اومانيسم سارتر در نگاه هايدگر
زهرا خزاعي عضو هيات علمي گروه فلسفه دانشگاه قم چكيده
در نوشتار حاضر به شرح و نقد اومانيسم از ديدگاه دو فيلسوفي پرداخته شده است كه از مشهورترين فلاسفه وجودي هستند . اومانيسم كه قدمت آن به يونان عهد باستان بر ميگردد در طول تاريخ، تفاسير متعددي داشته است . سارتر در كتاب اگزيستانسياليسم و اصالتبشر، صورتي از اومانيسم را ميپذيرد كه در نامه درباره اومانيسم مورد انتقاد شديد هايدگر قرار گرفته است . از نظر هايدگر تمام تقريرهاي پيشين از اومانيسم از نقصي مشترك رنج ميبرند . رويكرد هايدگر به اومانيسم، رويكردي جديد بوده كه بر پايه مباني فلسفي او درباره وجود و دازين قابل تفسير است . كليد واژهها: وجود، دازاين، اگزيستانسياليسم، اومانيسم، سوژه، ابژه، سارتر، هايدگر . در 10 نوامبر 1946، ژان بوفره، (Jean Beaufret) فيلسوف فرانسوي، سؤالاتي را براي هايدگر ارسال ميدارد كه پاسخ به آن نامه درباره اومانيسم (1) را بهوجود آورد . سؤال بوفره و پاسخ هايدگر، هر دو، ناظر به اثري است كه ژان پل سارتر با عنوان اگزيستانسياليسم و اصالتبشر) ( `Existentialisme est un Humanism` به رشته تحرير در آورده بود . سارتر در حالي كه در اين كتاب عليه ادعاي ماركسيستها در مورد انسانگرايي استدلال ميكند، قصد دارد تا اگزيستانسياليسم را به عنوان اصالتبشر مطرح كند . مهمترين درخواستبوفره در اين نامه، اين بود كه هايدگر مجددا واژه اومانيسم را معنا كند . اما براي هايدگر، قبل از هر چيز، فهم ضرورت اين پرسش و پاسخ به آن مهم بود: «آيا اين كار ضرورت دارد؟» ممكن است در ابتدا، پرسش هايدگر موهم اين معنا باشد كه در نظر او، پژوهش درباره ماهيت انسان، هيچ پيامد مفيدي را به دنبال ندارد . اما مطالعه نامه درباره اومانيسم، همراه با تحليلي كه مجددا در اين نامه از وجود و دازاين ارائه ميكند، به انضمام تبيين مفصل او در كتاب وجود و زمان، (2) گوياي اين مطلب است كه آنچه اساسا براي هايدگر ترديدآميز و سؤال برانگيز است اين است كه بكوشيم تا ماهيت انسان را بر اساس ديدگاه اومانيستي تعريف كنيم . با توجه به اينكه هايدگر «وجود» (Being) را با تحليل دازاين (Dasein) تبيين ميكند و تنها دازاين را شايسته شباني وجود ميداند . همچنين تاثيري كه سارتر از افكار هايدگر پذيرفته استشايد در ابتدا، جاي بسي تعجب باشد كه چگونه ممكن است هايدگر، با تمام اهتمامي كه به وجود انسان دارد، انسانگرايي سارتر را مورد نقد و يا حتي انكار قرار دهد . در اين نوشتار قصد داريم تا با طرح اجمالي نظريه اومانيسم، بهويژه سارتر، و بيان كليات نظريه وجودي هايدگر به اين سؤال پاسخ گوييم . اگزيستانسياليسم و اومانيسم سارتر
