اصول عدالتسياسي
سيد صادق حقيقت درآمد بحث
از مهمترين مباحث موجود در فلسفه سياسي، اصل عدالت ميباشد. شايد بتوان گفت همه فلاسفه سياسي به نحوي به بحث عدالت پرداختهاند. گستره زماني اين بحثبه درازاي انديشههاي سياسي از عصر كلاسيك تاكنون ميباشد. مهمترين مساله در بحث عدالت، قابل دفاع ساختن روابط نابرابر در جامعه است. از نظر حقوقي، عدالتبه تصميمگيريهاي قانوني و منصفانه تعبير ميشود. از ديدگاه فلسفه سياسي، عدالت، صفت نهادهاي اجتماعي است نه افراد. اصل اوليه اين است كه حقوق افراد در جامعه به نحوي بايد سامان داده شود. به ديگر بيان پس از اثبات لزوم تشكيل جامعه و ورود فرد به آن، بايد قبول كنيم كه ثروت و قدرت به نحوي بايد بين مردم توزيع شود. اين كه چه سيستم اقتصادي و اجتماعي يا چه نهاد و قانوني عادلانه يا ناعادلانه هستند، كاوشي عميق در حوزه فلسفه سياسي را ميطلبد. ارسطو، آگوستين، كانت، ماركس، جان رالز و هابرماس، پاسخهاي متفاوتي براي سؤال بالا طرح مينمايند. در مباحث فلسفه سياسي ميتوان علل گرايش هريك از انديشمندان به تفسير خاصي از عدالت را مورد دقت و بررسي قرار داد. در تعريف و تفسير عدالت نيز گرايشهاي متفاوتي وجود دارد كه برخي از آنها عبارتند از: احترام دقيق به شخص و حقوق او (1) ، دادن حق هركس برحسب استحقاق او (2) ، مساوات در برخورداري از مواهب طبيعي و امكانات اجتماعي، مساوات افراد به تناسب كار و استعداد، تساوي در استفاده از امكانات اوليه و تساوي در مصرف. بحث عدالت در حوزه مباحث فلسفه سياسي قابل طرح است. «علوم سياسي» تا قرن نوزدهم واژه عامي بود كه فلسفه سياسي را نيز شامل ميشد. در علم سياست مبنا و بستر استدلالها، شكل علمي دارد و از روشهاي علوم تجربي تغذيه ميگردد. در فلسفه سياسي، مبنا و بستر مباحث، شكل عقلي دارد. فيلسوف سياسي وقايع آينده جوامع را در زمان حال به شكل عقلي تصور مينمايد و به بهتر بودن نظام خاصي راي ميدهد. براي مثال، هگل نه براساس گامهاي مشخص در علوم تجربي، بلكه براساس سيري عقلاني، دولت مطلقه را نتيجه ميگيرد. از مهمترين مسائلي كه در فلسفه سياسي مورد كاوش قرار ميگيرد، ميتوان به بحث عدالت ، فهم پديده دولت، ارتباط فرد و جامعه، كيفيت عمل حاكمان، توزيع يا تمركز قدرت و ثروت و مباني مشروعيت اشاره نمود. پرداختن به اين گونه مسائل براي هگل و افلاطون از طريق قياسي و عقلي، و براي رالز به شيوه فردي و غير قياسي صورت ميگيرد. از زماني كه شيوههاي علمي و كمي در علوم انساني و علوم سياسي مؤثر افتاد،بر اساس اصول هشتگانه انقلاب رفتاري، قضاياي ارزشي و تجربي از هم تفكيك شد. در اين دوران فلسفه سياسي به پايينترين سطح خود رسيد و اعتبار خود را نزد دانشمندان علم سياست از دست داد. در انقلاب مابعد رفتاري كه از سال 1968 آغاز شد، گرايشي جديد به فلسفه سياسي و احياي مجدد آن ايجاد شد. در اين شرايط است كه «نظريه عدالت» جان رالز جايگاهي ويژه پيدا ميكند. وي توانستبه نحو شايستهاي فلسفه سياسي را در قرن بيستم احيا نمايد. تفسير عدالت و اصول آن در حوزه فلسفه سياسي، بدون داشتن ديدگاهي صحيح و واضح نسبتبه مفاهيم مشابهي مثل آزادي، برابري، لوگوس، فضيلت مدني و مصلحت عمومي امكانپذير نيست. مباحث مذكور، ارتباطي سيستماتيك با هم دارند، هرچند ممكن است تبيين يكي از آنها اولويت و تقدم ذاتي بر ديگري داشته باشد. در بحثحاضر ابتدا مروري اجمالي بر تطور مفهوم و مفاد عدالت در دوران كلاسيك، قرون وسطي، رنسانس، عصر روشنگري و قرن بيستم خواهيم داشت و سپس بحث اصلي خود، يعني اصول عدالت از ديدگاه جان رالز، را طرح مينماييم و به نقد اجمالي آن ميپردازيم. الف) سير تاريخي بحث عدالت ( Dikaiosune )
عدالت در انديشه سياسي كلاسيك
ما در آستانه قرن بيستويكم از اين جهتبه انديشه سياسي كلاسيك و بعد از آن بها ميدهيم كه اولا ريشه بسياري از مسائل و مشكلات موجود، بويژه در فلسفه سياسي، به آن زمان برميگردد و آشنايي با سير تطور و دامنه يك بحثبه خودي خود ميتواند ما را با حقايق جديدي آشنا نمايد. ثانيا فهم نظريههاي جديد منوط به فهم صحيح انديشه كلاسيك است. به عبارت ديگر براي فهم نظريات جديد چارهاي جز درك و بررسي فلسفه كلاسيك نداريم. ويليام، تي بلوم در مورد نگارش كتابهايي همچون «نظريههاي نظام سياسي» ميگويد: «مطالعه آثار كلاسيك به فهم نظريههاي معاصر سياسي ياري ميدهد و پژوهشگر ميتواند با رجوع به فلسفه كلاسيك، رهنمودهاي اخلاقي و سياسي فراواني پيدا كند. هدف از مطالعه آثار كلاسيك بازگشتبه حقيقت فلسفي و سنت كلاسيك نيست، بلكه يافتن رگههاي حقيقت در فلسفه كلاسيك و فلسفه حاضر است. جهانبينيها مدعي تمام حقيقتاند امري كه صحت ندارد اما در هر حال هر جهانبيني گوشهاي از حقيقت را به ما نشان ميدهد. (3) » بهرحال به اين دلايل است كه ما به شكل گذرا سير تطور مفهوم عدالت را، به عنوان يكي از كليديترين مفاهيم فلسفه سياسي، طرح مينماييم. عدالت از ديدگاه افلاطون