مبناگرایی معتدل نسخه متنی

اینجــــا یک کتابخانه دیجیتالی است

با بیش از 100000 منبع الکترونیکی رایگان به زبان فارسی ، عربی و انگلیسی

مبناگرایی معتدل - نسخه متنی

رحمت الله رضایی

| نمايش فراداده ، افزودن یک نقد و بررسی
افزودن به کتابخانه شخصی
ارسال به دوستان
جستجو در متن کتاب
بیشتر
تنظیمات قلم

فونت

اندازه قلم

+ - پیش فرض

حالت نمایش

روز نیمروز شب
جستجو در لغت نامه
بیشتر
توضیحات
افزودن یادداشت جدید

مبناگرايي معتدل

رحمت الله رضايي

اشاره

يکي از ديدگاه‌هاي رايج درباب توجيه، مبناگرايي است. از مبناگرايي، تقرير‌هاي گوناگوني ارائه شده است. يک قرائت، تفسير اعتدالي است که پال موزر، يکي از معرفت شناسان معاصر، آن را مطرح کرده است. اين نظريه که از جهاتي شباهت با نظريه فيلسوفان مسلمان دارد، سطوح مختلف مبنا را مطرح مي‌سازد. بر طبق آ‌ن، آنچه مي‌تواند مبنا به نحو مطلق و قطعي قلمداد شود، همان تجارب و دريافت‌هاي حضوري انسان است اما به کمک تبيين. به دنبال آن، گزاره‌هايي مي‌توانند مبنا قرار گيرند که از چنين تجاربي به نحو غيراستنتاجي به دست آمده باشند که وي آنها را مبناي مشروط مي‌نامد. ساير گزاره‌ها، گزاره‌هاي استنتاج شده از گزاره‌هاي قسم قبلي هستند. از مهم‌ترين ويژگي اين ديدگاه، دروني‌گرايي معتدل است. اهميتي که وي براي تبيين و کل‌نگري معرفت قايل است، موجب مي‌شود تا قيد چهارمي بر قيود سه‌گانه معرفت بيافزايد.

کليدواژ ه ها :

توجيه، مبناگرايي معتدل، مباني منج َّ ز، مباني معلق، بيروني‌گرايي ، دروني‌گرايي ، ثابت الصدق.

مقدمه

پال کي. موزر (Paul K. Moser) (متولد 1957) از معرفت شناسان معاصر و فيلسوفان دين است که در هردو عرصه از وي آثار متعدد و حدود يک صد مقاله به چاپ رسيده است. معروف‌ترين آثار وي عبارت اند از معرفت و قراين (1989-Knowledge and Evidence)، معرفت شناسي معاصر (1998- The Theory of Knwledge) و فلسفه پس از عينيت (1993-Philosophy after bjectivity).

موزر، همانند عموم معرفت شناسان، توجيه را عموماً به مستدل بودن توصيف مي‌کند. بنابراين، باور موجه، باوري است که مستدل باشد. اگر باوري مستدل بود، موجه است و در غير آن صورت، فاقد يکي از شرايط لازم خواهد بود و امروزه هم منظور از توجيه آن است که شخص دليل مناسب بر باور مورد نظر داشته باشد. (Hillary Kornblith 2001: 2)

حال پرسش مهمي که مطرح مي‌شود اين است كه آيا سير استدلال‌ها و توجيهات به جايي منتهي مي‌شود يا نه؟ اين مسئله که به مسئله تسلسل (regress problem) معروف است، درپي آن است که معرفت شناس را وادار نمايد تا نشان دهد که سير توجيه در جايي ختم مي‌‌گردد و اگر وي نتواند پايان توجيه را نشان دهد، بي‌ترديد، سخن شكاكان به كرسي نشسته‌ است كه رسيدن به معرفت غيرممكن است. چون لازمة دستيابي به معرفت، تسلسل است. از آ‌نجا که تسلسل محال است، دست‌يافتن به معرفت نيز ناگزير محال خواهد بود. از همين رو، موزر بر اهميت نقش تسلسل در مسئل? توجيه و لزوم يافتن راهي براي توقف آن تأکيد مي‌ورزد و آن را انگيزه مهم براي معرفت‌شناسان مي‌داند. (Paul Moser 1998: 80)

در جهت حل اين مسئله، ديدگاه‌هايي به وجود آمده‌اند که مهم‌ترين و قديمي‌ترين آنها مبناگرايي (foudationalism) و انسجام‌گرايي (coherentisim) است. طبق ديدگاه مبناگرايانه، رابطة نوع معرفت‌هاي ما رابطة توليدي نبوده بلكه از سنخ ابتنا است. به همين دليل است كه فيلسوفان ساختار معرفت را با استفاده از استعاره، به بنايي تشبيه نموده‌اند كه بر پي‌ساخت‌هايي استوار است. برخي از آنها زيرساخت‌هاي اين بنا را تشكيل مي‌دهند و برخي ديگر، رو ساخت‌هاي آن را. براين اساس است که هندسة معرفت شکل گرفته و قوام مي‌يابد. اين نظريه، که از آن به مبناگرايي ياد مي‌كنند، قرائت‌هاي گوناگوني دارد. يکي از مهم‌ترين آنها، مبناگرايي معتدل در اين باب است که از سوي افرادي چون پال موزر ارائه گرديده است.

از موضوعات اساسي و محوري در معرفت شناسي معاصر، مسئله «دروني‌گرايي» (internalism) و «بيروني‌گرايي» (externalism) است که، خود، قرائت‌هاي گوناگوني دارد. موزر، با استفاده از نظريه‌اي که درباب مبنا اختيار مي‌کند، مي‌کوشد نظريه خود را در اين مسئله که به دروني‌گرايي معتدل معروف نيز فيصله دهد. آنچه در ادامه مي‌آيد، نگاهي است به شرح و بسط همين ديدگاه.

مبناگرايي

همان گونه که يادآور شديم، يکي از ديدگاه‌هاي قديمي در ميان معرفت‌شناسان، مبناگرايي است. اين طيف از معرفت شناسان در پاسخ به ادعاي شکاکان که تسلسل يا دور در توجيه را پيش مي‌کشيدند، از ميان گزينه‌هاي محتمل، توقف تسلسل را اختيار مي‌کنند. به نظر موزر، در پاسخ به استدلال‌هاي شکاکانه، گزينه‌هايي که فراروي معرفت شناس قرار دارند عبارت اند از:

(الف) تبيين كنيم چرا تسلسل بي‌پاياني از باورهاي توجيه كننده مورد نياز، در حقيقت، مشكلي را براي معرفت‌شناس به وجود نمي‌آورد؛

(ب) نحوة متوقف نمودن تسلسل را اثبات كنيم و بدين ترتيب، نحوة پايان يافتن آن را مشخص نموده و نشان دهيم؛

يا اينکه (ج) استنتاج شكاكانه را پذيريم كه توجيه استنتاجي محال است يا لااقل، چنين توجيهي بالفعل در اختيار ما نيست. (Paul Moser 1998: 80)

معرفت شناسان عموماً درصدد برآمده‌اند تا به اين مسئله پاسخ دهند. در مجموع چهار نوع پاسخ به مسئله تسلسل داده شده است. يکي از پاسخ‌هايي که چندان مورد توجه قرار نگرفته است، بي‌کران‌انگاري معرفتي (epistemic infinitism) است. چارلز پِيرس (Charles Pierce) (1914_ 1839) بنيانگذار پراگماتيسم آمريكايي از اين ديدگاه جانب‌داري نموده ‌است. بي‌كران‌انگاري مستلزم آن است كه ما براي داشتن هر نوع باور استنتاجاً موجه مي‌بايست بي‌نهايت باورهاي موجه داشته باشيم. اين نظر تلويحاً بيان مي‌دارد كه تسلسل‌هاي بي‌پايان از باورهاي موجه تأييدكننده نه تنها براي توجيه استنتاجي حقيقي، مشكلي نيست، بلكه در واقع براي چنين معرفتي ضرورت دارد. واکنش دوم، انسجام‌گرايي است که بر ارتباط متقابل و دوسوية باورها و گزاره‌ها تأکيد دارد. ديدگاه سوم در مقابل مشكل تسلسل بافت‌گرايي معرفتي (epistemic contextualism) است. اين ديدگاه را لودويگ ويتگنشتاين (Ludwig Wittgenstein) )1969) مطرح نمود و توسط ديويد انيس (David Annis) (1978) تنسيق و تدوين گرديد. پاسخ چهارم به استدلال مذکور، مبناگرايي است. (Paul Moser 1998: Ch. 5)

