محتوای نفسانی نسخه متنی

اینجــــا یک کتابخانه دیجیتالی است

با بیش از 100000 منبع الکترونیکی رایگان به زبان فارسی ، عربی و انگلیسی

محتوای نفسانی - نسخه متنی

جگون کیم؛ ترجمه: امیرعباس علی‌ زمانی‌

| نمايش فراداده ، افزودن یک نقد و بررسی
افزودن به کتابخانه شخصی
ارسال به دوستان
جستجو در متن کتاب
بیشتر
تنظیمات قلم

فونت

اندازه قلم

+ - پیش فرض

حالت نمایش

روز نیمروز شب
جستجو در لغت نامه
بیشتر
توضیحات
افزودن یادداشت جدید

‌ ‌«محتواي‌ نفساني»

‌ ‌O جگون‌ كيم‌

‌ ‌ترجمه: اميرعباس‌ علي‌ زماني‌

‌ ‌اشاره‌

ما داراي‌ احوال‌ نفساني‌ متنو‌عي‌ از قبيلِ‌ «اميد»، «باور» و «شك» هستيم. گاهي‌ اين‌ احوال‌ متنو‌ع‌ كه‌ از رهيافت‌هاي‌ مختلفي‌ حكايت‌ مي‌كنند، داراي‌ محتواي‌ نفساني‌ (mentalcontent) يكساني‌ هستند كه‌ از وضعِ‌ امور به‌گونه‌اي‌ خاص‌ حكايت‌ مي‌كند.

ولي‌ چه‌ چيزي‌ سبب‌ شده‌ است‌ تا اين‌ احوال‌ التفاتي‌ تنها واجد اين‌ محتواي‌ نفساني‌ خاص‌ گرديده‌ و مشتمل‌ بر محتواي‌ نفساني‌ ديگري‌ نباشند.

مؤ‌لف‌ ابتدا نظريه‌ تفسير اساسي‌ را مطرح‌ نموده‌ و از طريق‌ آن‌ سعي‌ در كشف‌ دنياي‌ نفساني‌ و معنايي‌ بوميان‌ براساس‌ مشاهدة‌ رفتارشان‌ مي‌كند و در ادامه‌ از «رهيافت‌ ناواقعگرايي‌ محتوايي» نام‌ برده‌ و به‌ نقد و بررسي‌ آن‌ مي‌پردازد. در مقابل‌ اين‌ رهيافت‌ «نسبيت‌گرايي‌ محتوايي» قرار دارد كه‌ به‌ جاي‌ قبول‌ عدم‌ قطعيت‌ در وجود باور، وجود يا عدم‌ يك‌ باور را وابستة‌ به‌ يك‌ نظام‌ تفسيري‌ مي‌داند. پس‌ از نقد و بررسي‌ اين‌ ديدگاه، نويسنده‌ به‌ دفاع‌ از يك‌ رهيافت‌ واقعگرايانه‌ در باب‌ احوال‌ نفساني‌ پرداخته‌ و آن‌ را نوعي‌ «واقعگرايي‌ محتوايي» مي‌نامد.

ادامة‌ بحث، اختصاص‌ به‌ بررسي‌ «رهيافتِ‌ علي‌ - تلازمي» دارد كه‌ براساس‌ آن‌ ريشة‌ تفاوتِ‌ در محتويات‌ متفاوتي‌ كه‌ به‌ احوال‌ نفساني‌ نسبت‌ داده‌ مي‌شوند، در بيرون‌ از سيستم‌هاي‌ ادراكي‌ فاعلهاي‌ شناسايي‌ دانسته‌ شده‌ و تفاوت‌ در متعلَق‌ عيني‌ ادراك‌ به‌عنوان‌ علتِ‌ تفاوت‌ در محتويات‌ نفساني‌ معرفي‌ مي‌گردد. باورهايي‌ كه‌ محتوايشان‌ به‌ دليل‌ ارتباط‌ با خارج‌ متعين‌ شده‌ باشند، باورهاي‌ داراي‌ «محتواي‌ باز يا گسترده» هستند كه‌ در مقابل‌ باورهايي‌ قرار دارند كه‌ محتوايشان‌ صرفاً‌ براساس‌ امور دروني‌ تعين‌ يافته‌اند. اين‌ باورها داراي‌ محتواي‌ «بسته‌ يا محدود» هستند.

براي‌ اثبات‌ اين‌ عقيده‌ كه‌ اكثر باورهاي‌ ما داراي‌ «محتواي‌ باز» هستند نويسنده‌ به‌ بررسي‌ دو آزمايش‌ فكري‌ مي‌پردازد و در پايان‌ نتيجه‌ مي‌گيرد كه‌ بسياري‌ از باورها و ديگر احوال‌ التفاتي‌ ما، اگر نگوئيم‌ همة‌ آنها، داراي‌ محتواي‌ باز هستند كه‌ بوسيلة‌ عواملي‌ در بيرون‌ از فاعل‌ شناسايي‌ متعين‌ مي‌گردند.

‌ ‌

شما اميدواريد كه‌ فردا روز صافي‌ باشد و من‌ بر اين‌ باورم‌ كه‌ چنين‌ خواهد بود. اما ماري‌ در اين‌ شك‌ دارد و در واقع‌ اميدوار است‌ كه‌ حق‌ با او باشد. ما در اينجا داراي‌ احوال‌ نفساني‌ متنو‌عي‌ هستيم: «اميدِ» شما به‌ اينكه‌ فردا روز صافي‌ باشد، «باورِ» من، و «شكٍّ» ماري‌ نسبت‌ به‌ اينكه‌ (وضع) چنين‌ باشد.

همة‌ اين‌ احوال، گرچه‌ احوالِ‌ اشخاصِ‌ مختلفي‌ هستند و از رهيافت‌هاي‌ مختلفي‌ حكايت‌ مي‌كنند (باور، اميد و شك)، داراي‌ محتواي‌ يكساني‌ هستند كه‌ با جمله‌ «فردا روز صافي‌ خواهد بود» بيان‌ شده‌ است. و اين‌ محتوا وضعيت‌ خاصي‌ از امور يعني‌ يك‌ روزِ‌ صاف‌ بودن‌ فردا را بيان‌ مي‌كند . شناساهاي‌ مختلف‌ ممكن‌ است‌ معروض‌ رهيافت‌هاي‌ التفاتي‌ يكساني‌ نسبت‌ به‌ اين‌ امر (صاف‌ بودن) باشند و شناساي‌ واحد هم‌ ممكن‌ است‌ معروض‌ رهيافت‌هاي‌ التفاتي‌ مختلفي‌ نسبت‌ به‌ اين‌ امر باشد. به‌ طور مثال، شما به‌ اين‌ امر باور داريد و نسبت‌ به‌ آن‌ مطمئن‌ هستيد ولي‌ اندكي‌ بعد نسبت‌ به‌ آن‌ بي‌باور مي‌گرديد. ولي‌ به‌واسطه‌ چه‌ چيزي‌ اين‌ احوال‌ التفاتي‌ داراي‌ اين‌ محتوا بوده‌ و از وضع‌ امور خاصي‌ حكايت‌ مي‌كنند؟ اينكه‌ اين‌ احوال‌ فقط‌ داراي‌ اين‌ محتواي‌ خاص‌ بوده‌ و محتواي‌ ديگري‌ ندارند، نمي‌تواند امر ساده‌ (پيش‌پا افتاده)اي‌ باشد و بايد تبييني‌ داشته‌ باشد. اين، سؤ‌الِ‌ اساسي‌ در باب‌ محتواي‌ نفساني‌ است. اين‌ سؤ‌ال‌ را مي‌توان‌ به‌ شيوه‌ ديگري‌ مطرح‌ نمود. فقط‌ انسانها نيستند كه‌ احوال‌ نفساني‌ بامحتوا دارند، بلكه‌ همه‌ انواع‌ حيوانات‌ محيطشان‌ را از طريق‌ حواس‌ متنوع‌ خود ادراك‌ نموده، اين‌ اطلاعات‌ را ساخته‌ و پرداخته‌ نموده، ذخيره‌ كرده‌ و براي‌ هدايت‌ رفتارشان‌ بكار مي‌گيرند. ما انسانها اين‌ كارها را به‌ شيوه‌هاي‌ متمايز خودمان‌ انجام‌ مي‌دهيم‌ ولي‌ اين‌ شيوه‌ها احتمالاً‌ به‌ طور بنيادين‌ با شيوه‌هاي‌ ديگر انواعِ‌ حيوانات‌ متفاوت‌ نيستند. بنابراين‌ واضح‌ است‌ كه‌ برخي‌ حالات‌ فيزيكي‌ - بيولوژيكي‌ سازوكارها، احتمالاً‌ احوال‌ مغزي‌ يا سيستم‌هاي‌ عصبي‌ آنها، مي‌توانند حامل‌ اطلاعاتي‌ درباره‌ محيطشان‌ بوده‌ كه‌ از اينگونه‌ يا آنگونه‌ بودن‌ محيطشان‌ حكايت‌ مي‌كنند (به‌ طور مثال‌ اينكه‌ اينجا سيب‌ سرخي‌ وجود دارد و آنجا يك‌ چيزي‌ قهوه‌اي‌ شبيه‌ به‌ گاو و مانند آن‌ هست). اين‌ تصاوير را پردازش‌ نموده، ذخيره‌ كرده، از آنها استنتاج‌ نموده‌ و آنها را براي‌ هدايت‌ اعمال‌ و رفتارشان‌ در تطابق‌ با محيطشان‌ بكار برند. يعني‌ مي‌گوئيم‌ كه‌ اين‌ احوال‌ فيزيكي‌ - بيولوژيكي‌ داراي‌ محتواي‌ حكايتگري‌ هستند و آنها «درباره» امور دروني‌ يا بيروني‌ ارگانيسمي‌ بوده‌ و «از چنين‌ يا چنان‌ بودن‌ آنها حكايت‌ مي‌كنند». در يك‌ كلام‌ اين‌ احوال‌ داراي‌ «معنا» هستند. ولي‌ چگونه‌ چنين‌ حالتي، شايد يك‌ حالت‌ پيچيده‌ عصبي، داراي‌ معنا شده‌ است؟ واقعاً‌ چه‌ چيزي‌ سبب‌ شده‌ است‌ كه‌ هيئت‌ خاصي‌ از رشته‌هاي‌ عصبي‌ يا الگوي‌ خاصي‌ از فعاليت‌ آنها از وضع‌ امور خاصي‌ چون‌ بودن‌ سيبي‌ سرخ‌ بر روي‌ ميز به‌ جاي‌ بودن‌ گاوها در كانادا يا نبودن‌ چيزي‌ به‌ طور كلي، حكايت‌ كند؟

اين‌ سؤ‌ال‌ دربارة‌ ماهيت‌ محتواي‌ نفساني، سؤ‌ال‌ ديگري‌ را به‌همراه‌ خواهد داشت، سؤ‌ال‌ درباره‌ اينكه‌ چگونه‌ محتويات‌ به‌ احوال‌ نفساني‌ اشخاص‌ و ديگر سيستم‌هاي‌ التفاتي‌ نسبت‌ داده‌ مي‌شوند؟ ما به‌ طور معمول‌ احوال‌ با محتوا را به‌ اشخاص، حيوانات‌ و حتي‌ برخي‌ سيستم‌هاي‌ غير بيولوژيك‌ اسناد مي‌دهيم. اگر چنين‌ كاري‌ نمي‌كرديم‌ و اسناد باورها، اميال، عواطف، و مانند آن‌ به‌ همنوعان‌ خود را متوقف‌ مي‌ساختيم، حياتِ‌ جمعي‌ ما مسلماً‌ دچار فروپاشي‌ فراگيري‌ مي‌گرديد. (در اين‌صورت) درك‌ يا پيش‌بيني‌ اندكي‌ از آنچه‌ مردم‌ ديگر انجام‌ خواهند داد وجود مي‌داشت‌ و اين‌ امر تعاملات‌ بين‌ اشخاص‌ را به‌ شدت‌ تضعيف‌ مي‌كرد. علاوه‌ بر اين‌ با نسبت‌ دادن‌ اين‌ احوال‌ به‌ خويش‌ است‌ كه‌ خود را به‌ عنوان‌ شناسنده‌ و عامل‌ مي‌شناسيم. به‌ خود نسبت‌ دادن‌ باورها، آروزها و اموري‌ از اين‌ دست، احتمالاً، پيش‌ شرط‌ شخصيت‌ است. علاوه‌ بر اين‌ ما اغلب‌ چنين‌ احوالي‌ را به‌ حيوانات‌ غيرانسان‌ و سيستم‌هاي‌ الكترونيكي‌ يا ماشيني‌ محض‌ نسبت‌ مي‌دهيم. بر چه‌ اساسي‌ احوال‌ محتوادار را به‌ اشخاص‌ و ديگر سيستم‌ها و ارگانيسم‌ها نسبت‌ مي‌دهيم؟ به‌ هنگام‌ انجام‌ دادن‌ اين‌ كار از چه‌ روند و اصولي‌ پيروي‌ مي‌كنيم؟ همانگونه‌ كه‌ خواهيم‌ ديد اين‌ دو سؤ‌ال، يكي‌ دربارة‌ ماهيت‌ محتواي‌ نفساني‌ و ديگري‌ درباره‌ نسبت‌ دادن‌ آن، به‌ طور تنگاتنگي‌ با يكديگر مرتبطند.

‌ ‌نظرية‌ تفسير

فرض‌ كنيد كه‌ شما انسان‌شناس‌ - زبان‌ شناسي‌ هستيد كه‌ قبيله‌اي‌ از مردم‌ را ملاقات‌ مي‌كنيد كه‌ قبل‌ از شما هرگز به‌ وسيله‌ بيگانه‌اي‌ ملاقات‌ نشده‌اند. وظيفه‌ شما يافتن‌ چيزي‌ است‌ كه‌ اين‌ مردم‌ به‌ آن‌ باور دارند، به‌ خاطر مي‌آورند، آرزو، اميد يا ترس‌ و... دارند - يعني‌ تعيين‌ «دنياي‌ نفساني» آنها - و فراهم‌ نمودن‌ يك‌ فرهنگ‌ لغت‌ و دستور زبان‌ براي‌ زبان‌ آنها - يعني‌ توانايي‌ فهم‌ گفتارشان. پس‌ طرح‌ شما دو جنبه‌اي‌ است: تفسير اذهان‌ آنها و تفسير گفتارشان. اين‌ طرح، طرح‌ «تفسير اساسي» است: شما در پي‌ آن‌ هستيد كه‌ از ابتدا و بدون‌ هيچ‌ سابقه‌اي، تفسيري‌ از گفتار و احوال‌ نفساني‌ بوميان‌ يك‌ منطقه‌ براساس‌ مشاهدة‌ خود از رفتار آنها (و از جمله‌ رفتار گفتاريشان) بدون‌ كمك‌ گرفتن‌ از مترجم‌ بومي‌ يا فرهنگ‌ لغت‌ بنا كنيد.

ولي‌ طرح‌ دو جنبه‌اي‌ تعيين‌ باورها، آرزوها و بقيه‌ (احوال) دنياي‌ نفساني‌ بوميان‌ و فهم‌ گفتار آنها با هم‌ مرتبط‌ و وابسته‌ است. بخصوص، از ميان‌ همه‌ احوال‌ نفساني، مي‌توان‌ باور را به‌عنوان‌ در دست‌ دارندة‌ كليد تفسير اساسي‌ ملاحظه‌ كرد: باور، پيوند اصلي‌ ميان‌ اظهارات‌ يك‌ گوينده‌ و معاني‌ آنهاست. اگر يك‌ متكلم‌ بومي‌ صادقانه‌ جملة‌S را اظهار كند، وS به‌ اين‌ معنا باشد كه‌ خرگوشي‌ در حال‌ رفتن‌ است، در اينصورت‌ متكلم‌ باور دارد كه‌ خرگوشي‌ در حال‌ رفتن‌ است. برعكس، اگر متكلم‌ باور داشته‌ باشد كه‌ خرگوشي‌ در حال‌ رفتن‌ است‌ و جملة‌S را براي‌ بيان‌ اين‌ باور بكار برد،S به‌ اين‌ معناست‌ كه‌ خرگوشي‌ در حال‌ رفتن‌ است. اگر شما مي‌دانستيد كه‌ گفتار بومي‌ را چگونه‌ تفسير كنيد، يافتن‌ آنچه‌ كه‌ بدان‌ باور دارد با مشاهدة‌ رفتارِ‌ گفتاريش‌ به‌ نسبت‌ آسان‌ بود (شما مي‌توانيد از او بپرسيد كه‌ آيا به‌P باور دارد يا نه؟ و سپس‌ ببينيد كه‌ در پاسخ‌ چه‌ مي‌گويد). اگر شما معرفتِ‌ كاملي‌ به‌ باور او در موقعيت‌ خاصي‌ داشتيد، تفسير اظهارات‌ او در آن‌ موقعيت‌ - آنچه‌ از كلماتش‌ قصد مي‌كند - تا حدي‌ آسان‌ بود. ولي‌ شما معرفتي‌ به‌ هيچ‌يك‌ از اين‌ دو نداريد و با مشاهدة‌ چگونگي‌ رفتار او در بافت‌ محيطش، بايد هر دو را به‌دست‌ آوريد. پس‌ سه‌ متغير دخيل، وجود دارد: رفتار، باور و معنا.

يكي‌ از اين‌ سه‌ متغير، يعني‌ رفتار، معلوم‌ است، زيرا شما مي‌توانيد آن‌ را مشاهده‌ كنيد، و حال‌ بايد آن‌ دو نامعلوم، يعني‌ باور و معنا بدست‌ آوريد. از كجا شروع‌ مي‌كنيد؟ فرض‌ كنيد كه‌ شما مي‌بينيد يكي‌ از بوميان‌ به‌ نام‌ كارل‌ به‌ طور ايجابي‌ جمله‌ «Es regnet» را آنگاه‌ و فقط‌ آنگاه‌ كه‌ در اطرافش‌ باران‌ مي‌بارد اظهار مي‌دارد. شما الگوي‌ رفتاري‌ مشابهي‌ را در بسياري‌ ديگر از همزبانان‌ كارل‌ مشاهده‌ مي‌كنيد و فرضيات‌ كلي‌ زير را طر‌احي‌ مي‌نماييد:

(R) متكلمان‌ به‌ زبان‌ L (كه‌ آنرا به‌ اين‌ اسم‌ خواهيم‌ ناميدEs regnet ( را در زمان‌t اظهار مي‌كنند اگر و فقط‌ اگر در آن‌ زمان‌ در اطرافشان‌ باران‌ ببارد.

