نظريه تلائم و هماهنگى
عبدالحسين خسروپناه تئورى تلائم يكى از نظريههاى معروف سنتى در باب صدق است كه پارهاى از فيلسوفان به علت دشواريهاى نظريه تطابق و ناتوانى در حل آنها بدان رو آوردهاند. طرفداران نظريه هماهنگى فيلسوفان عقل گرا از قبيل لايبنيتز G.Leibniz و اسپينوزا B.Spinoza و هگل G.Hegel هستند كه در ساختن سيستمهاى فكرى تاكيد فراوان دارند گرچه پارهاى از تجربى مسلكان و مدافعان اصالت تحقق منطقى نظير نئورات D.Neurath هميل C.Hempel نيز چنين گرايشى داشتهاند برادلى Bradley ، رشر ، دائر Dauer نيز از اصل انسجام تقريرهاى جديدى ارايه دادند. طبق اين نظريه به جاى تصور سازگارى با واقع، تصور هماهنگى يا همسازى انديشهها نشسته است.بنابراين، گزاره يا حكم و يا باور صادق يا كاذب برابر استبا سازگارى يا ناسازگارى با سيستمى كه به صورت منطقى به هم گره خوردهاند و پذيرش باورهاى نو برپايهى نحوهى هماهنگى يافتن آن باورها با شناختن كه پيشتر داشتهايم بستگى دارد. و اگر بخشى از شناخت را هنگام پذيرفتن باورى نو وابنهيم، به سبب آن است كه باور نو با بخش اعظم تجربه و شناخت ما بهتر از بخش وانهاده هماهنگ در مىآيد بدين سان، گفته مىشود كه در تاريخ علم، نظريهها از آن رو به مثابهى نظريههاى «راست» برگزيده شدهاند كه بهتر از همه مكمل تنهى اصلى شناخت علمى بودهاند و نه از آن سبب كه به مدد «امر واقع» تحقيق پذير بودهاند بدين ترتيب، نظريهى بطلميوس دربارهى منظومهى شمسى نه به اين جهتبه سود نظريه كپرنيكى وانهاده شد كه از سازگارى با امور واقع در مىماند;زيرا كه به قدر نظريهى كپرنيكى تبيين مىكرد، بلكه از آن رو كه دومى، همان گونه كه خود كپرنيك گفت، «سادهتر» بود يعنى از اولى ظرافت رياضى بيشترى داشت و افزودهى هماهنگترى بر مجموع علم بود. (1 ) عدهاى چون كواين Quine در تحليل ماهيت صدق به نظريه مطابقت اعتقاد دارند ولكن از سوى ديگر تئورى تلائم و هماهنگى را به عنوان ملاك احراز صدق مىپذيرند. طرفداران اين نظريه مىگويند: «كه ملاك قطعى و خدشه ناپذيرى كه با استفاده از آن تعيين مىشود كه آيا قولى را بايد به عنوان حقيقت پذيرفتيا رد كرد، همان سازگارى و مطابقت آن با اقوال ديگرى است كه قبلا مورد قبول واقع شده است. مطابقت عبارت از اين است كه قول معينى با ساير اقوال تناقض و منافات نداشته و يا بقيهى اجزاى نظامى يا سيستمى كه آن قول جزئى از آن استسازگار باشد. به طور مثال، قاشق چايخورى را در ليوانى آب در نظر آوريد. بنابر حكم باصره اين قاشق شكسته است و به حكم لامسه درست است. اما چرا به حكم لامسه تسليم مىشويم و حكم باصره را رد مىكنيم؟ زيرا قولى كه مورد تاييد قوهى باصره است، با بقيهى معلومات ما سازگار نيست از طرف ديگر قولى كه مستند به قوهى لامسه استبا بقيهى معلومات ما كاملا سازگار است. درست همين مطابقت اين قول با كليهى اقوال پذيرفته شدهى ديگر، است كه حكم قطعى وغير قابل خدشه است كه مقبوليت آن را محرز مىسازد، نه حكم حواس به تنهايى». (2) نظريه تلائم به عنوان ملاك صدق در گزارههاى تاريخى كاربرد بيشترى دارد زيرا سازگارى و ناسازگارى يك گزارهى حاكى از واقعه تاريخى با ساير گزارههاى مربوط به آن واقعه نقش مؤثرى دارد و اصولا پذيرش يك گزاره در حقيقت مبتنى بر مقبوليت صدها گزاره پيشين ديگرى است كه در ترازوى قضاوت ما پذيرفته شدهاند. شايان ذكر است كه تئورى تلائم و توافق به صورتها و قرائتهاى گوناگون بيان شده است مهمترين تقريرهاى آن از سوى جامعه شناسان و ايدهئاليستها ارايه گرديده است.
