نگاهي به مسئله درونگرايي و برونگرايي در معرفتشناسي معاصر
مرتضي فتحيزاده - استاديار دانشگاه مازندران چکيده
منازعه بر سر ماهيت معرفت و تعيين شرايط لازم و کافي حالات مثبت معرفتي فاعل شناسا به دو گونه نظريهپردازي درونگرايانه و برونگرايانه انجاميده است . نظريهپردازان درونگرا بر درونيبودن شرايط لازم و نظريهپردازان برونگرا بر بيرونيبودن آن پاي ميفشارند . ابهام در مفهوم دروني وبيروني و چگونگي ارزيابي اهميت و جايگاه مؤلفههاي دروني و بيروني تحليل معرفت قلب تپنده بحث درونگرايي و برونگرايي در دو دهه اخير تاريخ معرفتشناسي معاصر است . کليد واژهها:
معرفت، توجيه، درونگرايي و برونگرايي و برونگرايي (2) يکي از مسائل مهم معرفتشناسي معاصر است که تقريبا در پنجاه سال اخير محور بحث و توجه بيشتر معرفتشناسان بوده و تاکنون کوششهاي فراواني براي صورتبندي روشنتر آن شده است، اما همچنان هالههايي از ابهام پيرامون آن را فراگرفته است، به همين سبب، درخور بررسيهاي جديدتر از زواياي ديگر است . جستار حاضر بر آن است تا اين مسئله را از زاويهاي ديگر بکاود و با زدودن برخي ابهامها، موضوع مورد مناقشه را شفافتر کرده و زمينه را براي بررسي و نقدهاي بعدي فراهم سازد . بحث درونگرايي و برونگرايي معرفتبه طور عمده پس از سال 1963 و در پي انتشار مقاله کوتاه ادموند گتيه با عنوان «آيا معرفت، باور صادق موجه است؟» (3) بالا گرفت . گتيه در اين مقاله با آوردن دو پادنمونه نشان ميدهد که تحليل سنتي معرفتبه باور صادق موجه کافي نيست و همچنان امکان دارد که باور کسي به قضيهاي، صادق و موجه باشد، اما نتوان آن را از مصاديق معرفتبه شمار آورد . نقد گتيه بر تحليل سه جزئي معرفتبا واکنشهاي گوناگوني از سوي معرفتشناسان معاصر روبهرو شد . برخي آن را نپذيرفتند و همان سه جزء را براي معرفت کافي دانستند و با تحليل جزء سوم (توجيه) (4) به رويارويي با پادنمونههاي گتيه و ساير پادنمونههاي مشابه برخاستند: اما گروهي ديگر با پذيرش انتقاد گتيه بر آن شدند تا مؤلفه چهارمي بجويند که باور صادق را به معرفت مبدل سازد و آن را چنان تعريف کنند که پادنمونههاي گتيه در آن کارگر نيفتد . اين مؤلفه چهارم و عامل دگرگونکننده باور صادق به معرفت، اصطلاحا مؤلفه يا شرط جواز (5) نام دارد . معرفتشناسان درباره شرايط لازم و کافي توجيه يا جوازي که باور صادق را به معرفت مبدل ميسازد، ديدگاههاي متفاوتي دارند . گروهي همه شرايط لازم و کافي توجيه يا جواز را اموري دروني، و دستهاي آنها را بيروني ميپندارند، برخي ديگر نيز دستکم يکي از آن شرايط را بيروني يا دروني ميدانند . بدينسان، مسئله برونگرايي و درونگرايي در توجيه يا جواز معرفت در شمار يکي از جديترين مسائل معرفتشناسي معاصر جاي ميگيرد . منظور از دروني بودن شرايط لازم و کافي توجيه (يا جواز) چيست؟ سطح جيوه خون، براي ما دروني است . اندازه قلبمان نيز دروني است . آيا دروني بودن شاخصها و شرايط توجيه يک باور هم به همين معناست؟ پاسخ به طور قطع منفي است، زيرا يا دسترسي معرفتي (7) است . در دستيابي مستقيم، ما از وجود ادراکات، باورها، حالات ذهني و فرايندهاي باورساز بدون توجه به شرايط غيرشناختي و بيروني، آگاهي مستقيم و بيواسطه داريم . همچنين اين نوع دستيابي با ساير دستيابيهاي معرفتي همچون دستيابي ما به اندازه فاصله ماه از زمين و ژرفاي اقيانوس آرام که به کمک منابع اطلاعاتي گوناگون بيروني، مانند کتابهاي مرجع، رسانهها و کارشناسان صورت ميگيرد، بسيار متفاوت است . براي رسيدن به اينگونه اطلاعات کافي است تا با شيوه استفاده از منابع مربوط آشنا باشيم . چنين چيزي اساسا به شرايط و اوضاع مختلف فرهنگي، اقتصادي، سياسي، اجتماعي و علمي جوامع بستگي دارد و پيداست که نهتنها در همه جهانهاي ممکن، بلکه در همين جهان نيز به سبب اختلاف موقعيتها و اوضاع و احوال، يکسان نيست، اما دستيابي و آگاهي مستقيم و بيواسطه در توجيه يک باور، تنها با تامل و ژرفانديشي (8) تحقق مييابد و به شرايط بيروني يک باور يا حالات ذهني بستگي ندارد . توجيه، از ديدگاه نظريههاي درونگرايان به ماهيتباورهاي دروني و روابط ذاتي آنها با يکديگر و يا به ترکيبي از ويژگيهاي ذاتي و ساختاري باورها و فرايندهاي دروني غيرباوري متکي است . از اينرو، شناسنده تنها با تامل ميتواند دريابد که آيا شرايط موجه بودن باورش تحقق يافته استيا نه؟ خلاصه آنکه دروني و قابل دسترسي مستقيم و بيواسطه بودن يک باور يا فرايند شناختي باورساز، معنايي جز اين ندارد که درستي يا نادرستي، و موجه يا ناموجه بودن آنها خصلتي ذاتي است و از چيزي ديگر جز ويژگيهاي ساختاري باورها و روابط دروني آنها و حالات ذهني و شناختي متاثر نميشود . (9) مفهوم هنجاري توجيه
توجيه، در عرف معرفتشناسان کلاسيک و معاصر پيوسته به معناي دستوري و هنجارين (10) به کار رفته است . اما در دهههاي اخير به سبب رشد علومشناختي و روانشناسي تجربي از يک سو، و تنگناها و دشواريهاي معرفتشناسي سنتي از سوي ديگر، معناي متفاوت ديگري مطرح شد که غيردستوري و غيرهنجارين است و مضموني طبيعتگرايانه و غيرمعرفتي دارد . بررسي اجمالي مفاهيم دستوري و غيردستوري توجيه بر بحث درونگرايي و برونگرايي پرتو خواهد افکند . مفهوم تکليفشناختي (11) توجيه
يکي از ديرينهترين و رايجترين معاني هنجارين توجيه، مفهوم تکليفشناختي آن است که سرچشمهاش در معرفتشناسي سنتي غربي به دکارت و لاک ميرسد . دکارت منشا خطا را استفاده نابجا از اختيار ميداند، به همين سبب ميگويد: هنگامي که مرتکب خطا ميشويم، مقصر و مستحق سرزنش هستيم و عقلا از چنين سرزنشي گريزي نداريم . از اين رو، تکليف و وظيفه ما آن است که به هيچ قضيهاي حکم نکنيم، مگر آنکه کاملا واضح و متمايز باشد . اين تکليفي است که نور فطرت (12) به ما ميآموزد . بنابراين، موجهبودن از ديدگاه دکارت، يعني اين که حق خود را به خوبي بشناسيم و تکاليف معرفتي را خوار نشماريم، کاري بيش از حد مجاز انجام ندهيم و پاي از گليم خود بيرون ننهيم . ما هنگامي در باورهايمان موجهيم که آنها را مطابق با تکاليف و وظايف خود نظم و ترتيب بخشيم و تکليف نيز آن است که قضيهاي را که با وضوح و تمايز کافي درنيافتهايم، هرگز تاييد نکنيم . به گفته وي: اگر وقتي که چيزي را با وضوح و تمايز کافي ادراک نميکنم، از حکم کردن درباره آن خودداري کنم، بديهي است کار بسيار درستي انجام داده و خطا نکردهام . اما اگر بخواهم آن را نفي يا اثبات کنم، ديگر اختيار خويش را چنان که بايد به کار نبردهام و اگر درباره چيزي که واقعيت ندارد حکم به اثبات کنم، پيداست که خطا کردهام، حتي اگر هم مطابق واقع حکم کنم، تنها