ارزيابي كلامي مدرنيته; تاثير مدرنيته بر پژوهشهاي كلامي امروز
پي. هورستن ترجمه سايه ميثمي 1. مقدمه
تلاش در جهتبررسي كل گستره پژوهشهاي كلامي امروز در نسبتش با مدرنيته1، اگر محال نباشد، مدعايي گزاف خواهد بود; با اين حال ميتوان از سودمندي اين گزينه دفاع كرد. چرا كه تقريبا تمامي الهيات به نحوي، مستقيم يا غيرمستقيم، در باب مدرنيته موضع ميگيرد و ناگزير از اين موضعگيري است. در واقع، مدرنيته در سرتاسر عالم ما هرچند به درجات متفاوت عملا رسوخ ميكند و با وجود اين، مفهوم آن به گونهاي نيست كه بتوان به سهولت تحليلش نمود و خصوصيات و قوانينش را تعيين كرد. مدرنيته برآيند يك فراگرد است; فراگرد نوسازي2 و دگرگوني جهان كه معلول نوآوريهاي علمي و فنآورانه چند قرن اخير ميباشد. نتيجه حاصل از اين فراگرد دگرگوني، همانا نگرشي كاملا نو به عالم، جامعه و انسان است. احتمالا شاخصترين ويژگي مدرنيته، وقوف به تحول، و كاربست و ارجگذاري مثبت آن ميباشد و اين نه يك تحول صرفا نسبي، محدود و موقتي، بلكه تحولي ريشهاي و جامعالاطراف است كه به گونهاي برگشتناپذير، كل زندگاني افراد و جوامع را از خود متاثر ميسازد. البته هر دوره تاريخ، «متقدمان و متجددان»3 خود را داشته است. تفكر قرون وسطاي غربي، «راه نو»4 را ميشناخت و آن، طريقي نو در برخورد با مسائل فكري كهن بود. در آن روزگار معرفت، ساختاري انداموار و ذومراتب داشت. جملگي علوم تابع الهيات بودند و همهجا روش قياس به كار گرفته ميشد كه با آغاز از اصول برين، گونهاي سلسله مراتب علي را ترسيم مينمود. اين روش، ادغام حقيقي معرفت را ممكن ساخت، يك هم نهاد5 همه فراگير فكري كه معرفت را با مفاهيمي كلي و دائمي بيان ميكرد. فحوايش آن بود كه عقل بشري در همه زمانها و مكانها، داراي مفاهيمي همسان است. در اينجا بايد متوجه بود كه الهيات مدرسي (عنواني كه الهيات قرون وسطاي غربي بدان شناخته ميشود) در تلاش براي حصول عينيت هرچه فزونتر و رهايي هرچه بيشتر از بند زمان، آنگونه كه اندكي پيش به اجمال مطرح شد، بسي تكراري گشت و چهبسا، آنگونه كه اين روزها گفته ميآيد، ناهمخوان و ناهمخوانتر شد. مدرنيتهاي كه با مفهوم پيشرفت گره خورده، دربردارنده طرد آن باوري است كه دستيابي به فهمي كامل را يكبار براي هميشه ميسور ميداند. در تلاش براي وصول به حقيقتي هرچه كاملتر، تمامي معرفتبه گونهاي مستمر به تحدي طلبيده ميشود. اين نهضتبه همراه تحولات علمي، فني و سياسي قرن شانزدهم آغاز شد. دانش به نحوي فزاينده تخصصي شد و چيزي «ذيحيات» محسوب گشت; بدين معنا كه [ديگر] تكراري و جزئي از يك همنهاد منسجم و جامعالاطراف نبود. اين لحظه ظهور علوم استقرايي بود كه بر شواهد تجربي اتكا داشتند. در همين زمان، بتدريج، راهي نو در كاربست فلسفه تكون يافت كه در آن موضوعيت نفساني6 و تفكر استدلالي7 مورد تاكيد فزونتري قرار ميگرفت. همچنين وقوفي بالنده به موجبيت تاريخي همه اعتقادات نضج گرفت. اما اين امر دير يا زود، منجر به طرح مساله نسبيتگرايي8 و تكاملگرايي9 ميشد و اين مساله ميبايست در نسبتش با اعتقادات نيز لحاظ ميگرديد. نقش فعالانهتر فرد، با خود مفهوم اختيار را به همراه آورد. نتيجه آن كه آينده، محصور در حدودي كه از جانب اوضاع تاريخي تعيين ميشوند، ميتوانست انتخاب شود. رويكرد عقلانيتر به مطالعه پديدارهاي طبيعي، توسل به تبيينهاي تعاليجويانه10 را به نفع تبيينهاي درون ذاتي11 كه به سوي ديدگاهي دنيوي راه ميبردند، فروكاست; فقدان ملاكي كاملا تعريف شده و ثابتبراي قضاوت، مؤيد كثرتي از راهحلها شد و در پس خويش كثرتگرايي12 را برجاي گذاشت. بتدريج، بشريت اين فرض بنيادين را پذيرا شد كه مهار سرنوشتخود و سرنوشت جهان را، به حق، در دستخويش دارد. مساله بنيادين، همانا مساله حقيقت و چگونگي حصول آن است: مسالهاي اساسي كه با [ظهور] مدرنيته، از اهميت و ضرورت خاصي برخوردار شده است. يك عامل فوقالعاده مربوط به اين مساله، مساله زبان بود. محققان علوم انساني13 از اين واقعيت آگاه شدند كه كلمات صرفا پوشش بيروني عقايد نيستند. گفتار انساني همواره مقيد به اوضاع و احوال است و تا حدودي به زبان كه حكم قالب آن را دارد، وابسته ميباشد. زبان الهيات و دين [نيز] استثنايي بر اين قاعده تلقي نميشد. در قرن شانزدهم ميلادي، كليساي كاتوليك روم با نهضت اصلاح دين14 پروتستاني مواجه گشت. اين نهضت نسبتبه مسائل كلامي اهتمام ميورزيد، اما همزمان مجراي برخي آراء نوين شد كه قرار بود صفات مميز مدرنيته را تشكيل دهند: قدر و ارزش فرد، عنصر اختيار، علاقه به زبانها، اعم از زبانهاي كتاب مقدس و زبانهاي ملي، گونهاي نوين از جامعه و كثرت گرايي. در واكنش عليه مواضع كلامي نهضت اصلاح دين، كليساي كاتوليك در واقع، باب هرگونه رويارويي با آراء نوين ديگر را نيز مسدود ساخت. اين امر موجب شد كه كليسا و جهان متجدد به نحوي فزاينده از يكديگر دور شوند تا جايي كه آشكار گشت كه تصور امكان بسط جنبه مادي جهان بر وفق اين مدرنيته، و در عين حال حفظ مواضع كلامياي كه ادامهدهنده شيوه ما قبل مدرنيته در ساحت زندگي و اعمال ديني باشند، رؤيايي ناكجايي15 است. در آن هنگام، شوراي دوم واتيكان براي رويارويي با اين چالش، گامي متهورانه برداشت، هرچند كه اين تغيير جهتي كاملا نامنتظره نبود; بسياري از متكلمان و شارحان كتاب مقدس راه را هموار ساخته بودند. من در صدد تفسير و نقد متون مربوط به شوراي دوم واتيكان نيستم. با در نظر داشتن آنچه