الف: تقرير جامعه شناسان:
حقيقت آن است كه مقبوليت و تلائم همگان و هويت جمعى داشته باشد. به عبارت ديگر: غير شخصى بودن و جمعى بودن فكر در حيات جمعى منشا تحقق حقيقت است زيرا ظهور انديشه در هويت جمعى، باعث از بين رفتن اختلاف افكار فردى مىشود اين تعريف كه از سوى اگوست كنت، جامعه شناس فرانسوى و مؤسس فلسفه پوزيتويسم مطرح گرديده با نظريه اجماع اهل سنتشباهتبسيار دارد. اين طايفه علاوه بر تعريف حقيقتبه تلائم ومقبوليت همگانى، جامعه را نيز منشا وجود حقيقت مىپندارند بدين معنا كه پيش از تحقق اجتماعى، حقيقتى وجود ندارد. (3) «فيليسين شاله» در كتاب «فلسفه علمى» فصل «ارزش و حدود علم» مىنويسد:وصف بارز حقيقت اين است كه وفاق تمام افكار را در ذهن فرد وتوافق تمام اذهان افراد جامعه انسانى را در يك زمان به حصول مىآورد وحدت معنوى ايجاد مىكند. (4) مثلا اگر من در سكوت شب، صداى ارتعاش مداومى را بشنوم و بخواهم بدانم كه اين صدا واقعى استيا دچار توهم شدهام، از ديگران كه با من هستند مىپرسم كه آيا آنها هم مىشنوند يا نه. اگر ديگران هم آن را بشنوند، حكم گوشهاى خود را باور خواهم كرد. اين مطلب و نظاير آن بعضى را بر آن داشته است كه بگويند ملاك قطعى و ترديد ناپذير «اجماع و موافقت عام» است پس تعريف قول صادق عبارت خواهد بود از اجماع و قبول عام دربارهى آن. (5) نقد تقرير جامعه شناسانه از تئورى تلائم
بدون ترديد جامعه نقش مهمى در رشد و نمو انديشههاى بشرى دارد با تعارض و تناقض و چالش، بالندگى و كشف صحت و سقم انديشهها و عقايد به دست مىآيد ولى با اين همه مزايا نمىتوان حقيقت را امر اجتماعى دانست زيرا كه: اولا، توافق همگانى و عموميت گاه نشانه و علامت صحت است اما عين حقيقت نيست همچنان كه اختلاف انديشهها دليل بر بطلان آنها نيستشايان ذكر است كه همان توافق شهود در قضاوت گواه بر صحت امرى و فقط در مقام رفع مخاصمه اعتبار دارد. ثانيا، حقيقت داشتن يك عقيده منشا عموميت آن است اگر عموم افراد به آن ستيابند نه عموميت، علتحقيقت داشتن آن. ثالثا، عموميتيك عقيده هميشه علامتحقيقت داشتن آن نيست چه بسا خطاهايى كه چون در علت آن همه سهيم بودهاند و عموميتيافته است، خصوصا كه فكر جمعى كمتر مواجه با انتقاد مىشود و لذا بيشتر در معرض خطا قرار مىگيرد. (6) رابعا، در برخى از انديشهها و عقايد پذيرش نظريه توافق، مستلزم پذيرش اجتماع نقيضين است. براى نمونه، عموم ستاره شناسان قديم، ديدگاه بطلميوس را مبنى بر خورشيد گردشى و زمين مركزى پذيرفتند و در دوران معاصر، عقيدهى «كپرنيك» و «كپلر» و «گاليله» مبنى بر خورشيد مركزى و زمين گردشى پذيرفته شد. پس اگر هر دو گزاره بخواهند حقيقتباشند، اجتماع نقيضين در معرفت لازم مىآيد. گرچه دو عقيده در دو زمان مطرح شده است ولى از باب اين كه گزارههاى علمى به صورت قضاياى حقيقى مطرح مىشوند لذا هر دو نظريه به زمان خودشان انحصار ندارند. «استاد سبحانى» در نقد اين نظريه مىفرمايند: اين نظريه در ميان مسائل اجتماعى و سياسى كه منبع و مصدرش مقبوليت عامه هستبا قضاياى واقعى كه از خارج حكايت مىكنند خلط كرده است. در مسايل حقوقى، سياسى و اجتماعى هر كجا كه مردم و احزاب تاييد كردند، حقانيت تحقق مىيابد ولى در قضاياى واقعى، ملاك حقيقت. مقبوليت عامه نمىتواند باشد واعراض مردم نيز ملاك خطا شمرده نمىشود. براى مثال مجموع زواياى مثلث ، 180 درجه استخواه راى عمومى بر آن اتفاق نظر داشته باشد و خواه مخالفت ورزد. (7) به نظر نگارنده، پيش فرض اين نقد اين است كه قضاياى اعتبارى، نفس الامر و واقعيتى وراى جعل اعتبار كنندگان ندارند و حال آن كه اين پيش فرض ناتمام است و در بحث نظريهى تطابق اين مطلب كاملا روشن شد كه مىتوان نفس الامرى براى مسايل حقوقى و ارزشى و سياسى واجتماعى در نظر گرفت. ب: تقرير ايدهئاليستها. طبق اين تقرير قضيهاى، حقيقى است كه با قضاياى قبلى كه مورد پذيرش واقع شدهاند توافق داشته باشد. اين انديشه بيشتر از طرف ايدهآليستها مطرح بوده است. بنابراين حقيقت عبارت است از انديشهاى كه در ذهن آن فرد باشد و با انديشههاى ديگر او سازگار باشد و اگر انديشهاى با ساير انديشهها ناسازگار باشد، غلط شمرده مىشود. نقد تقرير ايدهئاليستها از تئورى تلائم