از روي تصادف است و باز هم خطا کرده و اختيار خويش را نابجا به کار بردهام، زيرا نور فطرت به ما ميآموزد که معرفت فاهمه بايد همواره بر تصميم اراده تقدم داشته باشد و در همين استعمال نابجاي اختيار است که به فقدان، که مقوم صورت خطاست، برميخوريم . (13) جان لاک نيز در رساله درباره فاهمه انساني آشکارا بر مفهوم تکليف معرفتي تاکيد ميکند و ميگويد: اعتقاد (14) جز يک تصديق قاطع ذهن، (15) نيست که اگر نظم و ترتيب يابد، چنانکه تکليف حکم ميکند نميتواند چيزي جز دليل خوب (16) را برتابد و بنابراين، نميتواند مخالف دليل خود باشد . کسي که بدون دليل به چيزي باور دارد، ممکن استشيفته توهمات خود شود، اما حقيقتي را که بايد نميجويد و آفريدگار خويش را که قوه تشخيص به وي ارزاني داشته و از وي خواسته است تا آن را براي پرهيز از خطا و اشتباه به کار گيرد، بندگي نميکند . کسي که در حد توان خود اين قوه را به کار نميبندد، اما اتفاقا حقيقت را مييابد، برحق است، ولي از سر بخت و تصادف، و من نميدانم که آيا اتفاقي بودن اين حادثه بهانهاي براي بينظمي (17) عملش ميشود يا نه . قدر مسلم آن است که مسئوليت هرگونه خطايي را که مرتکب ميشود، برعهده دارد، اما اگر از نور قوايي که خداوند به وي ارزاني داشته است، استفاده کند و صادقانه در پي کشف حقيقتبرآيد، با امکانات و تواناييهايي که دارد ميتواند چونان يک موجود عاقل از انجام دادن تکليفش احساس رضايت کند و حتي اگر به حقيقت هم نرسد، اجرش را خواهد برد، چون به درستي و بجا حکم کرده است . (18) توجيه به معناي تکليف و رسالت معرفتي، در ميان معرفتشناسان معاصر نيز طرفداران بنامي دارد . کساني چون بونجور، کوهن و چيشلم از مفهوم مسئوليت معرفتي يا آمادگي براي انجام تکليف معرفتي سخن گفتهاند . لورنس بونجور از حاميان نظريه هماهنگي ميگويد: فعاليتهاي شناختي (19) ما فقط در صورتي (اگر و فقط اگر) به لحاظ معرفتي موجه است که معطوف به هدف معرفتي، يعني حقيقتباشد . بدين معنا که ما فقط بايد باورهايي را بپذيريم که دليل خوبي بر حقانيت آنها داشته باشيم . پذيرفتن يک باور بدون چنين دليلي به منزله دستکشيدن از پيگيري هدف معرفت (حقيقت) است و ميتوانيم بگوييم که چنين پذيرشي از لحاظ معرفتي غيرمسئولانه (20) است . عقيده من در اين مورد اين است که مفهوم پرهيز از چنين عمل غيرمسئولانهاي، و مفهوم از لحاظ معرفتي مسئول بودن در باورها، هسته اصلي معناي توجيه معرفتي را ميسازد . (21) هيلاري کورنبليث، يکي از مدافعان نظريه اعتمادگرايي (22) توجيه نيز همچون لورنس بونجور، توجيه را علمي از لحاظ معرفتي مسئولانه و عملي برآمده از ميل شناسنده به دستيابي و رسيدن به باورهاي صادق است . او از موضع اعتمادگرايي خاطرنشان ميسازد که: باور موجه باوري است که محصول عمل از لحاظ معرفتي مسئولانه باشد . عمل مسئولانه نيز عملي است که ميل به داشتن باورهاي صادق راهبر آن باشد . بنابراين، از لحاظ معرفتشناختي شخص مسئول کسي است که ميل دارد باورهاي صادق داشته باشد و ميخواهد به باورهايي برسد که محصول فرايندهاي قابل اعتماد است . (23) چيشلم هم معتقد است که ما تکاليف و وظايفي معرفتي داريم، زيرا ما انسانهايي عاقليم و از توانايي درک مفاهيم، باورکردن قضايا و استدلال آوردن براي درستي آنها برخورداريم و همين توانمندي مستلزم تکليف يا وظيفه معرفتي و در نتيجه، سئوليتخواهد بود . توجيه براي يک شخص اساسا چيزي جز برآوردن تکاليف معرفتي نيست . اما اين تکليف يا مسئوليت معرفتي چيست؟ چيشلم در نظريه معرفت ميگويد: ميتوانيم فرض کنيم که هر شخصي در معرض اين دربايست (24) کاملا عقلي است که حتيالامکان بکوشد در ملاحظه قضيه P ، فقط در صورتي P را بپذيريد که صادق باشد . ميتوانيم بگوييم اين مسئوليتيا تکليف آن شخص چونان موجودي عاقل است . (25) مفهوم قرينهگرايانه توجيه
قرينهگرايي (26) نيز رويکرد هنجارين ديگري به مفهوم توجيه است که از پشتيباني کساني چون آلستون، کونه و فلدمن برخوردار است . براساس قرينهگرايي فلدمن و کونه، باور شما درباره قضيه P تنها در صورتي موجه است که قراين کافي به نفع آن در دست داشته باشيد . از نگاه درونگرايانه، يک باور هنگامي توجيه معرفتي دارد که باورکننده دسترسي شناختي به قراين کافي براي تاييدش داشته باشد . اين نوع قرينهگرايي از مفهوم تکليفشناختي توجيه جداست . فلدمن و کونه نميخواهند بگويند که اگر کسي بدون قراين کافي قضيهاي را باور کرد، لزوما به تکليف معرفتي خود عمل نکرده است، بلکه فقط ميخواهند بگويند که چنين کسي در پذيرش باور بدون قراين کافي، موجه نيست، اما کساني که عمل به تکليف معرفتي را مقوم ماهيت توجيه ميدانند، باور براساس قراين کافي را نيز جزء تکاليف و وظايف معرفتي شخص عاقل به شمار ميآورند . مفهوم سنجشي و ارزشگذارانه توجيه
سنجش و ارزيابي (27) هم يکي از کاربردهاي دستوري و تجويزي توجيه در معرفتشناسي معاصر است . مفهوم ارزشگذارانه توجيه را ميتوانيم شاخصي براي درجه مطلوبيتيک باور بپنداريم، بيآنکه به مفهوم پيروي از تکليف معرفتي يا سرپيچي از آن توجهي داشته باشيم . مقايسه مطلوبيتباورها لزوما به معناي ارزيابي آنها از بعد سازگاري يا ناسازگاري با تکاليف و وظايف معرفتي نيست . باورها را از زواياي ديگر هم ميتوانيم با هم بسنجيم . از اين رو، کساني چون لرر و کوهن به جاي بهکارگيري مفهوم تکليفشناختي توجيه از اهداف معرفتي (28) سخن به ميان آورده و گفتهاند که يک شخص تا آن حد در باورهايش موجه است که رفتار معرفتياش شيوهاي مناسب براي رسيدن به اهداف معرفتي - مثلا رسيدن به حقيقت، يا نزديکي به آن، يا به حداقل رساندن خطاها، يا به حداکثر رساندن باورهاي صادق و مانند آنها باشد . چنين معنايي از توجيه تقريبا با مفهوم معقوليت (29) همپايه خواهد بود . بنابراين، توجيه را ميتوان ميزاني براي اندازهگيري درجه معقوليتباورها دانست . در اين صورت، منظور از ارزيابي معرفتي اين خواهد بود که باورها را از جهت معقوليتشان بسنجيم و درباره اندازه و درجه معقوليت آنها داوري کنيم و بگوييم که مثلا پذيرش باور P از سوي شخص S در زمان معين T و براساس مجموعه باورهاي صادق از پيش پذيرفته شده S ، از پذيرش باور رقيب ديگر معقولتر است . گاهي نيز به جاي واژه معقوليت از واژههاي ديگري چون بهتر، خوبتر، برتر و مطلوبتر استفاده ميشود که باز هم متضمن معناي سنجش و ارزيابي است . البته ملاک معقوليت از ديدگاه معرفتشناسان يکسان نيست و در چهارچوب نظريههاي مختلف توجيه معرفت، معنايي متفاوت خواهد داشت . چنانکه چيشلم براساس نظريه بنيادگرايي خاص خود، واژههايي چون بديهي، يقيني، حق، مقبول و مقابل آنها را همارز واژههاي معقول و نامعقول ميداند و باورها را براساس درجه بداهتشان ميسنجد . او درباره مفهوم ارزشگذارانه توجيه ميگويد: کاربرد واژه توجيه در مورد يک باور حاکي از ارزيابي معرفتي (30) است; يعني از معقوليت آن باور خبر ميدهد . بنابراين، واژه معقول را نيز ميتوان چونان واژهاي ارزشگذار به کار برد . واژههاي ديگر همچون بديهي (31) ، ظني (32) ، ناحق (33) ، يقيني (34) ، نامقبول (35) و خنثي (36) نيز از اينگونهاند . (37) مفهوم روايي توجيه
