آنانداکی کوماراسوامی: محقق عرصه روح نسخه متنی

اینجــــا یک کتابخانه دیجیتالی است

با بیش از 100000 منبع الکترونیکی رایگان به زبان فارسی ، عربی و انگلیسی

آنانداکی کوماراسوامی: محقق عرصه روح - نسخه متنی

بریان کیبل؛ ترجمه: م. هدایتی

| نمايش فراداده ، افزودن یک نقد و بررسی
افزودن به کتابخانه شخصی
ارسال به دوستان
جستجو در متن کتاب
بیشتر
تنظیمات قلم

فونت

اندازه قلم

+ - پیش فرض

حالت نمایش

روز نیمروز شب
جستجو در لغت نامه
بیشتر
توضیحات
افزودن یادداشت جدید

آنانداكي كوماراسوامي: محقق عرصه روح× (1)

بريان كيبل

ترجمه م. هدايتي

براي آن كه كوماراسوامي را در نوعي خلا وجودي معرفي نكرده باشيم، شرح بسيار مختصري از زندگي و آثارش لازم است. اما قبل از هر چيز بايد به نكته‏اي توجه دهيم. ما در اينجا به نويسنده‏اي نمي‏پردازيم كه وظيفه مادام‏العمر خود را معرفي باورها و تفكرات خودش بداند. او يك بار گفت‏شايد مهمترين چيزي كه آموخته اين باشد كه مستقل از ديگران اتخاذ راي نكند [بلكه فقط پس از تتبع آراء ديگران رايي را برگزيند]. او به هر گونه علاقه ديگران به زندگي شخصي خودش با كمال تنفر مي‏نگريست. او نوشت:

به نظر من اين كار متجددانه انتشار تفاصيل و جزئيات درباره زندگي و شخصيت اشخاص مشهور، چيزي جز ارضاي زشت و زننده كنجكاوي‏اي نابجا نيست‏بحث، بحث صشكسته نفسيش نيست‏بلكه بحث اصل است.

بزودي بيشتر به منظور او از اين كلمه اصل پي خواهيم برد.

آناندا كنتيش كوماراسوامي (2) در 22 اگوست 1877 در سيلان متولد شد. پدرش، سرموتو كوماراسوامي، (3) از يك خانواده متشخص سيلاني بود. او اولين آسيايي‏اي بود كه از جانب پادشاه انگلستان لقب شواليه [ سر] گرفت و اولين هندويي بود كه به جامعه وكلاي مدافع انگلستان راه يافت. سرموتو در 1876 با زني انگليسي به نام اليزابت كلي بيبي (4) ازدواج كرد. آناندا تنها فرزند آنان بود. سرموتو در 1879 اندكي پيش از آنكه بتواند به انگلستان رفته، به همسر و فرزندش كه سال گذشته به آنجا رفته بودند بپيوندد، درگذشت.

آناندا را مادرش در انگلستان بزرگ كرد. در سن دوازده‏سالگي به كالج وايكليف (5) در استون هاوس (6) در گلوسستر (7) رفت و بيش از شش سال در آنجا ماند. تحصيلاتش را تا ورود به دانشگاه لندن ادامه داد و از آنجا ليسانس علوم با رتبه اول در زمين‏شناسي و گياه‏شناسي گرفت. سالهاي 1903 و 1906 را در سيلان گذراند و اولين نقشه‏برداري از معادن آن كشور را به انجام رساند. در طي اين نقشه‏برداري، كاني جديدي كشف كرد كه آن را ثورينيت (8) ناميد. در طول اين سفر و با ديدن آثار صنعت گرايي غربي بر هنرها و صنايع دستي بومي و بنابراين بر زندگي مردم بود كه كه علاقه به ارتباط ميان دين، فلسفه، كار، هنر و صنايع دستي در او بيدار گشت.

تا آنجا كه مي‏دانيم سالهاي 1906 تا 1916 را بيشتر در هند و انگلستان سپري كرد. بخشي از فعاليتهايش در هند فعاليتهاي سياسي در نهضت ملي‏گرايي بود. در 1910 به سير و سياحت گسترده‏اي در شمال هند دست زد و مقدار معتنابهي نقاشي و تصوير جمع‏آوري كرد كه بعدا همينها، اساس مجموعه هنر آسيايي در موزه بوستون شدند. طي اين سالها 1906 تا 1916 در انگلستان، در ميان دوستان و آشنايانش بسياري از چهره‏هاي پيشرو آن دوره ديده مي‏شوند از جمله: دبليو.بي. ييتز، (9) اريك گيل، (10) ويليام روتنشتاين، (11) اي. جي. پنتي (12) و سي. آر. اشبي (13) كه از او چاپخانه‏اي را، كه ويليام موريس (14) كتابهاي نشر كلمسكات (15) را در آن چاپ كرده بود، خريداري كرد. در اين چاپخانه كوماراسوامي شخصا ناظر بر طرح و چاپ اولين اثر عمده‏اش هنر سينهالي در قرون وسطي، (16) در 1908 بود.

در 1917 كوماراسوامي به امريكا رفت تا مسئوليت‏حفاظت آثار هنري هند در موزه هنرهاي زيباي بوستون را به عهده گيرد. سي سال آخر عمرش را در بوستون ماند و منحصرا زندگي يك عالم و سخنران را در پيش گرفت.

پخته‏ترين آثارش در اين دوره به انجام رسيد. او در خانه‏اش در نيدهام ماساچوست (17) در هفتم سپتامبر 1947 اندكي پس از هفتادمين سالگرد تولدش درگذشت.

از اين سي سالي كه كاملا وقف مطالعه و نوشتن شد، بيست‏سال آخر كه همراه با كار خستگي‏ناپذير بود پربارترين سالهاي عمرش بود. علي‏رغم تلاشهاي بسيار هيچ كتابشناسي كامل و دقيقي از آثارش وجود ندارد. گزارش كتابشناختي (18) ، نوشته دوراي راجاسينگام (19) ، در دو جلد مجموعا با نزديك به هزار صفحه، شامل فهرست‏حدود هزار موضوع است.

