مروری بر فلسفه زیست شناسی نسخه متنی

اینجــــا یک کتابخانه دیجیتالی است

با بیش از 100000 منبع الکترونیکی رایگان به زبان فارسی ، عربی و انگلیسی

مروری بر فلسفه زیست شناسی - نسخه متنی

هادی صمدی

| نمايش فراداده ، افزودن یک نقد و بررسی
افزودن به کتابخانه شخصی
ارسال به دوستان
جستجو در متن کتاب
بیشتر
تنظیمات قلم

فونت

اندازه قلم

+ - پیش فرض

حالت نمایش

روز نیمروز شب
جستجو در لغت نامه
بیشتر
توضیحات
افزودن یادداشت جدید

مروري بر فلسفة زيست ‌ شناسي

هادي صمدي

اشاره

ارتباط تکامل و فلسفه به قدمت خود نظرية تکامل است. مقالة حاضر علاوه بر اشاراتي به تعامل ميان فلسفه و تکامل به ارتباط ميان فلسفه با ساير بخش‌هاي زيست‌شناسي از جمله ژنتيک و اکولوژي مي‌پردازد. هيچ نظريه‌اي در تاريخ علم به اندازة نظرية تکامل با تمامي جنبه‌هاي جامعه تعامل نداشته است بنابراين فلسفه به عنوان فعاليتي که به تفکر دربارة تمامي جنبه‌هاي جهان مي‌پردازد از اين نظريه غافل نمانده است. ارتباط زيست‌شناسي و فلسفه، ارتباطي دو سويه بوده است. از يک سو، فلسفه به ساختار زيست‌شناسي، ايضاح مفاهيم آن و مشخص کردن پيش‌فرض‌هاي متافيزيکي و غيرتجربي آن مي‌پردازد و از سوي ديگر زيست‌شناسي و خصوصاً نظرية بنيادين آن يعني نظرية تکامل باعث ايجاد نحله‌هاي فکري جديدي در فلسفه شده است و پرسش‌هاي فراواني براي فلاسفه خصوصاً فيلسوفان اخلاق، علم، دين، علوم اجتماعي و معرفت‌شناسان ايجاد کرده است.

واژگان كليدي:

زيست‌شناسي، نظرية تكامل، اكولوژي، پيش‌فرض متافيزيكي.

مقدمه

از زمان شكل‌گيري فلسفة علم به عنوان رشته‌اي مستقل در دهة 30 قرن نوزدهم عمدة توجه فلاسفة علم به فيزيک بوده است و وقتي فيلسوفان علم درصدد تعريف علم و شناخت ماهيت آن برامده‌اند درواقع به تعريف ساختار فيزيک پرداخته‌اند و ماهيت فيزيک را توضيح داده‌اند. حتي اين فيلسوفان در مثال‌هايي که از تاريخ علم مي‌آورند عمدتاً مثال‌هايي از فيزيک ارائه مي‌کنند، مثال‌هايي مانند انقلاب کپرنيکي، حاکميت پارادايم نيوتني، نظرية نسبيت اينشتين، و. . . بنابراين تقريباً تمام کتاب‌هايي که عنوان «فلسفة زيست‌شناسي» را يدک مي‌کشند با تذکر همين نکته کار خود را آغاز کرده‌اند و مي‌گويند فلسفة علم فقط «فلسفة فيزيک» نيست. هر چند که فيزيک هستة اصلي علوم تجربي را شکل مي‌دهد اما علوم تجربي منحصر به فيزيک نمي‌شود. زيست‌شناسي، پزشکي، شيمي، زمين‌شناسي، جغرافيا و حتي گرايش‌هايي از روان‌شناسي نيز جزء علوم تجربي هستند.

در حال حاضر فيلسوفي که به کالبد‌شناسي ساختار روان‌شناسي تجربي مي‌پردازد ممکن است اين گلايه را داشته باشد که روان‌شناسي تجربي نيز جزو علوم تجربي است و فيلسوفان علم بايد آن را نيز مورد توجه قرار دهند، اما شايد از اين به بعد تذکر اين نکته در کتاب‌هاي فلسفة زيست‌شناسي زايد باشد. ديگر فلسفة زيست‌شناسي نيازي به اثبات وجود خود ندارد. با نگاهي به جديدترين کنفرانس «انجمن فلسفة علم» دليل اين سخن روشن مي‌شود. حدود يک چهارم مقالات ارائه‌شده در مورد فلسفة زيست‌شناسي بوده است (ميلسيتين 2002 ، ص 227). دوبژانسکي نظرية تکامل را سنگ‌بناي زيست‌شناسي جديد مي‌داند و مي‌گويد «هيچ چيز در زيست‌شناسي جديد جز در ساية تکامل معني پيدا نمي‌کند» (دوبژانسکي 1973 ،ص 125). بنابراين عمدة کتاب‌هاي فلسفة زيست‌شناسي به فلسفة تکامل مي‌پردازند بدون اينکه از اصطلاح «فلسفة تکامل» استفاده کنند. اما از آنجا که در چند سال اخير شمار قابل توجهي از فيلسوفان زيست‌شناسي توجه خود را به مباحث اکولوژي (بوم‌شناسي) و زيست‌شناسي ملکولي و ژنتيک معطوف کرده‌اند، به جا است که ميان فلسفة زيست‌شناسي و فلسفة تکامل تمايز قائل شد، هرچند هنوز وقتي فيلسوفي از فلسفة زيست‌شناسي صحبت مي‌کند عمدتاً منظورش فلسفة تکامل است (ميلستين 2002، ص 227).

ارتباط ميان فلسفه و زيست‌شناسي را از دو جنبه مي‌توان بررسي نمود. از يک طرف، فلاسفه و خصوصاً فلاسفة علم به بررسي ساختار زيست‌شناسي و زير شاخه‌هاي آن مي‌پردازند. در اين فعاليت برخي از زيست‌شناسان تکاملي، ژنتيک‌دانان و اکولوژيست‌ها نيز شرکت مي‌کنند. در اين حيطه سؤالات متعددي مطرح مي‌شود که برخي از آنها به زيست‌شناسي به صورتي کلي نظر دارند و برخي ديگر چارچوب زيرشاخه‌هاي آن را مورد کنکاش قرار مي‌دهند. از جملة اين سؤالات و موضوع‌ها مي‌توان به موارد ذيل اشاره کرد:

آيا زيست‌شناسي قابل‌تحويل به شيمي و فيزيک است؟ جايگاه زيست‌شناسي در ميان علوم تجربي کجا است؟ آيا زيست‌شناسي رشته‌اي خود مختار و مستقل است؟

آيا زيست‌شناسي داراي قانون است؟ تفاوت قوانين زيست‌شناسي با قوانين موجود در فيزيک چيست؟

آيا نظرية تکامل نظريه‌اي علمي است؟ آيا نظرية تکامل بر اساس يک همان‌گويي بنا شده است؟

آيا نظرية تکامل داراي قدرت پيش‌بيني است؟

آيا تبيين‌هاي غايي و کارکردي از حيطة زيست‌شناسي محو خواهند شد؟

نقش شانس در فرايند تکامل چيست؟ عليّت در زيست‌شناسي به چه معنا است؟

گونه چيست؟ آيا گونه‌ها انواع طبيعي هستند؟

آيا فرايند تکامل هدفمند و پيش‌رونده است؟

واحد انتخاب طبيعي کدام است؟ انتخاب طبيعي در چه سطحي عمل مي‌کند؟

آيا انتخاب طبيعي به تنهايي مي‌تواند تنوع حيات را توضيح دهد؟

آيا ژنتيک مندلي قابل تحويل به ژنتيک ملکولي است؟

ژن چيست؟ آيا ژن‌ها به عنوان هويات نظري داراي مرجع خاصي هستند و يا صرفاً هوياتي نظري با کفايت تجربي در توضيح پديده‌هاي وراثتي مي‌باشند؟

آيا چيزي به نام «تعادل در طبيعت» وجود خارجي دارد يا زاييدة خيال آدمي است؟

فراموجود چيست و ارتباط ميان فراموجودات و موجودات زنده چگونه است؟

اما ارتباط ميان فلسفه و زيست‌شناسي از جنبة ديگري نيز مورد بررسي قرار گرفته است. جنبة اخير سابقه‌اي بيشتر، طيف علاقه‌مندان و فعالان وسيع‌تر، و کتب و نشريات بيش‌تري را به خود اختصاص داده است.اين جنبه به ارتباط نظريه‌هاي موجود در زيست‌شناسي، خصوصاً نظرية تکامل، با سرشت و ماهيت انسان و جايگاه او در طبيعت مي‌پردازد. از آنجا که سرشت آدمي علاوه بر فلسفه مورد توجه بسياري از رشته‌هاي علوم اجتماعي از جمله مردم‌شناسي، جامعه‌شناسي، روان‌شناسي، سياست و اقتصاد و غيره بوده است و از آنجا که زيست‌شناسي به‌عنوان رشته‌اي از علوم تجربي مدعي يافتن اطلاعاتي در اين باب است از اين رو، جاي تعجب نيست که علاوه بر گرايش‌هاي مختلف فلسفه از اخلاق و معرفت‌شناسي و فلسفة دين گرفته تا فلسفة علم، فلسفة زبان و حتي زيبايي‌شناسي، ساير علوم اجتماعي نيز به پيامدهاي پذيرش نظرية تکامل براي آدمي پرداخته‌اند. لازم به ذکر است که توجه فلاسفه و علماي علوم اجتماعي صرفاً به نظرية تکامل محدود نشده است و ژنتيک و اکولوژي نيز سهم زيادي از اين توجه را به خود اختصاص داده‌اند. شاهدي بر اين ادعا ايجاد نحله‌‌اي در فلسفة قرن بيستم با عنوان فلسفة اکولوژيکي يا اکوفيلاسوفي(ecophilosophy) است. ضمن آنکه بحث‌هاي اخلاقي مربوط به ژنتيک از رونق خاصي برخوردارند.