استعدادهاي همگون، اصول، معتقدات اخلاقي، فضيلتي انساني و عمل پيوند دولتهاست. او ميگويد: قدرت و مهارت از عدالت نقش مهمتري را برعهده دارند، ولي آنچه هست اين است كه بايد «حسن در مجموع» را در نظر گرفت. عدالتحكم ميكند فيلسوفان، شاهي كنند و هر طبقهاي به حكمراني نبايد برسد. در انديشه افلاطون، عدالتبا نظم اجتماعي ربطي وثيق دارد. مردم بايد بتوانند نهادهاي اجتماعي را تحول بخشند كه زندگي بسامان و خوب تنظيم شده و صلح مدني و داخلي را ايجاد كند. افلاطون در مكالمه منزل سفالوس ابتدا عدالت را امري فردي يا خصوصي تلقي ميكند. سپس با ارائه نقصهاي اين نوع تفكر، نظريات سوفيستي ارائه ميشود. تراسيماخوس ميگويد: عدالت ، همان خواست اقوياست. او از اخلاق عمومي و نه فردي سخن ميگويد و اقويا را كنترلكنندگان فرايندهاي جامعه ميداند. افلاطون به تعريف سوفيستي ايراد دارد چون آن را تعريف غايتگرايانه حكومت ميداند. افلاطون عدالت را با استفاده از ارتباط جامعه (پوليس) و فرد تعريف ميكند و در حقيقتبحث را به انواع حكومتها ميكشاند. (4) عدالت اجتماعي از ديدگاه افلاطون اين است كه هر ارگان وظايفش را در نيك شهر در هماهنگي كامل با ديگران انجام دهد. (5) از اينجاست كه ميتوان دريافت كه عدالتبراي افلاطون حالت محوري دارد و با مفاهيمي همچون حكومتخوب، فضيلتخويشتنداري، خرد و شجاعت در ارتباط است. او حتي ارتباط حكومتها با هم را توسط اصل عدالت توضيح ميدهد. عدالت از ديدگاه ارسطو، همانند افلاطون، امري فطري و ناشي از حس مشترك است. سوفسطائيان ضرورت وجود عدالت و اصول اخلاقي را انكار نميكردند، بلكه قبول نداشتند موجب علو بشر باشد. ارسطو عدالت توزيعي را در مقابل عدالت تبادلي مطرح كرد. در عدالت تبادلي، مساوات مطلق رياضي حاكم است، به شكلي كه امكان مبادله هريك از طرفين با شيء ثالث وجود دارد. در عدالت توزيعي ( Distributive Justice ) فرض اوليه، عدم مساوات انسانها در مسائل اجتماعي و استعدادهاست. از اينجاست كه ميتوان پي برد، ملاك اصلي در عدالت، استحقاق است و بنابراين عدم مساوات، امري بديهي و مسلم مينمايد. عدالت توزيعي به مفهوم كميابي ( Scarcity ) مربوط است. از آنجا كه منابع در هر زمينهاي محدودند و هركس برحسب استعدادهاي خود استحقاق دارد، بايد عدم مساوات را بپذيريم. خير سياسي نزد ارسطو به عنوان كمال و آموزه علل چهارگانه مطرح است. محور انديشه او هم مثل افلاطون دولتشهر است. نظام جمهوري از ديدگاه او بهترين نوع نظم را تضمين ميكند. ارسطو براساس فرضيه طبقه خود ميگويد: چون انسانها مساوي خلق نشدهاند، هركس در طبقه خاصي قرار ميگيرد. او همانند افلاطون به بردهداري خانوادگي اعتقاد داشت. تفكرات لاتيني بشدت از ارسطو متاثر بود و به طور مثال، سسيرون عدالت توزيعي را پذيرفت. عدالت در قرون وسطي
در قرون وسطي قانون، يك مولود آسماني و در همه جا حاضر ( Omnipresent ) بود. شاه چون بر طبق قانون حكومت ميكرد، محكوم به حكم قانون بود. رواج فرضيه گلاسيان موسوم به آيين دو شمشير در قرن چهاردهم بالا گرفت. مشاجره قرن يازدهم و تفكرات آگوستين، استقلال كليسا را نتيجه داد. اين فكر كه قدرت سياسي ناشي از قدرت روحاني است، ظاهرا اولين بار توسط اوتوريوس در سال 1123م. ايراد شده است. (6 ) سه اصل مورد نظر كاتوليكها در اين دوره چنين است:1.هر قدرتي ناشي از خداست.
2. بين حق خدا و قيصر بايد تفكيك نمود.
3.تبعيت از فرمانروايان واجب است.
آگوستين با شرح اين سه اصل و بيان وظايف شهر خدا در دنيا، صلح و عدالت را نتيجه ميگيرد. او واقعگرا بود و بيعدالتي را گريزناپذير ميدانست. نتيجه چنين سخني، نسبيت عدالت و افراط در واقعگرايي بود. وي عدالت را به مطابقتبا نظم تفسير ميكرد و اعتقاد داشت كه در شهر دنيا نميتوان دستورالعملي خاص صادر كرد. بلوم ميگويد: «آگوستين نظام مطلوب اين جهاني را تا حد يك نظم محدود فايدهگرايانه تنزل ميدهد. اين نظام به روح و معنويات كاري ندارد. چنين به نظر ميرسد كه آگوستين فرض را بر بيدادگري فاحش فرمانروايان نهاده و بر آن است كه از اين قدرت در راه بهرهكشي استفاده ميشود. به قول نيبور واقعگرايي او به افراط كشيد و تمايزي بين دولت مشترك المنافع او با دستهاي راهزن وجود ندارد. (7) » به عقيده او واقعگرايي راينهولد نيبور، مورگنتا، تامپسون و كيسينجر، در راستاي واقعگرايي آگوستيني قرار دارد. (8) آكويناس دولت را مانند جامعه، امري طبيعي ميدانست. دولت، كارگزار فضيلت اخلاقي به مفهوم ارسطويي است و مفهوم بنيادين عقل عملي خير و خوبي است. رگههاي واقعبيني و فايدهگرايي در كشف مفهوم عدالت در انديشه آكويناس مشاهده ميشود، چرا كه او ميگويد مهم نيست كه، قانون چقدر خوب است; مهم آن است كه چقدر شانس اجرا شدن دارد. بهترين نوع حكومت را خدا مشخص كرده است: نظام سلطنتي كه مردم در آن مشاركت ميكنند (پادشاهي مشروطه). به طور كلي ميتوان گفت عدالت در قرون وسطي با قانون طبيعي و وحي الهي توجيه ميشد.
