نوشته جان دى كپيوتو ترجمه م. غفورزاده انديشه هيدگر، از آغاز، به ژرفى با مسائل و ذهن مشغوليهاى الهياتى و دينى به هم بافته شده بود. ما به تازگى از پژوهشهاى تاريخى دقيق هوگو اوت، جزئيات پرورش و آموزش اوليه هيدگر در كليساى كاتوليك را دريافتهايم. هيدگر در زمينهاى كاتوليك محافظهكار در كشتزارهاى جنوب مركزى آلمان زاده شد و پدرش از متوليان و خادمان كليساى سن مارتين بود; كليسايى كه در آن سوى حياطى زيبا و كوچك و در فاصلهاى كمتر از پنجاه يارد از خانه هيدگر قرار داشت. در بحث و جدالى كه از سوى شوراى واتيكان نخستين و به تبع طرد و رد بيانيه عصمت و خطاناپذيرى پاپها از سوى كاتوليكهاى «آزادانديش» انگيخته شد، خانواده هيدگر استوار و پابرجا در وفادارى به كليسا باقى ماند. هيدگر جوان و باطراوت، با چنان پرهيزكارى و استعدادى، از ابتدا براى «كشيش كاتوليك شدن» منظور و نشان شده بود. اين جوان فقير، اما تيزهوش و مستعد، از رهگذر يك رشته آموزانه (بورس آموزشى) به هزينه كليسا، كه يكى از آنها براى دانشجويانى اختصاص داده شده بود كه درصدد ارائه اثر دكتراى خود درباره «توماس آكويناس» بودند، از ميان آن كشتزارهاى روستايى برخاست و به افتخار دريافت منصبى در دانشگاه آلمان نايل آمد. بر پايه يافتههاى هوگو اوت، نخستين آثار هيدگر در سالهاى 1912-1910 در Der Akademiker ،نشريه بس محافظهكار كاتوليك كه از خطمشى پاپ پيوس دهم، ( Pope Pius X ) پيروى مىكرد، آشكار شدند. هيدگر جوان كه هنوز در نخستين سالهاى دهه دوم زندگى خويش به سر مىبرد، در نوشتههايى راجع به بررسى كتاب، بر ضد خطر مدرنيسم براى حكمت جاويد سنت كاتوليك، بىپرده و بىپروا سخن گفت. او مؤيدانه گفتار يوزف فون گورس كبير، ( Josef Von Gorres ) را چنين باز مىگويد: «ژرفتر بكاو، آنگاه خود را بر زمين و زمينه مسيحيت كاتوليك، ايستاده خواهى يافت.» هيدگر كه به خاطر بازيابى تندرستى جسمانىاش، در سال 1911 وادار به ترك و ختم مطالعات و تحقيقاتش براى نيل به مقام كشيشى شده بود، ابتدا به رياضيات و علوم طبيعى روى نمود، و سپس به فلسفه، كه هويتش در آن ساحت، آشكارا با فرقه كاتوليك تعريف و شناسايى مىشد، پرداخت. نخستين مقام تدريس وى، جانشينى موقت كرسى فلسفه كاتوليك در فرايبورگ، و نخستين ناكامى پيشهاى او شكست در دست و پا كردن مقام ثابت و هميشگى براى آن كرسى در 1916 بود. نخستين دلبستگيهاى فلسفى و الهياتى هيدگر در آن ايام، بر تخصيص و تصاحب نويدبخش و نوين فلسفه مدرسى قرون ميانه در پرتو پژوهش در بنيادهاى منطق مدرن و اثبات نادرستى روانشناختباورى، ( Psychologism ) از سوى هوسرل تمركز يافت. هيدگر، در مقام يك فيلسوف، روانشناختباورى يعنى تلاش در جهتبنياد نهادن منطق و رياضيات بر شالوده ساخت روانى ذهن آدمى را به مثابه گونهاى از تجربهباورى، ( و نسبيتانگارى، ( relativism ) نپذيرفت و همزمان با آن، از منظرى الهياتى با مدرنيسم همچون نوعى از نسبيتانگارى تاريخى كه درصدد سست كردن و فرسودن پايه حقيقت ابدى الهياتى است، دشمنى ورزيد. هيدگر ميان «پژوهشهاى منطقى» هوسرل، كه منطق و رياضيات را بر بنيان «پديدارشناسى محض» مىنهاد، و «دستور زبان نظرى» وارد در سنت فلسفى اسكوتيستى (فلسفه دونس اسكوتس) در واپسين روزگاران قرون وسطى، پيوستگى و استمرارى مىديد. مطابق سنت مذكور كه به ژرفى ضد نسبيتانگارى و ضدروانشناختباورى بود، گونههاى دستور زبان و اشكال زبانى، ( modus significandi ) محصول و بازتابنده صورتهاى عام و ناب انديشهاند، ;( modus intelligendi ) كه اينها نيز خود، بازتابهاى خود هستى، ( modus essendi ) شمرده مىشوند. اما هيدگر، همچنين به وجه ديگرى از سنت قرون وسطايى نظر كرد، كه در تقابل با وجه منطقى و واژه محورانهاش، ,( logocentric ) «وجه زنده و حياتى» آن سنت است و مىبايد در «حيات مذهبى»اى كه به تجربه زيستن، lebens-erfahrung ) ،تعبيرى كه از ديلتاى وام گرفته بود) قرون وسطايى، حيات و شور و حال مىبخشيد، دست مىيافت. هيدگر در پىنوشت پاياننامهاى كه به جهت كسب شرايط و آمادگى براى تدريس در دانشگاه تهيه كرده بود، بر اين نكته پاى مىفشرد كه، ما بايد بدانيم كه نظريههاى انتزاعى و دشوار فيلسوفان و متالهان قرون ميانه از «تجربه عينى حيات» برمىخيزند و به «ارتباط روح با خدا»، آنچنان كه در حيات قرون وسطايى تجربه شده است، بيان و نمودى مفهومى مىبخشند. هيدگر بر آن است كه ما براى حصول بدان ساحت از سنت قرون وسطايى، مىبايد الهيات اخلاقى قرون وسطايى و عرفان آن دوران، بويژه از آن مايستر اكهارت، را با علاقه و دقتبررسيم. اگر در آن روزگار به اين انگاره مفهومىفلسفى كه «عقل در هماهنگى درونى با هستى است و بدان تعلق دارد» عنايت فراوان مىرود، به سبب حضور اين باورداشت مشابه عرفانى است كه روح تماما متعلق به خداست و اين باورداشت، خود بر پايه نوعى استعلا و فراروى به سوى خداوند برساخته شده است. اين انگاره كه انديشه به هستى تعلق، ( gehorth ) دارد، همانا بخشى از نگرشهاى پسين خود هيدگر است كه وى هماره و به هر طريقى از آن سخن مىگفت. هيدگر با فراخوانى و احضار معناى زنده و حياتى عرفان قرون وسطايى، نخستين تلاش خود را به منظور ويرانگرى، ( destruction ) «سنت» به كار مىبست البته «ويرانگرى» نه به مفهوم «انهدام» يا «نابودى»، بلكه بيشتر به معناى استيلا و غلبه بر سطح مفهومى مابعدالطبيعه سنتى، به منظور اعاده يا بازپسگيرى ريشههاى زنده و تجربههاى حياتبخش آن. اين نكته و اشاره را هيدگر در طول زندگىاش بارها و بارها تكرار كرد، و از اينرو، ساختارشكنى يا ويرانگرى، ( deconstruction ) معروف «فلسفه» يا «تاريخ هستىشناسى» وارد در «هستى و زمان» را مىبايد همواره كار كنشى اثباتى، ( positive ) و نه منفى و سلبى، ( negative ) انگاشت.