اگر قرائت رايج از نظرية تکامل را بپذيريم انسان موجودي جداي از طبيعت نبوده و مانند ديگر موجودات زنده در فرايند تکامل به‌ وجود آمده است. در اينجا سؤالات متعددي مطرح مي‌شود که از جمله آنها مي‌توان به اين موارد اشاره کرد:

آيا نظرية تکامل مي‌تواند وجود نوع‌دوستي در انسان‌ها را توضيح دهد؟

آيا اخلاق مي‌تواند منشأ تکاملي داشته باشد؟

نظرية تکامل دربارة معرفت و چگونگي کسب آن، چه مي‌گويد؟

آيا انتخاب طبيعي قادر است به وجود آمدن زبان را در انسان توضيح دهد؟

توضيح نظرية تکامل در مورد حس زيبايي‌شناسي در انسان چيست؟

نظر تکامل‌گرايان در مورد چگونگي ايجاد فرهنگ در جوامع انساني چيست؟

آيا همة رفتارهاي آدمي نتيجة انتخاب طبيعي است؟

عدة زيادي از تکامل‌گرايان معتقدند که نظرية تکامل براي همة اين سؤالات پاسخ‌هاي قانعکننده‌اي دارد؛ و عده‌اي نيز مخالف اين ادعا بوده و معتقدند تببين تکاملي در باب سرشت و ماهيت انسان با محدوديت‌هايي رو به رو است. توجه به اين نکته نيز مهم است كه تمايز ميان اين دو گروه با تمايز ميان باور يا عدم باور به خدا يکي نيست. يعني ممکن است شخصي به وجود خداوند باور داشته باشد اما در عين حال معتقد باشد که مي‌توان سرشت انسان را بر مبناي يافته‌هاي زيست‌شناسي تکاملي توضيح داد و برعکس، اين امکان وجود دارد که شخصي به وجود خداوند باور نداشته باشد اما نظرية تکامل رايج را براي توضيح ماهيت و سرشت آدمي کافي نداند. در واقع نسبت ميان تکامل‌گرايان و خداباوران نسبت عموم و خصوص من وجه است، چنان‌که نسبت ميان علماي ديگر علوم و خداباوران چنين است.

در اين مقاله اشارة مختصري به برخي سؤالات مطرح در فلسفة زيست‌شناسي خواهيم داشت.

جايگاه زيست‌شناسي در ميان علوم تجربي کجاست؟

ماير ميگويد که تقريباً تمامي کتاب‌هاي فلسفة زيست‌شناسي کار خود را با همين سؤال آغاز ميکنند(ماير 1988 ص8). دو پاسخ کاملاً متفاوت در جواب به اين سؤال وجود دارد. عده‌اي مانند مايکل روس معتقدند که زيست‌شناسي در نهايت قابل تحويل به شيمي و فيزيک خواهد بود و روزي خواهد رسيد که زيست‌شناسي به عنوان يک رشتة مستقل، محو خواهد شد(روس 1973 به نقل از ماير 1988 ص8). در عوض عده‌اي ديگر معتقدند که موضوع مورد مطالعه در زيست‌شناسي ،يعني حيات، روش‌شناسي آن و ساختار مفهومي آن کاملاً با علوم فيزيکي متفاوت است و بنابراين زيست‌شناسي قابل تحويل به شيمي و فيزيک نيست. فرانچسکو آيالا و ارنست ماير که از تکامل‌گرايان به نام جهان در حال حاضر هستند در زمرة اين عده‌اند.

ماير معتقد است که اتحاد علوم با تحويل زيست‌شناسي به فيزيک ميسر نخواهد شد. اگر قرار است روزي علوم يگانه شوند بايد مفهوم علم طوري گسترش يابد که علاوه بر اصول و مفاهيم اصلي فيزيک، اصول و مفاهيم اصلي زيست‌شناسي را نيز دربرگيرد. ماير به نقل از اسنو، فيزيک‌دان، مي‌گويد شکافي پرنشدني ميان علوم فيزيکي و علوم انساني وجود دارد. اما ماير معتقد است اگر زيست‌شناسان، فيزيکدان‌ها، و فلاسفه با هم همکاري کنند قادر خواهند بود علمي يگانه و با وسعت شمول زياد بنا نهند که هم جهان موجودات زنده را دربرگيرد و هم جهان موجودات غيرزنده را . ماير اميدوار است بر اساس اين علم يگانه بتوان پلي براي ارتباط با علوم انساني برپا کرد. او در ادامه مي‌افزايد هرچند پيشنهادش مبني بر خودمختار انگاشتن زيست‌شناسي ممکن است متناقص‌نما به نظر برسد اما اولين گام براي اين اتحاد به رسميت شناختن اسقلال زيست‌شناسي است. (ماير 1988 ص‌ص21ـ20).

اما اکنون که به چنين اتحادي دست نيافته‌ايم آيا مي‌توانيم يک فلسفة علم واحد را در تمامي شاخه‌هاي علوم به کار گيريم؟ همپل در کتاب فلسفة علوم طبيعي استدلال مي‌کند که يک فلسفة واحد را به طور يکسان مي‌توان براي تمامي علوم بکار گرفت زيرا تحقيق علمي توسط مدل فرضيه‌اي - قياسي مشخص مي‌شود. فلسفة علم از ديدگاه همپل به منطق توجيه مي‌پردازد و اين منطق براي همة علوم يکسان است. اما ديويد هال مي‌پندارد که نمي‌توان يک فلسفة علم واحد را براي همة علوم تجربي به کار گرفت. او معتقد است که ما نياز به فلسفه‌هاي علم مختلفي داريم. چاپ کتابي از او بنام فلسفة علوم زيستي(1974) بعد از کتاب فلسفة علوم طبيعي همپل(1966) بيانگر اين ادعاي اوست.

آيا زيست‌شناسي داراي قانون است؟

هر چند داروين در کتاب منشأ انواع بيش از 106 بار از قوانيني صحبت مي‌کند که فرايندهاي زيست‌شناختي خاصي را هدايت مي‌کنند اما از سال 1963 که اسمارت اين ادعا را مطرح کرد که «زيست‌شناسي فاقد قانون است»، بحث‌هاي زيادي دربارة وجود يا عدم وجود قوانين در زيست‌شناسي درگرفت. از ديدگاه اسمارت يک قانون طبيعت بايستي به لحاظ زماني و مکاني فاقد محدوديت باشدو به هويات خاص ارجاع نداشته باشد. مثلاً اين گزارة شرطي که «اگر در حجم ثابت دماي گازي را افزايش دهيم فشار آن افزايش مي‌يابد»، بيانگر يک قانون طبيعت است زيرا از نظر زماني و مکاني محدوديتي ندارد و فاقد هويات خاص است يعني براي همة گازها صادق است. از ديدگاه اسمارت هيچ تعميمي در زيست‌شناسي واجد اين شرايط نيست(تامسون2000 ص‌ص18ـ17). مطابق اين ديدگاه قوانين مندل، قانون هارديـ واينبرگ، قانون انتخاب طبيعي و غيره قوانيني واقعي نيستند. در مقابل مخالفيني نيز وجود داشته‌اند. مثلاً داکينز معتقد است که قانون انتخاب طبيعي حتي در مورد حيات در ديگر کرات آسماني نيز صادق است(داکينز 1983ص403). مايکل روس سعي در يافتن «قوانين طبيعت» در نظرية تکامل داشته است، قوانيني که با مدل استاندارد تبيين يا مدل قانون پوشش‌دهنده (covering-low)تناسب داشته باشند. روس تعادل هاردي ـ‌ واينبرگ را يک «قانون طبيعت» مي‌داند.مطابق قانون هاردي ـ واينبرگ، در حالت تعادل نسبت توزيع ژنوتيپ در يک جمعيت بزرگ مطابق قاعدة زير است:

PP AA : 2pq Aa : qq aa

که در آنp فراواني الل A و q فراواني الل a است.