فهم دستاوردهاي كوماراسوامي بناچار بايد با فهم دستاوردهاي رنه گنون (20) مربوط شود. كوماراسوامي منكر هر نظري بود كه كارش را كاري پيشگويانه مي‏دانست، اما مسلما مقدر بود كه او و گنون يادآور غرب به اصول اوليه باشند، به قول خودش كه مي‏توانست درباره گنون هم صادق باشد «به روشي كه مي‏توان آن را ناديده گرفت، اما نمي‏توان رد كرد». در واقع، كوماراسوامي يكي از بزرگترين متفكران دوره جديد قلمداد شده است كلمه تفكر را در اينجا به معناي انس داشتن با اصول اوليه، كه معناي درست اين كلمه است‏به كار مي‏بريم.

كوماراسوامي و گنون در جهاني متولد شدند كه تقريبا فهم اوليه امر مقدس را فراموش كرده بود. در پايان قرن نوزدهم، و در نتيجه انواع پيچيده‏اي از تحولات فزاينده از جمله مكتب اصالت تسميه (21) اواخر قرون وسطي، مكتب اصالت انسان (22) دوره رنسانس، ظهور مكتب اصالت عقل (23) ، ظهور علم مادي عمل‏گرا (24) و مفاهيمي همچون تكامل و پيشرفت غرب در واقع از ساختار مسيحي سنتي‏اش فراتر رفته بود. گرچه نداهايي به مخالفت‏با اين گرايش به دنيوي كردن تمام عيار [همه چيز] بلند شده بود ويليام بليك، (28) تامس تيلور (29) و مانند آنها در عين حال، در آغاز اين قرن غرب به طور كلي در يك ماده‏گرايي خودنمايانه و از خود راضي محبوس گشته بود كه در آن، امور مقدس، حقيقي و زيبا به عنوان اصول اوليه ديگر جزء لاينفك زندگي فكري، روحي و عملي انسان غربي نبودند.

نتيجه چهار قرن تحول اين چنيني، اوضاع و احوالي بود كه در آن، دين كه اكنون ديگر چندان چيزي بيش از تعهدي عاطفي نسبت‏به مجموعه‏اي از احكام اخلاقي نبود با طرز نگرش مخالف ناسازگار و انعطاف‏ناپذيري مواجه شد; يعني با علم به پديدارها كه به عالم ماده كاملا وفادار است. در اين اوضاع و احوال و در غياب هرگونه توسل معنوي يا فكري به امر مطلق يا اصل برين، نسبي‏گرايي (30) تسلط كامل داشت. و از آنجا كه نمي‏توان اين اوضاع و احوال را معلول صرف توالي علل مادي دانست، يعني معلول چيزي كه بايد آن را قانون جبران جهاني بدانيم، اين اوضاع و احوال در زماني مناسب پيش آمد تا موجب دعوت به بازگشت‏به نظم به ارزيابي مجددي از همه ارزشها برحسب اصول اوليه شود.

[بيان] سهم رنه‏گنون در اين دعوت به نظم را به دكتر مارتين لينگز مي‏سپارم. (31) اما در مورد كوماراسوامي، در اصل، اين واقعيت كه وي به چشم ديد كه در سالهاي آغاز اين قرن، در هند و سيلان، آسيايي‏ها نسبت‏به زوال سه هزار سال ميراث فرهنگي‏شان در مقابل سلطه‏طلبي دنيوي بي‏تفاوت بودند، او را برانگيخت تا در اين كار سهمي داشته باشد.

كوماراسوامي در جواني در انگلستان مقدار معتنابهي از هنر و صنايع دستي [آن] محيط را فراگرفته بود. او بيش از ديگران ويليام موريس را تحسين مي‏كرد، هم كارهاي دستي‏اش را و هم نوشته‏هايش را كه تعصب ضد صنعتي داشتند. بنابراين، كم و بيش طبيعي بود كه كوماراسوامي كار خود را با هنر و صنايع دستي آغاز كند، تا با دين و فلسفه، و، بعلاوه، هنر را نه بيان نگرشي محدود به زندگي يك بخش خاص زيباشناسانه زندگي، بلكه بخشي از بيان واقعيت و بيان سرشت‏حيات بشري به طور كلي ببيند. در هنر و صنايع دستي هند بود كه كوماراسوامي مطالعه‏اش را درباره الگوهاي رمزي و اسطوره‏اي، كه شالوده آثار هنري سنتي را مي‏سازند، آغاز كرد. در اينجا مي‏توانست‏شروع به بيان اين نكته كند كه چگونه هنر، در بافت معمولي كار و زندگي بشري، همچون بازتاب متنوع اصول ثابت است; مانند گونه‏هاي بسيار پرشمار معرفت و وجود معنوي. و آنجا كه هنر، علم به چگونگي ساخته شدن اشياء است، آثار هنري تكيه‏گاه محسوسي براي تامل درباره آن واقعيات دروني‏اي هستند كه انسان را قادر به درك حقايقي مي‏كنند كه مربوط به سرشت راستين و هدف نهايي او مي‏باشند.

كوماراسوامي در اين رديابي بموقع الگوي اسطوره‏اي و صور رمزي، روندي را آغاز مي‏كند كه در بقيه كارهايي كه تا پايان عمرش انجام مي‏دهد با وضوح خيره‏كننده‏اي به ارائه آن ادامه مي‏دهد. يعني اين كه واژگان بيروني صور در آثار هنري بيان ظاهري حكمتي محجوب يا مخفي است و اين كه، در اصل، اين حكمت در همه اديان بزرگ، مشترك است. اين مطالعات بموقع در شمايل‏نگاري در زمينه دو طرز نگرش مربوط به هم اتفاق افتاد، كه در آن زمان مانند اكنون رواج داشت، و او از آنها بيزار بود: يكي، روش مطالعه هنر از ديدگاهي بود كه كمابيش از اشارات عميق‏تر فلسفي و ديني مضامين آن غافل بود. و ديگري، طرز نگرش هنر براي هنر بود كه در آن، هنر چنان مورد مطالعه قرار مي‏گرفت كه گويي صرفا سرگرمي‏اي عالمانه است كه با اصطلاحات منحصرا زيباشناسانه اجرا مي‏شود. آنچه او در صدد مقابله با آن بود اين باور بود كه كسي بتواند معاني دلبخواهانه ذهني را در هنر بخواند، به جاي آن كه بكوشد تا معاني حقيقي‏شان را آن گونه كه در عين حال از لحاظ معنوي و عملي به انسان مربوطند، درك كند. او نوشت:

[بايد] بپذيريم كه بخش اعظم آنچه در گروههاي هنرهاي زيبا در دانشگاههاي ما آموخته مي‏شود، همه روان‏شناسي‏هاي هنر، همه پيچيدگيهاي زيباشناسي متجددانه، فقط درازه‏گويي‏اند، فقط نوعي دفاعند كه بر سر راه فهم ما از تماميت هنر مي‏ايستد; و در عين حال، از لحاظ شمايل‏نگاري درست و از لحاظ عملي مفيدند، كه روزگاري در بازار يا نزد هر هنرمند خوبي يافت مي‏شد، و در حالي كه لفاظي اي كه در فكر چيزي جز حقيقت نيست، قاعده و روش فنون عقلي است، زيباشناسي ما چيزي جز يك لفاظي خلاف واقع، و تملقي درباره ضعف بشري نيست كه به وسيله آن فقط هنرهايي را مي‏توانيم توجيه كنيم كه هيچ فايده‏اي جز خوشايند بودن ندارند.

همين «لفاظي‏اي كه در فكر چيزي جز حقيقت نيست‏» و اين «فنون عقلي‏» بود كه از اين پس مي‏بايست كوماراسوامي را تا پايان زندگي‏اش كاملا مجذوب [خود] مي‏كرد; زندگي‏اي كه در نشان دادن اين نكته گذشت كه چگونه اين امور بيان سنت‏اند. اين انديشه سنت است كه اكنون بايد بدان بازگرديم.

اين وظيفه مقدر گنون و كوماراسوامي بود كه مفهوم معتبر سنت را به آن بازگردانند. گنون اين كار را عمدتا از راه توضيح آموزه‏هاي مابعدالطبيعي نت‏براساس ودانته (32) انجام داد، و كوماراسوامي عمدتا از طريق نشان دادن اين كه چگونه چنين آموزه‏هايي در مضامين صور خيال آثار هنري متجسم مي‏شوند. به تعبير دقيق‏تر، كوماراسوامي دير، و در نتيجه مطالعه آثار گنون در حدود 1930، به انديشه سنت رسيد. در نتيجه، تا آن زمان مطالعاتش بر روي محتواي رمزي و اسطوره‏اي هنر مطالعه بر روي وسيله‏اي بود كه به مدد آن سنت در يك بافت ديني معين فعال مي‏شود.

از اين راه كه دين را انكشاف امر قدسي بر انسان، و سنت را ادامه انتقال اين بصيرت مقدس در زندگي روحاني، نفساني و عملي انسان بدانيم، به بهترين وجه مي‏توانيم بفهميم كه سنت چيست. هنگامي كه كوماراسوامي از جامعه سنتي يا از ديدگاه طبيعي در باب هنر سخن مي‏گويد، كه غالبا هم چنين مي‏كند، جامعه‏اي را در نظر دارد كه مبنا و هدفش، آن اصول اوليه معرفت و وجود است كه بالمآل ريشه در امر قدسي دارند. يعني اصل متعالي آن امر يگانه، [همان] معيار نهايي حقيقت، در همه افكار و اعمال انساني است. در اين مورد هيچ دليلي بر صدق يا كذب نمي‏توان داشت. همان گونه كه او نوشت:

سنت، به تمامي، وسايلي را كه ما را مستعد تجربه مطلق مي‏كند پيش مي‏نهد. هركس كه مايل به كاربرد اين وسايل نيست، در موقعيتي نيست كه منكر آن شود كه رويه پيشنهادي، طبق ادعا، مي‏تواند به اصلي بينجامد كه دقيقا... چيزي نيست و در جايي نيست، و در عين حال سرچشمه همه چيز در همه جاست. آنچه ناسازگارترين امر با مكتب اصالت تسميه است، اين واقعيت است كه با مفروض گرفتن امكان تجربه مطلق، هيچ برهان عقلاني‏اي نمي‏توان در كلاس ارائه كرد، و هيچ صضبط و مهار تجربيشاي ممكن نيست.

كوماراسوامي در اينجا، و در قطعات مشابه، نمي‏گويد كه سنت از دين به هر صورتي فراتر مي‏رود. همه آثارش خلاف آن را اثبات مي‏كند; [يعني] اين كه سنت مربوط به حفظ چيزي است كه لب دين است و لذا بر اين اساس وابسته به دين است. از اين رو سنت، به وسيع‏ترين معنا، زبان روح مطلق است و از آنجا كه هر ديني خطابش به بخشهايي از نوع بشر در زمانها و مكانهاي مختلف، و مطابق با اوضاع و احوال [مختلف] است، سنت از لهجه‏هاي بسياري ساخته شده كه زبان جهاني را مي‏سازند. اين زبان جهاني روح مطلق را، كه به لحاظ تصديق يك اصل برين و مطلق، امري يكپارچه است، نويسندگان سنت‏گرا كه دنباله‏روان گنون و كوماراسوامي‏اند، فلسفه جاودان خوانده‏اند. اين موهبت عظيم به كوماراسوامي داده شد كه اين فلسفه را با آثاري سرشار از دقيق‏ترين تحقيقات به صراحت‏بيان كند; تحقيقاتي كه روشنفكران متجدد را با اسلحه خودشان مورد اعتراض قرار مي‏دهد. همان گونه كه مارتين لينگز نوشته است:

گويا همان طور است كه او (كوماراسوامي) گفته بود; شما در جستجوي تحقيقات بوده‏ايد ولاغير. اما بياييد آن را داشته باشيم، بگذاريد اين تحقيقات همان امر واقعي، از حيث كمال و عمق، باشد، نه صرفا يك دانش جزئي سطحي.

به عبارت ديگر، دانش كوماراسوامي، به اين منظور نيست كه سنت را صرفا تاريخ عقايدي قلمداد كند كه انسانها يكي پس از ديگري، در زمانها و مكانهاي مختلف، بدان اعتقاد داشته‏اند. سنت‏بسي بيش از اين است. سنت نمايانگر «مابعدالطبيعه يا علم جامع ناظر به اصول اوليه و سرشت‏حقيقي واقعيت است‏». از اين نظر، سنت ارائه‏كننده برهان يا بصيرتي كافي و وافي نسبت‏به واقعيت است، حال آن كه ديني كه سنت‏به آن مربوط است راهي است‏براي تحقيق در مورد اين بصيرت در تجربه واقعي. افلاطون وقتي با حيرت توضيح‏ناپذير از هستي مواجه گشت، فكر كرد كه بهترين كار براي تبيين هستي اين است كه محتمل الوقوع‏ترين داستان را درباره آن جعل كنيم. كوماراسوامي، در پاسخ به آلدوس هاكسلي (33) كه پرسيد چرا فكر مي‏كند كه سنت همان حقيقت است، گفت: زيرا «معقوليت آن كه سبب اعتبارش مي‏شود بيش از هر جاي ديگري امور را تبيين مي‏كند».