اين تعريف نيز خالى از اشكال نيست زيرا: اول اين كه، توافق يك قضيه در يك سيستم شايد وسيله خوبى براى تعيين صحت و سقم آن قضيه باشد ولى ممكن است چند سيستم يا نظام فكرى در مقابل هم قرار گيرند و هر يك از هماهنگى و توافق داخلى برخوردار باشند. اگر بخواهيم به كمك نظريهى توافق درباره چند سيستم قضاوت كنيم، نمىتوانيم يك سيستم را بر ديگرى ترجيح داده و آن را حقيقى تلقى نماييم چرا كه بسيارى از نظامهاى فلسفى يا مكتبهاى فكرى از توافق داخلى برخوردار هستند ولى مبانى يا اصولى كه شالودهى اين سيستمها را تشكيل مىدهند قابل دفاع نمىباشند. دوم اين كه، اصل توافق يا سازگارى، خود مبتنى بر اصول منطق است. دو قضيه موافق يا سازگار هستند وقتى هر دو احتمالا صحيح باشند و زمانى كه حداقل يكى از آن دو غلط باشد اين دو ناسازگار خواهند بود. براى اين كه صحت دو قضيه ممكن باشد بايد قانون تناقض مورد توجه قرار گيرد. (8) سوم اينكه، نظريه هماهنگى و توافق، در گزارههاى پيچيده علمى تا اندازهاى موجه مىنمايد ولى هنگامى كه گزارهى سادهاى مانند «احمد شهردار شيراز است» مطرح گردد، كيفيت صدق آن جز با ارجاع به امر واقعى ميسر نيست. (9) چهارم اين كه، گزارهها بر دو نوعند، يا از گزارههاى ديگر استنتاج مىشوند و يا بديهى و غير قابل استنتاجند، بنابراين نظريه، هماهنگى دربارهى گزارههايى معنا پيدا مىكند كه نوعى ترابط با گزارههاى پيشين داشته باشد ولى، گزارههايى كه مبدا و منشا ساير شناختها هستند و بديهى شمرده مىشوند با ارجاع به واقع و نفس الامر حقانيت آنها ثابت مىگردد. پنجم اين كه، چه بسا دستگاهى از باورها كاملا همساز باشد و باز هر كدام از اين باورها دروغ باشد زيرا صرف رعايت روابط صورى ميان دستهاى از قضايا حقانيت و راستى آنها را ثابت نمىكند. به عبارت ديگر چه بسا خيال پرورى گذشته، عالم را چنان تصوير نمايد كه با آنچه ما مىدانيم سازگار و متلائم بوده و با اين حال با گذشتهى واقعى به كلى اختلاف داشته باشد. (10) اشكال ششم: تبيين توافق عمومى نظريهى توافق اين است كه منظور شما از توافق عمومى چيست؟ آيا توافق در تمام اعصار منظور استيا توافق در عصر خاصى مورد توجه است. اگر توافق در تمام اعصار اراده شود در اين صورت هيچ مصداقى براى تعريف حقيقتبه دست نمىآيد، زيرا هيچ گونه گزاره و قضيهى معرفتى يافت نمىشود كه مورد توافق همگان باشد حتى قضايايى مانند «عدالتخوب است» و «ظلم زشت و قبيح است» گرچه مورد اتفاق همگان است ولى تعريف همهى انديشمندان از عدالتيا ظلم يكسان نيست. برخى عدالت را به تساوى حقوق و عدهاى به اعطاى حق به ذى حق و مانند آن تعريف كردهاند و بر اهل فن پوشيده نيست كه تفاوت در تعريف موضوع قضيه، تمام قضيه را متحول مىسازد و وحدت نگرش را تغيير مىدهد. البته توافق عمومى در تمام اعصار براى گروه، فرقه يا مذهب خاصى قابل تصور است همچنان كه هويت جمعى باورهاى ضرورى الصدق و بديهيات اوليه براى عقول سليم قابل تصور است و اگر توافق عمومى در عصر خاصى اراده شود ملاكى براى جدايى و تمايز اعصار بايد بيان شود كه از چه مقطعى عصر بعدى از عصر قبلى جدا مىگردد. در توضيح نظريهى توافق اين نكته را بايد توجه داشت كه به تعبير «پوپر» سه جهان قابل تصور است: جهان خارج كه مشتمل بر سنگ و درخت و زمين و آسمان و انسان و ساير موجودات است و جهان عالم كه مشتمل بر انديشههاى علمى هر عالم مىباشد و جهان علم كه عبارت است از گزارههاى مقبول نزد عموم عالمان يك علم. با اين توضيح روشن مىشود كه نظريهى توافق كه به دو تبيين توافق عمومى و سازگار سيستم فردى تقسيم شد چه جايگاهى دارد به اين بيان كه توافق عمومى به جهان سوم كه جهان علم است ارتباط دارد. و حقيقتيك گزاره به توافق عموم مردم يا عموم عالمان يك رشته مربوط و سازگارى سيستم به جهان دوم يعنى جهان عالم اختصاص دارد. اشكال هفتم: آن است كه منظور از سازگارى چيست آيا مطابقت انديشههاى جديد با انديشههاى پيشين منظور استيا به اين معناست كه انديشههاى پيشين، انديشههاى نو را دفع نمىكنند و يا اين كه انديشه جديد سيستم فكرى را كاملتر مىكند، هر كدام از معانى مذكور كه اراده شده باشد خالى از اشكال نيستند چرا كه اگر معناى نخست اراده شود در اين صورت ، حاجتى به انديشهى جديد نيست زيرا مطابقت انديشهى جديد با انديشههاى قبلى به معناى حضور پيشين انديشهى جديد در دستگاه فكرى شخص عالم است پس انديشه جديد نخواهد بود. و اگر معناى دوم منظور باشد دفع نكردن انديشه نمىتواند حقانيت آن را ثابت كند همانند انديشهاى كه از سنخ جهل مركب است. و از ذهن شخص جاهل دفع نشده ولى حقانيت هم ندارد. و اگر معناى اخير ملحوظ باشد لازمهاش اين است كه، برخى از انديشههايى كه سيستم را كاملتر نمىكنند ولى حقانيت و مطابقتبا واقع را دارا هستند از بحثخارج گردند. هشتمين اشكال: اين است كه برخى از انظار و انديشههاى جديد به عنوان نقد گزارههاى پيشين مطرح مىشوند و سيستم فكرى شخص را زير و رو مىسازند در حالى كه اين مطلب نه تنها باطل و خطا شمرده نمىشود بلكه حق و صادق محسوب مىگردد. اشكال نهم: به ابهام معناى تلائم برمىگردد و اين كه آيا سازگارى انديشه با سيستم و گزارههاى پيشين كافى استيا معقوليت و سادگى و يا شرط ديگرى هم لازم است اين پرسش معركه