اين قانون از قوانين مندل قابل استنتاج است و روس قوانين مندل را «قوانين طبيعت» مي‌داند زيرا قوانين مندل حداقل به اندازة ديگر قوانين فيزيکي «ضروري» هستند و استثناهاي آنها نيز بدتر از استثناهاي موجود در قوانين فيزيکي نيستند (روس1977 به نقل از لويد 1988 ص5). از طرف ديگر افرادي مانند ديويد هال و اليزابت لويد در اينکه قوانين ژنتيک قوانني واقعي باشند شک مي‌کنند. تعادل هاردي ـ‌ واينبرگ وقتي برقرار است که جمعيت‌ها بسيار بزرگ باشند، مهاجرت يا جهشي که ترکيب خزانة ژني را برهم بزند وجود نداشته باشد و افراد جمعيت نيز آميزش تصادفي داشته باشند. اين تعادل پيش‌فرض ديگري هم دارد و آن اينکه همة افراد جمعيت شانسي مساوي براي بقا و توليد مثل داشته باشند. بديهي است که اين تعادل عملاً در طبيعت وجود ندارد زيرا حداقل يک يا چند پيش‌فرض آن تحقق نمي‌يابد. هال اهميت قانون فوق را بيان رياضي آن نمي‌دانند بلکه از نظر او اهميت اين قانون در ارائة معياري ساده براي مقايسه در جمعيت‌هاي طبيعي واقعي است. اما اين قانون صرفاً به ژن و فراواني ژنوتيپ توجه دارد، در حالي‌ که ارتباط پيچيدة ميان ژن‌هاي افراد و فنوتيپ حاصل از آن و ارتباط ميان موجودات زندة منفرد و محيط آنها که نظرية ژنتيکي تکامل را شکل مي‌دهند در اين فرمول رياضي ناديده گرفته شده است. تنها پيش‌بيني ممکني که مي‌توان از اين قانون استنتاج کرد اين است که نسبت ميان ژن‌هاي مورد تحقيق ثابت مي‌ماند، مگر آنكه عاملي تعادل را برهم‌بزند. مثلاً راهي براي پيش‌بيني اينکه افزايش مشاهده شده در فراواني pp ادامه خواهد يافت، ثابت خواهد ماند، يا کاهش مي‌يابد وجود ندارد.

براي انجام چنين پيش‌بيني‌هايي بايستي از محدودة مشخصه‌هاي رياضي نظريه خارج شويم. قانون هاردي ـ‌ واينبرگ صرفاً فرمولي براي بيان چگونگي توزيع در سطح ارتباط دو عنصر است.اين دو عنصر مي‌توانند دو سکه باشند(هال1974 ص58). بنابراين اين قانون به خودي خود محتواي تجربي ندارد و بايستي «شرايط مرزي» boundary conditions)) را براي کاربردهاي خاص به آن افزود. از ديدگاه هال تنها قوانين واقعي نظرية تکامل آنهايي هستند که گونه‌ها (و يا ديگر واحدها) را به عنوان «انواع طبيعي» مي‌پندارند زيرا اين قوانين محدوديت زماني و مکاني ندارند. او همچنين قوانين تعميم ريچارد لوين در بارة راهکارهاي فنوتيپي و ارتباط ميان موجود زنده محيط زيست را به عنوان بهترين نامزدهاي در دست براي قوانين «واقعي» تکاملي مي‌داند (به نقل از لويد1988 ص167).

گريگوري کوپر در کتاب علم تنازع بقا: دربارة مباني اکولوژي (2003) به برخي زيست‌شناسان از جمله راف گاردن، اکولوژيست، اشاره دارد که منکر وجود قوانين اکولوژيکي هستند. کوپر ادعا مي‌کند قوانين اکولوژيکي وجود دارند اما مفهوم کنوني قانون شناخت آن را غير ممکن مي‌سازد. «اگر مفهوم قانون نزد ما مانع از تشخيص قوانين در اکولوژي شده است به اين معني نيست که اکولوژي بايد علم مطالعات موردي باشد(نوعي کاتالوگ از تاريخ طبيعي)، بلکه به اين معني است که نيازمند مفهوم جديدي از قانون هستيم. " (کوپر 2003،ص113) کوپر مي‌گويد اکثر قرائت‌هاي فلسفي بر اين باورند که نظريه‌ها به واسطة دربرداشتن قوانين خاصيت تبيين‌کنندگي دارند. از ديد او نظريه‌هاي اکولوژيکي داراي قدرت تبيين واقعي هستند پس بايد داراي قانون باشند (کوپر2003 ،صxiv).

3. گونه چيست؟

مارک ارشفسکي معتقد است که فهم درستي از گونه‌ها به سه دليل از اهميت خاصي برخوردار است. اول آنکه گونه‌ها واحدهاي اساسي در طبقه‌بندي زيستي هستند. دوم آنکه گونه‌ها نقشي اساسي در قوانين حاکم بر محيط زيست دارند و سوم آنکه مفهومي که از سرشت انسان درک مي‌کنيم متأثر از درک ما از گونه‌ها است (ارشفسکي 2002، ص1).

با اينکه عنوان کتاب داروين منشأ انواع (گونه‌ها) است اما داروين هيچ‌گاه «گونه» را تعريف نمي‌کند. و حتي در صفحة 52 کتابش گونه‌ها را هوياتي قراردادي و صرفاً براي راحتي در امر گفتگو معرفي مي‌کند. اين سخن به اين معني خواهد بود که کتاب داروين کتابي دربارة هيچ چيز است. البته برخي از مفسرين شواهد قانع کننده‌اي از کتاب ارائه مي‌کنند که در اينجا منظور داروين تمايز ميان زيرگونه‌ها بوده است و نه خود گونه‌ها (ميلستين2002 ص234). اما به هر حال دو سؤال همچنان باقي مي‌ماند: سؤال اول در مورد اين مسئله است که چه ويژگي‌هايي مشخص مي‌کنند يک موجود زنده متعلق به کدام گونه است؟ ويژگي‌هاي ريخت‌شناسي آن موجود مشخص‌کننده است يا تاريخي تکامل آن موجود؟ يا اينکه با چه موجوداتي آميزش مي‌کند؟ سؤال دوم در مورد ماهيت هستي‌شناختي گونه‌هاست. آيا گونه يک نوع طبيعي است؟ يک مجموعه است؟ يا يک فرد است؟ چه چيزي در ميان همة گونه‌ها مشترک است؟ چه چيزي ميان تمامي جمعيت‌هايي که متعلق به يک گونه مي‌دانيم مشترک است؟ سترلني(1998) در اين باره مي‌گويد سه ديدگاه اصلي در اين باره وجود دارد.

الف) تمامي اين جمعيت‌ها به لحاظ ريخت‌شناسي، ژنتيکي، يا رفتاري مشابهند. چنين ديدگاهي با سه مشکل مواجه است. اول آنکه در هر زمان مي‌توان از مقياس‌هاي زيادي براي بررسي مشابهت‌ها بهره گرفت. اين امر باعث مي‌شود مطابق يک مقياس دو جمعيت متفاوت متعلق به يک گونه در نظر گرفته شوند و مطابق مقياس ديگر خير. يعني انتخاب بين اين مقياس‌ها ضابط‌مند نيست. دوم آنکه چنين ديدگاهي باعث خواهد شد تقسيم‌بندي در شجرة حيات دلخواهانه و بر حسب قرارداد شود. سومين مشکل اين ديدگاه اين است که مجموعة موجودات زنده‌اي که به اين ترتيب در يک گونه قرار مي‌گيرند اهميت تکاملي خود را از دست مي‌دهند. اگر گونه‌ها صرفاً مجموعه‌اي از موجودات زندة مشابه باشد که شباهت آنها توسط يکي از بي‌شمار مقياس مختلف سنجيده مي‌شود پس در واقع مقولة گونه يک نوع طبيعي نيست.

ب) مطابق ديدگاه دوم که گيزلين (1974) و هال(1978) آن را پيشنهاد کردن يک گونة خاص توسط تاريخش تعريف مي‌شود. «پلاتيپوس» نام يک بخش از درخت حيات است. گونه‌ها به وجود مي‌آيند، تغيير مي‌کنندو منقرض مي‌شوند. مطابق اين ديدگاه گونه‌ها انواع تاريخي هستند. اما مسئله‌اي باقي مي‌ماند و آن اينکه انواع تاريخي چه هستند؟ چرا ما کانيس فامليلياريس (سگ) را به عنوان يک گونة واحد در نظر مي‌گيريم ونه گروهي از گونه‌هاي خواهر؟ چه چيزي بايد بدانيم تا بتوانيم تشخيص دهيم که آيا نئواندرتال‌ها گونة مجزا از هومو بوده‌اند يا زيرگونه‌اي از هوموساپينس؟

گيزيلين و هال پيشنهاد مي‌کنند به جاي آنکه گونه‌ها را انواع طبيعي بينگاريم آنها را به‌عنوان هويات منفرد در نظر بگيريم. هال به جاي واژة «انواع طبيعي» از واژة «کلاس‌ها» استفاده مي‌کند. کلاس‌ها گروهي از هويات هستند که کارکردي در قوانين علمي دارند و متشکل از اعضايي هستند که به لحاظ زماني ـ مکاني محدوديتي ندارند در مقابل کلاس‌ها هويات منفرد را داريم که متشکل از اجزايي به لحاظ زماني‌ـ‌ مکاني محدود هستند. گيزلين و هال پس از وضع اين تمايز ميان هويات منفرد و کلاس‌ها استدلال مي‌کنند که گونه‌ها هوياتي منفردند و کلاس. مطابق نظر اين دو واژة «گونه»، واژه‌اي نظري در نظرية تکامل است و به هوياتي عيني ارجاع نمي‌کند (ارشفسکي2002).