حقيقت‏بنيادين و ابدي مجموعه اصول و آموزه‏هايي كه فلسفه جاودان يا Sophia perennis [حكمت‏خالده] ناميده مي‏شوند، آن گونه كه كوماراسوامي مي‏گويد، «هر شكلي كه به خود بگيرد همواره و همه جا يكي است‏». به قول آگوستين، (34) كه غالبا كوماراسوامي آن را نقل مي‏كند، اين آموزه‏ها فلسفه «حكمتي هستند كه ساخته نشده است، همان است كه بوده و تا ابد خواهد بود». هر چيزي كه مخلوق است معقول است. يعني به وسيله اين حكمت الهي يا لوگوس (35) آگاه مي‏شود. و اين لوگوس (در اصطلاح مسيحيت، مسيح، ابن، همان لوگوس است.) نماينده معقول همه مخلوقات است. (36)

در اين صورت، آموزه‏هاي حكمت جاودان، اصول اوليه فلسفه‏اي درباره خداي متعال، خلقت و انسان است. به عبارت ديگر، اين آموزه‏ها گزارشي از آن ذات واحد و گذرش به كثرات يا بازتابهايش در كثرات و سپس بازگشت امور كثير به وحدتي متعالي است. اين اصل برين همان هوهويت عدم و همه سلسله مراتب وجود در ذات الهي است. اين خدا يك ذات و دو سرشت دارد كه با هم كل واقعيت (37) يعني واحد و كثرات خالق و مخلوق را مي‏سازند، كه از آن، دو امر متقابل زاييده مي‏شوند كه سرشت وجود ما را معين مي‏كنند. اين اصل برين به عنوان ذات متعالي سوژه نهايي در تجربه هستي هم هست. يگانه كردن اين ابژه نهايي و سوژه نهايي، و تحقق حالت آگاهي غير متمايز كه در آن عالم و معلوم متحدند، هدف نهايي و كمال انسان است. اين معرفت‏به خدا و ديدن اوست تا آنجا كه انسانها اصلا قادرند چنين ادعايي بكنند.

از آموزه اصل برين به عنوان سرچشمه الهي همه چيز، بايد به لازمه طبيعي آن، يعني آموزه خلقت، خدا در كثرت، برسيم. اين آموزه لوگوس به عنوان عقل الهي در قلب همه امور مخلوق است. زيرا بنا به تعريف، هيچ چيز نمي‏تواند خارج و فراتر از ذات واحد باشد، وگرنه او ذات واحد نمي‏بود. در تحليل نهايي، در بن هر چيز، چيزي «متفاوت با» يا «خارج از» واقعيت مطلق الهي وجود ندارد. اين لوگوس است كه تناظر مشابه ميان سلسله مراتب روحاني و محسوس هستي را ممكن مي‏سازد. بدون اين تناظر، اين دو نظام هستي، گويي، در جهانهاي جداگانه، كه هميشه از هم جدايند، جاي دارند. بعلاوه، آموزه لوگوس مستلزم اين است كه ما جهان را تجلي خدا ببينيم. به تعبير مشهور بليك، كه كوماراسوامي غالبا آن را نقل مي‏كند:




  • ديدن جهاني در دانه‏اي شن
    نامتناهي را در كف دست‏خود گرفتن
    و ابديت را در لحظه‏اي



  • و آسماني در گلي وحشي
    و ابديت را در لحظه‏اي
    و ابديت را در لحظه‏اي



كوماراسوامي اين اصول موضوعه را همچون همه مراجع معتبري كه از آنان نقل قول مي‏كند هميشه بي‏چون و چرا درست مي‏انگارد. اين اصول فراتر از بحث عقلي و دليل تجربي‏اند، هم از لحاظ آنچه باطنا تاييد مي‏كنند و هم از لحاظ آنچه ظاهرا اظهار مي‏كنند. آنها كل تحليل توضيحي كوماراسوامي را، هم به عنوان نقطه شروع و هم به عنوان جهت‏گيري مستمر، تضمين مي‏كنند. اين اصول همان طور كه درستند، ما را ملزم مي‏كنند به اين كه، به تعبير تعريف مسيحيان از ايمان، «به قضيه‏اي معتبر تسليم شويم‏». زيرا همان گونه كه كوماراسوامي مي‏گويد:

بايد باور داشت تا فهميد، و فهميد تا باور داشت. اما اينها افعال نفساني متعاقب نيستند، بلكه افعال نفساني مقارن همند. به عبارت ديگر، معرفت‏به چيزي كه اراده از آن راضي نيست، يا محبت‏به چيزي كه شناخته نشده است، نمي‏تواند وجود داشته باشد.

غالبا به اندازه كافي فهم نشده است كه در دنياي متجدد، دين بدنام است زيرا غالبا چيزي بيش از التزامي از سر احساسات به مجموعه‏اي از باورها، كه از هر دانش واقعي كه بتوان به آن نام «معرفت‏» داد يعني مبتني بر واقعيات ابدي باشد جدا شده‏اند، نيست; گويا باور بايد در غياب يك وارسي عقلاني از سر بصيرت عمل كند. كوماراسوامي، با تكرار آنچه مراجع مورد وثوقش گفته‏اند، همواره بر اهميت نياز به معرفت‏براي باور داشتن، و باور داشتن براي معرفت داشتن تاكيد كرده است، تا از آن موقعيتي كه هراكليت (38) از آن سخن مي‏گفت‏بپرهيزد: «بيشتر آنچه جنبه الوهي دارد از طريق بي‏ايماني از شناخت مي‏گريزد.» (قطعه‏86) كه مي‏توان اين سخنان كوماراسوامي را بدان افزود:

اگر مسيحيت ناموفق است، فقط بدين دليل است كه جنبه‏هاي عقلاني‏اش پنهان گشته، و بيشتر يك نظام اخلاقي شده، تا آموزه‏اي كه از آن، همه دستورالعملهاي ديگر را مي‏توان و بايد استخراج كرد; دو جمله متوالي برخي از مواعظ مايستر اكهارت (39) ، براي يك جماعت متجدد متوسط، كه توقع آموزه ندارند، و فقط انتظار دارند كه به آنان بگويند كه چگونه رفتار كنند، بدشواري قابل فهم است.