عدالت در دوره رنسانس
در اواسط قرن پانزدهم كه قدرت مطلقه پاپ شدت گرفت و اختلافات اشراف و پارلمان و كليسا زياد شد، سلاطين حداكثر استفاده را براي تقويت فرضيه دولت ملي نمودند. تحولات اخير، يعني رشد بورژوازي و افول فئوداليسم و اثبات ناسيوناليسم، در انديشه ماكياولي در اين دوران ظاهر شد. فرض اوليه او خودخواهي مطلق انسان است. او استبداد را براي تشكيل حكومت و رفورم ضروري ميداند. تاريخ از نظر او دوري است، ولي انسانهاي قوي بر «شانس» پيروز شده، موقتا آن دور را ميشكنند. او خير شهر زميني را قدرت، شكوه و رفاه مادي ميدانست و اگر از «فضيلت» سخن ميگفت، جز اين در نظر نداشت. عدالت در انديشه ماكياولي با فضيلتبه معناي قدرت سياسي پيوند خورده است. نزد ماكياولي اخلاق از سياست جدا ميشود و نوعي نسبيت در تعريف عدالتبوجود ميآيد. عدالت داراي اصول مشخصي در عالم واقع نيست، بلكه مصالح و فضيلت، كيفيت آن را مشخص مينمايد. سخي و امين و مذهبي بودن شهريار اهميت ندارد، فقط بايد او خود را داراي چنين صفاتي وانمود كند! از متفكراني كه از ماكياولي متاثرند، ميتوان پارهتو، هابز، موسكا، ميخلز و متفكران مكتب شيكاگو را نام برد. ماكياولي فيلسوف سياسي نبود، ولي تاثيري بسزا در ديگر متفكران سياسي و علم سياست داشت. عدالت در عصر روشنگري
از مشخصات اول قرن 17 ميلادي، آزاد شدن فلسفه سياسي از تئولوژي بود. در اين دوران علم به شكل عام و سياستبه شكل خاص پيشرفت كرد. گروسيوس با نگارش «حقوق جنگ و صلح» مدعي شد كه حقوق فردي براساس حقوق طبيعي است، ولي چون انسان ميخواهد اجتماعي زندگي كند، اين حقوق محدود ميشود. حقوق بينالملل به طور كلي بايد از تئولوژي منفك شود. بدين ترتيب است كه شرايط براي مطرح شدن نظريه قرارداد اجتماعي آماده ميشود. عدالت در اين نظريه تا حد ممكن زميني و مردمي ميگردد. هابز با اهل كليسا عملا درگير شد و نتيجه قرارداد اجتماعي او نموليبراليسم در انگليس، فرديت (و دموكراسي غربي) و جانشين شدن قدرت حقوقي به جاي قدرت الهي و اخلاقي و طبيعي و مذهبي بود. (9) با توماس هابز، مفهوم محوري فلسفه سياسي از «فضيلت» به «آزادي» منتقل شد و تاكنون نيز بر همين روال باقي مانده است. (10) هابز عدم توافق در مورد «خير» و «فضيلت» را ريشه جنگهاي دوران خود ميدانست. طبيعتگرايي لاك و روسو بسيار لطيفتر از هابز است. روسو از مشاركت مردم آزاد براساس اراده عمومي سخن ميگويد. او مفهوم فضيلت را در چهارچوب عنوان آزادي مطرح مينمود. به هر حال عدالت در اين دوران، تفسيري مردمي و زميني دارد و به هيچ وجه مبتني بر حقوق الهي و طبيعي و مذهبي نيست. از ديدگاه هابز عدالت عبارت است از اجراي تعهداتي كه فرد از روي نفعطلبي به اجراي آنها رضايت داده است. هيوم هم عدالت را در تامين منافع متقابل ميديد. كانت، بحث فضيلت را با استدلال قويتري مطرح ميكند. انسان كانتي مطيع قانون و حق مطلق است و نميتواند مؤمن نباشد. چنين انساني معتقد به زندگي با ديگران براساس احترام است قوانين را در مورد خويش نيز اجرا مينمايد. اصل قاطعانه و آمرانه كانت آن است كه بايد چيزي را ارجح بدانم كه هركس به جاي من بود به اين نتيجه ميرسيد. كانت اصول اخلاقي را موضوع انتخاب عقلايي ميداند و ميگويد قانون و قوه مقننه چيزي جز اصول اخلاقي نيست. در جامعه، اصول اخلاقي بايد مورد توافق همگان قرار گيرد. اصل مساوات و آزادي نيز بايد مد نظر همه مردم باشد يا، دست كم از جانب آنان، محترم تلقي شود. عدالت كانتي مفهومي است كه انسان به عنوان موجودي عقلاني به آن ميرسد و جنبه الهي و آسماني ندارد. در جامعهاي كه روسو براي ما طراحي كرده، نابرابريها هنوز وجود دارد و اين احساس به ما دست ميدهد كه جامعه در تامين منافع درازمدت مردم ناكام مانده است: «او (ثروتمندي كه در صدد فريب ضعفاست) ميگفتبياييد از ناتوانان در برابر ستم حمايت كنيم. جلو جاهطلبان بايستيم و اموال و دارايي هر فرد را تضمين كنيم. بياييد قواعد داد و صلح را برپا داريم و همگان را بدون استثناء تابع و متعهد به قوانين سازيم، قوانيني كه تا حدي از مفاسد ثروت بكاهد و آن را تعديل كند. (11) » روسو سپس ادامه ميدهد كه «ضعفا پذيرفتند و همگي داوطلبانه زنجير به پاي خود بستند». از اين رو عدالت روسويي هم هرچند جذاب مينمايد، ولي در عمل، خود او را هم راضي نميكند. البته نميتوان انكار كرد كه نظريه قرارداد اجتماعي او به هرحال قدرتهاي مطلقه را مشروطه كرد و نقش مشاركت مردم در امور سياسي و اجتماعي را بالا برد. دموكراسي آمريكا و فيلسوفاني همچون جان ديويي خود را مديون لاك و روسو ميدانند. سوسياليسم و اصل عدالت
مهمترين مساله در بحثحاضر، ارتباط آزادي و برابري است، در نظامهاي ليبراليستي و كاپيتاليستي، برابري تحت الشعاع آزادي قرار ميگيرد در حالي كه در سوسياليسم و ماركسيسم برابري بر آزادي ارجحيت دارد. انسان ماركسي، موجودي نوعي است . اين تفكر با انديشه افلاطون سازگار، و با «اصل فرديت» دوران مدرنيته، ناسازگار است. در اين قالب است كه آزادي در انديشه ماركسيسم از آزادي مدرنيته فاصله ميگيرد. انسان به عنوان موجودي آزاد و كلي توليدكنندهاي خلاق و آفرينشگر است كه به صورتي هماهنگ از طريق كار خلاقانه و آزاد با طبيعت و با ساير همنوعان و با خودش يگانه ميشود و زندگي مولد، زندگي انواع است. انسان غني در اين تفكر، واحد انساني است. نفي نفي يعني گذار از مالكيت جماعتي و اشتراكي به سوي شكل جديد سازمان اجتماعي اشتراك در فراواني و وفور (12) . ولي چرا ماركس با تقسيم ثروت به شكل كشورهاي سرمايهداري مخالف است؟ او در قالب طنز جواب اين سؤال را ميدهد: «پول ميتواند اثرات زشتي را از بين ببرد و من زيباترين زنان را براي خود ميتوانم بخرم. من شخصا لنگ هستم ولي با پول ميتوانم 24 پا براي خود بخرم. پس من لنگ نيستم! من بد، نانجيب، غيرقابل اعتماد و كودن هستم، اما پول شرافت دارد و به صاحب خود نيز شرافت و نجابت ميبخشد. با اين حساب آيا پول تمامي نقاط ضعف مرا تبديل به عكس آنها نميكند؟ (13) » پس عدالت نزد ماركسيستها با توزيع ثروت، نفي مالكيت، تحتالشعاع قرار گرفتن آزادي و اصالت كلگرايي مرتبط است. اگر سوسياليسم را بخواهيم به معناي عام به كار بريم، (14) ميتوان تمايلات توزيع عادلانه ثروت را حفظ و نفي مالكيتبه شكل مطلق را حذف نمود. براساس سوسياليسم علمي پرودن، عدالت مفهومي مجرد نيست و در قانون و طبيعت و جامعه وجود دارد. عدالتسوسياليستي در مقابل عدالت توزيعي قرار ميگيرد كه از زمان ارسطو به بعد مطرح بوده است. فرض اوليه در عدالت توزيعي، عدم مساوات استعدادها و استحقاقهاست. نتيجه چنين فرضي، قبول عدم مساوات در توزيع ميباشد. سوسيال دموكراسي و عدالت