ج) ارنست ماير به عنوان کسي که بيش شصت سال دربارة گونه‌هاي زيستي کتاب و مقاله نوشته است و عملاً پانصد گونه از پرندگان و ساير موجودات زنده را مورد تحقيق و بررسي قرار داده است از اظهارات گيزلين و هال اظهار تأسف مي‌کند و آنها را تاکسونوميست‌هاي پشت‌ميزنشين مي‌خواند(ماير 1996،ص 262). از ديدگاه او گونه‌هاي موجودات زنده پديده‌ها عيني در طبيعت هستند و واحد اصلي تکامل مي‌باشند. ماير به عنوان واضع مفهوم زيستي گونه‌ها، گونه را چنين تعريف مي‌کند: «گونه‌ها گروه‌هايي از موجودات زنده هستند که در جمعيت‌هاي طبيعي با هم آميزش مي‌کنند و اين جمعيت‌ها از ديگر گروه‌ها به لحاظ باروري جدا هستند».اما اين تعريف ماير بدون ايراد نبوده است و اصلاً به سبب ايرادهايي‌که بر اين تعريف وارد است ديگران درصدد تحقيق در باب چيستي گونه‌ها برآمده‌اند. دو ايراد به اين تعريف گرفته‌اند:

اول اينکه عدة زيادي از موجودات زنده، از جمله باکتري‌ها، توليدمثل غيرجنسي دارند. دوم اينکه متخصصان رده‌بندي گياهي مي‌گويند عدة زيادي از گونه‌هاي گياهي مي‌توانند همديگر را بارور کنند. تعريف ديگر براي گونه‌ها مفهوم تبارزايي گونه‌ها است: گونه‌ها بخش‌هايي از شجره‌هاي فيلوژنيک هستند، يعني بخش‌هايي از تبارهاي جمعيت‌هاي نيا/ فرزند. اما کدام بخش؟ تعاريف متعدد ديگري براي گونه‌ها ارائه شده است اما در حال حاضر تعريف مانع و جامعي از گونه‌ها نداريم. اين امر باعث شده است تا عده‌اي در باب مفهوم گونه‌ها موضعي کثرت‌گرايانه بگيرند. کثرت‌گرايان معتقدند که يک تعريف جامع و مانع از گونه وجود ندارد. از ديد آنان زيست‌شناسي داراي تعداد متنوعي مفهوم براي گونه‌ها است. اما يگانه‌انگاران مي‌پندارند شايد يکي از تعاريف موجود دربارة گونه‌ها تنها تعريف درست است. وظيفة ما پيدا کردن آن تعريف درست است و يا شايد بايستي منتظر پيشرفت‌هاي بيشتر در زيست‌شناسي باشيم تا به تعريف درست گونه برسيم(ارشفسکي 2002). اين دسته معتقدند همة ما با ديدن يک گربه تشخيص مي‌دهيم که اين موجود متعلق به گونة گربه‌ است. شهود ما در اين مورد اشتباه نيست. اما وظيفة ما يافتن ضابطه‌اي براي اين شهود است. مايکل روس اين مسئله را اسراراميزترين معماي طبيعت مي‌داند. در حالي‌ که از ديدگاه داکينز اين مسئلة چندان مهمي نيست و زيست‌شناسي مسائل مهم‌تري دارد (داکينز1983 ص 404).

4. در فرايندهاي تکاملي علّيت به چه معنا ا ست؟فرايند تکامل موجبيتي است يا غيرموجبيتي؟

استفان جي‌گولد در کتاب حيات شگفت‌انگيز(1989) ادعايي مطرح مي‌کند که مورد تفسيرهاي گوناگون قرار گرفته است. او مي‌گويد اگر مي‌توانستيم نوار حيات را به عقب برگردانيم شايد در اجراي مجدد نوار انسان در فرايند تکامل به وجود نيايد. اما معناي اين سخن چيست؟ اين عبارت را به دو شکل مي‌توان تفسير کرد. اول اينکه اگر شرايط اوليه تغيير کند انسان تکامل نمي‌يابد (که احتمالاً منظور گولد اين مورد است)، دوم اينکه حتي اگر شرايط اوليه ثابت بماند باز هم امکان دارد انسان تکامل نيابد. موجبيت‌گرايان در زيست‌شناسي کساني هستند که با اين تفسير اخير مخالفند اما غيرموجبيت‌گرايان نه تنها اين امکان را منتفي نمي‌دانند بلکه آن را محتمل نيز مي‌يابند. موجبيت‌گرايي ديدگاهي است که وضعيت آتي جهان را مي‌توان براساس وضعيت کنوني آن معين کرد و غيرموجبيت‌گرايي ديدگاهي مخالف ديدگاه موجبيت‌گرايي است.

بحث پيرامون موجبيت يا عدم موجبيت در فرايند تکامل از بحث‌هاي داغ فلسفة زيست‌شناسي در دو دهة اخير بوده است. به نظر مي‌رسد که شروع بحث به کتاب اليوت سوبر با عنوان ماهيت انتخاب (1984) باز مي‌گردد. سوبر در اين کتاب مدعي مي‌شود که پديده‌هاي تکاملي در سطح کلام از عدم موجبيتي که در سطح خرد حاکم است مصون نيستند. در واقع سوبر غيرموجبيت‌گرا است. در سال‌هاي 1988 و 1994 رزنبرگ و در 1994 باربارا هوران به نقد استدلال سوبر پرداختند و از موجبيت‌گرايي در فرايند تکامل حمايت کردند. در سال1996 روبرت براندون و اسکات كارسون مقالة مشترکي نوشتند که به دفاع از ديدگاه سوبر مي‌پردازد(اين مقاله به BC معروف است). اين مقاله باعث شد لزلي گراوس، هوران و رزنبرگ در 1999 مقاله‌اي در دفاع از موجبيت‌گرايي مجانبي (توضيح آن در ادامه خواهد آمد) بنگارند (اين مقاله به GHR معروف شده است). در سال2001 ديويد استاموس و بروس گليمور در مقالات جداگانه‌اي که به لحاظ زيست‌شناسي نيز حايز اهميت است از غيرموجبيت‌گرايي دفاع کردند. اين دو مقاله باعث شد که يکي از موجبيت‌گرايان يعني رزنبرگ قدري موضع خود را به غيرموجبيت‌گرايان نزديک کند و اظهار دارد: «فرايند تکامل حداقل در برخي از مهم‌ترين فرايندهاي اساسي‌اش غيرموجبيتي است». (رزنبرگ2001 ص536). در سال 2002 روبرتا ميلستين اين ادعا را مطرح کرد که با توجه به مجموعة اين مقالات نمي‌توان به نفع هيچ يک از اين دو ديدگاه راي داد و اظهار کرد برخلاف رزنبرگ، او از استدلال‌هاي استاموس و گليمور قانع نشده است.ميلستين پس از بررسي کلي و مقابلة اين مقالات با يکديگر به اين نتيجه مي‌رسد که ادعاهاي هيچ‌کدام از اين دو دسته بر اساس شواهد زيست‌شناسي نيست و در واقع ما با شهود موجبيت‌گرايي در مقابل شهود غيرموجبيت‌گرايي مواجه هستيم.

دوسؤال کلي در اين مباحثات به چشم مي‌خورد:

اگر کوانتوم مکانيک (در سطح خرد) غيرموجبيتي باشد بايستي بپذيريم که فرايند تکامل نيز غيرموجبيتي است؟ آيا عدم تعين در سطح خرد به سطح کلان نيز نفوذ مي‌کند؟BC به اين سؤالات پاسخ مثبت مي‌دهد در حالي که پاسخ GHR به آنها منفي است.

چگونه بايد احتمالات را در نظرية تکامل تفسير کرد؟ از ديدگاه GHR احتمالات در نظرية تکامل کاملاً خصلتي معرفتي دارد در حالي کهBC مي‌گويند حتي اگر نظرية تکامل موجبيتي نيز باشد باز هم احتمالات به کار رفته در نظريه صرفاً معرفتي نيستند بلکه تبييني از پديده‌هاي واقعي مي‌باشند.