با توجه‌ با اين‌ فرضيه، در سر پروراندن‌ دو فرضيه‌ زير طبيعي‌ خواهد بود(S) : در زبان‌L «Es regnet» به‌ اين‌ معناست‌ كه‌ باران‌ مي‌بارد (در اطراف‌ گوينده(M) .( هنگاميكه‌ متكلمان‌ به‌ زبان‌L «Es regnet» را اظهار مي‌كنند (يا آمادة‌ اظهار آن‌ هستند) بر اين‌ دلالت‌ مي‌كند كه‌ آنها باور دارند كه‌ (در اطرافشان) باران‌ مي‌بارد و «Es regnet» را براي‌ بيان‌ اين‌ باور بكار مي‌برند. به‌ اين‌ طريق‌ شما نخستين‌ گام‌ را در راه‌ درك‌ زبان‌ و اذهان‌ بوميان‌ برداشته‌ايد، و به‌ نظر مي‌آيد كه‌ تنها طريق‌ باشد. ولي‌ چه‌ چيزي‌ انتقال‌ ازR به‌S وM را تجويز مي‌كند؟ وقتيكه‌ مي‌بينيد كارل‌ كلمات‌Es regnet را اظهار مي‌كند، خودتان‌ مي‌بينيد كه‌ در بيرون‌ باران‌ مي‌بارد. شما فرض‌ كرده‌ايد كه‌ كارل‌ باوري‌ را دربارة‌ وضعيت‌ كنوني‌ هوا بيان‌ مي‌كند. اين‌ فرض‌ هنگامي‌ تقويت‌ مي‌شود كه‌ كارل‌ و ديگر بوميان‌ را مي‌بينيد كه‌ اين‌ كار را در زمانهاي‌ مختلف‌ انجام‌ مي‌دهند. ولي‌ چه‌ باوري؟ محتواي‌ باوري‌ كه‌ كارل‌ آن‌را بهنگام‌ اظهار جمله‌Es regnet بيان‌ مي‌كند، چيست؟ واضح‌ به‌ نظر مي‌رسد كه‌ پاسخ‌ اين‌ باشد كه‌ محتواي‌ اين‌ باور اين‌ است‌ كه‌ «باران‌ مي‌بارد». ولي‌ چرا؟ چرا اين‌ باور محتواي‌ «امروز آفتابي‌ است» يا «برف‌ مي‌بارد» را ندارد؟ اصول‌ تلويحي‌اي‌ كه‌ به‌ طرد اين‌ احتمالات‌ كمك‌ مي‌كنند، كدامند؟

شما محتواي‌ «باران‌ مي‌بارد» را به‌ باور كارل‌ نسبت‌ مي‌دهيد زيرا فرض‌ مي‌كنيد كه‌ «باور او صادق‌ است». شما مي‌دانيد يا فرض‌ كرده‌ايد كه‌ باور او دربارة‌ هواي‌ بيرون‌ است‌ و مي‌بينيد كه‌ باران‌ مي‌بارد. آنچه‌ بدان‌ نياز داريد و همه‌ آنچه‌ بدان‌ نياز داريد تا اين‌ نتيجه‌ را بدست‌ آوريد كه‌ باور او داراي‌ محتواي‌ «باران‌ مي‌بارد» است، اين‌ فرض‌ ديگر است‌ كه‌ باور او صادق‌ است. پس‌ به‌ طور كلي‌ اصل‌ زير آنچه‌ را كه‌ به‌ آن‌ نياز داريد، به‌ شما مي‌دهد:

[اصل‌ خيرخواهي‌ حسن‌ نيت] (صادق‌ شمردن‌ باورهاي‌ متكلم) باورهاي‌ متكلم، رويهمرفته، صادق‌ هستند. (علاوه‌ بر اين، عمدتاً‌ در استنتاج‌ كردن‌ درست‌ بوده‌ و در شكل‌ دادن‌ به‌ انتظارات‌ و اخذ تصميم‌ها معقول‌ مي‌باشند)

با در دست‌ داشتن‌ اين‌ اصل، ما مي‌توانيم‌ انتقال‌ ازR به‌S وM را به‌ صورت‌ زير معنادار سازيم: كارل‌ با اظهارEs regnet باوري‌ را درباره‌ وضعيت‌ كنوني‌ هواي‌ اطرافش‌ بيان‌ مي‌كند و ما بااصل‌ حسن‌ نيت‌ (صادق‌ شمردن‌ باورهاي‌ متكلم)، مي‌توانيم‌ فرض‌ كنيم‌ كه‌ اين‌ باور صادق‌ است. وضعيت‌ هواي‌ كنوني‌ اين‌ است‌ كه‌ باران‌ مي‌بارد. بنابراين‌ باور كارل‌ داراي‌ اين‌ محتوا است‌ كه‌ باران‌ مي‌بارد، و او جمله‌Es regnet را براي‌ بيان‌ اين‌ باور بكار مي‌بردM) )، نيز مستلزم‌ اين‌ است‌ كه‌Es regnet به‌ معناي‌ «باران‌ مي‌بارد» است‌(S) .

شما محتواي‌ «باران‌ نمي‌بارد» يا «برف‌ مي‌بارد» را به‌ او نسبت‌ نمي‌دهيد زيرا اين‌ امر موجب‌ كذب‌ دائمي‌ كارل‌ و دوستانش‌ درباره‌ باريدن‌ يا نباريدن‌ در اطرافشان‌ مي‌گردد. اين‌ يك‌ امكان‌ منطقي‌ صرف‌ است؛ هيچ‌ تناقض‌ منطقي‌اي‌ در اين‌ فرض‌ وجود ندارد كه‌ گروهي‌ از مردم‌ وجود داشته‌ باشند كه‌ اغلب‌ به‌طور معمول‌ درباره‌ باريدن‌ باران‌ در اطرافشان‌ خطا كنند، ولي‌ اين‌ احتمال‌ امري‌ نيست‌ كه‌ بتوان‌ آن‌ را جد‌ي‌ گرفت. اگر بخواهيم‌ فرصتي‌ براي‌ ترسيم‌ يك‌ طرح‌ تفسيري‌ كار آمد داشته‌ باشيم، بايد اين‌ احتمال‌ را كنار بگذاريم.

به‌ وضوح‌ همان‌ نكات‌ در مورد تفسير اظهارات‌ درباره‌ رنگها، اشكال‌ و مانند آنها مورد استفاده‌ قرار مي‌گيرند. هنگاميكه‌ كارل‌ و دوستانش‌ به‌گونه‌اي‌ ثابت، وقتيكه‌ به‌ آنها سيب‌ سرخ، گوجه‌ رسيده‌ يا سرخيِ‌ غروب‌ آفتاب‌ را نشان‌ مي‌دهيم‌ با (اظهارRot ( واكنش‌ نشان‌ مي‌دهند و از انجام‌ اين‌ واكنش‌ به‌ هنگام‌ نشان‌ دادن‌ ليمو، بادمجان‌ و گلوله‌هاي‌ برف‌ خودداري‌ مي‌كنند بي‌معنا خواهد بود كه‌ گمان‌ كنيم‌Rot ممكن‌ است‌ به‌ معناي‌ «سبز» باشد و كارل‌ و دوستانش‌ به‌ طور منظم‌ رنگها را نادرست‌ ادراك‌ مي‌كنند و در نتيجه‌ باورهاي‌ خطاآلود فاحشي‌ درباره‌ رنگهاي‌ اشياي‌ اطراف‌ خود دارند. تنها سخن‌ معقول‌ اين‌ است‌ كه‌Rot در زبان‌ كارل‌ به‌ معناي‌ «سرخ» است‌ و كارل‌ اين‌ باور (صادق) را بيان‌ مي‌كند كه‌ سيبي‌ كه‌ در پيش‌ روي‌ او قرارگرفته، سرخ‌ است. اين‌ به‌ اين‌ معنانيست‌ كه‌ بوميانِ‌ ما هرگز باورهاي‌ كاذبي‌ ندارند، آنها ممكن‌ است‌ شمار زيادي‌ باور كاذب‌ داشته‌ باشند. ولي‌ با اين‌ فرض‌ كه‌ باورهاي‌ آنها بويژه‌ باورهايي‌ درباره‌ خصايص‌ مشاهده‌پذير ظاهري‌ اشيأ و حوادث‌ اطرافشان، عمدتاً‌ صادق‌ هستند، اميدي‌ به‌ قدم‌ نهادن‌ در دنياي‌ معرفتي‌ آنان‌ نخواهيم‌ داشت.

بدين‌ترتيب‌ آنچه‌ روي‌ مي‌دهد اين‌ است‌ كه‌ ما بوميان‌ را به‌ طريقي‌ تفسير مي‌كنيم‌ كه‌ امتيازِ‌ داشتنِ‌ باورهايي‌ كه‌ عمدتاً‌ صادق‌ و منسجم‌ هستند به‌ آنان‌ داده‌ مي‌شود - بويژه‌ باورهايشان‌ درباره‌ خصائص‌ مشاهده‌پذير محيطشان. ولي‌ چون‌ ما اين‌ تفسير را انجام‌ مي‌دهيم، بدين‌ معنا خواهد بود كه‌ در نزد ما (از ديد ما) اين‌ باورها عمدتاً‌ صادق‌ و منسجم‌ هستند. بنابراين، براساس‌ تفسير ما، فاعل‌هاي‌ شناسايي‌ ما با باورهايي‌ همراه‌ خواهند بود كه‌ عمدتاً‌ با باورهاي‌ ما توافق‌ دارند. نسبت‌ دادنِ‌ سيستم‌ باورها و ديگر احوال‌ التفاتي‌ براي‌ فهم‌ مردم‌ ديگر، آنچه‌ كه‌ مي‌گويند و انجام‌ مي‌دهند، ضروري‌ است. پس‌ (از اين‌ امر) لازم‌ مي‌آيد كه‌ ما فقط‌ قادر به‌ فهم‌ (گفتار و رفتار) كساني‌ باشيم‌ كه‌ سيستم‌ باورشان‌ عمدتاً‌ شبيه‌ سيستم‌ باور ما است.

اصل‌ صادق‌ شمردن‌ باورهاي‌ متكلم، طرح‌ تفسيري‌ ما را محتاج‌ به‌ اين‌ مي‌كند كه‌ به‌ فاعل‌هاي‌ شناساييمان‌ سيستمي‌ از باورها را نسبت‌ دهيم‌ كه‌ رويهمرفته‌ صادق‌ است. اين‌ اصل، به‌گونه‌اي‌ پيشيني‌ تفاسيري‌ را كه‌ به‌ فاعلهاي‌ شناسايي‌ باورهاي‌ اكثراً‌ كاذب‌ يا ناسازوار را نسبت‌ مي‌دهند كنار مي‌گذارد؛ هر نظام‌ تفسيريي‌ كه‌ بر طبق‌ آن‌ باورهاي‌ فاعل‌ شناسايي‌ ما به‌ طور انبوهي‌ خطا بوده‌ يا به‌ طور آشكاري‌ ناسازوار باشند، به‌ همان‌ دليل‌ نمي‌تواند تفسيري‌ درست‌ باشد. علاوه‌ بر اين‌ ما مي‌توانيم‌ به‌ يك‌ اصل‌ تعميم‌ داده‌ شدة‌ صادق‌ شمردن‌ باورهاي‌ متكلم‌ بينديشيم‌ كه‌ ما را از تفسير همه‌ احوال‌ التفاتي‌ فاعل‌هاي‌ شناسايي‌مان‌ از جمله‌ آرزوها، تنفرات، نيات‌ و ديگر موارد به‌ طريقي‌ كه‌ حداكثر سازواري‌ را در ميان‌ خودشان‌ ايجاد نموده‌ و ما را قادر به‌ دادن‌ بهترين‌ معنا به‌ رفتار مشهودشان‌ نمايد، بهره‌مند سازد. در هر صورت، ما بايد به‌ نكته‌ مهم‌ زير توجه‌ داشته‌ باشيم: دليلي‌ وجود ندارد كه‌ فكر كنيم‌ در هر طرح‌ تفسيري‌اي، يك‌ تفسير بي‌همتاي‌ يگانه‌ وجود دارد كه‌ اين‌ نياز را به‌ بهترين‌ وجهي‌ تأمين‌ مي‌كند. اين‌ امر روشن‌ است‌ وقتي‌ در اين‌ واقعيت‌ تأمل‌ كنيم‌ كه‌ اصل‌ صادق‌ شمردن‌ باورهاي‌ متكلم‌ فقط‌ نيازمند اين‌ است‌ كه‌ كل‌ سيستم‌ باورهاي‌ نسبت‌ داده‌ شده‌ به‌ فاعل‌ شناسايي‌ رويهمرفته‌ صادق‌ باشد، ولي‌ اين‌ را به‌ ما نمي‌گويد كه‌ كداميك‌ از باورهاي‌ متكلم‌ بايد صادق‌ درآيند. در عمل‌ و نيز در نظر، احتمال‌ وجود ارتباطات‌ يا شبه‌ ارتباطات‌ نامعين‌ و ناپايدار ميان‌ تفسيرهاي‌ ممكن‌ وجود دارد: يعني‌ ما احتمالاً‌ با بيش‌ از يك‌ طرح‌ صادق، معقول‌ و منسجم‌ سرو كار داريم‌ كه‌ مي‌تواند همه‌ داده‌هاي‌ مشاهده‌اي‌ را تبيين‌ كند. اگر توجه‌ كنيم‌ كه‌ معيارهايمان‌ در مورد انسجام‌ و معقوليت، ملزومِ‌ ابهام‌ و عدم‌ دقت‌اند و كاربرد آنها در موقعيت‌ها و مصاديق‌ خاص، احتمالاً‌ ابهام‌آميزخواهد بود مي‌توانيم‌ دريابيم‌ كه‌ به‌ طور يقيني‌ در اغلب‌ موارد امر به‌ همين‌ منوال‌ است. بهر تقدير، با ملاحظه‌ يك‌ مثال‌ ساده‌ به‌آساني‌ مي‌توان‌ ديد كه‌ چگونه‌ عدم‌ قطعيت‌ تفسيري، مي‌تواند پديد آيد.

ما كارل‌ را در حالي‌ مي‌بينيم‌ كه‌ دارد برگهاي‌ اسفناج‌ خام‌ را مي‌خورد. او چرا اين‌ كار را انجام‌ مي‌دهد؟ مي‌توانيم‌ به‌ سادگي‌ ببينيم‌ كه‌ جفت‌هايِ‌ نامعينِ‌ «ميل‌ - باور» فراواني‌ وجود دارند كه‌ مي‌توانيم‌ آنها را به‌ كارل‌ نسبت‌ دهيم‌ و تبيين‌ خواهند كرد كه‌ چرا كاري‌ چنين‌ كاري‌ را انجام‌ مي‌دهد. براي‌ مثال:

‌ ‌O كارل‌ باور دارد كه‌ خوردن‌ اسفناج‌ خام‌ بنيه‌اش‌ را بهبود مي‌بخشد، و او به‌ تقويت‌ بنيه‌اش‌ مشتاق‌ است.

‌ ‌O كارل‌ باور دارد كه‌ خوردن‌ اسفناج‌ خام‌ به‌ او كمك‌ مي‌كند تا از مشكل‌ تنفسي‌ خود نجات‌ پيدا كند، و او از اين‌ مشكل‌ ناخشنود است.

‌ ‌O كارل‌ باور دارد كه‌ خوردن‌ اسفناج‌ مادرش‌ را خشنود خواهد كرد، و او هر كاري‌ را براي‌ جلب‌ رضايت‌ مادرش‌ انجام‌ خواهد داد.

‌ ‌O كارل‌ باور دارد كه‌ خوردن‌ اسفناج‌ خام‌ مادرش‌ را به‌ خشم‌ خواهد آورد، و او در پي‌ آن‌ است‌ كه‌ تا جايي‌ كه‌ ممكن‌ است‌ مادرش‌ را آزار دهد. و تبيين‌هاي‌ بي‌پايان‌ ديگري‌ از اين‌ قبيل.

مي‌توانيم‌ متوقع‌ باشيم‌ كه‌ بسياري‌ از اين‌ تبيين‌هاي‌ بالقوه‌ را، با مشاهده‌ بيشتر رفتار كارل‌ و ملاحظه‌ انسجام‌ آن‌ با ديگر باورها و تمايلاتي‌ كه‌ مي‌خواهيم‌ به‌ او نسبت‌ دهيم‌ كنار بگذاريم. ولي‌ مشكل‌ است‌ كه‌ تصور كنيم‌ اين‌ امر (مشاهدة‌ بيشتر رفتار كارل‌ و...) جز يكي، همه‌ جفت‌هاي‌ ميل‌ - باور ممكن‌ فراواني‌ كه‌ مي‌توانند اسفناج‌ خوردن‌ كارل‌ را تبيين‌ كنند كنار مي‌گذارد. به‌علاوه، اگر در پي‌ ايجاد هماهنگي‌ جد‌ي‌ در هر كجاي‌ سيستم‌ تام‌ و تمام‌ باورها، تمايلات‌ و ديگر احوال‌ نفساني‌ كارل‌ باشيم‌ هر يك‌ از اين‌ جفت‌ها را - هر يك‌ كه‌ باشد - مي‌توان‌ نگاه‌ داشت.

پس‌ فرض‌ كنيد كه‌ دو طرح‌ تفسيري‌ براي‌ احوال‌ نفساني‌ كارل‌ وجود دارد كه‌ تا آنجا كه‌ ما مي‌توانيم‌ معين‌ كنيم، اصل‌ صادق‌ شمردن‌ باورهاي‌ متكلم‌ را به‌ يك‌ ميزان‌ تأمين‌ نموده‌ و به‌ طور همسان‌ رفتار كارل‌ را تبيين‌ مي‌كنند، و يكي‌ از اين‌ نظام‌ها به‌ كارل‌ اين‌ باور را نسبت‌ مي‌دهد كه‌ خوردن‌ اسفناج‌ خام‌ براي‌ تقويت‌ بنية‌ شخص‌ خوب‌ است‌ و ديگري‌ در عوض‌ اين‌ باور را به‌ او نسبت‌ مي‌دهد كه‌ خوردن‌ اسفناج‌ مادرش‌ را خشنود مي‌كند. تا آنجا كه‌ به‌ تئوري‌ تفسير مربوط‌ مي‌شود، اين‌ طرحها با يكديگر پيوسته‌اند و هيچ‌ يك‌ از آن‌ دو را نمي‌توان‌ بهتر از ديگري‌ شمرد. ولي‌ واقع‌ امر در مورد نظام‌ باور كارل‌ چيست؟ آيا او به‌ اينكه‌ خوردن‌ اسفناج‌ به‌ تقويت‌ بنيه‌اش‌ كمك‌ مي‌كند. باور دارد يا ندارد؟

دو رهيافت‌ ممكن، وجود دارد كه‌ شخص‌ مي‌تواند در پاسخ‌ به‌ اين‌ سؤ‌الات‌ در پيش‌ گيرد. رهيافت‌ نخست‌ اين‌ است‌ كه‌ تفسير به‌ عنوان‌ سنگ‌ بناي‌ زيرين‌ احوال‌ نفساني‌ داراي‌ محتوا لحاظ‌ گردد و اظهار شود كه‌ باور داشتن‌ كارل‌ به‌ اينكه‌P هست‌ به‌ اين‌ معناست‌ كه‌ اين‌ باور جزئي‌ از بهترين‌ نظام‌ كامل‌ (يعني‌ حداكثر صادق، منسجم‌ و تبيين‌گر) باورها، تمايلات‌ و ديگر احوال‌ نفساني‌اي‌ است‌ كه‌ بايد به‌ كارل‌ نسبت‌ داده‌شود و واقعيت‌ ديگري‌ وجودندارد كه‌ تعيين‌كند آيا كارل‌ داراي‌ اين‌ باور هست‌ يا نه. وقتي‌ طرحهاي‌ تفسيري‌ متعددي‌ براي‌ نخستين‌ و اين‌ باور كه‌P مؤ‌لفة‌ هيچ‌ يك‌ از اين‌ طرحها نيست‌ به‌ يكديگر پيوسته‌ باشند، در اين‌صورت‌ هيچ‌ واقعيتي‌ درباره‌ وجود واقعي‌ داشتن‌ يا نداشتن‌ آن‌ باور وجود ندارد. بنابراين، اينكه‌ آيا كارل‌ به‌P باور دارد يا نه، سؤ‌الي‌ بدون‌ يك‌ پاسخ‌ معين‌ است. براي‌ اطمينان‌ يافتن، سؤ‌ال‌ دربارة‌ اين‌ جزء خاص‌ از باور را مي‌توان‌ با مشاهدة‌ بيشتر (رفتار) كارل‌ حل‌ نمود؛ اما در عين‌ حال‌ حتي‌ وقتي‌ تمامي‌ مشاهدات‌ هم‌ انجام‌ گيرد، مسلماً‌ عدم‌ تعين‌هايي‌ باقي‌ خواهد ماند. برخي‌ در اين‌ نوع‌ موضع، روايتي‌ از «ناواقعگرايي‌ محتوا» خواهند ديد: اگر باورها در ميان‌ هويات‌ موجود عيني‌ جهان‌ باشند، آنگاه‌ يا كارل‌ باور دارد به‌ اينكه‌ اسفناج‌ خام‌ براي‌ بنيه‌اش‌ خوب‌ است‌ يا باور ندارد. بايد واقعيتي‌ درباره‌ وجود اين‌ باور، مستقل‌ از هر طرح‌ تفسيري‌ كل‌گرا وجود داشته‌ باشد، كه‌ شخص‌ ممكن‌ است‌ براي‌ تبيين‌ كل‌ رفتار كارل‌ تدارك‌ ببيند. پس‌ اگر وجود باورها در حقيقت‌ نامتعين‌ باشد به‌نظر مي‌رسد بايد نتيجه‌ بگيريم‌ كه‌ آن‌ باورها جزئي‌ از واقعيت‌ عيني‌ نيستند. به‌ وضوح‌ همين‌ نتيجه‌ در مورد همه‌ احوال‌ نفساني‌ داراي‌ محتوي‌ صدق‌ مي‌كند.