بنابراين، براي اين كه آنچه تا اينجا گفته شد تلخيص گردد، مي‏توان الگوي نخستين ذيل را به عنوان الگويي كه مبناي همه وجود و سعي انسان است اجمالا ارائه كرد، هرچند كه اين الگو ممكن است‏به حكم گرفتاري ما در اوضاع و احوال مشروط و امكاني، طور ديگري ظاهر شود.

جهان صيرورت يعني جهان امور مخلوق جلوه يا تجلي ظاهري خداست، خدايي كه، در جريان كثير شدن، يگانگي ذاتي خود را قرباني مي‏كند تا شناخته شود. انسان از اين حيث كه به جهان مخلوق تعلق دارد، «غير» از خداست. اما از اين حيث كه در ذات واحد سهيم است، به صورت خدا آفريده شده است. به عنوان صورت خدا فراخوانده شده تا خدا را از طريق عمل به عنوان «بازتاباننده‏» آگاهي خدا (چنين اصطلاحاتي آشكارا تمثيلي‏اند) بشناسد. يعني او، به خاطر خداگونه بودنش، از خدا حكايت مي‏كند، آن هم از اين راه كه بازتاب معكوس آن قرباني نخستين است. به عبارت ديگر، او بايد كثرت را قرباني كند تا وحدت نخستين را دريابد و بدان بازگردد. به قول كوماراسوامي:

قرباني‏اي كه در اين جهان انجام مي‏شود محاكاتي شعائري از آن چيزي است كه خدايان در آغاز انجام داده‏اند... (اين قرباني) بازتاب اسطوره است، اما مانند همه بازتابها آن را وارونه مي‏سازد. آنچه روند توليد و تقسيم بوده است اكنون روند دوباره‏زايي و تركيب مي‏گردد.

در اين قطعه «در آغاز» (در اصل، يا در الوهيت) به معناي در اصل اوليه است. قرباني، كه تجزيه خداست، انجام مي‏شود تا امكانات نهفته در جوهر الهي را آزاد كند. از طريق اين توليد و تقسيم ذات يگانه، اين همه جهان آفريده شده‏اند، وگرنه، هيچ جهاني چه روحاني و چه محسوس وجود نمي‏داشت.

اما آنچه تجزيه مي‏شود بايد به ياد آورده شود: كه به ياد آوردن به معناي افلاطوني تذكر است. براي آن كه بشريتمان را به آن نمونه نخستين الهي‏اش بازگردانيم يك صكشتنش يا صنفيش نسبت‏به آن بخش از ما كه «غير» از خداست، همان خود روان‏تني، به عنوان يك قرباني لازم است. سخنان مسيح را در شام آخر به ياد آوريد: «اين كار را به ياد من بكنيد».

لذا همانگونه كه كوماراسوامي نتيجه مي‏گيرد:

اين مفهوم از قرباني به عنوان عملي بي‏وقفه و خلاصه وظيفه انسان در سلسله‏اي از متون، تكميل مي‏شود كه در آنها همه كاركردهاي زندگي فعالانه، حتي همين تنفس، خوردن، آشاميدن و شوخي كردنمان، تفسير شعايري مي‏شوند و مرگ چيزي جز پالايش نهايي نيست. و سرانجام اين همان صراه عملش معروف بهگودگيتا (40) است، كه در آن انجام وظيفه شخصي كه، بدون انگيزه‏هاي خودخواهانه، توسط سرشت‏خود فرد تعيين مي‏شود، همان راه كمال است.

در اين قطعه، «متون‏» مورد نظر كوماراسوامي متون هندو و بودايي‏اند. اما يكي از مضامين مكرر در آثار او نشان دادن اين است كه اين تفسير اساسا مي‏تواند در مورد متون افلاطوني، هرمسي و مسيحي نيز به كار رود. مثلا، كتاب حكمت [سليمان] در كتاب مقدس با اشاره به كساني كه، با عمل به وظيفه‏شان، از حوزه صيرورتي كه حيات گذر است، براي دستيابي به سهمشان از كمال، عبور مي‏كنند مي‏گويد: «آنان تار و پود جهان را حفظ مي‏كنند; و عبادتشان در كار روزانه دستي‏شان است.»

از آنجا كه پرداختن به كل طيف آثار كوماراسوامي در اينجا ممكن نيست، بهتر آن است كه مجال باقيمانده را براي پرداختن به دو مضموني به كار بريم كه بالطبع، نتيجه آموزه‏هايي‏اند كه قبلا بدانها پرداختيم. اين آموزه‏ها عبارتند از: آموزه دو خود و آموزه سنتي يا «طبيعي‏» هنر.

همان گونه كه نوشته‏هاي عالمانه كوماراسوامي نشان مي‏دهند، آموزه دو خود براي همه اديان، اصلي اساسي است. بدون اين آموزه بدشواري، ديني مي‏توانست وجود داشته باشد چرا كه هيچ صصحنهش ياصعرصه‏ايش براي پويايي عمل معنوي‏اي كه بايد انجام داد وجود نمي‏داشت. كل مفهوم ايثار، به عنوان فضيلتي معنوي، مستلزم غلبه بر خود بيروني‏مان به وسيله يك خود دروني برين است; يك خود تجربي بيروني كه بايد مطابق با اشراق يك خود دروني‏معنوي هدايت‏شود. بدون وجود واقعيتي كه اين آموزه توضيح مي‏دهد عباراتي مانند «كف نفس‏» و «معرفت نفس‏»، تا چه رسد به اين حكم اخلاقي كه «ملكوت آسمانها در درون شماست‏»، آشكارا بي‏معنا خواهند بود; همان گونه كه در واقع براي جهاني كه واقعيت پديداري را از واقعيت نفس‏الامري تميز نمي‏دهد چنين‏اند.