از ديدگاه ميلستين پاسخ به سؤال دوم تا حد زيادي وابسته به پاسخ سؤال اول است. زيرا اگر فرايند تکامل موجبيتي باشد برخي تفسيرهاي احتمال کنار خواهند رفت، اما اگر فرايند تکامل غيرموجبيتي باشد تقريباً هر تفسيري از احتمال مناسب است.

غيرموجبيت‌گرايان دو استدلال مختلف براي تأييد نظرات خود ارائه مي‌دهند. در استدلال اول که به استراتژي نفوذ معروف است سوبر و BC مي‌گويند عدم موجبيت در سطح خرد به سطح کلان که توسط زيست‌شناسي تکاملي توصيف مي‌شود نفوذ مي‌کند. «اگر شانس در سطح خرد واقعي است، در سطح کلان نيز بايستي واقعي باشد» (سوبر 1984 ص121،تأکيد اضافه شده است). اعتراض موجبيت‌گرايان به «بايستي» در اين گزارة شرطية سوبر است. GHR قبول مي‌کنند اين امکان وجود دارد که عدم موجبيت کوانتومي گاهي نتايج زيستي را تغيير دهد اما از ديد آنها اين امکان بسيار غيرمحتمل است (GHR 1999 ص145، به نقل از ميلستين 2002). ميلستين به اين استدلال راGHR موجبيت‌گرايي مجانبي مي‌گويد. مکانيک نيوتني در توصيف رفتار اشياي ماکروسکوپي موجبيتي است و احتمال اينکه در موردي ماکروسکوپي قوانين نيوتني به سبب عدم موجبيت در سطح خرد نقض شوند بسيار کم است. گلنان مثالي روزمره براي موجبيت‌گرايي مجانبي ارائه مي‌دهد. با فشار کليدي ماشين خودکار نوشابه به صورت موجبيتي نوشابه‌اي تحويل مي‌دهد. اگر سکه‌اي را در دستگاه گذاشته و کليد را فشار دهيم اما نوشابه‌اي تحويل داده نشود دليل آن به وجود آمدن نقصي مکانيکي در دستگاه است و تفسير غيرموجبيتي از چنين پديده‌اي درست نيست (گلنان 1997 ،ص‌ص498 و515 ،به نقل از ميلستين 2002).

نکتة قابل توجه اين است که موجبيت‌گرايان و غيرموجبيت‌گرايان در مورد اينکه در سطح جهش‌هاي ژني غيرموجبيت حاکم است اختلاف نظري ندارند وهر دو دسته مي‌پذيرند که در سطح خرد موجبيت حاکم نيست. اين دو حتي بر سر اينکه علي‌الاصول امکان آن وجود دارد که عدم موجبيت در سطح خرد به سطح کلان نفوذ کند نيز اختلافي ندارند. اختلاف آنها بر سر فراواني اين نفوذ است. موجبيت‌گرايان معتقدند با وجودي که چنين امکاني منتفي نيست ولي تقريباً هيچ‌گاه اين امکان تحقق نمي‌يابد. در حالي که غيرموجبيت‌گرايان مي‌گويند هر چند اين نفوذ هميشگي نيست اما مطمئناً بيش از «تقريباً هيچ‌گاه» است. ميلستين مي‌گويد تا جايي که بحث به اين واژگان انتزاعي محدود شود نزاع پايان نخواهد يافت، زيرا در اين جا با شهود دو دسته مواجه هستيم. جهان مشاهده‌پذير پديده‌هاي زيادي دارد که به ظاهر موجبيتي هستند اما داراي پديده‌هاي زياد ديگري هم هست که ظاهرا غيرموجبيتي مي‌باشند. بدون ارائة مثال‌هاي عيني دليل خوبي براي ترجيح يک شهود بر ديگري نداريم. بنابراين ميلستين منازعه بر سر نفوذپذيري عدم موجبيت از سطح خرد به کلان را «مغالطة نفوذ» مي‌نامند. ستاموس براي گريز از چنين مغالطه‌اي سعي در ارائة شواهدي عيني براي ادعاي عدم موجبيت دارد. مقالة او به لحاظ زيست‌شناسي پيچيده است ولي او موفق مي‌شود نشان دهد که دقيقاً در کدام نقاط جهش نقطه‌اي عدم موجبيت حاکم است. اما او به مسئلة اصلي مورد بحث نمي‌پردازد: به چه ميزان اين عدم موجبيت در جهش نقطه‌اي به سطح تکاملي نفوذ مي‌کند؟

راه‌کار ديگري که غيرموجبيت‌گرايان در استدلال براي عدم موجبيت در سطح تکاملي ذکر مي‌کنند «راه‌کار خودمختاري» است. در اين راه‌کار نقش عدم موجبيت در کوانتوم مکانيک حاشيه‌اي است و طرفداران عدم موجبيت در فرايند تکامل مستقيماً، و بدون توسل به عدم موجبيت‌هاي کوانتومي، براي ادعاهاي خود دليل مي‌آورند. مثلاً براندون و کارسون از مشاهدات و آزمايش‌هايي که بر روي موجودات کلون شده صورت پذيرفته بهره مي‌گيرند. موجودات کلون شده که تحت شرايط آزمايشگاهي يکسان و کنترل شده رشد کرده‌اند هرچند به لحاظ ژنتيکي يکسانند اما خصوصيات فيزيکي متفاوتي دارند و برخي از آنها به لحاظ توليدمثلي موفق‌تر از بقيه هستند.مثلاً گياهان کلون شده که تحت شرايط آزمايشگاهي يکساني رشد کرده‌اند ارتفاع و وزن متفاوتي داشته و تعداد گل‌هاي آنها متفاوت است و در نتيجه موفقيت توليد مثلي متفاوتي دارند.

مثال روزمره‌اي که همگي با آن آشنايي داريم تفاوت اثر انگشتان در دوقلوهاي يکسان است. براندون و کارسون معتقدند اين دسته از شواهد بيانگر عدم موجبيت در فرايندهاي تکاملي است. ميلستين مي‌گويد در چنين مثال‌هايي استدلال غير موجبيت‌گرايان اين است که بهترين تبيين براي مشاهدة الگوهاي تصادفي باور به غير موجبيت‌گرايي است. اما او معتقد است با فرض موجبيت‌گرايي بعلاوة متغيرهاي نهان مي‌توان الگوهاي تصادفي را به همان خوبي توضيح داد. وي براي نمونه به برنامه‌هاي ايجاد اعداد تصادفي در کامپيوترها اشاره مي‌کند که فرايندي کاملاً موجبيتي است اما حاصل کار را به صورتي غير موجبيتي مي‌بينيم. وي مي‌گويد در مثال گياهان کلون شده مي‌تران گفت که يا در فرايند کلون کردن اشتباهي، ولو کوچک، روي داده است و در نتيجه گياهان کاملاً يکسان نيستند و يا محيط‌هاي آزمايشگاهي رشد واقعاً يکسان نبوده‌اند. فرض متغيرهاي نهان موجبيتي، حداقل علي‌الاصول ممکن است. موجبيت‌گرايان معتقدند فرض متغيرهاي نهان خود انگيزه‌اي براي جستجوي علل ناشناخته در فرايندهاي زيستي است (GHR ،1999 ص153)، و بنابراين حداقل به لحاظ روش‌شناسي اين فرض مزيت‌هاي بيشتري دارد. از سوي ديگر غير موجبيت‌گرايان مي‌گويند گاهي فرض متغيرهاي نهان مفيد است اما گاهي نيز باعث هدر دادن وقط و انرژي مي‌شود.

به نظر مي‌رسد در حال حاضر اين بحث به بن‌بست رسيده است و چنانچه ميلستين پيشنهاد مي‌کند به نتيجه رسيدن آن نيازمند شواهد عيني بيشتر است.

5. آيا ژنتيک مندلي به ژنتيک ملکولي تحويل پذير است؟

پوزيتيويست‌هاي منطقي مدعي بودند که تاريخ علم انباشتي است و نظريه‌هاي قديم را مي‌توان از جانشين‌هاي آنها استنتاج کرد. يکي از شروط اين استنتاج اصل‌ موضوعي بودن نظريه‌ها است. شرط ديگر اين است که هر واژه‌اي از نظرية تقليل‌يافته با واژه‌اي از نظرية تقليل‌دهنده توسط توابع تقليل ارتباط داشته باشد. به عبارتي براي اتصال ميان واژگان دو نظريه نياز به اصول مرتبط‌کننده‌اي داريم که نقش پل را بازي کنند. در اين شرايط مي‌توان قوانيين و تعميم‌هاي نظرية قديمي را از نظرية جانشين به صورت قياسي استنتاج کرد.

