معجزه و «استنتاج براساس بهترين تبيين»
احمدرضا همتي مقدم * اشاره
معجزات پزشكي در طول زمان انديشمندان بسياري را به خود مشغول داشته است و بحثهاي بسياري پيرامون آن درگرفته است. قطعاً معجزات، ماهيتي كلامي و الهياتي دارند امّا در حيطة فلسفة پزشكي، نوع تلقي و نگاه پزشكان به معجزه بررسي شود. در اين مقاله، ابتدا تلقي موجيتگرايانه و غيرموجبيتي پزشكان به معجزه مورد بررسي قرار ميگيرد و سپس بر مبناي آموزة «استنتاج براساس بهترين تبيين» كه مفهومي در فلسفة علم است نشان داده ميشود كه معجزه تبيين بهتري براي شفايافتنهاي خارج از معرفت پزشكي است. واژگان كليدي: معجزه، استنتاج براساس بهترين تبيين، موجبيتگرايي، فلسفة پزشكي. مقدمه
معجزات پزشكي در طول زمان انديشمندان بسياري را به خود مشغول داشته است و بحثهاي بسياري پيرامون آن درگرفته است. دربارة امكان وقوع معجزه، عقايد مختلفي بيان شده و صحت معجزات بهطرق مختلف بررسي شده است. مباحث فلسفي پيرامون معجزه از زمان هيوم تاكنون بيشتر بر مباحث معرفتشناختي تكيه داشته است. در اينگونه مباحث اكثراً شواهد لازم براي وقوع معجزه بررسي ميشود. اولين سؤال اساسي اين است كه معجزه چيست؟ آيا هر امر خارقالعادهاي معجزه است؟ امروزه اين واژه بهصورت گمراهكنندهاي بهكار ميرود. اگر دانشجويي هراسان از امتحان، امتحانش را با موفقيت پشت سرگذارد يا گمشدهاي كه اميدي به يافتنش نبوده، پيدا شود و نظاير آن، معمولاً «معجزه» ناميده ميشود. اما معجزات آنچه كه در كتابهاي آسماني و يا بهصورت تاريخي نقل شده در معناي كاملاً متفاوتي بهكار ميرود، در آنجا معناي آن بهصورت تصرف الهي در تغيير، قطع يا شكستن سير طبيعي وقايع است (مايكل پترسون، 1376: 287). ديويد هيوم، معجزات را بهصورت نقض قوانين طبيعي تعريف ميكند (Hume,1996: 5) و قوانين طبيعت را نيز نتيجهاي از «تجربة غيرقابل تغيير و ثابت» ميداند. ريچارد سويينبرن علاوه بر اين مفهوم، دو معيار ديگر را نيز براي تعريف معجزه پيشنهاد ميكند. او معجزه را بهصورت يك واقعه غيرمعمول كه خداوند در آن دخالت داشته و معنا و مدلول ديني دارد تعريف ميكند(Swinburn 1970: 1). اينكه قوانين طبيعي به چه معنا است و نقض آن چه معنايي را دربردارد و يا «خدا» در تعريف سويينبرن چيست يعني همان خداي اديان توحيدي است و يا هر قدرتي كه كار خارقالعاده انجام دهد و اينكه معنا و (مدلول) ديني دقيقاً چه معنايي دارد، همه در حوزة فلسفة دين بحث ميشود و تاكنون كتابها و مقالات بسياري در اين زمينه منتشر شده است. اما در فلسفة پزشكي، نوع تلقي و نگاه پزشكان به شفا يافتنهاي غيرعادي كه خارج از استانداردهاي معرفتشناختي پزشكي است، مورد بحث قرار ميگيرد. قبل از ورود به اين بحث ذكر نكتهاي لازم است. هيوم در مقاله معروفش «دربارة معجزات» (On Miracles) چهار استدلال ميآورد تا نشان دهد هرگز شواهد كافي براي وقوع معجزه وجود ندارد. او در استدلال چهارمش ميگويد: دينهاي مختلف براي تأييد ادعاي اصالت و اعتبار خود، معجزات مختلفي ارائه ميدهند. سپس استدلال ميكند وقتي ديني معجزهاي ميآورد تا دين ديگري را براندازد اين امر باعث ميشود تا شواهد معجزهآميزي كه دين قبلي بر پايه آنها بوده نيز از بين برود. درواقع ادعاهاي معجزهآميز تمام دينها بهصورت متقابل يكديگر را تخريب ميكنند (Hume, 1996 :6-11) . اما در زمينه پزشكي معجزات هميشه شفابخش بودهاند، اگرچه معجزات شفابخش دينهاي آسماني براي اثبات دين بوده است اما كساني كه امروزه براي معجزات شفابخش دعا و نيايش ميكنند، در پي اثبات قدرت خدا نيستند بلكه صرفاً بهدنبال بهبودي و شفا هستند. پزشكي و معجزه
پزشكان اغلب در مواجهه با بيماران، هر مورد بيماري را موردي منحصر بهفرد ميدانند ولي براي درمان، از روش علمي شناختهشدهاي كه براساس قوانين طبيعي است عمل ميكنند. مهم اين است كه پزشكان چه مذهبي باشند و چه غيرمذهبي و حتي زمانيكه آنها بيماران را بهصورت موارد منحصر بهفرد مينگرند باز هم نگاه آنها، موجبيتگرايانه (deterministic) است. امروزه نگاه موجبيتي در تمام سطوح تفكر پزشكي حكمفرما است. هر كدام از زيرشاخههاي پزشكي به طريقي در پي علل بيماري هستند، مثلاً اپيدميولوژيست (پزشكان اجتماعي) در محيط بيرون و درمانگران باليني در درون بدن، علل بيماري را جستوجو ميكنند. «موجبيتگرايي» ديدگاهي است كه بيان ميدارد هر وضعيتي از يك پديده يا واقعه در زمان حاضر، كاملاً وابسته به وضعيت او در زمان قبل بوده است. مثلاً وضعيت x در زمان t كاملاً وابسته به وضعيت x در زمان t1 و وضعيت x در زمان t1، كاركردي از وضعيت x در زمان t2 است و اين سير ادامه دارد تا به وضعيت شروع آن برگردد (Stempsey, 2002: 7). بنابراين وضعيت x در زمان حاضر كاملاً بهوسيلة وضعيتهاي گذشته x قابل تبيين است. در اين نوع نگاه، ديگر جايي براي تصادف (random) يا دخالت غيرعادي وجود ندارد. «لوييس» در كتاب معروفش به نام معجزات استدلال ميكند معجزه ـ كه دخالت فعال خدا در نظم طبيعت است ـ به معناي قطع قوانين طبيعت نيست. معجزه صرفاً فراهمكنندة خوراك (fodder) جديدي براي همان قوانين است تا براساس آندر آينده عمل كنند(Lewis 1978: 59). چنين سخني قطعاً انكار موجبيتگرايي است، اما وقتي پزشكان ميخواهند به صورت علمي به بيمارانشان بنگرند تمايل به «موجبيتگرايي» دارند. در اين حالت اگر رويدادي براساس اصول معرفتشناسي پزشكي قابل تبيين نباشد آنها اين فرض را كه شايد نيروي مرموزي به طور غيرعادي باعث به وجود آمدن آن رويداد شده است نميپذيرند؛ بلكه ميانديشند كه حقايق و دادههاي كافي دربارة اين رويداد در دسترس نيست و اگر تمام حقايق شناخته شوند آن رويداد از طريق علم قابل تبيين است. مثلاً امروزه بررسي اثرات دعا و نيايش بر روي سلامتي بسيار مورد توجه واقع شده، و حتي مطالعات بسياري به اثرات مثبت نيايش و مراقبه بر روي سلامتي اشاره كردهاند (O'laoire,1997) اما