گفته شد، تنها ميخواهم به شرح برخي نكات بپردازم. من به جنبه تحول، [يعني] بعد تاريخي در جستجوي حقيقت، اشاره كردهام. در اين نوشته تلاش خواهم كرد تا به روشن كردن راهي نو در كاربست الهيات بپردازم كه به علم تاويل16 مشهور است. در كنار اين مساله بنيادين روششناختي17، برآنم تا اجمالا به دو موضوع ملموستر اشارهاي داشته باشم; متذكر دينزدايي18 (سكولاريسم) و كثرتگرايي شوم و اينكه الهيات امروز چگونه ميكوشد تا با اينگونه جنبههاي زندگاني مدرن، كنار بيايد. افزودن اين مطلب نيز مفيد تواند بود كه مقاله حاضر به پژوهشهاي امروزي الهيات ميپردازد. اين بدان معناست كه برخي از نكات مطرح شده، هنوز آزمايشي، موقتي و يا ناتمام هستند. زمان راهحلهاي قطعي براي مسائل مطرح شده از جانب مدرنيته، شايد هنوز فرا نرسيده باشد; و آنچنان كه خواهيم ديد، يكي از مسائل مطرح، در واقع آن است كه تا چه حد و به چه معنا، هنوز ميتوان انتظار دريافت پاسخهاي قطعي را داشت. 2. علم تاويل و الهيات
بعد تاريخي معرفتبشري و همچنين گوناگوني راههاي بيان آن در حدود مرزهاي زباني و مانند آن، بر بسياري مردمان آشكار ساخت كه معرفتحقيقي و علمي مستلزم رويكردي نقادانه و هرمنيوتيكي از موضوع مورد پژوهش است. هنر تاويل، تاريخي دور و دراز در فرهنگ اروپايي غرب دارد كه از تاويل آثار هومر19 آغاز گشته است. از همان بدو امر دو گرايش رخ نمود: يك تاويل نحوي20 كه كليد گشايش معنا، يعني معناي ظاهري، را در درون خود متن جستجو ميكرد; و يك تاويل تمثيلي21 كه چنين كليدي را در جايي ديگر ميجست. اما در هر دو فرضيه، نخستين انگارش22 آن است كه ميان متن و خواننده شكافي وجود دارد، و نياز به پر ساختن اين شكاف، به «علم تاويل» رهنمون ميشود. كتاب مقدس، به ناچار، موضوع تاويل قرار گرفت و عمل تاويل در اينجا از طافتخاصي برخوردار شد، چراكه اين متن را «كلام خداوند» ميدانستند. پيش از ظهور مسيحيت، عهد عتيق23 با لحاظ كردن دو اصل راهنما تاويل ميشد: 1) فراروي از معناي ظاهري متن و محصور ساختن فهم متن در چارچوب موازين كلامي; 2) تدوين قواعدي كه ميبايستحدود خاصي را براي تاويلهاي ممكن قرار دهند، به طوري كه اين تفاسير، اعتبار و اصالت ايمان مؤمنان را به مخاطره درنيندازند. مسيحيت ناگزير از رويارويي با چالشي مضاعف در تاويل بود. در وهله نخست ميبايست متن عهد عتيق را در پرتو تجربه و اعتقادات خويش از نو بخواند. دوم آن كه، ميبايست فهرستي معتبر از كتابهاي مقدس خود، يعني عهد جديد24، را تسجيل كند و در مقابل بدعتهاي گذشتگان، حدود و اصول تاويل صحيح را وضع نمايد. با سپري شدن قرنها، كانون توجه به آرامي از به اصطلاح ماده متن به سوي دغدغه راستكيشي25 معطوف شد كه در دستورالعمل مشهور ونسان اهل لرين26 (متوفي به سال 450 ميلادي) به تصويب كليساي رسمي رسيده بود: بذل عنايتي خاص لازم است تا به آنچه در همهجا، همهوقت و توسط همگان، متعلق اعتقاد بوده است پايبند باشيم. نهضت اصلاح دين پروتستاني در قرن شانزدهم از رهگذر مطالعه زبانهاي اصلي كتاب مقدس و ترجمه آنها به زبانهاي محلي، عناصر نويني را ارائه كرد; مضافا اينكه براي قضاوتهاي شخصي، ميداني وسيعتر را فراهم آورد، هرچند كه با گذر زمان از اهميت اين آخرين ويژگي نهضت اصلاح دين كاسته شد. واكنش كليساي كاتوليك روم عليه موضع پروتستانها، همانا تاكيد بر نظريهاي بود كه دو منبع را لحاظ ميكرد: ايمان اصيل، هم كتاب مقدس و هم سنت كليسا را به عنوان منابع خود در نظر ميگيرد. يكبار ديگر با روايتي از دو نوع بنيادين تاويل مواجه ميشويم: يكي از آنها كليد فهم را در درون متن ميجويد و ديگري آن را در جايي ديگر (نيز) جستجو ميكند. در اين ميان، ديگر «اديان صاحب كتاب»27 به بسط و كاربست اصولي در تاويل پرداختند كه از آن خودشان باشد و اين ميبايستبه كنشهاي متقابل فراواني منجر شده باشد. در عين حال، دو قرن پيش از اين، هنوز روشي نظاممند براي تاويل (هرمنيوتيك) وجود نداشت كه اصول واضحي داشته باشد و در الهيات به كار آيد. شالوده علم تاويل عام را فردريش شلاير ماخر (1834-1768) پي افكند و ويلهلم ديلتاي (1911-1833) آن را در حوزه موضوعات علمي داخل كرد. هدف شلاير ماخر تكوين يك نظريه فلسفي عام در علم تاويل، و هدف ديلتاي دستيابي به فهمي بهتر از زندگي انسان بود كه با صورتهاي پيچيدهاي به بيان درميآيد; او براي ماهيت تمثيلي28 فهم بشري ارزش بسياري قائل شد; همانكه موجب ميشود تا هر مفسري از يك امر داده شده، فهمي تقريبا متفاوت [با فهم ديگران] حاصل كند. اين به ظهور كثرتگرايي در تاويل ميانجامد. اما شالوده نهايي فلسفه هرمنيوتيكي در قرن ما، از رهگذر آثار مارتين هايدگر (1976-1889) پي افكنده شد. تمامي متكلمان مسيحي كه براي به كار بستن روش تاويل در پژوهشهاي خود تلاش ميكنند، در عمل، اين كار را بر مبناي ديدگاهها و اصول تدوينشده از جانب هايدگر انجام ميدهند. پيش از آنكه به بحث درباره رويكرد كلامي به علم تاويل مشغول شوم، مايلم در مجالي كوتاه به نقشي بپردازم كه اصول علم تاويل در مطالعات كتاب مقدس ايفا كردهاند. در ادامه روند كلي توجه به رويكرد تاريخي، در قرن نوزدهم شيوه نوي براي مطالعه كتاب مقدس گسترش يافت و تا به امروز ادامه پيدا كرد. اين شيوه به نقد تاريخي مشهور است. اين شيوه، «تاريخي» خوانده ميشود، نه تنها بدين سبب كه با متون قديمي (همچون كتاب مقدس) سروكار دارد و به پژوهش در اهميت تاريخي آنها ميپردازد، بلكه علاوه بر اين و عمدتا، بدين جهت كه در روشن كردن فراگردهاي تاريخياي كه منشا شكلگيري آن متون بودهاند، ميكوشد. جهت اطلاق «نقد» بر اين شيوه نيز آن است كه ميخواهد با بهرهگيري از ملاكهاي علمي با بالاترين عينيت29 ممكن پيش رود. اين شيوهاي تحليلي است كه متن كتاب مقدس را، مانند هر متن قديمي ديگري مطالعه كرده، آن را چونان يكي از اسناد متعلق به زبان بشر تفسير ميكند. البته با وجود آغاز از اين نقطه، هدف همواره، همان دستيابي به فهمي بهتر از مضمون وحي الهي است. در واقع، رويكردي كه ميبايستخود را به وقايع تاريخي محدود ميساخت، تنها قادر استبه رويه تاريخ دستيابد و حال آنكه متعلق التفات ما نه تنها تاريخ، بلكه تاريخ رستگاري30 است.