نخستين نوشتهها
هيدگر در 1919 در سى سالگى، همزمان با مناسبت غسل تعميد فرزند نخستش، دست از ايمان به مذهب كاتوليك فرو شست و در نامهاى به انگلبرت كربز، همان كشيش جوانى كه زمانى «مارتين» و «الفريد» را (در 1917) به عقد زناشويى يكديگر درآورده و شايد غسل تعميد فرزندشان را نيز او به جاى آورده بود، نوشت: «بينشهاى معرفتشناختى، كه تا «نظريه شناخت تاريخى» بسط يافته، نظام عقيدتى مذهب كاتوليك را پيچيده و ترديدآور، و برايم ناپذيرفتنى ساختهاند. اما البته مسيحيتبه طور كلى، و مابعدالطبيعه، به يقين در مفهوم و معنايى جديد همچنان در باورم معتبر و مورد اعتمادند.» اين اولين «چرخش» در انديشه هيدگر است و از اهميتى وراى حد تقرير و تاكيد، بهره دارد. چرا كه با گسست از مذهب كاتوليك و رويكرد به آيين پروتستان، دلبستگيها و ذهن مشغوليهاى اين انديشمند جوان نيز دگرگون گشتند. هيدگر از «پرسشهاى منطقى» به «پرسشهاى تاريخى»، و از «پديدارشناسى محض» (هوسرلى) به آنچه وى «هرمنيوتيك واقعيتمندى» (حيات عينى) مىخواند، و از الهيات جزمانديشانه به الهيات انجيلى روى كرد. او سرمشق و الگوى خود را نه از ميان متالهان مدرسى همچون آكويناس، اسكوتس و سوارز كه از پاسكال، لوتر و كىيركگارد برگزيد و اين آخرى (كىيركگارد) وى را به سوى آگوستين و پاول بازگردانيد. در بين سالهاى 1919 و 1922، هيدگر كه در 1921 خود را به عنوان يك متاله مسيحى به كارل لويت معرفى كرده بود در تلاشى براى بازيابى تجربه اصيل مسيحى، امر تحقيق و مطالعه جدى و ژرف در باب «تجربه واقعيتمند حيات» در جوامع انجيلى (بويژه تجربه زمان، نزد ايشان) را بر دوش نهاد و در پيش گرفت. هيدگر در اين طرح، الگوى خود را، نقد لوتر از ارسطو و فلسفه مدرسى ارسطوگراى قرون ميانه برگزيد. لوتر، همچنانكه يك مورخ متاخر و متخصص در اين امور، به تازگى خاطرنشان كرده، به منظور تشريح و توضيح طرح خود در خصوص بازيابى و اعاده مسيحيت منصوص اصيل، كه در زير داربست الهيات قرون وسطايى نشسته و نهفته بود، از واژه destruction (ويرانگرى) سود مىجست. هرمنيوتيك واقعيتمندى، كه در «هستى و زمان»، عنوان «تحليل وجودى» به خود گرفت، نشانههاى ويژه و مميز حيات واقعيتمند دازاين را مشخص و معين مىساخت. بدون مبالغه و گزافگويى، تلاش هيدگر براى صورتبندى «هرمنيوتيك واقعيتمندى»، از نقد لوتر از الهيات مابعدطبيعى قرون وسطايى و نقد كىيركگارد از مسيحيت نظرى هگلى الهام يافته است. اكنون، همچنان كه شمار افزونترى از سخنرانيهاى اوليه فرايبورگ در Gesamtausgalle در دسترس قرار مىگيرند، ثبت و ضبط آن تحقيقات نيز ادامه دارد و صورت آنها براى همگان به معرض نمايش درمىآيد. يكى از جالبتوجهترين اين «دورهدرسگفتارها»، كه وعده انتشار هرچه زودتر آن داده شده، سخنرانيهاى هيدگر در خصوص سن آگوستين است كه در آنها هم وى معطوف بود به «بازيابى و اعاده تجربه مسيحى سرمانز در نوشتههاى آگوستين» كه در زير «روساخت مابعدالطبيعه نوافلاطونى» خفته و نهان گشته است. نزديكترين سرنمون «ويرانگرى تاريخ هستىشناسى» در «هستى و زمان» و آنچه بعدها «غلبه بر مابعدالطبيعه» خوانده شد، طرح ذاتا الهياتى 1919 است كه در آن، هيدگر عزم بر بازيافت و اعاده مقولات اصلى و بىپيرايه حيات واقعيتمند مسيحى دارد. در همان حال، وى طرح موازى ديگرى درباره ارسطو را نيز برعهده گرفته بود. فيلسوف جوان، برخلاف لوتر، ارسطو را همچون طاعونى كه خداوند، وى را به سبب گناهان ما به عالم نازل ساخته، نمىپنداشت. برعكس، از آنجا كه الهيات قرون وسطايى، دستگاه مفاهيم مابعدطبيعى ارسطو را برگرفته بود، هيدگر عزم آن داشت تا به منظور كشف مبادى و منابعى كه آن دستگاه در حيات واقعيتمند دارد، بر آن چيرگى و تفوق يابد. بهزعم هيدگر، ارسطو از عظيمترين حساسيتهاى پديدارشناختى در جهان باستان برخوردار بود. در واقع، نيت و آرمان هيدگر از تفسير ارسطو، بازيافت آن تجارب حياتى و زندهاى بود همان ساختارهاى واقعيتمند «هستى» ارسطويى و يونانى كه در فلسفه ارسطويى، قالب و برونه مفهومى كسب كرده بودند. تفسيرهاى هيدگر از ارسطو آنچنان پرمايه و نوآورانه بود كه بسيارى را در جهت ارسطوپژوهى برانگيخته و الهام بخشيد و مستقيما نيز در اتخاذ سمت و مقامى كه در ماربورگ بدو پيشنهاد شد، مؤثر افتاد. وى در ماربورگ از 1923، ضمن ارتباط و همفكرى نزديك با متاله بزرگ و نامبردار پروتستان، رودلف بولتمان (كه به الهيات انجيلى گرايش داشت) امر تدريس را آغازيد. اين دروس، سرانجام در هيئت «هستى و زمان» اثرى سراپا گره خورده با پرسشهاى الهياتى منتشر شد كه مشتمل بر بازيافتى دوگانه، از يكسو بازيابى ارسطو و از سوى ديگر حيات انجيلى، بود. به گمان من، در انديشه و ديده هيدگر، اين دو امر خطير در واقع يك عمل بيش نبودند. بدين معنا كه چه اخلاق نيكوماخوسى ارسطو خوانده مىشد و چه انجيل، در نهايت، بازيافتساختارشكنانه «مقولات حيات واقعيتمند» به نتايجى يكسان دست مىيافت. چرا كه «مقولات حيات واقعيتمند» يعنى مقولات «دغدغه» و «برجا هستى»، ( existence ) «مراقبت» و «ابزارانگارى»، ,( instramentality ) «زمانمندى»، «ناپايدارى» و «تاريخى بودن»، ( historicity ) هرجا كه افتشوند، اينچنيناند. در اين نكته، نوع ويژهاى از تاريخناباورى، ( ahistoricism ) در تفكر هيدگر مشهود است، كه بسا همانند آن درونمايهاى است كه با تعلق خاطر وى به «پديدارشناسى به مثابه علمى عام و كلى» و نيز به «صورت، آرمانى (هوسرلى) ساختارهاى جهانشمول زيست جهان» (كه مستقل از اينكه كجا دريافتشوند يكسانند) پديدار شد. هدف «هستى و زمان» در واقع، هدف كاملا هوسرلى و نئوكانتى آن صورتبندى اين «ساختارهاى واقعيتمند» بود; يعنى چارچوببندى آنها با مفاهيم صورىهستىشناسانه كه از حيث هستىشناختى نسبتبه آنى و لحظهاى بودن، ( i nstantiation ) عينى و جزئى شان بىطرف و خنثى باشد. همين است آنچه در پس پشت آن تمايز و دوگانگى مشهور ميان مفاهيم «وجودى existential »و «موجودى ( existentiell يا هستىشناختى» و ontic ] موجودانگارانه»، كه در امر «تحليل وجودى» مركزيت دارد، نهفته و خفته بود. نيت و غايت هيدگر همانا ارائه ساختارهاى كلى و پيشينى، ( apriori ) حيات وجودى و دازاين حى است; صرفنظر از اينكه آن ساختارها در واقعيتبالفعلشان در مقام امرى موجودى existentiell يونانى باشند يا مسيحى. غايت مطلوب «هستى و زمان»، رهانيدن «تحليل وجودى» از هرگونه «صورت آرمانى موجودى»، ( existentiell Ideal ) و هر «شيوه و نحوه عينى و واقعيتمند زيستن و بودن»، مانند حيات مسيحى يا يونانى است. در خصوص اين نكته، در مكتوبات هيدگر هيچ اشارهاى به اينكه زيستيونانى، كموبيش از زيست مسيحى اصيلتر است، به چشم نمىآيد. برعكس، هر دوى آنها بازنماياننده آن صورتهاى آرمانى موجودىاى بودند كه در وراى عرصه «تحليل وجودى» استقرار داشتند و تحليل وجودى، خود از آنها صورتبندى هستىشناختى را وامىنماياند. بارى «هستى و زمان» دقيقا از آن رو كه تا اندازهاى پيامد تلاشى در جهت صورتبندى ساختارهاى حيات واقعيتمند مسيحى بود، با استقبال پرشور و شوق متالهان پروتستانى همچون بولتمان (همو كه تا حدى در تعبيه و تنوير آن اثر سهيم بود و در طرح خود، آن مفاهيم را به كار بست) روبهرو گشت. آنگاه كه متالهان مسيحى به صفحات «هستى و زمان» مىنگريستند، از مشاهده نقش خويش همان انگارهها و آراء خود به گونه صورتبندى شده، هستىشناختى شده و به قول بولتمان، اسطورهزدايى شده، در شگفت مىشدند. به باور بولتمان، آنچه «هستى و زمان» به كشفش نايل آمده، همان ساختارهاى زيست و برجاهستى، ( existence ) دينى و مسيحى هستند; اما، البته تهى و برى از «جهاننگريهاى اسطورهاى و موجودانگارانه»، كه سيما و ويژگى سليقهورزانه و يكه هنجارانه، ( idiosgncratic ) كيهانشناسيهاى قرن نخستبود. طرح «اسطورهزدايى مسيحيت» به نزد بولتمان به «مجزا ساختن ساختار جهانى وجودى زيست مذهبى» به نحو عام، تنزل يافت. اسطورهزدايى، عزم بر يكسو نهادن و جدا كردن ساختارهاى وجودى همچون دغدغه، تصميم، زمانمندى و ناپايدارى، و اصالتبه رغم مرگ، از اساطير كيهانشناختى درباره بهشت و ملكوت «بالا»، جهنم «پايين» و زمين بين آن دو، اساطير پيكهاى آسمانى كه در بين اين سه حوزه در رفت و برگشت هستند، دارد. ما از خود عيساى تاريخى و آنچه او براستى آموخته، چيزى نمىدانيم. اما از آن جوامع تاريخى كه به فاصله اندكى پس از رحلت عيسى شكل گرفتند، و به خاطرههاى جمعى خود، صورتبندى اسطورهشناختى دادند، آگاهى فراوان داريم و همينها گوهر پيام مسيحى، آن حقيقت رهاننده و نجاتبخش را دربردارند. وظيفه الهيات، كه اكنون با تحليل هيدگرى هستى تجهيز شده، همانا ساختارشكنى و اسطورهزدايى اناجيل رسمى است، تا مگر بشارت و ابلاغ، ( kerygma ) آنها را بازيابد و عودت دهد. تحصيل مجدد كريگما، آن پيام حياتىوجودى مسيحى، خود نوعى تغيير و گروشى وجودى، و گونهاى اصالتيافتن در برابر و بهرغم محدوديت و تصور و خطاى بشرى است و اين وظيفهاى پيشاروى هر انسانى است. آنگاه كه بولتمان، «هستى و زمان» را در الهيات مسيحى به كار بست، در واقع به صورتزدايى، ( deformalizing ) «تحليل وجودى» و مفصلبندى آن برحسب يك صورت آرمانى موجودى و به لحاظ تاريخى، مشخص و ويژه، با عنوان «مسيحيت تاريخى» مىپرداخت. صورتزدايى، از آن رو چنان نيكو ثمر داد كه «تحليل وجودى» در آن از اولويت و اوليتبهره داشت و خود، نه در پارهاى كوتاه، پيامد صورت بندى حيات واقعيتمند مسيحى بود. بولتمان، فرآيندى را كه در ابتدا، «هستى و زمان» را فراآورده بود باژگونه ساخت. من بر اين باورم كه چنين چيزى دقيقا در خصوص پل تيليش نيز راست مىآيد. تيليش همكار ديگر هيدگر در ماربورگ بود كه «الهيات وجودى» اوليهاش، مضامين و درونمايههاى خود را كه اساسا از تحليل عهد جديد سرچشمه گرفته و منتزع شده بودند، از درون «هستى و زمان» برگزيد و برگرفت. هيدگر در يكى از واپسين سخنرانيهايش در ماربورگ، با عنوان «پديدارشناسى و الهيات»، نگرههاى خود را در باب نسبت ميان علم پديدارشناسى كلى و عام و الهيات، پيش مىنهد. فلسفه، به منزله دانش خود هستى، با الهيات، كه علمى است موجودانگارانه، ( ontic ) و درباره حوزه خاصى از موجودات و نه هستى عام و كلى، سراپا در تقابل و تضاد است. الهيات، دانشى اثباتى، ( positive ) است; چرا كه با يك موجود مثبت و «نهاده»، ( a positum ) سروكار دارد و از اينرو، بيشتر به شيمى ماناست تا به فلسفه. آن «نهاده» الهيات مسيحى، همانا مسيحى بودن، ( است كه در ديده هيدگر، گونه حقيقى، ( factual ) زيستن در مقام يك مسيحى مؤمن و معتقد، و نيز زيستن در «تاريخى» است كه با «صليب»، با «مصلوب»، با «مسيح بر صليب» به جنبش و حركت درآمده است. (اين صورتبنديها علاقه هيدگر را به «الهيات صليبانديش لوتر» در اوايل دهه دوم فرامىنمايند). الهيات، همانا فراآوردن آن «نوزايش وجودى» است كه از رهگذر ايمان، صورت مفهومى مىيابد. الهيات دانش ايمان است; دانش «مؤمنانه زيستن» و «بهسان يك مسيحى، حيات تاريخى داشتن» است. الهيات ايمان را نه