انسانشناسي صدر المتالهين
علي الهبداشتي عضو هيات علمي گروه فلسفه دانشگاه قم چكيده
با توجه به اهميت انسانشناسي در حكمت متعاليه صدرالمتالهين، نويسنده كوشيده استبا توجه به مباني فلسفي او را در هستي شناسي و معرفتشناسي حقيقت انسان از حيث جسم و جان يا روح و بدن معرفي كرده و تعامل نفس و بدن را از جهت هستيشناختي، يعني پيمودن مراتب وجود و از حيث معرفتشناختي، يعني جايگاه نفس و قواي حسي در معرفت و تاثير عرفتبر نفس بررسي كند . حاصل اين بررسي تعيين نقش معرفت در تكامل نفس و رسيدن به درجه انسان كامل از حيث علم و عمل است . كليد واژهها:
انسانشناسي، نفس، جسمانية الحدوث و روحانية البقاء، تجرد نفس، مراتب نفس، علم، حكمت عملي و سعادت .مقدمه
براي درك جايگاه انسان و اهميتشناخت انسان در فلسفه صدرالمتالهين همين بس كه او حكمت متعاليه، يعني سلوك عقلياش را در هستيشناسي بر مبناي چهار سفر معنوي انسان (سالك الي الله) مرتب كرده است . (1) غايت فلسفه را نيز استكمال انسان از جهت عقل نظري و عملي ميداند . (2) وي در بيشتر آثار فلسفياش به مناسبتهاي مختلف از انسان سخن ميگويد، (3) تا آنجا كه دو جلد از نه جلد اسفار او به سير تكامل و تحولات انسان از ابتدا تا انتها اختصاص يافته است . ما در اين مختصر به طور گذرا به مباني فكري و برخي نكات اساسي تفكر صدرالمتالهين در اين باب ميپردازيم، به اميد آنكه محققان ناگفتهها را با تحقيقات و تتبعاتشان تكميل كنند . بديهي است هر فيلسوف و حكيمي كه مكتب فكري مشخصي دارد ميكوشد همه مسائل فكري خويش را بر اساس مباني فلسفياش حل كند; مثلا وقتي با افلاطون مواجه ميشويم ميبينيم كه «مثل» محور تفكرات او در هستيشناسي، معرفتشناسي و انسانشناسي است، (4) يا شيخ اشراق را ميبينيم كه فلسفهاش را مبتني بر نور ميكند و آن را ايده بديهي و بي نياز از تعريف ميداند، چون نور را چيزي ميداند كه ظهور، ذاتي اوست . (5) اين مسئله نشانه استواري يك حكيم در سلوك فكري است، صرف نظر از اين كه بخواهيم در درستي آن مباني مناقشه كنيم . صدرالمتالهين نيز در سلوك عقلياش مباني و اصولي دارد كه ميكوشد مسائل فكرياش را براساس آنها حل كند . پس وقتي ميخواهيم انسان را از ديدگاه صدرالمتالهين بشناسيم ضروري است مباني فلسفي او را در اين مسئله به دقتبررسي كنيم . صدرالمتالهين در مواضع متعددي از آثارش اين مباني را گاه به اجمال و گاه به تفصيل بيان كرده است . (6) مباني هستيشناختي صدرالمتالهين
برخي از اين اصول و مباني عبارتند از: 1 . اصالت وجود و اعتباريت ماهيت، يعني اصل در موجوديت هر چيزي وجود است و ماهيت تابع آن است . (7) 2 . تشخص هر چيزي، يعني آنچه هر موجودي را از ساير موجودات جدا و متمايز ميكند، وجود خاص اوست، به طور كلي، وجود و تشخص در حقيقت، مصداق يك چيزند و تنها در مفهوم متغايرند . (8) 3 . تشكيك در وجود، به اين معنا كه طبيعت وجود به نفس ذات خود قابليت اتصاف به شدت و ضعف، تقدم و تاخر و كمال و نقص را دارد . شدت، كمال و شرافت وجود كامل به خود آن وجود است نه چيزي غير از وجود، چون غير وجود يا عدم استيا ماهيت، عدم منشا نقص و ضعف است نه شدت و كمال، ماهيت نيز بنابر اصل اول امري اعتباري است و تحققش تحقق ظلي و تبعي است . (9) 4 . اصل حركت جوهري، به اين معنا كه جواهر مادي، همانگونه كه در اعراض متحولند، در اصل ذاتشان هم تحول ميپذيرند . (10) 5 . حقيقت هر موجودي كه مركب از ماده و صورت استبه صورت اوست و ماده تنها حامل قوه و امكان شيء است، حتي اگر فرض شود كه صورت شيء مركبي بدون ماده بتواند تحقق داشته باشد، آن شيء به تمام حقيقتش ميتواند موجود باشد . بر اين مبنا انسانيت انسان به صورت انسان و در اصطلاح منطق به فصل اخير، يعني نفس ناطقه اوست و ساير فصول و اجناس از لوازم غير يعني آنچه متعلق جعل باري است وجود است، (12) پس فصل يا صورت - تمايزشان اعتباري است - كه اصل وجود و حقيقت هر چيزي هستند، متعلق جعل و آفرينش قرار ميگيرند . اينك با توجه به اين اصول به نظريات او در باب انسان ميپردازيم: الف) جايگاه انسان در هستيشناسي