يك‌ سير تحقيقي‌ بديل‌ ممكن‌ است‌ به‌ جايِ‌ ناواقعگرايي‌ محتوا به‌ نسبيت‌گرايي‌ محتوا منجر شود: به‌ جاي‌ قبول‌ عدم‌ قطعيت‌ وجود باور، شخص‌ ممكن‌ است‌ به‌ اين‌ معتقد شود كه‌ آيا يك‌ باور خاص‌ منسوب‌ به‌ يك‌ طرح‌ تفسيري‌ وجود دارد يا نه. اين‌ سؤ‌الي‌ نيست‌ كه‌ بتوان‌ به‌ طور مطلق‌ و مستقل‌ از هر گزينش‌ طرح‌ تفسيري‌ بدان‌ پاسخ‌ داد. اينكه‌ آيا كارل‌ داراي‌ آن‌ باور خاص‌ هست‌ يا نه، مبتني‌ بر طرح‌ تفسيري‌اي‌ است‌ كه‌ ما سيستم‌ باور كارل‌ را در ارتباط‌ با آن‌ ملاحظه‌ مي‌كنيم. ولي‌ نسبيت‌گرايي‌اي‌ از اين‌ دست. سؤ‌الات‌ مشكل‌ و گيج‌كننده‌ مابعدالطبيعه‌اي‌ را پديد مي‌آورد. براي‌ «وجود داشتن‌ يك‌ باور در ارتباط‌ با يك‌ طرح» با چه‌ چيزي‌ بايد شروع‌ كرد؟ آيا چيزي‌ بيش‌ از اين‌ است‌ كه‌ «اين‌ طرح‌ مي‌گويد كه‌ آن‌ باور وجود دارد»؟ اگر چنين‌ است‌ آيا نبايد سؤ‌ال‌ ديگري‌ را بپرسيم‌ كه‌ آيا آنچه‌ اين‌ طرح‌ مي‌گويد صادق‌ است؟ ولي‌ اين‌ سؤ‌ال، ما را درست‌ به‌ معنايِ‌ غيرنسبي‌ وجود باور برمي‌گرداند. علاوه‌ بر اين، آيا همة‌ هستي‌ منسوب‌ به‌ اين‌ يا آن‌ طرح‌ است‌ يا فقط‌ هستيِ‌ باور است‌ كه‌ بدين‌ طريق، نسبي‌ است؟ در هر دو صورت‌ معماها و سؤ‌الات‌ بسيار ديگري‌ در انتظار ماست.

ما به‌ سوي‌ اين‌ ملاحظات‌ رهنمون‌ شده‌ايم‌ با اين‌ فرض‌ كه‌ تفسير، براي‌ وجود باور و ديگر احوالِ‌ نفساني، بنيادي‌ است. ولي‌ مي‌توانيم‌ بپرسيم‌ كه‌ آيا اين‌ فرض‌ به‌گونه‌اي‌ نهاني‌ پرسش‌ بردار نيست؟ تفسير مستلزم‌ وجود مفسر است، و مفسر خودش‌ سيستمي‌ التفاتي‌ است؛ شخصي‌ با باورها، آرزوها و اموري‌ از اين‌ قبيل. ما آرزوها و باورهايش‌ را چگونه‌ توضيح‌ مي‌دهيم؟ چگونه‌ احوال‌ التفاتي‌ او محتواي‌ خود را به‌دست‌ مي‌آورند؟ و هنگاميكه‌ او سعي‌ مي‌كند تا توافق‌ ميان‌ باورهايش‌ و باورهاي‌ فاعل‌ شناسايي‌اش‌ را به‌ حداكثر برساند، چگونه‌ مي‌فهمد كه‌ به‌ چه‌ چيزي‌ باور دارد؟ يعني‌ «خود - تفسيري‌ چگونه‌ ممكن‌ است»؟ آيا ما نيازي‌ به‌ گزارش‌ چگونگي‌ امكان‌ شناخت‌ محتويات‌ باورها و آرزوهايمان‌ نداريم؟ آيا ما فقط‌ به‌ درون‌ خود نظر مي‌كنيم، آيا آنها فقط‌ براي‌ اين‌ در آنجايند كه‌ «ما آنها را ببينيم»؟ واضح‌ است‌ كه‌ رهيافت‌ تفسيري‌ نسبت‌ به‌ محتواي‌ نفساني‌ بايد، به‌ منظور اجتناب‌ از دور، در برابر مسألة‌ خود - تفسيري‌ قرار داشته‌ باشد.

به‌ طور جايگزين، شَخص‌ مي‌تواند ديدگاه‌ واقعگرايانه‌اي‌ نسبت‌ به‌ احوال‌ نفساني‌ داشته‌ باشد، با پافشاري‌ بر اينكه‌ بايد واقعيتي‌ در مورد وجود باور كارل‌ درباره‌ اسفناج، مستقل‌ از هر نظام‌ تفسيري، وجود داشته‌ باشد. اگر كارل‌ يك‌ سيستم‌ التفاتي‌ اصيل‌ و واقعي‌ است، بايد پاسخ‌ معيني‌ به‌ اين‌ سؤ‌ال‌ كه‌ آيا او داراي‌ اين‌ باور هست‌ يا نه، وجود داشته‌ باشد؛ اينكه‌ كسي‌ در تلاش‌ براي‌ تفسير كارل‌ هست‌ يا نه، يا اينكه‌ هر طرح‌ تفسيري‌ درباره‌ سيستم‌ باور كارل‌ چه‌ مي‌گويد، بايد كاملاً‌ غيرمرتبط‌ با آن‌ پرسش‌ باشد. اين، واقعگراييِ‌ محتوا است؛ موضعي‌ كه‌ به‌ تفسير فقط‌ به‌ عنوان‌ طريقي‌ براي‌ آشكار نمودن‌ چيستي‌ نظام‌ باور كارل‌ و نه‌ به‌عنوان‌ مقوم‌ اين‌ نظام، مي‌نگرد. بنابراين‌ به‌ تفسير، فقط‌ كاركردي‌ (نقشي) معرفت‌شناختي‌ داده‌ شده‌ است، نقشِ‌ تعيينِ‌ محتواي‌ احوال‌ التفاتي‌اي‌ كه‌ يك‌ فاعل‌ شناسايي‌ خاص‌ دارد؛ تفسير نقش‌ وجود شناختيِ‌ زمينه‌سازي‌ وجود آنها را ندارد. شما ممكن‌ است‌ كه‌ واقعگرايي‌ محتوايي‌ را خوشايند بدانيد. اگر چنين‌ باشد، كار بيشتري‌ براي‌ انجام‌ دادن‌ هست؛ شما بايد گزارش‌ واقعگرايانة‌ جايگزيني‌ از مقوماتِ‌ محتواي‌ احوال‌ نفساني‌ فراهم‌ نمائيد.

‌ ‌«رهيافت‌ علي‌ - تلازمي»

مگسي‌ در ميدان‌ ديد قورباغه‌اي‌ پرواز مي‌كند، زبان‌ قورباغه‌ بيرون‌ آمده‌ و مگس‌ را به‌ دام‌ مي‌اندازد. محتواي‌ ادراك‌ بصري‌ قورباغه، يك‌ مگس‌ متحرك‌ است. حال‌ فرض‌ كنيد در جهاني‌ بسيار شبيه‌ جهان‌ ما (يا در منطقة‌ ناشناخته‌اي‌ از اين‌ جهان) قورباغه‌هايي‌ درست‌ شبيه‌ به‌ قورباغه‌هاي‌ ما وجود دارند، ولي‌ هيچ‌ مگسي‌ وجود ندارد. در عوض‌ در اينجا «شمي‌هايي» (خزندگان‌ بسيار كوچكي) هستند كه‌ تقريباً‌ اندازه، شكل‌ و رنگ‌ قورباغه‌هاي‌ زميني‌ را دارند و درست‌ همچون‌ مگس‌هاي‌ ما در اطراف‌ پرواز كرده‌ و به‌ همان‌ شيوه‌اي‌ رفتار مي‌كنند كه‌ مگس‌هاي‌ (جهانِ) ما بدان‌ عادت‌ دارند. در آن‌ جهان، قورباغه‌ها از شمي‌ها و نه‌ از مگس‌ها، تغذيه‌ مي‌كنند. حال‌ در اين‌ جهان‌ يك‌ شمي‌ در ميدان‌ ديد قورباغه‌اي‌ عبور مي‌كند، قورباغه‌ زبانش‌ را بيرون‌ آورده‌ و آن‌ را شكار مي‌كند. محتواي‌ اين‌ ادراك‌ بصري‌ قورباغه‌ چيست؟ درك‌ بصري‌ قورباغه‌ چه‌ چيزي‌ را نشان‌ مي‌دهد؟ پاسخ‌ آشكار است: يك‌ شمي‌ متحرك‌ را. از منظر چشم‌اندازهاي‌ دروني، هيچ‌ تفاوتي‌ بين‌ حالت‌ ادراكي‌ قورباغه‌ اين‌ جهاني‌ و آن‌ جهاني‌ وجود ندارد. هر دو لكه‌ سياه‌ متحركي‌ را كه‌ به‌ سرعت‌ در ميدان‌ ديدشان‌ عبور مي‌كند، نشان‌ مي‌دهند.

در عين‌ حال، ما محتويات‌ متفاوتي‌ را به‌ آنها نسبت‌ مي‌دهيم‌ و اين‌ تفاوت‌ در بيرون‌ از سيستم‌ ادراكي‌ قورباغه‌ها ريشه‌ دارد. اين‌ تفاوت‌ در نوع‌ متعلق‌ شناختي‌ است‌ كه‌ در نسبتي‌ خاص‌ با احوال‌ ادراكي‌ قورباغه‌ها قرار گرفته‌ است. تنها در اين‌ موارد خاص‌ نيست‌ كه‌ يك‌ مگس‌ موجب‌ پيدايش‌ حالت‌ ادراكي‌ قورباغه‌ ما (قورباغه‌ زميني) و يك‌ شمي‌ موجب‌ پيدايش‌ حالت‌ متناظري‌ در قورباغه‌ غيرزميني‌ مي‌گردد. واقعيت‌ كلي‌تري‌ نيز وجود دارد و آن‌ اين‌ كه‌ زيست‌گاه‌ قورباغه‌ زميني‌ مشتمل‌ بر وجود مگس‌ها است‌ و نه‌ شمي‌ها و در آنجا قورباغه‌ها با مگس‌ها سر و كار دارند و با آنها به‌ طور روزمره‌ در ارتباط‌ ادراكي‌ و ارتباطات‌ علي‌ ديگر مي‌باشند. عكس‌ اين‌ مطلب‌ در مورد شمي‌ها و قورباغه‌هاي‌ غيرزميني‌ صادق‌ است.

فرض‌ كنيد تحت‌ يك‌ شرايط‌ طبيعي‌ خاص، حالت‌ خاصي‌ از يك‌ ارگانيسم‌ به‌گونه‌اي‌ منظم‌ و ثابت‌ با حضور يك‌ اسب‌ «دگرگون» مي‌شود يعني‌ اين‌ حالت‌ خاص‌ در شما وقتي‌ و فقط‌ وقتي‌ رخ‌ مي‌دهد كه‌ اسبي‌ در اطراف‌ شما حاضر باشد (و شما نيز بدانيد كه‌ اسبي‌ در اطراف‌ شما حاضر است) پس‌ پيدايش‌ اين‌ حالت‌ مي‌تواند به‌ عنوان‌ «معرف» حضور يك‌ اسب، به‌كار آيد. اين‌ حالت‌ حامل‌ اطلاع‌ از «اسب» (يا اسبي‌ در نزديكي‌ حضور دارد) است. به‌ نظر درست‌ مي‌آيد بگوئيم‌ اين‌ حالتي‌ است‌ كه‌ با حضور اسب‌ دگرگون‌ مي‌شود؛ حضور يك‌ اسب‌ را نشان‌ مي‌دهد و حضور يك‌ اسب‌ را به‌ عنوان‌ محتوا دارا مي‌باشد. پيشنهاد اين‌ است‌ كه‌ چيزي‌ شبيه‌ اين‌ توجيه، مي‌تواند براي‌ توجيه‌ محتواي‌ التفاتي‌ (حالات‌ نفساني) به‌ طور عام‌ مفيد باشد و اين‌ همان‌ رهيافت‌ علي‌ - تلازمي‌ است. به‌نظر مي‌رسد اين‌ رهيافت‌ همانطور كه‌ در مثال‌ مگس‌ شمي‌ ديديم‌ به‌خوبي‌ از عهدة‌ توجيه‌ محتويات‌ احوال‌ ادراكي‌ برآيد.

من‌ (رنگ) سرخي‌ را ادراك‌ مي‌كنم‌ و حالت‌ ادراكي‌ من‌ محتواي‌ «سرخي» دارد زيرا من‌ داراي‌ نوعي‌ تجربه‌ ادراكي‌ هستم‌ كه‌ نوعاً‌ با حضور شيء سرخ‌ مرتبط‌ است‌ (و در واقع‌ معلول‌ حضور آن‌ است). خواه‌ من‌ رنگ‌ سرخ‌ را ادراك‌ كنم‌ و خواه‌ سبز را. اين‌ ادراك‌ ارتباط‌ اندكي‌ با خصايص‌ ذاتي‌ احوال‌ دروني‌ من‌ دارد. در عوض، اين‌ ادراك‌ به‌ طور ذاتي‌ بر خصايص‌ اشيائي‌ كه‌ من‌ با آنها روابط‌ ادراكي‌ - علي‌ دارم، مبتني‌ است. آن‌ احوال‌ دروني‌اي‌ كه‌ به‌ طور نوعي، معلول‌ اشيأ سرخند يا با حضور اشيأ سرخ‌ نزديك، مرتبطند داراي‌ «محتواي‌ سرخ» هستند نه‌ به‌ خاطر خصايص‌ ذاتيشان‌ بلكه‌ به‌ خاطر همان‌ دليلي‌ كه‌ بيان‌ شد (خصايص‌ اشيأ ادراك‌ شده). اين‌ رهيافت‌ چگونه‌ احوال‌ التفاتي‌ را به‌ طور كلي‌ به‌ خوبي‌ توجيه‌ مي‌كند؟ ما مي‌توانيم‌ قرائت‌ ساده‌اي‌ از اين‌ رهيافت‌ (شايد هم‌ چيزي‌ شبيه‌ به‌ اين) را بررسي‌ نمائيمC . سوژة: فاعل‌شناسايي‌S ، به‌ محتواي‌P باور دارد. (يعني‌S باور دارد كه‌(P درست‌ در همين‌ مورد، در شرايط‌ مطلوب،S داراي‌ اين‌ باور است، اگر و فقط‌ اگرP در خارج‌ حاصل‌ آيد. براي‌ عملي‌ و كارآمد نمودن‌C ، ما بايد آن‌ را به‌ موارد «باورهاي‌ مشاهده‌اي»؛ باورهايي‌ دربارة‌ موضوعاتي‌ كه‌ به‌ طور حسي‌ قابل‌ مشاهده‌ براي‌S هستند، محدود كنيم؛ زيرا(C) وقتي‌ بر باورهايي‌ چون‌ باور به‌ اينكه‌ خدا وجود دارد يا نور با سرعت‌ معيني‌ حركت‌ مي‌كند و باورهايي‌ درباره‌ امور انتزاعي‌ (مثل‌ اين‌ باور كه‌ فرضيات‌ كوانتوم‌ صادق‌اند)، اطلاق‌ مي‌گردد، به‌ طور آشكاري‌ غيرقابل‌ قبول‌ است. اصل‌(C) نسبت‌ به‌ باورهاي‌ مشاهده‌اي‌ از قبيل‌ باور به‌ اين‌كه‌ گل‌هاي‌ سرخ‌ روي‌ ميز من‌ وجود دارند يا باور به‌ اينكه‌ اسبها در ميدان‌ هستند، قابل‌ قبول‌تر است. شرط‌ «تحت‌ شرايط‌ مطلوب» (در اصل‌(C گنجانده‌ شده‌ است. براي‌ اين‌كه‌ وضعيت‌ P(مثلاً‌ حضور اسبها در ميدان) بتواند با باور فاعل‌ شناسايي‌S به‌P مرتبط‌ شود، يا سبب‌ باورS به‌ P گردد، ادراك‌ مطلوبي‌ بايد فراهم‌ آيد. شرايطي‌ از قبيل‌ اين‌كه‌ اندامهاي‌ بصري‌S به‌گونة‌ درستي‌ عمل‌ نمايند، وضعيت‌ روشنايي‌ مطلوب‌ باشد، توجه‌S آشفته‌ نگردد و... ولي‌ مشكلات‌ حاد‌ي‌ در مورد(C) وجود دارد كه‌ در ذيل‌ آنها را برخواهيم‌ شمرد. به‌ هر حال‌(C) فقط‌ يك‌ قرائت‌ ابتدايي‌ و شتابزده‌ (بدون‌ تأمل‌ و درنگ) از اين‌ رهيافت‌ است‌ و هيچ‌ يك‌ از اين‌ اعتراضات‌ را نبايد به‌ عنوان‌ ضربة‌ فلج‌كننده‌اي‌ بر خود اين‌ رهيافت‌ عام‌ به‌شمار آورد.