سارتر اگزيستانسياليسم را به عنوان فلسفهاي تعريف ميكند كه معتقد است: «وجود انسان مقدم بر ماهيت اوست» . بر خلاف ديگر فلسفههايي كه ماهيتبشر و بهطور كلي ماهيت هر موجودي را مقدم بر وجود او ميدانند، فلسفههاي يونان قديم، قرون وسطي و قرون جديد، از تقدم ماهيت ميگويند . اما در فلسفه وجودي، ماهيت انسان در سايه وجود او تفسير ميشود و سارتر چون تنها، وجود انسان را اصيل و شايسته بودن ميداند، تقدم وجود را مختص به انسان ميداند، در حالي كه در بقيه موجودات قائل به تقدم ماهيت آنهاست . وجود به اين معناست كه: «بشر ابتدا وجود مييابد، متوجه خود ميشود . . . و سپس خود را ميشناساند; يعني تعريفي از خود بهدست ميدهد» . (3) بدين ترتيب، در نظر سارتر، فاعليت انسان را در شناختخود بايد به عنوان نقطه عطف اگزيستانسياليسم و اومانيسم او فرض كنيم . بهدليل آنكه ما تصوير مشخصي از ماهيت انسان در ذهن نداريم، لذا طبيعت انسان بهطور عيني قابل تعريف نيست، زيرا «در ابتدا بشر هيچ نيست، سپس چيزي ميشود; يعني چنين و چنان ميگردد و چنان ميشود كه خويشتن را آن چنان ميسازد» . (4) از اين رو، «بشر مسئول وجود خويشتن است» (5) و تنها از طريق عملي است كه خود را ميسازد . «او بايد با انتخاب، راه خود و راه همه آدميان را تعيين كند» . (6) او بايد انتخاب كند و عمل كند، بدون آنكه از قبل، هيچ مفهومي از طبيعت انسان داشته باشد . مفهومي كه تضمين كننده صحت انتخاب و عمل او باشد . لذا مشاهده ميكنيم كه در اگزيستانسياليسم سارتر ماهيت انسان بهواسطه تعهد و مسئوليتي كه دارد تنها از طريق عمل تعريف ميشود: «واقعيت تنها در عمل وجود دارد» . (7) «اگزيستانسياليسم عقيده داردكه سرنوشتبشر در دستخوداوست . . . و بهآدميان اعلام ميكند كه اميدي جز به عمل نبايد داشت وآنچه به بشر امكان زندگي ميدهد فقط عمل است» . (8) سارتر پيوسته تاكيد ميكند كه آزادي بشر براي فاعل در فاعليت (سوژه بودن) subjectivuty او ريشه دارد واين تنهاچيزياست كه ارزش واعتبارانسان را بهاواعطاميكند . در نتيجه، شاهديم كه سارتر، كوگيتوي دكارتي را تنها نقطه تمايز اگزيستانسياليسم از بقيه فلسفهها و تنها مبناي ممكن براي اومانيسم ميداند . تبيين واژههاي دلهره، وانهادگي، نوميدي و ارتباط آن با اگزيستانسياليسم از ديگر مسائلي است كه در كتاب اصالتبشر سارتر با آن مواجه ميشويم، اما بهدليل آنكه پاسخ هايدگر به بوفره، ناظر به معناي تقدم وجود بر ماهيت، عمل، تفكر و سوژه بودن انسان است، از اين رو، از طرح ديگر مفاهيم موجود در فلسفه سارتر صرف نظر ميكنيم . نقد اومانيسم بر اساس نقد مبناي آن
شما ميپرسيد چگونه ميتوان واژه اومانيسم را معنا كرد؟ اين سؤال نه تنها نشان دهنده تمايل شما به بازگشتبه اومانيسم است، بلكه معلوم ميشود كه شما پذيرفتهايد كه اين كلمه معنايش را از دست داده است، بدين دليل كه . . . (9) هايدگر براي نقد انسانگرايي در طول تاريخ (به معناي سارتري و غير آن) در صدد بر ميآيد تا نخست مباني آن را بيابد، چرا كه نقد مباني هر نظريهاي الزاما به ضعف يا انكار آن منجر خواهد شد . او نيز مانند ديگر مفسران، انسانگرايي را در واقع، پديدهاي رومي ميداند كه در آغاز از برخورد و تعامل بين فرهنگهاي رومي و يوناني بهوجود آمده است . اومانيسم احيا شده در عهد رنسانس و حتي صورتي از آن كه در قرن هيجده ظهور كرد و مورد حمايت وينكلمن (Winckelmann) ، گوته (Geothe) و شيلر (Schillet) قرار گرفت، چهرهاي رومي