با توجه به اصول فوق ميتوان گفت: 1 . هويت وجودي هر فردي به نفس اوست: يعني مثلا زيد به نفس ناطقه انسانياش زيد است نه به بدن مادياش، از اين رو، تا وقتي نفس او باقي است، هويتشخصي او پا برجاست، اگر چه اجزاي بدن او از جهت كمي و كيفي در طول عمرش تغيير و تحول پيدا كند، حتي اگر صورت طبيعي او به صورت مثالي، دگرگون شود، هويت انسان در همه اين تحولات و دگرگونيها، واحد و ثابت است، چرا كه همه اين تحولات در مسير يك حركت و تحول تدريجي است . (13) گفتني است اين نگرش صدرالمتالهين مبتني بر دو اصل اساسي فلسفه اوست; يكي همان اصل حركت جوهري است كه در اصل قبل اشاره شد و ديگري جسمانية الحدوث بودن نفس - زيرا در مجردات و مبدعات حركت و تغيير تدريجي فرض نميشود - كه در اصل بعد اشاره ميشود . 2 . نفس جسمانية الحدوث و روحانية البقاست: صدرالمتالهين هم در اسفار و هم در شواهد ربوبيه بر اين اصل تاكيد ميكند . (14) مقصود ايشان از اين اصل اين است كه نفوس انسانها به حدوث بدن حادث ميشوند و از پايينترين مراتب وجود، حركت استكمالياش را آغاز ميكند تا به سوي فعليت و تجرد و اعلا مرتبه كمالياش برسد . (15) بر اين مبنا تعلق نفس به بدن در ابتداي تكون ضروري است و تشخصش به بدن است، چرا كه نفس در ابتداي تكون و حدوثش، حكم طبايع مادي را دارد كه نيازمند به ماده هستند; برخلاف ابنسينا كه حدوث نفس را همراه با حدوث بدن و نفس را روحانية الحدوث و البقا دانسته و بدن حادث را ملك و وسيلهاي براي نفس ميداند، چنانكه در كتاب نفس شفا مينويسد: ان النفس الانسانية فلا تكون قديمة لم تزل و يكون حدوثها مع بدن فقد صح اذن ان نفس تحدث كما تحدث مادة بدنيه صالحة لاستعمالها اياها، و يكون البدن الحادث مملكتها و آلتها . (16) ابنسينا در اين عبارت چند نكته را متذكر ميشود: الف) بر خلاف كساني كه نفس را قديم ميدانستند، او آن را قديم نميداند، بلكه حادث مينامد . ب) حدوث نفس همراه با حدوث بدن است و وجود مجرد و ابداعي دارد . ج) بدن ابزار تصرفات و افعال نفس است . نتيجه اين كه صدرالمتالهين و ابنسينا ضمن اين كه در قديم نبودن نفس و حادث بودن آن نظر مشترك دارند، در چگونگي حدوث و رابطه نفس و بدن اختلاف نظر دارند، به اين معنا كه از نظر صدرالمتالهين (چنين) در سير تكاملي خودش از تغييرات كمي به سوي كيفي پيش ميرود، چنان كه در شواهد الربوبيه مينويسد: ان صورة الانسان آخرالمعاني الجسمانيه و اول المعاني الروحانيه; (17) صورت (نفس) انسان آخرين مرتبه تكامل جسم و اولين مرتبه از مقامات روحانيت و تجرد است . اما از نظر ابنسينا نفس از ابتداي فطرت مجرد بوده و در چهار ماهگي حادث و به بدن ملحق ميشود . (18) در مقام داوري بين نظريه ابنسينا و ملاصدرا ميتوان گفت كه آنچه امروزه در علومتجربي امروزه مورد توجه دانشمندان است، نظريه صدرالمتالهين است، چنانكه باربور كه خود يك فيزيكدان و متكلم برجسته است، مينويسد: در قرن پيش . . . چنين تصوري پيدا شده بود كه حيات و ماده حوزههاي جداگانهاياند كه اصول مختلف و متضادي بر آنها حاكم است، در اين قرن (قرن بيستم) دريش، [ Hansdriesch] آزمايشهاي خود در جنينشناسي را به عنوان شاهد بر وجود يك عامل حياتي در داخل جنين رو به تكامل كه رويدادها را بر طبق اهداف هدايت ميكند، تعبير كرد . او به يك كمال جويي هدفمند قائل بود كه روندها را با وجود موانع ميزان ميكند تا سرانجام به طرح نهايي مقصودش برسد . (19) ايشان در جاي ديگر مينويسد: شكاف بين زنده و غير زنده بر اثر مطالعه ويروسها و پژوهشهاي جديد در زمينه زيستشناسي مولكولي خيلي كم شده است، [هر چند ] مسائل زيستشيميايي سلولهاي زنده به نحو خارق العادهاي پيچيده است، ولي در اصل لاينحل نمينمايد . (20) البته اين نكته را بايد متذكر شويم كه اين سخن به اين معنا نيست كه ملاصدرا همچون ماترياليستها روح مجرد را كه نفخه الهي است، نفي ميكند، بلكه او ذات و حقيقت نفس را از سنخ عالم ملكوت و نور محض ميداند، چنانكه ميگويد: ان جوهر النفس من سنخ الملكوت و عالم الضياء المحض العقلي; (21) ذات نفس از سنخ عالم ملكوت [در مقابل عالم و ملك و اجسام مادي ] و نور مجرد محض است . و اين معناي جسمانية الحدوث و روحانية البقا بودن نفس است . از يك سو، حدوث جسماني دارد و از سوي ديگر، جوهري روحاني و ملكوتي است كه نيازمند تبيين بيشتري است كه در اصول بعدي روشن خواهد شد . 3 . عوالم سهگانه وجود و مراتب نفس انسان برهم منطبقاند: همانگونه كه در مقدمه متذكر شديم، انسانشناسي ملاصدرا بر ديدگاه كلي او در هستيشناسي مبتني است . ملاصدرا هستي را داراي سه مرتبه ميداند كه پايينترين مرتبه آن عالم ماده و طبيعت مادي، و مرتبه وسط آن عالم صور مثالي و صور خيالي و مقداري مجرد از ماده جسماني، و مرتبه اعلاي آن عالم صور عقلي و مجردات و مثل الهي است . نفس انسان نيز حقيقتي است كه بالقوه اين عوالم و نشئههاي سهگانه وجود را داراست، در عين حال كه وحدت شخصياش را حفظ ميكند . (22) به اين بيان كه نفس هر انساني در آغاز تكونش وجود طبيعي مادي دارد كه مبتني بر حدوث جسماني اوست، سپس بر مبناي حركت جوهري، مراتبي از كمال را طي ميكند و وجودش به تدريج لطيف و قوي ميشود تا به