توجيه به معناي روايي (38) يک باور نيز از جمله مفاهيم هنجارين و تجويزي توجيه است . روايي معرفتي از ديدگاه کساني چون جان يا روايي دورانديشانه و احتياطي (40) فرق ميکند، زيرا به عقيده وي، گاهي پيش ميآيد که ما چيزي را باور ميکنيم، ولي قراين کافي براي آن نداريم، بلکه دورانديشي و رعايت جوانب احتياط، چنين باوري را براي ما مجاز و روا ميسازد . عکس اين حالت نيز ممکن است . چه بسا ما قراين و شواهد بسياري بر ضد چيزي در دست داشته باشيم، با اين همه، از سر احتياط و دورانديشي، آن چيز را باور ميکنيم . اما اينگونه رواييها ربطي به روايي معرفتي ندارند . ما از لحاظ معرفتي مجاز نيستيم چيزي را باور کنيم که دلايل و مدارک کافي بر ضد آن گواهي ميدهند . البته اين نکته درباره روايي اخلاقي نيز صادق است . (41) بنابراين، توجيه به معناي روايي معرفتي بدين معناست که باورکردن به چه قضيهاي مجاز و رواست . البته براي تعيين روايي يا ناروايي معرفتي باورها بايد قواعد توصيفکنندهاي وضع کنيم تا شرايطي را که تحت آنها داشتن باوري از لحاظ معرفتشناختي مجاز است، مشخص شود . معرفتشناسان اين قواعد و اصول را هنجارهاي معرفتي (42) مينامند و يکي از وظايف اساسي خود را تعيين همين هنجارها و قواعد حاکم بر انواع گوناگون معرفت، مانند معرفتحسي، تجربي، اخلاقي، خاطرهاي (43) ، شهودي و عقلي ميدانند . يک باور در صورتي از لحاظ معرفتشناختي رواست که با اين قواعد و هنجارهاي معرفتي سازگار باشد; مثلا يکي از هنجارهاي حاکم بر باورهاي حسي، تجربي و خاطرهاي اين است که چنين باورهايي بدوا موجهاند، (44) مگر آن که دليل و گواهي بر ناموجهبودن آنها يافتشود . به گفته توماسريد، اصل در برائتباورهاست . همه باورها بيگناهند، مگر آن که اتهام نادرستي و ناموجهبودنشان اثبات شود . چيشلم اين اصل را در خصوص باورهاي خاطرهاي به صورت زير تدوين ميکند: اگر شخص S ، در نبود دليلي براي شک و ترديد، باور کند که چيزي را به صورت F به ياد ميآورد، بنابراين، اين قضيه که او چيزي را به صورت F به ياد ميآورد، براي S قضيهاي مقبول خواهد بود . يا درباره معرفتشهودي واحساس دروني و نيز ادراک حسي ميگويد: اگر به نظرم بيايد که سردرد دارم، پس براي من يقيني است که به نظرم بيايد سردرد دارم ... . ... اگر به ادراک حسي دريابيم که گربهاي در برابرم نشسته است و اگر وجود گربه در برابر من با چيزهاي ديگري که باور دارم ابطال نشود، پس من موجهام باور کنم که گربهاي در برابرم وجود دارد . (45) مفهوم غيرهنجاري توجيه
اکنون به بررسي مفهوم غيرهنجاري و غيرتجويزي توجيه ميپردازيم که در برابر مفهوم درونگرايانه توجيه از سوي برخي معرفتشناسان برونگرا پيشنهاد شده است . چنانکه پيشتر خاطرنشان کرديم، پيشفرض مفهوم دستوري و تجويزي توجيه اين است که معرفت صادق، امري در اختيار شناسنده و وابسته به انديشه و تاملات ذهني او باشد . اگر کسي باوري را مثلا براساس تکليف معرفتي خود يا بر مبناي اصول معرفتي پذيرفته باشد، کاملا موجه خواهد بود . اين پذيرش به اوضاع و احوال بيروني و عيني بستگي ندارد . اما توجيه به معناي غيردستوري و غيرهنجاري، به جاي تاکيد بر وابستگي باورها به انديشههاي ذهني و اراده افراد، بر قابل اعتمادبودن ساختکارها (مکانيزمها) و فرايندهاي شکلگيري و حصول باور، يا بر روشهاي قابل اعتماد گردآوري باور، يا بر احتمال صدق يک باور و يا بر علل موجده باور تکيه ميکنند . معرفتحاصل از چنين فرايندهايي حاکي از وابستگي آن به اوضاع و احوال عيني و بيروني و دور از دسترس معرفتي افراد است . اينگونه رويکرد به توجيه، ناشي از دلسردي و ناخرسندي برخي معرفتشناسان معاصر مانند گلدمن و کواين و آرمسترانگ از کارآيي نظريههاي سنتي و کلاسيک معرفت و گرايش آنان به سوي تفسيرهاي طبيعتگرايانه معرفت است که يک چند در پرتو رشد و پيشرفت علوم شناختي و روانشناسي تجربي و به لطف روايتهاي خاصي از پراگماتيسم جديد رونقي تازه يافتند . گرايش عمومي نظريهپردازان طبيعتگراي معرفت اين است که معرفت را براساس مقولات و عبارات مورد استفاده در توصيف پديدههاي طبيعي تحليل يا تبيين کنند . از اين رو، نظريههايي چون نظريه هيوم درباره معرفت را ميتوانيم نظريهاي طبيعتگرايانه به شمار آوريم، زيرا هيوم معرفت را در چهارچوب روابط علي و معلولي، مجاورت (46) و مشابهت (47) تفسير ميکند . اما اصطلاح پس از انتشار مقالهاي از کواين با عنوان «معرفتشناسي طبيعي شده» (49) در سال 1969 رواج يافت . کواين در اين مقاله پيشنهاد کرد که همه پژوهشهاي مربوط به معرفت انساني به تشريح چگونگي حصول و تغيير و تحول باورها محدود شوند، زيرا معرفتشناسي سنتي، از ديدگاه او، در برنامه پژوهشياش ناکام مانده است . برنامه پژوهشي معرفتشناسي سنتي اين بود که ماهيت معرفت و توجيه را تشريح و تحليل کند و دامنه و نحوه رشد آن را تعيين کند و مجموعه قواعد و دستوراتي براي دستيابي بهتر و دقيقتر به باورها تدوين کند . بدين سان، راه رويارويي با شکاکيت را بر پايه باورهاي يقيني و خطاناپذير هموار کند و کاخ معرفت را با متکي کردن باورهاي غيريقيني و خطاپذير به باورهاي يقيني و بنيادين برپا سازد . کواين در پي ناکام دانستن اين برنامه پژوهشي سنتي، رويکرد جديد خود را درباره معرفتشناسي چنين بيان ميکند: معرفتشناسي همچنان ادامه مييابد، هرچند در منصبي جديد و مقامي روشن و واضح . معرفتشناسي يا هر چيز ديگري مانند آن فقط در بخشي از روانشناسي و بنابراين، در علوم تجربي جاي خواهد گرفت . (50) بهخوبي پيداست که اين رويکرد کواين درباره معرفتشناسي، از ديدگاه حاميان معرفتشناسي کلاسيک و درونگرايانه، چيزي جز تحويل آن به علوم تجربي و در نتيجه، تغيير موضوع بحث نيست . معرفتشناسي سنتي از گذشته تاکنون به مسائل دستوري و هنجاري معرفت پرداخته است; مسائلي چون «ما چه چيزي را بايد باور داشته باشيم؟» و «تحت چه شرايطي باور ما موجه است؟» اما گويي روانشناسي تجربي، علاقهاي به اين مسائل ندارد، بلکه به جاي پاسخ دادن به آنها ميکوشد به توصيف ساختکارهاي پديدآورنده و تداومبخش يا دگرگونکننده باور بپردازد . لزوم عرضه چنين توصيفي