براي آنكه بتوانيم تاريخ را به منزله تاريخ رستگاري بازشناسيم، بايد آن را در نسبتش با خدا تجربه و مشاهده كنيم. كتاب مقدس، همين گونه از تاريخ را دربردارد: تاريخي كه در روابط خدا با ما به تجربه درآمده است; همسخني مستمري ميان خدا و انسان. بدينسان، آنچه در تاريخ رخ ميدهد، معنايي ژرفتر مييابد. از همين روست كه كتاب مقدس در عوض سخن گفتن برحسب حقايق غيرقابل تغيير، وفاداري خداوند را در حكم ضامني براي تداوم در خلال تمامي تحولات تاريخ، معرفي ميكند. به يك معنا، شايد در عوض آنكه بگوييم حقيقت وجود دارد، بتوان گفت كه حقيقت رخ ميدهد. زيرا خداوند كه با خود صادق است، به خاطر وعده خويش و عهدش با انسان، در خلال انكشاف تاريخ، همواره حضور دارد. عهد عتيق و عهد جديد، نتيجه مكتوب يك تامل كلامي مؤمنانه در اين تجربه از تاريخ به منزله تاريخ رستگاري است. يقينا نقد تاريخي، شيوهاي عالي براي دستيابي به معرفتي ژرفتر، دقيقتر و مستحكمتر درباره معناي ظاهري متن كتاب مقدس است. اين همان معنايي است كه در شرايط تاريخي مكتوب شدن متن مقدس، از آن فهميده ميشد. اما اين شيوه به ديگر معاني بالقوهاي كه در طول دورانهاي بعدي وحي كتاب مقدس يا تاريخ كليسا، مكشوف شدهاند، نميپردازد. و حال آنكه كتاب مقدس كلام خداست و به تمامي دورانهاي تاريخ نظر دارد; در نتيجه، همواره اين نياز وجود دارد كه فاصله ميان زمان كاتبان متون و مخاطبان ايشان از يك سو، و خوانندگان بعدي از سوي ديگر، از ميان برداشته شود. اين بدان معناست كه تفاسير انجام شده بر مبناي شيوه نقد تاريخي، بهناگزير بايد با يك رويكرد تاويلي، يعني تفسيري براي دنياي امروز، تكميل گردد. البته چنين تفاسيري بايد حجاب از رخ معناي خاص تاريخ رستگاري بركشند و غناي نهفته در آن را مكشوف سازند. بدون آنكه مدعي دقت علمي براي اين قاعده شوم، چنين پيشنهاد كردم كه در چشمانداز كتاب مقدس، حقيقت آن چيزي است كه رخ ميدهد، و نه چيزي پايا كه وجود دارد. اين مشكلاتي فلسفي را ايجاد ميكند; چرا كه سنتبر اين بوده است كه معرفتحقيقي ميبايست معرفتي پايا باشد. «معرفت ناپايا» به ساحت عقيده تعلق داشته است و نه به ساحت معرفتحقيقي. با اين حال اگر كسي، همسخن با هگل (1831-1770) بگويد «حقيقت تماميت است»31، ميتوان [با او] چنين مناقشه كرد كه كل اين گفتار نيز از قضاياي جزئي تشكيل شده است و اين قضاياي شخصيه در تكون آن حقيقت كل، سهيمند; و با فراتر رفتن از ديدگاه هگل، ميتوان كل اين گفتار را قابل تعميم [دانست] و بلكه گونهاي افق تلقي كرد. حقايق، هرچند بهطور موقتي يا مشروط، در اين افق واقع ميشوند. بنابراين چنين به نظر ميرسد كه مفهومي از حقيقت كه تختهبند تاريخ32 است و در كتاب مقدس آمده است، با برخي از مفاهيم كه امروزه از حقيقتبه دست داده ميشوند، ناسازگار نيست. حال به الهيات جزمي ميرسيم و با مسالهاي خاص مواجه ميشويم. زيرا از يك سو، تعابير سنتي ايمان مسيحي نقطه آغاز و حتي ملاكي براي الهيات جزمي هستند و باقي ميمانند; اما از سوي ديگر، در ميان دستاوردهاي علمي واجد كيفيتبالا در حوزه مطالعات مربوط به كتاب مقدس و مقتضيات مربوط به ارائهاي موعظهوار از ايمان كه متناسب با نيازهاي مؤمنان باشد، اين نوع از الهيات نظري بيش از پيش ناهمخوان جلوه ميكند. افزون بر اين، در گذشته الهيات قادر بود فقط از يك چارچوب روشن فلسفي و نظري تغذيه شود، در حالي كه اين روزها نظامهاي فلسفي بسيار متنوعي در پيرامون ما وجود دارند: در حقيقت، ديگر يك نظام فرهنگي عام موجود نيست. در نتيجه و به ناگزير، يك كثرتگرايي كلامي پديد خواهد آمد. و سرانجام اينكه، در اين زمينه كلي، الهيات نميتواند بدون آنكه تجارب زنده جماعت مؤمنان را در نظر گيرد، صرفا به انتقال مجموعهاي مسجل از معارف ادامه دهد. چرا كه اين كار خطر ناهمخواني كامل را براي آن به همراه خواهد داشت. در نظر داشتن تجربه متعلق به جماعت مؤمنان، بدان معناست كه ديگر محال ستبتوان از خداوند به منزله متعلق انديشه مابعدطبيعي سخن گفت. از سوي ديگر، همچنين مقبول نيست كه مطلب را طوري پي گيريم كه گويي آنچه راجع به خداوند ميتوان گفت، منحصر به معنايي است كه از او نزد شخص مؤمن حاصل ميشود. پروردگار بسي بلند مرتبهتر از آن است! در ميان اين عينگرايي33 كاذب و الهياتي كه به انسانمداري تقليل پيدا كرده است، الهيات (راستين) از رهگذر توجه به تاريخ رستگاري، در جستجوي راهي براي برونشد برآمده است و در عين حال، گشودگي خويش را در برابر چالشهاي برخاسته از واقعيت انساني حفظ ميكند. در همين جاست كه دو گرايش اصلي رخ مينمايند. نخستين گرايش مدعي آن است كه وجود انساني به منزله موضوع يك پژوهش كلامي، بايد از نظرگاه ايمان، يعني