سهلتر، كه صعبتر مىگرداند; چرا كه نهتنها بدان زمينهاى عقلانى نمىبخشد، بل بيشتر نمايانگر آن است كه اين عمل، تنها چيزى است كه از الهيات برنمىآيد. الهيات بر «ايمان» استوار است و ايمان محتاج فلسفه نيست; در حالى كه الهيات به مثابه دانشى اثباتى نيازمند فلسفه است. انگارههاى «صليب» و «گناه» فقط در عرصه ايمان منزل دارند، اما تنها به يارى فلسفه مىتوانند به جامه مفاهيم درآيند. چرا كه ايمان، نوزايش از گناه است، اما «گناه» خود نوعى چند و چونگذارى موجودى موجودانگارانه، ( ontico-existentiell ) ساختار هستىشناختى خطاست كه در «هستى و زمان» به تفصيل عرضه شده است. مفهوم مسيحى گناه، بر تشريح و توضيح بسنده مفهوم پيشامسيحى pre-Christian (كلىهستىشناختى) «خطا» متكى است. اين «اتكا» از «خطا» استنتاج نشده، بلكه بيشتر به معناى دريافت داشتن يارى و سمت و سوى مفهومى يا به عبارت بهتر، برقرارى همسويى و تصحيح متقابل با/ از هستىشناسى است. مفهوم الهياتى گناه از تجربه ايمان برمىخيزد اما تنها به مدد فلسفه به برونه مفهومى دست مىيازد. بهزعم هيدگر، هيچيك از اين مسائل، نظريه پولس در باب نزاع و مقابله ميان فلسفه و ايمان را انكار نمىكنند. در حقيقت، همين نزاع و درگيرى و همين حماقت نهفته در اين راى كه فلسفه و ايمان، در نهايت، همكنار مىگردند، مايه قوت و ثبات هردو است. ايمان دشمن موجودى فلسفه است، اما اگر در پى كسب قالب مفهومى الهياتى است، بايد با اين دشمن از در وفاق و سازگارى درآيد.
سالهاى جنگ
«پديدارشناسى و الهيات »در حكم وداع هيدگر با الهيات مسيحى، به مثابه امرى متعلق به علاقه شخصى و ظاهرى، بود. انديشه هيدگر پس از بازگشتبه فرايبورگ و جلوس در جايگاه هوسرل در 1928 تن به تغيير بنيادين ديگرى داد. تغييرى كه ديگر بار با بينش الهياتى ديگرگون هماهنگ شد. اين سرآغاز سياهترين روزگاران حيات و كار هيدگر است; كه به فرجام، در تاييد و حمايت نفرتانگيزش از ناسيونالسوسياليزم [هيتلر] و تلاشهاى پرحرارت و مشتاقانه وى براى طرد و پاكسازى عناصر غيرنازى از دانشگاه آلمان به اوج خود رسيد. او در حالى كه كىيركگارد، لوتر و ارسطو را به پستوى ذهن خود مىراند، به يك خواننده و مفسر دوآتشه نيچه بدل گشت. انديشه هيدگر در حالى كه به ژرفى متاثر از آراء نامانوس و وهمآلود ارنستيونگر بود، به شدت بسى بيشتر از هر آنچه در «هستى و زمان» يافتنى بود سمت و سوى ارادهباورانه و قهرمانانه يافت. او افسانه نيهيليسم متجاوز و متعدى را سرود و از آن، آثار سوء و ناخواسته مدرنيته و نهادهاى ليبرال دموكراتيك مدرن را مراد داشت و همه آنها را به منزله «ملايمتبورژوازى» و «عشق به آسايش» و آنچه وى «نظريه ارزش»اش مىپنداشت، قلمداد مىكرد. هيدگر در تقابل با اين سيماى محتضر و مردنى يك فرهنگ، به دفاع از «عشق به خطر»، «نياز به مواجهه با هاويه هستى» و «گام نهادن به فراسوى مرزهاى بىپايگى هستى» بحث و استدلال مىكرد. و همين خود به تنهايى به «روح آلمانى» قدرت و عظمت مىبخشيد روح آلمانى، يعنى تمامى انگارههاى «دازاين» و «ساختارهاى پيشينى عام و جهانشمول» كه اكنون در «وجه اختصاصا آلمانى هستى» اختصار يافتهاند. اين سختى و ستبرى روح، به نوبه خود غرب را از مصرفگرايى بىحد و مرز آمريكايى، از سويى، و كمونيسم روسى از سوى ديگر، صيانت مىكرد. تمامى اينها نخست در سخنرانى مشهور هيدگر به عنوان رئيس دانشكده در 1933 و سپس در دوره درسگفتارهاى وى با عنوان «آشنايى با مابعدالطبيعه» در 1935 به ستيغ فلسفى دستيازيدند. اين پيشرفتشوم و تهديدآميز در تفكر هيدگر، ارتباطى بس نزديك با يك نحوه تلقى و برداشت الهياتى متغير و دگرگونشونده دارد. اگر هيدگر ابتدا در مقام يك كاتوليك محافظهكار افراطى به عرصه تفكر گام نهاد و اگر پس از آن در 1917 به ژرفى، درگير مكالمهاى با الهيات تاريخى و آزادانديشانه پروتستان شد، اما از 1928 عميقا نسبتبه مسيحيت، به كلى و به نحو عام، و به كاتوليسيسم فرايبورگ، به نحو خاص، موضع خصمانهاى اتخاذ كرد و نشانهها و اشاراتى از الحاد شخصى را آشكار و بارز ساخت. وى در عرصه مديريت و ساحت رفتار شخصى خود در فرايبورگ به دشمن كينهتوز مسيحيتبدل گشت. او جوانان يسوعى را كه به عنوان دانشجويان دوره دكتراى وى به فرايبورگ مىآمدند، نمىپذيرفت و با ديگر دانشجويان كاتوليك، مانند موكس مولر، رفتارى بغايت ناپسندانه داشت. و هنگامى كه پاياننامههاى اين دانشجويان با راهنمايى مارتين هونهكر، صاحب كرسى فلسفه كاتوليك ارائه شد، هيدگر با فاصلهگيرى و حتى با تحقير و اكراه، با ايشان برخورد نمود. (و تنها پس از 1945، اينان را رسما به عنوان دانشجويان خود پذيرفت.) پس از درگذشت نامنتظره هونهكر در 1941 هيدگر مجال آن را يافت تا اين كرسى را، همانكه او خود يك ربع قرن پيش خواستارش شده بود، برچيند. فعاليت فلسفى هيدگر كه هميشه از حيث روششناختى خداناباورانه بود، بىطرفى هستىشناسانه خود را از كف داد و يكسره مسيحيتستيز شد. او اگر تا 1928 بر آن بود كه هستى يونانى و مسيحى، در عينيت تاريخىشان، نشان و مثال ساختارهاى عام و كلى هستى واقعيتمندند، اما در طول دهه سوم در يك چرخش فكرى اين نظر را ابراز داشت كه مسيحيت، گونهاى دورافتادگى منحط از اصالت، ( primordiality ) تجربه يونانى بوده است. و از واژه «يونانى»، نخستين فلاسفه و متفكران يونانى را اراده مىكرد و افلاطون و ارسطو را چونان نمايندگان و بازنمودارگران فراموشى مابعدطب يعى هستى در نظر مىگرفت. كينهتوزى و خصومتى را كه بر تصوير و توصيف هيدگر از نسبت و رابطه ميان «پرسشگرى فلسفى» با «ايمان مسيحى»، ميان «الحاد روش شناختى» او