اما مي‌توان گفت که از ميان ديدگاه فوق، مهم‌ترين آنها مبناگرايي و انسجام‌‌گرايي است. زيرا دو ديدگاه ديگر به نوعي بازگشت به آنها دارند. سرانجام بي‌کران‌انگاري و انسجام‌‌گرايي در واقع يکي است که پذيرش تسلسل باشد؛ زيرا انسجام‌‌گرايي نوعي از تسلسل است، همان گونه که نتيجه ديدگاه ويتگنشتاين نوعي مبناگرايي است. چون بافت‌گرايي با قبول باورهاي مبنايي، آنها را منحصر در بافت‌هاي پژوهشي هر رشته مي‌داند. يعني هيچ رشته‌اي عاري از پيش‌فرض‌هايي نيست و اين پيش‌فرض‌ها نقش باورهاي مبنايي را دارند که خود بي‌نياز از توجيه بوده و نسبت به بقية باورها توجيه کننده هستند. از اين رو، اين ديدگاه نيز نوعي مبناگرايي است.

بنابراين، مبناگرايان برآن اند تا تسلسل را متوقف سازند، چنانکه انسجام گرايان در حقيقت با تن دادن به نوعي تسلسل، تلاش وافر کرده‌اند تا نشان دهند که اين نوع از تسلسل بي‌اشکال است. اما اگر معرفت‌شناسي به هيچ يک از ديدگاه‌هاي فوق باور نداشته باشد، علي‌القاعده به اين نظريه شکاکانه تن خواهد داد که چون توجيه (که رکن مهم معرفت است) ممکن نيست، ادعاي معرفت نيز دور از واقع خواهد بود.

مبناگرايان براي اثبات مدعاي خود، يعني توقف تسلسل و رابطة يک سوية معرفت‌هاي انسان، معمولاً با پيش فرض‌هايي شروع مي‌کنند و اين پيش‌فرض‌ها عبارت اند از:

1. برخي از گزاره‌ها (يا جملات يا باورها) گزاره‌هايي پايه (basic) هستند.

2. بقية گزاره‌ها گزاره‌هايي غير پايه مي‌باشند. آنها گزارهايي هستند كه نياز به توجيه و استنتاج دارند و مي‌بايست از گزاره‌هاي قبلي، به نحو قياسي يا استقرايي، استنتاج شوند. در واقع مي‌توان گفت كه اين دو فرض ركن ركين مبناگرايي است. بنابراين، از منظر آنان توجيه، ساختار دو لايه و هويت دوگانه دارد؛ برخي مبنا و غيرمستنتج است و برخي ديگر، مستنتج و روبنا. از اين رو، برخي از معرفت‌ها نيازمند به توجيه (به معناي مصطلح آن) بوده و برخي ديگر، از چنين توجيهي بي‌نياز هستند. نتيجه طبيعي اين ديدگاه آن است که اعتبار معرفت‌هاي استنتاجي ناشي از معرفت‌هاي غيراستنتاجي باشد و اين روند هم روند يکسويه است، نه آن گونه که انسجام‌گرايان مدعي‌اند.

در پاسخ به اين پرسش که مستنتج بودن برخي گزاره‌ها چگونه موجب اعتبار ساير گزاره‌ها مي‌شود، معتقدند اصولي وجود دارند که بيان مي‌دارند:

- برخي گزاره‌ها مستقل از روابط منطقي آنها با ديگر گزاره‌ها موجه‌اند؛

- هرگزاره‌ ديگري که ارتباطي با گزاره‌هاي قبلي داشته باشد، نيز موجه است. (James Van Cleve 1994: 305)

بنابراين، با استفاده از اصول مذکور مي‌توان به دست آورد که باورهاي مستنتج نيز از اعتبار منطقي برخوردار هستند.

اما اين سخن با نقدهايي مواجه شده است که مهم‌ترين آنها عبارت اند از نقدي که سلارز (Sellars) و لرر (Lehrer) متوجه مبناگرايان نموده‌اند. آنان معتقدند که:

1. باورهاي مبنايي، خود، نيز بايد موجه باشند؛

2. راهي براي توجيه آنها وجود ندارد؛

3.مگر انسجام گرايي. (James Van Cleve 1994: 307)

بنابراين، اگر قرار باشد سير توجيه به همان صورتي باشد که مبناگرايان ترسيم مي‌کنند، راهي باقي نمي‌ماند مگر تن دادن به شکاکيت؛ و اگر بخواهيم شکاکيت را مرتفع سازيم بايد به رقيب ديرينه مبناگرايي، يعني انسجام‌گرايي، روي آوريم. همين اشکال موجب شده تا آنان انسجام گرايي را موجه و قابل پذيرش عنوان نمايند. همان گونه که ملاحظه مي‌شود، اين نقد متوجه ادعاي نخست مبناگرايان است مبني بر اينکه برخي از گزاره‌ها از چنان جايگاهي برخوردارند که نه تنها بي‌نياز از توجيه‌ هستند بلکه مي‌تواند ساير گزاره‌ها را نيز توجيه کند. به تعبير ديگر، معترضان به مبناگرايي خواهند پرسيد:

اول . چه چيزي موجب شده است تا آنها گزاره‌هاي پايه محسوب شوند و بقيه را گزاره‌هاي غير پايه؟ دوم . آيا چنين باورهايي وجود دارند؟

مبناگرايان در پاسخ به پرسش‌هاي فوق، ويژگي‌هايي را براي گزاره‌هاي پايه برشمرده‌اند. بنا به گفته آنان، اين ويژگي ها موجب مي‌شوند که گزاره‌هاي پايه بي‌نياز از توجيه شوند. در اين ارتباط نيز اقوالي است كه در ذيل به مهم‌ترين آنها اشاره مي‌شود. اعتقاد به نوع همين ويژگي ها است که نوع مبناگرايي معرفت شناس را مشخص مي‌کند و نحله‌هاي گوناگوني را در بحث مبناگرايي پديد مي‌آ‌ورد.

ويژگي‌هاي باورهاي پايه

1. باورهاي پايه آن باورهايي هستند كه مسؤلانه شكل گرفته باشند و اين ديدگاه مبيِّن نظريه وظيفه شناسانه درباب توجيه است.

2. باورهايي كه براساس فرايند قابل اعتمادي شكل گرفته باشند، باورهاي پايه هستند و اين ديدگاه، همان ديدگاه اعتمادگرايي (reliablism) است که امروزه در قالب معرفت‌شناسي فضيلت‌محور (virtue epistemology) تداوم يافته است.

3. باورهاي پايه آن باورهايي هستند كه براساس ادل? كافي به وجود آمده باشند. اين ديدگاه نظريه‌اي است که موزر به آن باور دارد.

4. باورهاي كه مبتني بر فرايند‌هاي در دسترس و حقيقت ساز باشند، كه نظرية دروني‌گرايان است.

5. تا چه اندازه ما را به اهداف معرفتي مان نزديك نمايند. (William P. Alston 1994: 749)

6. باورهاي پايه باورهايي يقيني و ترديد ناپذير هستند. اين ديدگاه را مي‌توان در ميان فيلسوفان متقدم و مسلمان يافت که عموماً راجع به گزاره‌هاي پيشين و ماتقدم ابراز شده است.

