‌هاي فيزيك كلاسيك و نوين

چارچوب مكانيك نيوتني بر پاية ذرات بنيادين صلب بنا شده بود و سه قرن پايه استوار تمام علوم بود. به عقيده نيوتن، ذرات بنيادي سازنده مواد، ريز و صلب و غيرقابل شكست بودند و برهم‌كنش و حركت آنها بر اساس قوانين مكانيك كلاسيك بود. او تصور مي‌كرد كه خداوند، ابتدا، ذرات صلب و پس از آن، نيروي بين آنها و سپس قوانين اساسي حركت آنها را آفريد و بر اين اساس، جهان مثل ماشيني كه قوانين ثابتي بر آن حكمراني مي‌كند در حركت ابدي است.

بنابراين، بينش كلاسيكي، جهان را مثل ماشيني بي‌‌اراده كه سكان آن از خارج هدايت مي‌شود، در نظر داشت. تمام حركات اين ماشين بر اساس قوانين تعيين شده بود، به‌طوري كه امكان داشت با دانستن وضعيت قبلي اجزا، وضعيت هر بخش ديگر را در آينده دقيقاً تعيين كرد. مبناي فلسفي اين ديدگاه به تقسيم‌بندي اساسي بين روح و ماده كه توسط دكارت صورت گرفت، برمي‌گردد كه به مرور زمان، چنين توصيفي كمال مطلوب تمام علوم شد. قرون هجدهم و نوزدهم، اوج موفقيت مكانيك نيوتني بود. (زماني مقدم، 1382: 174 و 175). دانشمندان قرن نوزدهم متقاعد شده بودند كه واقعاً جهان، يك منظومة مكانيكي بزرگي است كه براساس قوانين نيوتن در حركت است و اين قوانين مثل قوانين اساسي طبيعت هستند و ديدگا‌ه‌هاي كلاسيكي نيز، تنها ديدگاه‌هاي مطلق اين جهان‌اند. اما رفته‌رفته در قرن گذشته، محدوديت‌هاي قوانين نيوتني آشكار شد و امروز با آشنايي با فيزيك جديد، روشن شده است كه هيچ‌يك از اين قوانين و دستاوردها و پيش‌گويي‌هاي آن داراي اعتبار مطلق نيستند. در اواخر قرن نوزدهم ديدگاه نيوتني كم‌رنگ‌تر شد ولي در اوايل قرن بيستم، با نظريه‌هاي نسبيت و مكانيك كوانتومي، تمام مفاهيم فيزيك نيوتني، فضا، زمان‌مطلق، ماهيت مطلقاً عليتي و غيره درهم‌شكست.

تحول ديگر در فيزيك جديد توسط بور، پلانك، شرودينگر، هايزنبرگ و ديراك ايجاد شد. پذيرش مفاهيم حاصل از مكانيك كوانتومي براي خود دانشمندان به وجود آورنده آن نيز دشوار و شگفت‌آور بود. فيزيك جديد مي‌گويد كه نه تنها، اتم‌ها غيرقابل شكست نيستند، بلكه از ذرات زيراتمي مثل كوارك، لپيتون، الكترون، نوترون تشكيل شده‌اند كه تعاريف آنها با تعاريف ذرات صلب متعارف فيزيك كلاسيك نيز تفاوت دارند. اين ذرات، ماهيت دوگانه موج و ذره دارند. با بيان اصل عدم قطعيت هايزنبرگ، پيش‌گويي مطلق و اندازه‌گيري و محاسبات قطعي نيز از عرصة فيزيك خارج شدند. مكانيك كوانتومي چهره كلاسيكي طبيعت را منسوخ كرد و در سطح زيراتمي به جاي ذرات صلب، الگوهاي موج‌گونه‌اي ارائه داد كه نمايان‌كنندة عملكرد‌هاي دو يا چندجانبه بين ذرات و محيط بودند. اين الگو اساس وحدت وجود را بيان مي‌كند. چون ما نمي‌توانيم جهان را به ذرات زيربنايي نهايي كه به‌طور مستقل وجود دارند، تقسيم كنيم. الگوي موج‌گونه طبيعت نشان مي‌دهد كه به شكل يك شبكه واحد و پيچيده ارتباطي است كه ميان اجزاي آن، ارتباطاتي وجود دارد و هيچ‌گاه نمي‌توان يك جزء را به طور مطلق از محيط جدا كرد و مورد بررسي قرار داد. (زماني‌ مقدم، همان، ص 176و 177)

خلاصه آنكه، فيزيك جديد، جهان را مثل يك كليت و تجزيه‌ناپذير مي‌داند كه در آن هيچ ناظري نمي‌تواند جدا از اين مجموعه خود را به حساب آورد. در تصوير فيزيك جديد، مفاهيمي مثال فضا، زمان مجزا و مطلق، ذرات بنيادين مجرد و منفرد و روابط عليتي مطلق و غيره معاني خود را از دست مي‌دهند. اين اوصاف تشابه زيادي با ديدگاه‌هاي عرفان شرقي دارد. مهم‌ترين دستاورد فيزيك جديد، آگاهي بر يكي بودن باطني تمام اشيا و پديده‌هاي جهان و تجربه موجودات به‌عنوان تجلياتي از يك كل است. (زماني مقدم، همان، ص 178)