و «كفر تمامعيار و پرخاشجويانهترش» سايه افكنده بود، مىتوان در مقايسه ذيل نگريست. هيدگر در سال 1922 چنين نگاشت: سپرسشپذيريز، ( questionability ) امرى دينى نيست; اما چهبسا كه واقعا به موقعيت و حالتى از تصميمگيرى دينى رهنمون گردد و بينجامد. من در فلسفيدن، مشى متدينانهاى ندارم، هرچند كه به عنوان فيلسوف مىتوانم انسانى مذهبى و متدين باشم. اما هنر در اين است: فلسفيدن، و از اين رهگذر خالصانه مؤمن بودن; به تعبيرى بهتر واقعيتمندانه برگرفتن امر دشوار تاريخمند و اينجهانى «فلسفهورزى» آن هم در عمل و در عالم عمل، و نه در ايدئولوژى و خيالپرورى دينى. فلسفه در پرسشپذيرى خودنهاده ريشهاش، مىبايد در بنياد، خداناباورانه باشد. و فريبكارى در مقام يك فيلسوف نيز از اين قرار است: به هنگام ارائه پاسخ و واكنش نسبتبه دعوت ايمان، خود را در لاك پرسشپذيرى ريشهاى همان توانايى مطرح ساختن پرسشهاى ريشهاى فرو بردن و همانجا جاخوش كردن. پرسشگرى فلسفى، ايمان نيست و نمىتواند هم بشود، مگر با انصراف از پرسشگرى. اما مؤمن مىتواند ايمان خود را گشوده و باز نگاهدارد و تنها به واسطه تحمل و زندهدارى حيات پرسشگرانه، آن را از گزند ايدئولوژى جزمانديشانه، مصون بدارد. اما در نوشتار «آشنايى با مابعدالطبيعه» مىخوانيم: هر آنكه نزد او انجيل حقيقت و انكشافى، ( revelation ) الهى است، پاسخ به اين پرسش را كه «چرا موجودات «هستند» به جاى آنكه نباشند»، از پيش، حتى پيشتر از آنكه پرسيده شود، در دست دارد... و هركه چنان ايمانى را محكم برگرفته، گرچه مىتواند تا اندازهاى در پاسخدهى به پرسش ما شركت جويد، اما بدون دست فروشستن از تدين، و پذيرفتن تمامى تبعات و پىآيندهاى چنان اقدامى، واقعا از طرح پرسش ناتوان است. او تنها مىتواند اداى چنان پرسشگرى را در بياورد. كمى بعد، در همين متن، هيدگر بر اثرى با عنوان «انسان چيست» از تئودور هكر، متاله مسيحى كه سخنرانيهايش در آن ايام در فرايبورگ از سوى دانشجويان نازى مورد اعتراض خشمگينانهاى واقع شده بود، تاختن مىآورد: باور داشتن به گزارههاى اصول ايمانى، ( dogma ) مذهب كاتوليك، همانا امرى استبازبسته به دلبستگى فردى يك مؤمن; و ما را در اينجا با آن كارى نيست. اما چگونه مىتوان از ما چشم داشت كه مردى را جدى بگيريم كه بر روى جلد كتابش نگاشته: انسان چيست؟ حال آنكه پرسشگر نيست و جويندگى نمىداند; چرا كه اساسا نسبتبه طرح پرسش، ناتوان و بىعلاقه است. چرا من درباره تفسير راى و سخن پارمنيدس، از چنين امور نامربوطى سخن مىگويم؟ اينگونه شتابزده و بىدقت نوشتن، فىنفسه بىاهميت و عارى از معناست; اما آنچه ناچيز و بىمعنا نيست فروخفتن همه عطش و شور پرسشگرى است كه اين ديرى است كه در خانه جان ما مسكن گزيده است. اكنون باور هيدگر، آشكارا، آن است كه تناقضى وجودى، ( existential ) اگرنه منطقى ميان پرسشگرى فلسفى حقيقى و باور دينى وجود دارد. شخص مؤمن، شور و عشق و يا صداقت ورود به هاويه پرسشپذيرى هستى را فاقد است. اين نگرش، در همين حال، ايمان مسيحى را از نظرگاه نوسازى، ( renewal ) ناسيونالسوسياليستى، نيرويى ضد انقلابى مىسازد و مىنماياند. نما و ظاهر پرسشگرى يك مؤمن، هميشه واجد گونهاى كيفيتساختگى و تقليدى است. آثار غيرصادقانه نويسندگان مسيحى را نبايد با عظمت متفكران يونانى، همچون پارمنيدس، در يك مرتبه نشاند و به يكسان مورد توجه قرار داد. اما و هزار اما، هيدگر به نحوى طنزآميز و به گواهى قدرت انديشهاش، آنگاه كه نوك پيكان حملهاش را متوجه انحراف و حقارت و لجاجت «انسان» مىساخت، تاثير فراوانى بر الهيات كاتوليك، بويژه طى اين دوران، اعمال مىكرد. شخصيتهاى برجسته آيين كاتوليك از قبيل گوستاو زى ورت، يوهانس لوتز، و برتر از همه، كارل رانر به علاوه مولر، كه همگى آلمانى يسوعى مذهب بودند، طى دهه سوم به اين سخنرانيها گوش فرا دادند. رانر مساله پرسشگرى را در راستاى توميسم استعلايى، كه نخست از سوى مارشال بلژين يسوعى تعيين و تعريف شده بود، باز گشود. به گمان وى، «پرسشگرى» به مثابه «فرآيند گشايش يافتن اساسى انديشه در پيشگاه و آستانه هستى»، نمايشگر پويش يا شتاب ذهن به سوى خداوند است. او پيش داشت، ( pre having ) هستى از سوى قوه ادراك را به منزله «دريافت و ادراك پيشينى خداوند»، از آن حيث كه يگانه مطلوب وجود ما در عرصههاى كردار و پندار است، تلقى كرد. رانر در دومين اثر عمده خود «نيوشندگان كلام» مضامين و درونمايههايى از قبيل گفتن و شنيدن، دعوت كردن (خواستن) و مدعو (مطلوب) واقع شدن را از آن خود ساخت. اين درونمايهها را هيدگر براى نخستين بار در دهه سوم در ارتباط با قرائتهايى كه از متفكران يونانى نخستين به عمل مىآورد، به وضوح و تفصيل تشريح كرده بود. رانر انديشههاى هيدگر را در عرصه الهيات به كار بست و در آن مدعى شد كه مؤمن از جنبه هستىشناختى مستعد و متمايل به انكشاف است و دازاين از نوعى ساختار هستىشناسانه بهره دارد كه از طريق آن، هستى دازاين از سوى خود هستى، مخاطب قرار مىگيرد. آن ساختار هستىشناختى، آنچنان كه در مكتوبات فلسفى هيدگر ساخته و پرداخته شده، شرط و حالت امكان «مدعو بودن» و«مخاطب واقع شدن» از سوى «كلمه» (عيسى مسيح) همان كلمهاى كه «پدر» با وساطت آن با نوع بشر سخن مىگويد را مفصلبندى مىكند. رانر همچنين از مفهوم هيدگرى «هستى معطوف به مرگ» در رسالهاى كوتاه با عنوان «الهيات مرگ» استفادهاى نيكو و بس مهم مىنمايد. ديگر بار، مىتوان اين پرسش را پيش نهاد كه، آيا اين متالهان جوان كاتوليك كه تفكر هيدگر را صرفا از آنرو بدانسان با كاربست الهياتى، سازگار و متناسب مىيافتند كه آن تفكر در آغاز به وجهى عظيم از منابع و مآخذ الهياتى الهام يافته بود؟ باور اين نكته غيرممكن مىنمايد كه آن قرائتى كه هيدگر از يونانيان نخستين به دست مىداد، پيامد و نتيجه انتقال مقولات و مفاهيم مسيحيتبه متون يونانيان اوليه نبود. او در عباراتى پيامبرگونه، سخن از «آغازى ديگر» ساز مىكرد كه با گونهاى metanoia [تغيير اساسى و دينگردانى] و نيز باورداشتهاى مذهبى «فرارسيدن ملكوت» يا حتى «رجعت»، همانندى داشت. او نسبت و ارتباط ميان هستى و انديشه در نزد پارمنيدس و هراكلتيوس را در عباراتى «مبلغانه و بشارتآميز»، ( Kerygmatic ) مورد بررسى قرار داد و بر آن بود كه اين انديشوران نخستين يونانى، هستى را چونان امرى احاله شده به آدمى مىانگاشتند كه وى را فرا مىخواند و دعوت مىكرد، و همينطور، هستى آدمى را برحسب پاسخپذيرى، ( و واكنشگرى، ( responsiveness ) وى نسبتبه اين دعوت، تعريف مىكردند. هيدگر چنين ادامه داد كه منبع الهام تصور عميقا تاريخى او از هستى، كه حتى شامل تصور آخرتشناسانه تاريخ هستى نيز مىشد، از بن يونانى بود. اما نزد همگان، جز شاگردان و مريدان سرسپرده و خشكانديش وى، هويدا و روشن است كه هيدگر آشكارا در پى تقدسزدايى از انگاره اساسا كتاب مقدسى تاريخ رستگارى، و يونانىسازى آن بود. او به معناى بس دقيق كلمه، عزم بر بنياد نهادن و برساختن يك تاريخ مقدس، ( Heil sgeschichte ) به منزله رقيب و هماورد نوع كتاب مقدسى آن، كه پيشتر در مطالعه انجيلى خود فراچنگ آورده بود، داشت. ممكن است كسى به اين تفسير و برداشت كه كار هيدگر همانا به سادگى، اسطورهزدايى تاريخ رستگارى و اعطاى معنا و مفهومى هستىشناختى بدان بود كه تفاوتى با آنچه وى در هستى و زمان آورده بود نداشت اعتراض كند. تفاوت، به نظر من، در اين است كه تاريخ هستى لاحق وى، همچون تاريخ رستگارى [است] و به همان ميزان، اساطيرى و به همان نسبت نيز محتاج اسطورهزدايى است كه تاريخ رستگارى. همانگونه كه كىيركگارد يك سده پيشتر گفته بود، كشف زمان و تاريخ، امرى يهودامسيحى بود; همچنان كه ما مىتوانيم بدان بيفزاييم، تمامى درونمايههاى «سخن گفتن» و «پاسخ دادن» و «طلب يا دعوت كردن» و «مطلوب يا مدعو واقع شدن» اينگونهاند. هيدگر بىپرده، مفهوم زمان شناختى، Kairos - (Kairological ) يعنى زمان معين و ويژه، «آن» و «لحظه»، ( Augenblick ) حقيقت و تصميم در «هستى و زمان» و مبلغانه و بشارتآميز برجاهستى، ( existence ) آدمى را كه يكسره با ذهنيتيونانيان بيگانه بودند، و وى در ابتدا آنها را از مسيحيت آموخته بود، از آن خود مىسازد و بر آنها تمركز پيدا مىكند. متالهان كاتوليك جوان اين عناصر و بنپارههاى انديشه او را با فعاليت الهياتپردازى خود، بس موافق و سازگار مىيافتند; و اين البته شگفتآور نيست. و اين چنين بود كه بولتمان، و متكلمان پروتستان اگزيستانسياليست، پيشاپيش ايشان (متالهان كاتوليك)، آنگاه كه به درون متون هيدگر نظر مىافكندند، نقش خويشتن را در آنها مىيافتند.
نوشتههاى پسين
هيدگر پس از جنگ به ميزان زيادى در پوشاندن و مخفى داشتن همكارى و پيوند گذشتهاش با جنبش ناسيونالسوسياليست كامياب شد. جريان ثابت و منظمى از انتشار آثار نو، تصوير «هيدگر لاحق» را (كه پيشتر تنها براى شمار اندكى از آنان كه قادر به پيگيرى سخنرانيهاى وى در طول سالهاى جنگ بودند، آشنا بود) ايجاد كرد و ثبات و قوام بخشيد و موجى كاملا تازه از انديشه هيدگرى، سراسر فلسفه اروپا را درنورديد. در فرانسه، بويژه، استقبال پرشور و هيجان فرانسويان از هيدگر، كه با سوءفهم اگزيستانسياليستى فرانسوى آغاز شد و امروزه با پسامدرنگرايان آن ديار دنبال مىشود، وى را بسى تشجيع و تقويت نمود. نامه به فرانسويان در 1947 (به ژان بوفره و به جهان فلسفى) حدود و مرزهاى انسانباورانه اگزيستانسياليسم و ضرورتها و نيازهاى واقعى «انديشه هستى» را پيش نهاد. بر همگان آشكار بود كه تفكر هيدگر دستخوش چرخش ديگرى شده بود; چرخشى كه بر پايه اطلاع كنونى ما به دستنوشتهاى مربوط است متعلق به حدود 81936 با عنوان «مقالات فلسفى»، كه به تازگى منتشر شدهاند. تفكر لاحق هيدگر از بن، اختيار ناباورانه، ( antivoluntristic ) و غير نيچهاى شده بود. اين تفكر، مابعدالطبيعه سنتى از افلاطون تا روزگار كنونى را به منزله فراموشى و عقبنشينى خود هستى (و نه يك خطاى بشرى) تعبير و تفسير كرد. بر بنيان اين تفسير و تعبير، مابعدالطبيه اراده معطوف به قدرت، كه نهايىترين نمود و بيان آن، تكنولوژيك ساختن كنونى عالم و آدم است، همچون اوج تاريخ فراموشى و نتيجه آن انگاشته مىشود. حال، عمل انديشه ورزى دقيقا به مفهوم «اراده نكردن» تعريف مىشد; يعنى ابتدا با «اراده كردن اراده نكردن» و سپس با «اراده نكردن به طور كامل». در اينجا، اراده كردن بر مبناى مفهوم عام آن، نه فقط بر «گزيدن و خواستن» در معناى معين و خاص آن، بلكه همچنين بر همه انديشه مفهومى با تمثيلى، ( representational ) كه در ذات سنت علمى و فلسفى غرب ريشه دارد، دلالت مىكرد. آن لحنهاى حماسى در باب كشمكش سخت ميان هستى و بشريت همان پولموس، ( polemos ) هراكلتيوس كه هيدگر در طى سالهاى ميانى دهه سوم زندگىاش بيشتر مىپسنديد كه Kamp ترجمهاش كند از ميان رختبربست. هيدگر به جاى «اراده كردن» از «رخصتبه بودن (چيزى)»، ( Lettingbe ) سخن به ميان مىآورد و در اين نكته واژه Gelassenheit [وارستگى] را به كار مىبست كه يكى از كهنترين و مقدسترين پارههاى واژگان عرفاى راين لند، بويژه مايستر اكهارت، شمرده مىشد. «هستى» آن چيزى نيست كه تفكر بشرى را ياراى تصور يا درك و چنگ انداختن به آن باشد، بل