از نظرگاه كلام خداوند، لحاظ شود و بنابر اين براي مطالعه او نميتوان از همان طريق تحقيقات تاريخي وارد شد. گرايش ديگر، ميان تاريخ ناسوتي و تاريخ رستگاري تمييز قائل نميشود: تاريخ از اين حيث كه تاريخ است، همانا مكاني است كه خداوند در آن خويشتن را متجلي ميسازد. اما به هر حال، به نظر ميرسد كه الهيات امروزي نسبتبه كشف معناي پاينده كلام خدا در تمامي صورتهايش اهتمام ميورزد و از اينجا آغاز ميكند كه انسان چگونه در پرتو تاريخ، به فهمي از خويشتن و عالم خود نايل ميآيد. در واقع اين امر، يكبار ديگر ما را به علم تاويل سوق ميدهد: اهتمام نسبتبه استخراج معناي امروزي يك متن از دل گذشته، [كه در اينجا] متن [مورد نظر]، كتاب مقدس است و تفاسير آن كه در خلال سنت مؤمنان از پي يكديگر آمدهاند. ما هر لحظه از رويكردي به تبيين عقلاني يك مدعاي نظري، كه در آن ضرورتا يك پاسخ واحد وجود دارد، دورتر ميشويم. درست است كه رويكرد تاويلي بايد از يانتبه گذشته بپرهيزد، اما نميتواند هم، به بهانه وفاداري، به ارائه گذشتهاي مرده، رضا دهد. غايت و كمال مطلوب تاويل، آن است كه معناي وحي پروردگار را براي امروز تحقق بخشد. پيش از اين، وقتي كه درباره حقيقتسخن ميگفتم، از كنايه افق بهره جستم. ميتوان چنين گفت كه غايت علم تاويل، وسعتبخشيدن به افق متن و افق [ديد] خواننده جديد است; تا جايي كه ايندو، به گونهاي با يكديگر درآميزند و يكي شوند. چنين چيزي مستلزم آن است كه متكلمان، زباني نو ابداع كنند كه عينيت متن را فراهم آورد و، در عين حال، با ذهنيت مفسر امروزي هماهنگ باشد. واضح است كه چنين الهياتي همواره موقتي خواهد بود. چرا كه معرفت انساني متناهي و محدود است. اين همچنين بدين معناست كه الهيات همواره به روي آينده گشوده باقي ميماند: الهيات، الهيات اميد است. اميد به تحقق تمامي وعدههاي پروردگار. الهياتي كه اينچنين به فهم درآيد، راه را براي دگرگون شدن عالم ما برطبق كلام خدا ميگشايد،كلامي كه نه به منزله حضوري غيرقابل تغيير و ساكن، بلكه به مثابه نيرويي پويا مورد نظر قرار گيرد. ما از اين تصور نسبتا سادهلوحانه داير بر اينكه مصنف يك متن را بهتر از خود او فهم كنيم (آنگونه كه ممكن استبرخي، از علم تاويل برداشت كرده باشند) بسيار دوريم، اما از صرف تبيين متن از درون گذشته نيز فراتر رفتهايم: علم تاويل بر آن است تا متن را در عينيتش تبيين كند و نيز آن را با نظر به آنچه اكنون راجع به واقعيتبيان ميكند، بفهمد. از رهگذر تاويل هرمنيوتيكي، به نحوي عالم تازهاي در برابر متن رخ ميگشايد. اين با كشف نوعي هسته بيزمان و نامتغير كه از عصري به عصري ديگر انتقال يابد، متفاوت است: مضمون محض و حقيقي ايمان را بايد در تاويل به دست آورد. اگر براي تاويلهاي ممكن، هيچگونه حدي قرار داده نميشد، اين كار به نسبيگرايي و ذهنيت34 محض منجر ميگشت. اما اين حد وجود دارد و عبارت است از اجماعي كه از خلال تبادلنظر و احتجاج بينالاذهاني برميخيزد; البته نه آن اجماعي كه از كمترين وجه اشتراك حاصل ميشود، بلكه آن اجماعي كه از گشودگي در برابر روحالقدس سرچشمه ميگيرد. در اين نگاه، الهام كلام قدسي خداوند، بيش از آنكه بر خود كلمات متكي باشد، بستگي به ايمان جماعت مؤمنان دارد. واضح است كه سواي مسائل خاصي كه از ناحيه مدرنيته برخاستهاند، طريق پرداختن به الهيات به شدت از چالشهاي مدرنيته متاثر گشته است. با يك جمعبندي مختصر، اين مطلب بسيار روشن خواهد شد. كلام سنتي، كار خود را با بيان يك مدعا، يعني نكتهاي عقيدتي، آغاز ميكرد. سپس اين مدعا توضيح داده ميشد; در وهله نخست (كه بسيار حائز اهميتبود) با فتواي مراجع تعليم35 در كليسا، توجيه ميگرديد; سپس با ارائه نقلقولهايي از كتاب مقدس، آباي36 كليسا و برخي متكلمان عظام، بر آن برهان آورده ميشد. و بالاخره از رهگذر رد كساني كه در همان زمان يا در زمانهاي سابق، قائل به آراء مخالف بودند، مهر تاييد نهايي بر آن نقش ميبست. كلامي كه سمت و سوي هرمنيوتيكي داشته باشد، كار خود را با توجه جدي به اين امر آغاز ميكند كه هر حقيقتي تختهبند تاريخ است. در ضمن، اين مطلب را مهم ميداند كه مقدار فراواني از نوشتارها، تقريرها و متون وجود دارد و الهيات را هم به مثابه چيزي تلقي ميكند كه بازنويسي ديگري از كلام منزل را تحقق ميبخشد، و براي اين منظور از نوشتارهاي پيشين آغاز ميكند، تقريبا مثل اينكه حلقهاي نو به يك زنجير بيفزايد. اين امر، در عين حال كه مستلزم تعهد نسبتبه امور متقدم است، نياز به خلاقيتي دارد كه روي به آينده دارد. زيرا كار اين كلام، نه ارائه و ايضاح اصول عقايد غيرقابلتغيير، بلكه استخراج معناي حقيقي كلام خدا در پرتو نور تجربه نوين و تاريخمند كليسا و انسان امروزي است. در انجام چنين كاري، الهيات مدعي ارائه نوعي حقيقت مابعدطبيعي نيست، بلكه مدعي ارائه يقيني است داير بر اينكه آنچه اكنون كلام خدا به ما ميگويد، چنين و چنان است. به نظر من چنين ميرسد كه اين تحول عظيم در بينش، رويكرد و شيوه، حتي اگر تا حدي انتزاعي يا رازگونه جلوه كند، اهميتي بسزا دارد و به گونهاي مستقيم با چالش برخاسته از جانب مدرنيته گره خورده است. اكنون ميخواهم اجمالا به دو موضوع خاص اشاره كنم كه الهيات، ناگزير از رويارويي با آنهاست: دينزدايي (سكولاريسم) و كثرتگرايي. اينها هر دو از مدرنيته نشات گرفتهاند و اگر قرار است مدرنيته باقي بماند، الهيات بايد با اين مسائل روبهرو شده و پاسخي براي آنها بيابد.