همان گونه که ملاحظه مي‌شود، هر موضعي كه فيلسوف در اينجا اختيار نمايد، جايگاه وي را در ميان مبناگرايان تعيين مي‌كند. به اين معني كه اگر فيلسوفي باورهاي پايه را سخت‌گيرانه انتخاب نمايد، بي‌ترديد موضع وي را به مبناگرايان راديكال نزديك خواهد نمود و اگر آنها را سهل‌گيرانه برگزيند، وي را به سمت اردوگاه مبناگرايان معتدل سوق خواهد داد. از اين رو، مي‌توان اين ديدگاه‌ها را در دو گروه عمده «مبناگرايي معتدل» (modest foundationalism) و «مبناگرايي راديكال» (radical foundationalism) جاي داد.

مبناگرايان راديكال بر اين باورند كه باورهاي پايه، يقيني و خطاناپذير هستند. طبق اين ديدگاه، باورهاي غيرپايه بر باورهايي مبتني خواهند بود كه لزوماً صادق بوده و از يقين منطقي برخوردار هستند و يقين آنها مي‌تواند براساس شيوة استنتاج قياسي به باورهاي غيرپايه تسرّي يافته و صدق آنها را نيز تضمين نمايد. پس براساس اين ديدگاه، اولاً باورهاي پايه، يقيني و خطاناپذير هستند و ثانياً، چنين باورهاي داريم، وآنگهي، آنها مي‌توانند زمينة صدق باورهاي غيرپايه را فراهم ‌كنند و در اين جهت مفيد و كارساز افتند؛ و اين همه به کمک شيوة استنتاجي صورت مي‌گيرد كه مي‌تواند موجب تعميم صدق به باورهاي غيرپايه شوند. طبق اين ديدگاه‌، راهي مطمئن براي بيرون رفت از شکاکيت همين است.

اما بر اين ديدگاه نقدهايي وارد گشته است كه كه اينك به مهم‌ترين آنها مي‌پردازيم.

اشکالات مطرح بر مبناگرايي راديكال

مهم‌ترين نقدهاي وارد شده بر مبناگرايي راديكال عبارت اند از:

1. باورهاي تجربي يقيني، اصلاح ناپذير و ترديد ناپذير وجود ندارند که صلاحيت پايه و مبنا بودن را داشته باشد و ادعاي برخورداري از آنها بي‌اساس است.

2. برفرض اين كه چنين باورهايي داشته باشيم، آنها نمي‌توانند براي ساختن كل معرفت كافي باشند. (محمد لگنهاوزن 1379: 10)

3. چنين باورهاي بسيار اندك و غيرآگاهي بخش هستند. (Paul Moser 1998: 87)

به عقيده نقادان مبناگرايي راديکال، از آنجا كه چنين مباني براي گزاره‌هاي تجربي وجود ندارد يا بر فرض وجود، كارايي ندارند، نمي‌توان بر مبناگرايي راديكال اعتماد نمود و مي‌بايست رويکرد ديگري براي توجيه مبناگرايي اتخاذ کرد كه لازمة آن دست کشيدن از چنان دعاوي باشد. اين رويكرد جديد، مبناگرايي معتدل بود.

مبناگرايان معتدل افرادي هستند كه چنين شرايطي را براي باورهاي پايه لازم و ضروري نمي‌دانند و حتي معتقدند كه باورهاي پايه مي‌توانند نقض پذير (defeaseble) بوده و قابل ابطال باشد. طبق اين ديدگاه، مي‌توان مبناگرايي را پذيرفت بي‌آنكه آن را برباورهاي خطاناپذير ساخته و بناکرده باشيم و چنين باورهاي مبنايي فراوان داريم. اين همان موضعي است كه موزر و نوع فيلسوفان معاصر از آن جانبداري مي‌كند.

مبناگرايي معتدل

بنابراين، مبناگرايان معتدل معمولاً به قيد و قيودي که مبناگرايان راديکال براي باور‌هاي پايه ترسيم نموده بودند باور ندارند. (Paul K. Moser and Arnold Vander Nat 1993: 16) از اين رو، ويژگي‌هاي ديگري براي باورهاي پايه و مبنايي برشمرده‌اند. اما اينکه اين ويژگي‌ها چيستند و چگونه بايد باشند، در ميان آنان نيز مورد وفاق نيست. برخي، همانند چيزُم، به باورهاي مبنايي خود موجه (self - justification) باور دارند (که در پايان به آن اشاره خواهيم کرد)؛ برخي بر مباني غيراعتقادي قابل اعتماد اصرار مي‌ورزند و برخي ديگر به مبناي غير اعتقادي و غيرگزاره‌اي معتقدند و موزر از کساني است که چنين ديدگاهي را پذيرفته است.

براساس ديدگاه‌ چيزُم، آنچه مي‌تواند مبنا قرار گيرد، برخي از گزاره‌ها است و اين گزاره‌ها از اين صلاحيت برخوردارند که مي‌توانند بي‌نياز از توجيه باشند، چنانکه معرفت شناسي اصلاح شده (reformed epistemology) مي‌گويد و امروزه افرادي همچون پلانتينگا از آن در توجيه گزاره‌هاي ديني استفاده بسيار برده‌اند. اما براساس نظريه سوم، آنچه مبنا است، نه گزاره، که نوعي تجربه غيراعتقادي (non- doxastic) برخوردار از تبيين است. در اين ديدگاه، منظور از توجيه نه توجيه قطعي، بلکه توجيه احتمالي است که در آينده بيشتر توضيح داده خواهد شد.

مبناي غيرگزاره‌اي توجيه

موزر ديدگاه‌ غيرگزاره‌اي را به چند ديدگاه فرعي‌تر تقسيم مي‌کند كه به مهم‌ترين اين ديدگاه‌ها اشاره مي‌كنيم.

أ) بيروني‌گرايي راديكال (radical externalism)

اين ديدگاه حقايقي را مبنا مي‌داند كه مستقل از انسان موجود بوده و در حالات روان شناسانه انسان و محتواهاي آنها ظهور نمي‌يابد. (Paul K. Moser and Arnold Vander Nat 1993: 69) اين ديدگاه با نظرية قابليت اعتماد علّي ارتباط نزديك دارد. به حسب اين ديدگاه‌هاي بيروني‌گرايانه، توجيه معرفتي تابعي است از قابل اعتماد بودن فرايندهاي علّي تشكيل دهنده باور. از اين رو، باوري محتمل‌تر است كه توسط چنين فرايندهاي قابل اطميناني به وجود آمده باشد و اين فرايندهاي علّي، عيني (objective)، غيرگزاره‌‌اي و بيروني هستند.

ب) بيروني‌گرايي معتدل (modest externalism)

برحسب اين ديدگاه، مبناي غيرگزاره‌اي يك گزاره‌ در حالات روان شناسانه غيرمبتني بر باور انسان نهفته است اما ضرورت ندارد كه انسان آگاه باشد كه در اين حالات قرار دارد يا محتواهاي آنها را بداند.

ج) دروني‌گرايي راديكال (radical internalism)

اين ديدگاه، مبناي ادله‌اي را يا در حالات روان شناسانه انسان مي‌داند يا در محتواهاي آنها اما معتقد است كه مي‌بايست فاعل شناسا آگاهي داشته باشد كه در چنين حالات روان شناسانه غيرعقيدتي قرار دارد. بنابراين، مبنا همان تجاربي انسان است که به آنها آگاهي دارد و به اين آگاهي خود نيز آگاهي دارد. اين ديدگاهي است که موزر آن را در أثر ديگرش با استفاده از دستاوردهاي علوم تجربي و روا ن شناختي قوياَ مردود مي‌داند. (Paul Moser 1998: Ch. 3)

د) دروني گرايي متعدل (modest internalism)

تفاوت اين ديدگاه با دروني‌گرايي راديكال در آن است كه شناخت ما را نسبت به اين كه در چنين حالاتي قرار داريم، لازم و ضروري نمي‌داند؛ بلكه فقط خواهان آگاهي ما نسبت به محتواهاي اين حالات است.

