نظريه انتقادى و فراروىها در انديشه هابرماس
محمود شفيعى 1 پوزيتيويسم، هرمنوتيك و نظريه انتقادى - فرهنگى، سه گفتمان علمى بودند كه در دهه 1960 عرض اندام كردند. ديدگاه انتقادى، گفتمانهاى ديگر را به صورتى جدى به چالش كشاند. درون مايه نظريه انتقادى نفى و اثبات عرصههاى مختلف (دانش، اقتصاد، سياست، آموزش و پرورش، فرهنگ تودهاى و...) جامعه سرمايهدارى متأخر است. سرمايه دارى متأخر در قرن بيستم و با پيدايش دولت رفاهى به تدريج شكل گرفت. در اين مرحله سرمايهدارى از وضعيت آرمانى اوليه (ليبرال - دموكراسى) تا اندازهاى دور شد و آبستن بحرانهاى فراگير گشت. مبناى فلسفى نظريه انتقادى بر معرفتشناسى مبتنى بر علايق سه گانه: فنى - ابزارى، علمى يا تفسيرى و رهايى بخش، استوار شده است. تفاوت آن با ديگر نظريات انتقادى، در رهايى بخشى آن است. اين نظريه پوزيتيويسم را به خاطر بعد ايدئولوژيكى نقد مىكند؛ انديشههاى پست مدرن را به اين دليل نقد مىكند كه بنيادهاى دانش را بىاعتبار ساخته، فاصله دانايى و نادانى را از ميان برداشته و تلاش براى پيشرفت را در هالهاى از ابهام قرار داده است و هرمنوتيك را به خاطر محافظه كارى نهفته در آن كه قادر به برملا كردن كژ ديسههاى جامعه سرمايه دارى نيست سرزنش مىكند. واژههاى كليدى:
پوزيتيويسم، هرمنوتيك، نظريه انتقادى - فرهنگى و هابرماس. مقدمه
هابرماس (متولد 1929) استاد دانشگاه فرانكفورت و متعلق به همان مكتب، داراى رفتارى رسمى و درونگرا، در آلمان نازى بزرگ شده است. دادگاه نورنبرگ و ظالمانه ديدن حوادث پيش آمده عليه آلمان، اوّلين گسست فكرى را در او پديد آورد. هر چند او متعلق به سنت فكرى آلمانى است و آموزش طولانى در آن باره ديده، اما آن را تنگ نظرانه يافت و در صدد گسترش دل مشغولىهاى فكرى شد و به سوى مطالعه پراگماتيسم آمريكايى سوق يافت. هابرماس از دانشجويان راديكال دهه 1960 حمايت كرد، اما با به خطر افتادن آزادىهاى فكرى در ورطه راديكاليسم از آنها فاصله گرفت. مىتوان مدعى شد كه اين انديشمند از معدود متفكرانى است كه تمايل شديد به نقد افكار مسلط حال و گذشته انديشمندان ديگر داشته و در همان حال آمادگى كامل و دايمى براى پذيرش انتقادات از عناصر و اجزاى انديشه خود در روند مباحثات با ديگران، نشان مىدهد. براى هابرماس زندگى فكرى نه بازى، شغل يا پرورش هوشى كه يك وظيفه است. او با جديت اخلاقى با بهرهگيرى از همه فرصتها و امكانات دنبال جامعه جهانى بهتر است، جامعهاى كه عقل گرايى، صلح و وحدت بر آن حاكم باشد، جامعهاى عقلانىتر و منطبق با نيازهاى جمعى نه منطبق با قدرت خودكامه حاكم بر جامعه.2هابرماس بنيانهاى فلسفى مطالعات اجتماعى - نظرى خود را در اولين اثر بزرگش دانش و علايق انسانى( InterestsKnowledge and ) بيان كرده است. دغدغه اصلى او اين است كه «دانش معتبر»( Reliable knowledge ) چگونه ممكن است.3 با تكيه بر اين سؤال فلسفههاى عصر حاضر را مانند يك دادرسى قضايى نقد مىكند و به اين ترتيب دانش معتبر را بازسازى مىنمايد. او معتقد است دانش معتبر تنها در صورتى امكانپذير است كه «علم» به عنوان يكى از دستاوردهاى «خرد» جايگاه مناسب و تبعى( Subordinate ) خود را بپذيرد. هدف او نجات «ميراث عقل گرايى»( Rationalist heritage ) و رديابى گامهايى است كه خرد به سوى محبس خود در سردابه علم جديد، برداشته است. با اين حال خود او شخصيتى علمگراست و از اين جهت در مقابل مابعد الطبيعه گرايان جزمى و ديدگاههاى رمانتيك جديد قرار مىگيرد. منظور اين است كه علم به شيوهاى از نظر فلسفى آگاهانهتر و نيز با معيارهاى معرفتشناختى محكمتر در وضعيت بهترى قرار گيرد. كانون انتقادهاى او از مدرنيته و معرفتشناسى جديد، نسبت ميان علم و فلسفه است. او در اين راستا علم گرايى ( Scientism ) را نقد مىكند و علم ( Science ) را به مثابه شاخهاى از دانشهاى ممكن مىپذيرد؛ به عبارت ديگر، يكى دانستن دانش و علم را نقد مىكند.4 او نشان مىدهد كه تئورى با زندگى واقعى در ارتباط است و از اين طريق خود فهمى عينيتگرا در علوم انسانى را كنار گذاشته و استدلال مىكند كه مشاهدهگر يك عنصر پيچيده و سردرگم در شبكه روابط اجتماعى قرار دارد.5 هابرماس سه هدف را در معرفتشناسى خود دنبال كرده است: اوّل اين كه دانش هم بر حسب اعيان تجربه و هم بر حسب مقولههاى پيشين تعريف مىشود (تأثير از كانت)؛ دوم اين كه ذهن شناسا هم اجتماعى و هم پوياست. هيچ شناسنده بدون فرهنگ وجود ندارد و دانش تماماً با واسطه تجربه اجتماعى حاصل مىآيد. فرايندهاى شناختن و درك كردن بر مبناى الگوهاى مشترك ما در كاربرد معمولى زبان در تعامل ارتباطى روزمره، استوار است، بنابراين خود تعالىگر نمىتواند معتبر باشد (دورى از كانت و سنت فلسفى كلاسيك و تأثيرپذيرى از ماركس و هگل)؛ سوم اين كه تأمل معتبر است. قدرت خرد ريشه در تأمل دارد. متعلّق تأمل در عين خارجى است - بر خلاف ادعاى پوزيتويستها امرى واهى نيست. با توجه به اين سه هدف، ما در فكر و در كنش همزمان دنيا را خلق و كشف مىكنيم ودانش در جريان اين «رابطه مولد»( Generative ) بين ذهن و جهان، متبلور مىشود.6هابرماس در دو كتاب «نظريه و عمل»( Theory and practice ) و شناخت و علايق انسانى موضع انتقادى ضد پوزيتويستى دارد و با طرح رابطه دانش و علايق انسانى در صدد است تاريخ اوّليه پوزيتيويسم مدرن را بازسازى كند. او در اين راستا بر اصل «تأمل»( Reflection ) تكيه مىكند و معرفتشناسى پوزيتويستى را به هم مىريزد.7 وى در كتابهاى دهه هفتاد خود نظريه انتقادى را در قالب «نظريه ارتباطات»( Comunication Theory )بازسازى نمود و ديدگاههاى متفاوت درباره چيستى معرفت را مورد نقد و نقادى قرار داد و با اتخاذ دو رهيافت متفاوت براى دانش فرهنگى و طبيعى، معتقد است نظريهها در جامعهشناسى نه دايمى كه براى وضعيت فعلى است.8 او در كتاب مهم خود در دهه 80 نظريه كنش ارتباطى (نظريه انتقادى) خود را بازسازى كرد و ساختار نظرى جديدى در قالب زبانشناسى به آن داد. دغدغه اصلى وى در كتاب تحول ساختارى حوزه عمومى اين است كه گسترش نفوذ عقل ابزارى بر حوزههاى اجتماعى ديگر را به عنوان بحران معرفى نمايد. وى تولد يك سوژه