از آن روست که ما گاهي به شيوههاي مغشوش و عجيب و غريب و گاه به طرق مناسب و مقبول به باورهايي دست مييابيم و فقط روانشناسي تجربي است که به عقيده طبيعتگرايان، ميتواند اين شيوهها را به طور دقيق توصيف کند و راههاي درست و نادرستحصول باورها را از يکديگر بازشناسد . برنامه کواين براي عرضه معرفتشناسي طبيعتگرايانه از دو مرحله مهم تشکيل شده است; يکي رد اين ديدگاه سنتي که معرفتشناسي را بخشي از فلسفه اولي و در نتيجه، دانشي پيشيني و غيرتجربي ميداند . بدين منظور، او به نفي معرفت پيشيني و غيرتجربي ميپردازد . مرحله ديگر اثبات اين نکته است که مسائل گوناگون حاصل از شکاکيت تنها در حوزه علوم تجربي قابل طرح است و بنابراين، پاسخ آنها را نيز بايد در همين علوم جست . کواين از موضع کلگرايي، (51) همه احکام و باورها را يکپارچه درخور بازنگري عقلي و تجديدنظر ميداند و بدينسان، تمايز سنتي ميان احکام تحليلي و تاليفي، و حقايق تجربي و غيرتجربي را انکار ميکند . از ديدگاه او، دگرگونيهاي بزرگ در مجموعه باورها، حتي ميتواند سبب تغيير باورهايي شود که ظاهرا از قراين و شواهد تجربي بينيازند . وي اساسا حقايق پيشيني و غيرتجربي را اموري تهي و بيمحتوا ميداند و با انکار چنين حقايقي، ديدگاه دکارتي را درباره معرفتشناسي چونان بخشي از فلسفه اولي ابطال ميکند . معرفتشناسي از ديدگاه دکارت منطقا بر علوم تجربي تقدم دارد . کار معرفتشناس اين است که به ما نشان دهد چگونه ميتوانيم به باورهاي صادق دستيابيم . اين پژوهش بايد مستقل از هر باور تجربي صورت گيرد، چون تا ما نحوه رسيدن به باورهاي صادق را ندانيم، باورهاي تجربي ممکن است ما را وسوسه کند که معرفتشناسي را بر پايه آنها تدوين کنيم و بدين سان، چيزي جز يک منبع بالقوه براي دستيابي به اطلاعات نادرست ايجاد نکنيم . به همين سبب، نخستبايد يک معرفتشناسي غيرتجربي مناسب داشته باشيم و سپس آن را براي تشريح نحوه حصول باورهاي تجربي به کار بنديم . بنابراين، معرفتشناسي از ديدگاه دکارتي و سنتي بر علوم تجربي تقدم دارد و به سبب ماهيت غيرتجربياش ميتواند نحوه حصول باورهاي تجربي را بازنمايد . اما راي کواين کاملا برعکس نظر دکارت است . از ديدگاه کواين، چون هيچ حقيقت پيشيني و غيرتجربي بامحتوايي وجود ندارد، پس برداشت غيرتجربي از معرفتشناسي نيز گمراهکننده است . معرفتشناسي نميتواند بر علوم تجربي تقدم يابد، بلکه آن را بايد ادامه علوم تجربي دانست . بدينسان، کواين مرحله اول معرفتشناسي طبيعتگرايانه خود را ميپيمايد . او در مرحله دوم معرفتشناسي خود ميکوشد تا نشان دهد شکاکيتي که دکارت درصدد مقابله با آن بود، اساسا مسائل شکاکيت را نادرست مطرح ميکند، زيرا شکاکيت فقط در حوزه علوم تجربي قابل بيان است، نه در حوزه فلسفه . علوم تجربي ميتوانند به ما نشان دهند که چه جنبههايي از فهم متعارف ما درباره جهان ممکن است اشتباه باشد و بر ما آشکار ميسازد که کداميک از ديدگاههاي ما درباره جهان و زندگي خطاست و اين کار را با بررسي فرايندهاي حصول و علل تثبيتيا تغيير باورها و تفکيک فرايندهاي باورساز درست از نادرست انجام ميدهد . بنابراين، تنها علوم تجربي منبع مناسب و قابل اعتمادي براي فرونشاندن مشکلات برخاسته از شکاکيت است . (52) راي کواين و پيروان او درباره معرفتشناسي کلاسيک چنان کوبنده و منفي است که به جاي بازسازي به واسازي آن ميانجامد و ديگر از تحليل سنتي و سهجزئي معرفت اثري باقي نميماند تا درباره دستوري يا غيردستوري بودن مفهوم توجيه بتوان داوري کرد، بلکه تنها ميتوان حوزه معرفتشناسي طبيعتگرايانه کوايني را به طور مستقل نقد و بررسي کرد و تنگناهاي آن را نشان داد . البته به اين مهم در جستارهاي ديگري جداگانه پرداخته خواهد شد . اما کواين تنها نماينده معرفتشناسي طبيعتگرايانه نيست . ديدگاههاي معتدلتري نيز درباره معرفتشناسي طبيعتگرايانه يافت ميشود که با تحليل سنتي معرفت و توجيه معرفتي، پيوندهايي دارند . حاميان اين ديدگاهها برخلاف کواين معتقد نيستند که بايد از معرفتشناسي غيرتجربي يکسره دستشست و مسائل نظريه معرفت و شکاکيت را در علوم تجربي حل و فصل کرد . با اين همه، تاکيد ميکنند که برنامه معرفتشناسي و تحليل معرفتبدون بررسيهاي تجربي و يافتن مؤلفهاي غيرمفهومي و غيرعيني براي معرفت ناکام ميماند . آلوين گلدمن يکي از اين معرفتشناسان است که وظيفه يک نظريه توجيه معرفتي را نه بيان دلايل و قراين صدق يک باور، بلکه بيان مجموعه شرايط غيرذهني و مستقل از باورها ميداند که نشان ميدهد باورها در چه صورتي موجه و در چه شرايط ناموجهاند . او دراين خصوص ميگويد: گيرم واژه «موجه» ، واژهاي ارزشگذار (53) و ارزياب (54) بوده و هر تعريف درستيا مترادفي از آن نيز ويژگي ارزشگذارانه داشته باشد . گيرم که چنين تعاريف يا مترادفهايي بتوان عرضه کرد، اما من علاقهاي به آنها ندارم . من خواهان مجموعه شرايطي اساسيام که معين ميکند، يک باور در چه صورتي موجه است . . . . من خواهان نظريهاي درباره باور موجهام که برحسب اصطلاحات غيرمعرفتي معلوم کند که يک باور در چه صورتي موجه است . (55) گلدمن هدف از پروراندن نظريهاي درباره توجيه معرفتي را تعيين مجموعه شرايط منطقا لازم و کافي براي باور موجه ميداند . البته اين شرايط خود از سنخ باور و معرفت نيستند . گلدمن نظريه معرفتخود را نخستين بار در سال 1967 طي مقالهاي با عنوان «نظريهاي علي درباره معرفت» مطرح کرد . (56) چنانچه اين مقاله را با مقاله «معرفتشناسي طبيعي شده» کواين مقايسه کنيم، به دو رويکرد متفاوت درباره معرفتشناسي طبيعتگرايانه برميخوريم، زيرا گلدمن درصدد تحليل مفهوم معرفت است و ميخواهد شرط ديگري افزون بر مؤلفههاي سهگانه بجويد و خودش انگيزه چنين تحليلي را مسئله گتيه ميداند . اما کواين با هرگونه تحليل مفهومي مخالف است و علاقه چنداني به مسئله گتيه ندارد . با اين همه، ديدگاه گلدمن به طبيعتگرايي بسيار نزديک است، زيرا او معرفت ما به قضيهاي همچون P را تابع خود P ميداند; يعني «باور مربوط به P معلول اين واقعيت است که ;[ P مثلا وقتي ميزي در برابرم هست، باور من درباره اين که چنين چيزي در برابرم هست معلول اين واقعيت است که «ميزي در برابرم وجود دارد» . البته رابطه دقيق و درست علي و معلولي هنگامي پديد ميآيد که باور مذکور از فرايند و روشي قابل اعتماد حاصل شده باشد . اکنون پس از آشکار شدن ارتباط کلي بحث درونگرايي و برونگرايي با مفهوم هنجارين توجيه، بجاست که مواضع معرفتشناسان را درباره شرايط لازم و کافي توجيه و جواز بيان کنيم و موارد اختلاف و اشتراک ديدگاه آنان را بر سر اين موضع نشان دهيم . پيشتر يادآور