4ـ اهميت فيزيك جديد در عصر ما

مقدمه ـ امروزه، تأثير سلاح‌هاي اتمي بر ساختار جهان كنوني امري مسلّم است. تأثير فيزيك نيز بر وضع بشر بيش‌تر از گذشته است. فيزيك جديد در افكار قسمتي از مردم نفوذ كرده و با طرق مختلف با سنت‌هاي قديمي ارتباط پيدا كرده است. دربارة تلاقي رشته تخصصي فيزيك جديد با سنت‌هاي قديمي بايد گفت كه علم جديد بيشتر متوجه فعاليت‌هاي عملي بوده است و كساني كه با علم و صنعت و مهندسي سر و كار دارند، بهتر مفاهيم جديد را مي‌فهمند، چون براي اصلاح مداوم و آهسته روش‌هاي علمي تفكر فرصت داشته‌اند. در كشورهاي ديگر، اين مفاهيم با مباني فلسفي و ديني فرهنگ‌هاي بومي روبرو شده است، چون مي‌دانيم كه نتايج فيزيك جديد با مفاهيم بنيادي مثل واقعيت، فضا و زمان ارتباط دارد،‌ ولي رويارويي با آن سنت‌ها ممكن است به پيشرفت‌هاي كاملاً جديد منجر شود. ويژگي روشن اين رويا‌رويي فيزيك جديد و روش‌هاي قديمي تفكر، جهاني‌شدن كامل فيزيك است. چون فيزيك در همه جا يكي است، نتيجة تبادل ناشي از رويارويي انديشه‌ها گسترش مي‌يابد. به اين دلايل سعي براي بحث از مفاهيم فيزيك جديد به ‌زبان غيرتخصصي و مطالعه نتايج فلسفي آنها و مقايسه آنها با بعضي از سنت‌هاي قديمي كاري ساده نيست. با اينكه نظرية كوانتوم، بخش كوچكي از فيزيك اتمي است‌ ولي در اين نظريه، بنيادي‌ترين تغييرات در مورد مفهوم واقعيت ظاهر مي‌شود. تغيير مفهوم واقعيت در نظريه كوانتوم، فقط ارائه گذشته نيست، بلكه ظاهراً يك شكست واقعي در ساختار علم جديد است. (Heisenberg, 2000, 13 - 14)

معرفت‌شناسي در فيزيك

اهميت فيزيك براي تفكر فلسفي عام تنها از سهم آن در اعتلا شناخت ما از طبيعت، كه ما خود قسمتي از آن هستيم، ناشي نمي‌گردد، بلكه از اينجا ناشي مي‌گردد كه ما را پيوسته به بررسي و تهذيب ابزارهاي فكريمان واداشته است. مطالعه ساختمان اتمي ماده در قرن حاضر، محدوديت غيرقابل انتظار حوزه‌اي را كه در آن، مفاهيم فيزيك كلاسيك قابل اعمال است، براي ما آشكار ساخت. بدين طريق، مفهوم آنچه در فلسفه سنتي از توضيح علمي انتظار مي‌رفت، از نو روشن شد.

توسعه فيزيك اتمي اين نكته اساسي را به ما ياد داد كه كشف كوانتوم كنش (wirkung quantum) به فرايندهاي اتمي، خصلت يك كليت را نسبت مي‌دهد. (بور، 1373، 15)

بديهي است كه تمايز قطعي بين فلسفه طبيعي و فرهنگ بشري ممكن نيست. اين كه علوم فيزيكي بخشي از تمدن ما را تشكيل مي‌دهد، نه فقط از آن روست كه تسلط ما بر نيروهاي طبيعت به‌كلي شرايط زنگي مادي را تغيير داده، بلكه بيشتر به اين دليل است كه مطالعه اين علوم خود در روشن كردن زمينه وجودي ما، سهم بسزائي داشته است. ما ديگر خود را در مركز عالم به‌عنوان موجودي ممتاز نمي‌بينيم كه جوامع بداقبالتر به گرد ما و در مرز نيستي به سر مي‌برند نظريه نسبيت با مجبور كردن ما به بازنگري در فرضيه‌هاي نامبهمي، كه كاربرد ما از مفاهيم بر آنها استوار است،‌ در وحدت بخشيدن به درك ما از عالم سهمي به‌سزا داشته است. (بور، همان، 50)

5ـ حقيقت علمي و ارزش آن

وقتي ما دربارة تاريخ علوم جديد، يعني كشفيات نيوتن (Newton)، كپرنيك (Kopernikos)، گاليله (Galileo) و كپلر (Kepler) صحبت مي‌كنيم، مي‌بينيم كه اكثراً گفته مي‌شود كه در آن زمان در كنار حقيقت وحي مذهبي كه در كتاب مقدس و پدران كليسا (Kirschen V?ter) مستقر است و تمام قرون وسطا اين حقيقت حاكم بود، حقيقت‌ ديگري نيز وجود داشت كه توسط حواس پنجگانه انسان مي‌توانست امتحان شود تا به درستي آن پي‌برده شود و هيچ شكلي در آن نباشد. اما فقط نيمي از اين مسئله براي توصيف تفكر جديد صحيح است، چون بعضي از مسائل مهم را نديده مي‌گيرد كه بدون آن، نمي‌توان قدرت اين تفكر جديد را فهميد. تصادفي نيست كه ابتداي علوم جديد رابطه مستقيمي به طرز فكر ارسطو (Aristotels) و افلاطون (Plato) داشت. ارسطو به عنوان يك فيلسوف تجربه‌گرا به پيروان پيتاغوراس كه افلاطون نيز يكي از آنها است، خرده گرفت كه آنها با توجه به حقايق در جستجوي توضيح و نظريه نبودند، بلكه با توجه به نظريه‌هاي معين و عقايد عزيز خودشان با زور با حقايق برخورد مي‌كردند و خود را در نظم‌دهندگي جهان سهيم مي‌دانستند. عملاً علوم جديد به معني انتقادي ارسطو از تجربه بدون‌واسطه فاصله گرفت.