سوسيال دموكراسي بر آن است كه تضاد آزادي و برابري را از راه التقاط سرمايهداري و سوسياليسم حل كند. به همين جهتبر دموكراسي در كليه زمينهها تاكيد دارد و در عين حال ابزارهايي را براي توزيع عادلانه درآمدها، همانند وضع ماليات بر درآمد و تامين حداقل معيشتبراي مردم، در نظر ميگيرد. در واقع سوسياليسم در اين مكتب مربوط به اقتصاد، و دموكراسي مربوط به سياست ميشود. سوسيال دموكراسي در كشورهاي اسكانديناوي در دامنه مفهومي خاصي مورد قبول قرار گرفته است. «سوئد با دارا بودن نظام سوسيال دموكراسي به لغو سرمايهداري راي داده است.» (15) اين گرايشها در احزاب سوسيال دموكرات كشورهاي غربي نيز مشاهده ميشود. «سوسيال دموكراسي نوعي رفرم در ماركسيسم است و نمودهايي از انديشههاي دموكراتيك را نيز در بر دارد. مالياتهاي مربوط به تجارت و صنعت ميتواند ضامني براي عدالت تلقي شود. دولت رفاهي ممكن است توزيع مجدد را به همراه آورد، ولي ضامن تامين برابري نيست. اقتصاد كشورهاي اسكانديناوي مخلوطي است از كاپيتاليسم و اقتصاد ملي. البته غلبه با اصل برابري و توزيع ثروت است. (16) » البته سوسياليزم و سوسيال دموكراسي داراي ابهامي خاص است: «اگر سوسياليزم را به تئوري سياسي كه هدف آن مالكيتيا نظارت جامعه بر وسايل توليد يا سرمايه و زمين و... و اداره آنها به نفع عموم تعريف كنيم، بسياري از نظامهاي سوسياليستي را شامل نميشود. تعريف واحدي براي سوسياليزم امكانپذير نيست. مهمترين عنصر در سوسياليزم، تقدم منافع عمومي بر فرد است. سوسياليزم دموكراتيك متمايل به ملي كردن صنايع كليدي است و با مالكيتخصوصي در رشتههاي ديگر ضديتي ندارد. (17) » در نظام سرمايهداري، فاصله طبقاتي، دستمزدي بودن عدهاي از مردم، اكميتسرمايهها و كنترل سياست توسط سرمايهداران، ساختاري شده است. عدالت اقتصادي در چنين نظامي تضمين شده نيست و فاصله طبقاتي تا بينهايت ميتواند ادامه پيدا كند. نظام اقتصادي سوئد به عنوان يكي از موفقترين نظامهاي سوسيالدموكراسي، مشكل فوق را حل كرده است. دو ابزار مهم اقتصاد اين كشور، مالياتهاي تصاعدي و تامين اجتماعي براي مردم است. ب) اصول عدالت رالز
تا اينجا مروري هرچند مختصر بر تحول انديشه و اصل عدالت از عهد كلاسيك تا قرن بيستم داشتيم. جان رالز به عنوان احياگر فلسفه سياسي در نيمه دوم قرن بيستم، بهترين و مفصلترين بحث را راجع به عدالت در كتاب [ A Theory of Justice ] طرح نموده است. وي در سخنرانيهاي خويش از 1978 تا 1989 كه مجموعه آنها در Political Liberalism (به سال 1993) چاپ شد، به اعتراف خودش جرح و تعديلاتي در نظرات قبلياش پديد آورد. جان رالز، استاد دانشگاه هاروارد، يكي از تئوريسينهاي بزرگ اين قرن به شمار ميرود. رابرت دال ميگويد رالز توانست نقطه اتكاي ارشميدسي عدالت و فلسفه سياسي را كشف كند. كتاب «فيلسوفان سياسي معاصر» (18) ، بحق، «نظريه عدالت» رالز را پيچيده، عظيم و جاهطلبانه ميداند. در سال 1972 آوازه شهرت رالز در جهان علمي طنينانداز گرديد و برخي او را تا حد افلاطون و كانتبالا بردند. از جمله هفتهنامه نيويورك تايمز كتاب او را يكي از مهمترين پنج كتاب سال 1972 معرفي كرد. (19) اهميت «نظريه عدالت» رالز
انقلاب رفتاري و اصول هشتگانه رفتارگرايي ( Behaivoralism ) در اواسط قرن بيستم، علم سياست را در مقابل فلسفه سياسي تقويت كرد و روشهاي علوم تجربي را به علوم انساني سريان داد. فلسفه سياسي كه همواره با قضاياي هنجاري روبرو بوده، در اين دوران با افول ويژهاي روبرو شد. فلسفه سياسي در مرحله مابعد رفتاري كه تقريبا با سخنراني ديويد ايستون در مؤسسه علوم سياسي آمريكا در سال 1968 آغاز گرديد، مجددا احيا شد. جان رالز مهمترين احياگر نظريه عدالت و فلسفه سياسي در اين دوران است. كتاب «نظريه عدالت» او كه قبلا به شكل مقالاتي مطرح ميشد، در سال 1972 به زير چاپ رفت هفتهنامه نيويورك تايمز معتقد است كه استلزامات سياسي اين كتاب، اثر فوقالعادهاي بر زندگي ما دارد. هدف اين كتاب ارائه پايهاي منسجم براي مفهوم عدالت است. مفاهيم جديد اين كتاب در تخالف صريح با يوتليتاريانيسم (منفعتگرايي) جرمي بنتهام قرار دارد. رابرت دال ميگويد بلافاصله پس از انتشار كتاب «نظريه عدالت»، عنوان زيربناي فلسفه سياسي به آن داده شد. او نقطه آغاز خوبي براي بحث داشت. ارشميدس ميگفت اهرم بينهايت طويلي، با نقطه اتكاي صحيحي از آن بدهيد تا جهان را به حركت درآورم. رالز، نقطه ارشميدسي را پيدا كرده بود تا اهرم فلسفه سياسي را روي آن قرار دهد. (20) براي درك اهميت كتاب رالز ميتوان وضعيت فلسفه سياسي در قرن بيستم را مورد ملاحظه قرار داد. تا نيمه اول قرن بيستم و آغاز نيمه دوم آن، فلسفه سياسي يا تئوري سياسي به معناي امروزي آن (بحث و فحص درباره مفاهيم و نظريات سياسي) وجود نداشت، و آنچه به نام تئوري يا فلسفه سياسي خوانده ميشد، تفسير و نقد نظرات فيلسوفان سياسي از زمان سوفيستها تا آغازقرن بيستم بود. فلسفه سياسي در اين دوران، بشدت، هنجاري بود و به سؤالهايي مثل غايات حكومتها و دولتها يا ابزارهاي رسيدن به چنين اهدافي، پاسخ ميداد. اصولي كه در «بايد»ها و «نبايد»هاي اخلاقي به عنوان مرجع معرفي ميشد، بدين ترتيب است: 1. وحي الهي مثل ده فرمان موسي(ع). 2. وحي الهي به شكل غيرمستقيم در قالب تورات و مانند آن. 3. آگاهي كه به سبب وحدت مرموز با كوسموس (كل جهان) در يك وضعيت استثنايي حاصل ميشود (مثل مكاشفه). 