3. دينزدايي و الهيات
دينزدايي (سكولاريسم) از آن دست واژههايي است كه در سطحي وسيع به كار رفته است و همچنان نيز بهكار ميرود; هرچند غالبا بدون آنكه تعريف دقيقي داشته باشد. زماني كسي گفت: [دينزدايي] از آن كلمات مبهمي است كه هرگاه مردم از ژرفانديشي دست ميكشند، به ناگهان ظاهر ميشود. آنچه نميتوان در آن ترديد روا داشت، آن است كه اين پديده پيوندي نزديك با مدرنيته دارد. در نظر داشتن اين دو موضوع بهطور توامان يعني توجه گستردهاي كه اين مفهوم به خود جلب كرده است و پيوند نزديكش با مدرنيته نمونه سودمندي از چگونگي واكنش عيني و ملموس الهيات نسبتبه يكي از وجوه مدرنيته، به دستخواهد داد; و نيز از اينكه در آينده از طريق واكنش الهيات، احتمالا به چه چيزي ميتوانيم چشم اميد بدوزيم. بدون آنكه به تمامي انواع ممكن از تعاريف بپردازيم، كافي است كه بگوييم خطر همانا نابودي واقعيتيا عالمي است از مرتبتبالاتر كه مآل همه امور را در اختيار ميگذارد و با ناپديد شدن آن، چيزي جز جهان تاريخي بشري و متناهي براي ما باقي نميماند; [يعني] همان چيزي كه در زبان لاتين «سكولوم»37 گفته ميشود. اين نابودي، در مرحلهاي، تمامي وجوه حيات بشري را تحتالشعاع قرار ميدهد: جامعه، فرهنگ، زندگاني شخصي و دين. آنگاه كه ديگر به واقعيتي برتر ارجاع نشود و قلانيتسيطره افكند، انسان و عالم او، خود مختار ميگردند. اين در ابتدا به انحطاط قدرت و نفوذ دين متشكل ميانجامد; سپس جنبه مقدس عالم و انسان از نظر دور ميماند; و در نهايت، اين فراگرد به الحاد38 منجر ميشود. اينها همه در سطح ساختارهاي جامعه و در سطح وجدانهاي فردي عمل ميكنند. هرچند ممكن است درستباشد كه روزگاري الهيات، تصويري از خداوند ارائه داد كه در پرتو علم جديد مقبول نيفتاده بود، اما ترديدي هم وجود ندارد كه دينزدايي در بسياري از جاها جهان را از معنا تهي ساخته است. اولين واكنش الهيات يا واكنش دين متشكل را چه بسا بتوان «مقاومت» نام نهاد: تدابيري جنگي همچون صفآرايي، وضع انضباط سختگيرانه عقيدتي، بذل عنايتبه ديانت و عبادات سنتي، و برپا كردن تشكلهاي دينبنياد در ساحتهاي گوناگون زندگي به منظور خنثي ساختن تشكلهاي دنيوي (سكولار). اما اين سياست در درازمدت آنقدر منفي به نظر ميرسد كه نميتواند پاسخي واقعا معتبر، به چالش [مورد نظر] باشد. واكنش ديگر ميتواند «تسليم» خوانده شود: اين واكنش نسبتبه صورتهايي از الهيات (ابتدا در حلقههاي پروتستان و سپس در ميان متكلمان كاتوليك روم) اهتمام داشت كه براي دستيابي به تفسيري نو از مسيحيت در پرتو دنياپرستي زندگي جديد، تلاش ميكردند. برخي، از تمايز ميان ايمان و دين بهرهبرداري كردند: دين به منزله مانعي تلقي ميشد كه نميگذاشت انسان، بدون هراس، ميان عمل به مسئوليتهاي خود و بييقينيهاي متعلق به زندگي در اين عالم، وفاق حاصل كند. اما ايمان آن چيزي در نظر گرفته ميشد كه جهان را از سپهر اسرار مقدس بيرون ميكشد تا به دست انسان بسپارد; انساني كه قدرت و استقلال براي سيطره بر جهان خود و شكل بخشيدن به آن را دريافت كرده است. ديگر متكلمان، با تاكيد بر ارتباط شخصي انسان با خدا، بشر را فاعلي آزاد و مستقل در جهان تلقي ميكردند: ايمان او را هياتي پيچيده از عقايد كه ميبايست در اين عالم به نحو عيني و ملموس محقق شوند، لحاظ نكرده و ظهور ملكوت پروردگار را در نسبتي علي با عمل انسان در اين عالم، نميدانستند. اما متكلمان ديگر، همچنان اصرار ميورزيدند كه با ظهور عيسي مسيح، انسان به سن بلوغ خود رسيده است و بايد تصوير موهوم از يك خداي اطمينانبخش را كنار بگذارد تا حقيقتا بتواند تجلي ضعف و رنج را به منزله راهي بهسوي مسيحيتبلوغ يافته، پذيرا شود. من ادعا نميكنم كه با اين اشارههاي ساده به برخي طرحهاي كلي از موضوعات مختلف تفكر كلامي، ميتوانم حق مطلب را در باب نظامهاي كلامي گوناگون ناظر به دينزدايي، ادا كنم. در نتيجه، نقد اين گرايشهاي كلامي بر مبناي چنين ارائه ناقصي، نه فايده چنداني دارد و نه منصفانه خواهد بود. با وجود اين، گمان ميكنم كه شمار زيادي از متكلمان را راه گريزي از دينزدايي نبود و از اين روي، دين در جامعه جديد، به ناچار هر روز بيشتر در حاشيه قرار گرفت. برخي دينزدايي را همچنان چيزي نيكو تلقي ميكردند; هرچند كه به وجود آثار جانبي ناخوشايند آن، يعني آنچه گهگاه در مقابل دينزدايي، «دنياپرستي» خوانده ميشد، وقوف داشتند. اينكه در واقع، دينزدايي از دنياپرستي قابل تفكيك باشد و يا احتمالا يكي از آن دو، به ضرورت، متضمن ديگري باشد، هميشه امري واضح نيست. آنچه بايد به نحو مثبت ارزيابي شود، اين عقيده محكم است كه موقعيت تازه زندگي جديد، الهياتي نو را طلب ميكند. اين بدان معناست كه ما بايد از معرفتخود به كلام وحي آغاز كنيم و سپس از خود بپرسيم كه چگونه ممكن است دانش دنيوي و مهارت فني ما به تجسم و تجسدي از معرفتمان به كلام خدا بدل شود. به نظر من، هرچند اين سخن اندكي متناقض مينمايد، ما بايد اذعان داشته باشيم كه دينگريزي نميتواند اجتنابناپذير باشد. زيرا نه فقط جماعتهاي مؤمنان، بلكه حتي بشريتبه طور كلي، نميتواند در كسوت جامعه انساني كه شايسته اين نام باشد، بقا يابد; اگر به عقلانيتي عميقتر از صرف تفكر تحصلي39 و تجربي، رجوع نكند. اين براي يك الهيات جديد و مناسب عصر ما، چه معنايي را افاده ميكند؟ چه تصويري را از خدا به انسان جديد ارائه ميكند؟ در الهيات اخير، چند درونمايه به پيدايش اين تصوير تازهتر از خدا و همچنين معناي خدا نزد انسان امروزي كمك ميكنند. در گذشته، خداوند غالبا در جهت تبيين پديدههاي اسرارآميز يا معجزهآسا سودمند ميافتاد; علم جديد براي بسياري از چيزها، تبيينهايي طبيعي فراهم آورده است و احتمالا بيش از اينها نيز در راهند. نتيجه آنكه انسان خداي خود شده است. [اكنون] با مساله رجعتبه خداي حقيقي روبهرو هستيم كه تجسمي از نياز ما به يقين نباشد; رجعتبه سوي خدايي كه هرگز در قالب فهم ما نميگنجد. زيرا او برتر از همه مقولات و نظامهاي ماست; رجعتبه سوي خدايي كه در انتظارش هستيم و طلبش ميكنيم; همو كه غايتالغايات جملگي خواستها و آرزوهاي ماست. در جهاني كه آكنده از عقلانيت است، ما به اين اشتياق نسبتبه خدا نيازمنديم تا تصويري را كه از خود پروراندهايم، در تناسب حقيقياش نگاه داريم. انسان خودمختار، خود شكوفايي40 و خودسازي41 را به مثابه سعادت نهايي خود، در نظر ميگيرد. و با وجود اين، هم در زندگي خود و هم در زندگي ديگران، دائما با محنت و بيعدالتي و مرگ مواجه ميشود. چه كسي بايد به دفاع از بيگناهاني كه رنج ميكشند، برخيزد؟ در كجا بايد ملاكهايي براي عدالت و انسانيتي فزونتر در شيوه زندگاني خود بيابيم؟ چگونه ميتوان از دور باطل خودمختاري و فردگرايي رها شد، مگر با گوش سپردن به خداوند كه مدافع ضعيفان و دردمندان است و از رهگذر ارزشهايي كه اعطا ميكند، انسان را از بند نخوت واميرهاند تا مردمان بتوانند دست در ستيكديگر با بيعدالتي رو در رو شوند؟ جامعه جديد، بهرغم همه فردگرايياش، به شدت بر اطمينان و اعتماد تكيه دارد; حتي اگر اين [اعتماد] به خاطر تخصيص و تقسيم وظايف به وجود آمده باشد. همگي ميدانيم كه چطور به كرات اين اعتماد به رسوايي مينشيند و چه مقدار دلسردي و حتي افسردگي ميتواند از آن حاصل شود؟ در جامعه جديد، اين مجال و درواقع، اين نياز وجود دارد كه توكل به پروردگار را جار بزنيم، تا بتوانيم در فراسوي ياس، چشماندازي از شجاعتبگشاييم: خواستخداوند آن است كه انسان بزيد و در فراسوي تمامي فراز و فرودهايي كه تجربه ميكند، به شكوفايي حقيقي در زندگي نايل آيد. يك جامعه سودگرا،42 از الطاف بلاعوض، كه نشان رايگان و نيكي غير خودخواهانهاند، دركي ندارد. چهبسا بارزترين نشانه لطف بلاعوض، بخشايش باشد. بايد اين واقعيت را به جامعه انساني يادآور شد كه خداوند، خداي رحمت است. او نه از روي ضعف، بلكه به خاطر ارزش والاي عشق غيرخودخواهانه، همواره آماده بخشودن است: انسان نيز بايد بخشودن را بلد باشد. اينها فقط نمونههايي معدود از پاسخهاي كلامي ممكن به چالشهاي دينزدايي است كه نه با رد مدرنيته و نه با تسليم شدن به آن، بلكه از رهگذر ابداع دوباره راهي كه بدان بتوان با بشر از خدايش سخن گفت، صورت ميپذيرند; راهي كه ژرفترين نيازهاي انسان را، هرچند غالبا ناخودآگاهند، برآورده ميسازد. 4. كثرتگرايي و الهيات
آنگاه كه از كثرتگرايي و الهيات سخن ميگوييم، مراد ما تكثر تعابير متعلق به دين واحد مسيحيت در الهيات نيست. ما قصد داريم به آن ويژگي مدرنيته اشاره كنيم كه طبيعت زمانمند و مكانمند قضايا را مورد تاكيد قرار ميدهد. از اين نظرگاه، تكثر اديان ممكن است كاملا طبيعي جلوه كند; در طول تاريخ بشريت از آن زمان كه ما بدان علم داريم، وضعيت واقعي امور، در واقع همين بوده است. آنچه بيشتر تازگي دارد، تعداد فزاينده موقعيتهاي كثرتگرايي ديني در بعضي جوامع و كشورهاست كه معلول جابهجايي جمعيتها و به سستي گراييدن انسجام اجتماعي در جوامع جديد ميباشد. اين كثرتگرايي ممكن استبه نحوي، به مقابله با وازدگي دين در جوامع جديد بينجامد، كه يا با ظهور انواع التقاطگرايي و يا، به هنگام رويارويي با صور تازه دين، از رهگذر احياي علقه ديني صورت ميپذيرد. اما سرانجام آنچه كثرتگرايي را به معضلي واقعي براي الهيات بدل ميكند، ادعاي مطلق بودن43 از جانب مسيحيت است; ادعايي كه، از اين حيث، وجه اشتراك آن با ساير اديان جهاني ميباشد. آنگاه كه واژه «مطلق» را به كار ميبريم، از آن معناي «مطلقا فارغ از همه قيود» را اراده نميكنيم. اين معناي دقيق و فلسفي از اين واژه، تنها درباره خداوند صدق ميكند. ما آن را بيشتر به معناي «كامل»، يا «تحقق كامل» به كار ميبريم. فلسفه ديالكتيكي هگل، به همين نحو، مسيحيت را به مثابه تحقق كامل پديدار دين لحاظ كرد. در سنت كاتوليك روم، ضربالمثلي وجود داشت كه قدمتش به قرن سوم ميلادي ميرسيد، اما بيشتر از طريق قاعده منسوب به فالژنتيوس اهل راسپه44 (قرن ششم)، شهرت يافته بود. مثل به اين قرار است: «بيرون از كليسا، احدي رستگار نميشود.» اين مثل ابتدا در حكم تذكري به بدعتگزاران بود، داير بر اينكه با تقرر در بيرون از وحدت ايمان كليسايي، هيچ چيزي به دست نميآورند. اما بتدريج، اين مقصود به اين شكل تغيير يافت كه جملگي مسيحيان غيركاتوليك و بالاخره تمامي مؤمنان به اديان غيرمسيحي، تنها از اين روي كه عضو كليساي كاتوليك روم نيستند، از رستگاري محرومند.