مرتبه نفس بودن ميرسد، در اين مرتبه انساني است مثالي و صاحب قوه تخيل، سپس ميتواند از اين نشئه وجودي با تحصيل كمالات عقلي به مرتبه انسان راه پيدا كند . (23) در اينجا ذكر چند نكته لازم است: اول: همانگونه كه عوالم وجود با هم مرتبطاند و مراتب وجود رابطه طولي دارند، مراتب انسان نيز در ارتباط با هم بوده و وحدت شخصي هر فرد در همه اين مراتب محفوظ است، نتيجهاي كه از اين اصل ميتوان در حل مسئله معاد گرفت اين است كه انسان آخرت همان انسان دنياست و بر اساس ملكات زشت و زيبايي كه كسب كرده است، محشور ميشود . دوم: اين كه ملاصدرا در متن اسفار در بيان مرتبه سوم مينويسد: «ثم قد ينتقل من هذا الكون» . (24) گاهي نفس از اين كون منتقل به نشئه ديگر ميشود; يعني برخي از انسانها هستند كه ميتوانند از مرتبه طبيعت و تجرد مثالي و خيالي به تجرد عقلي برسند، چرا كه در جاي ديگر ميگويد: «ذلك في قليل من افراد الناس» . (25) سوم: اين نشئههاي سهگانه ترتيبشان در بازگشت و صعود به سوي خداي تعالي برعكس ترتيب نزول آنها از خداي تعالي است، با اين تفاوت كه سلسله آغازين به نحو ابداع و بدون زمان و حركت فيض وجود يافته، اما سلسله رجوع در مهد مكان و بستر زمان به نحو تدريج پيموده ميشود، (26) به عبارت ديگر، نزول از عالم امر به عالم خلق است و صعود به عكس . از اين اصل و نكات مذكور، ثمره ديگري ظاهر ميشود كه بيان كننده بينش خاص حكمت متعاليه صدرايي در حقيقت انسان و مراتب كلي و نشئات وجود آدمي است كه عبارتند از: الف) انسان قبل از دنيا; ب) انسان در دنيا;
ج) انسان بعد از دنيا . صدرالمتالهين براي اثبات نشئه قبل از دنيا به كلام افلاطون استناد ميكند كه ميگويد: نفوس انساني وجود عقلي قبل از حدوث بدن داشتهاند . (27) اما با اين سخن افلاطون كه ميگويد نفس پيش از اتحاد با بدن در قلمرو متعالي وجود داشته، جايي كه هستيهاي معقول و قائم به ذات را مشاهده ميكرده است; (28) يعني به آنها عالم بوده است، موافق نيست، چون لازمهاش اين است كه نفس بماهو نفس قديم بوده باشد و اين مغاير اصول و قواعد صدرايي است . از اينجا آشكار ميشود كه نفس انساني تكون عقلي قبل از حدوث بدن داشته است نه تكون نفسي كه مدبر بدن است، پس مرادش از كون عقلي بايد وجود او در مراتب علم و قضا و قدر الهي باشد . ملاصدرا در اين باب به آياتي نظير اين آيه استناد ميكند: «و اذ اخذ ربك من بني آدم من ظهورهم ذريتهم الستبربكم قالوا بلي» ; (29) خدا آن گاه كه بني آدم در ظهر پدرانشان بودند از آنها اقرار به ربوبيتش گرفت و آنها تصديق كردند و بلي گفتند . بديهي است كه اين تخاطب و اخذ پيمان دلالتبر وجود انسان و ادراك او در نشئهاي قبل از دنيا دارد . او همچنين به رواياتي نظير روايات ذيل استشهاد ميكند: ان اول ما ابدع الله تعالي هي النفوس المقدسة المطهره، فانطقها بتوحيده; ثم خلق بعد ذلك ساير خلقه; (30) اول چيزي كه خداي تعالي ابداع كرد، نفسهاي پاك و مقدس بودند، پس [خداي سبحان] آنها را براي شهادت به توحيدش گويا كرد، سپس بعد از آن ساير مخلوقاتش را آفريد . گفتني است كه حكماي ديگري چون علامه طباطبائي نيز با توجه به آيات ذر و ميثاق براي انسان سه حيات قبل از دنيا، در دنيا و بعد از دنيا قائل هستند، (31) همانگونه كه به گزارش صدرالمتالهين در مشاعر برخي متكلمان و محدثان چون شيخ صدوق رحمه الله و شيخ مفيد رحمه الله به استناد برخي روايات حكم به نوعي حيات براي انبيا و اوليا ارواح مطهره و مقدسه قبل از دنيا كردهاند . (32) بديهي است كه اگر حيات قبل از دنيا پذيرفته شود، پذيرش حيات بعد از دنيا سهل و آسان خواهد بود، چرا كه دلايل عقلي و نقلي فراواني براي حيات نفس بعد از دنيا وجود دارد و مرگ چيزي جز مفارقت نفس از بدن مادي جسماني نيست . به تعبير صدرالمتالهين، اين بدن همچون ناخن و موهاي زايد استيا همچون خانهاي است كه ساختن آن مقصد و هدف اولي و ذاتي انسان نيست، بلكه تنها براي دفع گرما و سرماست . (33) به اعتقاد ملاصدرا، نه تنها نفس بعد از مفارقت از دنيا باقي است، بلكه بدن حقيقي انسان هم كه پاكتر و لطيفتر از اين بدن مادي است و نور حس و حيات در آن بالذات جاري است - بر خلاف بدن مادي كه حس و حيات آن بالعرض است - و نسبتش به نفس نسبت روشنايي به خورشيد است، باقي و جاوداني است . (34) انسان وقتي بر اثر تحولات جوهري و استعداد وجودي به كمال رسيد، از اين وجود دنيوي به سوي وجود اخروي و از دار فنا به سوي دار بقا پرواز ميكند . (35) 4 . نفس مجرد است: از مطالب گذشته تجرد نفس هم آشكار ميشود، اما برهان آن را در بحث تجرد علم ميآوريم، چون منوط به اثبات تجرد عالم است .