4. شهود عقلاني. 5. احساسات ( Feelings ) . 6. تجربيات شخصي يا عمومي. 7. عقل سليم بشريت ( Common Sense ) . 8. عقل. از آنجا كه قضاوت اخلاقي ممكن استبر يكي از منابع و مراجع فوق، تكيه داشته باشد، اقناع مخالفين احتمالا امري محال يا غريب به نظر ميرسد. رالز با توجه به رواج تجربهگرايي در علوم انساني بويژه در دهههاي 50 و 60، شيوهاي عقلي و اقناعي براي يافتن اصول عدالت در فلسفه سياسي ارائه نمود. سه جنبه مهم كتاب او عبارت است از: 1. اثبات اصول اخلاقي و رد فايدهگرايي (يوتليتاريانيسم) 2. ارائه رويهاي براي رسيدن به اصول عدالت 3. ارائه اصل عمومي و دو اصل عدالتبه عنوان تفكري نوين در فلسفه سياسي جان چاپمن فيلسوف سياسي در نشريه سياسي آمريكا مينويسد: «نظريه عدالت رالز، دستاورد درجه اولي است، چون اهميتش در آن است كه با اصول ليبرالي آزادي، برابري و برادري دمساز است. اين كتاب بالاترين معيار ليبراليسم است. بار ديگر قانونگذاري در ميان ما پيدا شده است. (21) » هرچند كتاب رالز مورد استقبال ليبرالها واقع شد، و آن را مهمترين اثر ليبرالي پس از جان استوارت ميل ناميدند، ولي همان گونه كه خواهيم ديد عناصري از سوسياليسم نيز در اين نظريه يافت ميشود. رويه دستيابي به «اصول عدالت»
رالز ابتدا به چگونگي تشكيل هيات اجتماعيه ميپردازد. در پيمان اجتماعي ميتوان افراد را فارغ از قيود مربوط تصور كرد. مقصود اين نيست كه تدوين و كشف اصول عدالت از نظر زماني بر پيمان اجتماعي تقدم دارد. افراد در حين قرار داشتن در پيمان اجتماعي چنين فرض ميشوند كه پشت نقاب جهل ( The veil of Ignorance ) قرار دارند. با توجه به خالي بودن ذهن از قيود پيمان اجتماعي است كه بايد ديد چگونه به اصول عدالت ميرسيم. اصولي كه بدين طريق استخراج ميشود در متن پيمان و قرارداد اجتماعي گنجانده ميگردد. بدين ترتيب، هم اصالت فرد حفظ ميشود، هم افراد رابطه خوبي با هم پيدا ميكنند. (22) توافق حاصل، در اين مرحله عادلانه است. او هرگونه داوري قطعي قبل از قرارداد را رد ميكند. «وضعيت اوليه» رالز از «حالت طبيعي» كانت اتخاذ شده است و حالت فرضي دارد. بنابراين تقدم زماني در «وضعيت اوليه» وجود ندارد و رالز الگوي قرارداد اجتماعي را از بحث تاسيس اجتماع به بحث عدالت كشانده است. اصول عدالت
به اعتقاد جان رالز، عقل در وضعيت اوليه ميتواند اصلي عمومي راجع به عدالت و دو اصل ويژه در اين باب كشف نمايد: اصل عمومي عدالت: «همه ارزشهاي اجتماعي اوليه و اساسي (مثل آزادي، برابري در امكانات، ثروت و درآمد و مباني احترام به خويش) يا بايد به شكل برابر توزيع شود، يا حداقل در صورت عدم وجود برابري، نفع همگان رعايت گردد.» رالز «نفع همگان» را به شكلي كه فايدهگرايان قبول دارند، انكار مينمايد. او ليبرال است و كسب سود بيشتر براي افراد و پذيرش نابرابري را به شرطي كه سود جبراني براي هركس، بخصوص براي محرومترين اقشار، داشته باشد و موجب بهبود وضعيت آنها بشود ميپذيرد. البته او شرط فرصتهاي برابر را نيز اضافه ميكند. اصل اول عدالت: هر فرد بايد از حق برابر به گستردهترين آزادي اساسي كه منافاتي با آزاديمشابه ديگران ندارد، برخوردار باشد. اين اصل، حقوق بنيادي شهروندي در نظام سياسيليبرالدموكرات را تامين مينمايد (اصل برابري افراد در حقوق و وظايف اساسي). اصل دوم عدالت: نابرابريهاي اجتماعي و اقتصادي بايد به صورتي ترتيب داده شود كه هم نفع همگان را دربرداشته باشد، هم امكان رسيدن به مقام و موقعيت (عامل نابرابري) براي همه يكسان باشد. اين اصل ماوراي چيزي است كه در حال حاضر در جهان غرب وجود دارد، چون رنگ سوسياليستي آن بيشتر است. به همين دليل است كه رالز مورد انتقاد هايك و نوزيك قرار گرفت. رالز، اصول عدالتخود را براي تعديل اصل لسه فر و نظريه آزادي طبيعي ارائه كرد و سعي نمود نارساييهاي ليبراليسم را برطرف نمايد. «اصل اول عدالت مربوط به برابري در تعيين حقوق و تكاليف اساسي، و اصل دوم مربوط به نابرابريهاي اجتماعي و اقتصادي است. مثلا نابرابري در ثروت و اقتدار تنها هنگامي عادلانه است كه براي عدهاي و خاصه محرومان جامعه جبرانكننده باشد... اگر معدودي، از منافع سرشار برخوردار شوند و وضعيت محرومان نيز بدين وسيله اصلاح شود، بيعدالتي در كار نبوده است.» (23) بدين وسيله رالز كوشش ميكند كه برابري، آزادي و كارايي اقتصادي و مالكيتخصوصي را با هم آشتي دهد. نظريه عدالتبر مبناي نهادهاي دموكراسي مبتني بر قانون اساسي، و از نظر اقتصادي بر مبناي سياستهاي نسبي توزيع، ارائه شده است. به همين دليل او آموزه خود را «عدالتبه مثابه انصاف» يا «عدالت و انصاف» مينامد. اين نظريه، توجيهي براي دولت رفاه است و مغايرت كلي با آن ندارد. رالز در اين ارتباط مثالي دارد: اگر سه تصميم مختلف (1 D ,2D ,3D ) را در سه حالت مختلف (1 C ,2C ,3C ) مقايسه كنيم، آن حالتي با عقل و اصول عدالتسازگارتر است كه كمترين فاصله را داشته باشد و برابري را به بهترين شكل ممكن حفظ نمايد ( 3 C ) (24) رفاه با برابري متزاحم است. بهترين حالتي كه ميتوان بين اين دو پارامتر انتخاب كرد، برآيند برابر آنهاستخط 3 or به اصول عدالت نزديكتر از 1 or و 2 or است. از ديدگاه رالز ابزارهاي عدالت در جامعه ليبرالدموكراتيك عبارتند از: نظارت دولتبر اقتصاد آزاد، وضع مالياتها و انتقال درآمدها، كاربرد كامل منابع، توزيع ثروت، تامين حداقل معيشت لازم، برابري فرصتها (از جمله آموزش عمومي) و جلوگيري از تمركز قدرت. (25) رالز و فايدهگرايي و شهودگرايي