بدترين زيادهرويها در تفسير اين مثل سنتي در سال 1949 به طور رسمي اصلاح شد، اما تحول حقيقي و مهم در برخورد با اديان غيرمسيحي، در شوراي دوم واتيكان رخ داد. در اعلاميه «مردان عصر ما»45، درباره نسبت كليسا با اديان غيرمسيحي (1965) چنين ميخوانيم: «كليساي كاتوليك، آنچه را كه در اين اديان، حقيقي و مقدس است، مطرود اعلام نميكند. اين كليسا شيوه زندگي و رفتار و دستورات و تعاليمي را كه غالبا بازتابي از شعاع حقيقتي هستند كه همه انسانها را منور ميگرداند،46 حرمت مينهد; هرچند كه از جهات بسيار با تعاليم خود آن تفاوت داشته باشند.» اين برخورد بسيار بازتر و مثبتتر با اديان غيرمسيحي، كه با واقعيت كثرتگرايي ديني در تعداد هرچه بيشتري از كشورها درآميخته است، منجر به ظهور گونهاي نوين از تفكر كلامي شده است كه «الهيات ناظر به همه اديان»47 ناميده ميشود.
اين صورتي كلامي از علم اديان48 نيست; بلكه تفكري حقيقتا كلامي است كه قصد دارد به فهم اديان غيرمسيحي و درك رابطه ميان مسيحيان و غيرمسيحيان، از هر دو حيث نظري و عملي، عمق ببخشد. در نتيجه، اين پرسش مطرح ميشود كه در طرح خداوند براي عالم، اهميت كثرتگرايي ديني چه ميتوانسته باشد و چگونه ميتوان اين امر را از لحاظ كلامي مستدل كرد. اما عنصري وجود دارد كه اين تلاش را دشوارتر ميسازد. اعلاميه «مردان عصر ما» كه اندكي پيش، از آن نقلقول شد، چنين ادامه مييابد: «لكن او (يعني كليسا) بيهيچ درنگي، آنچنان كه تكليف محتوم اوست، مسيح را تسبيح ميگويد كه طريق است، حقيقت و حيات است. تنها در اوست كه آدميان كمال حيات ديني خويش را مييابند;در او كه از رهگذرش خداوند همه چيزها را با خود آشتي داد.» هرگاه كسي بخواهد درباره رابطه ميان اديان تامل كند، برخي رهيافتهاي اساسي لازم ميآيد: در وهله نخست، رهيافتي حرمتآميز نسبتبه ديگري با در نظر گرفتن تفاوتهايش، و در وهله بعدي همچنين نياز به تعهد نسبتبه خويشتن، [يعني] نسبتبه هويت ديني خود. بدون اين دو رهيافت، رابطه، عاري از هرگونه تناسبي خواهد بود. معضل الهيات از اين امر سرچشمه ميگيرد كه در نظر عدهاي از مردم، براي آنكه همسخني واجد مرتبه يا گونهاي از همدلي شود، وجود يك برابري بنيادين لازم است: كسي نبايد از همان آغاز، مدعي [در اختيار داشتن] حقيقت غايي شود. اما اين همان كاري است كه اديان جهاني به آن مبادرت ميورزند. من، تنها ميتوانم به نيابت از مسيحيتسخن بگويم و نشان دهم كه «الهيات ناظر به همه اديان» در جهت روشن كردن مسائل مطرح، چگونه تلاش ميكند. شايد ادعاي كشف پاسخي براي اين معضل49، هنوز خيلي زود باشد. در حاليكه اصلاح تفسير مربوط به اين مثل، كه بيرون از كليسا هيچكس رستگار نميشود، آسان بود، معضل واقعي از اين امر برميخيزد كه از منظر مسيحيت، خارج از عيسي مسيح كسي رستگار نميشود: «غير از او احدي نيست كه بتواند انسان را رستگار سازد، زيرا در زير اين آسمان، نام ديگري به انسان اعطا نشده است تا از رهگذرش رستگار شود» (اعمال رسولان، 4:12). قول ديگري از كتاب مقدس معضل مزبور را به روشني مقرر ميسازد: «خداوند... كه ارادهاش بر رستگار شدن جملگي انسانها قرار گرفته است و بر اينكه آنها به حقيقت پي ببرند»، چنين ادامه مييابد: «زيرا خداوند تنها يكي است و تنها ميانجي ميان او و انسان نيز عيسي مسيح است...» (اول تيموتائوس، 2:45). شوراي دوم واتيكان، در رهيافت مثبتخود، وحدت بنيادين نوع بشر را به منزله نقطه آغازي در فهم طرح خداوند لحاظ ميكند و به حضور «بذرهاي كلمه»50، نهتنها در قلوب يكايك اشخاص، بلكه در خود سنتهاي ديني غيرمسيحي ايمان دارد; كه گونهاي حضور نهاني از راز نجاتبخش مسيح است. با اين وجود، شوراي دوم تا آنجا پيش نرفت كه ديگر سنتهاي ديني را «راههاي رستگاري» بداند; هرچند برخي بر اين گمانند كه حركتي آغازين را در اين جهت انجام داده است. اعجاببرانگيز نيست كه انديشه آن دسته از متكلمان مسيحي كه به اين مسائل عنايت دارند، بر آن بخش از الهيات متمركز شده است كه «مسيحشناسي»51 نام دارد; [يعني] آن آموزهاي كه به شخص عيسي مسيح ميپردازد. موضع قديم تر، ميتوانست انحصارگرايي مسيحمدار52 نام گيرد. برخي آن را موضع كليسامدار ميخوانند، چرا كه در آن نقش محوري به كليسا نسبت داده ميشود. اين موضع در واقع بر اين راي است كه ايمان آشكار به عيسي مسيح و تعلق مشهود به كليسا، شرايط ضروري رستگاري