در اين صورت، دو خود در انسان هست: خود فردي (جان يا نفس) و خود الهي (روان يا روح)، همان خود همه خودها. باز از كوماراسوامي نقل كنيم:

از اين دو صخودش، يعني انسان بيروني و دروني، يا «شخصيت‏» روان‏تني و خود شخص، انسان مركب از بدن، نفس و روح ساخته شده است. از اين دو [خود]، يعني از سويي بدن و نفس (يا ذهن)، و از سوي ديگر، روح، يكي متغير و فاني است و ديگري ثابت و جاودان; يكي «مي‏شود» و ديگري «هست‏»، و وجود آن كه وجود ندارد بلكه در صيرورت است، [تاكيد از ماست] دقيقا نوعي «شخص‏سازي‏» يا «مسلم فرض كردن‏» است. چراكه نمي‏توانيم درباره چيزي كه هرگز همان گونه كه «هست‏» نمي‏ماند، بگوييم كه «هست‏». و براي اغراض عملي زندگي روزمره «من‏» و «مال من‏» گفتن هر قدر لازم باشد، اما خود ما در واقع چيزي جز نامي براي آنچه واقعا فقط معلول رفتار قابل مشاهده ماست نيست.

در اين قطعه شاخص كه شخصيت روان‏تني را در مرتبه امري نسبتا بي‏اهميت قرار مي‏دهد، كم‏كم درمي‏يابيم كه چرا كوماراسوامي، به عنوان امري مربوط به اصل، به امور مربوط به شرح‏حال‏نگاري، علاقه كمي نشان مي‏داد يا اصلا علاقه‏اي نشان نمي‏داد. او هرگز از جلب توجه به گذرا بودن اين خود يا نفس ظاهري خسته نشد. از اين حيث‏بي‏شك از جهاني تغذيه شد كه عادت داشت انسان را همچون توده كم‏وبيش درهم فشرده‏اي از قوا و اميال و تقريبا هيچ چيز ديگر ببيند. اين خود، يعني خود صخواستهاش و نه خود صنيازهاش، است كه بار سنگيني [بر دوش] جامعه متجدد است.

كشف شور و حرارت كوماراسوامي در محكوم كردن خود شخصي مي‏تواند تكان‏دهنده باشد. اما در همه آنچه كرد مي‏توانست مقدار معتنابهي از منابع سنتي را براي اثبات درستي و اعتبار نتيجه‏گيريهايش نقل كند. باز از او نقل كنيم:

به قول اكهارت: «متن مقدس، آزاد شدن از [بند] خود را فرياد مي‏زند.» در اين تعليم يكپارچه و كلي، كه آزادي و استقلال مطلقي را، هم از حيث مكاني و هم از حيث زماني تصديق مي‏كند، كه در اينجا و اكنون مانند هر جاي ديگر قابل حصول است، اين «شخصيت‏» نهفته ما در عين حال هم زندان است و هم فريب، كه حقيقت مطلق، شما را از آن آزاد خواهد ساخت: زندان است زيرا همه تعاريف، معرف را محدود مي‏سازند، و فريب است زيرا در اين «شخصيت‏» روان‏تني فسادپذير و مركب همواره در حال دگرگوني، رسيدن به ثبات ناممكن است; و بنابراين دريافت هر جوهر «واقعي‏» يا اصلي نيز ناممكن است... از اين حيث كه انسان صرفا يك «حيوان ناطق و فاني‏» است، سنت‏با جبرگرايان متجدد، در تصديق به اينكه «اين انسان‏» كه چنين و چنان است، نه اراده آزاد دارد و نه ذره‏اي جاودانگي، همداستان است.... اما، سنت‏به انساني كه خود را فقط حيوان ناطق و فاني مي‏انگارد، مي‏گويد كه «فراموش كرده است كه كيست‏». ... از او مي‏خواهد كه صخود را بشناسدش، و به او هشدار مي‏دهد كه «اگر خود را نمي‏شناسي دور شو» و سنت‏با گفتن اين امور به انسان راهش از علم جدا مي‏شود.

اما هنگامي كه كوماراسوامي كاملا به صراحت اظهار مي‏كند كه «هيچ صمنيش كه عمل كند يا وارث چيزي باشد، وجود ندارد»، بايد به يك چارچوب مرجع جهاني رجوع كنيم تا «اطلاق‏» اين نفي و تكذيب را دريابيم. به مرتبه واحد و كثير بازگشته‏ايم. از اين رو همان گونه كه كوماراسوامي توضيح مي‏دهد:

مرگي در كار نيست مگر فقط در [عالم] ظواهر، همان گونه كه زادني در كار نيست مگر فقط در [عالم] ظواهر. زيرا وقتي چيزي از ذات [راستين و يگانه] خود روبرو مي‏گرداند تا طبيعتي را پذيرا شود مفهوم «تولد» بوجود مي‏آيد، و به همين نحو وقتي چيزي از طبيعت، رو به ذات [راستين و يگانه] مي‏كند مفهوم «مرگ‏» به وجود مي‏آيد، اما در حقيقت هيچ ذاتي نه به وجود مي‏آيد و نه معدوم مي‏شود، بلكه فقط در يك زمان ظاهر مي‏شود و در زمان ديگري نامرئي مي‏گردد. ظهور و نامرئي شدن، به ترتيب، از سويي معلول تكاثف موادي است كه آن چيز پذيراي آنها شده است، و از سوي ديگر معلول لطافت ذات.

از اين قطعه روشن است كه نفس يا خود ناپايدار و بيروني، بايد «عرض مخلوق‏» آن ذات الهي‏اي كه يگانه امر دائمي است تلقي شود. كوماراسوامي از سرتاسر طيف وسيع متون مقدس و تعاليم سنتي استفاده كرد تا شالوده استدلالش بر كليت اين آموزه را فراهم كند كه انسان از راه دستيابي به خود دروني و الهي‏اش روح، نه نفس قابليت استكمال دارد. زيرا در فلسفه سنتي، «نفس مانند بدن امري است كه، مطابق با غذايي كه جذب مي‏كند، صيرورت دارد.»