اما در جهت توضيح ديدگاه‌هاي فوق، از باب «تعرف الاشياء باضدادها»، لازم است نگاهي به ديدگاه‌هاي بيروني‌گرايانه داشته باشيم که در اينجا به عمده‌ترين آنها اشاره مي‌کنيم.

گرايش هاي بيروني‌گرا يانه

1. بيروني‌گرا يان مدعي‌اند که توجيه ارتباطي با دلايل و قرا ي ن ندارد، بلکه تنها به قابليت اعتماد منابع آن وابسته است. اين ديدگاه به اعتمادگرايي معروف است. براساس اين ديدگاه، معرفت عبارت خواهد بود از باور صادقي که از طريق شيوه قابل اعتماد و اتکا به وجود آمده باشد.

2. ديدگاه ديگر، ديدگاه علّي است. براساس اين ديدگاه، باوري تضمين دارد که ارتباط علّي شايسته با علت خود داشته باشد. بنابراين، رابطه‌اي که لازم است ميان باور و صدق صورت گيرد، رابطه علّي است. آنان معرفت را به باور صادق معلول شيوه‌ مناسب تعريف نموده‌اند، فرقي نمي‌کند که فاعل شناسا چه تفسير و توجيهي از‌ آن داشته باشد يا نداشته باشد؛ آگاه باشد يا نباشد. (Louis P. Pojman, 1999: 290)

3. ديدگاه سوم، طبيعت‌گرايي است. اين ديدگاه به نظريه کواين باز مي‌گردد. از اصول مهم معرفت شنا سي طبيعي شده، رد نظريه سنتي است که معتقد بود معرفت به نحو پيشين قابل حصول است؛ آنچه مي‌تواند دستگيرمان باشد، اتکا بر علوم طبيعي است. (Paul Moser 1998b: 721) بنابراين، آنچه موجب توجيه باور مي‌شود حقايق بيروني و تجربي هستند.

قدر مشترک تمام گرايش هاي بيروني‌گرا يانه آن است که معرفت را به باور فراهم آمده از طريق مناسب خودش، يا از طريق علّّي و يا طروق علمي، تعريف مي‌کنند. برحسب هريک از اين ديدگاه‌ها، عنصر توجيه از معرفت شنا سي کنار گذاشته مي‌شود.

نکته درخور توجه در اين باب آن است که در اختلاف ميان بيروني‌گرايي و دروني‌گرايي، منظور از «بيرون» و «درون»، چندان روشن نيست. برخي بر عوامل طبيعي بروني تأکيد دارند و برخي ديگر، مثل برج (Burge) بر عوامل اجتماعي اصرار مي‌ورزند و برخي هم برسلامت حواس و عقل انسان تأکيد دارند. (محمد لگنهاوزن 1379: 9) به تعبيري ديگر، اين پرسش قابل طرح است که آيا منظور از بيرون، بيرون از روابط گزاره‌ها است يا بيرون از فاعل شناسا و يا هر دو؟ طبيعي است که به حسب هر يک از دو ديدگاه، نظريات فوق تفاوت مي‌کنند.

نقد بيروني‌گرايي

موزر از کساني است که بر ديدگاه‌هاي بيروني‌گرايانه اشكالاتي را وارد مي‌داند. اشكال عمده‌اي بر بيروني‌گرايي، به طور کلي، عبارت است از اينکه عوامل بيروني داراي نوسان بوده و متغير هستند. زيرا مي‌توان شرايطي را يافت كه براي A فرايند علّي قابل اطمينان به حساب آيد اما مي‌تواند برايB قابل اطمينان نباشد. از اين رو، مبناي مذكور براي يك فرد مي‌تواند مبناي احتمالي باشد اما براي فرد ديگر مبناي احتمالي نباشد و لازمه اين كار، نسبيت و هرج و مرج آشكار معرفتي است. بنابراين، نظريات بيروني گرايانه با چالش‌هايي مواجهند كه به آساني نمي‌توان بر آنها اعتماد نمود.

وي در جاي ديگر، رويکرد طبيعي به معرفت را که افرادي چون کواين اختيار نموده‌اند، به شدت مردود و ناقص مي‌داند. موزر مخالفت كواين با معرفت شناسي سنتي را ناشي از «علم‌گرايي جايگزين» (replacement scientism) او مي‌داند و معتقد است برحسب اين ديدگاه، تبيين مشروع در انحصار علوم قرار گرفته و معرفت شناسي بخشي از روان شناسي تجربي تلقي مي‌شود؛ تنها روان شناسي تجربي است كه بايد دلمشغوليهاي نظري معرفت شناسان را برطرف سازد. وي اين رويکرد را «طبيعت‌گرايي جايگزين» (replacement naturalism) مي‌نامد. به نظر موزر، اعتراض طبيعي بر اين ديدگاه، آن است كه طبيعت‌گرايي جايگزين، خود، در خصوص معرفت شناسي، فرضية علمي و مشمول روان شناسي تجربي نيست. پس چگونه مي‌توان بر خود آن اعتماد کرد در حالي که کواين بر آن اعتماد مي‌کند؟ با توجه به اين اعتراض، طبيعت‌گرايي جايگزين در خصوص معرفت شناسي، عدول آشكار از تعهد خود كواين به علم‌گرايي جايگزين است. علم‌گرايي جايگزين قبول ندارد كه به لحاظ شناختي، فلسفه مشروع و مقبول قبل يا مستقل از علوم وجود داشته باشد. به همين دليل است كه تلويحاً مي‌گويد نظريه پردازان نمي‌بايست دعاوي فلسفي فراتر از علوم را مطرح نمايند. از اين رو، طبيعت‌گرايي جايگزين خود كواين، در خصوص معرفت شناسي‌ـ كه معمولاً آن را «صورت طبيعي شده معرفت شناسي» (naturalized epistemology) مي‌نامند‌ـ مصداقي از فلسفة متقدم بر علوم است. حال، با توجه به اين اعتراض، كواين بايد اثبات كند كه صورت طبيعي‌ شده معرفت شناسي او يكي از فرضيه‌هاي علوم است و از آنجا که چنين اثباتي ارائه نکرده است، نمي‌توان بر نظريه او اعتماد نمود. (Paul Moser 1998: Ch. 2)

حال که ديدگاه‌هاي بيروني‌گرايانه قابل اعتماد نيستند، مي‌بايست به ارزيابي ديدگاه‌هاي دروني‌گرايانه پرداخت و از اين رهگذر، اين بحث را نيز روشن نمود كه مقصود از آن «آگاهي» (awareness) كه در نظريات درون گرايانه مطرح بود، چيست. بدين ترتيب، پاسخي براي اين پرسش نيز خواهيم يافت كه: چنين حالات غيرگزاره‌اي چگونه مي‌توانند گزاره‌ها را محتمل بسازند؟

ديدگاه‌هاي دروني‌گرا يانه

همان گونه که قبلا گفتيم موزر دروني‌گرايي راديكال را مردود مي‌داند. وي در کتاب درآمدي بر معرفت شناسي معاصر با استفاده از دستاوردهاي علوم تجربي و روان شناسانه، مي‌کوشد نشان دهد که دسترسي به تمام باورها به صورت آگاهانه ممکن نيست. آنچه براي ما قابل دسترسي است، تنها بخشي از آنها است در حالي که مي‌دانيم اعمال ما معلول زنجيره‌ از باورها هستند. بنابراين، نظريه‌اي که به شفافيت معروف است و مي‌گويد ما به تمام باورهاي خود خود آگاهي داريم و دسترسي به تمام آنها ممکن است‌، نادرست است. (Paul Moser 1998: Ch. 3) نتيجه طبيعي اين ديدگاه، رد نظريه دروني‌گرايي افراطي و راديکال است.