کنت شافنر در مقالاتي که در سال‌هاي 1967 و 1969 نگاشت ادعا نمود که ژنتيک مندلي قابل تحويل به ژنتيک مولکولي است. او استدلال کرد يافته‌هاي واتسون و کريک در کشف ساختار DNA و يا آزمايش مسلسون- استال شواهدي تجربي براي اين ادعاکه ژن 1= توالي 1 DNA فراهم مي‌آورد. ديويد هال شافنر را به عنوان اولين فيلسوف علمي که نخستين گام را در اين راستا برداشته است ستود (هال 1974 ص 38)، اما دستاورد او را سخت به باد انتقاد گرفت)ص‌ص 44ـ38). هال گفت واژگان اساسي ژنتيک مندلي مانند ژن، لوکوس، الل، غالب و مغلوب بودن، و غيره همتاي واحدي در ژنتيک ملكولي ندارند. مثلاً سازوکار ملکولي واحدي که همتاي «غالب بودن» باشد در اختيار نداريم.

او مي‌افزايد ارتباط واژگان ملکولي با واژگان مندلي چنان که شافنر پنداشته است ارتباط يک‌به يک و يا چندبه‌يک نيست بلکه ارتباطي چندبه‌چند است زيرا هر واژة منفرد محمولي مندلي (مانند سبز بودن، پايه بلند بودن، صاف بودن، . . .) مي‌تواند توسط انواع مختلفي از سازوکارهاي ملکولي توليد شود و يک نوع سازوکار ملکولي نيز مي‌تواند پديده‌هايي ايجاد کند که واژگان محمولي مندلي متفاوتي آن را بيان مي‌کنند. اما اگر بخواهيم اين ارتباط چند به چند را به ارتباطي يک به يک و يا چند به يک تبديل کنيم و به اين شرط که ژنتيک ملکولي را مبناي کار قرار دهيم به ناچار بايد در ژنتيک مندلي تغييرات اساسي ايجاد نماييم. در اينجا دو مشکل به وجود خواهد آمد: اول آنکه توجيه ما براي اينکه اين جرح و تعديل را «اصلاح» بناميم چيست؟ ديگر آنکه توجيه ما براي اينکه انتقال از ژنتيک مندلي به ملکولي را «تقليل» بناميم و نه «جايگزيني» کدام است؟

البته حال مخالف شهود تقليل ژنتيک مندلي به ملکولي نيست و معتقد است که بايستي راهي براي صحبت در باب اين تقليل وجود داشته باشد(رينبرگر و مولرـ ويل 2004). رزنبرگ به عنوان راهي براي برقراري ارتباط ميان اين دو ژنتيک از مفهوم اتکاي وجودي (supervenience) بهره مي‌گيرد.

6. ژن چيست؟

رئاليست‌هاي علمي معتقدند هويات نظري موجود در نظريه‌هاي كاملاً جاافتادة امروزي داراي مدلول هستند، اما ابزارگرايان در مورد مرجع داشتن اين هويات نظري موضعي لاادري مي‌گيرند و آنها را صرفاً ابزارهايي با کفايت تجربي مي‌دانند. ژن‌ها نيز به عنوان هوياتي نظري محل اين نزاع بوده‌اند. اما يک تفاوت اساسي ميان ژن‌ها و هويات نظري ديگري مانند الکترون‌ و پروتون وجود دارد و آن اينکه در ميان خود رئاليست‌ها نيز اتفاق نظري در بارة چيستي ژن‌ها وجود نداشته است. هيچگاه در ژنتيک تعريف جامعي از ژن که به صورت عمومي پذيرفته شود وجود نداشته است. مثلاً به تعريف واترز از ژن توجه کنيد. يک ژن هر قطعة نسبتاً کوتاهDNA است که به‌عنوان يک واحد بيوشيميايي داراي کارکرد است (واترز1994 ص407). البته خود واترز مي‌پذيرد که اين تعريف ژن را واحدي با طول نامشخص مي‌انگارد. آيا در اينجا ژن به يک سري از اگزون‌ها اطلاق مي‌شود؟ يا به کل چارچوب خواندن که شامل اگزون‌ها واينترون‌ها است؟ و يا به چارچوب خواندن به‌علاوة نواحي تنظيم‌کنندة مجاور؟ (گريفيس2002،ص253)

همچنين روايت‌هاي مختلف و متنوعي از رشد تاريخي ژن و تغيير در مفهوم آن وجود داشته است. امروزه در آستانة اتمام طرح ژنوم انساني (human genom project) و در آغاز دوره‌اي که فراژنوميک ناميده مي‌شود ژنتيک شاهد تغيير مفهومي ديگري است و حتي صداهايي نيز شنيده مي‌شود که بيان مي‌دارند که مفهوم ژن را کلاً کنار گذاريم. هم فيلسوفان و هم دانشمنداني که ذهني فلسفي دارند تلاش‌هاي متنوعي براي فروکاهي مفاهيم متزايد ژن به‌ صورت عمودي به يک واحد اساسي و يا به صورت افقي با گنجاندن آنها تحت واژة عمومي دارند. در نتيجه ژن تبديل به موضوعي در فلسفة علم شده است که بحث‌هاي داغي در باب تقليل، نوظهوري، و يا وابستگي وجودي مفاهيم و نظريه‌هاي مربوط به آن در جريان است. اما تاکنون تمامي تلاش‌ها براي رسيدن به اجماعي بر سر اين مباحثات با شکست مواجه شده است (رينبرگر و مولرـ ويل2004). مفهوم ژن که حاصل يک قرن تحقيق مي‌باشد به قول رافائل فالک «مفهومي در تنش» است(فالک200 ص317). اما علي‌رغم تشتت آرا شکي نيست که ايدة «ژن» تم سازمان‌دهندة اصلي در زيست‌شناسي قرن بيستم بوده است (موس2003،صXIII).

7. آيا تبيين‌هاي غا يي از زيست‌شناسي محو خواهند شد؟

تبيين‌هاي غايي نقشي ضروري در بيان کارکردها، طرح‌ها و اهداف موجودات زنده دارند در حالي که در تبيين پديده‌هاي مربوط به موجودات غيرزنده (به جز مواردي که ساختة دست موجودات زنده است) تبيين‌ها غايي نه ضرورياند و نه مناسب. تبيين‌هاي غايي در پاسخ به سؤالاتي با ساختار«براي چه . . .؟» يا «به چه منظور . . .؟» ارائه مي‌شوند (وود فيلد2000 ص492). وود فيلد توضيح مي‌دهد که تبيين‌هاي غايي در چهار حيطه کاربرد دارند:

الف) تبيين رفتارهاي معطوف به هدف: چرا بليط هواپيما خريده‌اي؟ براي مسافرت.

ب) تبيين ساختن ابزارها و ساير چيزهاي دست ساز: به چه منظور انسان‌ها خانه مي‌سازند؟ براي حفاظت خود از سرما و گرما.

ج) تبيين پديده‌هاي اجتماعي که کارکردهاي خاصي در نهادهاي اجتماعي دارند: به چه منظور در جوامع پليس شکل مي‌گيرد؟ براي برقراري نظم در جامعه.

د) تبيين ويژگي‌هاي موجودات زنده و تبيين کارکردها و طرح‌هاي اعضاي مختلف بدن آنها: سگ آبي به چه منظور سد مي‌سازد؟ براي جمع‌آوري آب در پشت آن. چرا بال‌هاي عقاب به اين شکل هستند؟ براي پرواز در ارتفاع بالا.

تبيين‌هاي غايي در فيزيک و عالم موجودات غيرزنده جايي ندارند: به چه منظور ساختمان بلور کلريد سديم به شکل شبکه‌اي است؟ براي اينکه مزة شوري را در دهان ما ايجاد کند. چرا شيب اين کوه به اين شکل خاص است؟ براي اسکي کردن. چنين تبيين‌هاي آشکارا خنده‌دار هستند. اما تبيين‌هاي غايي در حيطة زيست‌شناسي نه تنها خنده‌دار به نظر نمي‌رسند بلکه کاربردهاي فراواني دارند. چرا قلب پمپاژ مي‌کند؟ براي اينکه خون را به همة نقاط بدن هدايت کند. رزنبرگ معتقد است ريشه‌هاي خودمختاري زيست‌شناسي در تبيين‌هاي غايي آن نهفته است (رزنبرگ 1985 ص31).