ب) جايگاه انسان در معرفتشناسي
در سطور گذشته نظرمان در شناخت انسان معطوف به هستيشناختي او بود، همانگونه كه صدرالمتالهين از منظر هستي شناختي ديدگاه خاصي به انسان، به ويژه به نفس انساني انسان دارد، از منظر معرفتشناسي هم نگاه ويژهاي به انسان ميكند، او نه چون افلاطون ميانديشد كه بگويد انسان قبل از حدوث دنيوياش عالم به همه حقايق بوده است (36) و نه چون مشايين نفس را در مقام كسب معرفتحسي منفعل و در مراتب ادراك قائل به مراتب تجريد ميداند، (37) بلكه انسان را در مقام تحصيل معرفت صاحب مقامات و درجاتي ميداند كه اينك به اختصار به برخي از آنها اشاره ميكنيم: 1 . معناي علم: صدرالمتالهين در اسفار در جلد اول در باب وجود ذهني به اختصار و در جلد سوم (مرحله دهم) به تفصيل در باب علم سخن گفته است، كه به برخي نكات آن اشاره ميكنيم: الف) علم قابل تحديد منطقي نيست، چون حدود مركب از اجناس و فصول هستند و اينها امور كلي هستند، اما علم از حقايقي است كه انيتش عين ماهيت و وجود و تشخصش به نفس ذات اوست . علم را تعريف رسمي نميتوان كرد، چون چيزي اعرف از علم نيست و علم حالت وجداني نفساني است كه هر موجود زنده دانا در ذاتش آن را مييابد . (38) ملاصدرا در ادامه متذكر ميشود كه گرچه علم قابل تحديد منطقي نيست، كشف معنا و ساير ويژگيهايش براي آگاهي مفيد است، (39) از اين رو، ايشان در فصل سوم اين باب ابتدا تفسيرهاي مختلفي را كه از سوي حكماي گذشته در باب علم آمده، بررسي و نقد كرده و در نهايت، معنايي كه جامع افراد علم باشد، ارائه ميدهد، و آن اين كه علم عبارت است از: «وجود شيء مجرد» (40) و به عبارت ديگر، علم عبارت است از: «نوعي وجود امر مجرد از ماده» ، (41) پس علم امر وجودي است، به شرط اين كه مبراي از غواشي مادي باشد; يعني وجود بالفعل باشد، پس اين وجود مجرد اگر وجودش لنفسه (42) باشد، علم به خودش است و اگر وجودش لغيره باشد، معقول يا متخيل و يا محسوس آن غير خواهد بود . (43) از اين رو، صدرالمتالهين بر تجرد از ماده تاكيد ميكند و ميگويد كه اجزاي ماده از هم غايب و محجوبند، اما لازمه علم كشف و حضور است، پس براي جسم و اعراض جسماني نه علمي است و نه خود، معقول و معلوم شيء مجردي قرار ميگيرند، مگر آن كه صورتي غير از صورت مادي جرماني پيدا كنند . پس همانگونه كه صورت معقوله و متخيله مبراي از وجود ماده جرماني است، صورت محسوس با لذات هم داراي وجود مادي نيست كه قابل اشاره حسي باشد، گرچه از شرايط ادراك حسي تحقق نسبت وضعي بين ابزار ادراكي و شيء مدرك است، اما در ادراك خيالي، وهمي و عقلي به اين شرايط هم نيازمند نيستيم . (44) نكته ديگري كه از اين بحث فهميده ميشود اين است كه از اين معنا و ويژگي علم در باب هستيشناختي نفس نيز استفاده ميشود و آن اين كه جسم و ماده و عوارض آنها، همانگونه كه معقول و معلوم بالذات نيستند، عالم و عاقل هم نميتوانند باشند . عكس نقيض اين قضيه اين است كه هر موجودي كه عالم و عاقل است، جسم و جسماني نيست و از اينجا نتيجه ميشود كه نفس ما كه عالم به ذات خويش و عالم به غير ذاتش هست، «مجرد» است . ابنسينا و صدرالمتالهين اولين دليلي كه بر اثبات تجرد نفس اقامه ميكنند، از راه ادراك مفاهيم و ماهيات كلي (معقولات) است . البته دليلهاي دوم و سوم صدرا نيز از راه تعقل انسان كلي است و از آنجا كه انسان كلي معقول مجرد از وضع و شكل معين است، پس محل آن هم بايد مجرد از وضع و ساير ويژگيهاي مادي باشد و از اينجا تجرد نفس ثابت ميشود . (45) 2 . نقش ذهن (46) در معرفت: يكي از مباحث مورد بحث در باب علم تعيين نقش ذهن در تحصيل معرفت و شناخت جهان خارج است، به اين معنا كه آيا نفس در مقام معرفت نقش انفعالي دارد و همچون آينه بي روح در مقابل اشياي خارجي استيا اين كه نفس خود در تحصيل معرفت فعال است و يا اينكه علم تنها تذكر است، ملاصدرا در اين ميان برخلاف (47) افلاطون كه علم را تنها تذكر ميدانست و معتقد بود نفس در كون سابقش حقيقت كليه (مثل) را مشاهده ميكرد و بر اثر اين مشاهده به آنها علم پيدا كرده است و آنچه در اين جهان كسب ميكند، چيزي جز تذكر نيست . (48) وي بر خلاف (49) ابنسينا كه احساس را قبول صورت شيء مجرد از ماده ميداند، (50) معتقد است كه نفس در مواجه با اشياي خارجي ايجاد صورت ميكند . به اين بيان كه ميگويد: خداي سبحان نفس انسان را به گونهاي آفريد كه قدرت ايجاد صورتهاي اشياي مجرد و مادي را در عالم خودش دارد، زيرا از سنخ عالم ملكوت و قدرت است، و آنچه مانع تاثير خارجي آنهاست، غلبه احكام تجسم و وابستگي به ماده است، پس نفس را عالمي است كه در آن عالم جواهر و اعراضي هستند كه نفس آنها را مشاهده ميكند، بدون هيچگونه واسطهاي (يعني نفس به صوري كه در عالم اوست، علم حضوري دارد) و الا مستلزم تسلسل است، همانگونه كه عالم براي خدا به نفس ذاتش حضور دارد، زيرا خداي تعالي نفس آدمي را مثال خويش قرار دارد، پس براي اوست كه آنچه ميخواهد بيافريند و آنچه اراده ميكند برگزيند، الا اين كه آنچه نفس ميآفريند در غايت ضعف وجودي است، البته بعضي از انسانهايي كه نفسشان را از جلباب ماديتخارج كردند و به عالم قدس متصل شدند ميتوانند اموري را كه در عالم نفس صورت ميبخشند، در عالم خارج عينيت دهند كه آثار خارجي بر