اند. اين موضع قديمتر، به نحوي فزاينده با رهيافت مسيحمدار كه بر انحصارگرايي مسيحمدار تاكيد ميورزد، جايگزين شده است. اين رهيافتبر اين اعتقاد است كه وحي مسيحي محك نهايي اديان ديگر است. اما در اين اديان ارزشهاي اصيل چندي را مييابد كه دستكم ميتوانند به مثابه «نخستين گام» يا «هموارسازي راه انجيل»، به حساب آيند. [اينها] ميتوانند به كساني كه به اين اديان ديگر تعلق دارند، ياري رسانند تا به درك غناي حقيقت نهفته در راز مسيح نايل آيند. با اين حال، برخي از متكلمان احساس ميكنند كه حتي اين رهيافت جامع، فاقد ملزومات يك همسخني حقيقي است; زيرا تفاوت اديان ديگر را بجد نميگيرد; به گفته ايشان، در الهيات به يك انقلاب «كپرنيكي» نياز داريم. همچنان كه اخترشناسان، عاقبت ناگزير شدند هيئتبطلميوسي عالم را كه محورش زمين بود ترك گويند و هيئت كپرنيكي را كه محورش خورشيد است، برگزينند، الهيات نيز بايد مسيحمداري را به نفع خدامداري رها سازد. در اين خطمشي فكري، اديان بزرگ عالم، به منزله پاسخهايي گوناگون به واقعيتبيهمتاي الوهي ملحوظ ميگردند. همين خدامداري به منزله گزينهاي كلامي، است كه گهگاه كثرتگرايي يا الهيات كثرتگرا ناميده ميشود. بنا به عقيده برخي از متكلمان، ميتوان به ديدگاه خدامدار كه براي توجيه واقعيت كثرتگرايي ديني كه خداوند آن را، بنا به دليلي وراي فهم ما، روا داشته است، باور داشت و در عين حال براي مسيح، قائل به نقشي تعيينكننده در تدبير رستگاري بود. ايشان بدون آنكه اديان ديگر را راههاي عادي رستگاري نام نهند، گهگاه از «راههاي مستقل رستگاري» سخن ميگويند. ساير متكلمان، نياز به حفظ صورتي از «مسيحمداري دستوري»53 را نميپذيرند. بيترديد، اخذ نتايج نهايي از اين بحث و مناقشه كه هنوز هم ادامه دارد، خيلي زود است. به نام تعهد صادقانهاي كه به هويت مسيحي خود دارم، احساس ميكنم كه ويژگي محوري يك الهيات مسيحي ناظر به همه اديان، بايد گونهاي شمولگرايي54 مسيحمدار باشد. از سوي ديگر، به نظر ميرسد كه تاكيد بر اين امر كه عيسي مسيح جايگزين خدا نميشود، با بينش كتاب مقدس كاملا سازگار است: مسيح در دل راز رستگاري ما قرار دارد. زيرا خداوند او را در آنجا قرار داده است. اين مطلب، ناگزير به ما اين امكان را ميدهد كه به رهيافت مسيحمدار خود، بعدي خدامدار ببخشيم; حتي اگر مشاهده صورت نهايي اين الهيات ناظر به همه اديان به آينده موكول شود. قطعنظر از هر آنچه پيش آيد، ملاحظات اوليهمان، ما را آماده ساختهاند تا در چارچوب معيني، از امكان در پيش گرفتن راههاي متعدد براي نظر به اين راز، برخوردار شويم. در خاتمه، شايد بتوان اين نكته را افزود كه كاوش براي دستيابي به يك همسخني اصيل، علاوه بر التزام جدي همه كساني كه در همسخني شركت دارند، به صبري عظيم نياز دارد. در ضمن، چون الهيات نظاممند همچنان به جستجوي پاسخهاي محكم براي مسائل بسيار واقعي موجود، اشتغال دارد، هيچچيز نبايد مانع از آن شود كه ما در حال و هواي نيايش و اشتياق به عالمي بهتر، با يكديگر همدل باشيم.
× اين مقاله براي سمينار«ارزيابي كلامي تجدد»، برگزار شده در تهران، اكتبر نوامبر 1994 آماده گرديده بود كه در شماره دوم مجله Dialogue چاپ گرديد. ترجمه مقاله توسط استاد مصطفي ملكيان ويراستاري شد. 1. (جهت دوري از خلط معناي مدرنيته و مدرنيسم، در طول مقاله واژه مدرنيته به فارسي برگردانده نشده است) Modernity 2. Modernization 3. Ancients And Moderns 4. Via modernorum 5. Synthesis 6. Subjectivity 7. rational 8. relativism 9. evolutionism 10. Iranscendent 11. immanent 12. Pluralism 13. humanists 14. Protestant Reformation 15. Utopian 16. hermeneutics 17. methodological 18. Secularization 19. Homer 20. Grammatical 21. allegorical 22. The OldTestament 23. assamption 24. The New Testament 25. Orthodoxy 26. Vincent of Lerins (مراد اهل تفسير و تاويل كتاب مقدس است م.) 27. religions of the Book 28. Analogical 29. objectivity 30. Salvation 31. Das Wahr ist das Ganze 32. History - bound 33. Objectivism 34. Subjectivity (لاتين) 35. The Magisterium 36. Fathers of the Church 37. saeculum 38. atheism 39. positivistic 40. Self-fulfillment 41. Self-realization 42. Utilitarian 43. absoluteness 44. Fulgentius of Ruspe 45. هريك از اعلاميههاي واتيكان، عنواني را به خود اختصاص داده بودند. عنوان اين اعلاميه به زبان لاتين« Nostra Aetate »بود كه به معناي «مردان عصر ما» ميباشد م. 46. مراد نور كلمه است كه براساس قول كتاب مقدس، در دل همه آدميان وجود داردم. 47. Theology of Religious 48. Science of Religions 49. dilemma 50. Seeds of the Word 51. Christology 52. Christocentric exclusivism 53. normative 54 . هورستن، جامعيت مسيحمدار را در مقابل انحصارگرايي مسيحمدار پيشنهاد ميكند.