براي نمونه، نصي مانند نص آگوستين [كه مي‏گويد] «اموري كه ثابت نيستند اصلا وجود ندارند»، و نصوص بسيار ديگر، مي‏توانست مورد استفاده كوماراسوامي قرار گيرد تا به اين ادعايش اعتبار بخشد كه «آنچه ما آگاهي‏مان مي‏خوانيم چيزي جز يك روند نيست‏». سخن اكهارت كه «ملكوت آسمانها از آن كسي جز آن كه كاملا مرده باشد نيست‏»، همان گونه كه كوماراسوامي خاطرنشان مي‏كند، باز نحوه بيان موجز ديگري است از اين مطلب كه هيچ نفسي، به عنوان چيزي كه هنوز صيرورت دارد، نمي‏تواند در طهارت و دوام ملكوت باقي بماند. زيرا مگر قديس يوحنا نگفته بود كه، «هيچ انساني به ملكوت عروج نكرده است مگر آن كه از آنجا هبوط كرده باشد.» هيچ طبيعتي از آن رو كه طبيعت است‏به ذات باز نمي‏گردد، بلكه بايد ابتدا واجد كمال نامخلوق [ قديم] ذات شود. چنين طهارتي را كمال متعالي ذات الهي كه فراتر از نفس وجود مطلق است ضرورت مي‏بخشد. همان گونه كه كوماراسوامي باز با استفاده از سخن اكهارت مي‏گويد «غايت قصواي انسان اين است كه صاز حيث وجودي آنچنان كه آزاد شود كه خدا آزاد است‏».

اين نمايش معنوي كه همان قرباني كردن نفس به خاطر دستيابي به خود الهي است، در بخشي از زندگي كه از ساير بخشها جدا باشد اجرا نمي‏شود، بلكه خود زندگي كردن است و چيزي كمتر از وظيفه واقعي‏مان به عنوان انسان نيست. اگر در بطن همه افكار و افعال ما اين قرباني كردن انجام نگيرد، اصلا انجام نگرفته است.

در اينجا بايد به مطلب آخرمان بپردازيم، كه در مورد هنر يا زندگي صحيح است.

دانش كوماراسوامي اثبات بسيار كوبنده اين مطلب است كه ديدگاه سنتي درباره هنر تقريبا از هر جهتي مخالف ديدگاه متجدد است. در اين حوزه است كه كوماراسوامي بنيادي‏ترين كشمكشهايش را با نگرش متجددانه انجام مي‏دهد.

هنر به مفهوم سنتي‏اش ناظر به آن مقوله برگزيده آفرينشهاي زيباشناسانه كه از فعاليتهاي معمول زندگي روزانه بدورند، نيست. در اينجا، هنر چيز ساخته شده‏اي نيست، [بلكه] اصل دروني‏اي است كه در هنرمند جاي دارد. اين عادت عقل عملي است كه تعيين كند چگونه يك چيز يا عمل بايد به كمال خويش برسد. به اين معنا، هنر نوعي لذت برين نيست، بلكه با تلفيق فعاليتهاي ظاهري با حالات وجود و حقيقت كه در باطن آدمي قابل تحققند سر و كار دارد. لذا هنر از تامل حمايت مي‏كند. باز به مفهوم محاكات انسان از خدا بازگشتيم. در اينجا با موردي مربوط به هنرمندي انسان سر و كار داريم كه از خداي هنرمند تقليد مي‏كند. همان گونه كه خدا، همان هنرمند برين، جهان را با تجلي ظاهري جوهر الهي دروني‏اش مي‏آفريند، هنرمند، باطنا همچون يك صورت ذهني، آنچه را بايد بسازد تصور مي‏كند. آنگاه به مدد خصلت آفرينشگرانه هنرش آن صورت ذهني را در بيرون، در جوهري مادي شكل مي‏دهد. هر اندازه كه هنرمند بتواند تفاوت ميان تصور باطني و اجراي ظاهري را به حداقل برساند، به همان اندازه به فوريت كاملي كه خدا به وسيله آن جهان را مي‏سازد نزديك مي‏شود; و آنچه او [ خدا] ديد خير مطلق بود! چنين كمال بي‏نقصي كه انسان هنرمند از آن بهره‏مند است مستلزم تسلط بر ويژگيهاي فردي و عيبهاي شخصيت‏بيروني اوست. به عبارت ديگر، هنر (يا كار) كه در اين بافت هيچ تمايز واقعي‏اي با هم ندارند همان گونه كه كوماراسوامي هرگز از ذكر آن خسته نمي‏شود، يك نوع عبادت هستند.

تاكيد بيش از حد بر تقابل ميان اين مفهوم قالبي از هنرمند به عنوان يك نوع شخص خاص، و مفهوم سنتي‏اي كه در آن هر شخصي يك هنرمند است و همه كارها صقرباني گونهش يك «مقدس‏سازي‏» يك سنخ عمل يا اجراي شعائري‏اند، تقريبا غير ممكن است.

بيان كهن مفهوم سنتي هنر و كار به عنوان وظيفه دقيقا انساني در بهگودگيتا آمده است، گرچه كوماراسوامي كاربرد كلي همين نظريه را در منابع افلاطوني، مسيحي، هندو، بودايي و ديگر منابع تصديق مي‏كند. او اين قطعه را در گيتا به صورت ذيل ترجمه مي‏كند:

انسان از اين راه كه عاشقانه وقف كار خودش شود به كمال (يا موفقيت) مي‏رسد... و اكنون بشنو چگونه است كه كسي كه بدين‏سان وقف وظيفه خود شده است اين كمال را مي‏يابد. چنان است كه با اين كاري كه مال اوست آن ذات يگانه‏اي را ستايش مي‏كند كه همه موجودات (يا همه قوايش) از او فراافكنده شده‏اند، و به وسيله او همه اين (جهان) بسط يافته است. شريعت‏خود شخص، هر قدر كه ناقص انجام شود، از شريعت ديگري، هرقدر كه خوب انجام شود، شكوهمندتر است. هركس از وظيفه‏اش كه سرشت‏خودش بر او الزام مي‏كند، دست نكشد متحمل هيچ گناهي نمي‏شود... وظيفه اجدادي شخص، هر عيبي هم كه داشته باشد، نبايد ترك شود. زيرا هر شغلي با عيوبي تيره مي‏گردد، همان گونه كه آتش با دود تيره مي‏گردد.

براي نشان دادن كليت اين آموزه مي‏توانيم از سنت مسيحي، اين قطعه را از اپيخارموس (41) از سيراكوز (42) نقل كنيم:

لوگوس الهي ملازم همه اعمال است، و خود آن به انسانها آنچه را كه بايد به نفع خود انجام دهند مي‏آموزد، زيرا هيچ انساني هيچ هنري را كشف نكرده، بلكه هميشه خداست كه چنين كرده است.