1 - فرض‌ كنيد اين‌ باور كه‌ اسبهايي‌ در ميدان‌ وجود دارند، به‌ طور ثابتي‌ با حضور اسب‌ها در ميدان‌ مرتبط‌ است. ولي‌ باور با حضور ژنهاي‌ اسبها در ميدان‌ نيز مرتبط‌ است‌ (زيرا ژنهاي‌ اسبها به‌ طور ثابتي‌ باحضور اسبها مرتبطند). بر طبق‌(C) كسي‌كه‌ اسبها را در ميدان‌ مشاهده‌ مي‌كند، بايد داراي‌ اين‌ باور باشد كه‌ ژنهاي‌ اسب‌ها نيز در ميدان‌ وجود دارند، ولي‌ اين‌ لازمه‌ به‌ طور يقيني‌ خطا است‌ علاوه‌ بر اين، اين‌ باور كه‌ اسب‌هايي‌ در ميدان‌ وجود دارند با طيف‌ خاصي‌ از پرتوهاي‌ نوري‌ كه‌ به‌واسطة‌ اسبها منعكس‌ مي‌شوند و از ميدان‌ به‌ مشاهده‌گر منتقل‌ مي‌شوند نيز همراه‌ است‌ ولي، در مقابل، مشاهده‌گر باور ندارد كه‌ پرتوهاي‌ نوري‌ به‌ سوي‌ او منتقل‌ شده‌اند. پس‌ مشكل‌ عام‌ اين‌ است‌ كه: توجيهي‌ مانند(C) نمي‌تواند بين‌ باور به‌P با محتوايش‌ و باور به‌q با محتوايش، اگرP وq به‌ طور ثابتي‌ با يكديگر مرتبط‌ باشند، تفكيك‌ نمايد؛ زيرا(C) مستلزم‌ اين‌ است‌ كه‌ در مورد دو وضعيت‌P وq كه‌ به‌ طور ثابتي‌ با يكديگر مرتبطند، شخص‌ تنها در صورتي‌ به‌ p باور داشته‌ باشد كه‌ به‌q هم‌ باور داشته‌ باشد. اين‌ استلزام‌ در بادي‌ امر خطا به‌نظر مي‌رسد (و بين‌ اين‌ دو استلزامي‌ وجود ندارد.)

2 - كسي‌ كه‌ به‌ اسب‌هاي‌ حاضر در ميدان‌ نگاه‌ مي‌كند، آيا داراي‌ اين‌ باور است‌ كه‌ اسبهايي‌ در ميدان‌ وجود دارند؟ لزوماً‌ نه، زيرا ممكن‌ است‌ كه‌ وجودشناسي‌ او مستلزم‌ (باور به) اشيأ كامل‌ (به‌ عنوان‌ يك‌ كل‌ تام‌ و تمام) مانند اسب‌ها و گاوها نباشد بلكه‌ فقط‌ اشيائي‌ از قبيل‌ اجزأ اسب، قطعات‌ زماني‌ اسبها و اموري‌ از اين‌ قبيل‌ را شامل‌ شود. اگر چنين‌ باشد، محتواي‌ باور او اين‌ نيست‌ كه‌ اسبهايي‌ در ميدان‌ وجود دارند بلكه‌ اين‌ است‌ كه‌ اجزاي‌ اسب‌ (به‌ طور غيرمجز‌ا) در ميدان‌ وجود دارند.

3 - باور در صورتي‌ «كل‌نگر» است‌ كه‌ آنچه‌ شما بدان‌ باور داريد به‌ طور قاطعي‌ متأثر از باورهاي‌ ديگر شما باشد. هنگامي‌كه‌ شما چهره‌هاي‌ شبيه‌ به‌ اسب‌ را در ميدان‌ مشاهده‌ مي‌كنيد، اگر كسي‌ كه‌ به‌ او اعتماد داريد به‌ شما بگويد در اينجا اسبهاي‌ مصنوعي‌ (مقو‌ايي) بسياري‌ براي‌ تفريح‌ بچه‌ها قرار داده‌ شده‌ است‌ يا اگر باور داشته‌ باشيد كه‌ گرفتار توهم‌ شده‌ايد يا اموري‌ از اين‌ قبيل، ممكن‌ نيست‌ باور داشته‌ باشيد اسبهايي‌ در ميدان‌ وجود دارند. توجيهات‌ تلازمي‌ (ارتباطي) باورها، حداقل‌ باورهاي‌ مشاهده‌اي‌ را در اساس‌ «ذره‌اي» قرار مي‌دهد (جزءنگر هستند)، ولي‌ حتي‌ باورهاي‌ مشاهده‌اي‌ ما بوسيلة‌ ديگر باورهاي‌ ما محصور شده‌اند و روشن‌ نيست‌ كه‌ رهيافت‌ تلازمي‌ (ارتباطي) چگونه‌ به‌ اين‌ جنبه‌ از نظام‌ باور، خواهد پرداخت.

4 - باور به‌ اين‌كه‌ اسبهايي‌ در ميدان‌ وجود دارند نه‌ تنها بوسيله‌ اسبهاي‌ موجود در ميدان‌ بلكه‌ به‌وسيله‌ گاوها و گوزن‌هاي‌ در تاريكي‌ (هواي‌ گرگ‌ و ميش)، اسبهاي‌ مصنوعي‌ در مسافتي‌ دور، اسبهاي‌ الكترونيكي‌ و مانند اينها نيز پديد مي‌آيد. در واقع، اين‌ باور به‌ طور ثابت‌تري‌ با انفصاليِ‌ «اسبها يا گاوها يا گوزن‌هاي‌ در تاريكي‌ يا اسبهاي‌ مصنوعي‌ و...» متلازم‌ (همبسته) است. در اين‌صورت‌ چرا ما نبايد بگوئيم: هنگامي‌كه‌ شما به‌ اسبهاي‌ در ميدان‌ نگاه‌ مي‌كنيد، باور شما داراي‌ اين‌ محتواست‌ كه‌ «اسبها يا گاوها يا گوزنهاي‌ در تاريكي‌ يا اسبهاي‌ مصنوعي‌ يا اسبهاي‌ الكترونيكي‌ وجود دارند»؟ اين‌ به‌ اصطلاح، مشكل‌ انفصالي‌ براي‌ رهيافت‌ «تلازمي‌ - علي» به‌ مشكل‌ غيرقابل‌ حلي‌ تبديل‌ شده‌ است. اين‌ مشكل‌ به‌ طور حاد‌ي‌ مورد بحث‌ قرار گرفته‌ است‌ ولي‌ راه‌حل‌ مناسبي‌ كه‌ بر آن‌ اتفاق‌نظر وجود داشته‌ باشد، به‌ چشم‌ نمي‌خورد.

در اينجا رهيافت‌ تلازمي‌ با برخي‌ مشكلات‌ ابتدايي‌ مواجه‌ است. از جمله‌ اين‌ پرسش‌ قابل‌ طرح‌ است‌ كه: آيا مي‌توان‌ بدون‌ آسيب‌رساني‌ به‌ روح‌ «تحويلي‌ - طبيعت‌گرايانة» اين‌ رهيافت‌ بر اين‌ مشكلات‌ فائق‌ آمد يا خير؟ و تا چه‌ ميزاني‌ مي‌توان‌ فائق‌ آمد؟ به‌ احتمال‌ قريب‌ به‌ يقين‌ اكثر اين‌ مشكلات‌ در واقع‌ مشكلاتي‌ جدي‌ نبوده‌ و با توضيحات‌ و الحاقات‌ بيشتري‌ مي‌توان‌ آنها را برطرف‌ نمود. شايد اين‌ رهيافت‌ اميدواركننده‌ترين‌ و در واقع، تنها رهيافت‌ كارآمد و مفيدي‌ باشد كه‌ نويد ارائه‌ توجيهي‌ «طبيعت‌گرايانه» و خالي‌ از اشكال‌ را از محتواي‌ نفساني‌ مي‌دهد.

‌ ‌«محتواي‌ باز و محتواي‌ بسته»

يكي‌ از مسائلي‌ كه‌ توجيه‌ تلازميِ‌ (علي) محتواي‌ نفساني، آن‌ را برجسته‌ مي‌كند اين‌ است‌ كه: محتوا ارتباط‌ وثيقي‌ با آنچه‌ كه‌ در جهانِ‌ بيرون‌ از مرزهاي‌ فيزيكي‌ سوژه‌ (فاعل‌ شناسايي) مي‌گذرد، دارد. تا آنجا كه‌ به‌ امور دروني‌ (آنچه‌ در درون‌ مي‌گذرد) مربوط‌ مي‌شود، قورباغة‌زميني‌ و قورباغة‌ غيرزميني‌ غيرقابل‌ تميز هستند. آنها در حالت‌ ادراكي‌ عصبي‌ يكساني‌ قرار دارند. هر دو نقطه‌ سياه‌ متحركي‌ را مي‌بينند ولي‌ در مقام‌ توصيفِ‌ محتواي‌ حكايتگر احوالشان‌ (آنچه‌ كه‌ قورباغه‌ها مي‌بينند) ما به‌ عوامل‌ محيطي‌ قورباغه‌ها توجه‌ مي‌كنيم. حال‌ مورد ساده‌تري‌ را در نظر بگيريد:

پيتر به‌ گوجه‌اي‌ نگاه‌ مي‌كند و ماري‌ نيز به‌ گوجه‌اي‌ (گوجه‌اي‌ متفاوت‌ ولي‌ فرض‌ كنيم‌ كه‌ اين‌ گوجه‌ فاسد شده‌ است) و پيتر نيز گمان‌ مي‌كند كه‌ «اين‌ گوجه‌ فاسد شده‌ است». از نقطه‌ نظر دروني، تجربه‌ ادراكي‌ ماري‌ از تجربه‌ ادراكي‌ پيتر غيرقابل‌ تميز است‌ (ما مي‌توانيم‌ فرض‌ كنيم‌ كه‌ احوال‌ عصبي‌ آنها هم‌ كاملاً‌ شبيه‌ باشند) و آنها افكارشان‌ را با به‌كار بردن‌ كلمات‌ يكساني‌ بيان‌ مي‌كنند ولي‌ اين‌ امر واضح‌ است‌ كه‌ محتويات‌ باورشان‌ متفاوت‌ است‌ زير آنها به‌ اشيأ متفاوتي‌ مي‌پردازند، باور ماري‌ درباره‌ چيزي‌ است‌ كه‌ او به‌ آن‌ نظر مي‌كند و باور پيتر درباره‌ چيز نسبتاً‌ متفاوت‌ ديگري‌ است. علاوه‌ بر اين‌ باور ماري‌ ممكن‌ است‌ در كل‌ صادق‌ و باور پيتر كاذب‌ باشد.

براساس‌ فهم‌ استاندارد (معيارين) از معناي‌ «محتوا»، باورهاي‌ با محتواي‌ يكسان‌ بايد يا با هم‌ صادق‌ و يا با هم‌ كاذب‌ باشند (يعني‌ محتويات، «شرايط‌ صدق‌اند»). به‌طور آشكاري‌ اين‌ حقيقت‌ كه‌ باورهاي‌ پيتر و ماري‌ محتواي‌ متفاوتي‌ دارند، معلول‌ اموري‌ بيرون‌ از آن‌ باورهاست. تفاوت‌ در محتوا را نمي‌توان‌ براساس‌ امور دروني‌ درك‌كنندگان‌ (آنچه‌ كه‌ در درون‌ مُدركها مي‌گذرد) تبيين‌ كرد. پس‌ به‌نظر مي‌آيد كه‌ دستكم‌ در موارد مشابه‌ ديگر، محتويات‌ باور با حكايت‌ از شرايط‌ گفته‌ شده‌ و اوضاع‌ و احوالي‌ بيرون‌ از شخص‌ باورمند، متمايز يا متفرد مي‌گردند. گفته‌ شده‌ است‌ باورهايي‌ كه‌ محتوايشان‌ به‌ اين‌ طريق‌ متفرد (متعين) شده‌ باشند، داراي‌ محتواي‌ «باز» يا «گسترده» هستند. در مقابل، باورهايي‌ كه‌ محتوايشان‌ صرفاً‌ براساس‌ امور دروني‌ باورمندان‌ (آنچه‌ در درون‌ معتقدان‌ به‌ آنها مي‌گذرد) تعين‌ يافته‌اند، داراي‌ «محتواي‌ بسته» هستند.

به‌ عنوان‌ يك‌ توجيه‌ بديل‌ مي‌توانيم‌ بگوئيم‌ محتواي‌ يك‌ حالت‌ التفاتي‌ فقط‌ در صورتي‌ «بسته» است‌ كه‌ اين‌ محتوا تابع‌ خصائص‌ دروني‌ - ذاتي‌ فاعل‌ شناسايي‌اي‌ باشد كه‌ در اين‌ حالت‌ قرار دارد و در غير اين‌صورت‌ محتوايي‌ «باز» (گسترده) است. اين‌ امر مستلزم‌ آن‌ است‌ كه‌ دو فرد كه‌ به‌ طور دقيق‌ در همه‌ جهات‌ دروني‌ - ذاتي‌ شبيه‌ هستند، داراي‌ باورهاي‌ با محتوايِ‌ بسته‌ يكساني‌ باشند ولي‌ در باورهاي‌ داراي‌ محتواي‌ باز ممكن‌ است‌ از هم‌ جدا شوند. بنابراين‌ دو قورباغة‌ ما به‌ طور دقيقي‌ در جهات‌ دروني‌ - ذاتي‌ شبيه‌ يكديگرند ولي‌ در آنچه‌ احوال‌ حسي‌ آنها نشان‌ مي‌دهد، شبيه‌ نيستند. پس‌ محتويات‌ اين‌ احوال‌ به‌ لحاظ‌ دروني‌ تابع‌ (احوال‌ دروني) نبوده‌ و بنابراين‌ باز (گسترده) هستند. آزمايش‌هاي‌ فكر شناخته‌ شده‌ متعددي‌ براي‌ متقاعد كردن‌ بسياري‌ از فيلسوفان‌ نسبت‌ به‌ اين‌ امر كه‌ اكثر باورهاي‌ معمول‌ ما (و ديگر احوال‌ التفاتي‌ ما) داراي‌ محتواي‌ باز هستند و اين‌كه‌ باورها و اميالي‌ كه‌ ما داريم‌ امري‌ متعلق‌ به‌ آنچه‌ كه‌ در درون‌ ذهنها يا مغزهاي‌ ما مي‌گذرد، نيستند، مفيد بوده‌اند. در ميان‌ اين‌ آزمايشهاي‌ فكري، دو آزمايش‌ زير، اولي‌ از ان‌ هيلاري‌ پوتنام‌ و دومي‌ به‌وسيله‌ تايلوبورك، صورت‌ گرفته‌ است‌ به‌ طور خاصي‌ مؤ‌ثر واقع‌ شده‌اند.

‌ ‌آزمايش‌ فكري‌ (1): زمين‌ و شبه‌ زمين‌

سياره‌اي‌ شبيه‌ به‌ زمين‌ را در منطقه‌اي‌ دور از فضا فرض‌ كنيد كه‌ جز يك‌ مورد،درست‌ شبيه‌ به‌ زمين‌ محل‌ سكونت‌ ماست. در زمين‌ مشابه، ماده‌ شيميايي‌ خاصي‌ با ساختار مولكولي‌XYZ ، كه‌ داراي‌ همه‌ خصايص‌ مشاهده‌پذير آب‌ است‌ (شفاف‌ است، شكر و نمك‌ را حل‌ مي‌كند، تشنگي‌ را برطرف‌ مي‌نمايد، آتش‌ را خاموش‌ مي‌كند و در صفر درجه‌ سانتيگراد منجمد مي‌شود و...)، جايگزين‌ آب‌ شده‌ است. از اين‌رو درياچه‌ها و اقيانوس‌هاي‌ زمين‌ مشابه‌ با XYZ (نه‌ باH2o ) پرشده‌اند و ساكنان‌ آنجا به‌ هنگام‌ تشنگي‌XYZ مي‌نوشند، شستشويشان‌ را درXYZ انجام‌ مي‌دهند و...

برخي‌ از ساكنانِ‌ زمين‌ مشابه‌ به‌ زبان‌ انگليسي‌ صحبت‌ مي‌كنند، كه‌ از انگليسي‌ زمينيان‌ غيرقابل‌ تفكيك‌ است‌ و عبارت‌ «آب» را به‌ همان‌ طريقي‌ استعمال‌ مي‌كنند كه‌ ما بكار مي‌بريم. ولي‌ تفاوتي‌ بين‌ انگليسي‌ ما و انگليسي‌ متداول‌ در زمين‌ مشابه، وجود دارد و آن‌ اينكه‌ «آبِ» ساكنان‌ زمين‌ مشابه‌ و «آبِ» ما به‌ امور متفاوتي‌ اشاره‌ مي‌كنند (همانگونه‌ كه‌ منطقيون‌ مي‌گويند: آنها «مدلولهاي» متفاوتي‌ دارند). اولي‌ به‌ «XYZ» اشاره‌ مي‌كند نه‌ به‌ آب‌ و دومي‌ به‌ آب‌ اشاره‌ مي‌كند نه‌ به‌.XYZ اگر شما نخستين‌ ملاقات‌كنندة‌ زمين‌ مشابه‌ باشيد و حقيقت‌ را در مورد «آبِ» زمين‌ مشابه‌ بيابيد، ممكن‌ است‌ به‌ دوستانتان‌ در زمين‌ اين‌گونه‌ گزارش‌ دهيد: نخست‌ گمان‌ كردم‌ ماده‌ شفافي‌ كه‌ اقيانوس‌ها و درياچه‌هاي‌ اطراف‌ را پركرده‌ است، آب‌ است‌ و اين‌ ماده‌ واقعاً‌ شبيه‌ آب‌ ما به‌نظر مي‌رسيد و مزه‌اي‌ شبيه‌ به‌ آن‌ داشت‌ ولي‌ من‌ به‌درستي‌ دريافتم‌ كه‌ اين‌ ماده‌ هرگز آب‌ نيست‌ و گرچه‌ مردم‌ آنجا آن‌ را «آب» بنامند اين‌ مايع‌ در واقع‌ «XYZ» است‌ نه‌ آب. شما كلمة‌ «آبِ» ساكنان‌ آنجا را به‌ كلمه‌ انگليسي‌ «water» ترجمه‌ نمي‌كنيد. شما به‌ ابداع‌ كلمه‌ جديدي، شايد «twater» نيازمند خواهيد بود. پس‌ احساس‌ معنايي‌ وجود دارد كه‌ برحسب‌ آن‌ معنا، «آب» ساكنان‌ زمين‌ مشابه‌ و «آبِ» ما معاني‌ متفاوتي‌ دارند گرچه‌ آنچه‌ در درون‌ ذهنها و سرهاي‌ ساكنان‌ زمين‌ مشابه‌ مي‌گذرد ممكن‌ است‌ به‌ طور دقيقي‌ همان‌ چيزي‌ باشد كه‌ در درون‌ ما مي‌گذرد و رفتار گفتاري‌ ما در به‌كار بردن‌ هر دو كلمه‌ نيز غيرقابل‌ تفكيك‌ باشد. اين‌ تفاوت‌ معنايي‌ بين‌ «آبِ» ما و «آبِ» ساكنان‌ زمينِ‌ مشابه‌ در شيوه‌اي‌ كه‌ ما احوال‌ نفساني‌ زمينيان‌ و ساكنان‌ زمين‌ مشابه‌ را توصيف‌ مي‌كنيم، متبلور مي‌شود.