براي مثال حركات سياره‌هاي منظومه شمسي را در نظر مي‌گيريم. تجربه مستقيم ياد مي‌دهد كه كره زمين ساكن است و كره خورشيد به دور آن حركت مي‌كند. حتي اگر دقيق‌تر به اين مسئله نگاه كنيم و بگوييم: لغت «ساكن بودن» يعني اينكه كره زمين ساكن است و ما وقتي يك جسم را ساكن فرض مي‌كنيم كه ديگر نسبت به كره زمين حركت نكند. اگر لغت «ساكن بودن» را اين‌طور بفهميم ـ كه معمولاً هم اين‌طور فهميده مي‌شودـ آنگاه حق با بطلميوس (Ptolem?us) بوده است و نه با كپرنيك. فقط اگر دربارة لغات «حركت» و «سكون» تأمل شود،‌ وقتي‌كه انسان فهميد كه حركت يعني بياني از رابطه بين دو جسم، آن ‌وقت مي‌توان رابطه را برعكس كرد و گفت خورشيد مركز ساكن منظومه شمسي (Planeten System) است و به اين ترتيب تصور واحد بسيار ساده‌تري از منظومه شمسي به دست مي‌آيد كه نظرية جاذبه بين آنها بعداً توسط نيوتن توضيح داده شد. كپرنيك عنصر ديگري نيز به تجربه مستقيم اضافه كرد كه من نام آن ‌را «سادگي قوانين طبيعت» گذاشته‌ام كه به هر حال با تجربه مستقيم سر و كار ندارد. تجربه مستقيم ياد مي‌دهد كه اجسام سبك آهسته‌تر از اجسام سنگين سقوط مي‌كند؛ و گاليله ادعا مي‌كند كه همه اجسام در فضاي خالي از هوا با يك سرعت سقوط مي‌كنند و اين حركات به وسيله قوانين صورت‌بندي شده رياضي، دقيقاً توصيف مي‌شوند كه به نام «قوانين سقوط اجسام» گاليله معروف است. اما آن موقع دانشمندان نمي‌توانستند حركات سقوط اجسام در فضاي خالي از هوا را مشاهده كنند. بنابراين به جاي تجربه مستقيم، كامل شدن تجربه پا به ميدان گذاشت كه معني آن اين است كه ساختارهاي رياضي در پديده‌ها قابل رويت مي‌شوند. هيچ شكي نيست كه در اين ميدان تازه علوم جديد، قانونمندي (Gesetzm?ssigkeit) رياضي كشف شده، اساس واقعي نيروي مؤثر بوده است. قوانين رياضي، بيان مرئي اراده خداوند بود كه كپلر معتقد است، با شادي و لذت غير قابل توصيفي، زيبايي و شكوه و آثار الهي را در اين قانونمندي شناخته است. بنابراين تفكر جديد مطمئناً با كناره‌گيري مذهب رابطه‌اي ندارد. اگر شناخت‌هاي جديد هم با عقايد و تعليمات كليسا در بعضي از موارد در تضاد مي‌باشند، معني آن حداقل اين است كه انسان توانسته است آثار الهي را در طبيعت بدون واسطه تجربه كند.

به ‌هرحال خداوندي كه در اينجا از آن صحبت مي‌شود، يك خداوند تنظيم‌كننده است، يا به قول اينشتين حافظ قانون طبيعت است و تاس نمي‌اندازد. (Schwarzbuch, 1981: 34)

بنابراين شايد بتوان گفت در اينجا، توجه چشم كاملاً متوجه يك قسمت اثر خداوند شده است و به اين‌ترتيب اين خطر به وجود آمده است كه نگاه به «كل» (das Ganze)‌ يعني نگاه به رابطه بسيار بزرگ، ممكن است گم شود. اما دقيقاً همين‌ مسئله دوباره باعث دستاوردهاي (Erungenschaft) فوق‌العاده در علوم جديد شد. دربارة رابطه بسيار بزرگ يعني رابطه با «كل» فلاسفه وعلماي الهيات ‌بحث‌هاي زيادي كرده‌اند ولي چيز تازه‌اي نگفته‌اند، چون پيروان مكتب مدرسي (Scholastik)‌ بستر راه تفكر را بسته بودند. اما دربارة جزييات پديده‌هاي طبيعت هم هنوز تحقيق نشده بود. در اين كار، بسياري از متفكران معمولي سهيم بودند و علاوه بر آن، شناخت جزييات هم فايده‌اي عملي نداشت، در بعضي از جوامع علمي آن‌ روز متداول شده بود كه فقط بايد دربارة جزييات قابل مشاهده صحبت كرد و نه دربارة رابطه بزرگ (رابطه با كل). اين حقيقت كه مسئله سر تجربه مستقيم نيست، بلكه مسئله سر تجربه كامل‌تر است، باعث پيدايش هنر جديد تجربه‌كردن و اندازه‌گيري شد كه به اين وسيله دانشمندان در جستجوي نزديك شدن به شرايط كامل بودند و فهميدند كه مي‌توانند دربارة نتيجه تجربيات در انتهاي كار با يكديگر متحد شوند. البته در قرن‌هاي بعد به نظر رسيد كه اين مسئله مسلمي نيست؛ چون فرض مي‌شد تحت شرايط مساوي هميشه دوباره همان پديده اتفاق مي‌افتد. دانشمندان تجربه كردند كه وقتي كه پديده‌هاي معيني با شرايط تجربي منتخب به‌طور دقيق ظاهر شوند و با محيط رابطه‌اي نداشته باشند، قانونمندي پديده‌ها ظاهر مي‌شوند، به ‌طوري كه در پديده‌ها قانون عليت (Kausalit?t) زنجيروار حكم‌فرما است. اعتماد به جريان علّي حوادثي كه به‌عنوان شيء عيني مستقل از مشاهده‌كننده وجود داشته‌اند، به اين ترتيب به شكل يك اصل موضوعه اساسي در علوم جديد درآمد. همان‌طور كه مي‌دانيد اين اصل موضوعه، قرن‌ها، خيلي عالي پذيرفته شد و از عهده آزمايش خوب درآمد،‌ و در عصر ما با تجربيات در اتم به مرزهايي دست يافتيم كه از اين عمل تبعيت مي‌كنند. اگر اين تجربه را به حساب بياوريم، آنگاه ظاهراً سنگ محك مستقيم خوبي براي حقيقت به دست آورده‌ايم. قابل تكراربودن آزمايش‌ها، بالاخره هميشه اتحاد رفتار طبيعت را ممكن مي‌سازد. علوم دقيقه داراي شرايط تجربي دقيق، اندازه‌گيري‌هاي دقيق، زبان صريح دقيق و نمايش رياضي مي‌باشند. (Heisenberg, 1984: 299-302) در عصر ما، اين وجه علوم طبيعي و وجهي كه تكنيك زاييده آن است، خيلي شديدتر از قبل مطرح است. فقط لازم است كه شما به‌خاطر بياوريد كه چقدر امروزه دقت فوق‌العاده‌ در پرتاب موشك به سوي كره ماه لازم است و چه اندازه دقت و اعتماد در اينجا بايد نشان داده شود تا بفهميم حقيقت علمي، اساس محكمي دارد. (Heisenberg, 1984: 299-301)