داشته است، بدين معنا كه در آن انسانهاي رومي پيوسته در مقابل انسانهاي بربر قرار داده ميشوند و انسان شرافتمند، يعني انسان رومي كه فضايل رومي را از طريق تعليم و تربيت كسب ميكرده است . هايدگر با اين انسانگرايي تاريخي، آن صورتي از انسانگرايي را مقايسه ميكند كه در آن انسان بماهو انسان مورد نظر است، نه انسانهايي خاص و وابسته به فرهنگ خاص . انسانگرايي سارتري و ماركسيسم دو نظريهاي هستند كه بدون آنكه بر نظريه يونان باستان متكي باشند، ناظر به انسان بما هو انسان هستند . در اين معناي مطلق به گفته هايدگر، حتي مسيحيت هم كه انسانيت انسان را در چهره پسر خدا ميبيند و انسان را متعلق به اين جهان نميداند، نظريهاي انسانگرايي است . مشكل عمدهاي كه تمام صور اومانيسم با آن مواجهاند و در نظر هايدگر نقطه ضعف اصلي و عامل نقد آنهاست، اين است كه همه آنها يا داراي مبناي متافيزيكي هستند و يا خودشان مبناي متافيزيك واقع شدهاند . بدين دليل كه «تمام صور اومانيسم كه درباره ماهيت انسان سخن ميگويند، تفسيري از وجود را پيشفرض ميگيرند، بدون آنكه درباره واقعيت وجود سؤال كنند» . (10) غفلتي كه در طول تاريخ با متافيزيك و متافيزيسينها همراه بوده، غفلت از وجود است . «متافيزيك در واقع، موجودات را در وجودشان ميبيند و درباره وجود موجودات ميانديشد، اما تفاوت اين دو را نميفهمد و هيچگاه از حقيقت وجود نميپرسد» . (11) خلط بين وجود و موجود را در مثل افلاطون، در جوهر ارسطو، در خداي قرون وسطائيان، در روح مطلق هگل، كوگيتوي دكارت و . . . شاهديم . بديهي بودن و تعريف ناپذيري وجود در نزد فلاسفه، از جمله عللي است كه هايدگر در ابتداي وجود و زمان آن را به عنوان عامل غفلت پرسش از وجود ذكر ميكند . (12) به دليل همين مبناي متافيزيكي است كه اومانيسم وقتي ماهيت انسان را تعريف ميكند از انسانيت انسان سراغ ميگيرد، اما از رابطه وجود با ماهيت انسان نميپرسد و توضيح نميدهد كه به چه طريق ماهيت انسان به حقيقت وجود تعلق دارد . «چرا كه معناي وجود براي آنها، مثل تمام كساني كه از وجود غفلت كردهاند، امري بديهي و تعريفناپذير جلوه ميكند . به همين دليل، هايدگر در نامه درباره اومانيسم اشاره ميكند كه هر تعريفي از ماهيت انسان (حتي تعريف سارتر) در واقع، تفسيري متافيزيكي از آن است، بدين معنا كه تعريف ماهيتيك موجود، حكايت از اين دارد كه معناي وجود آن پيشفرض گرفته ميشود، لذا صراحتا اشاره ميكند كه تعريف انسان به حيوان ناطق، صرفا ترجمه عبارت يوناني Zoon logon echon نيست، بلكه تفسير متافيزيكي آن عبارت است . (13) شايد چنين به نظر برسد كه بين ديدگاه سارتر و هايدگر، از آن حيث كه هر دو قائل به تقدم وجود بر ماهيتاند، هماهنگي كامل وجود دارد، لذا سارتر نبايد با مشكل غفلت از وجود مواجه باشد، اما هايدگر با اين موافق نيست و در «نامه» اشاره ميكند كه هيچ اشتراكي بين عبارت وي و سارتر وجود ندارد، (14) زيرا، گرچه سارتر در اين عبارت وجود (existentia) و ماهيت (essentia) را به معناي متافيزيكياش تبيين كرده، باز در اين عبارت مانند متافيزيكها از حقيقت وجود (Being) غفلت كرده است . (15) روشن شدن مراد هايدگر در گرو تقرير ديدگاه او در باره وجود و انسان است . نقص و ناتمامي همه تعاريف