هنگامي‌كه‌ يكي‌ از ساكنان‌ زمين‌ مشابه‌ به‌ پيشخدمت‌ مي‌گويد: «لطفاً‌ يك‌ ليوان‌ آب‌ براي‌ من‌ بياور» او (با اظهار اين‌ جمله) تمايل‌ خود را به‌ «twater» اظهار مي‌كند و ما هم‌ گزارش‌ خواهيم‌ كرد كه‌ او مقداري‌twater مي‌خواهد نه‌ آب.

هنگامي‌كه‌ يك‌ زميني‌ همان‌ سخن‌ را بگويد، او ميل‌ به‌ آب‌ را ابراز مي‌كند و ما هم‌ خواهيم‌ گفت‌ كه‌ او آب‌ مي‌خواهد. شما باور داريد كه‌ آب‌ مرطوب‌ است‌ و همتاي‌ شما (ساكن‌ در زمين‌ مشابه) باور دارد كه‌ ماب‌(twater) مرطوب‌ است‌ و قِس‌ علي‌هذا. خلاصه‌ اين‌كه‌ زمينيان‌ به‌ آب‌ مي‌انديشند و به‌ آب‌ تمايل‌ دارند در حالي‌كه‌ ساكنان‌ زمين‌ مشابه‌ به‌ ماب‌ مي‌انديشند و به‌ آن‌ تمايل‌ دارند. البته‌ اين‌ تفاوت، معلول‌ عوامل‌ محيطي‌ بيرون‌ از فاعل‌ شناسايي‌اي‌ است‌ كه‌ داراي‌ اين‌ باورها و تمايلات‌ است.

فرض‌ كنيد فضانورد زميني، به‌نام‌ جونز، بر سطح‌ زمين‌ مشابه‌ فرود آيد. البته‌ او در ابتدا نمي‌داند مايعي‌ كه‌ در درياچه‌ها مي‌بيند و از شيرها خارج‌ مي‌شود، آب‌ نيست. ميزبان‌ ساكنانِ‌ زمين‌ مشابه‌ ليواني‌ از اين‌ مايع‌ شفاف‌ به‌ او مي‌دهد. او گمان‌ مي‌كند كه‌ «اين‌ يك‌ ليوان‌ آبِ‌ سردِ‌ عالي‌ است، درست‌ همان‌ چيزي‌ كه‌ نياز دارم». باور جونز را به‌ اينكه‌ ليوان‌ پر از آب‌ سرد است، در نظر بگيريد، اين‌ باور خطا است. زيرا اين‌ ليوان‌ به‌ جاي‌ آب، پر ازXYZ يا ماب‌ است. گرچه‌ او بر روي‌ زمين‌ مشابه، در محيطي‌ پر از «ماب»(twater) و به‌ دور از آب‌ است، ولي‌ هنوز هم‌ گرفتار معيارهاي‌ زميني‌ است. كلمات‌ و افكار او در تطابق‌ با معيارهاي‌ رايج‌ در زمين، معنا و تعين‌ مي‌يابند. آنچه‌ كه‌ اين‌ مثال‌ نشان‌ مي‌دهد اين‌ است‌ كه‌ «ارتباطات» گذشته‌ اشخاص‌ با محيطشان‌ در تعيين‌ معاني‌ و محتويات‌ انديشة‌ آنها نقش‌ دارد. اگر جونز براي‌ مدت‌ طولاني‌اي‌ در زمين‌ مشابه‌ ماندگار شود ما كلمة‌ «آب» او را بالمآل‌ به‌ معناي‌ ماب‌ تفسير مي‌كنيم‌ و به‌ جاي‌ افكار ناظر به‌ آب، افكار مربوط‌ به‌ ماب‌ را به‌ او نسبت‌ مي‌دهيم، هرچند به‌ سختي‌ مي‌توان‌ گفت‌ كه‌ اين‌ تحول‌ به‌ طور دقيق‌ در چه‌ زماني‌ پديد مي‌آيد. اگر اين‌ ملاحظات‌ در كل‌ درست‌ باشد، نشان‌ مي‌دهد دو نظريه‌اي‌ كه‌ احوال‌ نفساني‌ را تابع‌ احوال‌ فيزيكي‌ مي‌دانند، نارسا هستند.

دليل‌ اول‌ اين‌ است‌ كه‌ معاني‌ اظهارات‌ ما به‌ طور كلي‌ تابع‌ احوال‌ فيزيكي‌ روانشناختي‌ دروني‌ ما نيستند. ساكنان‌ زمين‌ مشابه‌ در همه‌ جهات‌ مرتبط‌ با حيات‌ دروني‌ ما، هم‌ فيزيكي‌ و هم‌ رواني، غيرقابل‌ تفكيك‌ از ما هستند. با اين‌ وصف، كلماتِ‌ ما داراي‌ معاني‌ متفاوتي‌ هستند. ما مي‌توانيم‌ همتايي‌ براي‌ شما در آن‌ زمين‌ مشابه‌ فرض‌ كنيم‌ كه‌ حتي‌ تمام‌ مولكولهاي‌ او با شما يكسان‌ است. شما و او هنگامي‌كه‌ كلمه‌ ماب‌ را بكار مي‌بريد، در حالت‌ عصبي‌ يكساني‌ قرار داريد ولي‌ كلمه‌ ماب‌ شما به‌ معناي‌ «آب» است‌ و «آب» او به‌ معناي‌ «ماب».

دومين‌ دليل‌ كه‌ ارتباط‌ بي‌واسطه‌اي‌ با ما دارد، اين‌ است‌ كه‌ محتويات‌ باورها و ديگر احوال‌ التفاتي‌ نيز نمي‌توانند تابع‌ احوال‌ روانشناختي‌ - فيزيكيِ‌ درونيِ‌ ما باشند.

شما افكاري‌ دربارة‌ آب‌ داريد در حالي‌كه‌ همتاي‌ شما در زمين‌ افكاري‌ مشابه‌ دربارة‌ ماب‌ دارد. و دليل‌ قوي‌اي‌ بر اين‌ نظر وجود دارد كه‌ باورها بوسيله‌ محتوا تعين‌ مي‌يابند؛ يعني‌ باورهاي‌ با محتواي‌ يكسان‌ به‌ عنوان‌ يك‌ نوع‌ باور يكسان‌ و باورهاي‌ با محتواي‌ متفاوت، تحت‌ انواع‌ متفاوت‌ باور به‌حساب‌ مي‌آيند. باورهاي‌ خاصي‌ كه‌ شما بدانها معتقديد بر ارتباط‌ گذشته‌ و كنوني‌ شما با اشيأ و حوادث‌ محيطتان‌ و نيز بر آنچه‌ در درون‌ شما مي‌گذرد، مبتني‌ هستند. همين‌ امر در مورد ديگر احوال‌ نفساني‌ متضمن‌ محتوا صادق‌ است. اگر اين‌ سخن‌ به‌ طور كلي‌ درست‌ باشد، اين‌ آزمايش‌ فكري‌ وجود محتواي‌ باز (گسترده) را اثبات‌ مي‌كند.

‌ ‌آزمايش‌ فكري‌ (2): آرتريتس‌ و تارتريتس‌

شخصي‌ به‌ نام‌ «فِرِد» را در دو وضعيت‌ در نظر بگيريد:

1 - «وضعيت‌ واقعي»: فِرِد در اين‌ وضعيت‌ فكر مي‌كند كه‌ داراي‌ «آرتريتس» به‌ معناي‌ التهاب‌ استخوانها است. (در واقع‌ اين‌ كلمه‌ به‌ معناي‌ التهاب‌ مفاصل‌ است). فِرِد پس‌ از احساس‌ درد و تورم‌ در رانش، به‌ پزشكش‌ مراجعه‌ و اظهار ناراحتي‌ مي‌كند و مي‌گويد: «من‌ در رانم‌ آرتريتس‌ دارم». دكتر به‌ او مي‌گويد: مردم‌ فقط‌ در مفاصلشان‌ ممكن‌ است‌ آرتريتس‌ داشته‌ باشند. حال‌ دو نكته‌ را به‌ خاطر داشته‌ باشيد:

اول‌ اين‌كه‌ فِرِد قبل‌ از صحبت‌ كردن‌ با دكترش‌ باور داشت‌ كه‌ در رانش‌ آرتريتس‌ دارد و دوم‌ اين‌كه‌ اين‌ باور خطا بود.

2 - «وضعيت‌ خلاف‌ واقع»: در اين‌ وضعيت‌ هيچ‌ چيزي‌ نسبت‌ به‌ فِرِد دگرگون‌ نشده‌ است. او در رانش‌ احساس‌ درد و تورم‌ مي‌كند و به‌ پزشكش‌ مراجعه‌ و اظهار ناراحتي‌ مي‌كند و فرياد مي‌زند كه‌ «من‌ در رانم‌ آرتريتس‌ دارم». آنچه‌ كه‌ در وضعيت‌ خلاف‌ واقع‌ متفاوت‌ است، به‌ كاربرد كلمه‌ «آرتريتس» در عرفِ‌ گفتاري‌ فِرِد مربوط‌ مي‌شود. در وضعيتي‌ كه‌ ما فرض‌ نموديم، اين‌ كلمه‌ براي‌ دلالت‌ بر التهاب‌ استخوانها و نه‌ فقط‌ التهاب‌ مفاصل‌ استخوان‌ بكار رفته‌ است‌ يعني‌ فِرِد در وضعيت‌ خلاف‌ واقع‌ برخلاف‌ وضعيت‌ واقعي، فهم‌ درستي‌ از واژه‌ آرتريتس‌ دارد. پس‌ فِرِد در وضعيت‌ خلاف‌ واقع‌ هنگامي‌كه‌ اظهار مي‌كند «من‌ در رانم‌ آرتريتس‌ دارم»، باورِ‌ صادقي‌ را بيان‌ مي‌كند ولي‌ ما باور فِرِد را درباره‌ وضعيت‌ رانش‌ چگونه‌ گزارش‌ خواهيم‌ داد؟ يعني‌ چگونه‌ آن‌ را به‌ زبان‌ خودمان‌ (در اين‌ جهان) درخواهيم‌ آورد؟ ما نمي‌توانيم‌ بگوئيم‌ فِرِد باور دارد كه‌ در رانش‌ آرتريتس‌ دارد زيرا در زبان‌ ما آرتريتس‌ به‌ معناي‌ التهاب‌ مفاصل‌ است، حال‌ آن‌كه‌ او مسلماً‌ التهاب‌ مفاصل‌ ندارد و اين‌ موجب‌ كذب‌ باورش‌ خواهد شد. ما ممكن‌ است‌ عبارت‌ جديدي‌ چون‌ «tharthritis» (تارتريتس) به‌ معناي‌ التهاب‌ استخوانها و نيز مفاصل‌ ابداع‌ كنيم‌ (تا بخشي‌ از زبان‌ ما باشد) و بگوئيم‌ فِرِد در وضعيت‌ خلاف‌ واقع‌ باور دارد كه‌ «او در رانش‌ تارتريتس‌ دارد». دوباره‌ به‌ دو نكته‌ توجه‌ كنيد:

اول‌ اين‌كه: فِرِد در وضعيت‌ خلاف‌ واقع‌ باور ندارد كه‌ در رانش‌ آرتريتس‌ دارد بلكه‌ او باور دارد كه‌ در رانش‌ «تارتريتس» دارد.

دوم‌ اينكه: اين‌ باور صادق‌ است.

آنچه‌ اين‌ آزمايش‌ فكري‌ نشان‌ مي‌دهد اين‌ است‌ كه‌ محتواي‌ باور، حداقل‌ به‌ طور جزئي، ولي‌ به‌طور تعيين‌كننده‌اي، بر اعمال‌ گفتاري‌ عرفِ‌ زباني‌اي‌ كه‌ فاعل‌شناسايي‌ را در آن‌ قرار مي‌دهيم‌ مبتني‌ است. اگر فِرِد در وضعيت‌ واقعي‌ و فِرِد در وضعيت‌ خلاف‌ واقع، را به‌عنوان‌ يك‌ فرد مشخص‌ در نظر بگيريم‌ (يعني‌ ما فقط‌ خصايص‌ دروني‌ - ذاتي‌ او را در نظر بگيريم) عادت‌هاي‌ گفتاري‌ او (كه‌ در هر دو وضعيت‌ با لهجه‌ واحدي‌ سخن‌ مي‌گويد) و حيات‌ نفساني‌ درونيش‌ دقيقاً‌ يكسان‌ است. با اين‌ وصف‌ داراي‌ باورهاي‌ متفاوتي‌ در دو وضعيت‌ است:

فِرِد در جهان‌ واقعي‌ باور دارد كه‌ در رانش‌ آرتريتس‌ دارد كه‌ (باورش) كاذب‌ است‌ ولي‌ در وضعيت‌ خلاف‌ واقع‌ او اين‌ باور را دارد كه‌ در رانش‌ تارتريتس‌ دارد كه‌ (باورش) صادق‌ است. اگر اين‌ سخن‌ درست‌ باشد، باورها و احوالِ‌ التفاتي‌ ديگر تابع‌ احوال‌ روانشناختي‌ - فيزيكي‌ دروني‌ اشخاص‌ نخواهند بود.

بورگ‌ به‌ طور قابل‌ قبولي‌ استدلال‌ مي‌كند كه‌ اين‌ مثال‌ را مي‌توان‌ تعميم‌ داد تا معلوم‌ گردد چگونه‌ تقريباً‌ همه‌ محتويات، باز (گسترده) هستند، يعني‌ به‌ طور بيروني‌ تعين‌ يافته‌اند. كلمه‌ «brisket» را در نظر بگيريد: برخي‌ به‌ اشتباه‌ گمان‌ مي‌كنند كه‌brisket فقط‌ به‌ معناي‌ گوشت‌ گاو به‌كار مي‌رود و به‌ آساني‌ مي‌بينيم‌ كه‌ چگونه‌ مي‌توان‌ مثالي‌ شبيه‌ به‌ مثال‌ آرتريتس‌ را فراهم‌ نمود. در واقع‌ همان‌ وضعيت‌ براي‌ هر كلمه‌اي‌ كه‌ معنايش‌ به‌ طور ناتمامي‌ فهميده‌ شود، پديد مي‌آيد - در واقع‌ هر كلمه‌اي‌ كه‌ معنايش‌ «بتواند» به‌ طور ناتمامي‌ فهميده‌ شود و اين‌ تقريباً‌ شامل‌ هر كلمه‌اي‌ مي‌شود - هنگامي‌كه‌ ما باورهايمان‌ را با استفاده‌ از چنين‌ كلماتي‌ بيان‌ مي‌كنيم، باورهاي‌ ما بوسيله‌ معناي‌ متعين‌ اجتماعي‌ اين‌ كلمات، متعين‌ و مشخص‌ خواهند شد. (فِرِد و «التهاب‌ مفاصلش» را در وضعيت‌ واقعي‌ به‌خاطر بياوريد) و به‌ راحتي‌ مي‌بينيم‌ كه‌ چگونه‌ وضعيتي‌ خلاف‌ واقع‌ به‌ سبك‌ مثال‌ بورگ، مي‌تواند براي‌ هر يك‌ از چنين‌ كلماتي‌ فراهم‌ آيد. علاوه‌ بر اين‌ به‌ نظر ما مي‌رسد كه‌ به‌ طور استانداردي‌ باورهايمان‌ را با تمركز بر كلماتي‌ كه‌ براي‌ بيان‌ آنها استفاده‌ مي‌كنيم، متعين‌ نمائيم‌ حتي‌ اگر بدانيم‌ كه‌ فهم‌ ما از اين‌ كلمات‌ ناتمام‌ يا حتي‌ احتمالاً‌ معيوب‌ (ناقص) است‌ (چند نفر از ما معناي‌ درست‌ «رهن»، قاضي‌ صلح‌ يا كهكشان‌ را مي‌دانيم؟)

كسي‌ ممكن‌ است‌ استدلال‌ كند كه‌ اين‌ سخن‌ نشان‌ مي‌دهد اكثر باورهاي‌ روزمره‌ ما مشتمل‌ بر محتويات‌ باز (گسترده) هستند. اگر اين‌ سخن‌ درست‌ باشد، به‌ طور طبيعي‌ اين‌ سؤ‌ال‌ پديد مي‌آيد كه: آيا باورهايي‌ وجود دارند كه‌ محتوايشان‌ بوسيله‌ عوامل‌ بيروني‌ متعين‌ نشده‌ است؟ يعني‌ آيا باورهايي‌ با محتواي‌ بسته‌ (محدود) وجود دارد؟ به‌ طور يقيني‌ باورها و احوال‌ التفاتي‌ ديگري‌ وجود دارند كه‌ بيرون‌ از فاعل‌ شناسايي‌ واجد آنها، مستلزم‌ وجود هيچ‌ چيزي‌ يا دال‌ بر هيچ‌ چيزي‌ نيستند. به‌طور مثال‌ باور فِرِد به‌ اين‌كه‌ او درد دارد (او در درد و رنج‌ است) يا اين‌كه‌ او وجود دارد يا اين‌كه‌ اسب‌ تك‌شاخي‌ وجود ندارد، نيازمند هيچ‌ چيزي‌ غير از وجود فرد نيست‌ و به‌نظر مي‌آيد كه‌ محتواي‌ اين‌ باورها مستقل‌ از شرايط‌ بيرون‌ از فرد است. اگر اين‌ درست‌ باشد، بسته‌ بودن‌ (محدوديت) اين‌ باورها بوسيلة‌ ملاحظاتي‌ از آن‌ نوع‌ كه‌ از آزمايش‌ فكري‌ (1) سرچشمه‌ مي‌گرفت، تهديد نمي‌شود. ولي‌ در مورد آزمايش‌ فكري‌ (2) چه‌ مي‌گوئيد؟ باور فرد را به‌ اين‌كه‌ درد دارد، در نظر بگيريد. آيا مي‌توانيم‌ استدلال‌ بورگ‌ در مورد «دردِ‌ مفاصل» را در مورد مثال‌ «درد» نيز اقامه‌ كنيم؟

يقيناً‌ برخي‌ افراد ممكن‌ است‌ كلمه‌ درد يا هر اصطلاح‌ احساسي‌ ديگر و نيز التهاب‌ مفاصل‌ و كلماتي‌ از اين‌ قبيل‌ را نادرست‌ بفهمند. فرض‌ كنيد فِرِد گمان‌ مي‌كند كه‌ كلمه‌ «درد»، هم‌ براي‌ دردها و خارش‌هاي‌ شديد و هم‌ در مورد احساس‌ خارش‌هاي‌ ناجور روي‌ شانه‌ به‌كار مي‌رود، او به‌ همسرش‌ درباره‌ «دردهاي» آزاردهنده‌ بر شانه‌اش‌ شكايت‌ مي‌برد. اگر ملاحظات‌ بورگ‌ در اينجا اعمال‌ شوند، بايد بگوئيم‌ كه‌ فِرِد باورش‌ را به‌ احساس‌ درد در شانه‌اش‌ بيان‌ مي‌كند و اين‌ باور، باوري‌ كاذب‌ است. سؤ‌ال‌ اين‌ است‌ كه‌ آيا اين‌ سخن‌ آن‌ چيزي‌ است‌ كه‌ ما بايد بگوئيم‌ يا مي‌توانيم‌ بگوئيم؟ به‌ نظر غيرقابل‌ قبول‌ نمي‌آيد كه‌ بگوئيم‌ پس‌ از شناختن‌ آنچه‌ در باب‌ كژ فهمي‌ فِرِد از كلمه‌ «درد» و از احساسي‌ كه‌ او تجربه‌ مي‌كند، مي‌شناسيم، سخن‌ درست‌ اين‌ است‌ كه‌ بگوئيم: او باور دارد و در واقع‌ مي‌داند كه‌ خارش‌هاي‌ شديدي‌ در شانه‌اش‌ احساس‌ مي‌كند اما او تنها در گفتن‌ اين‌كه‌ «دردهايي‌ در شانه‌ام‌ دارم»، احساسش‌ را نادرست‌ مي‌فهمد و از اين‌رو باورش‌ را نادرست‌ گزارش‌ مي‌دهد.