آنها مترتب باشد . (51) اما در مقام معرفت عقلي مشاهده ذوات نوري مجرد را مشاهده ميكند نه آنگونه كه مشايين ميگويند، بلكه نفس ذات است كه از مقام حس و خيال به مقام عقل تعالي پيدا ميكند و شايسته ادراك معقولات ميشود: (52) نكته مورد توجه ديگر در معرفتشناسي صدرالمتالهين اين است كه او در تمام مراتب ادراك حسي، خيالي عقلي مدرك را عقل يا نفس متفكر ميداند و آلات حسي را تنها ابزار و انفعال آنها را از لوازم ادراكات حسي ميداند و صورتهاي حسي، برخلاف ابنسينا كه محل آن را حس مشترك ميداند، در نزد نفس حاضر ميشوند . چون موجد و مظهر آن صور نفس است، پس براي نفس نشئه ديگري است كه در آن اشياي ادراكي بدون ماده جسماني موجودند . (53) 3 . اتحاد نفس با مدركاتش: يكي ديگر از مباحث قابل تامل در باب نفس در بحث معرفتشناسي، نوع پيوند و رابطه نفس با مدركاتش اعم از حسي، خيالي، وهمي و عقلي است . آيا رابطه نفس با مدرك، رابطه عرض خارجي با موضوع و پيوندش انضمامي همچون سفيدي و ديوار استيا مصاحبتي از نوع سنگ در كنار ديوار يا ظرف و مظروف (54) از نوع آب در كوزه با هوا در كپسول است و يا اين كه صورتهاي ادراكي، خواه محسوس يا معقول وجودشان با وجود مدرك، يعني نفس اتحاد پيدا ميكند؟ صدرالمتالهين در اين مسئله نظريه اخير را پذيرفته و بر آن ادله زيادي در آثارش اقامه كرده است، (55) برخلاف ابنسينا كه آن را قول شعري و غير عقلاني دانسته است . (56) توضيح اين كه صدرالمتالهين برخلاف جمهور كه مراتب ادراك را به مراتب تجريد «صورت ادراكي» ميدانستند، مراتب ادراك را به مراتب «تحولات نفس» دانسته و در هر مرتبه از ادراكات حسي، خيالي و عقلي، نفس را متحد با همان نوع از مدركات ميداند، چنانكه در رساله اتحاد عاقل به معقول مينويسد: اي [مخاطب] عاقل باهوش در امر نفس بنگر كه چگونه نشئههاي وجودي را در مينوردد و در هر نشئه وجودي با گروهي از موجودات آن نشئه متحد ميشود; يعني نفس با بدن طبيعي، عين بدن و با حس عين حس و با خيال عين خيال و با عقل عين عقل است، به اين بيان كه وقتي نفس با طبيعت متحد ميشود، عين اعضاي بدني و وقتي با حس بالفعل متحد ميشود، عين صور متخيله ميگردد، به همين ترتيب تا برسد به مقام عقل بالفعل، در آنجا عين صورتهاي عقلي ميشود كه بالفعل براي او حاصل شدهاند . (57) گفتني است كه اين تفسير صدرالمتالهين از رابطه نفس با صورتهاي ادراكي بر دو مبناي فلسفي او، يعني جسمانية الحدوث بودن نفس و حركت جوهري مبتني است . (58) صدرالمتالهين در مقابل كلام ابنسينا كه اتحاد را قول شعري ميدانست، ميگويد: كسي كه جايز دانسته نفس انساني از ابتداي تكونش تا آن زمان كه بالفعل عاقل و معقول است، جوهري واحد است و حد نوعي او يكسان است و در وجود نفس هيچ تحول ذاتي و تفاوتي صورت نپذيرفته، مگر به عوارضي خارجي از باب ادراكات، فقط نزد او نفس انبيايي كه به نهايت درجه كمال انسان دستيافتهاند يا نفوس اطفال و مجانين از جهتحقيقت انساني يكي است و تفاوتشان تنها در عوارض و لواحق غريبي است كه عارض وجودشان شده، بسيار بيراهه رفته است . (59) و به اصطلاح ملاصدرا «فقد ركب شططا» . (60) ايشان در بحث علم به تفصيل نظريات شيخ را در اشارات و تنبيهات و شفا طرح و آنها را نقد كرده است . (61) 4 . مراتب و مقامات نفس در ادراك: صدرالمتالهين مقامات نفس را در معرفتبر مبناي عوالم وجود ترسيم ميكند، همانگونه كه عالم وجود ادني مرتبهاش عالم طبيعت و مرتبه متوسط آن عالم مثال و صور مثالي و بالاترين مرتبهاش عالم عقل و مفارقات عقلي است، نفس هم سه مرتبه را ميتواند بپيمايد . اول مرتبه حس كه در اين مرتبه نفس بالفعل حساس و بالقوه متخيل و متعقل است . دوم مرتبه خيال كه در اين مرتبه علاوه بر اين كه كمال مرتبه حس را داراست، بالفعل متخيل است و بالقوه متعقل، توضيح اينكه از نظر ملاصدرا نفس در مقام حس و خيال به فاعل مبدع شبيهتر است از محل قابل برخلاف جمهور مشايين . (62) مرتبه سوم عقل كه نفس علاوه بر داشتن كمالات سابق بالفعل عاقل است . البته صدرالمتالهين براي هر يك از اين مراتب نيز سه مرتبه قوه، استعداد و كمال قائل است، مانند كتابت كه براي طفل، قوه و براي كودكي كه به مرحله تعليم و تربيت رسيده و امكانات و اسباب كتابتبراي او فراهم شده، لكن هنوز نوشتن را ياد نگرفته است، استعداد و براي كسي كه توانايي نوشتن دارد و هر گاه خواست مينويسد، كمال است . حال در احساس هم اينگونه است كه جنين وقتي در رحم است، بالقوه حساس است و وقتي با تمام حواس سالم به دنيا آمد، استعداد احساس در او فراهم ميشود و وقتي مقداري رشد كرده و حواس در او فعليتيافت، به كمال رسيده است . به همين قياس، در مراتب تخيل و تعقل كه در مراتب تعقل مرتبه اول را عقل هيولاني، ثاني را عقل بالفعل و ثالث را عقل فعال گويند، اين مراتب نيز به ترتيب حاصل ميشود . (63) در اينجا جاي اين سؤال باقي است كه چرا صدرالمتالهين به وهم اشارهاي نكرده است؟ دليلش اين است كه مبناي ايشان در بحث ادراك با مبناي مشاء متفاوت است . ايشان برخلاف مشاء كه ادراك را چهار مرتبه حس، خيال، وهم و عقل ميدانند، (64) آن را سه مرتبه - حس، خيال و عقل - بيشتر نميداند، چنان كه در انواع ادراكات بعد از بيان نظريه مشاء مينويسد: اختلاف بين ادراك وهمي و عقلي اختلاف ذاتي نيست، بلكه به امر خرج از ذات بر ميگردد و آن اضافه به جزئي يا عدم اضافه به آن است، پس در حقيقت، ادراك سه گونه است، همانگونه كه عوالم سه مرتبه است و وهم گويي عقلي است كه از مرتبهاش ساقط شدهاست . (65) نكته قابل توجه در اينجا اين است كه حكيم سبزواري رحمه الله اين قول صدرالمتالهين را نپذيرفته و ادراك معاني جزئي را همچون ابنسينا و برخي حكماي مشاء كار وهم ميداند، (66) اما در مقابل، علامه طباطبائي بر نظريه صدرالمتالهين تاييد كرده است، با اين تفاوت كه ادراك معاني جزئي را هم به حس مشترك برگردانده است، حتي گام را فراتر نهاده و سه عالم ملاصدرا را به دو عالم تقليل داده، يعني احساس را نيز حذف كرده و عالم نفس را منحصر در دو عالم خيال و عقل كرده است، چنانكه ميفرمايد: حضور وضعيت ماده محسوس موجب مغايرت بين مدرك در حال حضور و عدمش نميشود، اما اين سخن حق است كه غالبا با حضور ماده، صورت در نزد نفس متجليتر است . اما چه بسا با توجه نفس به يك صورت خيالي، متخيل ظهورش شديدتر باشد . (67) ج) انسان از ديدگاه حكمت عملي
در حكمت عملي سخن از اين است كه چگونه انسان ميتواند از شقاوتها گريخته و به سعادت حقيقي دستيازد . صدرالمتالهين در مقدمه باب دهم سفر چهارم كه در احوالات نفس گفت و گو ميكند، ابتدا به بيان حقيقتسعادت ميپردازد و بر مبناي فلسفه خويش مينويسد: وجود خير و سعادت است و ادراك وجود نيز خير و سعادت است، اما چون وجودات به حسب كمال و نقص متفاوتند، پس هر جا وجود كاملتر باشد، سعادت در آنجا بيشتر است و به عكس، ادراك سعادت هم به تناسب ادراك وجود كمال و نقص مييابد، همانگونه كه وجود قواي عقلي اشرف از وجود قواي حيواني شهوي و غضبي است، سعادتش هم بزرگتر و عشق و لذتش هم تمامتر است . پس نقشهاي ما، آنگاه كه قوي و كامل شود و علاقهاش به بدن قطع گردد و به ذات حقيقي و ذات مبدعش رجوع كند، به بهجت و سعادتي ميرسد كه نميتوان آن را توصيف كرد و با لذات حسي مقايسه نمود . (68) صدرالمتالهين در تحليل اين مطلب كه لازمه ادراك، حضور است و تعلق به ماده موجب عدم حضور، ميگويد كه هر قدر وابستگي شيء به ماده - خواه مدرك باشد يا مدرك - بيشتر باشد، حضور كمتر و ادراك ناقصتر است، حتي شعور ما به ذات خودمان وقتي كه از بدن جدا ميشود، بيشتر است، چون حضور تمامتر و كاملتر است، (69) اما وقتي اين تعلق نفس به بدن [با اختيار و اراده] يا به حكم اجل الهي قطع شد، انسان نسبتبه حقيقتخويش آگاهتر ميشود اگر شاكله حقيقي او بر وجه انسان بود، از آن احساس لذت ميكند، اما اگر شاكله حقيقي او بر وجه بهائم بود، از خويشتن خويش گريزان است و همواره از غفلتي كه در دنيا بر او عارض شده بود، در حسرت و ندامت است . چگونگي حصول سعادت حقيقي: صدرالمتالهين بعد از بيان سعادت حقيقي ميگويد: بدان كه نفس وقتي به اين سعادت و بهجت و سرور ميرسد كه خود را به اعمال و افعال پسنديدهاي كه پاككننده نفس از كدورات و آلودگيهاي گناه هست، عادت داده باشد و قلب را از آلودگي و پستيها مهذب كرده باشد . (70) اما چگونه بايد انساني كه قواي گوناگون شهوي، غضبي و عقلي بر او حاكم است، نفسش را از مشتهيات قواي شهوي و سلطه جويي قوه غضبي خلاص كند . صدرالمتالهين ميگويد: چون كمال نفس [از حيثحكمت عملي] با مشاركتبدن و قواي سه گانه نفس صورت ميپذيرد، بر اوست كه بين اخلاق متضاده در آنچه مورد علاقه قوه شهوي است و ضدش و آنچه او را به غضب ميآورد و ضدش، «عدالت» بر قرار كند تا منفعل از بدن و قواي بدني نباشد، بلكه بر قواي خويش حاكم باشد [و آنها را به فرمان عقل در آورد]، چرا كه انفعال نفس در مقابل بدن و قواي شهوي و غضبي موجب شقاوت نفس است . (71) اما اين دشواري است، مگر به تاييد و تفضل خداي تعالي . اما اين كه كدام جزء نفس در رسيدن به سعادت نقش بيشتري را ايفا ميكند، صدرالمتالهين جزء نظري نفس را مهمتر ميداند، چون اصل ذات نفس را به جزء نظرياش منتسب ميكند و جزء عملي نفس را به جهت تعلقش به بدن و اين كه بدن ابزار رسيدن انسان به مقصد است، مهم ميشمارد، اما وقتي به مقصد رسيد، ابزار ديگر چندان اهميتي ندارد . (72) موانع رسيدن به سعادت حقيقي: با توجه به اين كه هدف اساسي خلقت انسان حكمت، عرفان و عبادت عارفانه است و اين دو موجب سعادت حقيقي هستند، چرا بسياري از انسانها از اين نعمت و سعادت باز ميمانند . صدرالمتالهين چندين عامل را بر ميشمارد كه عبارتند از: الف) موانع معرفتحقيقي (دريافت معقولات)