در اين مطالعات، دعا و نيايش بهعنوان متغيري تجربي در نظر گرفته شده تا با نگاه علمي موجبيتگرايانه مناسب باشد. دعا و نيايش ممكن است موجب سلامت افراد شود و حتي يك واقعيت علمي باشد (يعني براساس شيوة پژوهش در پزشكي كه بهصورت مطالعات دوسويه كور (double-blind) است چنين چيزي اثبات شود) اما قطعاً علم قادر نيست نشان دهد كه چگونه دعا موجب سلامتي ميشود. چون دخالت فراطبيعي نميتواند با تبيينهاي طبيعي جور شود مگر آنكه بهعنوان متغيري تجربي در نظر گرفته شود كه باز هم چگونگي سازوكار تأثير آن به مباحث مربوط به ذهن و جسم بر ميگردد. «لوين» در مقاله معروفي با نام «چگونه نيايش سلامتي ميدهد» بحثهاي جالبي را در رابطه با اين موضوع مطرح كرده است (Levin 1996: 66-77). در واقع در مدل «زيستپزشكي» كه مدل غالب در پزشكي امروز است، قوانين طبيعي كاملاً بر بدن حاكم است و بنابراين معجزه بهعنوان دخالتي فراطبيعي قابل پذيرش نيست. چون آنچه بهعنوان معجزه ادعا شده، درواقع پديدهاي طبيعي است كه هنوز به طور كامل شناخته شده است. البته شايد بتوان براي برخي معجزات، تبييني طبيعي يافت اما برخي معجزات مانند بينا شدن كور مادرزاد توسط حضرت عيسي هيچ تبيين طبيعي ندارند. برخي از پزشكان اعتقاد دارند كه بسياري از بيماريها بيشتر از آنچه كه ريشة ارگانيك داشته باشند، ريشه در ذهن و روان آدمي دارند و اگر وضعيت ذهني و رواني افراد اصلاح شوند، وضعيتهاي جسماني آنها نيز بهبود مييابند، و اين حالت را براي اكثر معجزات پزشكي صادق ميدانند. اين نظريه اگرچه در بسياري از موارد بهبودي از بيماري حايز اهميت است ولي در مورد مثال قبل كه فرد بهطور مادرزاد كور متولد ميشود، نميتواند صادق باشد چون او هيچ پايه اختلال رواني ـ جسمي نداشته است. مردم با گذشت زمان مشاهده كردهاند كه چنين حالتي هيچگاه بهگونهاي طبيعي ايجاد نشده است و علم در طول زمان هيچگونه تبيين طبيعي از اين رويداد نداده است. اينكه شخص چگونه ميتواند به نحو معقولي معتقد باشد كه پارهاي از وقايع غير معمول همانطور كه نقل شده واقعاً رخ دادهاند و يا اينكه آيا ميتوان به نحو معقولي معتقد بود كه واقعهاي تبيينناپذير است و يا واقعهاي غيرمعمول، فعل خداوند است، سؤالات معرفتشناختي مهمي هستند كه متفكران و انديشمندان را به چالشهاي جدي فراخواندهاند. اكثر اين مباحث در حوزة فلسفة دين بحث ميشود. برخي فيلسوفان نيز نگاه موجبيتي در علم را به چالش خواندهاند. مثلاً «چارلز هارتشورن» در مقالهاي به نام «آن سوي اُمانيسم» چندين استدلال ميآورد كه چرا نبايد موجبيتگرا بود. (Hartshorn, 1968: 126). او ميگويد انسانها بخشي از طبيعت هستند و آشتي دادن «موجبيتگرايي» با تجربه ما از ارادة و آرزوهاي شخصي بسيار مشكل است. در واقع اگر موجبيتگرايي صادق باشد، مفاهيمي چون «احتمال»، «زمان»، «تكامل» بيمعنا خواهند بود. او استدلال ميكند كه ما نميتوانيم بهطور قابل قبولي از