آلن مي‌گويد مفاهيم غايي عموماً مربوط به ديدگاه پيش‌دارويني است که در اين ديدگاه محدودة موجودات زنده شاهدي براي طرحي آگاهانه توسط يک خالق ماوراي‌ طبيعي است اما واقعيت اين است که حتي پس از طرد ديدگاه‌هاي خلقت‌گرايان توسط غالب زيست‌شناسان باز هم زمينه‌هاي مختلفي براي غايت‌گرايي در زيست‌شناسي باقي ماند(آلن 1999 ص1). کساني که در صدد حذف غايت‌انگاري از حيطة زيست‌شناسي‌اند کساني هستند که غايت‌انگاري را ماهيتاً استعاره‌اي مي‌دانند و معتقدند اگر تمام ارجاعات غايت‌انگارانه حذف شوند علم زيست‌شناسي به طور اساسي تغييري نخواهد کرد (آلن 1999 ص‌ص2ـ 1). اما زيست‌شناسان و فلاسفة زيست‌شناسي که حذف تبيين‌ها غايي از زيست‌شناسي را نه مفيد مي‌دانند و نه ممکن، نوعاً درصدند تا از تبيين‌هاي غايي طبيعت انگارانه بهره گيرند. فرانچسکو آيالا که در زمرة اين افراد است ميان تبيين‌هاي غايي خارجي (مصنوعي) و داخلي (طبيعي) فرق مي‌گذارد. و مي‌گويد سيستم‌هاي داراي ويژگي‌هاي غايت انگارانه که حاصل عمل هدفمند يک عامل نبوده بلکه حاصل برخي فرايندهاي طبيعي است نشان دهندة غايت‌انگاري طبيعي هستند. در اينجا دو سؤال پيش مي‌آيد: اول آنکه از کجا مي‌دانيم اين ويژگي‌هاي غايت‌انگارانه حاصل عمل هدف‌مند يک عامل نيست؟ دوم آنکه آيا اين سخن اصلي برآمده از تجربه است؟ و يا خود ادعاي متافيزيکي است؟

8. تعادل در طبيعت به چه معنا ا ست؟

بحث پيرامون وجود تعادل در طبيعت در زمان‌هاي مختلف موافقين و مخالفيني در اکولوژي داشته است. کوپر مي‌گويد طرفداران تعادل در طبيعت سطحي از سازمان و نظم را در پديده‌هاي اکولوژيکي فرض مي‌گيرند که ممکن است به عنوان يک واقعيت تجربي محتمل اصلاً وجود خارجي نداشته باشد(کوپر 2003،ص 81). اما بسياري از اکولوژيست‌ها تعادل در طبيعت را زايدة خيال آدمي ندانسته و براي آن وجود خارجي متصورند. مثلاً يکي از مقالات مرجع در تاريخ اکولوژي که تحت عنوان HSS شناخته مي‌شود سازوکارهايي را براي تنظيم زي توده در سطوح غذايي کل پيشنهاد مي‌کند(هاريسون و ديگران1960). همچنين يکي از کتاب‌هاي مرجع اکولوژي به تعادل ميان نيروهاي موثر بر تعداد گونه‌هاي موجود در يک جزيره اشاره دارد (مک آرتور و ويلسون 1967). اما در اينکه چگونه و به چه ميزان سيستم‌هاي اکولوژيکي ميان نيروهايي که خواهان افزايش برخي متغيرها هستند و نيروهايي که تمايل به کاهش آن متغيرها دارند تعادل بر قرار مي‌کنند، محل بحث است. از مقدمات اين بحث به نتيجه رسيدن دربارة سه موضوع زير است.

الف) آيا اکولوژي داراي قانون است؟

(به اين سؤال در قسمت دو اشاره شد)

ب) سلسله مراتب اکولوژيکي:

آيا فراموجود هويتي واقعي دارد؟ اکولوژي را عمدتاً به عنوان مطالعة توزيع و فراواني موجودات زنده مي‌دانند. اکولوژي سلسله مراتبي را براي موجودات زنده قائل است: موجودات زنده، جمعيت‌ها (مانند جمعيت خاص در يک درياچه)، جوامع (مانند جمعيت‌هاي تعامل کننده در يک درياچه)، اکوسيستم‌ها (مانند درياچه)، . . . بيوسفر.

سطوح بالايي سلسله مراتب اکولوژيکي گاهي به صورت کل‌گرايانه و حتي به عنوان موجودات زندة سطح بالاتر يا فراموجود (superorganism) در نظر گرفته مي‌شوند. مثلاً همان طور که موجودات زندة متعلق به يک گونة خاص مراحل رشد مختلفي دارند گونه‌ها نيز چنين هستند و به نظر مي‌رسد ترکيب گونه‌هاي موجود در يک ناحيه مراحل رشد مختلفي داشته و به حالت بلوغ مي‌رسند (مثلاً در يک جنگل سوخته ابتدا علف‌هاي يک‌ساله مي‌رويد سپس علف‌هاي چندساله و نهايتاً درختچه‌ها و درخت ها مي‌رويند). ادعا بر اين است همان طور که موجودات زندة مختلف متابوليسم‌هاي متفاوتي دارند، اجتماعات و اکوسيستم‌هاي مختلف نيز جريان‌هاي انرژي و زنجيره‌هاي غذايي متفاوتي دارند.(بيتي1998)

ج) ارتباط علّي ميان سلسله مراتب اکولوژيکي چگونه است؟

سلسله مرتب اکولوژيکي فراهم آورندة دو جهت تحليل علّي در هر سطح است:

1ـ عليت روبه بالا

2ـ عليت رو به پايين.مثلاً فرض کنيد در تحقيقي به مطالعة تغييرات در اندازة يک جمعيت پرداخته‌ايم. مي‌توان تغييرات در اندازة جمعيت را تابعي از خصوصيات موجودات زندة آن جمعيت دانست (عليت رو به بالا). و نيز مي‌توان تغيير در اندازة جمعيت را در زمينة اجتماعي که جمعيت مذکور متعلق به آن است مطالعه کرد (عليت رو به پايين)(بيتي1998).

شايد اگر در بارة سه موضوع يادشده اختلاف‌نظرها برطرف شود نتيجه‌گيري دربارة وجود يا عدم وجود تعادل در طبيعت ميسر شود. اما توجه به يک نکته مهم است که تشخيص تعادل در طبيعت بيش از آنکه وابسته به يافتن شواهد جديدي باشد بستگي به پيش زمينه‌هاي فکري و فلسفي محقق دارد.

9. آيا انتخاب طبيعي يك همان ‌ گو يي است؟

اصطلاح «بقاي شايسته‌ترين‌ها» يا «بقاي اصلح» از خود داروين نيست. «والاس» کسي که همزمان با داروين و مستقل از او، انتخاب طبيعي را کشف کرد از اصطلاح «انتخاب طبيعي» به اين علت که ممکن است شبهة وجود انتخاب‌گري را در انتخاب طبيعي ايجاد کند خوشش نمي‌آمد بنابراين او از اصطلاح بقاي شايسته‌ترين‌ها بهره گرفت. اين اصطلاح را «هربرت اسپنسر» چند سال قبل از کتاب داروين بيان کرده بود. داروين نيز بعداً از اين اصلاح براي نشان دادن سازوکار انتخاب طبيعي بهره گرفت. اما اين اصطلاح مشکلاتي را به وجود آورد:

اگر بگوييم انتخاب طبيعي همان بقاي شايسته‌ترين‌ها است، سؤالي پيش مي‌آيد و آن اينکه چه کساني شايسته‌ترند؟ در پاسخ بايد بگوييم آنها که باقي مي‌مانند. پس آنها که باقي مي‌مانند همان‌هايي هستند که باقي مي‌مانند! تقريباً تمامي کتاب‌هاي فلسفة زيست‌شناسي فصل يا بخشي از يک فصل را به توضيح اين مسئله اختصاص داده‌اند. عده‌اي به اين نکته اشاره مي‌کنند که در نتيجة کارهاي فلاسفه‌اي همچون « کواين » اين باور که به وضوح مي‌توان احکام را به دو دستة همان‌گويي ‌ها) ارتباط تحليلي ميان افکار (و احکام تجربي) که واقعياتي دربارة جهان مادي را شرح مي‌دهند) تقسيم کرد شديداً به چالش کشيده شده است و ديگر به راحتي نمي‌توان حکمي را با چسباندن برچسب همان‌گويي به کناري نهاد. عده‌اي ديگر معتقدند که اگر شايستگي را درست معني کنيم و به معني واقعي آن در زيست‌شناسي توجه کنيم اصلاً همان‌گويي‌اي وجود نخواهد داشت. برخي ديگر همان‌گويي را مي‌پذيرند اما مي‌گويند قانون دوم نيوتن نيز چنين است بنابراين اگر انتخاب طبيعي علمي نيست قانون دوم نيوتن نيز چنين است.