1 . نقصان طبيعي كه مربوط به ذات و جوهر نفس انسان ميشود، مثل نفس كودك قبل از اين كه به رشد عقلي برسد، معقولات را نميتواند درك كند . 2 . خباثت و ظلمت نفس كه به واسطه كثرت معاصي حاصل ميشود، چرا كه سياهي گناه مانع درخشش قلب و پاكي نفس است، بنابراين، مانع ظهور تابش نور حق و نور علم و معرفت الهي در آن است . 3 . عدم توجه به معقولات: اين رويگرداني و عدم توجه ويژه دسته اول و دوم نيست، بلكه برخي صالحان و مطيعان هم، اگر چه قلبشان از كدورت معاصي پاك است، چون در طلب معارف حقيقي و حقايق ملكوت نيستند، طبيعي است كه به اين مرتبه از سعادت نايل نميشدند، چون همتشان را به اعمال بدني و عبادات شرعي و او را در اذكار مصروف داشته و از تامل در حقيقت، اين اعمال و اذكار و ادعيه غفلت كردند . 4 . حجاب تقليد و تعصب: چه بسا افرادي كه دوست دارند، حقايق هستي بر آنها متجلي شود، اما به دليل اعتقاداتي كه از راه تقليد بر ذهنشان نقش بسته و به آنها دل بستهاند نميتوانند حقايق را دريابند، مگر آن كه حجاب تقليد را كشف كرده و به حق دل بندند . 5 . جهل به طريق كسب معارف: چنين نيست كه هر طالب علمي به مطلوب برسد، چرا كه هر ممكني معلول علتخاصي خودش است، كسب علم هم ممكن نيست، مگر از طريق اسباب و علل خاصي خودش، پس جهل به اصول معارف [الهي] و كيفيت ترتيب و روابطشان مانع تحصيل معرفتحقيقي است . (73) صدرالمتالهين بعد از برشمردن اين موانع ميگويد: اينها اسبابي هستند كه مانع نفس ناطقه در معرفتحقايق امور است و الا هر نفسي به حسب فطرت اصلياش شايسته ناختحقايق اشياست، چون نفس ذاتا امري قدسي است . و آنچه در روايت آمده اگر چنين نبود كه شياطين بر قلوب آدميان احاطه كردهاند، هر آينه انسانها ملكوت آسمانها را ميديدند، اشاره به اين قابليت ذاتي انسان است، پس وقتي اين حجابها و موانع از قلب انسان مرتفع شد، صورت ملك و ملكوت در آن تجلي پيدا ميكند و ذاتش را در بهشتي ميبيند كه عرضش آسمانها و زمين است . و وسعت مملكت هر كسي در بهشتبه ميزان وسعت معرفت او و تجلي ذات و صفات و افعال حق در ذات اوست . (74) موانع عبادت عارفانه و اطاعتخالصانه: همانگونه كه اشاره كرديم صدرالمتالهين هدف از انجام طاعات و اعمال جوارح را تصفيه قلب و تطهير نفس ميداند تا به واسطه آن جنبه عملي نفس يا عقل عملي اصلاح شود . از ديدگاه ايشان، خود طهارت و صفاي قلب كمال حقيقي نيست، چون طهارت زدودن آلودگيهاست و اين امر عدمي است و اعدام نميتوانند كمال باشند، بلكه مراد از آن حصول انوار ايمان، يعني اشراق نور معرفتبه خداي توالي و افعال و كتابهاي رسولان و روز قيامت است، پس تهذيب نفس براي دستيابي به شرح صدر است و شرح صدر براي دريافت انوار هدايت، چنان كه خداي توالي ميفرمايد: «فمن يرد الله ان يهديه يشرح صدره للاسلام فهو علي نور من ربه» ; (75) خدا كسي را بخواهد هدايت كند سينهاش را براي پذيرش اسلام فراخ ميكند، پس او در پرتو نور پروردگارش است . بنابراين، از ديدگاه ملاصدرا شرح صدر غايتحكمت عملي و نور معرفت غايتحكمت نظري است . حكيم الهي جامع اين دو است و اين فوز عظيم است . در اينجا ذكر اين نكته لازم است كه مراد ملاصدرا از علم الهي و حكمت علم توحيد و علم راه خدا فلسفه، بلكه مراد از آن ايمان حقيقي [تصديق قلبي] به خدا و ملائكه مقربين و كتابهاي خدا و انبياي الهي و ايمان به روز آخرت است . (76) به هر حال، گرچه ملاصدرا غايتحكمت علمي را هم حكمت نظري ميداند، لكن انسان تا اين راه را طي نكند، به آن غايت و مقصد نميرسد، پس بايد موانع اين باب را هم بشناسيم . صدرالمتالهين در رساله سه اصل به رذايلي كه مانع هستند در ضمن سه اصل اشاره ميكند و آنها عبارتند از: 1 . خودناشناسي يا جهل به معرفت نفس كه اين معظمترين اسباب شقاوت است، چرا كه من عرف نفسه فقد عرف ربه و كسي كه عارف به رب باشد، ذاكر او خواهد بود، اما اگر عارف و ذاكر رب نبود و با ذكرش انس نگرفت آن روز از لطف او برخورداري نيابد، (77) پس چنين انساني اگر عبادتي هم داشته باشد، چون همراه با معرفت نيست، چندان ثمربخش نيست . 2 . حسب جاه و مال و ميل به شهوات و لذات و ساير تمتعات نفس حيواني كه جامع همه حب دنياست . (78) هر نفسي كه خود را به اين تمتعات حيواني و مستلذات جسماني عادت داد و متخلق به صفات بهيمي وسيعي شد، بديهي است كه از عبادت و اطاعتخالصانه بازماند . 3 . تسويلات نفس اماره و تدليسات شيطان مكار، لعين و نابكار كه «بد» را «نيك» و «نيك» را «بد» وامينمايد و معروف را منكر و منكر را معروف ميشمارد، كارش ترويجسخنان باطل و تزيين عمل غير صالح است . (79) بهراستي چگونه ميتوان هم مطيع نفس اماره بود و هم مطيع خداي سبحان، و كسي كه الهش را هواي نفسش قرار داد، چگونه ميتواند اميد هدايت داشته باشد: «افرايت من اتخذ الهه هواه و اضله الله علي علم - فمن يهديه» . (80)
مكن طاعت نفس شهوت پرست
كه هر ساعتش قبله ديگر است (81)
كه هر ساعتش قبله ديگر است (81)
كه هر ساعتش قبله ديگر است (81)
ثانيا، حدوث نفس به حدوث بدن است نه همراه با حدوث بدن،
ثالثا، نفس در ابتدا صورتي طبيعي مادي دارد، بعد تجرد برزخي و عقلي پيدا ميكند . 3 . انسان داراي سه نشئه وجودي قبل از دنيا، در دنيا و بعد از دنياست . 4 . نفس انسان در مقام معرفتحسي و خيالي بيشتر شبيه به فاعل مخترع است تا محل قابل، و در مقام معرفت عقلي خود نفس تعالي پيدا ميكند تا ذوات معقول را مشاهده كند . نه اين كه محسوس را مجرد كند تا معقول شود . 5 . نفس با مدركاتش در مراتب ادراك اتحاد پيدا ميكند; يعني حاس با محسوس و خيال با متخيل و عاقل با معقول متحد ميشود . 6 . سعادت انسان در تعالي او در معرفت عقلي و معارف حقيقي است و تلاش او در طاعت الهي، اخلاق عملي و تهذيب نفس مقدمه اشراق معارف الهي بر قلب اوست و درجه انسان از حيث مقامات معنوي متناسب با تشبه او به باري و معرفت او به اسما و صفات و افعال الهي است . بنابراين، خودناشناسي و حب دنيا و پيروي از هواي نفس بزرگترين موانع انسان در رسيدن به كمال و ارزشهاي انساني است .