شديم که مفهوم جواز به طور عمده پس از انتقاد گتيه بر تحليل سه جزئي معرفت از سوي برخي معرفتشناسان (همچون آلوين پلانتينجا) پيشنهاد شد و منظور از آن مؤلفهاي ديگر جز مؤلفه توجيه است که باور صادق را به معرفت مبدل ميسازد . اين مؤلفه چهارم از نوع غيرمعرفتي و اصطلاح عنصري بيروني است . بحث درونگرايي و برونگرايي از ديدگاه اين گروه ناظر به مفهوم جواز است و اين که آيا همه شرايط لازم و کافي جواز، عناصري بيرونياند يا برخي از آنها درونياند و توجيه نيز يکي از شرايط دروني لازم براي جواز استيا نه . اما دستهاي ديگر از معرفتشناسان، نزاع درونگرايي و برونگرايي را بر سر شرايط لازم و کافي توجيه ميدانند و از جواز سخني به ميان نميآورند . پيداست که بحث تفصيلي بر سر همه آراي معرفتشناسان و بررسي دلايل موافق و مخالف و داوري درباره آنها از اهداف جستار حاضر نيست و به پژوهشهاي مستقل ديگري نياز دارد . هدف جستار کنوني توضيح مسئله درونگرايي و برونگرايي و تعيين محل نزاع ميان معرفتشناسان بر سر شرايط لازم و کافي توجيه و جواز است . بدين منظور نخستبحث مذکور را براساس مفهوم توجيه و سپس بر مبناي مفهوم جواز تقرير ميکنيم و از آنجا که گرايش غالب در ميان معرفتشناسان به مفهوم جواز است، در خصوص شرايط لازم و کافي جواز بيشتر سخن خواهيم گفت . چنانچه موجه بودن يک باور را در گرو تحقق شرايط لازم و کافي توجيه بدانيم و نيز اگر «هريک» يا «دست کم يکي» از شرايط به طور جداگانه لازم و مجموعا کافي توجيه را عنصري دروني يا بيروني بپنداريم، به گفته مايکل برگمن، (57) دو نوع برونگرايي و درونگرايي قوي و ضعيف خواهيم داشت که به صورت زير تعريف ميشوند: 1 . درونگرايي قوي (58) توجيه عبارت از اين ديدگاه است که هريک از شرايط منفردا لازم و مجموعا کافي توجيه، شرط دروني است . ويليام آلستون، رودريک چيشلم و ارنستسوسا از حاميان اين تعريف درونگرايياند . آلستون ميگويد: از ديدگاه درونگرايانه، عوامل توجيهکننده يک باور براي شناسانده درونياند . دروني دست کم به يک معنا، يعني اين که شناسنده به آن عوامل دسترسي معرفتي دارد . (59) چيشلم نيز معتقد است که درونگرا فرض ميکند که تنها با ژرفانديشي درباره حالت وجداني خويش ميتواند مجموعه اصول معرفتي را تدوين کند که به وي بگويند آيا در باوري که پذيرفته، موجه بوده استيا نه; يعني درونگرا فکر ميکند که فقط با تامل ميتوان معلوم کرد که فلان باور او شرايط لازم و کافي توجيه را برآورده ميسازد يا نه . (60) سوسا نيز در تعريف درونگرايي ميگويد: ديدگاهي است مبني بر اين که اوصاف موجهساز هر باور موجهي بايد از لحاظ معرفتشناختي براي ذهن شناسنده معتقد به آن باور، دروني باشد; يعني او بتواند همواره اين اوصاف را از سر تامل و ژرفانديشي بشناسد . (61) برونگرايي ضعيف نيز با توجه به معناي قوي درونگرايي، عبارت است از: 2 . برونگرايي ضعيف (62) توجيه حاکي از اين ديدگاه است که دستکم يکي از شرايط منفردا لازم و مجموعا کافي توجيه، شرطي بيروني است . گويا جانپولاک چنين تعريفي از درونگرايي و برونگرايي را ميپذيرد . او در جاي ميگويد: «حالات دروني دقيقا حالاتي از ماست که به آنها دسترسي داريم . . . . اين نشان ميدهد که توجيه يک باور بايد تابع حالات دروني باشد . نظريه درونگرايي همين است . . . . برونگرايي در مقابل درونگرايي است» . اما در فقرهاي ديگر توضيح ميدهد که منظور او از دسترسي مستقيم، دسترسي غيرمعرفتي است . (63) عکس اين نوع درونگرايي و برونگرايي چنين ميشود: 3 . برونگرايي قوي (64) توجيه گوياي اين نظر است که هريک از شرايط منفردا لازم و مجموعا کافي توجيه، شرطي بيروني است . 4 . درونگرايي ضعيف (65) توجيه بيانگر اين راي است که دستکم يکي از شرايط منفردا لازم و مجموعا کافي توجيه، شرطي دروني است . ظاهرا اين نوع از برونگرايي قوي و درونگرايي ضعيف در ميان معرفتشناسان طرفداري ندارد . اما شايد بتوان گفت که در برخي موارد تمايلاتي به سوي آن در ميان معرفتشناسان ديده ميشود; مثلا وقتي آلستون در خصوص درونگرايي قوي با چيشلم مخالفت ميورزد و آن را رد ميکند، از نوعي درونگرايي ضعيف حمايت ميکند . آلستون ميگويد: برخي شرايط لازم توجيه، شرايطي درونياند . (66) اکنون درونگرايي و برونگرايي را براساس مفهوم جواز تعريف ميکنيم که مورد توجه ساير معرفتشناسان است . کيث لرر در تعريف برونگرايي قوي ميگويد: 1 . برونگرايي قوي جواز (67) عبارت از اين ديدگاه است که هريک از شرايط منفردا لازم و مجموعا کافي جواز، شرطي بيروني است . اين شرط بروني از ديدگاه برونگرايان، ارتباط ويژه و مناسب يک باور با جهان خارج است . براي تبديل باور صادق به معرفت، وجود چنين شرطي اساسي است، حتي اگر ما از وجود رابطه ويژه باور با جهان خارج آگاه نباشيم و دقيقا ندانيم که چه رابطهاي ميان آنها برپاست; مثلا ندانيم که يک باور صادق مورد نظر از چه علل و فرايندهاي غيرمعرفتي و روانشناختي پديد آمده است . لرر ميگويد: به اعتقاد برونگرا اگر باوري شرط ارتباط با خارج، يعني شرط بيروني را برآورد، در واقع، شرط جواز را نيز برآورده است و همين امر براي معرفت پنداشتن آن باور کفايت ميکند . درونگرايي قوي برعکس برونگرايي قوي است و به صورت زير تعريف ميشود: 2 . درونگرايي قوي (68) جواز حاکي از اين نظر است که هريک از شرايط منفردا لازم و مجموعا کافي جواز، شرطي دروني است . تعريف برونگرايي و درونگرايي ضعيف جواز نيز به ترتيب چنين است: 3 . برونگرايي ضعيف (69) ، جواز عبارت از اين مدعاست که دستکم يکي از شرايط منفردا لازم و مجموعا کافي جواز، شرطي بيروني است . 4 . درونگرايي ضعيف (70) جواز گوياي اين راي است که دستکم يکي از شرايط منفردا لازم و مجموعا کافي جواز، شرطي دروني است . پلانتينجا در توضيح درونگرايي قوي ميگويد: درونگرا معتقد است که شخص نوعي دسترسي معرفتي به جواز و اوصاف مقوم آن دارد . اما برونگرا معتقد است که چنين نيست که براي اين که يکي از باورهايم برايم جواز داشته باشد، من بايد دسترسي معرفتي ويژه به مقومات جواز و يا به اين که داراي جواز هستم، داشته باشم . درونگرايي قوي اصرار دارد که حتي اگر يکي از شرايط لازم جواز، شرطي بيروني باشد، دستکم خاصيتي در ميان خواص آن هست که مقوم جواز است و باورکننده، دسترسي معرفتي ويژه به آن دارد . (71) چنانکه پيشتر يادآور شديم، در بحث درونگرايي و برونگرايي برخي معرفتشناسان بر توجيه و گروهي ديگر بر جواز تاکيد ميکنند . اما پس از گتيه آنها عموما متقاعد شدهاند که توجيه صرف براي جواز و تبديل باور صادق به معرفت، کافي نيست . اختلاف آنها بيشتر بر سر اين است که آيا توجيه براي جواز