بنابراين، آنچه مجالي براي طرح مي‌يابد، دروني‌گرايي معتدل است. طبق اين ديدگاه، مبناي توجيه (يا احتمال) در ادله‌اي نهفته است که در حالات دروني انسان قرار دارند اما حالاتي كه به محتواي آنها آگاهي داريم. مقصود او از «آگاهي»، آگاهي مفهومي و تصوري نيست؛ بلكه منظور، تجربه يك حالت يا يك وضعيت است. از اين رو، همانند مفاهيم نمي‌تواند قابل اطلاق و كليت باشد. يعني آنچه در اين بحث اهميت دارد و مورد نياز مي‌باشد، آگاهي غيرمفهومي است. چون همين آگاهي غيرمفهومي است كه مي‌تواند محتمل ساز (probability maker) بوده بي آنكه خود نياز به مبنايي داشته باشد. به عبارت ديگر، عنصر غيرمفهومي تجربه كه لزوماً متعلق غيرمفهومي دارد، مي‌تواند احتمال ساز قطعي و مطلق گردد. از اين رو، است که به محتمل ساز ديگري نياز ندارد، برخلاف مبناي مفهومي و از اين رو است که مي‌تواند مبناي احتمال قرار گيرد. (Paul Moser 1998: 89) در مقابل محتمل ساز قطعي، محتمل ساز مشتق (drivative) است كه توان محتمل سازي خود را از جاي ديگري مي‌گيرد مثل گزاره‌هاي پايه كه پايه بودن آنها نسبت به مابقي گزاره‌ها است نه به طور مطلق و قطعي. بنابراين، مراد از «آگاهي» نوعي بصيرت است كه از سنخ علم حصولي و مفهومي نيست. بلكه دريافت حسي و مواجهه با حقيقت عيني است.

موزر در پاسخ اين پرسش که چنين تجربه‌اي غيرگزاره‌اي چگونه مي‌تواند مبناي توجيه واقع شود، معتقد است كه چون محتواهاي اين تجارب بديهي‌اند، وجود آنها مسلم است. زيرا انسان همواره به محتواهاي تجربه خودش آگاهي و علم دارد. پس وجود آنها براي ما بديهي هستند و نيازي به اثبات آنها نيست. اما اگر گفته شود كه هر تجربه‌اي مي‌تواند تفسيرهاي مختلفي داشته باشد؛ هم مي‌توان آن را تفسير رئاليستي نمود و هم تفسير ايدئاليستي و حتي خيالي و وهمي. حال چگونه مي‌توان تجارب غيرگزاره‌اي را مبنا قرار داد و وهمي بودن آن را برطرف نمود؟

به تعبير ديگر، موزر مي‌گويد اگر ملاک مبنا بودن همان وجدان و علم حضوري باشد، با توجه به اين که وجدان و يافت حضوري تنها نوعي تجربه است و متضمن هيچ باوري دربار? عالم خارج نمي‌باشد، چگونه مي‌تواند بر آن اعتماد کرد؟ از اين رو، ممکن است خود تجربه، امري واقعي باشد اما در خارج مصداقي نداشته باشد. در نتيجه، باور به وجود عالم خارج کاذب باشد چون ممکن است يافت وجداني من در أثر توهم و نظاير آن به وجود باشد، هرچند، خود يافت من واقعي است. بنابراين، منطقا رابطه ميان آن دو وجود ندارد. (Paul K. Moser and Arnold Vander Nat 1993: 17) از اين رو، نمي‌توان تنها بر يافت حضوري اتکا کرد و آن را مبنا براي توجيه قرار داد. بنابراين، اين پرسش مطرح مي‌شود که اگر اين تجارب به خودي خود نمي‌توانند کارساز باشند، تکليف چيست و چگونه مي‌توان احتمالات واهي بودن اين تجارب را برطرف ساخت و دانست که آنها منشأ واقعي دارند؟

موزر معتقد است دليل اين امر، كه تجربه‌اي واقعي است، تبيين است. از نظر موزر، تبيين نوعي استدلال است اما نه استدلال منطقي. به تعبيري ديگر، از آنجا که موزر توجيه را به همان معناي مستدل بودن مي‌گيرد، با تفكيك ميان ادله، آنها را به ادله معرفتي و غير معرفتي، تقسيم و ادله معرفتي را به ادله توجيه كننده و ادله احتمالي تقسيم مي‌کند. معتقد است كه مي‌بايست توجيه را دو مقام مطرح نمود؛ مقام محتمل سازي و مقام توجيه. به تعبير ديگر، ادله‌اي كه ما در اختيار داريم دو گونه هستند. برخي از آنها احتمال باور را تا اندازه‌اي بالا مي‌برند و برخي توجيه كننده هستند، يعني صدق يك گزاره را بر كذب آن راجح مي‌نمايد. برخي از آنها، مدعايي را محتمل مي‌سازد و در واقع، زمينه توجيه آن را فراهم مي‌نمايد و برخي ديگر، آن مدعا را توجيه مي‌كند. تفاوت آنها به ميزان افزايش احتمالي است که به دنبال دارند.

انواع ادله

از نظر موزر، ادله انواع و اقسامي دارد كه از مهم‌ترين آنها، تقسيم آن به ادله معرفتي و غيرمعرفتي است:

ادله معرفتي : ادله‌اي كه با معرفت سروكار دارند. به تعبير ديگر، ادله‌اي كه بيانگر و حاكي از صدق يا كذب امري هستند.

ادله غيرمعرفتي : ادله‌اي هستند كه ربطي به صدق و كذب ندارند. اگر براي نمونه، ادل?‌ اخلاقي را در نظر بگيريد. به نظر موزر، اين ادله بيانگر آن هستند كه كدام حالات ارزش اخلاقي دارند و كدام حالات و ملكات اين ارزش را ندارند يا مثلاً ادله اقتصادي. اين ادله مستقيماً ربطي به صدق و كذب گزاره‌ها ندارند؛ به همين خاطر است كه نمي‌توانند ادله معرفتي محسوب شوند. اگر به ادله هنري نگاهي بيندازيم، پيدا است كه آنها گوياي ارزش‌هاي هنري و زيبا شناختي هستند و هيچ ربط و ارتباطي با معرفت و صدق گزاره‌ها ندارند.

از جمله ادله غيرمعرفتي، ادله تبييني است؛ ادله‌اي كه بيانگر چرايي يك مسئله هستند. اين ادله چون صرفاً بيانگر آن هستند كه چرا حالت باوري خاصي اتفاق مي‌افتد، نمي‌توانند معرفتي باشند. زيرا، به قول موزر، لازمه تبيين علت يك مسئله آن نيست كه صادق يا كاذب هم باشد؛ بلکه صرفا بيانگر چرايي اموري هستند. از همين غيرمعرفتي دانستن آنها، موزر استفاده مي‌كند تا مانع تسلسل شود که توضيح خواهيم داد. اما ادله معرفتي از اين ويژگي برخوردارند كه همگي بيانگر صدق يا كذب يك گزاره‌ هستند. اين نوع ادله مي‌تواند کارکردهايي داشته باشند.

كاركردهاي ادله معرفتي

از نظر موزر، ادله معرفتي مي‌توانند داراي دو نوع كاركرد متفاوت باشند. اول آن كه يك گزاره را محتمل الصدق بسازند و به تعبير خود او، توجيه پذير نمايند. دوم آن كه صدق يك گزاره را بر كذب آن ارجح نمايند و به بيان ديگر، توجيه كنند. نوع اول را مي‌توان ادله احتمالي ناميد و نوع دوم را ادله توجيهي. از اين رو، ابتدا از ادله محتمل ساز بحث مي‌كند و بعد از ادله توجيه كننده. اما بايد توجه داشت كه هردو نوع ادله، ادله معرفتي هستند. از اين رو، احتمال برخواسته از آنها نيز احتمال معرفتي محسوب مي‌شود، كه او از آن به «احتمال قرينه‌اي» (evidential probablity) نيز تعبير مي‌كند. (Paul K. Moser 1997: 50) ولي لازمه اين تفكيك آن نيست كه ادله توجيهي، توجيه قطعي نمايند. زيرا وي به توجيه قطعي باور ندارد.