رالز همانند كانت ارزشها را نفسي ميداند; هر فعل به خودي خود، بدون توجه به نتايج و سود و زيان حاصل از آن، داراي ارزشي مثبتيا منفي است. اين اصل به شكل صريح در مقابل فايدهگرايي ( Utilitarianism ) و شهودگرايي ( Intutionism ) قرار ميگيرد. فايدهگرايان هر فعل و عملي را برحسب سود و زيان مترتب بر آن، ارزشگذاري ميكنند. فايدهگرايان كلاسيك بر جمع كل و فايدهگرايان مدرن بر حدوسط تاكيد دارند. (26) «شهودگرايان» معتقدند كه ملاك كلي براي تشخيص عدالت وجود ندارد و عدالتبايد توسط شهود فردي دريافتشود. اين اصطلاح را رالز براي تفكر بالا انتخاب نموده است. فايدهگرايان براي يافتن «خوب» معتقدند بايد معيارهايي مثل شادي، لذت، سود و رضايت را در مورد هر فعلي محاسبه نمود. با جمع و تفريق منطقي سود و زيانها ميتوان ارزش هر فعلي را تعيين كرد. رالز در مقابل آنها ميگويد بعضي چيزها درست هستند، هرچند بيشترين سود و خوشي را براي بيشترين افراد به همراه نداشته باشند. (27) در صورتي كه حقوق طبيعي غير قابل خدشهاي وجود داشته باشد، نبايد معيارهاي فايدهگرايي مورد تبعيت قرار گيرد. عدالت اين حق را نميدهد كه از دست رفتن آزادي براي بعضي، سبب خوشي ديگران شود. ارجحيت مطلق برخي از اصول عدالتحتمي است. چيزي مستقل از حق در نظر گرفته نميشود، و حق براي به حداكثر رساندن فايده مورد تفسير قرار نميگيرد. موازنهاي كه در پشت نقاب جهل به دست ميآيد، غيرقابل خدشه ميباشد ( Reflective Equlibrieum ) . از ديدگاه رالز حق بر خير مقدم است. (28) تقدم حقوق فردي بر خيرات اجتماعي هم جنبه هستيشناسانه دارد، هم جنبه معرفتشناسانه. سه تفاوت اساسي بين حق و خير وجود دارد: 1. توافق بر سر اصول عدالت و «حق» (در وضعيت اوليه) ممكن است. 2.برداشتهاي افراد در مورد «خير» خويش متفاوت است. 3.حق و اصول عدالت، به خاطر نقاب جهل دچار محدوديت ميشود. (29) رالز و كانت
نقاط اشتراك رالز و كانت را ميتوان در چند نكته خلاصه نمود. در درجه اول هر دو به ارزش ذاتي اشياء در مقابل فايدهگرايان و شهودگرايان، معتقدند. اشتراك دوم آنها در پرداختن به فلسفه سياسي، در مقابل روشهاي رفتاري است. همچون هگل، ادعايي ندارند كه براساس اصول عقلايي، چيزي را اثبات كنند، بلكه ميتوان ادعا كرد كه هگل آنچه را خود در قالب فلسفه تاريخ، فلسفه طبيعت، روح مطلق و ايده دولت، تصور و مشاهده كرده، تحويل ديگران ميدهد. يكي از علل پيچيدگي فلسفه هگل در اين نكته نهفته است. كانتبرخلاف هگل هر مطلبي را توسط اصولي عقلايي يا مفروض، و بر پايه مباحث قبل، اثبات مينمايد. سير روش كانت در فلسفه (و فلسفه سياسي) در فلسفه سياسي رالز قابل مشاهده ميباشد. رالز با رد فايدهگرايي ميل و بنتام سعي دارد كه جنبه اجتماعي اخلاق وظيفهگرايانه كانت را احيا كند. نقطه اشتراك ديگر آنها تشابه «حالت اوليه» و «نقاب جهل» است. رالز به تبع كانت قبل از قرارداد اجتماعي، حالت اوليه و طبيعي براي افراد تصور ميكند و در اين حالت اصول عدالت را تبيين كرده، در قرارداد اجتماعي ميگنجاند. مهمترين اشتراك رالز و هگل در قبول فرديت و حقوق فردي است. اساسيترين مفهوم در نظريه عدالت رالز، افراد برابر و آزاد ( Equal and free Individuals ) است. رالز و آلن بلوم
ويليام بلوم پس از ذكر اين مساله كه رالز در تبيين اصل اول عدالت موفقتر از اصل دوم است، ميگويد: «منتقدان مخالف نظريه عدالت هم البته كم نيستند. آلن بلوم رالز را ملامت ميكند كه نتوانسته است از اصول نخستين خويش، خاصه فرض امكان تعيين عقلاني ارزشها، دفاع كند. رالز نتوانسته است نقد ماركسي و نيچهاي از عقلانيت در فلسفه سياسي را به حساب آورد و حتي اگر حق با اين نظريهپردازان باشد، او بايد آنها را به جرم اسطورهسازان فريبكار رد ميكرد... ديدگاه آلن بلوم ديدگاه صحيحي است چون نقطه عزيمت رالز همان احساس عمومي نسبتبه عدالت در جامعه معاصر آمريكاست كه رالز خصلت كانتي براي آن قايل است. كار رالز براي ليبراليسم آنگلوساكسون جذابيت دارد، اما آيا براي فردي از فرهنگ ديگر نيز همين معنا را دارد؟ به هر حال او مرز مشخصي براي توزيع ثروت و قدرت معرفي نكرده و توجيهگر فردگرايي و اشرافيت محسوب ميشود.» (30) داگلاس راي نيز معتقد است كه رالز دقيقا چيزي را مطرح كرده كه جامعه ليبرال بدان نياز دارد. ما بايد دست از تظاهر به عادلانه بودن برداريم. نظريه رالز با شكست رو به رو شده است. حداكثر عدالت در مورد شايستگي بسياري از مواضع اجتماعي غيرحساس است. با توجه به نظام رالز اين امكان هست كه بعضي گزينشها نابرابري اجتماعي را افزايش دهند. (31) رالز و نوزيك
رابرت نوزيك، به همراه همكلاس خود رالز، از مهمترين تئوريسينهاي فلسفه سياسي پس از جنگ جهاني دوم محسوب ميشود. آنها از اصول ليبراليسم دفاع ميكنند و از مخالفان جدي فايدهگرايي محسوب ميشوند. نوزيك از رالز به اصول ليبراليزم وفادارتر است. اثر مهم او «آنارشي، دولت و ناكجاآباد» در سال 1974 منتشر شد. او شديدا فردگراست و با جامعهگرايي، دولتگرايي و كلگرايي مخالفت ميكند. او به دولتي حداقل براي حفظ حقوق افراد معتقد است. وظيفه دولت فقط حفظ امنيت است. تئوري مالكيت او شبيه جان لاك، منهاي توجيه الهي آن است. يكي از نقاط افتراق نوزيك و رالز، مالكيت نامحدود در نظريه رابرت نوزيك ميباشد. (32) نوزيك به برابريخواهي رالز پاسخي اختيارگرايانه ( Liberarian ) ميدهد. وي حدود پنجاه صفحه از كتابش را به رد نظريات رالز اختصاص داده است و معتقد است كه هر طرح توزيعي كه از حد ايجاد صلح، نظم و امنيت فراتر رود عادلانه نيست. استدلال رالز نه با حقوق فرد، بلكه با تعهد اجتماعي آغاز ميگردد و نابرابري قدرت و اقتدار را تا بدان حد مجاز ميشمارد كه حاصل آن، جبران مزاياي هر فرد و بخصوص محرومترين قشرهاي جامعه باشد. (33) به اعتقاد نوزيك اگر سرمايهها آزاد باشد و نفع جمعي تامين شود، عدالت تامين شده است. بنابراين او نفع محرومترين افراد را لحاظ نميكند. نوزيك همانند جان لاك بحث را از وضعيت طبيعي آغاز ميكند و سپس به مجامع حمايتي شخصي و خصوصي و دولتحداقل ميپردازد. دولت مورد نظر او از دولت مد نظر جان لاك، وظايف كمتري بر عهده دارد. در چنين جامعهاي دست نامريي بازار توزيع را سامان ميدهد. ناكجاآبادهاي انسان، چند وجهي و بيشمارند. او از شرايط رويايي جامعهاي سخن ميگويد كه همه افراد وارد بازار ميشوند. (34) رالز و هابرماس