آراى فيلسوفان منطق است كه به ابهام مفهوم تلائم افزودهاند . دهمين اشكال: اين است كه اگر به صرف ناسازگارى انديشه جديد با اطلاعات پيشين به طرح انديشه نو اقدام كنيم بايد هميشه با جمود در دانستههاى قبلى از پويايى و تكامل دستشوييم. اشكال يازدهم: كل گروى holism يكى از پيش فرضهاى تئورى انسجام استبر اين فرض، صدق و كذب، وصف كل و مجموعهاى از گزارهها است و يك گزاره به عنوان عنصرى از مجموعه تاب صدق وكذب را ندارد. بىشك هيچ گزارهاى بى مبنا و بدون پيش فرض نيست و طبيعتا در معيار صدق و كذب به ربط گزارهها با گزارههاى مبنا خواهيم پرداخت ولى نمىتوان در مقام هويت صدق از صدق وكذب يك گزاره سخن نگفت علاوه بر اين كه يكى از پيامدهاى انسجام گرايى، ذومراتب دانستن صدق است; زيرا انسجام مقول به تشكيك است و به همين ترتيب صدق نيز در طيفى از درجات قرار مىگيرد و صدق و كذب نسبى مىگردند. نظريهى پراگماتيسم
اصطلاح پراگماتيسم از واژهى يونانى پراگما به معنى عمل Action مشتق شده است. اين اصطلاح اولين بار توسط «چارلز پيرس» Peirce در سال 1878 وارد فلسفه شد و با اين تفكر بين عقايد و عمل، رابطهاى ايجاد كرد و بر اين اساس، بسط مفهوم ذهنى رابا كارآمدى رفتارى معنا بخشيد. «ويليام جيمز» Jamez در كتاب «پراگماتيسم» مىگويد: روش پراگماتيكى قبل از هر چيز، روشى استبراى حل نزاعهاى متافيزيكى كه در غير اين صورت مىتوانند پايان ناپذير باشند. براى نمونه، آيا جهان واحد استيا كثير؟ مقدر استيا آزاد؟ مادى استيا روحى؟ اينها مفاهيمى هستند كه هر كدام ممكن است دربارهى جهان صادق باشند و يا نباشند و نزاع بر سر چنين مفاهيمى، پايان ناپذير است. روش پراگماتيكى در چنين مواردى عبارت است از كوشش براى تفسير هر مفهومى به كمك ردگيرى پيامدهاى عملى مربوط به آن. به اين معنا كه اگر اين يا آن قضيه و ديدگاه صحيح باشد چه تفاوت عملى تحقق مىيابد اگر هيچ گونه تفاوت عملى يافت نشود در اين صورت شقها و آلترناتيوهاى مختلف عملا داراى يك معنا هستند و هر نزاعى بيهوده است. با اين روش مىتوان ديد كه چقدر از نزاعهاى فلسفى بىمعنا مىگردد.بنابراين تمام وظيفه فلسفه بايد كشف اين معنا باشد كه قضايا تحت آزمون سادهى رديابى، نتيجهى عمليشان آشكار گردد و اين كه اگر فلان قاعده درباره جهان يا قاعدهى ديگرى صحيح باشد در لحظه معينى از زندگيمان چه تفاوت معينى پيدا خواهد شد به همين دليل شايد بتوان پراگماتيسم را رويكردى تجربهگرايانه خواند گرچه با بسيارى از گرايشهاى فلسفى كهن از جمله اصالت تسميه به دليل توجه هميشگىاش به امور خاص و منفعتگرايى به دليل تاكيدش بر جوانب عملى و با مثبتگرايى به دليل تحقير راه حلهاى لفظى، سؤالات بىفايده و تجريدهاى مابعد الطبيعى سازگار است. زيرا همه اينها گرايشهاى ضد تعقلى در مقابل عقل گرايىاند. (11) ويليام جيمز علاوه بر آن كه پراگماتيسم را نوعى روش معرفى مىكند آن را نظريهى حقيقت نيز مىخواند و بر اين اساس مىگويد: «يك عقيدهى تازه به همان نسبتى صحيح شمرده مىشود كه خواست انسان را براى جذب چيزهاى نو مورد تجربهاش در گنجينهى اعتقاداتش ارضا كند بنابراين پراگماتيسم، نخستيك روش و سپس يك نظريه تكوينى دربارهى معناى حقيقت است در نتيجه چيزى كه بهتر از همه با هر جزء زندگى جور درآيد و براى ما بهتر باشد حقيقت است». البته جيمز به جهت تعارض بين بهتر بودن اعتقادات و باورها به اصل كلى خود قيدى مىزند و مىگويد: «چيزى كه اعتقاد بدان براى ما بهتر باشد حقيقت دارد مگر اين كه اين اعتقاد ناگهان با منفعتحياتى ديگر تصادم كند» براى مثال مىگويد: «اعتقاد من به مطلق بر اساس فايدهاش براى من با همه اعتقادات ديگر من به مبارزه بر مىخيزد قبول دارم كه اين اعتقاد مىتواند با دادن يك فراغت روحى به من، حقيقتى باشد ولى با ساير حقايق من كه نمىتوانم از منافع آنها به خاطر اين اعتقاد صرف نظر كنم، تصادم پيدا مىكند» (12) وى در اين مساله راه حل عملى ارايه ننموده است پراگماتيستها و قايلان به اصالت عمل، در تعريف حقيقتبه نظريهى ديگرى به نام اصالت صلاح عملى يا نظريهى منفعت و نظريهى مفيد بودن عملى يا عمل باورانهى حقيقت Pragmatic theories of truth روى آوردند. ويليام جيمز تصريح مىكند كه معناى حقيقت عبارت است از «توافق» ادراكات با «واقعيت» همانطور كه كذب عبارت است از عدم توافق آنها با «واقعيت». پراگماتيستها وتعقل گرايان هر دو اين تعريف را به عنوان امرى مسلم مىپذيرند. (13) با اين تفاوت كه وقتى تصور صحيحى از چيزى نزد تعقل گرايان به دست آيد كار را پايان يافته تلقى مىكنند ولى در مقابل، پراگماتيسم سؤال هميشگى خودش را مىپرسد و مىگويد: به فرض هم يك تصور يا عقيده صحيح باشد، چه تفاوت مشخصى در اثر صحيح بودن آن در زندگى عملى شخص پيدا مىشود؟ و خلاصه اين كه ارزش نقدى حقيقت از لحاظ تجربى چيست؟ بنابراين در اختيار داشتن انديشههاى صحيح همه جا به معنى در اختيار داشتن ابزارهاى گرانبها براى عمل است (14) در اختيار داشتن حقيقت، به هيچوجه غايتى فى نفسه نيست فقط وسيلهاى مقدماتى به سوى ساير رضايتهاى حياتى است. (15) به طور خلاصه، حقيقى فقط همان چيزى است كه در طرز تفكر ما مصلحت است درست همانطور كه صحيح فقط همان چيزى است كه در شيوهى سلوك ما مصلحت است (16) . (17) پراگماتيسم ملاك حقيقت را به صورتهاى گوناگون بي ان كردهاند. مؤلف فلسفهى عمومى، تعريف حقيقت در مذهب اصالت صلاح عملى را به سه بخش يعنى مذهب اصالت صلاح عملى در امريكا، انگلستان و فرانسه بيان كرده است. طرفداران اين مذهب در امريكا بر آنند كه حق همان است كه وافى به مقصود باشد. (18) ويليام جيمز در كتاب پراگماتيسم، ضمن نقد و بررسى نظريهى تطابق و بيان نكتههايى به توضيح نظريهى مفيد بودن مىپردازد. وى مىگويد: «اهميت داشتن عقايد صحيح دربارهى امور عينى يا خارجى در حيات انسان زبانزد خاص و عام است ما در دنياى واقعيتهايى زندگى مىكنيم كه ممكن استبه طور نامحدود مفيد يا مضر باشند. مفاهيم يا عقايدى كه به ما بگويند كه منتظر كداميك از اين واقعيتها باشيم حقيقى تلقى مىشوند و پيروى از اين عقايد، يك وظيفهى اصلى انسانى است» جيمز، اهميت عقايد را در بعضى موارد به تاثير عملى آنها در زندگى ما مربوط مىسازد ولى در عين حال، واقعيت آنها را مورد انكار قرار نمىدهد، جيمز منكر نقش امور عينى در جريان معرفت نيست. اصل توافق و همبستگى را نيزمورد توجه قرار مىدهد. (19) ولى در نهايت مىگويد: «حقيقت عبارت است از آنچه بهتر و بيشتر اميال و آمال ما را و از آن جمله ذوقيات ما را ارضا كند» به نظر او حقيقت وصف آن چيزى است كه مؤدى به عمل و وصول به مطلوب باشد. بنابراين ملاك حقيقت در همان موفقيت است. جيمز بدون اين كه تعريف متعارف حقيقتيعنى مطابقت فكر با واقع را رد كند مىگويد مطابقتبايد در عمل باشد. به عبارت ديگر: يك حكم وقتى مطابق با واقع است كه ما را مستقيما به واقعيتيا به امرى كه نزديك بدان هست هدايت كند و براى ما تاثير و تصرف در واقعيت و لوازم و لواحق آن را بهتر ممكن سازد. (20) «شيلر» كه يكى ديگر از طرفداران اين نظريه هست مىگويد: «منظور از الفاظ راست و دروغ در گزارهها سودمند يا بىسودى است هنگامى كه فردى مىگويد «باورى راست است» معنايش اين است كه آن باورها جايى كه او به آن معتقد استبا مجموع دلبستگيهايش سازگار در مىآيد. گاهى فرد مىگويد كه باورى راست و سپس اين حكم را پس مىگيرد». به نظر شيلر، اين مطلب را مىرساند كه باور به مرور زمان بىسود از كار درآمده است ولذا مردود يعنى دروغ شمرده مىشود. ارزش گذارى، عملى روان شناختى است ولى اين بدان معنا نيست كه تعيين راست و دروغ امرى فردى است . شيلر نام عمل باوريش را انسان باورى Humanism مىگذارد چون تاكيد مىورزد كه همه نظريهها وباورها معنىدار و راست نتواند بود مگر آن كه ارزش انسانى در سرشتشان گنجيده باشد. (21) منشا پيدايش اين تفكر، در ذهن طرفداران پراگماتيسم اين بوده است كه فلسفهى غرض از حيات را عمل دانستهاند و فعاليت عقل اولا وبالاصاله در منشائيت اثر عملى است. كار علم اين نيست كه ماهيت اشيا را به ما بشناساند بلكه عبارت است از اين كه وسايل تاثير و تصرف در آنها را به دستبدهد و آنها را با حوايج ما سازگار و موافق سازد. (22) فيلسوفان تحليل زبانى نظير اين سخن را دربارهى حقيقت گفتهاند و به جاى كند و كاو در معناى اين گزاره به كاربرد آن نظر داشتهاند.«ايان باربور» در اين باره مىنويسد: «تحليلگران غالبا نظر وسيله انگارانه دارند يعنى نظريهها را بيشتر مفيد مىدانند تا واقعى. (23) راسل در تبيين تئورى پراگماتيسم مىگويد: پراگماتيسم براى يافتن فرق ميان حقيقت و بطلان مىپردازد. به يك تحقيق استقرايى به سبك سقراط دربارهى چيزهايى كه ما آنها را «صحيح» يا «غلط» مىناميم. اولا اين كلمات فقط بر عقايد اطلاق مىشوند. آن هم فقط زمانى كه سؤالى مطرح شده باشد پراگماتيسم در برابر حكم اين سؤال كه آيا اين عقيده درست استيا غلط جواب مىدهد كه اگر آن عقيده مؤيد آن غرضى باشد كه باعثشد كه ما آن سؤال را مطرح كنيم در آن صورت صحيح است اگر مؤيد آن غرض نباشد غلط است اين است معنى كلمات صحيح و غلط از نظر پراگماتيسم، صحيح يعنى مؤيد غرضى كه باعث طرح سؤال شد يا به عبارت دقيقتر، هنگام تعقيب هر غرضى عقيدهاى را اتخاذ مىكنيم كه مربوط به آن غرض باشد اگر آن عقيده مؤيد حصول غرض باشد صحيح است وگرنه غلط است. (24)
نقد نظريهى پراگماتيسم