شناسنده در ابتداى رنسانس را به فال نيك گرفته، امّا از ميان رفتن آن با سلطه پوزيتيويسم را بحران سرمايهدارى متأخر مىداند؛ از اين رو بر خودانديشى تأكيد مىكند.9قابل توجه است كه نظريه انتقادى به مثابه مهمترين دستاورد علمى هابرماس، كه در ميان دو نوع معرفت10 (فلسفه و علم = Science ) جاى مىگيرد، داراى ابعادى چند وجهى و گسترده است. بسيارى از حوزههاى دانش اجتماعى و انسانى از جمله جامعه، فرهنگ، سياست، اقتصاد، اخلاقيات، هنر، ادبيات، روانكاوى و روانشناسى مورد نقد قرار مىگيرد.11 ماركسيسم مانند ليبراليسم و سرمايهدارى، همزمان، مشكلات و كمبودهايش در سطوحى مختلف برملا مىشود.12 انديشه فيلسوفان اجتماعى از طيفهاى متفاوت و از دورههاى دور و نزديك تاريخى مورد ارزيابى و داورى به شكل قضايى قرار مىگيرد: افلاطون، هگل، كانت، ماكس وبر، ماركس، لوكاچ، كارل كرش، پارسونز، برجستگان نسل اوّل مكتب فرانكفورت و ديگران.13 با اين حال دستمايههاى اوّليه نظريه انتقادى از لابه لاى انديشههاى آنان جمعآورى و در ساختارى جديد گزينش مىشود. هر چند هابرماس در طى بيش از پنجاه سال زندگى علمى - تحقيقاتى خود بيش از صدها كتاب و مقاله و سخنرانى به جاى گذاشته و در اين مدت انديشههايش متحول شده است (به طورى كه عدهاى از هابرماس اوّل (دهه 50 - 60) و دوّم (دهه 70 - 80) و هابرماس متأخر (دهه 90 به بعد) ياد مىكنند)، اما همواره چند عنصر بنيادين هدايتگر مجموعه انديشههاى او بوده است: پاىبندى به اصل ديالكتيك ماركس؛ تفكيك بين قدرت و حقيقت،14 جامعه آرمانى و معتدل15، پذيرش كليت مدرنيسم و لزوم طرح انديشههاى انتقادى - اصلاح گرايانه (عانقلابى) درون آن.بنابراين مىتوان مدعى شد كه مجموعه فراروىهاى هابرماس هميشه در مسير خاصى قرار گرفته و حالتى تكاملى داشته است. اين مسير تكاملى در فضاى انديشگى هابرماس در قالبهاى سه تايى صورت مىگيرد. او علاقه زيادى به درگير كردن يا تفكيك كردن سه عنصر دارد و آن را به عنوان قالب در انواع شناختها، مراحل تحول اجتماعى و موارد ديگر انتخاب مىنمايد.16
نظريه انتقادى و ابعاد آن
نظريه انتقادى رهيافت جديدى به علوم انسانى - اجتماعى است كه همه بنيانگذارانش اعضاى مكتب فرانكفورت - كه در 1923 تأسيس شد - بودند. اين مكتب، تفسيرى نو از جامعه، فرهنگ، سياست و اقتصاد ارائه مىكرد. نظريه انتقادى از طريق هوركهايمر، آدور نو، ماركوزه، فرانتس نومان و عدهاى ديگر از اعضاى برجسته آن مكتب توسعه و تكامل يافت. متفكران اين مكتب در مواجهه با معضلات پيش آمده در دنياى سرمايهدارى، مجموعه دستاوردهاى اين جوامع (حتى دموكراسى قانونى) را از دست رفته مىپنداشتند و معتقد بودند تمدن سرمايهدارى در بنبست كامل قرار گرفته است. اين نكته قابل توجه است كه نسل اول مكتب فرانكفورت همه يهودى بودند و در دوره هيتلر از آلمان اخراج شدند و به ايالات متحده رفتند و حتى زمانى هم كه بعد از جنگ جهانى دوم به آلمان برگشتند هنوز نظام سياسى جديد آلمان سامانى نيافته بود و از آن جا كه پديده فاشيسم از دل نظام سرمايهدارى ليبرال جوشيده بود، بنابراين انديشههاى اين نسل در يك نااميدى مطلق حاكم بر شرايط آلمان و خود آنها تكوين يافت. در سال 1969 كه مؤسسه تحقيقاتى مكتب فرانكفورت با مرگ آدورنو و بعد هوركهايمر، منحل گرديد، نظريه انتقادى «در شكل جديد» و «به صورتى مفصلتر» با ديدگاههاى هابرماس، كلاوس اوفه و ديگران تداوم يافت.17 ورود هابرماس به بحثهاى انتقادى، هر چند استدامه مكتب فرانكفورت است، بازسازى آن به دست او، نظريه را بر بنيادهاى جديد استوار مىكند و در نتيجه صورت تازه و پيام جديدى را دربر مىگيرد. در كل كارهاى او شباهت چندانى به كارهاى مكتب فرانكفورت بعد از جنگ جهانى دوم - كه پاى بند به انسانشناسى فلسفى ماركس در خصوص كار هستند - ندارد. البته هابرماس با نظريه انتقادى برآمده از ديالكتيك روشنگرى هوركهايمر و آدورنو علقه بسيار نزديكى داشت؛ چرا كه ديالكتيك روشنگرى قدر و ارزش بيشترى براى نقش نسبتاً مستقل ايدهها، بازنمايىهاى( Representations ) نمادين و حتى زبان، در مبارزه براى رهايى قائل است.18 رهايى براى ماركس هم مهم بود، براى هابرماس هم مهم است، اما اين رهايى از طريق زبان و فرهنگ و عقلانيت به دست خواهد آمد. در اين راستا تلاش هابرماس احيا و بازسازى چهرههاى كلاسيكى مانند كانت، هگل، ديلتاى، وبر، فرويد، دوركيم، پارسونز، ميد و ديگران است. الگوى نظريه انتقادى را به لحاظ فلسفى با تكيه بر هگل مىخواهد بازسازى كند. در سنت فلسفى - اجتماعى آلمانى هگل، طبيعى است كه تاريخ را فرايندى عقلانى تلقى كنند كه به شيوهاى ديالكتيكى پيش مىرود. اين روند به خود - تحققپذيرى( self-ful filment ) عقلانى بشر خواهد انجاميد.19از سوى ديگر، اين نظر روانكاوى را الگوى خود قرار مىدهد. روانكاوى سعى مىكند فرآيندهاى ناخودآگاهى را بر بيمار آشكار سازد كه تعيين كننده كنشهاى اوست و آنها را تحت نوعى كنترل خودآگاهانه درمىآورد، به طورى كه در پايان به برقرارى رابطهاى برابر بين بيمار و روانكاو منتهى مىشود. با پرداختن به مقولاتى چون مبانى معرفتشناختى نظريه انتقادى هابرماس، اهداف، ويژگىهاى عمومى و اختصاصى، نوآورىهاى او در عرصه علوم اجتماعى را مرور مىنماييم. مبانى معرفتشناختى