با توجه به مبناي متافيزيكي اومانيسم و نقصي كه متافيزيك همواره از آن رنج ميبرده است ميتوان تمام تعاريفي را كه در طول تاريخ از انسان شده، مردود دانست، زيرا اولا، تمام صور اومانيسم; تعريف ماهيت انسان به حيوان ناطق در نزد يونانيها، به پسر خدا در نزد مسيحيت و فلسفه قرون وسطي، به فاعل شناسايي در نزد دكارت و . . . به وضوح با اين مشكل مواجه است، حتي سارتر نيز گرچه معتقد است كه انسان با عمل خود ماهيتش را ميسازد، بهطريقي با اين معضل دست و پنجه نرم ميكند . هايدگر بر مبناي فلسفه وجودي خود، با ثبات ماهيت انسان كاملا مخالف است . وي هم در «وجود و زمان» و هم در «نامه» اين مسئله را به صورتهاي مختلف مورد نظر قرار داده است . علاوه بر اين، كساني كه انسان را به حيوان ناطق تعريف كردهاند بايد پاسخگوي اين سؤال باشند كه آيا ماهيت انسان در جنبه حيوانيت او قرار دارد؟ ما نيز صرفا با يك مميز او را از ديگر حيوانات جدا ميكنيم؟ آيا به انسان به عنوان موجود زندهاي در بين و مقابل ديگر موجودات، مثل گياهان، چارپايان و خدا مينگريم؟ (16) اين نوع نگرش در تفكر هايدگر هيچ جايگاهي ندارد . در نتيجه، هم سارتر و هم ديگر اومانيستهايي كه ارزش ذاتي انسان را به ناطقيت و يا سوژه بودن او تفسير ميكنند، بر خطا هستند، زيرا در نظام فكري هايدگر، ماهيت انسان بهگونهاي توجيه ميشود كه ارزش آن فراتر از سوژه بودن اوست . گفته شد كه سارتر در عين حال كه سازندگي انسان را در گرو عمل ميداند، بالاترين عمل را به تفكر درباره خويش تفسير ميكند، در نتيجه فاعليت انسان در شناخت، در تكامل ماهيت او، نقش بهسزايي را ايفا ميكند . هايدگر گوشزد ميكند كه تفكر في نفسه، يك عمل نيست، بلكه تفكر ميتواند حقيقت وجود را بيان كند . پس آنچه مهم است وجود است نه صرف تفكر . (17) علاوه براين، لازمه سوژه بودن انسان، انفكاك بين او و جهان خارج است تا عالم بتواند ابژه او واقع شود، اما هايدگر «در عالم بودن» را به عنوان مقوم اساسي و وصف وجودي انسان ذكر ميكند، (18) به گونهاي كه عالم جداي از او نيست، بر خلاف دكارت كه عالم را جداي از انسان ميداند و انسان را به عنوان يك سوژه يا يك فاعل انديشنده مطرح ميكند ميتواند عالم را بشناسد . هايدگر با عبارت بودن در جهان، از رابطه انسان با عالم سخن ميگويد . بدين ترتيب، هايدگر، در حالي كه اين تعاريف را باطل نميداند، اما به نظر او، آنها گوياي ماهيت واقعي انسان نيستند و در هيچيك از اين تعاريف، ماهيت انسان به واقع مورد تفكر قرار نگرفته و «متافيزيك انسان را از جنبه انسان بودنش مورد توجه قرار نداده است، بلكه فقط خود را به حقايق ذاتي اي محدود ميكند كه در ماهيت او قرار دارد» . (19) تا بدين جا به اجمال به پارهاي از نقدهايي كه هايدگر بر اومانيسم سارتر وارد كرده بود، اشاره كرديم، تفصيل اين مجمل زماني روشن خواهد شد كه رويكرد هايدگر درباره وجود و ماهيت انسان مشخص شود . تفسير هايدگر از انسان