شرطي لازم استيا اساسا لازم نيست . دستهاي توجيه را براي جواز لازم نميدانند . (72) اگر توجيه براي جواز، نه شرط کافي باشد و نه شرط لازم، نتيجهاش اين ميشود که اگر چيزي براي توجيه شرط لازم بود، براي جواز شرط لازم نخواهد بود و برعکس . سودمندي جدايش تعاريف مذکور برونگرايي و درونگرايي از يکديگر در اين است که بر اين بحث پرتو بيشتري ميافکند و از پيدايش پارهاي اشتباهات جلوگيري ميکند . اين تعاريف به ما ميگويند که بايد توجه داشته باشيم که در بحث درونگرايي و برونگرايي هنگامي که از برونگرايان سخن به ميان ميآيد، همه آنها را يکسان بپنداريم، زيرا برخي از آنان حامي درونگرايي قوي جواز و گروهي جانبدار درونگرايي قوي توجيهاند . انتساب درونگرايي قوي جواز به درونگرايان از اين روست که آنان درباره جواز، شرط چهارمي که بايد به توجيه افزوده شود تا باور صادق را به معرفت تبديل کند، همراي نيستند و درباره ارتباط ميان توجيه و جواز موضع روشني ندارند . گروهي توجيه را عنصري بيروني و لازم براي جواز ميدانند و شماري ديگر آن را عنصري دروني و لازم ميپندارند . سببش آن است که توجيه را به معاني گوناگون به کار ميبرند . چنانکه آلستون توجيه معرفتي را بر دو نوع ميداند; (73) تکليفشناختي معرفتي (74) و ارزشگذارانه عيني (75) . گلدمن ميان مفهوم قوي و ضعيف توجيه فرق ميگذارند و هر دوي آنها را از توجيه آراينده (76) جدا ميسازد . (77) ارنستسوسا مفهوم فراتوجيه (78) و توجيه فوق ضعيف (79) را بر فهرست گلدمن ميافزايد . (80) کيت لرر هم از توجيه و عيني (85) نام ميبرد . پيداست که با اين گوناگوني معاني توجيه به آساني نميتوان معلوم کرد که کداميک از آنها در بحثبرونگرايي و درونگرايي مطرح هستند . همين نکته خود بر ابهام منازعه درونگرايي و برونگرايي ميافزايد . اما درباره جواز، چنين اختلاف آرايي به چشم نميخورد . از اين رو، برخي معرفتشناسان بحث درونگرايي و برونگرايي را گرد مفهوم جواز مطرح ميکنند . دستهاي ديگر برعکس، تاکيد بيش از حد بر جواز را نوعي تغيير موضوع بحث و مغاير با سنت معمول معرفتشناسي از دوران افلاطون تاکنون ميدانند . بنابراين، منازعه برونگرايي و درونگرايي، بهويژه پس از گتيه بر سر اين است که شرط لازم و کافي عنصر چهارمي که بايد به توجيه افزوده شود تا باور صادق را به معرفت تبديل کند، چيست . اختلاف آراي معرفتشناسان در مفهوم توجيه از يک سو و تفاوت ديدگاههاي آنان درباره ماهيت مؤلفه چهارم (جواز) و ارتباط آن با توجيه از سوي ديگر، سبب شده است که بحث درونگرايي و برونگرايي شکلهاي متعددي به خود بگيرد و پيوسته از زاويه و منظري جديد نگريسته شود و همچنان گشوده باشد . اکنون براي نمونه، بحث درونگرايي و برونگرايي را از زاويه يکي از سورهاي تعاريف چهارگانه مذکور و براساس يکي از مؤلفههاي دروني توجيه مطرح ميکنيم تا بدين سان، پرتوي ديگر بر اين بحث افکنده شود . از تعاريف پيشنهادي لرر و پلانتينجا برميآيد که نزاع اصلي برونگرايي و درونگرايي، به تعبيري، بر سر سور تعاريف، يعني قيدهاي «هريک» و «دستکم يکي» است . لرر معتقد است که نزاع بر سر اين است که آيا «دستکم يکي» از شرايط جواز دروني استيا نه . اما پلانتينجا مناقشه را بر سر اين ميداند که آيا «هريک از» اين شرايط، شرطي دروني استيا نه . اگر مسئله برونگرايي را بر سر دروني يا بيروني بودن «هريک از شرايط جواز» بدانيم، پيداست که نزاع عمده ميان حاميان برونگرايي قوي و درونگرايي قوي جواز خواهد بود . ما از اين زاويه بحث را دنبال نخواهيم کرد، زيرا به رغم وجود درونگرايان و برونگرايان قوي جواز، گرايش عمده در ميان بسياري از معرفتشناسان برجسته هر دو اردوگاه بدين سو است که: «دست کم يکي از شرايط جواز» را دروني (به اعتقاد برونگرايان) يا بروني (به عقيده درونگرايان) بهشمار آورند . چنانکه برونگراياني چون گلدمن، نوزيک و پلانتينجا هريک دستکم يک شرط دروني را براي جواز لازم دانستهاند . اين شرط لازم، از ديدگاه گلدمن، براي جواز باور شخص S به قضيه P ، اين است که S باور نداشته باشد که P نقض شده است . (86) پلانتينجا نيز شرط لازم جواز باور اين شرط در صورتي برآورده ميشود که S دسترسي معرفتي به آن داشته باشد; يعني از سر ژرفانديشي و تامل بداند که باور مورد نظرش ابطال نشده است . درونيبودن اين شرط براي جواز به همين سبب است . از سوي ديگر، درونگرايان بسياري هستند که وجود دستکم يک شرط بيروني را براي جواز ميپذيرند . لورنس بونجور، کيثلرر و رودريک چيشلم از جمله اين درونگرايانند . بونجور شرط لازم براي جواز باور S به P را در اين ميداند که در واقع، دلايل خوبي بر صادق دانستن P در دستباشد . (88) بيروني بودن اين شرط در اين است که ما معمولا با دسترسي معرفتي و ژرفانديشي محض نميتوانيم بدانيم که واقعا دلايل خوبي براي صادق دانستن يک باور وجود دارد يا نه . لرر و چيشلم نيز شرط لازم براي جواز باور S به P را در بديهي بودن باور S به P ميدانند . بديهي بودن يا بديهينبودن يک باور، به ارتباط آن باور با باورهاي کاذب ديگر بستگي دارد . اگر باوري مستلزم باوري کاذب يا لازمه قضيهاي کاذب باشد، شرط لازم جواز برآورده نشده است . (89) لرر نيز تاکيد ميکند که شرط لازم جواز در صورتي ارضا ميشود که باو S به برپايه مجموعه باورهايي شکل گرفته باشد که در ميان آنها باوري کاذب نباشد . (90) اما دسترسي معرفتي به اين نکته ندارد که ساير باورهاي مرتبط با باور مورد نظرش، کاذبند يا نه; يعني کشف باور کاذب مرتبط باور مورد نظر از روي ژرفانديشي و دروننگري محض صورت نميگيرد . بنابراين، اين دسته از درونگرايان را نميتوان در شمار درونگرايان قوي جواز نهاد . باري، اگر بپذيريم دستهاي از برونگرايان دستکم يک شرط لازم براي جواز را، شرطي دروني ميدانند و گروهي از درونگرايان نيز شرطي بروني را براي جواز لازم ميپندارند، در اين صورت، بايد مشخص کنيم که نزاع درونگرايي و برونگرايي دقيقا بر سر چه چيزي خواهد بود و چگونه ميتوان آنها را از همديگر متمايز کرد . چنانکه پيشتر گفتيم، برونگراياني مانند گلدمن، نوزيک و پلانتينجا در واقع، پذيرفتهاند که باور S به P در صورتي داراي جواز خواهد بود که S معتقد نباشد که P نقض شده است . اگر اين شرط را، همچون برگمن (91) ، شرط فقدان مبطل (92) (ناقض) بناميم، ميتوانيم آن را به صورت زير تعريف کنيم: به P در صورتي (اگر و فقط اگر) شرط فقدان مبطل را برميآورد که S معتقد نباشد که باورش به P ابطال شده است . اما آيا ميتوان کساني چون گلدمن، نوزيک و پلانتينجا را که شرط فقدان مبطل را شرطي دروني و لازم براي جواز ميدانند، از جمله حاميان درونگرايي پنداشت . درونگراياني مانند لرر، بونجور و موزر آشکارا به اين پرسش پاسخي منفي داده و يادآور شدهاند که براي درونگرابودن، پذيرش شرط فقدان مبطل کافي نيست، بلکه پذيرش شرط دروني ديگري براي جواز، افزون بر اين شرط لازم است تا بتوان کسي را درونگرا پنداشت . (93) برپايه اين مدعا ميتوانيم نزاع برونگرايي و درونگرايي معتدل را برسر اين بدانيم که آيا شرط دروني ديگري جز شرط فقدان مبطل براي جواز لازم استيا نه؟ درونگرايان معتدل وجود شرط ديگر را لازم ميدانند، ولي برونگرايان معتدل شرط فقدان مبطل را دروني و لازم ميشمارند . بنابراين، ميتوانيم برونگرايي و درونگرايي معتدل را چنين تعريف کنيم: درونگرايي معتدل (94) ، گوياي اين ديدگاه است که دستکم يک شرط دروني ديگر جز شرط فقدان مبطل در ميان شروط منفردا لازم و مجموعا کافي جواز وجود دارد . برونگرايي معتدل (95) ، حاکي از اين نظر است که شرط ديگري جز شرط فقدان مبطل در ميان شروط منفردا لازم و مجموعا کافي جواز وجود ندارد . درونيبودن شرط فقدان مبطل و پذيرش آن از جانب برونگرايان معتدل، نشان ميدهد که اين گروه از برونگرايان از يک سو، در برابر برونگرايان قوي چون آلستون، آرمسترانگ و درسک قرار دارند و از سويي ديگر، در برابر برونگرايان معتدل و قوي ايستادهاند . بنابراين، مناقشه برونگرايي و درونگرايي از يک طرف، به مناقشه ميان درونگرايان و برونگرايان معتدل بر سر وجود شرط دروني اضافي ديگر جز شرط فقدان مبطل، و از طرف ديگر، به منازعه ميان برونگرايان معتدل و قوي بر سر پذيرش شرطي دروني براي جواز (مانند شرط فقدان مبطل) بازميگردد . اما اين شرط دروني ديگر چيست که برونگرايان معتدل منکر آنند، ولي درونگرايان معتدل آن را براي جواز لازم ميدانند و پذيرش آن را نشانه درونگرا بودن معرفتشناس ميپندارند؟ پاسخ اين پرسش در واقع، به بحث پيشين ما درباره مفاد توجيه از ديدگاه درونگرايان بازميگردد، لذا به دليل اختلاف آراي درونگرايان در آن بحث، پاسخهاي گوناگوني را ميتوان براي اين پرسش يافت . پيشتر يادآور شديم که توجيه در معرفتشناسي کلاسيک و سنتي و از ديدگاه درونگرايان، مفادي هنجاري و تجويزي دارد و به معاني مختلف بهکار ميرود . شرط اضافي مورد نظر در اينجا ميتواند يکي از آن معاني هنجارين توجيه باشد; براي نمونه مفهوم تکليفشناختي توجيه يا مفهوم قرينهگرايانه آن را درنظر ميگيريم . تعريف چنين است: باور S به P فقط در صورتي شرط تکليفشناختي را برميآورد که S باور نداشته باشد که در باورش به P يکي از تکاليف عقلياش را زيرپا گذاشته است . يا: باور S به P فقط در صورتي شرط دليل کافي را برميآورد که P باور داشته باشد که دلايل خوبي براي P دارد . دراين صورت، نزاع برونگرايان و درونگرايان معتدل بر سر اين نکته خواهد بود که آيا اگر کسي شرط فقدان مبطل را برآورد، همين براي برآوردن شرط تکليفشناختي و قرينهگرايان کافي خواهد بود يا نه؟ به تعبير ديگر، آيا اگر کسي مثلا شرط تکليف شناختي را رعايت نکرد، لزوما شرط فقدان مبطل را نيز رعايت نکرده است؟ برونگرايان معتدل معتقدند که ارضاي شرط فقدان مبطل، خود شرطي کافي براي ارضاي شروط دروني ديگر است، زيرا هر شرط ديگري، مانند شرط تکليفشناختي، زيرمجموعهاي از شرط فقدان مبطل است . پس در واقع، يک شرط دروني بيشتر نداريم . اما برونگرايان ميگويند که شرط اضافي ديگر، جدا و مستقل از شرط فقدان مبطل است و اگر کسي آن شرط اضافي را برنياورد، شرط فقدان مبطل را هم بهواقع برنياورده است; براي نمونه يک بار ديگر شرط دليل کافي را درنظر ميگيريم . تعريف چنين بود: باور S به P فقط در صورتي (اگر و فقط اگر) شرط دليل کافي را برميآورد که S باور داشته باشد که دلايل خوبي براي P دارد . البته دلايل خوب معاني متعددي دارد، يکي از معاني خفيف آن آگاهي از وثاقتباورهاي حاصل و پذيرفته است; (96) يعني S باور داشته باشد که باورهاي پذيرفته شده از سوي او از راههاي موثق و اطمينانبخشي به دست آمده است . اين شرط از ديدگاه درونگرايان شرطي دروني و لازم است، زيرا اگر S نداند که فلان باورهاي حسي پذيرفته شده از سوي او، مثلا از طريق حواس سالم و مناسب و در شرايط عادي و بهنجار و به روشي مطمئن و موثق پديد آمده است، باورهايش فاقد جواز معرفتي خواهند بود . شرط وثاقت روش حصول باورها غير از شرط فقدان مبطل است، زيرا ممکن است S شرط فقدان مبطل را رعايت کرده باشد، يعني باور نداشته باشد که P ابطال شده يا قضيه يا باور ديگري را پذيرفته است که موجب ابطال باورش به P شده باشد، اما رعايت اين شرط او را از برآوردن شرط وثاقت راههاي حصول باورهاي پذيرفته شدهاش بينياز نميکند . نيافتن باور مبطلي براي P در صورتي به جواز معرفتي ميانجامد که S باور داشته باشد که مجموعه باورهاي مورد بحث از روشهاي موثقي پديد آمده و منابع حصول آنها اطمينانبخش هستند . اما برونگرايان معتدل لزوم شرط وثاقتيا هر شرط دروني ديگري را جز شرط فقدان مبطل نميپذيرند و معتقدند که هر شرط دروني ديگر را واقع، زيرمجموعه يا فرعي از شرط فقدان مبطل است . چنانکه اگر فرض کنيم که باور S به P شرط وثاقت را برنياورد، يعني S معتقد نباشد که باورش به P از روش و راه موثقي حاصل شده يا ترديد داشته باشد که به روش موثق و اطمينانبخشي P راباور کرده است، در هر دو صورت، نتيجهاش اين خواهد بود که باورش به P نقض و ابطال شده است، بنابراين، شرط اصلي همان شرط فقدان مبطل است و چنانچه برآورده شود، شروط فرعي ديگر هم ارضا خواهند شد . باري، اين داستان به همين جا پايان نميگيرد و همچنان پرسشهاي ديگري در پيش روي طرفهاي بحث قرار دارد که چارهاي جز پاسخگويي ندارند; مثلا برونگرايان معتدل بايد پاسخ گويند که به چه دليل ارضاي شرط فقدان مبطل لزوما به ارضاي شروط دروني ديگر ميانجامد؟ آيا رابطهاي استلزامي ميان آنها برپاست؟ آنان چه قرائتي از شرط فقدان مبطل در نظر دارند که ميتوانند هر شرط دروني ديگر را از شروط فرعي و زيرمجموعه آن بدانند؟ درونگرايان نيز بايد بگويند که چگونه درونيبودن شرط يا شرطهاي جواز يا توجيه به معناي دسترسي معرفتي شناسنده به آن با مسئله صدق يک باور که امري غيردروني و عيني است، پيوندي ناگسستني دارد . اين پرسشها و بسياري از پرسشهاي مربوط ديگر و لزوم پاسخگويي به آنها بر شور و ژرفاي گفتمان معرفتي جاري در مسئله درونگرايي و برونگرايي ميافزايد و مايه کوششهاي بيشتر معرفتشناسان معاصر براي دستيابي به برداشتي معقولتر از معرفت و دانش ميشود . 1. internalism 2. externalism 3. Gettier, Edmund; Is JustifiedTrue Belief Knowledge Analysis, 23 P.121-123 . 