اكنون‌ وضعيت‌ خلاف‌ واقع‌ زير را ملاحظه‌ كنيد:

در عرف‌ زباني‌اي‌ كه‌ فِرِد به‌ آن‌ تعلق‌ دارد، كلمه‌ درد براي‌ دلالت‌ بر دردها و خارشهاي‌ شديد به‌كار مي‌رود. ما چگونه‌ با كلمات‌ خودمان‌ (با زبان‌ خودمان) محتواي‌ باور فرد در وضعيت‌ خلاف‌ واقع‌ را گزارش‌ خواهيم‌ كرد؟ اين‌ احتمالات‌ وجود دارد:

1 - بگوئيم‌ او باور دارد كه‌ «دردهايي‌ در شانه‌اش‌ احساس‌ مي‌كند».

2 - بگوئيم‌ او باور دارد كه‌ «خارشهاي‌ شديدي‌ در شانه‌اش‌ احساس‌ مي‌كند».

3 - ما كلمه‌اي‌ در انگليسي‌ نداريم‌ كه‌ بتواند براي‌ بيان‌ محتواي‌ باور او به‌كار رود.

(ما مي‌توانيم‌ واژه‌ نو «خارش‌ درد»(Painitch) را ابداع‌ نموده‌ و بگوئيم‌ «فِرِد باور دارد كه‌ در شانه‌اش‌ احساس‌ خارش‌ درد مي‌كند»)

به‌ وضوح‌ احتمال‌ (1) بايد كنار گذاشته‌ شود. اگر احتمال‌ (3) آن‌ چيزي‌ است‌ كه‌ بايد بگوئيم، استدلال‌ آرتريتس‌ بر اين‌ مورد كنوني‌ هم‌ صدق‌ مي‌كند زيرا اين‌ استدلال‌ نشان‌ خواهد داد كه‌ دگوگوني‌ در محيط‌ اجتماعي‌ فاعل‌ شناسايي‌ مي‌تواند محتواي‌ باوري‌ را كه‌ به‌ آن‌ نسبت‌ داده‌ مي‌شود، دگرگون‌ كند ولي‌ آشكار نيست‌ كه‌ اين‌ احتمال‌ به‌ جاي‌ احتمال‌ (2)، گزينه‌ درست‌ باشد.

پس‌ به‌نظر مي‌رسد اين‌ سؤ‌ال‌ كه: آيا استدلال‌ آرتريتس‌ بر موارد مشتمل‌ بر باورهاي‌ موجود درباره‌ احساسات‌ خود فرد اطلاق‌ مي‌شود يا نه، سؤ‌الي‌ مفتوح‌ است‌ و به‌نظر مي‌رسد دليلي‌ بر تمايل‌ به‌ گفتن‌ اين‌ سخن‌ وجود داشته‌ باشد كه‌ فِرِد در جهان‌ واقعي‌ به‌ جاي‌ باور به‌ داشتن‌ دردها، به‌ داشتن‌ خارشهاي‌ شديد باور دارد و دليلش‌ اين‌ است‌ كه‌ اگر ما مجبور به‌ گزينش‌ شِق‌ اخير بوديم، اين‌ امر موجب‌ كذب‌ باورش‌ مي‌شد (در حالي‌كه) اين‌ باور، باوري‌ دربارة‌ احساسات‌ كنوني‌ خودش‌ است. ولي‌ ما فرض‌ كرده‌ايم‌ كه‌ افراد در شرايط‌ طبيعي‌ در تعيين‌ هويت‌ تجارب‌ حسي‌ فعليشان‌ گرفتار خطا نمي‌شوند. ضرورتي‌ ندارد كه‌ اين‌ فرض‌ به‌عنوان‌ يك‌ آموزه‌ فلسفي‌ مورد اختلاف‌ در نظر گرفته‌ شود، احتمالاً، قبول‌ حجيت‌ اول‌ شخص‌ (متكلم)در چنين‌ اموري‌ نيز بازتاب‌ اعمال‌ زباني‌ - اجتماعي‌ مشترك‌ ما است. و اين‌ امر مي‌تواند بخوبي‌ انواع‌ ملاحظاتي‌ را كه‌ به‌ طور قابل‌ قبولي‌ بوسيله‌ بورگ‌ در مورد آرتريتس‌ مطرح‌ شده‌ است‌ بي‌اهميت‌ نمايد.

نكته‌ قابل‌ ملاحظه‌ ديگر، باورهاي‌ حيوانات‌ بي‌زبان‌ است. آيا گربه‌ها و سگ‌ها داراي‌ باورها و ديگر احوال‌ نفساني‌اي‌ هستند كه‌ بتوان‌ محتوايشان‌ را به‌ صورت‌ «فايدو باور دارد كه‌P » (در حالي‌كه‌P براي‌ جمله‌اي‌ اخباري‌ بكار رود)، گزارش‌ داد؟ به‌ وضوح‌ استدلالهاي‌ به‌ سبك‌ استدلال‌ آرتريتس‌ در مورد چنين‌ باورهايي‌ بكار نمي‌روند زيرا اين‌ حيوانات‌ به‌ هيچ‌ عرف‌ زباني‌اي‌ وابسته‌ نيستند و تنها زباني‌ كه‌ محل‌ بحث‌ است‌ زبان‌ خود ماست‌ يعني‌ زبان‌ شخصي‌ كه‌ چنين‌ باوري‌ را (به‌ خودش) انتساب‌ مي‌دهد. پس‌ باورهاي‌ حيوان‌ به‌ چه‌ معنايي‌ مي‌توانند به‌ طور بيروني‌ متعين‌ شوند؟

پاسخ‌ آشكاري‌ به‌ اين‌ سؤ‌ال‌ ممكن‌ است‌ وجود داشته‌ باشد يا وجود نداشته‌ باشد. ولي‌ به‌هر حال، تا آنجا كه‌ به‌ استدلال‌ بورگ‌ مربوط‌ مي‌شود، اين‌ مثال‌ مي‌تواند هر دو راه‌ را مسدود نمايد. زيرا كسي‌ ممكن‌ است‌ استدلال‌ كند، همانگونه‌ كه‌ برخي‌ از فيلسوفان‌ استدلال‌ كرده‌اند، كه‌ حيوانات‌ بي‌زبان‌ قادر به‌ داشتن‌ احوال‌ التفاتي‌ (بخصوص، باورها) نيستند و اينكه‌ اين‌ امر با قابل‌ اطلاق‌ نبودن‌ استدلال‌ آرتريتس‌ (بر اين‌ موارد) مرتبط‌ است. تفاصيل‌ قضيه‌ پيچيده‌ است‌ و ما بايد از آنها صرف‌ نظر كنيم. ما به‌ مسئله‌ محتواي‌ بسته‌ (محدود) در بخش‌ آينده‌ باز خواهيم‌ گشت.

‌ ‌«ما بعدالطبيعة‌ احوال‌ داراي‌ محتواي‌ باز»

ملاحظات‌ به‌كار رفته‌ در دو آزمايش‌ فكري‌ نشان‌ داد كه‌ بسياري‌ از باورها و ديگر احوال‌ التفاتي‌ معمولي‌ ما - اگر نگوئيم‌ همة‌ آنها - داراي‌ محتواي‌ باز (گسترده) هستند؛ محتوايشان‌ «بيروني» است‌ يعني‌ آنها، دست‌ كم‌ به‌ نحو جزئي، به‌وسيله‌ عواملي‌ بيرون‌ از فاعل‌شناسايي‌ در محيط‌ اجتماعي‌ و فيزيكيِ‌ فاعل‌ متعين‌ شده‌اند.

قبل‌ از اين‌كه‌ اين‌ ملاحظات‌ بيروني‌ به‌خاطر ما بيايند، فيلسوفان‌ به‌ طور عادي‌ گمان‌ مي‌كنند كه‌ باورها، تمايلات‌ و اموري‌ از اين‌ قبيل، در ذهن‌ يا حداقل‌ در سر هستند. پوتنام، مبدعِ‌ مثال‌ زمينِ‌ مشابهِ‌ با مايع‌XYZ ، مي‌گويد: «كيك‌ را هر جور كه‌ مي‌خواهيد ببريد، معاني‌ فقط‌ در سر نيستند.»

آيا ما باور داريم‌ كه‌ باورها و تمايلات‌ در سر يا در ذهن‌ نيستند؟ اگر چنين‌ باشد آنها كجايند؟ بيرون‌ از سر؟ بيائيد سه‌ احتمال‌ را بررسي‌ كنيم.

1 - كسي‌ ممكن‌ است‌ بگويد: اين‌ باور كه‌ آب‌ با روغن‌ تركيب‌ نمي‌شود، (به‌ طور خاص) بوسيلة‌ آب‌ و روغن‌ تشكيل‌ شده‌ است. اين‌ باور خودش، به‌لحاظ‌ برخي‌ معاني‌ شامل‌ مو‌اد واقعي، آب‌ و روغن، به‌ اضافه‌ شخص‌ كه‌ داراي‌ اين‌ باور، است. (در سرش‌ اين‌ باور را دارد) پاسخ‌ مشابهي‌ در مورد آرتريتس‌ اين‌ خواهد بود كه‌ باور فِرِد به‌ اينكه‌ او آرتريتس‌ دارد تا حدي‌ بوسيله‌ عرف‌ زباني‌ او ساخته‌ مي‌شود.

ايدة‌ كلي‌ اين‌ است‌ كه‌ همه‌ عواملي‌ كه‌ در تعيين‌ محتواي‌ باوري‌ نقش‌ دارند، به‌لحاظ‌ وجود شناختي‌ مقوم‌ آن‌ باور هستند و آن‌ باور حالتي‌ است‌ كه‌ اين‌ مؤ‌لفه‌ها را در درون‌ خويش‌ دربرمي‌گيرد. بنابراين‌ ما تبيين‌ ساده‌اي‌ از چگونگي‌ تفاوت‌ باور شما به‌ اينكه‌ آب‌ مرطوب‌ است، از باور همتاي‌ شما در زمين‌ مشابه‌ به‌ اينكه‌ ماب‌ مرطوب‌ است، داريم.

باور شما به‌ عنوان‌ مقوم‌ مشتمل‌ بر آب‌ است‌ و باور او نيز به‌ عنوان‌ مقوم‌ مشتمل‌ بر ماب‌ (twater) است. پس‌ در اين‌ رهيافت‌ باورها از سر فاعل‌ شناسايي‌ (مغز او) به‌ جهان‌ بيرون‌ آمده‌ و محدوديتي‌ وجود ندارد كه‌ آنها تا به‌ كجا مي‌توانند برسند.

در اين‌ رهيافت‌ كل‌ عالم‌ مقوم‌ باورهاي‌ شما درباره‌ عالم‌ خواهد بود. علاوه‌ بر اين‌ به‌نظر مي‌رسد همه‌ باورهاي‌ درباره‌ عالم‌ به‌ طور دقيقي‌ داراي‌ همان‌ مقوم‌ يعني‌ عالم‌ هستند. اين‌ الفاظ‌ بي‌معنا مي‌نمايند و بي‌معنا هم‌ هستند. ما اين‌ را نيز مي‌توانيم‌ دريابيم‌ كه‌ اين‌ رهيافتِ‌ كلي، تبيينِ‌ عليتِ‌ باورها را مشكل‌ مي‌گرداند.

2 - كسي‌ ممكن‌ است‌ اين‌ باور را كه‌ آب‌ و روغن‌ تركيب‌ نمي‌شوند، به‌ عنوان‌ رابطة‌ خاصي‌ بين‌ فاعل‌شناسايي‌ از يكسو و آب‌ و روغن‌ از سوي‌ ديگر در نظر بگيرد يا به‌ طور جايگزيني، اين‌ باور را به‌ عنوان‌ خصيصه‌اي‌ ارتباطي، به‌حساب‌ آورد. اين‌كه‌ سقراط‌ با گزانتيپ‌ ازدواج‌ كرده‌ است، حقيقتي‌ ارتباطي‌ (ذات‌الاضافه) است، سقراط‌ داراي‌ خصيصه‌ ارتباطي‌ ازدواج‌ كردن‌ با گزانتيپ‌ است‌ و در مقابل، گزانتيپ‌ نيز داراي‌ خصيصه‌ ارتباطي‌ ازدواج‌ كردن‌ با سقراط. اين‌ رهيافت‌ عليت‌ باورها را انعطاف‌پذيرتر مي‌گرداند.

ما مي‌توانيم‌ بپرسيم‌ و گاهي‌ قادر به‌ پاسخگويي‌ هم‌ هستيم‌ كه: چگونه‌ يك‌ فاعل‌شناسايي، حاملِ‌ اين‌ رابطة‌ (خاصِ) باور با آب‌ و روغن‌ مي‌گردد؟ درست‌ همانگونه‌ كه‌ مي‌توانيم‌ بپرسيم‌ چگونه‌ گزانتيپ‌ داراي‌ خصيصه‌ ارتباطي‌ ازدواج‌ كردن‌ با سقراط‌ گرديد؟ ولي‌ درباره‌ ديگر تعيين‌ كننده‌هاي‌ محتوا چه‌ مي‌گوئيد؟

همانطور كه‌ ديديم‌ محتواي‌ باور تا حد‌ي‌ بوسيله‌ استمرار تأثيرهاي‌ متقابل‌ شخصي‌ با محيطش‌ تعيين‌ مي‌شود. در مورد عوامل‌ تعيين‌كننده‌ زباني‌ اجتماعي، كه‌ در مثالهاي‌ بورگ‌ وجود داشت، چه‌ مي‌گوئيد؟ اين‌ حداقل‌ ناجور مي‌نمايد كه‌ باورها را به‌ عنوان‌ روابطي‌ بين‌ اين‌ عوامل‌ لحاظ‌ كنيم.

3 - احتمال‌ سوم‌ اين‌ است‌ كه‌ باورها را كاملاً‌ براي‌ فاعلهايي‌ كه‌ داراي‌ آن‌ باورها هستند، دروني‌ لحاظ‌ كنيم، ولي‌ محتواي‌ آنها را به‌ عنوان‌ دهندة‌ «تعيناتِ‌ ارتباطيِ» اين‌ باورها در نظر بگيريم. بنابراين‌ ديدگاه، باورها ممكن‌ است‌ احوال‌ خنثي‌ يا انواع‌ ديگري‌ از اَحوالِ‌ فيزيكي‌ ارگانيسم‌ها و نظامهايي‌ باشند كه‌ (اين‌ احوال) به‌ آنها نسبت‌ داده‌ مي‌شوند. پس‌ محتويات، به‌ عنوان‌ طرق‌ تعيين‌كنندة‌ اين‌ احوال‌ دروني‌ در نظر گرفته‌ مي‌شوند.

لذا محتويات‌ باز (گسترده)، تعيناتي‌ هستند كه‌ بر حسب‌ يا در تحت‌ الزامات‌ عوامل‌ و شرايط‌ بيرون‌ از فاعل‌شناسايي، يعني‌ عوامل‌ فيزيكي، و نيز عوامل‌ اجتماعي، عوامل‌ مربوط‌ به‌ گذشته‌ تاريخي‌ و نيز عوامل‌ كنوني‌ متعين‌ مي‌شوند. ما مي‌توانيم‌ بوسيله‌ توصيف‌هاي‌ ارتباطي‌ يا با تعيين‌ خصايص‌ ارتباطي‌ سقراط‌ بطور مثال‌ «همسر گزانتيپ» (خصيصه‌ ازدواج‌ كردن‌ با گزانتيپ) «معلم‌ افلاطون» (خصيصه‌ معلم‌ افلاطون‌ بودن) و مانند آن، به‌ سقراط‌ اشاره‌ يا او را متعين‌ و منحاز گردانيم. ولي‌ اين‌ بدين‌ معنا نيست‌ كه‌ گزانتيپ‌ يا افلاطون‌ مقوم‌ سقراط‌ هستند و نه‌ به‌ اين‌ معنا كه‌ سقراط‌ نوعي‌ هويت‌ ارتباطي‌ دارد.

به‌ طور مشابهي‌ وقتي‌كه‌ ما باور جونز را متعين‌ مي‌كنيم، مانند باور او به‌ اين‌كه‌ آب‌ و روغن‌ تركيب‌ نمي‌شوند، ما اين‌ باور را به‌ طور ارتباطي‌ (اضافي)، در ارتباط‌ با آب‌ و روغن، متعين‌ مي‌كنيم‌ ولي‌ اين‌ بدان‌ معنا نيست‌ كه‌ آب‌ و روغن‌ مقومات‌ اين‌ باورند يا بدين‌ معنا نيست‌ كه‌ اين‌ باور خودش‌ اضافه‌اي‌ (نسبتي) به‌ آب‌ و روغن‌ است.

اكنون‌ به‌ اين‌ رهيافت‌ اخير، نظر نسبتاً‌ تفصيلي‌تري‌ بياندازيم. اندازه‌هاي‌ فيزيكي‌ از قبيل‌ جرم‌ و طول‌ را در نظر بگيريد كه‌ به‌گونه‌اي‌ معياري‌ نمونه‌هاي‌ اعلاي‌ خصايص‌ دروني‌ اشيأ مادي‌ شمرده‌ مي‌شوند. ولي‌ ما چگونه‌ جرم‌ يا طول‌ شيئي‌ را معين‌ كرده‌ يا اندازه‌گيري‌ مي‌كنيم؟ پاسخ‌ اين‌ است‌ كه‌ به‌ طور ارتباطي‌ (در ارتباط‌ با يك‌ شيء ديگر).

گفتن‌ اين‌كه‌ اين‌ ميله‌ 5 كيلوگرم‌ جرم‌ دارد، به‌ معناي‌ اين‌ است‌ كه‌ اين‌ ميله‌ داراي‌ ارتباط‌ خاصي‌ با مدل‌ بين‌المللي‌ كيلوگرم‌ است‌ (در يك‌ ترازوي‌ هموزن‌ با پنج‌ چيز، استاندارد يك‌ كيلوگرمي‌ است.) همچنين‌ گفتن‌ اينكه‌ اين‌ ميله‌ 2 متر طول‌ دار دبه‌ معناي‌ اين‌ است‌ كه‌ اين‌ ميله‌ دو برابر طول‌ متر استاندارد است‌ (دو برابر مسافتي‌ است‌ كه‌ بوسيله‌ نور در جزء خاص‌ معيني‌ از ثانيه‌ در خلأ طي‌ مي‌شود). اين‌ خصايص، دروني‌ (ذاتي) هستند ولي‌ تعينات‌ يا بازنمايي‌هاي‌ آنها بيروني‌ و ارتباطي‌ بوده، مشتمل‌ بر ارتباط‌ با اشيأ و اوصاف‌ ديگر در جهان‌ است. در دسترس‌ بودن‌ اين‌ بازنمودهاي‌ بيروني‌ براي‌ استفاده‌ ا از اين‌ خصايص‌ در تنسيق‌ قوانين‌ و تبيين‌هاي‌ علمي‌ ضروري‌ است.