موزر با نقد هرنوع ديدگاهي که به مبناي گزاره‌اي معتقد باشد (که افرادي چون چيزُم به آن باور دارند)، مباني غيرگزاره‌‌اي و غيراعتقادي را معقول و موجه مي‌داند. بنابراين‌، آنچه مي‌تواند مبنا قرار گيرد، همان تجارب غيرگزاره‌اي انسان است. اما وي در پاسخ به پرسش قبل، يعني عدم ديوي فريبکار، فرضيه توهم و نظاير آنها، به تبيين متوسل مي‌شود.

از نظر موزر، تبيين عموماً در پي يافتن پاسخ به «چرايي» است. منظور از «چرايي»، يافتن پاسخ به علل اين تجربه است که وي از آن به «فهم پذيري» (understandability) تعبير مي‌كند و آن را چنين تفسير مي‌كند: امري مي‌تواند امر ديگر را تبيين نمايد كه آن را تا اندازه‌اي قابل فهم سازد. (Paul K. Moser 1997: 50) يعني به چراهاي پيرامون آن پاسخ دهد. هر تجربه‌اي مي‌تواند تبيين‌هاي گوناگوني داشته باشد. في‌المثل، اگر تجربه حسي به انسان دست دهد مبني بر ديدن كتاب مشخصي، محتواي اين تجربه را حداقل دو گونه مي‌توان تبيين نمود؛ هم مي‌توان تبيين كرد به اينكه كتابي با همان مشخصات وجود دارد و هم مي‌توان تبيين كرد به اينكه خيالي از كتاب كذايي به انسان دست داده است و وي دچار رؤيا و توهم شده است. از ميان دو فرضيه فوق، فرضيه‌اي برتر است كه تبيين بيشتر و بهتر به نفع خود داشته باشد. فرضيه‌اي كه از چنين تبييني بي‌بهره است، لزوماً مي‌بايست كنار برود و جا براي فرضيه ديگر باز نمايد.

بنابراين، آن محتواهايي از تجربه حسي انسان مي‌تواند قابل اعتماد باشند، كه تبيين دارند و اگر فرضاً همان محتواها چندگونه تبيين داشته باشند، آن تبييني برتر است كه بيشتر تبيين نمايد و چراهاي افزون‌تر را پاسخ دهد. براي مثال، پاسخ دهد كه چنين محتواي چرا اين گونه است؟ و چرا در اين زمان خاصي به وجود آمد و چرا در مكان خاصي و ...؟ تبييني كه بتواند موجودات كمتري را مفروض بگيرد و به چراهاي بيشتري پاسخ دهد، برتر و بهتر است. يكي از معيارهاي برتري يك تبيين، سادگي آن است يعني اين كه موجود كمتري را مفروض بگيرد. از اين رو، هر فرضيه‌اي كه از شواهد و قراين بيشتري برخوردار بوده و چراهاي افزون‌تر را پاسخ دهد، مي‌تواند بيشتر قابل اعتماد بوده و مبنا قرار گيرد براي محتمل ساختن ادلة ناشي از آن. موزر معتقد است كه دليل ترجيح نظريات درون گرايانه معتدل تبيين آنها است. به اين معنا كه چون محتواهاي غيرمفهومي و دروني تجربه ما غيرگزاره‌اي هستند، حاوي هيچ اطلاعاتي نمي‌باشند. بنابراين، خود اين محتواها نمي‌توانند چيزي را تبيين نمايند اما مي‌توانند به كمك گزاره‌هاي ديگر تبيين شوند.

مفهومي كه او از «تبيين» (explanation) ارائه مي‌نمايد، به قول خودش، غيرمعرفتي است. زيرا در تبيين، مفهوم معرفت، توجيه و احتمال معرفتي مفروض گرفته نمي‌شود تا دور يا تسلسل لازم آيد. چون تبيين، يعني پاسخ به چرايي و «چراها» درپي يافتن علت موجوديت يك امر است نه صدق و كذب آن.

بنابراين، در بحث توجيه، وي معتقد است كه مي‌توان به كمك گزاره‌هايي، اين تجارب غيرگزاره‌اي و غير مفهومي را قابل فهم نمود، يعني به چراهاي پيرامون آن پاسخ داد. اين فهم معلول پاسخ به چراها است و پاسخ به چراها معرفتي محسوب نمي‌شوند؛ زيرا صدق و كذب يك مسئله است و علت به وجود آمدن امري، مسئله ديگري است. از آنجا كه اين پاسخ‌ها و مبيِّن‌ها مستلزم مبيَّن‌ها نيستند، لازمه تبيين مذكور «استلزام» هم نيست. منظور او از تبيين، تبيين استقرايي و غيرقياسي است. بنابراين، ميان مقدمات و نتيجه لزوماً ضرورتي موجود نيست. از همين رو است كه نسبيت در تبيين را مي‌پذيرد. يعني تبييني مي‌تواند براي براي فردي تبيين محسوب شود اما براي فرد ديگري تبيين نباشد، چنانكه تبييني مي‌تواند براي فردي تبيين بهتر محسوب شود اما براي ديگري چنين نباشد.

بدين ترتيب، روشن مي‌شود که موزر، همانند بسياري از معرفت شناسان، توجيه را به دو معنا مي‌گيرد؛ مستدل بودن منطقي و مستدل بودن لغوي. آنچه در فرايند توجيه لازم است، استدلال منطقي است و آنچه در خصوص باورهاي مبنايي لازم است، توجيه لغوي است که مطلق راهنما، دليل و علت باشد. بنابراين، وي در پاسخ به ادعاي انسجام گرايان که مدعي بودند براي توجيه باورهاي مبنايي، راهي جز انسجام‌گرايي وجود ندارد؛ معتقد است راه بيرون رفت وجود دارد که تبيين باشد. به زعم او، نه مبناگرايي صرف، که افرادي چون چي‌زوم و قايلان به معرفت شناسي اصلاح شده باور دارند، درست است و نه انسجام گرايي محض. آنچه مي‌تواند معقول و موجه باشد، ترکيب از آن دو است که به «جزئي‌گرايي تبييني» (explanatory particulrism) معروف است. به همين دليل است که «تبيين» و جايگاه آن در انديشه موزر اهميت بسيار مي‌يابد تا آنجا که وي تبيين، يعني همخواني باورها و به نوعي داد و ستد آنها را منبع جداگانه براي معرفت محسوب مي‌دارد. (Paul Moser 1998: Ch. 6)

بنابراين، مبنا آن تجارب و دريافت‌هاي حضوري انسان است که بتواند به پرسش هاي پيرامون خود پاسخي داشته باشد و به تعبيري ديگر، دليل داشته باشد. اما از آنجا که اين نوع از ادله، ادله معرفتي نيست، تسلسل هم لازم نمي‌آيد. آنچه اصالتاً مبنا است، اين نوع از تجارب غيرمفهومي است. اين مباني همان مباني مطلق و قطعي ما هستند. در مقابل آن، مباني داريم كه مشتق هستند و آنها مباني مي‌باشند كه احتمال خود را از جاي ديگر مي‌گيرند مثل ساير باورهاي روبنايي.

حال گزاره‌‌ها وباورهاي برخواسته از چنين تجاربي نيز مي‌توانند مبنا قرار گيرند اما مبنا بودن آنها به خاطر مبنا بودن احتمال ساز آنها (يعني تجارب) است كه مستقل از ارتباطات ادله‌اي با بقية گزاره‌ها مي‌باشد.