تفسير هايدگر را درباره ماهيت انسان، بايد در معناي دازاين و ارتباط آن با وجود جست وجو كرد . درگيري هايدگر با متافيزيك (كه در وجود و زمان به خوبي مشهود است) به دليل پرداختن به موجود نه به وجود، تلويحا حكايت از ناخشنودي او از روند متافيزيك در طول تاريخ دارد . تفسير موجودات به عنوان ايده، جوهر (اوسيا)، فاعل شناسايي (سوژه)، مناد، روح مطلق، اراده بر قدرت و . . . بدون سراغ گرفتن از مفهوم و معناي وجود، ذهن هايدگر را درگير اين پرسش ميكند كه پس حقيقت وجود چيست؟ (20) از نظر او، ذات وجود هرگز به نحو عيني قابل فهم نيست، زيرا حقيقت وجود، يك موجود نيست . اما او سعي ميكند تا اين معنا را از طريق نزديكترين موجود به وجود، يعني دازاين براي ما توضيح دهد . بيمل (Biemel) ، مفسر هايدگر، اين اقدام هايدگر را با عمل افلاطون مشابه ميداند، آنجا كه افلاطون سعي ميكند تا از طريق مثالهاي عيني، آن چيزي را در دسترس ما قرار دهد كه خود آن را نميتوان بهطور عيني درك كرد، بلكه فقط ميتوان درباره آن انديشيد . (21) تلاشهاي افلاطون براي آن است كه ما از طريق مشهود به نامشهود دستيابيم . در يك چنين حركتي معقول به عنوان قلمرو حقيقت تصور شده و هر امر مشهود به عنوان موجودي كه با غير حقيقت آلوده شده است . افلاطون در اين تمثيل سعي ميكند تا ايده خير را به واسطه تصور خورشيد به ما نشان دهد، هايدگر نيز با همين مشكل مواجه است . دازاين يا وجود انسان آن وجود مشهودي است كه با تحليل آن ميتوان به وجود (Being) دستيافت . اما چرا هايدگر نقطه آغازين پرسش از هستي را دازاين ميداند؟ بديهي است كه انتخاب دازاين براي پي بردن به معناي وجود (Being) بهدليل ويژگيهايي است كه دازاين از آن برخوردار است . (22) دازاين به معناي آنجا بودن، بر خلاف ديگر موجودات داراي يك ماهيت ثابت و مشخصي نيست، بلكه وجود انسان عين ماهيت اوست و انسان از اوصاف وجودي ساخته شده است نه ماهوي . از اين رو، هايدگر از لفظ دازاين، آنجا بودن را برداشت ميكند تا بدين وسيله ابطال نظريات سابق متافيزيكي را توضيح دهد . دازاين موجودي است كه خود را بر حسب وجودش ميفهمد . اين فهم و مسئوليت او، او را از دايره ديگر موجودات بيرون ميبرد . موجودي كه بيرون از خود ايستاده و درباره هستي خود تصميم ميگيرد . هايدگر اين بيرون ايستادن دازاين را در پرتو وجود بهصورت ek - sistence مينويسد تا از وجودهاي معمولي existence متمايز شود . اين نحوه وجود شايسته انسان است . ek - sistence را فقط ميتوان بر ماهيت انسان، يعني بر طريق بودن او اطلاق كرد، لذا ek - sistence هرگز بر نوع خاصي از زيستن در بين ديگر موجودات اطلاق نميشود . انسان بايد درباره ماهيت وجودش تفكر كند نه اينكه صرفا درباره طبيعت و تاريخ فعاليتهايش، سخن بگويد . از اين رو، هايدگر تعريف انسان به حيوان ناطق را صحيح نميداند و انسان به دليل ويژگي از خود بيرون جهيدن و بيرون ايستادن داراي ماهيت ثابتي نيست تا قابل تعريف باشد . در وجود و زمان (23) اشاره ميكند كه واژه ek - sistence را نبايد با مفهوم سنتي يكي دانست . واژه دومي از حيث معنايي در قرار دارد، در حالي كه در مورد دازاين ek - sistence همان ماهيت انسان است . به عبارت ديگر، ek - sistence] در سايه حقيقت وجود است كه ماهيت انسان را تعيين ميكند» ، (24) لذا تصريح ميكند كه جمله انسان وجود دارد (ek - sists Man) ، پاسخ به سؤال در باره بود و نبود انسان نيست، بلكه در پاسخ به سؤالي گفته ميشود كه به ماهيت انسان مربوط است . (25) وي در وجود و زمان (26) عينيت وجود و ماهيت را با اين عبارت بيان ميكند: USubstance of man is existenceU
در دور هرمنوتيكي هايدگر، انسان در نخستين حركت، خود را بهسوي وجود پرتاب ميكند، به عبارت ديگر، با تفكر در وجود به حقيقت وجود ميرسد . در اينجا هايدگر واژه دازاين را بهصورت Dasein مينويسد كه معادل تحليل existential يا اوصاف وجودي انسان است، اما ديگر بار با مطالعه وجود است كه به فهمي از انسان ميرسد . در اينجا اصطلاح دازاين بهصورت Da - sein نوشته ميشود كه معادل مابعدالطبيعه است . در حركت نخست، از گشودگي و انكشاف (sopenness) انسان به سوي وجود و پرتاب شدن او به سوي حقيقت وجود، از خود بيرون شدن سخن ميگويد، اما در دومي انسان مظهري از وجود است . از اين رو، هايدگر وجود را كه امري فراتر از موجودات است، «نزديكترين و دورترين چيز نسبتبه انسان ميداند» . (27) با تفسيري كه تاكنون از تفكرات هايدگر ارائه كرديم، مشخص ميشود كه چرا او انسان را فقط يك حيوان عاقل نميداند، زيرا انسان به عنوان موجودي كه خود را از وجود به بيرون پرتاب ميكند بيش از يك حيوان عاقل است; يعني بيش از آنكه يك فاعل شناسايي يا يك سوژه باشد . در نظر هايدگر، طبيعت انسان را تنها ميتوان بر اساس ارتباط بشر با عرصه هستي تعريف كرد و انسان به مثابه Da - sein موجودي است كه خارج از خود، در عرصه هستي قرار ميگيرد . عرصه هستي، انسان را امين خود ميداند، لذا هايدگر بارها در وجود و زمان و نامه درباره اومانيسم تاكيد ميكند كه «انسان شبان و حافظ وجود» است، اما خداي موجودات نيست . (28) شبان بدين دليل كه موجودات ميتوانند در پرتو وجود به عنوان موجودات ظاهر شوند، البته انسان تصميم نميگيرد كه موجودات چگونه ظاهر شوند، بلكه ظاهر موجودات در تقدير وجود قرار دارد . انسان با اين پرتاب شدن چيزي از دست نميدهد، بلكه چيزي را بهدست ميآورد و به حقيقت وجود دست مييابد . در فلسفه هايدگر، او ارزش شباني از وجود را بهدست ميآورد . موجودي كه بهواسطه خود وجود بهسوي حفاظت از حقيقت وجود خوانده ميشود . انسان در اين شكوفايي ذاتياش، در درون تاريخ وجود، موجودي است كه وجودش به عنوان ek - sistence عبارت از تقدير اوست در نزديكي به وجود، از اين رو، «انسان همسايه وجود است» . (29) متفكر بودن انسان در نزد هايدگر از ويژگيهايي مهم دازاين است . اما اين تفكر به معنايي نيست كه سارتر در كتاب اومانيسم مطرح ميكند، همچنين به معناي تفكر فني و ابزاري نيست كه منطقدانان آن را به كار ميبرند . سارتر معتقد بود كه انسان از طريق عمل، ماهيتخود را