ما در اندازه‌گيريهاي‌ فيزيكي، اعداد را براي‌ دلالت‌ بر خصايص‌ اشيأ بكار مي‌بريم‌ و اين‌ اعداد دربردارندة‌ ارتباطات‌ با اشيأ ديگر هستند. به‌ طور مشابهي‌ ما در نظام‌ نسبت‌ دادن‌ باورهاي‌ داراي‌ محتواي‌ باز (گسترده) به‌ اشخاص، قضايا يا جملات‌ داراي‌ محتوا را براي‌ دلالت‌ بر آنها بكار مي‌بريم‌ كه‌ اين‌ قضايا (اغلب) دربردارندة‌ ارتباطاتي‌ با اشيأ بيرون‌ از اشخاص‌ هستند.

هنگامي‌كه‌ ما مي‌گوئيم‌ «جونز باور دارد كه‌ آب‌ مرطوب‌ است»، ما جمله‌ محتوايي‌ «آب‌ مرطوب‌ است» را براي‌ تعيين‌ اين‌ باور بكار مي‌بريم‌ و تناسب‌ اين‌ جمله‌ به‌ عنوان‌ تعين‌ اين‌ باور بر ارتباط‌ گذشته‌ و حال‌ جونز با محيطش‌ مبتني‌ است.

آنچه‌ مثالهاي‌ بورگ‌ نشان‌ مي‌دهد اين‌ است‌ كه‌ انتخاب‌ جمله‌اي‌ محتوايي، نيز مبتني‌ بر حقايق‌ زباني‌ - اجتماعي‌ دربارة‌ شخص‌ معتقد به‌ اين‌ باور است. به‌ يك‌ معنا، ما احوال‌ نفساني‌ مردمي‌ را كه‌ اين‌ جملات‌ را بكار مي‌برند اندازه‌گيري‌ مي‌كنيم، درست‌ همانگونه‌ كه‌ اندازه‌هاي‌ فيزيكي‌ را با استفاده‌ از اعداد اندازه‌گيري‌ مي‌كنيم. علاوه‌ بر اين، همانگونه‌ كه‌ كاربرد اعداد در اندازه‌گيري، مبتني‌ بر ارتباط‌ با اشيأ ديگري‌ است، كاربرد جملات‌ در تعيين‌ احوال‌ التفاتي‌ نيز مبتني‌ بر عواملي‌ بيرون‌ از فاعل‌ شناسايي‌ است. در هر دو مورد، آموزندگي‌ و سودمندي‌ تعيناتِ‌ جملات‌ يا اعداد بكار گرفته‌ شده، به‌ طور قاطعي‌ مبتني‌ بر دخالت‌ عوامل‌ و شرايط‌ بيروني‌ است.

رهيافتي‌ كه‌ هم‌اكنون‌ به‌ طور خلاصه‌ بيان‌ كرديم، غالباً‌ خودش‌ را بر دو رهيافت‌ ديگر تحميل‌ كرده‌ است. اين‌ رهيافت، باورها و ديگر احوال‌ نفساني‌ را مستقيماً‌ در درون‌ فاعل‌هاي‌ شناسايي‌ متمركز مي‌كند. آنها احوال‌ دروني‌ اشخاص‌ معتقد به‌ آنها هستند نه‌ چيزي‌ ديگر. اين‌ تصوير مابعدالطبيعي، از تصاوير رقيب‌ خود زيباتر است. آنچه‌ «باز» و گسترده‌ است، خود احوال‌ نيست، بلكه‌ توصيفات‌ يا تعينات‌ اين‌ احوال‌ است. دلايل‌ معتبري‌ بر باز بودن‌ (گشودگي) تعينات‌ محتوايي‌ وجود دارد. زيرا از يك‌ جهت، ما آنها را براي‌ تعيين‌ محتواهاي‌ حكايتگرانه‌ باورها مي‌خواهيم‌ - چراكه‌ وضع‌ برخي‌ امور بوسيله‌ باورها نشان‌ داده‌ مي‌شود - و عجيب‌ نيست‌ كه‌ اين‌ امر مستلزم‌ مراجعه‌ به‌ شرايط‌ بيرون‌ از شخص‌ باورمند است‌ و از جهت‌ ديگر انواع‌ الزامات‌ مأخوذ در مثالهاي‌ بورگ‌ براي‌ يكنواختي، ثبات‌ و بين‌الاذهاني‌ بودن‌ اِسنادهاي‌ محتوايي، تعيين‌ كننده‌ و مهم‌ به‌نظر مي‌آيند، ولي‌ اين‌ نكته‌ اهميت‌ دارد كه‌ منزلت‌ وجود شناختي‌ احوال‌ دروني‌ را با شيوه‌هاي‌ تعين‌ آن‌ احوال‌ خلط‌ نكنيم.

‌ ‌«محتواي‌ بسته»

شما باور داريد كه‌ آب‌ آتش‌ را خاموش‌ مي‌كند و جفت‌ (همزاد) شما در زمين‌ مشابه‌ باور دارد كه‌ ماب‌(twater) آتش‌ را خاموش‌ مي‌كند. چيزي‌ كه‌ شما به‌ آن‌ باور داريد همان‌ چيزي‌ نيست‌ كه‌ جفت‌ (همزاد) شما باور دارد. دو باور داراي‌ محتويات‌ متفاوتي‌ هستند. آنچه‌ كه‌ شما به‌ آن‌ باور داريد، همان‌ چيزي‌ نيست‌ كه‌ جفت‌ شما باور دارد، ولي‌ رها كردن‌ مطلب‌ در اينجا رضايت‌بخش‌ نيست. به‌نظر مي‌آيد كه‌ امر مهمي‌ به‌ لحاظ‌ روانشناختي‌ فراموش‌ شده‌ است، و آن‌ اين‌كه‌ شما و جفتتان‌ در اعتقاد به‌ اين‌ باور شريك‌ هستيد. بنابه‌ فرض، محتواي‌ بسته، اين‌ امر مشترك‌ بين‌ شما و همزادتان‌ را به‌ چنگ‌ آورده‌ است.

نخست‌ اين‌كه، به‌نظر مي‌رسد ما ارتكاز قوي‌اي‌ بر اين‌ امر داشته‌ باشيم‌ كه‌ شما و جفتتان‌ در مقام‌ اعتقاد به‌ باورهايي‌ درباره‌ آب‌ و ماب، وضعيت‌ امور يكساني‌ را به‌ طور مرتب‌ به‌ صورت‌ مفهومي‌ مي‌دهيد. هنگامي‌كه‌ شما فكر مي‌كنيد آب‌ آتش‌ را خاموش‌ مي‌كند، اشيأ به‌گونه‌اي‌ به‌ نظر شما مي‌رسند كه‌ بايد به‌ همان‌ گونه‌ به‌ نظر جفت‌ شما برسند هنگامي‌كه‌ او فكر مي‌كند ماب‌ (twater) آتش‌ را خاموش‌ مي‌كند.

از يك‌ چشم‌انداز روانشناختي‌ دروني، به‌نظر مي‌آيد انديشه‌ شما و انديشه‌ او داراي‌ مدلول‌ يكساني‌ هستند. در مقام‌ انديشيدن‌ به‌ آب، شما چه‌ بسا تصور جوهري‌ شفاف، سيال، داراي‌ مزه‌اي‌ خاص‌ و مانند آن‌ را داشته‌ باشيد كه‌ همان‌ امور را جفت‌ شما در مقام‌ انديشيدن‌ به‌ ماب‌ داشته‌ باشد. يا مورد قورباغه‌ را در نظر بگيريد. آيا قابل‌ قبول‌ نيست‌ كه‌ فرض‌ كنيم‌ قورباغة‌ زمين‌ مشابه‌ كه‌ مگسي‌ را مي‌يابد و قورباغة‌ زمين‌ مشابه‌ كه‌ شمي‌اي‌ را مي‌يابد، در حالت‌ ادراكي‌ حسي‌ يكساني‌ قرار دارند؛ حالتي‌ كه‌ محتوايش‌ عبارت‌ است‌ از نقطه‌ سياهي‌ كه‌ در مقابل‌ ميدان‌ ديد پرواز مي‌كند؟

شهود قو‌ي‌اي‌ ما را به‌ سوي‌ اين‌ ديدگاه‌ سوق‌ مي‌دهد كه‌ امر مهمي‌ وجود دارد كه‌ بين‌ حيات‌ روانشناختي‌ شما و جفتتان‌ و بين‌ حالت‌ ادراكي‌ قوباغه‌ زميني‌ و قورباغة‌ متعلق‌ به‌ زمين‌ مشابه‌ مشترك‌ است‌ و به‌ طور معقولي‌ مي‌تواند «محتوا» ناميده‌ شود.

دوم‌ اين‌كه، رفتارهاي‌ خودتان‌ و جفتتان‌ را در نظر بگيريد. آنها وجوه‌ مشترك‌ زيادي‌ را نشان‌ مي‌دهند. هنگامي‌كه‌ شما تختتان‌ را در ميان‌ شعله‌هاي‌ آتش‌ مي‌بينيد بر آن‌ آب‌ مي‌ريزيد و هنگامي‌كه‌ جفت‌ شما تختش‌ را در آتش‌ مي‌بيند بر آن‌ ماب‌ مي‌ريزد.

اگر شما زمين‌ مشابه‌ را مي‌ديديد و در آنجا تختي‌ را غرق‌ در آتش‌ مي‌ديديد، شما هم‌ بر آن‌ ماب‌ مي‌ريختيد (و بالعكس‌ اگر جفت‌ شما زمين‌ را مي‌ديد). رفتار شما در مورد آب، با رفتار او در مورد ماب‌ يكسان‌ است. علاوه‌ بر اين، رفتار شما يكسان‌ باقي‌ خواهد ماند، اگر ماب‌ در هر جايي‌ جانشين‌ آب‌ شود. و رفتار او نيز يكسان‌ باقي‌ خواهد ماند اگر آب‌ جانشين‌ ماب‌ شود.

اغلب‌ چنين‌ به‌ نظر مي‌رسد كه‌ گويي‌ تفاوت‌ بين‌ آب‌ و ماب‌ به‌ لحاظ‌ روانشناختي‌ براي‌ تبيين‌ يا تعليل‌ رفتار بي‌ربط‌ است، يعني‌ تفاوت‌ بين‌ فكر آب‌ و فكر ماب‌ در زمينه‌ تبيين‌ يا تعليل‌ روانشناختي‌ بي‌فايده‌ مي‌نمايد. به‌نظر مي‌رسد آنچه‌ كه‌ براي‌ تبيين‌ روانشناختي‌ مهم‌ است، چيزي‌ است‌ كه‌ شما و جفتتان‌ در آن‌ شريك‌ هستيد، يعني‌ افكار با محتواي‌ بسته‌ (محدود). از اينرو اين‌ سؤ‌ال‌ مطرح‌ مي‌شود كه‌ آيا نظرية‌ روانشناختي، نيازي‌ به‌ محتواي‌ باز دارد؟ آيا اين‌ نظريه‌ با محتواي‌ محدود به‌ تنهايي‌ مي‌تواند فراهم‌ آيد (با فرض‌ وجود چنين‌ چيزي)؟ ما مثالهايي‌ از باورها را ديده‌ايم‌ كه‌ به‌ طور قابل‌ قبولي‌ مبتني‌ بر وجود هيچ‌ چيزي‌ بيرون‌ از فاعل‌شناساييِ‌ معتقد به‌ آنها نيستند؛ مانند باور شما به‌ اين‌كه‌ وجود داريد، در درد و رنج‌ هستيد، اسبهاي‌ تك‌ شاخ‌ وجود ندارند و مانند آنها.

گرچه‌ ما اين‌ سؤ‌ال‌ را كه‌ «آيا استدلال‌ آرتريتس‌ در مورد آنها بكار مي‌رود يا نه» بي‌ پاسخ‌ رها كرديم، ولي‌ آنها حداقل‌ نسبت‌ به‌ فاعل‌ شناسايي، «دروني» يا «ذاتي» هستند. به‌ اين‌ معنا كه‌ براي‌ پديد آمدن‌ اين‌ باورها نياز به‌ چيزي‌ بيرون‌ از فاعل‌ شناسايي‌ وجود ندارد. به‌ نظر مي‌آيد هيچ‌ دليلي‌ وجود ندارد تا گمان‌ كنيم‌ پيدايش‌ اين‌ باورها به‌ طور منطقي‌ مستلزم‌ وجود امري‌ بيرون‌ از شخص‌ باورمند باشد و از اينرو، اين‌ باورها تنها مبتني‌ بر عوامل‌ دروني‌ باورمند هستند.

به‌هرحال‌ نگاهي‌ دقيق‌ به‌ اين‌ وضعيت، آشكار مي‌كند كه‌ برخي‌ از اين‌ باورها فقط‌ بر احوال‌ دروني‌ باورمند مبتني‌ نيستند. زيرا ما مجبوريم‌ درگير بودن‌ فاعل‌ شناسايي‌ در باور را ملاحظه‌ كنيم. باور ماري‌ به‌ اين‌كه‌ او درد دارد را در نظر بگيريد. محتواي‌ اين‌ باور اين‌ است‌ كه‌ او درد دارد. اين‌ وضعيت‌ خاصي‌ است‌ كه‌ بوسيله‌ اين‌ باور نشان‌ داده‌ مي‌شود و اين‌ باور فقط‌ در صورتي‌ صادق‌ است‌ كه‌ آن‌ وضعيت‌ خاصِ‌ امور در واقع‌ محقق‌ شود؛ يعني‌ فقط‌ در صورتي‌ كه‌ ماري‌ درد داشته‌ باشد.

حال، جفت‌ ماري‌ را در زمين‌ مشابه‌ در همان‌ حالت‌ فيزيكي‌ - دروني‌اي‌ كه‌ ماري‌ به‌ هنگام‌ داشتن‌ اين‌ باور قرار دارد، تصور كنيد. اگر مقارنت‌ دگرگونيهاي‌ نفس‌ و بدن‌ بدانگونه‌ باشد كه‌ معمولاً‌ تصور مي‌شود، به‌نظر مي‌رسد جفت‌ ماري‌ نيز اين‌ باور را خواهد داشت‌ كه‌ او درد دارد. به‌هر حال‌ باور او داراي‌ اين‌ محتوا است‌ كه‌ او درد دارد نه‌ اين‌كه‌ ماري‌ درد دارد. اين‌ باور صادق‌ است‌ اگر و فقط‌ اگر جفت‌ ماري‌ درد داشته‌ باشد. اين‌ بدين‌ معناست‌ كه‌ محتواي‌ اين‌ باور كه‌ كسي‌ درد دارد، در جايي‌كه‌ محتوا به‌ عنوان‌ شرايط‌ صدق‌ دانسته‌ شود، تابع‌ حالت‌ فيزيكي‌ دروني‌ شخص‌ باورمند نيست. (به‌ طور همزمان‌ با آن‌ دگرگون‌ نمي‌شود). بنابراين‌ دو تصور ذيل‌ كه‌ به‌ طور عادي‌ در مركز مفهوم‌ «محتواي‌ بسته» قرار داده‌ مي‌شوند، نمي‌توانند با هم‌ صادق‌ باشند:

1 - محتواي‌ بسته‌ نسبت‌ به‌ باورمند، دروني‌ و ذاتي‌ است‌ و متضمن‌ چيزي‌ بيرون‌ از حالت‌ فعلي‌ او نيست.

2 - محتواي‌ بسته، تابع‌ احوال‌ فيزيكي‌ دروني‌ شخص‌ باورمند است. (مقارنت‌ زماني‌ با آن‌ دارد).

باور ماري‌ به‌ اينكه‌ او درد دارد و ديگر باورهايي‌ كه‌ محتوايشان‌ مستلزم‌ ارجاع‌ به‌ فاعل‌ شناسايي‌ است‌ (مثلاً‌ باور او به‌ اين‌كه‌ وجود دارد، او از خواهرش‌ بلندتر است)، تصور (1) را تأمين‌ مي‌كنند، ولي‌ تصور (2) را نه.

باورهايي‌ كه‌ محتوايشان‌ متضمن‌ حكايت‌ از اشيأ خاص‌ است، مانند باور ماري‌ به‌ اين‌كه‌ كلينتون‌ چپ‌ دست‌ است‌ نيز ويژگي‌ (2) را تأمين‌ نمي‌كنند (مصداق‌ تصور 2 قرار نمي‌گيرند)، ولي‌ اگر شما جفت‌ ماري‌ را در همان‌ حالت‌ عصبي‌ قرار دهيد، او باور نخواهد داشت‌ كه‌ كلينتون‌ چپ‌ دست‌ است، بلكه‌ باور خواهد داشت‌ كه‌ جفت‌ كلينتون‌ (همتاي‌ او در زمين‌ مشابه) چپ‌ دست‌ است.

كسي‌ ممكن‌ است‌ گمان‌ كند اين‌ نشان‌ نمي‌دهد كه‌ اين‌ باورها مقارن‌ (تابع) احوال‌ فيزيكي‌ دروني‌ باورمند نيستند، بلكه‌ در عوض‌ نشان‌ مي‌دهد كه‌ ما بايد در معناي‌ «همان‌ باور» كه‌ در اينجا بكار رفته‌ است، تجديدنظر كنيم، يعني‌ در معيارهاي‌ تعين‌ (تفرد) باور تجديدنظر نمائيم.

در بحث‌ ما تا بدينجا باورهاي‌ شخصي‌ (علائم‌ مشخصه‌ باور) فقط‌ در صورتي‌ «همان‌ باور» (همان‌ سنخ‌ باور) به‌حساب‌ مي‌آيند كه‌ داراي‌ همان‌ محتوا يعني‌ داراي‌ همان‌ شرايط‌ صدق‌ باشند. همانگونه‌ كه‌ ديديم‌ باور ماري‌ به‌ اين‌كه‌ درد دارد و باور جفت‌ او به‌ اين‌كه‌ درد دارد، محتواي‌ يكساني‌ ندارند و از اينرو بايد به‌ عنوان‌ امور مرتبط‌ با انواع‌ مختلف‌ باور به‌شمار آيند. اين‌ همان‌ علت‌ عجز و ناتواني‌ نظريه‌ مقارنت‌ (تابعيت) از توجيه‌ اين‌ باورها است.

به‌هرحال‌ معناي‌ طبيعي‌ و آشكاري‌ وجود دارد كه‌ بر طبق‌ آن، ماري‌ و جفتش‌ داراي‌ «باور يكسان‌ - حتي‌ باورهاي‌ با محتواي‌ يكسان» هستند. اگر هر يك‌ از آنها باور داشته‌ باشد كه‌ درد دارد، همين‌ امر نيز در مورد باور ماري‌ به‌ اينكه‌ كلينتون‌ چپ‌ دست‌ است‌ و باور جفت‌ ماري‌ به‌ اينكه‌ جفت‌ كلينتون‌ چپ‌ دست‌ است، صادق‌ مي‌باشد.

به‌هرحال‌ براي‌ رسيدن‌ به‌ اين‌ معنا از «محتوا» يا يكساني‌ باور تلاش‌ بيشتري‌ بايد انجام‌ داد. و اين‌ بخشي‌ از پروژه‌ تبيين‌ معناي‌ محتواي‌ بسته‌ است.