بنيادهاى نظريه انتقادى عمدتاً در كتاب نظريه و عمل و دانش و علايق انسانى شكل گرفته است. هابرماس در مقدمه كتاب دانش و علايق انسانى ادعا مىكند كه با جهتگيرى تاريخى در تلاش است تكوين اوّليه( Prehistory ) پوزيتيويسم مدرن را از طريق ارتباط دادن بين دانش و علايق انسانى، بازسازى نمايد. در فصل اوّل سؤال اصلى را چگونگى امكان دانش معتبر در دوره مدرن مطرح مىكند. براى پاسخ به آن، انكار معرفتشناختى انديشمندان پيشين از قبيل كانت، هگل، ماركس، فرويد، نيچه، پيرس و عدهاى ديگر را مطالعه و بازسازى مىنمايد و در نتيجه معرفتشناسى مبتنى بر علايق سهگانه انسانى را (جهت يافتن پايههاى مختلف انواع دانشها) بنيان گذارى مىكند.20در كتاب نظريه و عمل نيز يكى از مهمترين عرصههاى نقد را - نقد دانش پوزيتويستى - مىگشايد.21در دهه هفتاد در دو حوزه جامعهشناسى و انديشه سياسى سه رويكرد متفاوت عرض اندام مىكنند: رويكرد پوزيتويستى، رويكرد هرمنوتيكى و رويكرد انتقادى. رويكرد اوّل مدعى درك عملى از قواعد و رويدادهاى سياسى - اجتماعى است. نمايندگان اين جريان براى تدوين علوم اجتماعى جديد، ابزار روششناختى علوم طبيعى را به خدمت گرفتند؛ امّا پوزيتيويسم نمىتوانست ميان كنش آگاهانه - كه هيچ گاه نمىتواند در ذيل قواعد علمى تجربى قاعدهمند گردد - و رفتار غير تأملى - كه ممكن است به روش تجربى آنها را قاعدهمند نمود - تفاوت بگذارد. رويكرد هرمنوتيكى بر ابعاد فرهنگى و زبانشناسى رفتار انسان تأكيد دارد و معتقد است بازيگران سياسى و اجتماعى به دليل برخوردارى از توان معنادار ساختن اعمال و كردارهاى خود با موضوعات و سوژههاى تحقيقات علمى - طبيعى تفاوت دارند و لذا بين علوم فرهنگى و طبيعى تمايز قايل شدند. با اين حال اين روش به دليل نداشتن جنبه انتقادى و تأكيد صرف بر تفهم، دريافتن و ارائه مواردى از انديشه و ارتباطات تحريف شده يا كژديسه در عرصه فرهنگ، ناكام است.رويكرد انتقادى بر آزاد ساختن انسانها از موانع و تضييقات اجتماعى غير ضرورى و الگوهاى تحريف شده و كژديسه فرهنگ و ارتباطات، تأكيد مىنمايد. هدف آن نيز تحقق بخشيدن به حقيقت و آزادى است؛ امّا نه حقيقت و نه آزادى امرى يك بار براى هميشه نيست، بلكه هر دو امرى تاريخى، تدريجى و دايمى هستند. هابرماس رويكرد سوم را (با همين استدلالى كه بر آن صورت گرفته) برتر از دو رويكرد اوّل مىداند. با اين حال هر سه رويكرد را براى حصول سه نوع شناخت لازم مىداند.سه سنت پيش گفته بر سه نوع علايق شناخت ساز استوار است: پوزيتيويسم ناشى از علاقه پيشين فنى به افزايش نظارت به رفتار اجتماعى است و محصولش علوم فيزيكى مادى است و نتيجه آن غلبه بر طبيعت است؛ هرمنوتيك بر علاقه پيشين عملى به حفظ اجماع يا وفاق اجتماعى متكى است و روش انتقادى بر علاقه پيشين رهايى بخش استوار شده است.هابرماس در كتاب شناخت و علايق انسانى مبانى معرفتشناختى خود را به تفصيل توضيح داده است و در آثار بعدى نيز با به كارگيرى مفاهيمى فنىتر، آنها را ترميم مىكند. بدين گونه است كه هابرماس اصل كثرت گرايى را مىپذيرد، اما همزمان از بهترين شناخت (شناخت انتقادى) جهت رهيدن از سلطه يك گونه از دانش، سخن مىگويد. تفكر پوزيتويستى انحصارگرا براى او مورد قبول نيست، امّا سه شاخه متفاوت علمى ناشى از سه نوع علايق پيشين و رسيدن به سه نوع شناخت با سه هدف متفاوت را مىپذيرد:علوم:
1. علوم طبيعى تجربى؛2. تاريخى - اجتماعىِ هرمنوتيكى؛
3. انسانى - اجتماعىِ انتقادى
. علايق:
1. فنى - ابزارى؛2. عملى يا تفسيرى؛
3. رهايىبخش
. شناختها:
1. ابزارى؛ 2. هرمنوتيكى؛
3. رهايى بخش.
اهداف:
1. كنترل طبيعت، محيط، جوامع و افراد؛2. درك و فهم انسان، جامعه و جهان با ويژگى هم ذهنى يا بين الاذهانى بودن تعامل انسانى؛
3. افزايش خودآگاهى تودهها.زمينه لازم براى رهايى نوع بشر از طريق خودانديشى، خود تنويرى و خود ايضاحى در بستر يك مفاهمه و ارتباط غير آمرانه و غير اقتدارگرايانه فراهم شده توسط روانكاوى ناقدان، ممكن مىگردد. خود ايضاحى، در بستر حوزه عمومى دموكراتيك از طريق نقد ايدئولوژىها حاصل مىشود.22در شناخت رهايىبخش، دغدغه اصلى فايق آمدن بر توهمات - بيمارىها، آسيبها و اختلالات عصبى - روانى فردى يا اجتماعى و همچنين ايدئولوژىهاى اجتماعى - ناشى از شىء گشتگى، يأس و وازدگى و كالايى شدن روابط انسانى است.مقياس براى سنجش اعتبار علوم رهايى بخش تجربه نيست. بلكه از سوى جريانهاى ذى نفع تعيين مىگردد. اعتبار اين نوع شناخت به دامنه و ميزان آزادى سوژههاى آن از قيد هر گونه فشار، اجبار و اضطرار اضافى و غيرمعقول بستگى دارد.به اين ترتيب، روى اين نكته بايد تأكيد كرد كه هابرماس در معرفتشناسى ابتكارى خود، دانش تجربى را مىپذيرد، مابعدالطبيعه جزمى را كنار مىگذارد، ديدگاههاى رمانتيك را تخطئه مىكند و از علم گرايى مطلق انديش عبور مىنمايد. بايد علم، به شيوهاى از نظر فلسفى آگاهانهتر و با معيارهاى معرفتشناختى محكمتر در وضعيت بهترى قرار گيرد. نبايد نسبت علم و فلسفه را از هم بريد: پوزيتيويسم خرد ما را مثله كرده و آن را تماماً در عرصه نظريه و عمل علمى فرو برده است.23
مرزهاى انديشه هابرماس
فلسفه اجتماعى هابرماس بر اصل انباشت گزينشى استوار شده است. تجارب علمى موجود مورد ارزيابى دوباره واقع مىشود و در نگاهى نقادانه، تكاملى ديالكتيكى، گزينش مىگردد. بر اين اساس، سركشى به ديدگاه انديشمندان ديگر و گفت و گو با آنها در اولويت قرار مىگيرد. ماكس وبر در بررسى وضعيت تكاملى تاريخ و جامعه غربى و با طرح مشروعيتهاى سهگانه، مشروعيت عقلانى - قانونى از نوع پيشرفتهاى معرفى مىشود كه در سرمايهدارى شكل مىگيرد. با طرح قفس آهنين، سرمايهدارى را در بنبست عقلانيت منفى نااميدانه رها مىسازد. اما هابرماس در كتاب بحران مشروعيت صورتبندىهاى اجتماعى سهگانه را از هم تفكيك مىنمايد: ابتدايى، سنتى و سرمايهدارى. تفاوت هر كدام را نيز بيان مىكند و براى هر يك از دورههاى مذكور تكاملى، بحرانى را در نظر مىگيرد. با اين حال معتقد است آن گونه نيست كه عقلانيت مثبت تاريخى - هگلى به طور كلى مضمحل شود، بلكه صرفاً عقلانيت ابزارى بر آن سلطه يافته است. امّا عقلانيت مثبت همچنان در وجهى كاملتر در دوره متأخر سرمايهدارى به صورتى مندرج در متن اجتماعى، بالقوه دستمايه رهايى را تمهيد خواهد نمود.24بازسازى مفاهيم كليدى وبر و عبور از عقلانيت منفى، او را به معيارى جديد به نام «عقلانيت ارتباطى»( Comunicative action ) مىرساند و اين معيار بر تارك نظريه انتقادى وبر از سرمايهدارى مىنشيند و به اين ترتيب نظريه انتقادى از معيارى مثبت برخوردار مىگردد.25 ماكس وبر در اخلاق پروتستانيزم و روح سرمايهدارى، پيشرفت در ايدهها و ديدگاههاى دينى را راهنما و متغير مستقل براى رشد علم و سرمايهدارى در نظر مىگيرد.26 هابرماس ضمن پذيرش ادعاى ماكس وبر در آن كتاب تلاش مىكند فرايند عقلانى شدن را (در عرصه ايدههاى دينى يا غير دينى) به نظريهاىشناختى در باب اخلاقيات به عنوان امرى فراتر از عادات و رسوم و هيجانهاى عاطفى يا سنتهاى قراردادى (ماكس وبر صرفاً آن را به حد اخلاق عملى پوزيتويستى در يك مقطع تاريخى مشخص تنزل داده است) ارتقا دهد. هابرماس بر خلاف ماكس وبر، عقلانى شدن را حركتى به سوى آزادى و معنادار شدن (مستقل از جامعه سرمايهداى) در نظر مىگيرد و در نتيجه با مانعى به نام قفس آهنين در سرمايهدارى برنمىخورد.27هابرماس به عنوان نئوماركسيست به شكلى بديع (فلسفى و نه جامعهشناختى آن طور كه امثال پولانزاس و آلتوسر انجام دادهاند) انديشههاى ماركس را بازخوانى كرده و در عين حال آن را بازسازى نموده است. او قرائت ارتدكسى از ماركسيسم را كه مبتنى بر ماترياليسم تاريخى است كنار گذاشته است. از قرائت نو ارتدكسى ساختار گرايان جديد و پولا نزاس و آلتوسر كه صرفاً روبناى غير فرهنگى مانند نقش دولت را بيشتر برجسته مىنمايند،28 عبور مىكند و ماركسيسم نوع سومى را به شكل فلسفى و انسان گرايانه( Humanistic ) كه با سنتهاى آلمانى خودش بيشتر همخوانى دارد، احيا مىنمايد. اين ماركسيسم نه اقتصادى و پوزيتويستى كه مبتنى بر نقد خويش است و از كارگران و طبقات كارگر بسيار به دور است، اما با وجود اين محركى انسانى دارد، زيرا مبتنى بر پيشبينى روشنفكرانه او در مورد جهانى است كه در آن، توليد، كار و سازمان اجتماعى به صورتى عقلانى با نيازهاى انسانى هماهنگى دارد و انباشت سرمايه و سود به شكل كنونى در غرب را نفى مىنمايد. به نظر هابرماس، ماركس در صدد نشان دادن مظاهر نابخردى در جهان سرمايهدارى بود، اما او مىكوشد توان بالقوه خرد را باز نمايد؛ خردى كه در وضعيت فعلى در بازآفرينى اجتماعى موجود، محصور مانده است. هابرماس باز تعريفى از نيروهاى توليد ماركس (تكنولوژى و دانش ابزارى به لحاظ تكنولوژيك سودمند) ارائه مىدهد و تلاش مىكند اهميت حياتى دانش در تاريخ و گنجاندن نظريهاى در باب فرهنگ را جايگزين كند. در اين راستا خود «كار» را مقولهاى معرفتشناختى مىداند كه طبيعت را به ما مىشناساند و صرفاً مقولهاى اقتصادى نيست؛ لذا در بلند مدت ممكن است در راستاى رهايى انسان از قدرت خودكامه قرار گيرد.29 همچنين زيربنا تنها كار نيست كه انسان را از حيوان جدا مىكند، زبان نيز چنين است. از طريق كار و زبان دانشهاى متفاوت توليد مىشود.30هابرماس در نقدى ديگر بر ماركس معتقد است شكلبندى اجتماعى صرفاً در سطح اقتصادى نبوده بلكه قبل از سرمايهدارى اوّليه، «نظام خويشاوندى» و بعد از آن «دولت» نهادهاى مهم بودهاند. صرفاً در دوره سرمايهدارى است كه حوزه اقتصاد و شيوه توليد در آن زيربنا واقع مىشود. خود اين نهادها تجسم ارزشها و هنجارهاى فرهنگى است و ميل به جهان شمولى دارند.31ماركس در پى تحليل سازمان قدرتى بود كه عقل را سركوب مىكند؛ امّا به نظر هابرماس عقل با هر عمل تفاهم و ارتباط انسانى جان تازهاى مىگيرد.32 ماركس دو حوزه در عرض هم را تفكيك نمىكرد و نيروهاى توليد و روابط توليد را در يك جهت مىديد؛ در حالى كه هابرماس حوزه نيروهاى توليد و روابط توليد را تابع دو عقلانيت متفاوت مىبيند. كار اجتماعى از عقلانيت ابزارى و روابط اجتماعى از عقلانيت تفاهمى - كلامى تبعيت مىكند.33هابرماس در تدوين نظريه انتقادى، ضمن تأثيرپذيرى از مكتب فرانكفورت از آن فراتر مىرود. هر چند او متعلق به نسل دوم از مكتب فرانكفورت است، نقاط اشتراك چندانى با كارهاى اوليه آن مكتب ندارد. بر خلاف اعضاى اوليه آن مكتب كه به طور مستقيم درگير بازسازى ماركس بودند، هابرماس بيشتر به بازسازى نظام يافته و دقيق چهرههاى كلاسيك (كانت، هگل، ماركس، ديلتاى، وبر، فرويد، دوركيم، پارسونز، ميد و ديگران) مىپردازد. او براى پيشگامان خود (اعضاى مكتب فرانكفورت) در تدوين نظريه انتقادى احترام قائل است، امّا نظريه را به طور كلى به جاى اصلاح از نو سازمان مىدهد. او در اين راستا تا اندازهاى به هگل وفادار است كه امكان رهايى را در روند ديالكتيك ترسيم مىكرد. در نتيجه هابرماس به جاى فرو غلتيدن در نااميدى عقلانيت منفى فرانكفورتى به عقلانيت مثبت ديالكتيكى تاريخى اميدوار مىگردد و به خاطر مثبت بودن ديالكتيك او، نه از طريق انقلاب (هگل) كه با اصلاح، آزادى تحقق مىيابد. با اين حال او مظاهر عينى و ملموس ناعقلانيت يا رشد عقلانيت منفى (در كنار عقلانيت مثبت) را در جامعه سرمايهدارى (از قبيل تباهى زيست محيطى، بيكارى، نظامىگرى، فريب و دستكارى رسانهها در افكار عمومى) نشان مىدهد.34در نظريه انتقادى فرانفكورت لازم بود به منظور غلبه بر معضل تفكيك واقعيتها از ارزشها از پوزيتيويسم به هرمنوتيك رو آورد، امّا هابرماس معتقد است علم و هنجار هر دو در منافع و علايق اجتماعى ريشه دارد و بنابراين «معضل يا مسأله اصلى به نظر وى عبارت است از درك و فهم ارزشهاى مباين و مغايرى كه در فعاليتها، تحقيقات و پژوهشهاى علمى و ديگر فعاليتها به چشم مىآيند».35 فرانكفورتىها ويژگىهاى اصلى جامعه مدرن را عقلانيت ابزارى، شىء گشتگى، آگاهى كاذب و از دست رفتن معنا و آزادى مىدانند. هابرماس ديالكتيك منفى فرانكفورتىها از جامعه غربى را نقد كرده و در پى يافتن ردپاى عقل ارتباطى در عصر سلطه عقلانيت ابزارى است.36 هابرماس در تدوين نظريه انتقادى براى نظريات روانكاوى اهميت به سزايى قايل است و از صاحبنظران كلاسيك آن عرصه از جمله نيچه و فرويد نيز گزينشهاى فوق العادهاى انجام داده است. وى علاقهاى به نظريه فرويد درباره غريزه، جنسيت يا زيستشناسى اجتماعى عميقاً پوزيتيوستى ندارد. آنچه از فرويد الهام مىگيرد به فرآيند و روش مورد استفاده در رابطه درمانشناختى مربوط مىشود. با روش روانكاوى مىفهميم كه چه چيزى از طريق تأمل حاصل مىشود. درمانگر محيطى آرمانى خالى از هر نوع فشار بيرونى و درونى ايجاد مىكند و بيمار مىتواند آزادانه انديشههاى آگاهانه و رؤياهايش را با تجربه سركوب يا فراموش شده مرتبط سازد و به اين ترتيب بيمار در تجربه خود تأمل مىورزد و از اين راه اطلاعات سركوب شده را در آگاهى خويش از نو جذب مىكند و در نتيجه موفق مىگردد از نو بر مشكلات نهادينه شده غلبه كرده و كنترل عقلانى بيشترى را اعمال كند.