ميسازد . وي تفكر را بالاترين عمل ميدانست، آن هم تفكر در خويش . اما از نظر هايدگر، تفكر ارتباط وجود با ماهيت انسان را محقق ميكند و آن چيزي كه در حين تفكر ادراك ميشود، عرصه هستي است نه خود انسان . (30) عمل تفكر باعث ميشود تا عرصه هستي ظهور كند، تفكر از عرصه هستي نگهباني ميكند و آن را در ذاتش فهمپذير مينمايد و به دليل آنكه در تفكر، وجود به زبان ميآيد، هايدگر «زبان را خانه وجود» ميداند، (31) لذا كساني كه فكر ميكنند و كساني كه كلمات را ايجاد ميكنند، محافظان اين خانهاند . بدين ترتيب، وجود انسان) (ek - sistence در اينجا به معناي اگزيستانسياليستي فهميده نميشود; يعني به عنوان موجودي كه همه تلاشهايش در ارتباط با خودش صورت ميگيرد تا امكانهايش را به فعليتبرساند و ماهيتش را از اين طريق بسازد . انسان موجودي نيست كه در مركز باشد، بلكه ek - sistence به عنوان تقرر و بيرون ايستادن در عرصه هستي فهميده ميشود; يعني انكشاف و گشودگي بهسوي وجود . اما با همه اين توضيحات، هنوز باب اين سؤال گشوده است كه آيا تفسير هايدگر از انسان به عنوان دازاين به معناي اومانيسم نيست؟ قطعا به معناي اومانيستي كه هايدگر آن را نقد ميكند، نيست، بلكه اومانيستي است كه انسانيت انسان را به دليل نزديكي با وجود درك ميكند و در همان زمان اومانيستي است كه در آن، نه تنها انسان، بلكه ماهيت تاريخي او برخاسته از حقيقت وجود است . از مجموع سخنان هايدگر چنين بر ميآيد كه وي منكر تعاريفي نيست كه اومانيستها از ماهيت انسان ميكنند، بلكه معناي انتقاداتي كه بر اومانيسم وارد ميكند اين است كه اومانيسم با تفسير ارائه كرده از ماهيت انسان، هنوز قدر و ارزش متناسب با او را تشخيص نميدهد . انسان فراتر از همه آن چيزهايي است كه درباره او ميگويند . آخرين و واقعيت كلام از نظر هايدگر اين است كه ماهيت انسان در ek - sistence قرار دارد . انسان به دليل ارتباطش با وجود اصالت دارد نه به دليل انسان بودنش، و اين وجود است كه به انسان اصالت ميدهد، زيرا تنها چيزي كه شايسته وجود است انسان است و اصالت، يعني همين» . محصل كلام
در مجموع، آنچه از نوشتار حاضر بر ميآيد اين است كه از نظر هايدگر تمام كساني كه بهطريقي خواستهاند براي انسان اصالت قائل شوند، همه در تعيين ماهيت انسان و توجيه برتري، اثبات و اصالت او به خطا رفتهاند . نه تعريف انسان به حيوان ناطق، نشاندهنده ماهيت اوست، چرا كه نه حيوانيت ميتواند او را در رديف ديگر موجودات قرار دهد و نه ناطقيت ميتواند تنها مميز او از ساير موجودات باشد و نه تعريف او به سوژه يا فاعل شناسايي، آنگونه كه در دكارت، سارتر و بقيه مشهود است، تمام است . زيرا انسان آنگونه كه هايدگر به تفسير او ميپردازد و هستي او را در رابطه با وجود (Being) مطرح ميكند، هم فراتر از يك سوژه است، هم لازمه سوژه بودن، انفكاك جهان از انسان است تا او بتواند آن را شناسايي كند . اما در نظام فكري هايدگر، انسان - به معناي بودن - در جهان است، نه در مقابل جهان، و اين در جهان بودن از اوصاف وجودي اوست . از سوي ديگر، ديدگاه