4. Justification 5. warrant 6. direct cognitive access 7. epistemic access 8. reflection 9) اين ديدگاه درباره فرايندهاي شناختي و ساختار باورها را ذاتگرايي شناختي ( essentialism cognitive ) نيز ميگويند . 10. normative 11) واژه تکليفشناسي، ترجمه deontology است که از ريشه deon به معناي تکليف و الزام ميآيد . 12. light of nature 13) رنه دکارت، تاملات در فلسفه اولي، ترجمه احمد احمدي، تهران، مرکز نشر دانشگاهي، 1361، ص 96 . 14. faith 15. firm assent of mind 16. good reason 17. irregularity 18. J. Lock, An Essay Concerning Human Understanding , ( ed).A.C. Fraser, New York , Daver, 1959, P 413 . 19. cognitive endeavors 20. epistemically irresponsible 21. Bounjour, Laurence; The Structure of Empirical Knowledge, Cambridge, Harvard University Press, 1985, P 8. 22. reliabilism 23. Kornblith, Hilary, Justified Belief and Epistemically Responsible Action, in Philosophical Review, January , 1983, p 48 . 24. requirement 25. Chisholm, Roderick; Theory of Knowledge, 2d., Englewood Cliffs, NJ: Prentice Hall , 1984, p 7 . 26. evidentialism 27. evaluation 28. epistemic goals 29. rationality 30. epistemic appraisal 31. evident 32. probable 33. gratuitous 34. certain 35. unacceptable 36. indefferent 37. Chisholm, Roderic; Theory of Knowledge, 2nd ed., p 7 . 38. permissibility 39. moral permissibility 40. prudential permissibility 41. Pollock, Jhon; Contemporary Theories of Knowledge, USA , Rowman & LittefieldPublisher, 1986, p.p . 42. epistemic normes 43. memory knowledge 44. primarily justified 45. Chisholm, Roderick; Epistemic Principles in Dialectica, Vol. 35, No. 3, 1981 . 46. contiguity 47. resemblance 48. naturalistic epistemology 49) منظور از معرفتشناسي طبيعي شده ( Epistemology Naturalized ) اين است که امروزه معرفتشناسي در سرزمين روانشناسي تجربي سکني گزيده و بومي شده است و بهواقع، معرفتشناسي بخشي از روانشناسي تجربي است و استقلال خود را به منزله يک علم تحليل پيشيني و غيرتجربي از دست داده است . 50. Quine, W.V.; Epistemology Naturalized in his Ontological Relativity and Other Essay, New York , Colombia University Press, 1969 . 51. holism 52. Kornblith, Hilary, Naturalistic Epistemologyand it|s critics in Philosophical Topics 23, No. 1, 1995, p 239 . 53. evaluative 54. appraisal 55. Goldman, Alvin; what is Justified Belief?, in Justification and knowledge, (ed ). Georgepapas & D . Reidel, reprinted in Liaisons 1970, p 105 . 56. Goldman, Alvin, A Causal Theory of Knowing, in Journal of Philosophy 67, 1967 , p357-72 . 57. Bergman, Michael; Internalism, Externalism and the Non-Deteater Condition in Synthese 110, 1997 p.399-417 . 58. strong internalism 59. Alston, W.; Internalism and Externalismin Epistemology in Alston Epistemic Justification, Cornell University Press, Ithaca, 1989 . 60. Chisholm, R.; Theory of Knowledge (3rd edition ), Prentice Hall, Englewood Cliffs , 1989,76. 61. Sosa, E ,The Coherence of Virtueand the Virtue of Coherence in Knowledge in Perspective, Cambridge University Press, New York, 1991 . 62. weak externalism 63. Pollock, J.; Contemporary Theories of Knowledge, Rowman and Little field, Savage , 1986,22-23 and 133 . 64. strong externalism 65. weak internalism 66. Alston, W.; An Internalist Externalism in Alston , Epistemic Justification , CornellUniversity Press , Ithaca, 1989 . 67. strong externalism 68. strong internalism 69. weake xternalism 70. weak internalism 71. Plantinga, A.; warrant: The Current Debate, Oxford University Press, New York , 1993, p.5-6 72) براي نمونه نک: Alston, W Justification and Knowledge, in W. Alstion , Epistemic Justification, Cornell University Press, Ithac 1989, 172-82. & Plantinga, A.; Warrant: The Current Debate , Oxford University Press, New York, 1993, 45 . 73. Alston, W,; Conenptsof Epistemic Justification, in W. Alston, Epistem Justification , Cornell University Press, Ithaca, 1989, p 81-114 . 74. cognitive deontological 75. objective evaluative 76. regulative justification 77. Goldman, A The Internalist Concept of Justification in peter French , Uehling, Jr . and Howard K . westtstein (eds.), Midwest Studiesin Philosophy, 5: Studies in Epistemology, University of Minnesota Press, Minnesota, 1980 , 27-51, & A. Goldman Strong and Weak Justification, in James Tomberlin (ed)., Philosophical Perspectives, 2 , Epistemology, Ridgeview Publishing Company, Atascadero, 1988, 51-69 . 78. metajustification 79. superweak justification 80. Sosa, E Reliabilism and Intellectual Virtue, in E. Sosa, Knowledge in Cambridge University Press, New York, 1991, p 131-45 . 81. personal justification 82. verific justification 83. Lehrer, K.; Theory of Knowledge, Westview Press, Boulder, 1990, Chapter 84. subjective justification 85. objective justification 86. Goldman, A.; Epistemology and Cognition , Harvard University Press, Cambridge , 1986,62-63 & 111-112. 87. Plantinga, A.; Warrant andProper Function , Oxford University Press New 1993, 40-42. 88. Bonjuour, l.; The Structure of Empirical Knowledge, Harvard University Cambridge, 1985, 31 . 89. Chisholm, R.; Theory of Knowledge 3rd edition, Prentice Hall, Englewood 1989,98. 90. Lehrer, K.; Theory of Knowledge, Westview Press, Boulder, 1990, 148 . 91.
Michael Bergman Internalism, Externalism andThe No - Defeater Condition , Synthese 110, 1997 . 92. no - defeater condition 93.
Bonjour, L.; The Structure of Empirical Knowledge, Harvard University Press , Cambridge , 1985, 37-41. & Lehrer, K.; Theory of Knowledge, Westview Press, Boulder , 1990, 156-66. & Moser, P.; Empirical Justification, D . Reidel, Boston, 1985, 128-29 . 94. moderate internalism 95. moderate externalism