10. واحد انتخاب‌ طبيعي‌ چيست؟ و يا انتخاب‌ طبيعي‌ بر روي چه سطحي عمل مي‌کند؟

حيات را مي‌توان به سان سلسله مراتبي از سطوح مختلف، از ژن‌ها به سلول‌ها، اعضا، موجودات زنده، جمعيت‌ها و گونه‌ها، در نظر گرفت. اين امر سؤالات زير را به وجود آورده است: انتخاب طبيعي بر کدام يك از اين سطوح يا واحدها عمل مي‌کند؟ آيا ممکن است که انتخاب طبيعي در برخي موارد بر يکي از اين واحدها و در برخي موارد بر واحدهاي ديگر عمل کند؟ آيا واحدي وجود دارد که انتخاب طبيعي معمولاً بر روي آن عمل کند؟ مثلاً مورچه‌هاي کارگر را در نظر بگيريد، اين مورچه‌ها نازا هستند. طبعاً نازا بودن مزيتي براي مورچة کارگر به حساب نمي‌آيد زيرا موجودي که توانايي زاد و ولد نداشته باشد، از نظر زيست‌شناسي داراي شايستگي صفر است. اما اين مورچه‌ها در نتيجة انتخاب باقي مانده‌اند. علت چيست؟ داروين مي‌‌گويد وجود اين مورچه‌ها براي کل جامعة مورچه‌ها مفيد است بنابراين در اينجا انتخاب طبيعي در سطح جمعيت عمل کرده‌است. اما غالب ديگر مثال‌هاي داروين براي انتخاب طبيعي در سطح خود موجود زنده است. ماير معتقد است که انتخاب طبيعي بر موجودات زندة منفرد اعمال مي‌شود، استفان جي گولد اين سخن را پذيرفته اما مي‌گويد گونه‌ها نيز احتمالات مختلفي براي بقا دارند و معتقد است که انتخاب طبيعي در سطح گونه نيز عمل مي‌کند. از طرف ديگر داکينز معتقد است که انتخاب طبيعي در سطح ژن عمل مي‌کند و بنابراين عنوان معروف‌ترين کتاب وي نيز ژن خودخواه است.

11.رفتار آدمي به چه ميزان تحت تاثير ژن‌هاي او ا ست؟

داکينز(2000) مي‌گويد تقريباً روزي نيست که در خبرها از کشف ژن جديدي خبري نشنويم ومعمولاً نيز ژن کشف شده رفتار بسيار خاصي را به وجود مي‌آورد. مثلاً از کشف ژن مذهب، ژن مهارت گره زدن بند کفش، و يا ژن هم‌جنس‌گرايي خبرهايي مي‌شنوييم. چنين اطلاعاتي اين انديشه را در آدمي قوت مي‌بخشد که همة رفتارهاي او تحت تاثير ژن‌هايش است. اگر در کسي ژن جنايت وجود داشته باشد لاجرم او جنايتکار خواهد شد. اما در صورتي که اين سخن درست باشد آيا منصفانه است جنايت‌کاري که تحت تاثير ژن‌هايش جنايتي انجام داده را مجازات کنيم. بنابراين مشخص کردن اينکه رفتار آدمي تا چه حد متأثر از ژن‌هاي او است حداقل به لحاظ حقوقي از اهميت خاصي برخوردار است. از زمان ارائة نظرية يک ژن ـ يک انزيم در سال 1940 توسط بيدل و تيتوم اين نظريه دست خوش تحولات زيادي شده است. امروزه مشخص شده است که ارتباط فنوتيپ و ژنوتيپ يک ارتباط ساده و يک‌به‌يک نيست. مطابق ديدگاه سنتي نسبت ميان ژنوتيپ و فنوتيپ مشابه نسبت ميان نقشة ساختمان و خود ساختمان است. اما داکينز مي‌گويد مثال بهتر براي نشان دادن اين رابطه، نسبت ميان طرز تهية يک کيک و خود کيک است، زيرا در اينجا ارتباط يک‌به‌يکي ميان کلمات طرز تهية کيک و اجزاي خود کيک وجود ندارد. به عبارتي نسبت ميان فنوتيپ و ژنوتيپ نسبتي يک‌به‌يک نيست بلکه نسبت خيلي‌به‌خيلي است. يعني هر ژنوتيپ خاص با تعداد بسيار متفاوتي فنوتيپ ارتباط دارد و هر فنوتيپ خاص نيز تحت تأثير ژنوتيپ‌هاي متفاوتي است (لونتين 2004). براي يک رفتار ساده تعاملات ژن‌هاي زيادي در کار است و هر ژن نيز در بروز رفتارهاي متعددي نقش دارد. بنابراين داکينز پيشنهاد مي‌کند اگر اين بار خبر کشف ژن فلان رفتار را شنيديم بدانيم اهميت آن کمتر از آن چيزي است که در وهلة اول ممکن است به نظر برسد.

منابع

Allen, C. Teleological Notions in Biology : Stanford online encyclopedia of philosophy, http://plato.stanford.edu/entries/Teleolog-biology/

Beatty, J.(1998) Ecology : Routledge Encyclopedia of Philosophy

Brondon,R. & Carson, S.(1996) The Interministic Character of Evolutionary Theory: No `No Hidden Variable'''' Proof But No Room for Determinism Either , Philosophy of Science 63:315-518.

Cooper, G. J. (2003) The Science of the Struggle for Existence: on the Foundations of Ecology, Cambridge.

Dawkins, R.(2000) how do you wear your genes? : available at the World of Dawkins Web Site.

Dawkins, R.,(1983) universal Darwinism , in Bendall D. S. (ed.)Evolution from Molecules to Men , Cambridge University Press.

Dobzhansky, T. (1973) Nothing in biology makes sense except in the light of evolution , American Biology Teacher, 35:125-129.

Ereshefsky, M.(2002) Species : Stanford online encyclopedia of philosophy, http://plato.stanford.edu/entries/ Species/.

Falk, R. The gene- a concept in tension In Peter Beurton, Falk, R. and Rheinberger, H.(eds.) The concept of the gene in development and evolution. Historical and epistemological perspective. Cambridge University Press,317-348.

Ghiselin,M.(1974), A Radical Solution to the Species Problem , Systematic Zoology, 23:536-544.

Glennan, S. S.(1997) Probable Couses and The Distinction between Subjective and Objective Chance , Nous 4:496_518.

Glymour, B. (2001), Selection, Indeterminism, and Evolutionary Theory Philosophy of Science 68: 518_535.

Gould, S. J. (1989) Wonderful Life: The Buigess Shale and the Nature of History. New York: W.W. Norton & Co.

Graves, L. , Horan,B. L. Rosenbrg A. (1999) Is Indeterminism the Source of the Statistical Character of Evolutionary Theory? 66:140-157.

Griffiths, P.(2002) Molecular and Developmental Biology , in The Blackwell Guide to the Philosophy of Science, Blackwell publisher.

Hriston, N.G., Smith,F.E. and Slobodkin,L.B.(1960. Community structure, population control, and competition . The American Naturalist 94:421-425.

Hempel, C. G., Philosophy of Natural Science. Englewood Cliffs, N.J,: Prentice-Hall.

Hull,D.(1974) Philosophy of Biological Science, Prentice-Hall.

Hull,d.(1978), A Matter of Individuality , Philosophy of science,45:335-360.

Lewontin, R.(2004) the genotype/phenotype distinction : Stanford online encyclopedia of philosophy, http://plato.stanford.edu/entries/genotype-phenotype/.

Lloyd, E. (1988) The Structure and confirmation of Evolutionary Theory, Greenwood Press.

MacArthur, R. H. and E. O. Wilson.(1967).The Theory of Island Biogeography. Princeton.

Mayr, E.(1997) This is Biology: the Science of the Living World, Harvard University Press.

Mayr,E.(1988) Toward a New Philosophy of Biology: Observations of an Evolutionist, Harvard University Press.

Mayr,E.(1996) What is a Species, and What is Not? , Philosophy of Science, 63:262-277.

Millstein,R.L.(2002) Evolution , in The Blackwell Guide to the Philosophy of Science, Blackwell publisher.

Millstein, R.L.((2002) How Not to argue for Indeterminism of Evolution: A Look at Two Recent Attemptsto Settle the Issue in Huttermann, a,(ed.) Determinism in Physics and Biology, Parderborn: mentis 91-107.

Moss,L.(2003) What genes can''''t do. The MIT Press, Cambridge

Rheinberger, H. & Muller-Wille, S.(2004) Gene : Stanford online Encyclopedia of Philosophy , http://plato.stanford.edu/entries/gene/.

Rosenberg,A.(1989) The Structure of Biological Science, Cambridge University Press.

Rosenberg, A.(2001), Discussion Note: Indeterminism, Probability, and Randomness in Evolutionary Theory , Philosophy of Science 68:536-544.

Ruse, M.(1988) Philosophy of Biology Today, State University of New York Press.

Schaffner, K.(1967): Approaches to Reduction Philosophy of Science , 34,137-47.

Schaffner, K.(1969): The Watson-Crick Model and Reductionism British Journal for the Philosophy of Science, 20, 325-48.

Sober,E.(1993) Philosophy of Biology, Oxford University Press.

Stamos, D. N.(2001), Quantum Indeterminism and Evolutionary Biology , Phiolosophy of Science 68:164_184.

Sterelny, K.(1998) Species Routledge Encyclopedia of Philosophy,

Thompson, P.(2000) Biology , in A Companion to the Philosophy of Science, Blackwell Publisher.

Woodfield, A. (2000) Teleological Explanation , in A Companion to the Philosophy of Science, Blackwell Publisher.

22

14

/ 1