هابرماس از نظر معرفتشناختي با اثباتگرايي مخالف، و با ديالكتيك موافق است. در شناخت، ما در عين حال در فكر و در عمل، جهان را خلق و كشف ميكنيم. شناخت از نظر علايق مبتني بر آن، به شناخت تجربي، تاريخيتاويلي و علايق آزاديخواهانه و رهاييبخش تقسيم ميشود. در شناخت دوم است كه بينش هرمنوتيكي بايد جايگزين روش اثباتي گردد. جامعه مدرن نيز همانند جامعه سرمايهداري، داراي بحران است، هرچند شيءگشتگي فراگير نميباشد. راه گريز از شيءگشتگي، وضعيت كلامي ايدهآل است و چارهاي جز تبديل علايق خاص به علايق عام و تشويق روابط گفتاري بين گروههاي داراي اختلاف، وجود ندارد. عقلانيت جامعه مدني بايد جلو انداخته شود. ابعاد تكامل اجتماعي عبارت است از: تكامل نيروهاي توليدي; سامانبخشي ارتباط و تفاهم اجتماعي; آموزش رهاييبخش و فعاليتبه سوي حقيقت. در واقع، بين حقيقت و اعتبار، تفاوتي وجود دارد: اعتبار، ناشي از توافق بر سر چارچوب عيني تفاوت است ولي حقيقت نيازمند مشاركت فكري همه كساني است كه به طور بالقوه درگيرند. قواعد حقيقي بايد مورد قبول همگان باشد. حقيقت، محصول وضعيت كلامي آرماني است. برداشت هابرماس در حوزه سياسي، برداشتي هگلي است. او وظايف دولت را، وظايف جامعه مدني ميداند. جامعه مدني حوزه علايق خصوصي، و دولت، حوزه علايق عمومي و كلي است و راه وصول به علايق كلي، گفتمان و ارتباط تفاهمي و كلامي است. (35) در مقايسه ميان هابرماس و رالز ميتوان گفت كه اصالت فرد در انديشه رالز حفظ ميشود و او يكي از انديشمندان جامعه ليبرالي غرب تلقي ميگردد. هابرماس دوران مدرنيته را به نقد ميكشد و در «عقلانيت ارتباطي» ميخواهد ضرورت ايجاد ارتباط افراد مستقل و آزاد را حل كند. هويت جمعي، نافي هويت فردي نيست. هابرماس خود را از دام عقلانيت ابزاري و وبري ميرهاند و عقلانيت ارزشي را مطرح ميكند. در دوران مدرنيته، عقلانيت ابزاري سلطه داشت و به همين دليل با مشكل مواجه شد. علاوه بر اين وي موانع عقلانيت ارتباطي همچون ايدئولوژي به معناي خاص را بر ميشمرد و به مباحث اتوپيايي نزديك ميگردد. نزد او، همبستگي اجتماعي بر حقوق فردي مقدم است. ج) تحليلي از بحث عدالت
در اين قسمت از بحث ميتوانيم تحليلي از اصل عدالت داشته باشيم: ابتدا بايد ديد كه جايگاه طرح بحث عدالت كجاست. بدون شك بحث عدالت در حوزه فلسفه سياسي جاي ميگيرد. مبنا و بستر فلسفه سياسي، دلايل عقلي است و از قضاياي هنجاري در آن بحث ميشود. اين كه نظام سياسي و اقتصادي عادلانه چيست و حقوق فرد و جامعه چگونه سامان داده ميشود، در حوزه فلسفه سياسي جاي ميگيرد. بر اين اساس ميتوان گفت كه فلسفه سياسي در اوج رفتارگرايي و شدت گرفتن مباحث علم سياست ( Politics ) ، به حضيض خود رسيد. بحث عدالت اگر بخواهد در علم سياست كه جايگاه آن نيست مطرح شود، نوعي مغالطه در بر خواهد داشت. عالم سياست (نه فيلسوف سياسي) با حفظ اين حيثيت نميتواند از عدالتبحث كند، همان گونه كه عالم اقتصاد يا جامعهشناسي نبايد از قضاياي هنجاري ذكري به ميان آورد. با مطرح شدن فوق رفتارگرايي و احياي مجدد فلسفه سياسي، بديهي است كه طرح بحث عدالت، امري معقول به نظر ميرسد. واقعيت آن است كه علوم انساني همواره با قضاياي ارزشي، دست كم به شكل مكنون، آميخته بوده است. «استراوس، رفتارگرايان را متهم ميكند كه ميخواهند علم سياست فارغ از ارزش را بنا نهند، علمي كه از مسائل اخلاقي تهي باشد و رويدادهاي سياست را به گونهاي توضيح دهد كه گويي بخشي از روند مكانيكي طبيعتاند. او بر آن است كه دنياي انساني را نميتوان با مقولههاي فارغ از ارزش استنباط كرد. جوهر امور سياسي ايجاب ميكند كه بيطرف نباشند. خود عمل سياسي، راهنمايي به سوي معرفتخير و خوبي است. به سوي زندگي خوب يا به سوي جامعه خوب. علم سياست راستين، همان فلسفه سياسي است كه به صورت خواستحقيقت اخلاقي درك ميگردد. طبيعتگرا حتي اگر بتواند دگرگوني برابريخواهانه را به ثمر برساند، قادر به پر كردن خلا اخلاقي ايجاد شده در اثر ناديده گرفتن مفاهيم ارزشي از پيش موجود، نخواهد داشت. استراوس مدعي است علم سياستي كه در بررسيهاي امور سياسي، الگوي علوم طبيعي را راهنما و سرمشق خويش قرار ميدهد، با فلسفه سياسي ناسازگار است. به عقيده وي هرگونه تحقيق سياسي منطقا بدون در نظر گرفتن هدفها و فرآيندها، يا بدون در نظر گرفتن حداقل نياز به تحليل غايتگرايانه، ناممكن است. علم، تنها ابزار درك جهان سياست است. (36) » در اين بين مهمترين كوشش رالز اين است كه روشي به دست دهد تا هركس بتواند به «اصول عدالت» برسد. رالز كه به نسبيت و پلوراليسم در اين زمينه معتقد است، ميگويد من اين اصول را تحميل نميكنم، بلكه پيشبيني ميكنم كه اگر انسان از منافع فردي تهي شود به اين اصول خواهد رسيد. بنابراين اگر اشكال شود كه «اصول عدالت» فرضي بيش نيست و در عمل هيچ كس خود را پشت نقاب جهل نميبرد و به اين اصول نميرسد، رالز خواهد گفت كه آنچه من استنتاج كردهام صرفا نوعي پيشبيني است. البته باز اين سؤال وجود دارد كه اگر اصول عدالت مشروعيتخود را از قرارداد كسب كردهاند، مشروعيت و حقانيت امور قبل از قرارداد از كجا تامين ميشود؟ اشكال قديمياي كه به ليبراليسم وارد بوده و از قديم مطرح ميشده، به رالز هم وارد است. به طور مثال به پوپر اشكال ميكنند كه معرفتشناسي و فلسفه سياسي او هماهنگ نميباشد، چرا كه او از عدم قطعيت در علم استقبال ميكند، ولي بر آن است كه در زندگي عمومي اصول ليبراليسم حاكم است. (37) از ديدگاه پوپر عدم قطعيتبه ساختار سياسي ليبراليسم رخنه نميكند و همين جاست كه دچار پارادوكس ميشود. شبيه اين اشكال به رالز هم وارد است. او كه از نسبيت و پلوراليسم دم ميزند و معتقد است كه در پشت نقاب جهل ميتوان به اصول ديگري نيز رسيد، نميتواند مدافع سرسخت ليبراليسم ترميمشدهاش باشد. او در حقيقت پذيرفته است كه اين اصول عدالت مربوط به جهان اولي است كه او در آن زندگي ميكند نه براي كشورهايي كه مشكل اصليشان، قوت لايموت است. بدون شك براي كسي كه مشكل غذايي دارد، آزادي و برابري در اولويت نيست. رالز معتقد است كه عقل ابزاري اگر از منافع فردي فارغ شود به اصول عدالت او ميرسد. هرچند او فقط پيشبيني كرده است، ولي اين سؤال باقي است كه آيا «مفروضات» اوليه رالز به شكلي به جاي «اصول» عدالت معرفي نشدهاند؟ او ميگويد عقل حكم ميكند كه نفع محرومترين افراد هم لحاظ شود. نوزيك در مقابل او ميگويد: عقل حكم ميكند كه نفع جمعي (و محدود نكردن سرمايهها و كند نكردن روند توسعه) در مجموع بهتر است. عقل ابزاري (نه فلسفي) ممكن استبه هريك از دو قول فوق حكم كند. در واقع فلاسفه سياسي در اين زمينه سعي ميكنند بقيه را به اصولي از پيش پذيرفته شده ارجاع دهند و مخاطبان را متوجه فطرت خود كنند. عقل ابزاري اگر در شخص يا جامعهاي مطرح شود كه گرايشهاي سوسياليستي وجود دارد، نفع محرومترين افراد نيز مورد ملاحظه قرار ميگيرد، هرچند روند توسعه اقتصادي كند شود. به همين نحو عقل ابزاري در جامعه ليبرالي (و لسه فر) و يا فاشيستي به نحوي ديگر حكم ميكند. در حقيقت مفروضات و گرايشها و نيازهاي زمانه و تاثيرات محيطي و امثال آن است كه در قالب «عقل» متجلي ميشود. «اصول عدالت» رالز پاسخي به نياز زمانه و افراطهاي ليبراليسم بود. از تحليل بالا ميتوان نتيجه گرفت كه «اصول عدالت» شكلي عام و جهان شمول ندارد و در پس نقاب جهل، مفروضات و تاثيرات روانشناختي و محيطي به نحوي دخالت مينمايد. در بحث «اهميت تئوري عدالت رالز» هشت منبع براي «بايد»ها و «نبايد»هاي اخلاقي معرفي كرديم و چنين نتيجه گرفتيم كه شايد به شكل دقيق نتوان مخالفان خود را اقناع نمود. علت اين امر آن است كه گويا هركس مفروضي خاص در فلسفه سياسي و بحث عدالت در نظر دارد. به همين دليل است كه اصول عدالت رالز نزد سوسياليستها و حتي ليبرالهايي همچون نوزيك و هايك مقبول نيفتاد. البته بايد توجه داشت كه لازمه ادعاي فوق، نسبيتشناخت و اصول عدالت ميباشد. عدالت از اين ديدگاه، نفسالامري دارد و هرچند در عالم اثبات اختلافنظرهايي نسبتبه آن وجود دارد، ولي عالم واقع و ثبوت آن متغير نيست. تعاريف مختلفي براي «عدالت» وجود دارد كه در ابتداي مقاله به آنها اشاره كرديم. هرچند كليگويي و اختلافهايي در تعاريف عدالت وجود دارد ولي در تعيين مصاديق آن كمتر توافقي به چشم ميخورد. به قول استراوس ما در زندگي روزمرهمان به راحتي از «خوبي» و «بدي» سخن ميگوييم و به داوري مينشينيم، چرا كه عقيده خود را غير قابل بحث تلقي ميكنيم. اما همين كه عقيده ما قابل بحث ميشود، ابهام و بيدقتي آن نيز آشكار ميگردد. (38) كليگويي در تعريف عدالت گرهي از مشكل نميگشايد. امام علي(ع) نيز در وسعت مفهوم «حق» و ضيق مصاديق آن ميفرمايند: «الحق اوسع الاشياء في التواصف و اضيقها في التناصف. (39) » عدالت هرچند مفهوما مبهم و كلي است، ولي تعيين مصاديق آن بسيار مشكل ميباشد، خواه به نفسالامري بودن آن حكم كنيم يا خير. اگر عدالت، نفسالامر داشته باشد در شناخت مصاديق آن اختلاف به وجود ميآيد، و اگر هم بعضي معتقد باشند كه عالم ثبوتي ندارد، باز بر سر تفاسير مختلف ممكن است توافق حاصل نشود. شهادت امام علي(ع) مسلما براي حمايت از آن عدالت كلي و مبهم نبوده است! از آنچه گفته شد ميتوان نتيجه گرفت كه عقل بشر در يافتن مصاديق عدالت، بويژه با توجه به تاثر از محيط و مسائل روانشناختي و امثال آن، احتمالا دچار لغزش ميشود و از آنجا كه عقل حكمي يقيني در اين زمينه ندارد نميتوان از قاعده ملازمه حكم عقل و شرع در اينجا بهره برد. از اينجاست كه نياز به وحي در تبيين مصاديق و چارچوبهاي اجتماعي عدالت آشكار ميشود. شايد عدالت در نظام سياست و اقتصادي اسلام مقتضي تفسيري باز، در حوزه سياست، و تفسيري بسته، در حوزه اقتصاد، باشد. تفصيل بحث را بايد در جايي ديگر پي گرفت. (40) 1. موسوعة السياسة، ج4، ص18. 2. اعطاء كل ذي حق حقه. 3. اين جملات به دليل اهميت و به علت پاسخگويي از سؤالاتي كه ممكن است در ذهن هر خوانندهاي خلجان كند، در پشت جلد كتاب نيز چاپ شده است: ويليام تي. بلوم، نظريههاي نظام سياسي، ترجمه احمد تدين (تهران: آران، 1373). 4. همان، ص89 تا 91. 5. همان، ص106. 6. ر.ك: بهاءالدين پازارگاد. تاريخ فلسفه سياسي، ج1 (تهران: زوار، 1334) فصل10. 7. بلوم، پيشين، ص82-62 (با تلخيص). 8. همان، ص308. 9. پازارگاد، پيشين، فصل22. 10. بلوم، پيشين، ج2، ص503. 11. J.J. Rousseau, A Discourse on the origin of Inequality( New York: Duton Co,Inc, 1946) P.305 . 12. بلوم، پيشين، ج2، ص834-820. 13. همان، ص826. 14. ر.ك: » علي بابايي،فرهنگ علوم سياسي، ج1، ص82-53. 15. مجله راهبرد، ش7، ص189. 17. David Robertson, "The Penguine Dictionary of Politics".P.3-302 . 17. علي بابايي، پيشين. 18. Contemprory philosophy, philosophers,P.289-272 . 19. بلوم، پيشين، ص758. 20. Robert Dahi. Modern Political Analysis, 1991, P.135-118 . 21. بلوم، پيشين، ص758. 22. John Rawls. A Theory of Justice(Eng: oxford uni. 1972)P.303,98 . 23. Rawls, Loccit, P.15 . 24. Opcit,P.153 . 25. ر.ك: حسين بشيريه، «فلسفه سياسي جان رالز». اطلاعات سياسياقتصادي. ش109-110. 26. به طور مثال فايدهگراياني چون بنتام معتقدند كه جمعيت ميتواند 100% اضافه شود، در حالي كه سرانه ملي 20% اضافه شده است، چرا كه آنها جمع كل را در نظر دارند. فايدهگرايان مدرن حالت ثابت جمعيت و سرانه ملي را بهتر از حالت فوق ميدانند، چون به معدل و حد وسط نظر دارند. 27. opcit,P.27,22 . 28. بحث «رويارويي حق با خير» رالز در كتاب ليبراليسم و منتقدان آن آمده است. در اين مقاله به سه نوع تقابل بين فايدهگرايي و عدالتبه مثابه بيطرفي، اشارت رفته است. 29. همان، ص480. 30. بلوم، پيشين، ص760-754 (با تلخيص). 31. همان، ص764. 32. David, Robertson, Loccit P.240-238 . 33. بلوم، پيشين، ص926. 34. همان، ص 625 632(با تخليص). 35. اطلاعات سياسياقتصادي، ش473، بحث هابرماس، از دكتر حسين بشيريه. 36. بلوم، پيشين، ج1، ص147-137 (با تلخيص). 37. ر.ك: حسين بشيريه. «ليبراليسم، ايدئولوژي و معرفت علمي: جمعبندي». اطلاعات سياسياقتصادي، ش4113. 38. استراوس، پيشين، ص138. 39. نهجالبلاغه، خطبه216. 40. ر.ك: سيد صادق حقيقت. «نگاهي به فلسفه سياسي در اسلام». حكومت اسلامي، ش2 (زمستان75)، ص580.