از آنجا كه اين قطعه از گيتا بر كاركرد هنرمند در بافت اجتماعي وسيع‏تري تاكيد مي‏ورزد مي‏توانيم با نقل قطعه‏اي سخن را به پايان بريم كه نه فقط خلاصه مقدار معتنابهي از پژوهش عالمانه كوماراسوامي است، بلكه ذاتا به مضمون دوخود، در كاركرد واقعي هنر ناظر است.

در توليد هر چيزي كه به توسط هنر ساخته مي‏شود، يا در هر هنر ورزيدني، دو قوه به ترتيب قوه تخيل و قوه عامل آزاد و مقيد، همزمان در كارند; اولي عبارت است از تصور يك انديشه در صورتي قابل تقليد، و دومي عبارت است از محاكات... اين الگوي قابل مشاهده... در يك ماده خام، كه بدين صورت شكل گرفته است. از همين رو محاكات، ويژگي متمايز همه هنرها، دو وجهي است، از سويي كار عقل است... و از سوي ديگر كار دست.... اين دو وجه فعاليت‏خلاقانه متناظرند با «دو [خود] در ما» يعني خود عقلاني يا معنوي‏مان، و نفس حساس روان‏تني‏مان، كه با هم كار مي‏كنند.... كمال اثر هنري بسته به حدي است كه اين نفس مي‏تواند و مي‏خواهد كه تا آن حد به نفس كلي خدمت كند، يا اگر مشتري و كارگر دو شخص متفاوتند، بسته به ميزان فهم متقابل‏شان است.

آشكار است كه اين تلقي دورترين تلقي از نحوه فهم و اعمال هنر در جهان متجدد است. امروزه هنرمند چنان كار مي‏كند كه گويا كم و بيش ناممكن است كه در و از طريق زندگي مادي و عملي روزمره در خدمت نيازهاي معنوي باشد. هنرمندان متجدد، كه از توده جامعه دور افتاده‏اند، هنر را بيان شخصيت‏خودشان مي‏انگارند; جعل يا اختراعي خصوصي كه اصالت و منحصر به فرد بودن هنرمند را نشان مي‏دهد. در چنين اوضاع و احوالي او بايد همواره تازيانه آن نوآوري مستبدانه را احساس كند: يا «متفاوت‏» باش يا فراموش شو. كوماراسوامي همه اينها را غير طبيعي خواند بدين دليل كه، بالمآل مطابق با سرشت واقعيت، و بنابراين مستقيما، مطابق با نيازهاي خود انسان در كليت و تماميت‏سرشت مادي و معنوي‏اش نيست. همان گونه كه كوماراسوامي هرگز از نشان دادن اين نكته با قوه شناخت محض دانش خويش، و نيز با قوت بلاغي استدلالش، خسته نشد. هنر طبيعي متعلق به نوعي فرهنگ است كه در آن اعمال هنر گام برداشتن در راهي به سوي آزادي از همان خود يا نفسي است كه تقريبا يگانه دلمشغولي فرهنگ متجدد است. همه قوت فلسفه سنتي، آن گونه كه او مي‏گويد، در مقابل اين فريب كه صمن عامل هستمش جهت‏گيري شده است. صمنش در واقع عامل نيستم بلكه ابزارم، فرديت انساني غايت نيست‏بلكه فقط يك وسيله است.

×. مشخصات كتابشناختي اصل مقاله چنين است:

1. كه در اصل به عنوان سخنراني مقدماتي درباره آثار كوماراسوامي در آكادمي تمنوس، (Temenos) لندن، مي 1994 ايراد شد.

2. Coomaraswamy Kentish Ananda

3. Coomaraswamy SirMutu

4. Beeby Clay Elizabeth

5. Wycliffe

6. Stonehouse

7. Gloucester

8. Thorianite

9. (1865-1939) William Bulter Yeats ،شاعر و نمايشنامه‏نويس ايرلندي.

10. (1882-1940) Gill Eric ،مجسمه‏ساز و نويسنده انگليسي.

11. (1872-1945) Sir William Rothenstein ،نقاش و نويسنده انگليسي.

12. A.J. Penty ،معمار و انديشمند سياسي انگليسي در قرن نوزده و بيست.

13. (1863-1942) C.R. Ashbee, ،معمار و طراح انگليسي.

14. (1834-1896) Morris William ،شاعر، هنرمند، نقاش و مصلح اجتماعي انگليسي.

15. Press Kelmscot.

16. Art Sinhalese Medieval.

17. Needham, Massachusetts.

18. Record Bibliographic.

19. Durai Raja Singam.

20. Rene Guenon.

21. nominalism.

22. humanism.

23. rationalism.

24. pragmatic.

25. (1401-1464?) Cusa de Nicholas ،اديب، دانشمند، رجل سياسي و فيلسوف آلماني.

26. (1433-1499) Ficino Marsilio ،فيلسوف ايتاليايي.

27. B Jacob ح (1575-1624) hme ،عارف و عالم الهيات آلماني.

28. (1757-1827) Blake William ،شاعر و نقاش انگليسي.

29. (1768-1835) Taylor Thomas ،رياضيدان و افلاطون‏گراي انگليسي.

30. relativism.

31. ...

[ترجمه اين مقاله نيز در همين شماره مجله نقدونظر آمده است]

32. Vedanta ،به معناي پايان ودا، يكي از شش مكتب فلسفي هندوان.

33. (1963-1894) Huxley Aldous ،رمان‏نويس و مقاله‏نويس انگليسي.

34. (345-430) Augustine ،يكي از آباء كليسا و اسقف شهر هيپو در شمال آفريقا.

35. Logos.

36. مثلا، بدين دليل است كه اكهارت بر تولد مسيح در روح چنين تاكيد مي‏كند و تقريبا هيچ تاكيدي بر مسيح تاريخي ندارد.

37. «خدا در عين وحدت، كل موجودات است، بدين معنا نيست كه يك دو است، بلكه بدين معناست كه دو يك است.»، (Hermes,Lib,xvi:3)

38. Heraclitus.

39. (1327?-1260?) Eckhart Meister ،عالم الهيات و عارف آلماني.

40. Bhagvad Gita ،يكي از كتابهاي مقدس هندوان.

41. Epicharmus.

42. Syracuse.

/ 1