6 ـ دو ارزشي (Ambivalenz) ‌ بودن علم

ديديم كه در قسمت‌هايي از كره زمين كه در آنجا رابطه علم و تكنيك جاي خود را باز كرده است، مسئله فقر مادي طبقات مختلف مردم فقير را حل كرده است. مثلاً علم پزشكي جديد باعث شده است كه بيماري‌هاي واگيردار يا مسري به اندازه بسيار زياد كاهش يابد. وسايل عبور و مرور و وسايل مخابراتي زندگي را آسان‌تر كرده است. از طرف ديگر با سوءاستفاده از علم، كشنده‌ترين و زشت‌ترين اسلحه‌ها را ساخته‌اند. تكثير (Vermehrung) و توسعه از حد تكنيك زندگي بشر را به خطر انداخته و آنرا تهديد كرده است. علاوه بر اين خطرات مستقيم، معيار ارزش‌ها نيز تغيير كرده است. توجه بيشتر مردم به حوزه كوچك «رفاه مادي» جلب شده است و از اصول ديگر زندگي غفلت شده است. وقتي كه از علم و تكنيك براي مقصدي به كار گرفته شود، نتيجه آن بستگي به آن دارد كه آيا اين مقاصد خير هستند كه اين وسايل علمي و تكنيكي براي آن اهداف به كار مي‌رود يا نه؟ تصميم‌گيري دربارة اين اهداف به عهده علم و تكنيك نمي‌باشد. اين تصميم‌گيري‌ها بايد جايي اتخاذ شود كه انسان كامل و حقيقت كامل مطرح است.

مسائلي در مورد اين حقيقت كامل مطرح است كه هنوز دربارة آنها صحبت نكرده‌ايم. مسئله اول اين است كه انسان فقط مي‌تواند نيروهاي مغزي‌اش را در رابطه با اجتماع انساني پرورش داده و تكامل بخشد. فقط اين قابليت است كه او را از بقيه موجودات زنده ممتاز ساخته است. در توسعه بيش‌تر حقايق فكري مستقيم و شناخت روابط ديگر بايد در نظر بگيريم كه انسان در جامعه‌اي زندگي مي‌كند كه افراد آن همگي سخنگو و متفكر هستند.

تاريخ به ما ياد داده است كه چنين اجتماعاتي در توسعه خود، نه تنها يك تشكل ظاهري پيدا كرده‌اند، بلكه صاحب يك تشكل فكري نيز شده‌اند و در شكل‌هاي فكري‌اي كه ما مي‌شناسيم، ارتباط بين يك رابطه به معناي كل كه ماوراي چيزهاي قابل رويت و قابل تجربه به طور مستقيم است، هميشه مهم‌ترين نقش را بازي كرده است. در اين تشكل فكري كه در يك جامعه صورت مي‌گيرد،‌ انسان داراي نقطه نظرهايي خواهد شد كه براساس آن مي‌تواند رفتار و كردار خود را تنظيم كند كه با عكس‌العمل‌ روي وضعيت خارجي، فرق بسيار دارد. در اينجا است كه سؤال مربوط به ارزش‌ها مطرح مي‌شود.

نه‌تنها اخلاق، بلكه تمام زندگي فرهنگي اجتماع از اين تشكل فكري نشأت مي‌گيرد. در اين دوره، رابطه نزديك بين خوبي و زيبايي و ارزش‌ها قابل رويت مي‌شوند. در اينجا است كه مي‌توان دربارة «معني زندگي» براي هر فرد صحبت كرد. اين تشكل فكري و معنوي را مذهب اجتماع مي‌نامند.

7ـ تعريف و حقيقت مذهب

به اين ترتيب براي كلمه «مذهب»، معني عمومي ديگري تعريف كرديم تا معني‌اي كه براي مذهب معمولاً به كار مي‌رود. اين معني از مذهب شامل تمام محتواي فرهنگ‌هاي مختلف و در زمان‌هاي مختلف مي‌شود، حتي در جاهايي‌كه مفهوم «خداوند» به كار مي‌رود. فقط در تشكل‌هاي فكري اجتماعي كه در حكومت‌هاي خودكامه جديد، دنبال مي‌شود و در آن موضوع «متعالي» (Tranzedental) كاملاً حذف شده است، ممكن است انسان شك كند كه آيا اصطلاح «مذهب» هنوز هم به معناي كامل به كار مي‌رود؟