تأمل يك فرايند اجتماعى است كه از طريق آن، ارتباط به نحو غير عقلانى آسيب ديده يا گسسته، بار ديگر برقرار مىگردد و به صورت عقلانى احيا مىشود. در فرآيند بهبودى در واقع اتفاقى كه مىافتد اين است كه تجربه خصوصى شده (جنبه همگانى ندا رد و مخصوص بيمار است) سركوب شده و ناشناخته مانده، ارتباطپذير مىگردد و از اين طريق با مخزن بزرگ معنا و تفسيرهايى كه تنها در چارچوب گفتار و از طريق تعامل قابل دسترسىاند، ارتباط مىيابد. به تعبير هابرماس معلوم مىشود كه سلامت عقل يك دستاورد ارتباطى است. رابطه روانكاوانه به نياز مشخص به يك تأويل انتقادى و فراتر از آن به يك نظريه انتقادى نيز اشاره دارد. از سوى ديگر نظريه انتقادى با الگو گيرى از روانكاوى فرويد، بر منشأ اجتماعى تحريف سيستماتيك هويت و خود فهمى نيز دلالت دارد.37در مباحث هرمنوتيكى، مشاجره هابرماس با گادامر در مىگيرد. هرمنوتيك هابرماس انتقادى است و از همين جا از گادامر جدا مىشود. با اين حال او در چرخش زبانى كه عمدتاً در كتاب نظريه كنش ارتباطى دنبال كرده، تحت تأثير گادامر مىباشد. هرمنوتيك شاخهاى از دانش است كه به تفسير متنها و ساختههاى فرهنگى مىپردازد. هرمنوتيك كليد درك معناها و سنتها را در اختيار هابرماس مىگذارد. پنج نكته درباره درك هابرماس از هرمنوتيك مورد تأكيد است:نكته اول اين كه معنا را تنها از درون به بيرون (بر خلاف روش تجربى كه بدون برگشت به عالم ذهن شيئى بيرونى بدون واسطه مورد فهم قرار مىگيرد) مىتوان فهم كرد. مفسر، تنها در مقام يك شركت كننده واقعى در فرآيند رسيدن به تفاهم بين آنهايى كه بلاواسطه درگيرند، مىتواند اين معنا يا آن بيان نمادين را روشن سازد (گفت و گو با جهان ذهنى شخص ديگر، فرهنگ ديگر يا سنت ديگر) يا سخن گفتن دو جهان معنا با همديگر كه در زبان هابرماس به بين الاذهانى تعبير مىشود. همآميزى افقها در فرايند تفسير صورت مىگيرد. همان طور كه من افق خود را دارم، يك اجتماع، يك فرهنگ و يك سنت هم افق احاطه كننده معناهاى خود را دارد. براى درك يك اجتماع، فرهنگ و سنت در لحظه ترديد، گفت و شنود و سؤالى صورت مىگيرد كه به هنگام برخورد دو افق پيش مىآيد و در نتيجه ضمن همآميزى دو افق، ترجمه و انتقال معنا امكانپذير است. زمانى كه پيوستگى بين سنت و مفسر حاصل مىگردد، سنت مدعى اختصاص مفسر به خود مىشود و او نيز تا حدى سنت را از آن خود مىسازد. از اين طريق سنتها تحول مىيابند و به نسلهاى جديد منتقل مىگردند.38 در واقع دو افق متفاوت، افق جديدى را توليد كرده و افق جديد به نسل جديد به شكل جديد منتقل مىشود.نكته دوم، درسِ روششناختى و معرفتشناختىِ «در همآميزى افقها» است. در همآميزى دو افق دركهاى جزئى را درون يك كليتى قرار داده و به جزئى معناى خاصى مىبخشند و در همان حال درك جزئى نظم ويژهاى پيدا مىكند و قاعدهمند مىگردد. در فرآيند همآميزى افقها فرديت به سطح برترى از تعميم ارتقا پيدا مىكند (فراتر رفتن از خصوصيت صرف فرد تفسير كننده و مورد تفسير). بنابراين لازم است به منظور برخوردار شدن از يك افق فكرى مشخص، بياموزد كه به فراسوى نزديك و خيلى نزديك نظرى بيفكند، نه براى آن كه آن را ناديده بگيرد بلكه بدان منظور كه آن را در كليتى بزرگتر و با درك دقيقترى از ابعادش ببيند. همآميزى افقها به تفسيرى جامعتر، عميقتر و عقلانىتر از تفسيرهاى ممكن قبلى منجر مىشود. اين فرايند، رفتن به فراسوى درك خصوصى - فردى است كه جهان معناى جديد از اجماعى همگانىتر از هر زمان ديگر برخوردار مىگردد. همآميزى افقها تداوم تجربه را نيز ممكن مىسازد و آن را از كهنگى نجات مىدهد.39نكته سوم اين كه معنا و اعتبار، به نحوى درونى با هم ارتباط دارند و در فرايند تفسير همراه با هم رخ مىنمايانند. بر خلاف تجربه گرايان كه مىگويند مىتوان معنا و سنت را جداى از ملاكهاى اعتبار بخش (ابزارهاى علمى مانند قواعد روششناختى صورى و مستقل، فنون اندازهگيرى و غيره) درك و ارزيابى كرد. در هنگام تفسير، دو منطق و دو خرد نيز با هم تلاقى دارند و مفسر نمىتواند فراتر از آنچه منطقاً مورد تفسير مىتواند براى كنش استدلال نمايد، برود.40نكته چهارم اين است كه راه ورود ممتازى را به مسأله حل ناشده سرچشمههاى ارزشها فراهم مىكند. تجربه گرايان مىگفتند ارزشها كم و بيش به نحو اختيارى( Arbitrarily ) گزيده مىشوند و يا اين كه صرفاً عادات و احساسات هستند؛ ولى به نظر هابرماس هرمنوتيك اهميت جهان شمول دارد، زيرا روشن مىكند ارزشها و هنجارها چگونه به لحاظ تاريخى از نسلى به نسل ديگر يا در دوره خاص از فرهنگ يا گروهى اجتماعى به فرهنگ يا گروه اجتماعى ديگر منتقل مىگردند. به اين ترتيب فرايند تفسير و درك يك سنت مستلزم درونسازى شكلبندىهاى ارزشى است كه جزء اساسى معناى آنند. همين كه پيوستگى تجربى با گذشته در لحظه درك تثبيت شد سنتها به ارزشها اقتدار مىبخشند. هنجارها با نيرويى الزام آور در سمت و سو دادن به كنش اجتماعى مؤثّر واقع مىشوند.41نكته پنجم اين است كه زبان تنها يك شىء در دستهاى ما نيست بلكه مخزن سنتهاست و واسطى است كه وجود و هستى ما در آن و از طريق آن محقق مىشود. واقعيت در زبان حادث مىشود. جامعهپذيرى و بازآفرينى فرهنگى از طريق رسانه زبان صورت مىگيرد. خودْ همانى در تعامل زبانى به نحوى دو سويه شكل مىگيرد و تثبيت مىشود. كنش اجتماعى نوعاً از راه گفتار عادى صورت مىگيرد و هماهنگ مىشود. هابرماس در بحث «چرخش زبان شناختى» تلاش مىكند جامعهشناسى و نظريه اجتماعى خود را به الگوى ارتباط زبانى تبديل كند.42 با اين حال، به نظر او بدون اضافه كردن تبيين از بيرون به درون (روش تجربى و مطالعه عينهاى خارجى) هرمنوتيك كه تبيين صرفاً از درون به بيرون است ناقص است و نمىتواند اعتراض بنيادين را پاسخگو باشد.