تئورى عملگرا از سوى منتقدان فراوانى به نقد و نظر گرفتار شده است كه به شرح ذيل بيان مىگردند: 1. اصطلاحها و مفاهيم سودمندى، كارامدى، مفيد بودن، صلاح عملى مفاهيمى مبهم و غير روشن و كيفىاند و نظريه پردازان اين تئورى يعنى پيرس، جيمز و ديوئى مقصود دقيق خود را از اين واژهها مشخص نساختهاند. آيا منظور آنها از اين مفاهيم، تحقيق پذيرى و ابطال ناپذيرى گزارههاستيا مطلق سودمندى و منفعت مد نظر است؟ بنابراين گزارهى آزمون ناپذير گرچه با ملاكهاى تجربى، تحقيق پذير نباشد ولكن مفيد بخش باشد صحيح و حقيقى تلقى مىگردد (25) و اگر تنها كارآمدى علمى منظور باشد تنها حقانيت و بطلان گزارههاى تجربى به دست مىآيد و تئورى پراگماتيسم در حقايق تجربى منحصر مىشود زيرا قضاياى عقلى، تجربه پذير نيستند. 2. ابهام و اجمال ديگر در اين مفاهيم اين است كه جيمز و همفكرانش مشخص نكردند كه منظور آنها از سودمندى، منفعت عملى استيا نظرى؟ اگر منظور سودمندى عملى و اجتماعى باشد در اين صورت گزارههايى كه فقط جنبهى نظرى دارند و هيچ گونه جنبهى كاربردى در آنها ديده نمىشود نبايد حقيقتشمرده شوند، براى نمونه، جملههاى «سقراط در فلان زمان زيست مىكرد»، يا «موجود بر دو قسم واجب و ممكن تقسيم مىگردد» يا «عددح برابر 14/3هست» به لحاظ نداشتن سودمندى از زمرهى حقايق بيرون مىروند. به ديگر عبارت، تعريف حقيقتبه منفعت و سودمندى جامع افراد نيست زيرا شامل بعضى قضايا كه ثمرهى عملى براى آنها قابل تصور است نمىشود. و اگر سودمندى باورها را به معناى بىنيازى از رحمت عقلى يا سادهتر بودن آنها بدانيم در آن صورت، موارد مخالف فراوان مشاهده مىشود و نظريههاى سادهتر و فهم پذيرتر از نظريهى كپرنيكى قابل تصور است در حالى كه حقيقت ندارند. 3. منفعت داشتن و سودمندى به لحاظ منفعت فرد خاص، جامعه خاص يا همه جوامع، معانى و مصاديق گوناگونى دارد زيرا مصالح و منافع هر فرد وجامعه به لحاظ مقتضيات زمان و مكان تحول مىيابند لذا اگر حقيقت را به معناى منفعت ومصلحتبگيريم، طبعا با تحول منفعت، حقيقت نيز تحول مىپذيرد و پذيرش اين مطلب، مستلزم هرج و مرج خواهد بود. خصوصا اين كه تمايلات و مزاجهاى افراد متفاوتند و بر اين اساس ملاكى براى تقدم برخى از تمايلات و منفعتها بر تمايلات ديگر نداريم. 4. اين نظريه قضيهاى را حقيقت مىشمارد كه ثمره و منفعت عملى داشته باشد در حالى كه خود قضيه «حقيقتيعنى منفعت و مفيد بودن عملى» فقط جنبهى نظرى دارد و جزو حقايق عملى به حساب نمىآيد. شايان ذكر است كه برخى سودمندى و مفيد بودن را لازمهى حقيقت دانستهاند در حالى كه از مفيد بودن يك گزاره نمىتوان حقيقتبودن آن را نتيجه گرفت گرچه از مطابقت گزارهها با واقع مىتوان سودمندى و كاءايى عملى آن را استنباط كرد; بنابراين سودمندى لازمهى اعم گزارههاى حقيقى است. 5. آيا تاثير عملى و تفاوت در زندگى آدمى كه ملاك پراگماتيسم شمرده مىشد در قلمرو دنيا منظور استيا آخرت را نيز در برمىگيرد؟ در صورت دوم تجربى پذيرى اين جهانى براى گزارههاى مربوط به آخرت امكان پذيرنيست و در صورت نخستبا مبانى هستى شناسى ما كه براى هستى، عوالم مادى و مجرد، جبروت و ملكوت و ناسوت قايل هستيم سازگارى ندارد. و اين تئورى بر اساس رابطهى معرفتشناسى و هستى شناسى مخدوش مىگردد. 6. اشكال ديگر، تصادم ميان منفعتها و حقايق است. اگر حقيقتبه معناى داشتن نفع عملى و فايدهى عملى در نظر گرفته شود، گاه حقيقت دانستن يك عقيده مستلزم ابطال عقيدهى ديگرى است كه مشتمل بر نفع و فايدهى عملى است و جيمز با اين كه به اين اشكال توجه داشت ولى پاسخ ارزندهاى در باب رجحان يك عقيده بر عقيدهاى ديگر متعارض با او ارايه نكرد. 7. اگر حقيقتبه معناى ثمربخشى و منفعت داشتن باشد و با مرور زمان ثمرات بيشترى از يك قضيه به دستبيايد بايد آن قضيه به مرور زمان، حقيقتبيشترى پيدا بكند در حالىكه حقيقت، شدت و ضعف و قلت و كثرت ندارد بلكه يك قضيه يا داراى حقيقت هستيا نيست. 8. قضايا سه نوعند: برخى ثمر داشتن آنها معلوم است و پارهاى ثمر نداشتن آنها معلوم است و دستهى سوم قضايايى هستند كه ثمر داشتن و نداشتن آنها معلوم نيست و بنابر نظر پراگماتيسم، دستهى اول، حقيقت و دستهى دوم باطل و دستهى سوم بىنام خواهند ماند و موصوف به حق و باطل نمىشوند در حالى كه ارتفاع حقيقت و خطا از قضيهاى مستلزم ارتفاع نقيضين است. 9. نظريه عمل گرايان حقيقت را نسبى و وابسته به زمان تلقى مىكند و تفكر تعقلگرايان را مبنى بر مطلق بودن حقيقت و وابسته نبودن به زمان نفى مىكند. جيمز و همفكران او ميان دو مطلب مهم معرفتشناسى و هستى شناسى خلط كردهاند; زيرا چه بسا يك گزاره در زمانى صادق و مطابق با واقع به حساب آيد و در زمان ديگر با كشف موارد ناقض، باطل محسوب شود در اين صورت شناخت ما از واقع وحقيقت تغيير پيدا مىكند نه اين كه تحولى در حقيقت و