آقاي گوارديني در كتاب خود به نام «داستان داستايوفسكي» به عالي‌ترين وجه نقش مذهب در چهره يك اجتماع انساني و زندگي فرد در آن را توصيف كرده است. او نشان مي‌دهد كه در هر لحظه انسان در مبارزه به‌خاطر حقيقت مذهبي زندگي مي‌كند. زندگي اين تشكل‌ها تا اندازه زيادي از روح مذهب مسيحيت نشأت گرفته است. و به اين ترتيب پيروزي يا شكست به خاطر كار خير نقش مهمي بازي نمي‌كند. بزرگ‌ترين كافران (Schurken) در ميان آنها مي‌دانند كه خير يا شر چيست، آنها اعمال و رفتار خود را از روي الگوهايي كه توكل در مسيحيت به آنها ياد داده است، انتخاب مي‌كنند. در اينجا مخالفت مشهور، عليه كليساي مسيحي كه رفتار زشت مردم در جهان مسيحيت و خارج از آن يكي است، ارزش خود را از دست مي‌دهد. متأسفانه اين مسئله صحيح است، اما مردم قدرت تشخيص صحيح خير از شر را دارند، و فقط آن‌جايي كه اين مسئله وجود دارد، اميد بهبودي وجود خواهد داشت. جايي كه ديگر الگوها راه را نشان ندهند، دستگاه محاسبه ارزش‌ها و معني رفتار و رنج‌هاي ما گم مي‌شوند و در آخر فقط منفي باقي و شكاكي باقي مي‌ماند. بنابراين مذهب اساس علم اخلاق (Ethik) است و اخلاق شرط زندگي كردن است. چون ما بايد هر روز تصميماتي بگيريم، بايد ارزش‌ها را بشناسيم يا حداقل از آن اطلاعي داشته باشيم تا بر اساس آن بتوانيم اعمال و رفتار خود را تنظيم كنيم.

در اينجا، انسان فرق مشخص بين مذاهب حقيقي كه در آنها، قلمروي فكري و نظم فكري مركزي، نقش مهمي بازي مي‌كنند و شكل‌هاي فكري محدود، به‌خصوص در عصر ما كه تشكل قابل تجربه مستقيم در يك جامعه انساني حاكم است، را مي‌شناسد. چنين تشكل‌هاي فكري هم در دموكراسي‌هاي (Demokratie) آزادي‌خواه غربي وجود دارد و هم در حكومت‌هاي خودكامه (Totalit?r) كمونيستي شرقي. در اينجا هم اخلاق تعريف مي‌شود، اما صحبت از يك معيار رفتار اخلاقي است، و اين معيار از يك جهان‌بيني (Weltanschaung) يعني از يك ديدگاهي كه در آن، جهان به‌طور مستقيم قابل تجربه و قابل رؤيت است، اخذ مي‌شود. اما مذهب حقيقي صحبت از معيار نمي‌كند، بلكه صحبت از الگوهايي مي‌كند كه ما بايد براساس آن، رفتار و اعمال خود را تنظيم كنيم و به آن بتوانيم نزديك شويم. و اين‌ الگوها از جهان‌بيني‌اي كه تعريف كرديم اخذ نمي‌شود، بلكه از حوزه‌اي كه اخذ مي‌شود كه ساختارش، در پشت آن قرار دارد و افلاطون نام آن‌را «دنياي مُثُل» (Idee) گذاشته است و به زبان كتاب مقدس: خداوند روح است. يعني در مذهب حقيقي، اخلاق از اين روح سرچشمه مي‌گيرد.

اما مذهب فقط اساس علم اخلاق نيست، بلكه داراي اصول ديگري نيز مثل اصل «اعتماد و توكل» مي‌باشد كه گوارديني بسيار خوب آن را شرح داده است. همان‌طور كه ما، در دوران طفوليت زبان مادري را ياد مي‌گيريم و تفهيم كردن در آن را به‌عنوان مهم‌ترين قسمت «اعتماد و توكل» به انسان مي‌دانيم، همين‌طور هم توسط تصويرها (Bilder)‌ و تمثيل‌هاي (Gleichnis) مذهبي كه يك نوع زبان شعري را نشان مي‌دهند،‌ اعتماد به جهان و معني وجود ما به وجود مي‌آيد. همان‌طور كه در دنيا، زبان‌هاي مختلفي وجود دارد، همان‌طور هم مذاهب مختلفي وجود دارد كه ما در يكي از آنها متولد شده‌ايم و تحت تأثير آنها قرار گرفته‌ايم. مسئله مهم اين است كه ما بايد به جهان اعتماد داشته باشيم و بدانيم كه اين مسئله در هر زباني مي‌تواند اتفاق بيافتد. براي مثال براي ملت روسيه، «داستان داستايوفسكي» نوشته شده كه گوارديني دربارة آن به تفصيل صحبت كرده است. به عقيده آنها اثر خداوند در جهان يك تجربه مستقيمي است كه تكرار مي‌شود و اين اعتماد دوباره تجديد مي‌شود، حتي وقتي‌كه احتياج ظاهري ظاهراً در راه باشد. بالاخره همان‌طور كه گفتيم، مذهب اهميت زيادي براي هنر قائل است. وقتي كه ما مذهب را تشكل فكري‌اي معني كنيم كه جامعه انساني در آن رشد كرده است، تقريباً مسلم مي‌شود كه هنر هم يك بيان مذهب بايد باشد. نگاهي به تاريخ دوران مختلف فرهنگ‌ها نشان مي‌دهد كه انسان عملاً مي‌تواند، تشكل فكري يك عصر خيلي قبل را مستقيماً توسط آثار هنري موجود بشناسد، در حالي‌كه نمي‌توان تعليمات مذهبي را كه در آن، تشكل مذهبي فرمول‌بندي شده است، شناخت.