مسأله اين است كه زبان نيز واسطى براى قدرت و سركوب است؛ زبان داراى بعد ايدئولوژيكى است. حتى در مشاهدات علمى روابط خانوادگى و فرهنگ سياسى هم به روشنى ديده مىشود كه صميمانهترين تلاشها براى درك، غالباً در خدمت تحكيم سلطه ايدئولوژيك در انتساب نقشها و مسؤوليتها قرار دارد. روابط مبتنى بر قدرت در زبان نهادينه مىشود و بر ما فرود مىآيد. بنابراين يك نظريه اجتماعى بايد متضمن تبيينهاى عينى از واقعيت اجتماعى نيز باشد كه از بيرون به درون مىآيد. از طرفى هرمنوتيك سنتها را چنان تقديس مىكند كه اجازه تأمل رهايى بخش را نمىدهد. در نتيجه بايد هرمنوتيك را محدود كرد و تأمل را جهت فروپاشى نيروهاى جزمى گسترش داد. تفسير فرهنگ گرايانه بايد راه را براى تبيينهايى كه از پايين مىآيند هموار سازد و ساختارهاى اجتماعى را كه شكل دهنده زيست جهان( worldlife ) از بيرون به درونند و به درك هرمنوتيكى درنمىآيند، به حساب آورد؛ از اينرو تنها نظريه اجتماعى انتقادى مىتواند به ساختارهاى ژرفتر قدرت دست يابد.43اين گونه است كه هابرماس از پيشداورى، حجيت و سنت موجود در نظريه گادامر انتقاد مىكند. تمجيد پيشداورىهاى نهفته در سنتها متضمن نفى و انكار توانايىهاى ما در بازانديشى درباره آن پيشداورىهاست. بايد بعدى انتقادى را به انديشه تأويلى افزود تا امكان نقد ايدئولوژى را فراهم آورد. زبان ابزار سلطه اجتماعى است و در خدمت توجيه روابط سلطه سازمان يافته قرار مىگيرد؛ در حالى كه گادامر خيال مىكند كه زبان نظام مبادله نابى است كه از جانب قدرت يا فراگردهاى اجتماعى مخدوش نمىشود.44هابرماس با تأثيرپذيرى از پارسونز، مفهوم «نظام اجتماعى» را در راستاى توضيح نظريه اجتماعى خود استخدام مىكند. تعامل بين زيست جهان و سيستم نيز برگرفته از تعامل ارزشها و محيط درون نظريه سيستم است. وى مانند پارسونز علاقهمند اصلاح و رفورم است تا انقلاب و راديكاليسم. با اين حال به نظر هابرماس نظريه سيستمها داراى پيش فرضهاى تك ذهنى است و از عرضه تحليلى درباره حقيقت ناتوان است. نظريه سيستمها بدون فرض وجود مبنايى هنجارى براى دعاوى مورد نظر آن سست و بىبنياد است. اين نظريه مفهوم حقيقت را كاركردى مىكند؛ امّا در عين حال برداشتى نظرى از حقيقت را پيش فرض دارد. مفهوم سيستم بدون توسل به نظريه كنش ارتباطى غير قابل دفاع است.بر كاركرد گرايان نيز اين اشكال را وارد مىسازد كه نارسايىهايى درباره ايدئولوژى به مثابه حقيقت وجود دارد. ايدئولوژىها مجموعه عقايدى هستند كه وقتى مورد سؤال قرار مىگيرند از هم مىپاشند، زيرا چنين اعتقاداتى تنها با محدودسازى گفت و گوى آزاد و عمومى پابرجا مىمانند. اشكال مشترك بر نظريه سيستم و كاركردگرايى اين است كه با تكيه بر كنش عقلانى معطوف به هدف (دنبال كردن منافع مادى يا محاسبه عقلانى) و ناديده گرفتن اجماع مندرج در هنجارها، ارتباط و تفاهم را محدود مىكنند.45هابرماس با فرا تجددها هم مرزبندى كرده است. به جاى ضديت با عقل مدرن، مدرنيته را سنت ناتمام تلقى كرده و از اصلش دفاع مىكند. مشكل فرا تجدد در اين است كه براى رهايى از مسايل تجدد، هر گونه پراكسيس را ممتنع مىسازد: مخالفت سراسرى و بىتميز فرا تجدد با كل متافيزيك غربى و تاريخ فلسفه و سخن گفتن از قدرت و نظارت فراگير و شىء گشتگى سراسرى، امكان هر گونه نقدى را از بين مىبرد. انديشه فرا تجدد با خلط و يكسان انگارى حقيقت و ايدئولوژى، آگاهى و ناآگاهى، آزادى و سركوب، صحنهاى يكدست و بىرنگ از جهان كاملاً تحت انضباط و قدرت زده به دست مىدهد، كه هر گونه ملاكى براى نقد و نقادى را از ميان بر مىدارد و در نتيجه تنوع محتواى فرهنگ و جامعه مدرن و تفاوتهاى اساسى ميان اشكال زندگى در عصر تجدد و عصر ماقبل تجدد ناديده مىماند. فراتجدد از ايجاد ارتباط با حوزه عمل عاجز است، گرايشهاى بودشناختى در انديشه فراتجدد هر گونه پيوند ميان فلسفه و حوزه عمل را مىگسلد. هابرماس به اين جهت با فرا تجدد مخالفت كرده است كه نمىتواند بين نظر، عمل و انديشه رهايى، ارتباط ايجاد كند.46خلاصه آن كه هابرماس از طريق درگير شدن در مناظرات مختلف، نظريه خود را به شيوهاى «ديالكتيكى» پيش برده است. منظور اين است كه استدلالهاى مخالفان خود را در نظر گرفته و بر آنها سبقت جسته است. اغلب يك نظر مخالف را رد مىكند، امّا در عين حال ابعاد مهم آن را در درون چشمانداز نظرى خود جذب مىنمايد. طرح عملى انديشه هابرماس، بر خلاف نظريه پردازانى كه او از آنها به عنوان «منتقدان عقل» ياد مىكند، هماهنگ با مفروضات فلسفى اوست.47 «هدف اين بازسازى انتقادى مشخص ساختن اشتباهاتى است كه سبب بىاعتبارى عقل در فلسفه و علم نوين مىگردند».48 در معرفتشناسى او، فاعل شناسا (يا كنشگر) در مواجهه با شيئى كه بايد شناخته شود مراحلى را ترسيم كرده كه بعضى مقدم بر شناخت تجربى و بعضى بعد از آن واقع مىشود: شناساگر (من) اوّل تأمل مىكند؛ بعداً به شكل تجربى مىشناسد و سپس ادراك مىنمايد. بعد از آن مرحله عالىتر ادراك يعنى فهميدن قرار دارد و در مرحله پنجم موضوع را از قلمرو ذهنش فراتر برده و آن را به ديگران بازگو نموده و تفسير مىكند و بعد از نقد و ارزيابى در پايان، موضوع يا پديده مورد مطالعه به اثبات و تأييد مىرسد.49شگفت اين كه درست در عصرى كه همكاران هابرماس با مرارت مىكوشيدند تسلط خود را بر گوشهاى يا رشته مطالعاتى تثبيت كنند، او خود را در مقام خداوندگار كل، چه در عرض و چه در عمق، مطرح كرد. هيچ راهى براى طفره رفتن و گريز آسان از دشوارىها وجود ندارد و نمىتوان نتيجهگيرىهاى ساختگى را ابراز كرد كه به تأييد هيچ پژوهشى نرسيدهاند. هابرماس در همه حال، چه هنگام انكار نظرات پوپر يا تشريح مصلحت گرايى چارلز پيرس يا كند و كاو در پيشينه قرون وسطايى مابعد الطبيعه شلينگ يا روز آمدن كردن جامعهشناسى ماركسيستى، مهارت غريبى در زمينه تسلط بر منابع از خود نشان مىدهد. به اين موارد بايد توانايى رشك برانگيز او را در بيان روشن جزئيات مربوط به معماهاى پيچيده منطقى اضافه كرد. از قرار معلوم اين استعداد در او به وديعه نهاده شده است تا بتواند سختترين موارد را هضم كند و سپس بتواند آن را به صورت كلهاى منظم يا بسامان درآورد. هگل كه هابرماس دست كم از نظر اشتياق به دانش دانشنامهاى به او شبيه است، از بالاترين حد اين قابليت برخوردار بود. با وجود اين، هگل گرفتار سبك نگارشى نامطبوع و كشش نامعقول به پيچيدهگويى و ابهام بود، در حالى كه شيوه نوشتن هابرماس به روشنى و دقت هر تجربه باورى است.50 تفاوتهاى نظريه انتقادى هابرماس با نظريههاى انتقادى پيشين