1) ر. ك: صدرالدين محمد شيرازي، الحكمة المتعاليه في الاسفار العقلية الاربعة، ج1، بيروت، چاپ چهارم، 1410 ه، ص 13. 2) ر. ك: همان، ص 20. 3) ر. ك: همان، ص20 و ج2، ص78 و ج3، ص312 و ج5، ص289، 35 و ج6، ص286، 298 و ج7، ص22، 78 و ج8 و ج9. 4) ر. ك: فردريك كاپلستون، تاريخ فلسفه، ج1، يونان و روم، ترجمه سيد جلال الدين مجتبوي، انتشارات سروش، تهران، 1368، ص 89و193. 5) ر. ك: حكمة الاشراق، ترجمه سيد جعفر سجادي، قسم دوم در انوار الهيه و نور الانوار، ص 197 به بعد. 6) ر. ك: اسفار، ج9، ص185 تا 197 و 229; شواهد الربوبيه، شاهد اول، ص 6 به بعد; مشاعر، مشعر ثالث، ص9 به بعد; اسفار، ج1، ص38. 7) همان. 8) اسفار، ج1، ص44. 9) ر. ك: همان، ص186. 10) ر. ك: همان، ص186. 11) ر. ك: همان، ص 186، 187. 12) ر. ك: اصل اول. 13) ر. ك: همان، ص190. 14) ر. ك: همان، ج8، ص320; شواهد الربوبيه، تصحيح سيد جلال الدين آشتياني، ج 2، مركز نشر دانشگاهي، تهران، ص221. 15) همان. 16) ابنسينا، مقاله نفس از كتاب شفا، تحقيق حسنزاده آملي، مكتب اعلام اسلامي، چاپ اول، 1375، ص 306، 308. 17) صدرالمتالهين، شواهد الربوبيه، ص95. 18) ر. ك: همان، ص206. 19) ايان باربور، علم و دين، ترجمه بهاءالدين خرمشاهي، مركز نشر دانشگاهي، 1362، ص 358. 20) همان، ص400. 21) اسفار، ج9، ص75. 22) ر. ك: همان، ص194و228و229. 23) همان، ص194. 24) همان، ص194. 25) همان، ص97. 26) همان، ص195. 27) همان. 28) ر. ك: فردريك كاپلستون، تاريخ فلسفه يونان و روم، ترجمه سيد جلال الدين مجتبوي، انتشارات سروش، 1368، ص 196و242و243. 29) اعراف (7) آيه 172. 30) ملاصدرا، مشاعر، ترجمه ميرزا اعمادالدولة، اصفهان، مهدوي، بي تا، ص59 . 31) ر. ك: علامه طباطبائي، الميزان، ج1، چاپ اول، بيروت، مؤسسه اعلمي، چاپ اول، 1417، ص 94، 115. 32) ر. ك: ملاصدرا، مشاعر، همان، ص 95. 33) اسفار، ج9، ص99. 34) همان، ص99. 35) همان، ص196. 36) ر. ك: كاپلستون، همان، ص197. 37) ر. ك: ابنسينا، نفس از كتاب شفا، تصحيح حسنزاده آملي، ص 81- 91. 38) اسفار، ج3، ص278. 39) همان. 40) همان، ص286. 41) همان، ص294. 42) وجود قائم به ذات خود باشد. 43) اسفار، ج3، ص296. 44) همان، ص298و299. 45) ر. ك: اسفار، ج8، ص260و279و280; ابنسينا، نفس از كتاب شفا، ص 288و294. 46) صدرالمتالهين در تعريف ذهن مينويسد: ذهن قوه نفس بر اكتساب علومي است كه براي انسان حاصل نيست و ذهن غير از وجود ذهني است، چون ذهن في نفسه از امور خارجيه است، اما وجود ذهني، چيزي است كه در ذهن موجود ميشود و حكايت از خارج دارد. نفس در ابتداي خلقت قوه محض و خالي از صور معقولات است، لكن شانيتشناخت را دارد، اين تمكن و استعداد نفس براي تحصيل معارف را ذهن ميگوييم.(اسفار، ج 3، ص 515.) 47) ر. ك: همان، ص491. 48) ر. ك: كاپلستون، همان، ص197. 49) اسفار، ج3، ص321. 50) ابنسينا، نفس از كتاب شفا، ص85. 51) ر. ك: اسفار، ج1، ص264و266. 52) ر. ك: شواهد الربوبيه، ص33. 53) ر. ك: اسفار، ج3، ص 498و499. 54) همان، ج1، ص287. 55) همان، ج3، ص312و437; مشاعر، ص51; مجموعه رسائل فلسفي صدرالمتالهين، تحقيق حامد ناجي اصفهاني، حكمت، ص10. 56) ابنسينا، الاشارات و التنبيهات مع الشرح للمحقق الطوسي، ج3، قم، نشر البلاغه، 1375، ص295. 57) ر. ك: مجموعه رسائل فلسفي صدرالمتالهين، ص14و15. 58) همان، ص 88 و 75. 59) همان، ص85 و 86. 60) همان. 61) ر. ك: اسفار، ج3، باب عقل و معقول، فصل 8، ص 321 تا 335. 62) همان، ج 1، ص287. 63) همان، ج9، ص229. 64) ر. ك: ابنسينا، نفس از كتاب شفا، ص84. 65) اسفار، ج3، ص361و362. 66) همان، ص361. 67) همان. 68) همان، ج9، ص123و124. 69) ر. ك: همان. 70) همان، ص125. 71) همان، ص127. 72) همان: ص131. 73) همان، ج9، ص136تا 138. 74) همان، ص139. 75) انعام (6) آيه 126. 76) ملاصدرا، رساله سه اصل، ترجمه محمد خواجوي، چاپ اول، انتشارات مولي، 1376، ص9. 77) ر. ك: همان، ص16. 78) همان، ص29. 79) همان، ص33. 80) جاثيه (45) آيه 23. 81) ملاصدرا، رساله سه اصل، ص 19.