امرى است كه تنها مىتواند به تفكر «اعطا» گردد. انديشهها به ذهن ما درمىآيند; ما آنها را تفكر و تصور يا خلق و ابداع نمىكنيم. انديشه همانا «عطيه» و «موهبت» است; رويدادى است كه ما را غافلگير و مسخر مىسازد; خطابى است كه ما را روياروى خود مىنشاند و خطابهاى است كه ما، منفعلانه، بدان گوش مىسپاريم. اما با اين همه، نقش آدميان نه رخوت و عدم تحرك كامل و تمامعيار، بل همكارى در پديدآورى هستى و گشوده ماندن نسبتبدان است. كارى كه انسان را ياراى انجام آن هست نه «اراده كردن»، بل «اراده نكردن» و تهيه و تمهيد عرصهاى براى پيدايى و ظهور هستى است. اين نه خاموشنشينى و عزلتگزينى، كه زهدورزى و پارسامنشى است. آن كردار سترگ و صعب برخاسته از نوعى «فقر روح» است. بحثى در باب جايگاه «كنش» و «اخلاق» در انديشه هيدگر درگرفت كه تا حال نيز تداوم و استمرار يافته است. بحثى كه مباحثات و مشاجرات وارد در ادبيات سنتى بر سر عرفان و كنش اخلاقى، را مجددا به عرصه نمايش مىآورد. كه اين نيز يكسره به حكايت «مريم و مارتا»ى آمده در كتاب مقدس و گفتگوهاى قرون وسطايى در باب شايانيها و مقتضيات نسبى و مربوط به هم «كنش»، ( Vita activa ) و «انديشه»، ( Vita contemplativa ) بازگشت دارد. براى بارى ديگر، چرخشى اساسى در تفكر هيدگر رخ نمود و اين بار نيز با اشارات مذهبى آشكار. آن خصم خشماگين مسيحيت در طول سالهاى جنگ كه خود زمانى يك پروتستان و زمانى ديگر يك كاتوليك دوآتشه بود ظاهرى عارفانه به خود گرفته بود. هيدگر با اين چرخش اخيرش، چنانكه خود گفت، به سرآغاز الهياتى خود باز مىگشت. به ياد مىآوريم كه وى در جوانى شديدا به عرفان قرون وسطايى دل بسته بود و عزم آن داشت كه كتابى درباره مايستر اكهارت بنگارد. او همچنين (در 1919) اعلام داشته بود كه در پى برگزارى يك سلسله درس گفتار در باب عرفان قرون وسطايى است; اما مقدمات آن دوره درسى، ظاهرا با ظهور جنگ جهانى اول مختل گشت و آن درسگفتارها هيچگاه ارائه نشد. روابط هيدگر در دوران پس از جنگ با متالهان كاتوليك و پروتستان، به گونه بهتآورى باژگونه شده بود. در محاكمههايى كه به فاصله اندكى پس از جنگ، به منظور پاكسازى افراد وابسته به جريان نازيسم برگزار شد، هيدگر، كه محاصره شده و احتمالا سقوطى جزئى را نيز تجربه كرده بود، ابتدا روى مددجوى خود را به سوى يار و مشاور قديمىاش، كنراد گروبر، اسقف اعظم فرايبورگ، گرداند; چرا كه گروبر به سبب اتخاذ موضع مخالف در برابر نازيها در حين جنگ (همان امرى كه هيدگر در طول آن سالها، هيچگاه مهر تصويب و تاييد بر آن ننهاده بود) به كسب احترام و بزرگداشت گستردهاى نايل آمده بود. اين چرخش به هيچ وجه دلالتبر بازگشت تفكر پسين هيدگر به ايمان دوران جوانىاش ندارد. بعد عرفانى تفكر پسين وى امرى است دقيقا و سراپا ساختارى و مربوط به اين تناسب معين: ارتباط و نسبت انديشه با هستى از حيثساختارى، همسان رابطه و نسبت روح با خداوند در عرفان دينى است. انديشه رو سوى هستى، و نه خدا، دارد. «هستى»، خدا نيست، اما تحقق آشكارگى است; حدوث حقيقت وجود و تعين تاريخ تجليات عصرى وجود از يونانيان نخستين تا اراده معطوف به قدرت است. هستى، در تعريف، بسا شبيه به تاريخ است; اما با دو تفاوت برجسته:1) تاريخ به سان تاريخ قيقتيا آشكارگى، يا وجوه و صورتهاى گونهگون هستى در سراسر اعصار انگاشته مىشود (همانند eidos ] »افلاطون، «روح» هگل و «اراده معطوف به قدرت» در مدرنيت اخير) كه البته با تاريخ سياسى، نظامى، اجتماعى و يا اقتصادى در تقابل است.2)تاريخ نه تاريخ بشر، كه از آن هستى است; تاريخى است كه تحت پيشگامى هستى در دهش و اعطا به انديشه و بازپسگيرى از آن، شكفته و پديدار مىشود. شان و مقام خدا در تفكر پسين هيدگر، كه بيشتر رنگ و بوى دينى و عرفانى يافته بود، مورد مباحثه و مشاجره فراوان واقع شده است. هيدگر از خدا و ايزديان سخن به ميان مىآورد; اما آن خدايى كه، از منظر يهودامسيحى، به فقدان فرمانروايى مطلق خويش بر تاريخ نشسته و صرفا به كاركرد تاريخ هستى تبديل شده است. بدينسان، ارسال، ( sending ) دورهاى ايزديان و عصر (ظهور و فرمانروايى) امر مقدس سپرى گشته و ما اكنون به انتظار خدايى جديد نشستهايم و چشم به ارسال تازه و غيرمترقبه فياضيت امر مقدس دوختهايم كه ظاهرا كاركردى از ارسال هستى است و نه خواست و مشيتخداوند. هيدگر در جايى، عصر از دست رفته امر مقدس را، همان روزگار دين يونانيان، عصر عهد عتيق، و زمانه موعظهگرى عيسى معرفى كرد كه به گونهاى تاريخ باورى، در باب راههاى متنوعى كه به وساطت آنها، امر مقدس خود را منكشف و متجلى مىسازد و يا اشكال گونهگون تاريخى به خود مىگيرد، اشاره داشت. البته، در اين طرز تلقى هيچكدام از آن راهها و اشكال، امرى مطلق قلمداد نمىشد. با اينحال، هيدگر در اين مكتوبات، رجحانى قاطع و محرز براى جهان يونانيان نخستين، براى تجربه و آلثيا، ( Aletheia ) (نامستورى، ناپوشيدگى، كشف المحجوب)»، و «براى تجربه ايزديان و خدايگان همچون مرتبه و پارهاى از مراتب چهارگانه عالم» قائل است. مراتب چهارگانه زمين، آسمان، ميرايان و ايزديان مفهومى عميقا هولدرلينى است كه هيدگر طى قرائتخود از طرح هولدرلين، مبنى بر شاعرانهگويى و شعرگونهسازى، ( poetizing ) عالم يونانى، فراچنگ آورد. بر اين رو، خدايى كه در نوشتار پسين هيدگر ظهور مىيابد، خدايى استبه ژرفى شعرى و شاعرانه و تجربه شاعرانه «جهان در مقام امرى قدسانى و قابل تكريم و تعظيم» است. اينسان خدايى، بيشتر شعرىكافركيشانه، ( pagan ) است تا يهودامسيحى و اخلاقىمذهبى. و خداوندى چنين، عملا هيچ نسبتى با آن