البته تمام مسائلي كه اينجا صحبت شد، براي شما تازگي نداشته است. شايان ذكر است كه نماينده علوم طبيعي هم، بايد اين معني و مفهوم مذهب در اجتماع انساني را به رسميت بشناسد، اگر مي‌خواهد درباره رابطه حقيقت مذهبي و حقيقت علمي تأمل و تفكر كند. نزاع (Konflikt) بين اين دو حقيقت، اثر مهمي در تاريخ تفكر اروپا از قرن 17 به بعد گذاشت. نقطه شروع اين نزاع، مسئله محاكمه گاليله در دادگاه تفتيش عقايد (Inquisition) در سال 1616 ميلادي است، كه در آن، عقيده كپرنيك مطرح بود و بعد از آن بيشتر در مورد نزاع بين علم و مذهب به بحث پرداخته شد. (Heisenberg. 1984: 304-307)

خلاصه آنكه آقاي كاستلي (Castelli)‌ شاگرد گاليله اظهار كرد كه فيلسوفان الهي مي‌بايست سعي كنند كتاب مقدس (Bibel)‌ را با در نظر گرفتن حقايق علمي تفسير كنند. ولي اين اظهار نظر حمله به كتاب مقدس محسوب مي‌شود. به اين دليل گاليله مجبور شد، طبق رأي دادگاه از نظريه‌اش صرف‌نظر كند. دربارة جزييات اين قضيه نمي‌توان صحبت كرد. فقط بايد بگويم كه هر دو طرف، خود را بر حق مي‌دانستند چون هر يك به طريقي، ارزش‌هاي عالي را در خطر مي‌ديدند، و از آن، مي‌بايست دفاع كنند. گاليله نمي‌خواست نگاه جديد به نظم الهي را از دست بدهد و كليسا هم فكر مي‌كرد كه كسي حق ندارد، پاي خود را از تصوير جهان بر مبناي عقايد مسيحيت فراتر گذارد. قضات دادگاه به مرجعيت علمي گاليله احترام مي‌گذاشتند و نمي‌خواستند مانع تحقيقات او شوند ولي مي‌خواستند از به وجود آمدن ناآرامي در تصوير سنتي مسيحيت دربارة جهان جلوگيري كنند. بالاخره به خاطر اشتباه‌هايي كه شد، رأي تكان‌دهنده دادگاه عليه گاليله صدمات شديدي به كليسا وارد كرد. (Heisenberg, 1984: 307-310)

خلاصه چه ارزشي امروز مي‌توانيم براي اين استدلال قائل شويم، كه انسان اجازه ندارد بدون تأمل، ناآرامي و بي‌اطميناني در يك تصوير جهاني وارد كند كه به‌عنوان قسمتي از ساختار فكري اجتماع، نقش مهمي در هماهنگي زندگي در جامعه بازي مي‌كند. بعضي از متفكران اصول‌گرا (radikal)، امروزه با تمسخر نسبت به اين استدلال عكس‌العمل نشان مي‌‌دهند. آنها به اين مطلب اشاره مي‌كنند كه مسئله سر حفظ بقاء ساختار قدرت خيلي قديمي است كه بايد برعكس، فكري شود تا چنين ساختارهاي اجتماعي هر چه زودتر تغيير كند يا از بين برود. اما به اين متفكران اصول‌گرا، بايد يادآوري كرد كه نزاع بين كليسا و علم و جهان‌بيني حاكم هنوز هم وجود دارد و در حقيقت در حكومت‌هاي خودكامه كه در آنها ماترياليسم ديالكتيك، به‌عنوان اساس تفكر انتخاب شده است، اين مسئله ديده مي‌شود. براي مثال فلسفه اتحاد‌ جماهير شوروي نتوانست نظريه‌هاي نسبيت (Relativit?t) و كوانتوم (Quantum) را تحمل كند و با آنها كنار بيايد، به‌خصوص در مسائل مربوط به جهان‌شناسي، عقايد مختلف سخت با يكديگر برخورد مي‌كردند. در سال 1948 ميلادي، در شهر لنينگراد، كنگره‌اي دربارة مسائل ايدئولوژيكي علم نجوم برگزار شد تا دربارة مسائل مربوطه، بحث كرده و قراردادهايي در آن باره امضا كنند.

در اينجا مساله سر نزاع بين تشكل فكري يك اجتماعي است كه ذات آن، بايد كمي ايستا باشد و تشكل فكري ديناميكي اجتماعي كه هميشه در آن تجربيات علمي جديد بايد ادامه داشته باشد. جامعه‌اي كه با تحولات و تغييرات انقلابي به وجود آمده است، سعي مي‌كند داراي فكر ثابتي باشد تا بتواند اساس هميشگي جامعه جديد را پايه‌ريزي كند. بي‌اطميناني كامل به معيارها براي هميشه قابل تحمل نيست. اما علم دنبال توسعه است. وقتي كه علم يا يك علم ديگري، اساس جهان‌بيني شود كه در ماترياليسم ديالكتيك Dialektik) (Materialism همين مسئله مورد نظر است، آنگاه فقط علم، ده‌ها سال پيش يا قرن‌ها پيش مي‌تواند وجود داشته باشد و با ثبات زبان نيز، دوباره امكان پيدايش يك نزاع جديد وجود دارد. به اين دليل به نظر مي‌رسد كه بهتر است، با تصاوير و تمثيل‌ها براي رابطه بزرگ (رابطه با كل) از ابتدا توضيح دهيم كه در اينجا، يك زبان شعري براي همه ارزش‌هاي انساني با سمبول‌هاي زنده به وجود آمده، اما از زبان علمي صحبتي به ميان نيامده است. (Heisenberg, 1984, pp 310-311)

از پيشرفت علوم طبيعي كه زاييده مذهب مسيحيت در اروپا است، درس‌ها آموخته‌ايم كه در آخر بحث خود به آن اشاره مي‌كنم. قبلاً عرض كردم كه تصاوير و تمثيل‌هاي مذهبي خود داراي زباني هستند كه به ما امكان فهميدن رابطه قابل لمس را مي‌دهند كه در پشت پديده‌ها قرار دارد كه ما بدون آن نمي‌توانيم صاحب اخلاق و محاسبه ارزش‌ها بشويم. براي اين زبان هم، مي‌توان مثل زبان‌هاي ديگر، جانشين پيدا كرد. در تمام نقاط دنيا، زبان‌هايي وجود داشته است و وجود دارد كه كمك به تفهيم ما مي‌كند. اما، ما در يك مكان زباني معين متولد شده‌ايم.