اين مفاهيم دست برداريم، بنابراين «موجبيتگرايي» بايستي كاذب باشد. در واقع ميتوان گفت «هارتشورن» از آن دسته فيلسوفاني است كه به لحاظ متافيزيكي موجبيتگرايي را رد ميكنند بدون آنكه «علم» را انكار كنند. با توجه به اينكه معجزات پزشكي رخ ميدهند، محدوديت معيارهاي معرفتشناختي علم پزشكي، ديدگاههاي متافيزيكي پزشكان را به چالش ميخواند. درواقع فهم ما از قوانين طبيعت اطلاقهايي دربارة وقايع معمول ايجادشده توسط خدا هستند، معجزه در تقابل با قوانين طبيعي قرار نميگيرد بلكه وقايع غيرمعمولياند كه بهوسيلة خدا ايجاد ميشوند. از اين منظر معجزات علمي نيستند و تنها ميتوان ادعا كرد كه در سير معمولي وقايع ايجاد نشدهاند. بهطور كلي اينكه شفايافتنهاي غيرمعمول ميتواند بر طبق قوانين طبيعت قابل تبيين باشند، نه تنها به معرفت ما از قوانين طبيعت بلكه به ماهيت خود طبيعت نيز بستگي دارد. البته برخي از متفكران همچون «الستاير مك كينون» مدعي هستند كه «نقض قوانين طبيعت» منطقاً مفهوم متناقضي است. او معتقد است كه مفهوم معجزه بهعنوان نقض قوانين طبيعي، خود متناقض (self-contradictory) است. از نظر وي، يك قانون طبيعي، «سير بالفعل وقايع» (The actual course of events) است و اگر آنچه را كه قانون فرض ميكنيم حقيقتاً نقض شود، در واقع آن قانون ناقص بوده است چون قاعده و استثنا را توأمان نداريم (Mckinnon, 1967: 309-310). اما اين استدلال بر تعريف غيرقابل قبولي از قوانين طبيعت استناد ميكند. همانگونه كه «سويين برن» اشاره كرده، قوانين طبيعت توصيف سادهاي از آنچه اتفاق ميافتد نيست، بلكه قوانين طبيعت توصيف آن چيزهايي است كه بهطور منظم و قابل پيشبيني اتفاق ميافتند. وقتي رويدادي غيرعادي و غيرقابل پيشبيني است، قوانين طبيعت نميتوانند آن را توصيف كنند (Swinburn, 1970: 26). اگر ديدگاه ما از جهان اين است كه جهان بايستي همانگونه كه در قوانين طبيعيمان توصيف ميكنيم رفتار كند، بنابراين هيچ نقضي از قوانين قابل انتظار يا ممكن نيست. در اينجا است كه مشخص ميشود فهم ما از قوانين طبيعت، وابسته به جهانبيني متافيزيكي ما است. يعني اگر ما معجزات را نوعي تصرف الهي بدانيم، بهعنوان مثال اگر بينا شدنِ كور مادرزاد را نتيجة تصرف خداوند بدانيم، آنگاه ميتوانيم قاعده و استثنا را توأمان داشته باشيم. درواقع ما اين اعتقاد را كه «ميتوان تمام وقايع را بر مبناي قوانين طبيعي تبيين كرد» ناقص ميدانيم. قانون در امور طبيعي صادق است و با كفايت باقي ميماند و در عين حال ميتوان وقوع مورد نقض را تصديق كرد، مگر آنكه منكر تصرف خداوند در امور باشيم. (پترسون، 1376: 291). ميتوان گفت كساني كه با معجزه مشكل دارند در واقع با مفهوم اساسيتري به نام «خدا» مشكل دارند. با فرض نبود «خدا» پذيرش مفهوم «معجزه»، بينهايت مشكل است. بهطور كلي قبول يا رد معجزات پزشكي وابسته به نگاه متافيزيكي پزشكان و موجبيتگراي مطلق بودن يا نبودن آنها است.