واقعيت صورت گرفته باشد. 10. پراگماتيستها در تعريف حقيقتبه صلاحديد رفتار يا ارضاى خواهش محكوم روانشناسى وحاكميت آن بر منطق و معرفتشناسى شدهاند و به تعبير راسل ملاحظات اخلاقى و روانشناسى را در مباحث منطقى قرار دادند. (26) به همين دليل مسئله اساسى طرفداران اين نحله اين است كه چه مشخصاتى باعث مىشود كه مردم پارهاى از عقايد را صحيح و پارهاى را غلط بيانگارند و تمام هم و غم آنها كشف جنبهها و علل روانشناختى مسايل است. 11. مهمترين پيامد نظريه پراگماتيسم آن است كه داور نهايى هر دعوايى را زور و قدرت بدانيم گرچه متكى بر عدالت نباشد; اين مكتب در تكون فلسفه تكامل و تنازع بقاى نيچه سهم مؤثرى داشته است. نظريهى نسبيت Relativite theory of truth
يكى ديگر از ديدگاههاى معرفتشناسان در باب حقيقت و شناختحقيقى نظريهى نسبىگرايان يا رويايتوليستها Relativite مىباشد. اين گروه ادراكات مطلقه را انكار كرده و به نسبيت معرفت و فهم حكم راندهاند و معرفت را زاييده برخورد دستگاه ادراكى با عالم خارج معرفى كردهاند بدين معنا كه شىء خارجى در دستگاه عصبى و ادراكى بشر اثر گذاشته و موجب فعل و انفعالات ذهنى مىشود و به همين دليل معرفت پديدار مىشود. پس حقيقت زاييدهى برخورد و تاثير متقابل عالم خارج با دستگاه ذهنى و ادراكى بشر است نه معرفت مطابق با واقع. چرا كه واقعيتخارجى كما هو حقه در دستگاه ذهنى بشر ظاهر نمىشود بنابراين اولا، اختلاف انديشه معلول اختلاف دستگاههاى ادراكى بشر است و ثانيا، زاييدهى اختلاف ظروف زمان و مكانى كه اشياى خارجى در آنها حضور دارند. (27) نقد نظريه نسبيت
بايد گفت كه اين نظريه نيز خالى از اشكال و نقد نيست. ما در مباحث گذشته به نقد تفصيلى اين مكتب پرداختيم ولى اينك به پارهاى از نقدهايى كه به نظريهى حقيقت در اين مكتب وارد است مىپردازيم. 1. تا زمانى كه واقعيتخارجى واحد و يكسان است، نمىتوان از نسبيت ادراك و قيقتسخن گفت و هر دو ادراك متخالف بلكه متباين و متضاد و متناقض را حقيقت پنداشت و مثلا در باب نظريهى بطلميوسى و كپرنيكى هم تئورى خورشيد گردشى و زمين مركزى را حقيقت دانست و هم تئورى خورشيد مركزى و زمين گردشى را; آرى مىتوان همانند شكاكان و لا ادرىگران از جهل خود نسبتبه مطابقتيكى از دو انديشه با واقعيتخارجى سخن گفت و با نداشتن ملاك تا ابد در كام شكاكيت غلتيد ولى بر اساس اصل استحاله اجتماع ضدين و نقيضين نمىتوان حقانيت هر دو انديشه متضاد و متناقض را ادعا كرد. 2. اگر حقيقت را به معناى نسبيتشناخت تفسير كنيم پس حقيقت دانستن همين نظريه نيز به نسبيت مىانجامد و به تغيير و تحويل كشيده مىشود ;زيرا ثابت دانستن اين نظريه به معناى مطلق دانستن فىالجمله شناخت و نفى نسبيتشناخت و حقيقت است و اگر اين نظريه هم نسبى باشد و روزگارى به تغيير كشيده شود بايد نظريهى سبيتشناختبه مطلق دانستن شناختبدل گردد. پس به هر حال اين نظريه خود را ذبح و نابود مىكند. (28) 3. اشيا بر دو نوعند: اضافى و حقيقى. امور اضافى مانند مفاهيم بزرگى، كوچكى، بالايى و پايينى، همگى نسبى و غير حقيقىاند زيرا اين امور، مفاهيمى كيفى و غير كمى هستند. سخن نسبىگرايان درباب نسبيت اين مفاهيم صحيح است زيرا اين امور ذاتا و به لحاظ وجودى، اضافى و نسبى هستند ولى امور واقعى و حقيقى مانند همهى مفاهيم ماهوى (به اصطلاح و تعريف دقيق) نمىتوانند نسبى باشند. (29) 4.تاريخ علم گواهى مىدهد كه گاه با كمك متدلوژى و روش شناسى آن علم به خطاى پارهاى از معرفتها و گزارههاى پيشين پى مىبريم نه اين كه آن گزارهها در ظرف خود صحيح بوده باشند بلكه از همان زمان، مخالفتبا واقع داشتهاند ولى ما انسانها به جهت آن كه در مطالعات خود به ابعاد خاصى از اشياى خارجى نظر مىكنيم و نگاه جامعنگر نداريم در فهم خود گرفتار خطا شده بوديم. 5. ما به بداهت معرفتشناختى به ثبات پارهاى از معارف يقين داريم. معارفى كه همگان به آنها باور دارند در حالى كه به قول طرفداران نظريهى نسبيت، ظرف زمان و مكان در خارج و دستگاه ادراكى بشر متفاوت است مانند اصل استحاله اجتماع نقيضين يا اجتماع ضدين و يا استحالهى دور و.... تئورى كاهشگرا