اين زبان به زبان شعر بيشتر شباهت دارد تا زبان علم كه داراي دقت زيادي است. به اين دليل، اكثراً كلمات در هر دو زبان كمي با هم فرق دارند. آسماني را كه كتاب مقدس توصيف مي‌كند، با آسماني كه ما مي‌شناسيم فرق دارد. كره زمين، در مقابل جهان به اندازه يك گرده خاك است، ولي براي ما مركز جهان به حساب مي‌آيد. علوم طبيعي كوشش مي‌كند، به اين مفاهيم، يك معني عيني بدهد اما زبان مذهب، بايد از شكافتن جهان عيني و ذهني جلوگيري كند. ما نبايد اين دو زبان را با يكديگر مخلوط كنيم، ما بايد ظريف‌تر از قبل فكر كنيم.

تكامل علوم طبيعي در قرون جديد، ما را مجبور به اين تفكر ظريف‌تر (subtiler) كرده است. چون ما ديگر، دنياي تجربيات مستقيم را موضوع تحقيق قرار نداده‌ايم، بلكه فقط مي‌توانيم با كمك وسايل جديد تكنيكي داخل اين دنيا شويم، پس ديگر زبان زندگي روزانه، در اينجا كفايت نمي‌كند. براي ما فقط مقدور است كه جهان را با ساختارهاي منظم آن توسط فرمول‌هاي رياضي بفهميم، اما وقتي كه مي‌خواهيم دربارة آن صحبت كنيم، بايد به تصاوير و تمثيل‌ها رضايت بدهيم، تقريباً مثل زبان مذهبي. ما آموختيم كه با زبان، محتاطانه‌تر رفتار كنيم و فهميديم كه تناقض‌هاي (Wiederspruch) ظاهري در نقص كفايت زبان مي‌توانند ريشه داشته باشند. علوم طبيعي جديد، قانونمندي‌هاي فراواني را كشف كرده است كه با قانونمندي‌هاي گاليله و كپلر، اصلاً قابل مقايسه نيست. اما در اين ميان، معلوم شد كه با ازدياد روابط، مشكلات تفهيم كردن و درجه تجرد رشد مي‌كنند و مسئله عينيت كه مدت‌ها به‌عنوان شرط همه علوم طبيعي معتبر بود، در فيزيك اتمي به اين طريق محدود شد كه جدايي كامل پديده مورد مشاهده توسط مشاهده‌كننده ديگر ممكن نيست.

8ـ رابطة حقيقت علمي و مذهبي

ولفگنگ پائولي (Wolfgang Pauli)‌ فيزيك‌دان بزرگ سوئيسي در اين رابطه از دو تصور محدود صحبت مي‌كند كه هر دو در تاريخ تفكر انساني فوق‌العاده مثمر ثمر بوده‌اند، كه اما مطابق حقيقت خالص نيستند. يك غايت (Extrem)، تصور يك جهان عيني (objektiv) است كه بدون وابستگي به ذهن (Subjektivit?t) در زمان و مكان، طبق قانون جريان دارد، اين غايت، الگوي علوم طبيعي جديد بوده است. غايت ديگر تصور ذهني است كه از نظر عرفاني وحدت جهان را تجربه مي‌كند، و ديگر هيچ شيء‌اي، هيچ دنياي عيني‌اي در برابر آن قرار ندارد. اين غايت هم الگوي عرفان شرقي بوده است. فكر ما در بين اين دو غايت يا اين دو تصور محدود، قرار دارد. ما بايد نقشي را كه از اين تضادها نتيجه مي‌شوند، تحمل كنيم.

علاوه بر آنكه ما بايد دو زبان مذهبي و علمي را كاملاً جدا از يكديگر نگهداريم، بايد از هر نوع ضعف محتوايي آنها و مخلوط كردن آنها جلوگيري كنيم. صحت نتايج آزموده شده علوم نبايد توسط تفكر مذهبي مورد شك و ترديد قرار گيرد و بالعكس اصول اخلاقي‌اي كه ريشه مذهبي دارند، نبايد توسط استدلال‌هاي عقلي (rational)‌ حوزه علوم، سست شوند. شكي نيست كه با توسعه امكانات تكنيكي، مسائل جديد اخلاقي‌اي مطرح شده‌اند كه به آساني حل نمي‌شوند. در اين موارد لازم است كه به رابطه با «كل» رجوع كنيم. يعني به زبان مذهبي، به تشكل فكري جامعه كه اصول اخلاقي از آن اخذ شده است.

9ـ ابعاد مادي و معنوي در زندگي

در حقيقت اين وظيفه جامعه بوده است كه با كمك امكانات علمي و تكنيكي، فقر مادي طبقات مختلف جامعه را محو كند. اما بعد از آنكه اين مسائل مادي حل شد، بدبختي‌هاي جديدي ظاهر شد. مثلاً لازم شد كه تشكل فكري يك جامعه، او را در خودآگاهي يا فهم كمك كند. شايد مهم‌ترين وظيفة ما همين‌جا باشد. امروزه، دانشجويان ما مشكلاتي دارند كه علت آنها نيازهاي مادي نيست، بلكه آنها از نظر فكري مشكل دارند و دچار نقص در اعتماد و توكل شده‌اند،‌ و به اين دليل نمي‌توانند براي زندگي خود معنايي پيدا كنند. ما بايد بكوشيم آنها را از تنهايي درآوريم. اين تنهايي، خود را در اين جهان تكنيكي هدف‌دار مورد تهديد قرار داده است. يك تأمل نظري در مورد مسائل روان‌شناسي يا ساختار جامعه در اينجا كمك زيادي نمي‌كند، تا موقعي‌ كه براي ما ميسر نشود كه تعادلي طبيعي ميان شرايط زندگي مادي و معنوي برقرار كنيم. ما بايد ارزش‌هاي مستدل در تشكل فكري جامعه را دوباره زنده كنيم و به مردم، نيروي روشني ارائه دهيم تا هر فرد بتواند خودش دوباره متوجه اين ارزش‌ها شود.