سارتر را در اين باره كه واقعيت انسان محدود به عمل است و عمل، محدود به تفكر درباره خود نميپذيرد، زيرا تفكر از ويژگيهاي وجودي انسان است، اما نه تفكر درباره خود، بلكه تفكر درباره وجود . اين تفكر است كه باعث ميشود تا او بهسوي حقيقت وجود رهنمون شود و بدين وسيله ماهيتخود را بسازد . ماهيت انسان عين وجود است . وجودي كه همه ارزشش به دليل ارتباط او با وجود است . انسان در اين مقام، شبان وجود است و زبان كه بيانگر تفكر درباره وجود است، در واقع، خانه وجود است . در كتاب وجود و زمان و نامه درباره اومانيسم و بسياري ديگر از مقالات هايدگر با اين عبارات بسيار برخورد ميكنيم: «انسان شبان وجود است، انسان همسايه وجود است و زبان خانه وجود است» . 1. Letter on Humanism. 2. Beng andTime. 3) اگزيستانسياليسم و اصالتبشر، ترجمه دكتر مصطفي رحيمي، انتشارات مرواريد، چاپ هفتم، 1358، ص 23. 4) همان. 5) همان، ص25. 6) همان، ص27. 7) همان، ص47. 8) همان، ص52. 9. Heidegger, M., "Letteron Humanism" in Basic writings, ed .by D.F .Krell, (New York, London, Harper and Row press; 1977), P.224. 10. ibid, P.202. 11. ibid, P.203. 12. Heidegger [Being andTime], in Basic writings, PP. 42-3 13. op.cit, P.202. 14. ibid, P.209. 15. ibid, P.208. 16. ibid, P.204. 17. ibid, P.193. 18. Being andTime, PP.55-6. 19. op.cit, P.205. كه كشيش كليساي Trinity آن را به هايدگر داده بود، سبب روي آوردن هايدگر به فلسفه وجودي شد. برنتانو در اين كتاب كوشيده بود تا معناي كلمه وجود را نزد ارسطو مشخص كند. ارسطو در كتاب مابعدالطبيعه، در پاسخ به سؤال وجود چيست؟ آن را بر چند معنا اطلاق كرده بود و سؤال هايدگر اين بود كه اگر وجود بر چند معنا اطلاق ميشود، پس معناي اصلي وجود چيست؟ Hieidegger, Introduction; PP.3-4. 21. Biemel,w., "The Humanity of Man", in Martin Heidegger, An Illustrated Study, Tr.J.h. Mehta, (Routledgeand Kegan Poul, London and Henley, 1977), p.124. 22) واژه دازاين كه در فهم متعارف آلمان به معناي existence است، داراي اطلاقات متعددي است. كريستين وولف آن را در معناي وجود عام بهكار ميبرد، در مقابل با ماهيت، حادثه، شخص يا حتي خدا. ياسپرس و هايدگر هر دو آن را بر وجود انسان اطلاق ميكنند، با اين تفاوت كه ياسپرس واژه دازاين را بر انسان مادي و existence را بر مرتبه عالي انسان اطلاق ميكند، اما هايدگر اين اصطلاح را مطلقا بر انسان حمل ميكند، به عنوان وجودي كه هميشه ميتواند خود را درك كند. هايدگر براي تاكيد، كلمه را به صورت Da - sein مينويسد تا بر آنجا بودن به معناي گشودگي (openness) وجود كه ويژه وجود بشري است، دلالت داشته باشد. 23. tr .John Macquarrie and Edward Robinson (New York, Harper and Row, 1962), p. 42. 24. Letter on Humanism, P.207. 25. ibid 26. op.cit, PP. 117;212;314. 27. op.cit, P.226. 28. ibid, p.221. 29. ibid. 30. Being andTime, Tr. Macquarrie, P.270. 31. ibid and Letter ..., P.193.