تئورى كاهشگرا وحشو اظهارى Assertirely Redondancy در مقابل نظريههاى مطابقت، تلائم و عملگرا به زايد وحشو بودن الفاظ صحيح، غلط و صدق، كذب است. سه تئورى ياد شده بر اين باورند كه محمول صادق و كاذب حاكى از وصفى دربارهى جمله است در حالى كه طرفداران تئورى كاهشگرا چون رامسى Ramsey و آير بر اين عقيدهاند كه صدق امر مستقلى نيست و نوعى آشفتگى زبانى استبنابراين «زيد آمد صحيح است» با «زيد آمد» برابر است و واژه «صحيح است» قابل حذف است و تنها جنبهى تاكيدى دارد زيرا وصفى زايد وحشو است همچنان كه جمله «زيد نيامد غلط است» با «زيد نيامد» برابر است و واژه «غلط است» قابل حذف است. آير فيلسوف معاصر انگليسى (1910...) در كتاب زبان، حقيقت و منطق كه در سال 1936 تدوين كرده به تحقيق در باب چيستى حقيقت پرداخته و آن را مسئله حقيقى تلقى نمىكند و وصف صدق و كذب را زايد مىشمارد. وى در اين باره مىنويسد: حال اگر برگرديم به تحليل حقيقت، مىبينيم كه در تمام جملات به صورت «(ف) صادق است» عبارت «صادق است» از لحاظ منطقى زايد است مثلا وقتى مىگوييم«ناصرالدين شاه مرده است صادق است» مقصود جز اين نيست كه «ناصرالدين شاه مرده است» همچنين وقتى مىگوييم «قزوين پايتخت ايران است كذب است» مقصود جز اين نيست كه «قزوين پايتخت ايران نيست» به اين قرار، گفتن اين كه قضيهاى صادق است همان است كه آن را اظهار كنيم، و گفتن اين كه كاذب است همان است كه نقيض آن را اظهار كنيم و اين نكته مىرساند كه كلمات «صادق» و «كاذب» مفهومى ندارد و در جمله فقط به علامت ايجاب و سلب مىآيد در اين صورت، طلب تحليل مفهوم «حقيقت» از كسى، بىمورد خواهد بود. اين نكته شايد از فرط وضوح احتياج به ذكر نداشته باشد كه اشتغال فلاسفه به «مسئله صدق و حقيقت» نشان مىدهد كه آنها از اين نكته غافل بودهاند.عذر آنها اين است كه اشاره به حقيقت معمولا در جملاتى واقع مىشود كه صورت لغوى آنها چنين القا مىكند كه لفظ «حقيقت»ما به ازاى كيفيتى، يا نسبتى واقعى است. ملاحظهى سطحى اين جملات ممكن استشخص را وادارد كه فرض كند در پرسش «حقيقت چيست؟» چيزى بيش از طلب تحليل جملهى «ف صادق است» مضمون است. ولى وقتى به تحليل جملات مورد بحث مىرسيم مىبينيم هميشه حاوى جملاتى فرعى هستند، به صورت «ف صادق است» يا «ف كاذب است» و هرگاه طورى تاويل شوند كه اين جملات فرعى بارز و مصرح گردد، ديگر بهرهاى از حقيقت ندارند... پس چنين نتيجه مىگيريم كه مسئله حقيقت چنان كه معمولا تصور مىشود، وجود ندارد. تصور متداول از حقيقتبه عنوان «كيفيتى واقعى» يا «نسبتى واقعى» مثل اغلب اشتباههاى فلسفى، ناشى از عجز در تحليل صحيح جملهها است. (30)
نقد تئورى كاهشگرا
تئورى كاهشگرا و حشو و اطناب اظهارى نوعى مخالفتبا وجدان آدمى است زيرا: اولا بالوجدان در دوجملهى «زيد آمد صحيح است» و«زيد آمد» تفاوت مشهود است. جمله اول علاوه بر حكايت از واقع بر مطابقت نيز دلالت دارد در حالى كه جمله دوم تنها از واقع و نفس الامر حكايت دارد. ثانيا: تئورى كاهشگرا اگر بر گزارههاى حملى صادق باشد در گزارههاى شرطى اتصالى و شرطى انفصالى و قياس استثنايى منطبق نيست در قياس استثنايى گفته مىشود اگر p صحيح باشد آنگاه q و لكن p صحيح است پس q نيز صحيح است و يا اين كه: اگر p صحيح باشد آنگاه q و لكن q صحيح نيست پس p نيز صحيح نيست. حال اگر جملههاى «صحيح است» و «صحيح نيست» از اين دو قياس حذف شوند استدلالها كاملا بىاعتبار مىگردند. ثالثا :اگر بپذيريم مهمترين پرسش در معرفتشناسى، مسئله ارزش شناخت و واقع نمايى انديشههاست آنگاه سؤال از «حقيقت چيست» معنا پيدا مىكند و تفسيرهاى متعدد بر اهميت آن مىافزايد. رابعا: ممكن است دو تعبير p صادق استبا p از نظر معادلات رياضى و در منطق صورت برابر باشد ولى ازنظر معنايى كاملا متفاوتند همانطور كه دوجمله «اين مثلث متساوى الاضلاع است» با «اين مثلث متساوى الزوايا است» از نظر منطق صورت برابرند ولى بار معنايى يكسانى ندارند. 1. درآمدى به فلسفه، ص 1378. 2. مسائل و نظريات فلسفه،ص41. 3. فلسفه عمومى، ص 364-365. 4. ر.ك : فلسفه علمى، فصل ارزش و حدود علم. 5. مسايل و نظريات فلسفه، ص 44. 6. ر.ك: فلسفه عمومى ص364-366. 7. نظرية المعرفة، ص 223. 8. فلسفه،ص 395-396، و مسائل فلسفه، ص 154. 9.درآمدى به فلسفه، ص 138. 10. مسائل فلسفه، ص 153. 11. ويليام جيمز، پراگماتيسم، عبدالكريم رشيديان، انتشارات و آموزش انقلاب اسلامى، ص 40-48 و ص 60. 12. همان، ص 46. 13. پراگماتيسم،ص 130. 14. همان، ص 131-132. 15. همان، ص 133. 16. همان، ص 196. 17. براى اطلاع بيشتر رجوع كنيد به اسرائيل اسكفلر، چهار پراگماتيست، محسن حكيمى، نشر مركز بخش دوم، ص 149. 18. فلسفه عمومى، ص 357. 19. فلسفه، ص 400 402. 20. فلسفه عمومى، ص 358. 21. درآمدى به فلسفه، ص 139-140. 22. فلسفه عمومى، ص 357. 23. علم و دين، ص 153. 24. برتراند راسل، عرفان و منطق، نجف دريابندرى، شركتسهامى كتابهاى جيبى، چاپ دوم، 1362، ص 1312. 25. چهار پراگماتيست، ص 140و 141. 26. عرفان و منطق، ص 136. 27.فلسفتنا، ص 142-143، اصول فلسفه و روش رئاليسم:10/98 و 111-114; مسئله شناخت، ص 181. 28. همان مدرك و معرفتشناسى از ديدگاه فلاسفه اسلامى و غربى، ص 214-215. 29. نظرية المعرفة، ص 227-228. 30. آير، زبان، حقيقت و منطق، ترجمه منوچهر بزرگمهر، ص 111-113.