اين‌ مسئله‌ به‌ طور گسترده‌اي‌ مورد قبول‌ واقع‌ شده‌ است‌ كه‌ اكثر توصيف‌ باورهاي‌ روزمره‌ ما و توصيفات‌ ديگر احوال‌ التفاتي، متضمن‌ محتواي‌ باز هستند. برخي‌ معتقدند كه‌ نه‌ تنها همه‌ محتويات‌ باورها باز هستند، بلكه‌ بسياري‌ از تصورات‌ ما از محتواي‌ بسته‌ بي‌معنايند.

نكته‌اي‌ كه‌ غالباً‌ برعليه‌ محتواي‌ بسته‌ مطرح‌ مي‌شود، بيانناپذيري‌ ادعايي‌ آن‌ است. ما چگونه‌ به‌ محتواي‌ مشترك‌ بين‌ باور جونز به‌ اين‌كه‌ آب‌ مرطوب‌ است‌ و باور جفتش‌ به‌ اين‌كه‌ ماب‌ مرطوب‌ است، دست‌ پيدا مي‌كنيم؟ اگر چيز مشتركي‌ (در بين) وجود دارد، چرا اين‌ امر مشترك، نوعي‌ از «محتوا» باشد؟

يكي‌ از راههايي‌ كه‌ طرفداران‌ محتواي‌ بسته‌ سعي‌ كرده‌اند براي‌ پرداختن‌ به‌ چنين‌ پرسشهايي‌ در پيش‌ گيرند، اين‌ است‌ كه‌ محتواي‌ بسته‌ را به‌ عنوان‌ يك‌ معناي‌ فني‌ انتزاعي‌ بطور تقريبي‌ به‌ معناي‌ ذيل، به‌حساب‌ آورند. آن‌ چيزي‌ كه‌ ماري‌ و جفتش‌ در آن‌ شريكند، داراي‌ اين‌ نقش‌ است: كه‌ اگر كسي‌ داراي‌ آن‌ باشد و زبانش‌ را در زمين‌ (در محيطي‌ آكنده‌ از آب) آموخته‌ باشد، آنگاه‌ كلمه‌ «twater» او بر آب‌ دلالت‌ مي‌كند و او داراي‌ افكار ناظر به‌ آب‌ است‌ و اگر كسي‌ داراي‌ آن‌ باشد و زبانش‌ را در زمين‌ مشابه‌ (در محيطي‌ آكنده‌ از ماب) آموخته‌ باشد، آنگاه‌ كلمه‌ «twater» او بر ماب‌ دلالت‌ مي‌كند و او داراي‌ افكار ناظر به‌ ماب‌ است. همين‌ نظريه‌ در مورد مثال‌ قورباغه‌ نيز بكار مي‌رود. آنچه‌ كه‌ دو قورباغه، يكي‌ در اين‌ زمين‌ و ديگري‌ در سياره‌اي‌ ديگر كه‌ بجاي‌ مگس، شمي‌ دارد، در آن‌ مشتركند اين‌ است‌ كه‌ اگر قورباغه‌اي‌ اين‌ را داشته‌ باشد و در محيطي‌ داراي‌ مگس‌ سكني‌ گزيند، او دارايِ‌ قابليتِ‌ داشتن‌ مگس‌ها به‌ عنوان‌ بخشي‌ از محتواي‌ ادراكيش‌ است‌ و به‌ طور مشابهي‌ قورباغه‌هاي‌ موجود در محيطي‌ مشتمل‌ بر شمي‌ نيز از اين‌ قرارند. به‌ لحاظ‌ فني‌ محتواي‌ بسته‌ به‌ عنوان‌ «كاركردي» از زمينه‌هاي‌ محيطي‌ (از جمله‌ زمينه‌هاي‌ يادگيري‌ زبان) نسبت‌ به‌ محتواي‌ باز (يا شرايط‌ صدق) در نظر گرفته‌ مي‌شود. اين‌كه‌ آيا چنين‌ رهيافتي‌ سودمند است‌ يا نه، سؤ‌ال‌ پيچيده‌اي‌ است‌ كه‌ ما بايد آن‌ را كنار بگذاريم.

‌ ‌«مسائل‌ مربوط‌ به‌ محتواي‌ باز»

ما در اينجا دو مبحث‌ برجسته‌ را كه‌ با نظرية‌ «همه‌ يا حداكثر احوال‌ روانشناختي‌ ما محتواي‌ باز (گسترده) دارند» مواجهند مرور خواهيم‌ كرد.

‌ ‌«ربط‌ علي‌ محتواي‌ باز»

حتي‌ اگر قبول‌ كنيم‌ كه‌ روانشناسي‌ عقل‌ عرفي، احوال‌ التفاتي‌ را به‌ طور باز و گسترده‌اي‌ متعين‌ مي‌نمايد و تبيين‌هاي‌ علي‌ رفتار را بر حسب‌ محتواي‌ باز، تنسيق‌ مي‌نمايد، آنگاه‌ ممكن‌ است‌ بپرسيم‌ آيا اين، ويژگي‌ زايل‌ ناشدني‌ چنين‌ تبيين‌هايي‌ است‌ يا نه؟

ملاحظات‌ فراواني‌ براي‌ ايجاد ترديد در تأثير تبيني‌ - علي‌ داراي‌ محتواي‌ باز، مي‌تواند صورت‌ گيرد:

يكي‌ اينكه‌ ما پيشتر مشابهت‌ بين‌ رفتارهاي‌ زمينيان‌ و رفتارهاي‌ ساكنان‌ زمين‌ مشابه‌ را در خصوص‌ آب‌ و ماب‌ (شبه‌ آب) به‌ ترتيب‌ خاطر نشان‌ كرديم‌ و ديديم‌ كه‌ در تنسيق‌ تبيين‌هاي‌ علي‌ اين‌ رفتارها، تفاوت‌ بين‌ افكار ناظر به‌ آب‌ و افكار ناظر به‌ ماب‌ به‌ نحوي‌ كنار گذاشته‌ مي‌شود.

دوم‌ اينكه‌ اگر بخواهيم‌ اين‌ نكته‌ را به‌ طريق‌ ديگري‌ بيان‌ كنيم‌ بايد بگوئيم‌ اگر روانشناسي‌ هستيد كه‌ از پيش، نظريه‌ روانشناختي‌ كارآمدي‌ درباره‌ زمينيان‌ داريد و اين‌ نظريه‌ برحسب‌ احوال‌ التفاتي‌ حامل‌ محتوا تنظيم‌ شده‌ است؛ در اين‌ صورت‌ هنگامي‌ كه‌ شما مي‌خواهيد اين‌ نظريه‌ روانشناختي‌ را در مورد ساكنان‌ زمين‌ مشابه‌ پيشنهاد كنيد، به‌ طور آشكاري‌ دوباره‌ از صفر شروع‌ نخواهيد كرد. در واقع‌ شما احتمالاً‌ مي‌گوئيد كه‌ زمينيان‌ و ساكنان‌ زمين‌ مشابه‌ داراي‌ «روانشناسي‌ يكساني» هستند؛ يعني‌ نظريه‌ روانشناختي‌ يكساني‌ براي‌ هر دو معتبر است. باتوجه‌ به‌ اين، آيا مناسب‌تر نيست‌ كه‌ تفاوت‌ بين‌ افكار ناظر به‌ آب‌ و افكار ناظر به‌ ماب‌ را صرفاً‌ به‌ عنوان‌ تفاوتي‌ در ارزيابي‌ عوامل‌ زمينه‌اي‌ در نظر بگيريم؟ اگر اين‌ مطلب‌ صحيح‌ باشد، آيا محتواي‌ باز به‌ عنوان‌ پاره‌اي‌ از دستگاه‌ نظري‌ نظريه‌ روانشناختي‌ كنار گذاشته‌ نمي‌شود؟

علاوه‌ بر اين، يك‌ نكته‌ مابعدالطبيعي‌ براي‌ بررسي‌ وجود دارد و آن‌ اينكه‌ علت‌ قريب‌ (بي‌واسطه) رفتار فيزيكي‌ من‌ (مثلاً‌ حركات‌ بدني‌ من) بايد موضعي‌ باشد. اين‌ بايد مجموعة‌ خاصي‌ از حوادث‌ عصبي‌اي‌ باشد كه‌ در سيستم‌ عصبي‌ مركزي‌ من‌ ايجاد مي‌شوند و سبب‌ انقباض‌ ماهيچة‌ مربوطه‌ مي‌گردند. اين‌ بدين‌ معناست‌ كه‌ آنچه‌ اين‌ حوادث‌ عصبي‌ از جهان‌ خارج‌ نشان‌ مي‌دهند، با عليت‌ رفتاري‌ (اين‌ حوادث) بي‌ارتباط‌ است. اگر همان‌ حوادث‌ عصبي‌ در يك‌ محيط‌ متفاوت‌ محقق‌ شوند به‌ طوري‌ كه‌ آنها داراي‌ محتواي‌ (باز) حكايتگرانة‌ متفاوتي‌ باشند، هنوز هم‌ علت‌ همان‌ رفتار فيزيكي‌ خواهند بود. يعني‌ ما بر اين‌ انديشه‌ دليل‌ داريم‌ كه‌ علل‌ قريب‌ رفتار، به‌ لحاظ‌ محل، تابع‌ احوال‌ فيزيكي‌ دروني‌ يك‌ ارگانيسم‌ هستند، ولي‌ احوال‌ داراي‌ محتواي‌ باز چنين‌ نيستند. بنابراين‌ باز بودن‌ (گستردگي) احوال‌ داراي‌ محتواي‌ باز، به‌ تبيين‌هاي‌ علي‌ رفتار فيزيكي‌ مربوط‌ نيست.

يكي‌ از شيوه‌هايي‌ كه‌ برحسب‌ آن‌ طرفداران‌ محتواي‌ باز تلاش‌ نموده‌اند تا به‌ اين‌ ملاحظات‌ پاسخ‌ دهند، به‌گونة‌ ذيل‌ است. آنچه‌ كه‌ به‌ طور نوعي‌ سعي‌ مي‌كنيم‌ تا در روان‌شناسي‌ عقل‌ عرفي‌ تبيين‌ كنيم، رفتار فيزيكي‌ نيست، بلكه‌ فعل‌ است. اين‌ نيست‌ كه‌ چرا دست‌ راست‌ شما چنين‌ و چنان‌ حركت‌ كرد، بلكه‌ اين‌ است‌ كه‌ چرا بخاري‌ را زياد كرديد يا چرا آب‌ را جوشانديد؟ چرا چاي‌ درست‌ كرديد؟ براي‌ تبيين‌ اين‌كه‌ چرا دست‌ شما در مسير خاصي‌ حركت‌ كرد، ممكن‌ است‌ به‌ علل‌ موجود در سر تمسك‌ جوئيد، ولي‌ براي‌ تبيين‌ اين‌كه‌ چرا شما بخاري‌ را زياد كرديد يا چرا آب‌ را جوشانديد، ما بايد احوال‌ داراي‌ محتواي‌ وسيع‌ را بكار بگيريم: چون‌ شما مي‌خواستيد كتري‌ آب‌ را داغ‌ كنيد و يا چون‌ شما مي‌خواستيد يك‌ فنجان‌ چاي‌ براي‌ دوستتان‌ درست‌ كنيد و مانند آن. رفتارهاي‌ تبيين‌ شده‌ در تبيين‌ عقل‌ عرفي‌ نوعي، در ذيل‌ عنوان‌ «توصيفات‌ باز» قرار داده‌ مي‌شوند و ما براي‌ تبيين‌ آنها به‌ احوال‌ داراي‌ محتواي‌ باز نيازمنديم. پس‌ نكته‌ مهم‌ در اين‌ پاسخ‌ آن‌ است‌ كه‌ ما براي‌ تبيين‌ «رفتار باز»، به‌ محتواي‌ باز نيازمنديم. اين‌كه‌ آيا اين‌ پاسخ‌ كافي‌ است‌ يا نه، مسئلة‌ ديگري‌ است. بخصوص، كسي‌ ممكن‌ است‌ بپرسد كه‌ آيا گستردگي‌ افكار و گستردگي‌ رفتار هيچ‌ نقش‌ واقعي‌اي‌ در خصوص‌ تبيين‌ علي‌ مورد بحث‌ ايفا مي‌نمايند؟ يا اين‌كه‌ صرفاً‌ يك‌ رابطه‌ تبييني‌ - علي‌ نهفته‌ بين‌ احوال‌ عصبي‌ يا احوال‌ داراي‌ محتواي‌ بسته‌ و رفتار فيزيكي‌ هستند.

اكنون‌ به‌ ماري‌ و معرفت‌ او نسبت‌ به‌ محتواي‌ باورش‌ برگرديم. به‌نظر مي‌آيد براي‌ نيل‌ به‌ اين‌ مقصود كه‌ او بداند انديشه‌اش‌ درباره‌ آب‌ است‌ نه‌ درباره‌ ماب‌ (شبه‌ آب)، او در همان‌ موقعيت‌ معرفتي‌اي‌ قراردارد كه‌ ما با توجه‌ به‌ محتواي‌ افكارش‌ در آن‌ هستيم. نسبت‌ به‌ ماري‌ براي‌ دانستن‌ اين‌كه‌ او باور دارد كه‌ آب‌ مرطوب‌ است، نه‌ ماب، به‌نظر مي‌آيد كه‌ او بايد بداند در يك‌ محيط‌ مشتمل‌ بر آب‌ است‌ نه‌ محيطي‌ مشتمل‌ بر ماب. براي‌ روشنتر نمودن‌ اين‌ مطلب، فرض‌ كنيد كه‌ زمين‌ مشابه‌ در يك‌ نظام‌ سياره‌اي‌ نزديكي‌ قرار دارد و ما مي‌توانيم‌ براحتي‌ ميان‌ زمين‌ و زمين‌ مشابه‌ سفر كنيم. اين‌ به‌نظر موجه‌ مي‌رسد كه‌ فرض‌ كنيم‌ اگر كسي‌ مقدار كافي‌ از زمان‌ را در زمين‌ (زمين‌ مشابه) بگذراند، كلمه‌ «آب» براي‌ آن‌ شخص‌ به‌ لحاظ‌ محلي‌ عادي‌ شده‌ و براي‌ اشاره‌ به‌ مايع‌ آن‌ محل، آب‌ يا ماب، بكار مي‌رود. حال‌ ماري، مسافر فضايي‌ قديمي، سياره‌اي‌ را كه‌ قبلاً‌ سالهاي‌ متمادي‌ در آن‌ زندگي‌ كرده‌ فراموش‌ كرده‌ است‌ - خواه‌ اين‌ سياره‌ زمين‌ باشد يا مشابه‌ زمين. آيا او به‌ طور مستقيم‌ و بدون‌ تحقيق‌ بيشتر مي‌تواند بداند كه‌ باورش‌ درباره‌ آب‌ است‌ يا ماب؟ به‌نظر مي‌آيد همانگونه‌ كه‌ او بدون‌ شاهد بيروني‌ نمي‌تواند بداند آيا كاربرد كنوني‌ او از كلمة‌ (water) به‌ آب‌ اشاره‌ مي‌كند يا به‌ ماب، بدون‌ بررسي‌ محيط‌ خود نيز نمي‌تواند بداند كه‌ آيا انديشه‌ او درباره‌ مايع‌ تبخير شونده‌ در كتريش، داراي‌ اين‌ محتوا است‌ كه‌ اين‌ آب‌ جوشنده‌ است‌ يا اينكه‌ داراي‌ اين‌ محتوي‌ است‌ كه‌ اين‌ ماب‌ جوشنده‌ است.

اگر سخني‌ شبيه‌ به‌ اين‌ درست‌ باشد، در اين‌صورت‌ برونگرايي‌ محتوايي‌ (اين‌ نظريه‌ كه‌ تقريباً‌ همه‌ احوال‌ التفاتي‌ روزمرة‌ ما متضمن‌ محتواي‌ باز هستند) اين‌ نتيجه‌ را خواهد داشت‌ كه‌ اكثر معرفت‌هاي‌ ما نسبت‌ به‌ احوال‌ التفاتي‌مان‌ غيرمستقيم‌ بوده‌ و بايد مبتني‌ بر شاهد بيروني‌ باشند. يعني‌ اين‌كه‌ بگوئيم: به‌نظر مي‌آيد كه‌ برونگرايي‌ محتوايي‌ در بدو امر با دسترسي‌ معرفتي‌ اول‌ شخص‌ (متكلم) به‌ ذهن‌ خودش‌ غير قابل‌ جمع‌ است. اين‌ مباحث‌ درباره‌ محتواي‌ باز و بسته‌ احتمالاً‌ براي‌ مدتي‌ مديد همراه‌ با ما خواهند بود. احوال‌ حامل‌ محتوا يعني‌ رهيافت‌هاي‌ گزاره‌اي‌ از قبيل‌ باور، ميل‌ و بقيه‌ اين‌ احوال‌ كه‌ هسته‌ مركزي‌ اعمال‌ روانشناختي‌ عرف‌ عام‌ ما را تشكيل‌ مي‌دهند، براي‌ ما چارچوبي‌ جهت‌ تنظيم‌ تبيين‌ها و پيش‌بيني‌ها نسبت‌ به‌ آنچه‌ كه‌ ما و همنوعانمان‌ انجام‌ مي‌دهيم، فراهم‌ مي‌نمايند.

بدون‌ اين‌ ابزار ضروري‌ براي‌ فهم‌ و پيش‌بيني‌ فعل‌ و رفتار انسان، حيات‌ جمعي‌ غيرقابل‌ تصور خواهد بود. به‌هرحال، مباحث‌ (اين‌ باب) از روانشناسي‌ عقل‌ عرفي‌ فراتر مي‌روند. بطور مثال‌ اين‌ سؤ‌ال‌ مهم‌ درباره‌ روانشناسي‌ علمي‌ وجود دارد كه: آيا روانشناسي‌ سامانمند از اين‌ احوال‌ التفاتي‌ حامل‌ محتوا در تنظيم‌ قوانين‌ و تبيين‌هاي‌ خود استفاده‌ مي‌كند يا اين‌كه‌ آيا اين‌ روانشناسي‌ با تنظيم‌ تئوريها و تبيين‌هايش‌ در قالب‌ اصطلاحات‌ كاملاً‌ غيرالتفاتي‌ (شايد در نهايت‌ در قالب‌ اصطلاحات‌ عصبي‌ زيست‌ شناختي) از اين‌ احوال‌ التفاتي‌ فراتر مي‌رود (يا مي‌تواند برود)؟

اين‌ سؤ‌الات‌ درباره‌ محوريت‌ احوال‌ التفاتي‌ داراي‌ محتوا نسبت‌ به‌ تبيين‌ فعل‌ و رفتار انسان‌ - هم‌ در اعمال‌ روانشناختي‌ روزمره‌ و هم‌ در نظريه‌پردازي‌ در روانشناسي‌ علمي‌ - مطرحند. بسياري‌ از اين‌ مباحث‌ همچنان‌ مفتوح‌ باقي‌ مانده‌ و به‌ طور حاد‌ي‌ در اين‌ قلمرو مورد بحث‌ قرار مي‌گيرند.


. مكتوب‌ حاضر، ترجمة‌ بخش‌ هشتم‌ از كتاب‌ زير است:

.899184207 -, Oxford, Westview Press, pp 1Philosophy of Mind. Kim, Jaegwon,

/ 1