براي مثال، گزاره‌اي به نام p نسبت به محتواهاي غيرمفهومي دروني فقط آنگاه مي‌تواند توجيه پذير شود كه گزاره‌‌هاي پيرامون p(يعني پاسخ‌هاي او به علت به وجود آمدن اين محتواها در زمان و مكان خاص) بتواند آن محتواها را براي يك فرد تبيين نمايد، يعني علت به وجود آمدن اين محتواها را توضيح داده و فهم پذير نمايد. چنين توجيهي مي‌تواند مبناي توجيه منجّز و بي‌شرط باشد. (Paul K. Moser and Arnold Vander Nat 1993: 97)

اين مباني اولاً گزاره‌اي نيستند و ثانياً به هيچ مباني ديگري وابسته نيستند. اما از آنجا كه گزاره‌هايي داريم كه آنها مبنا هستند اما نه به نحو منجّز و بي‌شرط، بلكه به نحو معلّق و به تعبير موزر، به نحو اشتقاقي؛ موزر معتقد است که اين گزاره‌ها مي‌توانند مبنا واقع شوند اما به شرط اين كه به مباني غيرگزاره‌اي منتهي شوند. از اين رو است كه مبنا بودن آنها كسبي و اشتقاقي است. تفاوت اين مباني با مباني قبلي در آن است كه آنها چون گزاره‌اي هستند، مي‌توانند متصف به صدق و كذب شوند. در مقابل، مباني منجّز به دليل اين كه غير مفهومي و غيرگزاره‌اي بودند، نه متصف به صدق معرفتي مي‌شدند و نه متصف به كذب. تنها وابستگي كه آنها دارند، وابستگي به تبيين است و گزاره‌هاي تبييني از سنخ ادله معرفتي نيستند.

به عبارت ديگر، مبناگرايي او را مي‌توان اين گونه ترسيم نمود:

سلسله اي از باورهاي موجه داريم كه برخي از برخي ديگر استنتاج شده‌اند. اما سرانجام آنها به باورهايي ختم مي‌شوند كه غيراستنتاجي هستند. همين باورها بر توجيه‌ ادله‌اي مبتني هستند كه برخواسته از مبناي غيرگزاره‌اي (يعني تجارب حسي) ما مي‌باشند. براي اين كه در تجارب خود دچار اشتباه نشويم، مي‌بايست درپي يافتن تبييني براي اين تجارب برآمد. هر تبييني كه مفهوم‌تر (به همان بياني كه گذشت) باشد، آن تبيين برتر و ارزشمندتر است. و چون ادله تبييني، ادله‌اي معرفتي محسوب نمي‌شوند، اشكال دور و تسلسل هم لازم نمي‌آيد.

بنابراين، مي‌توان گفت که توجيه از نظر موزر سه سطحي است و آن سه سطح عبارت اند از:

1. سطح توجيه كننده غيرگزاره‌اي منجّز. آنها تجارب غيرمفهومي و غيرگزاره‌اي ما هستند كه فقط نيازمند به تبيين مي‌باشند.

2. سطح توجيه كننده گزاره‌اي پايه که آنها گزاره‌هايي هستند كه توجيه خود را مديون اين تجارب هستند.

3. سطح گزاره‌‌هاي موجه غيرپايه. (Paul K. Moser and Arnold Vander Nat 1993: 144)

به تعبير ديگر، درباب گزاره‌هاي مربوط به عالم خارج، آنچه اولاً و اصالتاً مبنا است، تجارب و دريافت‌هاي حضوري انسان است که به نحوي علت پيدايش آن را بدانيم و بتوانيم بيان داريم که چرا اين سنخ از تجارب در زمان و مکان خاصي به وجود آمده است. اگر تجربه‌اي به حسب رابطه عليت، قابل تحليل باشد، از اعتبار منطقي برخوردار مي‌گردد، چنانکه گزاره‌هاي مبتني بر آن نيز معتبر تلقي مي‌شود. اما در صورتي که فاقد اين نوع تحليل باشد، نمي‌توان آن را مبنا قرار داد، با وجود اينکه حضورا آن را درمي‌يابيم. بنابراين، دريافت حضوري از عالم بيرون به تنهايي کافي نيست (اين سخن ناسازگاري آشکار با ديدگاهي دارد که دربار? عالم خارج، به علم حضوري صرف متوسل مي‌شود).

بنابراين، مبناگرايي موزر با مبناگرايي مصطلح تفاوت دارد. زيرا در مبناگرايي مصطلح، آنچه مبنا است، همان گزاره‌هايي است كه موزر هم آنها را گزاره‌هاي پايه ناميد. اما از نظر موزر، آنها (به دليل اشكالاتي كه درباب مباني گزاره‌اي مطرح مي‌کند) نمي‌تواند مباني بي‌قيد و شرط تلقي شوند. آنچه مي‌تواند مباني مطلق و بي‌قيد باشد، محتواهاي تجربه‌اي است که در رتبه قبل از آن قرار دارد. درست است كه او هم برخي از گزاره‌ها را پايه مي‌نامد ولي آنها پايه براي استنتاج بقية گزاره‌ها است، نه پايه به نحو مطلق. چون خودشان به نحو غيراستنتاجي توجيه پذير هستند. از اين رو، هر گزاره‌‌اي موجه است يا به نحو غير استنتاجي (مثل گزاره‌هاي پايه) يا به نحو استنتاجي (مثل گزاره‌هاي غيرپايه). (Paul K. Moser and Arnold Vander Nat 1993: 144)

اين ديدگاهي است كه موزر آن را مبناگرايي معتدل مي‌نامد. زيرا در اين ديدگاه، اولاً لازم نيست باورهاي مبناي متضمن يقين باشند و در ثاني، لازم نيست كه توجيه باورهاي غيرمبنايي به نحو قياسي صورت گرفته باشد؛ بلكه مي‌تواند استقرايي باشد. (Paul K. Moser and Arnold Vander Nat 1993: 5)

توسل به تبيين هرچند وي را به ديدگاه علّي، که ديدگاه بيروني‌گرايانه است، نزديک مي‌سازد، زيرا تبيين نوعي تعليل است. اما اين توسل تنها در خصوص مباني غيرگزاره‌اي است و همان گونه که معرفت شناسان معتقدند، بحث بيروني‌گرايي و درون گرايي در خصوص باورهاي مبنايي نيست. (David M. Armstrong 1973: 157) از همين جا است که اين ديدگاه با ديدگاه علّي، به رغم قرابت آن، تفاوت بسيار مي‌کند.

تعريف معرفت

بنابر آنچه گذشت، روشن مي‌شود که چرا موزر در تعريف معرفت قيد ديگري مي‌افزايد. او اين قيد را همان تداوم و ثبات آن مي‌داند. بنابراين، از نظر موزر، معرفت گزاره‌اي عبارت است از: باور صادق موجه ثابت الصدق (truth- resistent). (Paul. K. Moser 1997: Ch. 6) ثبات معرفت به اين است که با موارد نقض مواجه نشود. به عبارتي ديگر، باورهاي موجه بايد به نحوي هماهنگي و سازگاري داشته باشند تا نقص و کاستي در آنها مشاهده نشود، سازگاري ميان موارد خاص وجزئي از يک سو و مجموعة باورها از سوي ديگر.

اين ديدگاه که وي آن را «جزئي‌گرايي تبييني» ( explanatory particulrism ) و استنتاج از راه بهترين تبيين ( enference to the best explanation ) مي‌نامد، در مقابل دو ديدگاه ديگر كه چ يزُ م آنها را «روش‌گرايي» ( methodism ) و «جزئي‌گرايي» ( partiularism ) ‌ ناميده است (Roderick Milton Chisholm 1996: 15-16) قرار دارد.