خداوندى كه عيسى، پدر، ( abba ) ش خواند، يا با «مذهب صليب» بدانگونه كه هيدگر در لوتر يافت، ندارد. در حقيقت، نوشتارهاى پسين هيدگر بيشتر اشارتگر و يادآور نوعى «بوداگروى»، گونهاى «بزرگداشت و احترام متاملانه و خاموش جهان» هستند، تا يهوديتيا مسيحيت. البته قابل درك است كه متالهان مسيحى علاقه و گرايش قابل توجهى به مكتوبات پسين هيدگر نشان داده، بسا كه از آبشخور آن نوشتهها، كام انديشه خود را تازه كردهاند. اين نوشتهها در حكم نشان و اثرى هستند از گفتمان عميقا هرچند نوعا دينى هيدگر در باب دهش و دريافت، فيض و فياضيت، نجات و خطر، خطاب و اجابت، فقر و گشودگى، پايان دوران و آغازى جديد، و راز و باز پسروى; همواره با درونمايههاى نوينى از خداى مقدس حقيقى، موج تازهاى از متالهان پروتستان پسا بولتمانى سر بركردند كه به فراسوى الهيات وجودى بولتمان راه بردند و موضعى اختيار نمودند كه بازتاباننده چرخش و رهيافتخود هيدگر به وراى تحليل وجودى بود. اين متالهان از انديشه هيدگرى تاريخى بودن، ( historicality ) و زبانمندى، ( linguisticality ) هستى، دريافتى دقيق به دست آوردند و در مطالعات و كارهاى الهياتى خود به كار بردند. شخصيت اصلى و برجسته اين جنبش پسابولتمانى «هاينريش ات» است. وى كه شاگرد كارل بارث است و آثار بولتمان را نيز به گونه گستردهاى ژرفكاوى نموده، در اثرش با عنوان «انديشه و هستى»، ( Denken und Sein ) در 1959 دقيقا نماياند كه وازنش و طرد انسان باورى، ( humanism ) از سوى هيدگر لاحق، امكانات جديدى براى الهيات فراهم نمود. اين اثر اعتراضات ديرپاى كارل بارث به بولتمان (و «هستى و زمان» هيدگر) را به ديده تاييد مىنگرد و بيانگر آن است كه الهيات بارث مبنى بر برترى و اولويتخداوند، در واقع با رويكرد هيدگر لاحق به هستى سازگار و همراه شده است. نزد ات، الهيات از درون تجربه ايمان مىبالد و مىخيزد و امرى متعلق به حوزه عينيتيافتگى الهياتى علمى نيست، همچنان كه به نزد هيدگر، تفكر از درون تجربه انديشه، از ژرفناى تجربه هستى از سوى انديشه سر برمىكند و سخن مىگويد. ات، در ادامه، «تاريخ رستگارى» را به مثابه «تاريخ آشكارگرى» تفسير مىنمايد كه اين با انگاره هيدگرى تاريخ آشكارگرى هستى، قياسپذير است. او همچنين تصور هيدگر از «زبان همچون فراخوان و ندا» را در تفسير زبان كتاب مقدس استخدام مىكند. در اين امر، براى مثال، عبارات عهد جديد در باب رستاخيز نه چونان بيانات گزارهاى امور واقع، بل همچون فراخوانى به شيوه نوينى از بودن، ملحوظ مىگردد. كار ات و تمامى تاثير هيدگر لاحق بر تفكر الهياتى، در كتابى با عنوان «هيدگر لاحق و الهيات» به آمريكا گام نهاد. هيدگر در 1959، در ديدارى با ماربورگىهاى سابق، يك روز تمام در خصوص نسبت ميان انديشه پسين خود و ايمان مسيحى به بحث پرداخت و در آن اظهار داشت كه گرچه انديشه وى خداى مابعدالطبيعه را از كرسى حكمفرمايى فرو كشيد و بيرون راند، اما اين به هيچ روى با (برقرارى و حفظ) نسبت و رابطهاى غير مابعدطبيعى با خدا ناسازگار نيست. دستاورد «تفكر» براى الهيات، دستشستن از انگاشتخدا در مقام علت اولى و علت موجده و مبقيه عالم، و در عوض، رويكرد به خدايى است كه بتوان در پيشگاهش زانو زد، يا به سماع و پايكوبى پرداخت. وى اينسان «خدايى» را «خداوند مقدس و متعال حقيقى» مىداند و مىخواند. و اين دستور پاسكال، به چشم فروهشتن از خداى فيلسوفان به سود خداوند ابراهيم و اسحاق، را تداعى مىكند. اين صورتبندى كاملا باز و فراخى از نسبت تفكر با ايمان دينى، و طريق قطعى و دقيقى بود كه ات برگرفت و به بسط آن دستبرد. اين راى، همچنين به شيوهاى جالب و مؤثر از سوى ديگر متاله فرايبورگ، برنارد ولت، در جانب مذهب كاتوليك برگرفته شد. به باور ولت، فرايافت هيدگر از تاريخ هستى، همانا بازگوى قصه تيره و تار سازى فنآورانه زمينى است كه در آن، سايه پندار سرورى آدمى نور ظهور و نمود خداوند را فرا مىگيرد و فرو مىنشاند. آن «آغازى ديگر» وارد در بحث هيدگر، نشان از [فرا رسيدن] عصر نوين [ظهور و استيلاى] امر مقدس دارد. دورانى كه در آن، خداوند به حقيقتخدا باشد و خدايى كند. ولت، همچنين با حساسيت والايى در خصوص مايستر اكهارت و انگاره «وارستگى» به نوشتن پرداخت و مقالهاى عالى در مقايسه هيدگر لاحق، مايستر اكهارت و توماس آكويناس (همو كه مايستر اكهارت، كرسى دومينيكن وى را در پاريس تصاحب كرده بود) عرضه كرد. مارتين هيدگر در 1976 در هشتاد و ششمين سال زندگى خود درگذشت. پيكر وى در محوطه كليساى كاتوليك در مسكرش، ميان مادر و پدرش به خاك سپرده شد. به درخواست هيدگر، مراسمى طبق آيين كاتوليك از سوى برنارد ولت در كليساى سن مارتين (همانجا كه پدر هيدگر منصب خادمىاش را داشت و مارتين نوجوان نيز در محل كار وى در زيرزمين همان كليسا، گهگاه به بازى مىپرداخت) برپا شد. ولت كه همشهرى هيدگر نيز بود در مدح و تمجيد وى سخن راند. وى، بدرستى، اظهار داشت كه انديشه هيدگر كه در پيكر اين قرن لرزشى افكنده، هماره پويا، جويا و در راه بود. او اينگونه «در راه بودن» را با انگاره انجيلى «جوينده به فرجام، يابنده است»، مربوط ساخت: او، همانكه مىجويد كه شايان آن است تا بر تارك حيات و انديشه هيدگر نقش بندد. او، همان كه مىيابدكه مىتواند همان پيام پنهان و رازآميز درگذشت وى باشد. آيا هيدگر با ابراز اين نكته در نوشتار «در راه به سوى زبان»، كه آينده وى از اندوخته «آغاز الهياتى»اش تهيه و تامين مىشود، چرخهاى كامل را طى كرده بود؟ آيا چنان فرجام كاتوليكمآبانه، تكرار آغاز كاتوليكى وى بود؟ آيا اين چرخشى نهايى در طريق تفكر بود؟