چند تفاوت اساسى نظريه او را از پيشينيان خود جدا مىكند:1. نقد بر آدورنو و هگل از آن رو كه با ديالكتيك منفى آنان نمىتوان كنار آمد؛ چون ديالكتيك آنان بىاندازه منفى است و در نتيجه نظريه انتقادى در چارچوب آن فاقد معيارى هنجارى (مثبت) و روشن براى نقد است. از اين رو هابرماس در ده ساله اوّل «وضعيت گفتارى آرمانى» را صورتبندى مىكند كه داراى معيارهاى هنجارى به نام «عقلانيت ارتباطى» است.مفهوم هگلى حقيقت، در سطوح بنيادين خود، در برابر علوم تجربى طبيعى و اجتماعى جديد شكست خورد. حقيقت در نزد هگل مفهوم ايده مطلقى است كه به خود در روند پيشرفت «خودْتأملى» انتقادى فعليت مىبخشد. راه چاره نجات حقيقت هگلى در نزد فرانكفورتىها اين بود كه از آن فقط در قلمرو نيت حمايت كردند. اما در بحثهاى با سمت و سوى تجربى آن را رها كردند يا حتى ماركوزه مشكل شىء انگارى پوزيتويستى را نپذيرفت. امّا هابرماس در اين باره معرفتشناسى نو كانتى را بنا كرد و بر اساس آن بين حوزههاى مختلف دانش - علوم، اخلاق و زيبايىشناسى - تمايز قايل شد.2. الگوى هگلى با نگاهى ماركسيستى در صدد نفى كامل دستاوردهاى نهادهاى بورژوايى بود. (دولت بورژوايى، حقوق مدنى، حقوق فردى، افتراق و گوناگونى و استقلال محدود مذهب، سياست، علم و هنر). در نقد آرمانى لوكاچ هم اين نقيصه وجود دارد كه رد پاى خرد را در ميان عقلانيتهاى جامعه بورژوايى نمىتواند تشخيص دهد.اما به نظر هابرماس، نظريه اجتماعى اساسى بايد ديدگاه دقيقترى را از روند عقلانى شدن ارائه نمايد؛ نظريهاى كه بتواند تحليل ماركس از نظام سرمايهدارى را دقيقتر و در چشمانداز طولانىتر بازسازى كند. اين نظريه اجتماعى بايد از بنيادهاى فلسفى - هگلى خود فراتر رفته و تحليلهاى مشخصى از جايگاههاى ملموس ناعقلانيت در نظام سرمايهدارى را نشان دهد - نظير تباهى زيست محيطى، بيكارى، نظامى گرى و دستكارى رسانهها در افكار عمومى. نظريه انتقادى هابرماس عقلانى شدن منفى هگلى را از جايگاه فلسفى بيرون آورده و از نو در زمينهاى جامعهشناختى جاى داده است.513. فرانكفورتىها عموماً در دوران فاجعه حاكم بر آلمان نازيستى - فاشيستى به سر مىبردند؛ اما تجربه هابرماس دوگانه بود: هم فاجعه نازيسم را مشاهده كرد و هم ظهور يك نظام سياسى پايدار قانونگرا و دموكراتيك در شكل جمهورى فدرال را. هابرماس سلطه ابزارى را از اعضاى فرانكفورت اخذ مىنمايد، امّا دنبال يافتن راه حل نيز است. به اين ترتيب با هابرماس، نظريه انتقادى شالودههاى جديدى پيدا مىكند.524. با تكيه بر زبان، نظريه انتقادى فرانكفورت صورت خاصى به خود مىگيرد. به نظر هابرماس هر گونه آگاهى بدون ارتباطگيرى در عرصه زبان بوى منولوگ مىدهد، امّا در زبان ديالوگ وجود دارد. كاربردشناسى عمومى زبان مبناى هنجارى هر نوع ارتباطگيرى است و اين احتمال را كه چگونه ارتباطات ممكن است به طور مرتب تحريف شود، توضيح مىدهد.53 ويژگىهاى عمومى نظريه انتقادى
با ملاحظه منطق درونى حاكم بر نظريه انتقادى، و در عين حال نگاهى بيرونى، براى آن چند خصلت عمومى را مىتوان برشمرد:1. درك همه جانبه از زندگى اجتماعى در جوامع مدرن معاصر با كمك الگويى جديد كه نظريههاى سنتى درباره جامعهشناسى را به هم مىريزد.2. تأكيد بر نقش تاريخ ساز ذهن در قالب عقل رهايى بخش در جامعه.54 هابرماس يك عقل مثبت، نجات بخش، كلى و فرا طبيعى از يونان باستان را در نظر گرفته كه در فرايند عقلانى شدن منفى در روند تحول سرمايهدارى در استتار مانده و در صدد است براى خروج از بحران سرمايهدارى به تجديد حيات آن عقلانيت و تركيب آن با عقلانيت ابزارى بپردازد و با تلطيف كردن جامعه خشك امروزين غربى، جامعه معتدل و قرار گرفته در فرايند تكامل مثبت با عقل ابزارى و ارتباطى را با تكيه بر نظريه اجتماعى انتقادى بازسازى كند.3. مطالعه درباره «كالايى شدن روابط»، «خودآگاهى كاذب» و «ايدئولوژى در سرمايهدارى»، نقطه تمركز بحثهاى انتقادى را تشكيل مىدهد. كالايى شدن حيات اجتماعى در سرمايهدارى را ماركس مطرح كرده است. هابرماس با تأثير جديد ناشى از ماركسيسم هگلى شده گئوركى لوكاچ - لوكاچ آراى وبر را هم با ماركسيسم هگلى شده تركيب كرد. از طريق وبر ديدگاههاى انتقادى مىتوانستند وجود سركوبگر ليبراليسم غرب را در قالب استانيسم، فاشيسم، نازيسم و غيره تشخيص دهند. اين گونه است كه «عقلانيت به مثابه فقدان آزادى» و «عقلانيت به مثابه فقدان معنا» و در عين حال «افسون زدايى» وبر با لوكاچ با «كالايى شدن حيات اجتماعى در نظام سرمايهدارى» متعلق به ماركس، پيوند مىخورد و در نظريه انتقادى هابرماس جايگاه ويژهاى پيدا مىكند.4. ايجاد گفت و گوى متقابل بين علوم اجتماعى تجربى و عقلانيت فرهنگى در جهت منافع متقابل. اين گفت و گو تلاش مىكند ابعاد انحصارگرايى دانش تجربى را برملا كند و در عين حال از مطلق كردن ايدههاى فرهنگى بكاهد. نتيجه كلى در همآميزى وجوه مختلف عقلانيت و افزايش آزادىهاى فردى و اجتماعى به وجهى منطقى و هنجارى خواهد بود.5. نظريه انتقادى كانون توجهش را از مناسبات ميان عناصر آگاهى و جامعه دور مىكند و در عوض به ابعاد فلسفى - جامعهشناختى نظريه كنش تفاهمى، بيشتر معطوف مىنمايد. به دليل اين كه نظريه انتقادى داراى جهتگيرىهاى اخلاقى و تجربى همزمان است و صرفاً امرى آرمانى نيست.55 خاتمه
نظريه انتقادى به تدريج در فرايند شكلگيرى نظام سرمايهدارى و بحرانهاى اقتصادى، سياسى و نظامى بعدى، عمدتاً در اوايل قرن بيستم به طور رسمى بنيانگذارى شد. با اين حال مىتوان ريشههاى آن را در ديدگاه انديشمندانى چون كانت، هگل و ماركس و لوكاچ جست و جو كرد كه يك پا در پوزيتيويسم و يك پا در فلسفه كلاسيك داشتند.مهمترين مفاهيم مكتب فرانكفورت در بنيان گذارى نظريه انتقادى، «سلطهگرى»،( Domination ) «خرد ابزارى»( reasonInstromental ) و «فرهنگ تك ساحتى»( One dimensional cultur ) است.56 در اين مكتب با بدبينى كامل به آنچه در سرمايهدارى در عرصههاى مختلف زندگى اجتماعى پيش آمده، خروج از وضعيت موجود امرى ناممكن تلقى مىشد. فرانكفورتىها بيش از اندازه رهيافت فرهنگى را مطلق مىكردند و در نتيجه جايگاهى براى دانش اثباتى باقى نمىماند. هابرماس، مجهز كردن خود به مجموعهاى از دستاورد دانش غربى در حوزههاى مختلف اجتماعى، نظريه انتقادى را از نو بنيان گذارى كرد. اين بار نظريه انتقادى با تفكيك بين وجود مثبت و منفى جامعه سرمايهدارى با ساختن يك وضعيت مطلوب واقعى در ابتداى تكوين آن (ليبراليسم اوّليه كه هنوز از طريق دخالت فزاينده دولت به حاشيه رانده نشده بود) وضعيت بدون آن را (سرمايهدارى متأخر) از ابعاد مختلف مورد نقد قرار مىدهد و با اين حال راهى براى رهايى از بحرانهاى متعدد را در پيش پاى مىگذارد.