روش‌گرايان براين باورند که آغاز معرفت، به طور عموم، و توجيه گزاره‌هاي مربوط به عالم خارج، به خصوص، با معياري و داشتن روشي آغاز مي‌شود اما جزئي‌گرايان به عکس آن باور دارند. به گفته چيزُم، جان لاک و عموم تجربه گرايان چون معتقد بودند براي توجيه گزاره‌هاي مربوط به عالم خارج روشي در اختيار دارند که تجربه باشد، روش‌گرا هستند اما افرادي چون توماس ريد که توجيه گزاره‌هاي مذکور را با موارد جزئي آغاز مي‌کرد، جزئي‌گرا مي‌باشند. بنابر نظر چيزُم، اگر کسي به يکي از دو ديدگاه فوق باور نداشته باشد، بايد به شکاکيت تن دهد و بپذيرد که توجيه گزاره‌هاي مربوط به عالم خارج امکان پذير نيست، چون داشتن معيار متوقف بر موارد جزئي است و موارد جزئي متوقف بر داشتن معياري قبل از آن و از آنجا که هيچ کدام ممکن نيست، پس بايد به شکاکيت تن داد. (Sextus Emoiricus 1990: 101)

اما جزئي‌گرايي تبييني بر اين باور است كه ، از سويي، ما شهودهاي معرفتي دربار? عالم خارج داريم که تجربه‌ حسي و دريافت حضوري انسان باشد. از سوي ديگر، اصولي هم داريم که هرچند اصول قطعي و حتمي نيستند، اما با موارد جزئي معرفت مي‌توانند تعامل و رابطه متقابل داشته باشند، به نحوي که وظيفه معرفت شنا سي بررسي تعامل و داد آن دو و استنتاج علت صدق اين اصول و موارد جزئي است. از ديد موزر، كار معرفت شنا س داوري ميان اصول معرفتي و احكام مورد نظر است. به اين معنا که گاه مي‌بايست در پرتو ا صول معرفتي، در احكام مذكور تجديد نظر كند و گاه در پرتو احكام جديد، ا صول معرفتي مذكور را مورد بررسي مجدد قرار دهد. در نتيجه مي‌توان گفت كه احكام ما در مورد مصاديق معرفت با أصول معرفتي دادوستد متقابل دارند. اين تعامل متقابل أصول و شهودهاي موقتي، نوعي تعادل بازتابي را به وجود مي‌آورد كه به تبيين حداکثري آنها مي‌انجامد. نتيجه اين كار، به حداكثر رساندن انسجام ميان احكام و أصول است و اين انسجام تبييني حداكثري مي‌تواند نظريه‌اي معرفتي را توجيه نمايد. از اين رو، به آن «تعادل بازتابي»‌ ( reflective equilibrium ) نيز گفته‌اند که اصالتاً در اخلاق از آن استفاده شده است و موزر آن را «تبيين‌گرايي گسترده» نيز ناميده است. ( Paul. K. Moser 1998: 165)

موزر مدعي است که ما در توجيه معرفت مربوط به عالم خارج، از آغاز معرفت قطعي و دائمي در اختيار نداريم، بلكه آنچه داريم، مؤقتي و غيرقطعي است برخلاف آنچه که روش‌گرايان و جزئي‌گرايان مدعي بودند. اين معرفت‌هاي غيرقطعي ما دو دسته هستند؛ گروهي أصول معرفتي‌اند و گروهي ديگر، موارد جزئي معرفت هستند. معرفت ما به اينکه معرفت داريم، زاده هيچ يك از آنها به تنهايي نيست، بلكه محصول هماهنگي و انسجام هردوي آنها است. بنابراين وقتي مجموع اصول و موارد جزئي را در کنارهم قرار مي‌دهيم، مي‌بينيم که آنها باهم تعامل دارند و اين تعامل امکان آن را به ما مي‌دهد که به معرفتي جديد دست ‌يابيم و اين مي‌تواند خود ترجيح عقلاني براي روش فوق به حساب آيد. ( Paul. K. Moser 1998: 182)

بنابراين، با پذيرش اين ديدگاه، مي‌توان مدعي شد که نه روش‌گرايي (که مدعي اصول آغازين است) درست است و نه جزئي‌‌گرايي (که منکر اصول آغازين است)، بلکه ترکيب ي از اين دو ديدگاه درست است که بر آ يند استنتاج از راه بهترين تبيين است. اين نوع نگاه کل‌گرايانه به معرفت و اهميت دادن به نقش تبيين، مانع مواردي مي‌شود که گيتيه به عنوان موارد نقض مطرح نمود.

نتيجه‌اي که از اين بحث به دست مي‌آيد آن است که استنتاج از راه بهترين تبيين مي‌تواند فرضيه‌هاي مطرح از سوي شکاکان را طرد نموده، اثبات نمايد جهاني بيرون از آدمي وجود دارد وهمين عالم واقعي موجب شده است تا تجربه‌اي براي انسان حاصل شود. و ما اجمالاً مي‌توانيم معرفت‌هايي از آن به دست آ‌وريم و اين را نيز مي‌دانيم که معرفت ما معرفت حقيقي است، نه توهم و خيال. زيرا معياري در اختيار داريم که بدان وسيله مي‌توانيم معرفت‌هاي مذکور را مورد ارزيابي قرار دهيم.

در ارتباط با نظرية موزر، آنچه قابل توجه است، تفکيک ميان مقام کسب معرفت و ارزيابي آن است. به نظر مي‌رسد در مقام تحصيل معرفت، جزئي‌گرايي موجه است. يعني انسان ابتد با موارد جزئي شروع مي‌کند و به تدريج آن را گسترش مي‌دهد. زيرا لازمه انکار معرفت‌هاي حصولي پيشيني و تأکيد بسياري از فيلسوفان مسلمان بر مبدء بودن حس، همين است. اما در مقام ارزيابي، آنچه قابل پذيرش مي‌نمايد، روش‌گرايي است. زيرا ارزيابي بدون داشتن اصول و بدون استمداد از آن امکان ندارد (که اکنون مجال تفصيل آن نيست).

منابع

معرفت فلسفي ، سال دوم، شماره دوم، زمستان 1383.

لگنهاوزن، محمد، نگاهي به معرفت شناسي معاصر، ذهن ، سال اول، شماره سوم، پاييز 1379، ص10

Alston, William P. 1994. in: Knowledge and Justification vol.2, edited by Ernest Sosa. Dartmouth.

Armstrong, David M. 1973. Belief, Truth and Knowledge. Cambridge: Cambridge University Press.

Chisholm, Roderick Milton. 1996. The Problem of the Criterion, Marquette University, in the United State of America.

Emoiricus, Sextus. 1990. utlines of Pyrrhonism, Trasilated by R.G.Bury, Buffalo, New York,

Kornblith, Hillary. 2001. Epistemology Internalism and Externalism, edited by Hilary Kornblith. Blackwell.

Moser Paul K. and Vander Nat, Arnold. 1993. Emprical Knowledge. U.S.A: Rowman and Littlefield.

Moser, Paul. K. Moulder, Trout. 1998. The Theory of Knowledge . New York: xford.

Moser, Paul. K. 1997. Knowledge and Evidence. Cambridge: Cambridge University Press.

Moser, Paul. K. 1998b. Routledge Encyclopedia of Philosophy. London and New York: Routledge. vol. 6.

Pojman, Louis P.1999. The Theory of Knowledge.


1-. جهت آگاهي از نقش تسلسل در جغرافيايي معرفت و نحوة خروج انديشمندان مسلمان از اين معضل، مراجعه کنيد به: حسين‌زاده، محمد، پژوهشي تطبيقي در معرفت‌شناسي معاصر ، قم، انتشارات مؤسسه آموزشي و پژوهشي امام خميني (ره)، ص163 به بعد.
2-. جهت آگاهي از اين اصول، مراجعه کنيد به: حسين زاده، صص184-185.
3-. البته اين نظر نمي‌تواند پذيرفتني باشد، چنانکه در مواردي از کتاب ديگرش يعني درآمدي بر معرفت شناسي معاصر ، نيز آن را نمي‌پذيرد. مراجعه شود به:
4-The Theory of Knowledge, chap.2. Moser,
5-. جهت آگاهي از برخي ديدگاه‌هاي مطرح درباب تبيين، مراجعه کنيد به استنتاج معطوف به بهترين تبيين، معرفت فلسفي ، شماره 6.

/ 1