وظيفه من اين نيست كه دربارة جامعه صحبت كنم، بلكه وظيفه من اين است كه دربارة رابطه حقيقت علمي و مذهبي صحبت كنم. علوم طبيعي در قرون اخير، پيشرفت‌هاي زيادي براي بشريت به ارمغان آورد. اما در مورد بخش‌هاي ديگر زندگي بخصوص در رابطه با زبان مذهبي شايد كوتاهي شده است. ما نمي‌دانيم كه آيا مي‌توان شكل فكري جامعه آينده را به زبان مذهبي قديم بيان كرد يا نه. بازي عقلاني با كلمات و اصطلاحات در اينجا كمك كمي مي‌كند. صداقت و پافشاري از جمله مهم‌ترين عوامل هستند. اما چون اخلاق اساس همزيستي انسان‌ها است و فقط از تشكل فكري جامعه اخذ مي‌شود،‌ بنابراين بايد ما فقط سعي كنيم با نسل جديد در تشكل فكري جامعه متحد شويم. من ايمان دارم كه اين مسله ميسر خواهد شد، به شرط آنكه يك تعادل صحيحي بين هر دو حقيقت مذهبي و علمي برقرار شود. (Heisenberg, 1984, 312, 395)

مسئله ديگر اين است كه ايمان چراغ راه ما بايد باشد. منظور من فقط ايمان مسيحي به يك خداوندي كه به جهان، معني داده است، نيست، بلكه منظورم ايمان به وظيفة ما در اين جهان است. يعني تصميمي مي‌گيرم و وجودم را روي آن مي‌گذارم.

هيچ‌كس نمي‌داند كه در آينده چه خواهد گذشت، امّا ما مي‌توانيم شروع كنيم، چون به چيزي ايمان داريم و چيزي مي‌خواهيم. ما مي‌خواهيم، دوباره زندگي معنوي شكوفا شود. پس بايد زندگي خود را وقف آن كنيم. (Heisenberg, 1985, pp 44-45)

منابع

اميل، بوترو.1340. علم و دين، ترجمة احمد فؤاد.

بور، نيلز. 1370. فيزيك اتمي و شناخت بشري. ترجمة حسين نجفي‌زاده. تهران: سروش.

پلانك، ماكس. 1347. علم به‌كجا مي‌رود، ترجمه احمد آرام. تهران: شركت سهامي انتشار.

پلانك، ماكس. 1348. تصوير جهان در فيزيك جديد، ترجمه مرتضي صابر. تهران: شركت سهامي كتاب‌هاي جيبي.

دكتر زماني مقدم، بهزاد. 1382. به دنبال وحدت از فيزيك تا عرفان. تهران: اطلاعات

سارتن، جرج. 1376. سرگذشت علم، ترجمه احمد بيرشك. تهران: سازمان كتاب‌هاي جيبي.

علامه جعفري، محمد تقي. 1383. علم و دين در حيات معقول. تهران: موسسه تدوين و نشر آثار علامه جعفري.

هايزنبرگ، ورنر. 1363. علم و دين، ، ترجمه حسين نجفي‌زاده، تهران: نقره.

Einstein, Albert. 1973. Mein Weltbild. München: Ullstein.

Einstein, Albert. 1959. Deutsches Pfarrerblatt. No. 11, München:

Einstein, Albert. 1979. Aus meinen sp?ten Jahren. Stuttgart, DVA.

Heisenberg, Werner. 1985. Das Naturbild der heutigen Physik, Hamburg: Rowonlt.

Heisenberg, Warner. 2000. Der Teil und das Ganze. München: DTV.

Heisenberg, Werner. 1984. Schritte über Grenzen. München: Piper.

Heisenbers, Werner. 2000. Physik und Philosophie. München: Hirzel.

Planck, Max. 1983. Vortr?ge und Erinnerungen. Darmstadt: WBG.

Schlipp, Paul Arthur. 1979. Albert Einstein als Philosoph Und Naturforscher. Wiesbuden: Vieweg

Schischkoff, George. 1978. Philosophisches W?rterbuch. Stuttgart: Kr?ner.

*. مترجم و پژوهشگر تاريخ و فلسفه علم.

. زندگي‌نامه ورنر هايزنبرگ ـ متولد 1901 در وورسبورگ (Würzbürg) آلمان. او بعد از پايان تحصيل فيزيك از دانشگاه منويخ دكتراي فيزيك نظري خود را گرفت. او براي فهم بهتر فيزيك و جهان هستي به مطالعه آثار فلسفي مهم پرداخت و با همكاري بوهر خواست، تصوير كاملتري از اتم را ارائه دهد. او در سال 1926 با اينكه جوان بود مقاله‌اي در مورد «اصل عدم قطعيت» نوشت كه سروصداي زيادي در تاريخ علم به پا كرد چون علاوه بر روي فيزيك اتمي روي كليه دانش بشري تاثير گذاشت «اصل عدم قطعيت» اساس تفسير كپنهاكي نظريه كوانتوم قرار گرفت كه داراي تفسير جديدي از حقيقت فيزيكي مي‌باشد. او در سال 1932 جايزه نوبل فيزيك را دريافت كرد. او سال با رئيس انستيتوي كايزر ويلهلم (Keiser Wilhelm) بود و بعداً رهبري تحقيقات علمي آلمان را برعهده گرفت. او علاوه بر فيزيكدان بودن، متفكري متواضع بود و در موارد مسائل ديگري مثل سياست، هنر، جامعه و دين مطالب ارزنده‌اي ارائه داده است. او در سال 1976 درگذشت.

كتب مهم او عبارت‌اند از:

1. اصول فيزيكي تئوري كوانتوم

2. فيزيك و فلسفه

3. ماوراء مرزها

4. سنت در علم

5. تغييرات اصول علوم طبيعي

6. تصوير فيزيك امروز

7. مقدمه‌اي بر نظريه واحد در ذرات بنياني

8. تئوري كوانتوم و فلسفه

(Schischkoff, 1972, 267)

/ 1