وى در اين راستا عناصر جديدى از مفاهيم را وارد منظومه تفكر اجتماعى مىنمايد: عقلانيت ارتباطى و مفاهمهاى و رهايى بخش، كنش متقابل نمادين، عقلانيت تكاملى منفى و مثبت، سيستم و زيست جهان، وضعيت گفتار آرمانى، هرمنوتيك انتقادى و «آگاهى اخلاقى»( dimensional culturOne ) از آن جملهاند. مفاهيم جديد از طريق بنيان گذارى معرفتشناسى سه وجهى جديد بر پايهاى محكم استوار شد. بر اساس معرفتشناسى جديد، سه نوع دانش معتبر امكانپذير مىشد (دانش اثباتگرا، تفسيرى و انتقادى) و در همين جا ضمن شكسته شدن هيمنه اثبات گرايى، دانش تجربى در چارچوبى فيلسوفانه از نو در كنار انواع ديگر معرفت بازسازى گشت. شايد بتوان هابرماس را پنج بار به عنوان پنج آدم انديشمند متفاوت كه در يك آدم ادغام شده است، قرائت كرد: هابرماس ماركسيست كه مانند ماركس تحولات اقتصادى را بحث مىكند و بحرانهاى ماركس گونه را براى جوامع سرمايهدارى تشخيص مىدهد؛ هابرماس هرمنوتيكى كه تحول فرهنگى را به صورت تكاملى مورد مطالعه قرار مىدهد و به شيوه ماكس وبر قفس آهنين براى سرمايهدارى ترسيم مىنمايد؛ هابرماس فرانكفورتى كه عقلانيت انتقادى را دنبال مىكند؛ و در وضعيت جديد هم نااميدى بر نظريه رهايىبخشى غلبه مىكند. هابرماس پارسونزى كه با تركيب محيط پوزيتويستى و ارزشهاى فرهنگى، اصل را بر حفظ تعادل در سيستم مىگذارد و بالأخره هابرماس تركيبى كه اوّلاً چهار بحث فوق را تركيب مىكند و ثانياً آنها را بازسازى مىنمايد و در نتيجه نااميدى و اميد، رهايى و گرفتارى، عقلانيت مثبت و منفى پاردوكسيكال هميشه در هم تنبيده باقى مىماند.به هر ترتيب ديدگاه انتقادى تأثير بسزايى بر جنبشهاى سياسى بر جاى گذاشت. جنبشهايى با مضامين سياست محورى، آزادى جنسى، انتقاد از خانواده اقتدارگرا، جنبشهاى دانشجويى، گروهها و احزاب سبز، طرفداران محيط زيست، جنبش صلح، جنبشهاى فمنيستى و غيره جملگى از نظريه انتقادى متأثر بودند.خود هابرماس در سياسىترين وجه مباحث انتقادى چهار نوع بحران مشروعيت، عقلانيت، انگيزش و اقتصادى را براى نظام سرمايهدارى متأخر در كتاب بحران مشروعيت ترسيم مىنمايد. به نظر او سرمايهدارى متأخر با محدوديتهاى درونى، نمىتواند از چنبره اين بحرانها بيرون آيد. چنين وضعيت در سرمايهدارى متأخر عمدتاً به خاطر گسترش عقلانيت ابزارى - اقتصادى به عرصه نظام سياسى و دولت است كه از يك طرف نظام ليبرال - سرمايهدارى را از آرمانهاى اوّليه دور كرده و از طرف ديگر گرفتار بحرانهاى مختلف كرده است.به نظر مىآيد دستگاه فلسفى هابرماس با عناصر فراپوزيتويستى و انديشه آرمان گرايى موجود در آن و همچنين وجود راههاى رهايى از آسيبهاى موجود، نظريه مناسبى است كه با به كارگيرى دوباره و بازسازى شده آن متناسب با هويت تاريخى - اجتماعى، آسيبهاى جامعه امروز ايران را مىتوان بررسى نمود و براى برون رفت از آنها چارهاى انديشيد. 1.حجةالاسلام شفيعى عضو هيأت علمى گروه علوم سياسى دانشگاه مفيد.2. مايكل پيوزى، يورگن هابرماس، ترجمه احمد تدين (تهران: هرمس، 1379) ص 9 - 11. 3. Jurgen Habermas; Knowledge and Human Interests, Ttans by, Jeremy J. shapiro, Boston, Beacon press,1992, p.3. 4. مايكل پيوزى، پيشين، ص 17 - 19. 5. Jurgen Habermas; The New conservatism cultural criticism and the Historians debate, trans by shierry webernicholsen, cambridge massachusetts, the mit press, 1994, p. viii. 6. مايكل پيوزى، پيشين، ص 21 - 25. 7. KHI, op. cit, pp. vii - iii.8. Jurgen Habermas; on the Logic of the social sience, combridge, massachusetts, the mit press, 1970. 9. حسين على نوذرى، بازخوانى هابرماس (تهران: چشمه، 1381) صص 68 - 69.10. مايكل پيوزى، پيشين، ص 28.11. همان، ص 92.12. همان، ص 35.13. همان.14. همان، ص 26.15. حسين على نوذرى، پيشين، ص 14.16. يان كرايب، نظريه اجتماعى مدرن از پارسونز تا هابرماس، ترجمه عباس مخبر (تهران: آگه، 1381) ص 296.17. حسين على نوذرى، پيشين، ص 105 - 107.18. مايكل پيوزى، پيشين، ص 39.19. همان، ص 39. 20. KHI; op.cit.21. Jurgen Habermas, Theory and practice, truns by john vertel, Boston, Beacon press, 1973. 22. مهدى براتعلى پور، حوزه عمومى در ايران پس از انقلاب اسلامى (قم: مؤسسه آموزش عالى باقرالعلومعليه السلام رساله كارشناسى ارشد، 1377). 23. KHI and Tp, op.cit. 24. حسين على نوذرى، پيشين، ص 77 - 80.25. مايكل پيوزى، پيشين، ص 32 - 36.26. ماكس وبر، اخلاق پروتستانى و روح سرمايه دارى، ترجمه عبدالكريم رشيديان و پريسا منوچهرى كاشانى (تهران: علمى و فرهنگى، 1373).27. مايكل پيوزى، پيشين، ص 32 - 36.28. حسين بشيريه، جامعهشناسى سياسى (تهران: نى، 1374) ص 30 - 52.29. مايكل پيوزى، پيشين، ص 29 - 32.30. حسين على نوذرى، پيشين، ص 93.31. يان كرايب، پيشين، ص 302.32. رابرت هولاب، يورگن هابرماس، نقد در حوزه عمومى، ترجمه حسين بشيريه (تهران: نى، 1375) ص5.33. همان، مقدمه بشيريه.34. مايكل پيوزى، پيشين، ص 36 - 42.35. حسين على نوذرى، پيشين، ص 92.36. رابرت هولاب، پيشين، ص 6.37. مايكل پيوزى، پيشين، ص 90 - 95.38. همان، ص 78 - 95.39. همان، ص 80.40. همان، ص 81.41. همان، ص 82.42. همان، ص 83 - 84.43. همان.44. رابرت هولاب، پيشين، مقدمه، حسين بشيريه.45. همان.46. همان.47. همان، ديباچه.48. حسين على نوذرى، پيشين، ص 64.49. همان، ص 64 - 65.50. يورگن هابرماس، بحران مشروعيت، ترجمه جهانگير معينى (تهران: گام نو، 1380) مقدمه كتاب از مك كارتى، ص 18 - 19.51. يان كرايب، پيشين، ص 259 - 295.52. مايكل پيوزى، پيشين، ص 39 - 41.53. حسين على نوذرى، پيشين، ص 107.54. بحران مشروعيت، پيشين، ص 27 - 28.55. حسين على نوذرى، پيشين، ص 107 - 108.56. همان، ص 105 - 110.