ايدئولوژي و فرهنگ سياسي گروههاي حاكم در دوره پهلوي
حسين بشيريه در هر جامعه، ايدئولوژي و نگرش سياسي گروه حاكم قطعنظر از اينكه از چه سرچشمههايي پديد آمده باشد نقش بسيار تعيينكنندهاي در توسعه سياسي دارد. بر اين اساس، تغيير در ايدئولوژي و نگرش گروه حاكم نيز بر روند توسعه سياسي موثر است. در واقع، ايدئولوژي و نگرش سياسي واسطي متغير در تعيين شرايط توسعه سياسي است. با اين حال ايدئولوژيها و نگرشهاي سياسي، بويژه نزد گروه حاكم، منشا عمل و رفتار سياسي هستند، و ممكن است نسبتبه رقابت و مشاركتسياسي، مساعد يا نامساعد باشند. در باره ايران، فرهنگ و نگرش سياسي گروههاي حاكم به دلايل عميق تاريخي و اجتماعي و روانشناختي، نگرش پاتريمونياليستي بوده كه در آن، ساخت قدرت به عنوان رابطهاي عمودي و آمرانه از بالا به پايين ميان حكام و مردم تصور ميشده است. شكل نهادي اين رابطه قدرت عمودي و پدرسالارانه ممكن است در طي تاريخ بويژه در قرن بيستم دگرگون شده باشد; اما رابطه قدرت، عليرغم ورود عناصر تازهاي در آن، اساسا دگرگون نشده است. چنانچه بپذيريم كه ساحت و رابطه قدرت در سطح زندگي سياسي تابعي از نوع تصور از قدرت در سطح زندگي اجتماعي و خانوادگي است، در آن صورت بايد تغيير در نگرشها و ايدئولوژيهاي گروه حاكم را در گرو تغييرات ژرفتر اجتماعي بدانيم. منابع و سرچشمههاي ايدئولوژي قدرت عمودي و يكجانبه در ايران، متنوع و متعددند و اين ايدئولوژي علاوه بر ساختار خانواده، با سنن مذهبي گذشته اين سرزمين و ساختار اجتماعي سنتي و شيوه استبداد شرقي نيز در پيوند بوده است. در همين رابطه، «قداست» از ويژگيهاي اصلي قدرت سياسي محسوب ميشده است. بر طبق الگوي قدرت سنتي، مردم، اتباع حاكم تلقي شده و حقي براي رقابت و مشاركت نداشتند. طبيعي است كه رابطه تابعيت، صرفا با تغيير واژگان (از اتباع به شهروندان) و يا با نوشتن قانون اساسي، يكباره از ميان نميرود; بلكه با وجوه مختلف حيات اجتماعي (در سطح خانواده، مذهب و غيره) پيوند دارد. بدون تغيير اين رابطه اساسي تابعيت، پارلمان و حزب و قانون اساسي معناي واقعي خود را نخواهند يافت. از سوي ديگر، برخي تحولات جديد در قرن بيستم، فروپاشي همبستگي سنتي و نياز به ايجاد همبستگي فراگير در قالب ايدئولوژيهاي مختلف و نيز ضرورت ايجاد تحول از بالا در ساخت اجتماعي و اقتصادي، ايدئولوژي و نگرش آمرانه گروههاي حاكم را تشديد كرده است. يكي از تبعات نگرش پاتريمونياليستي تصور مخالفان سياسي به عنوان «دشمنان» بوده است. از اين رو، سياست اغلب به معناي «فن از ميدان به در كردن دشمنان و رقبا» تلقي شده است تا به عنوان هنر جلب همكاري و سازش. طبعا فرهنگ سياسي و گرايشهاي ايدئولوژيك هر گروه حاكمي در متن فرهنگ سياسي و عمومي جامعه بهتر قابل فهم است. بدين لحاظ، در اينجا اجمالا به بحث كلي از فرهنگ سياسي ايران نيز ميپردازيم، اگرچه باز بايد تاكيد كرد كه بر طبق فرض اساسي ما، نگرش و ايدئولوژي گروه حاكم از حيث تقويتيا تضعيف شرايط توسعه سياسي به معناي مشاركت و رقابت دست كم در كوتاه مدت تعيينكنندهتر از فرهنگ سياسي عمومي است. (1) فرهنگ سياسي آمريت/ تابعيت
ايدئولوژي و نگرش گروههاي حاكم در ايران قرن بيستم، بر طبق استدلال اصلي، يكي از موانع توسعه سياسي به معني گسترش مشاركت و رقابتسياسي را تشكيل ميدهد. ريشهها و مباني و عوامل تقويتكننده اين گونه نگرش را چنانكه گفتهايم هم بايد در فرهنگ سياسي به طور كلي و هم در مقتضيات سياسي تاريخ معاصر ايران جستجو كرد. اساسا فرهنگ سياسي يكي از پشتوانههاي نگرش و ايدئولوژي گروه حاكم است. طبعا فرهنگ سياسي، تغييرناپذير نيست، اما ممكن است فرهنگ سياسي عمومي، تحولات عمدهاي يافته باشد و با اين حال، نگرش و ايدئولوژي گروه حاكم، همچنان براي توسعه سياسي نامساعد باقي بماند. بدون پيدايش تحول مناسب در ايدئولوژي گروههاي حاكم، بويژه نسبتبه مشاركتسياسي، افزايش تقاضاي مشاركتبه تنش و از هم گسيختگي سياسي ميانجامد. فرهنگ سياسي ايران به دلايل مختلف و پيچيده كه تفصيل آنها از عهده اين مقال خارج است فرهنگ «تابعيت» در مقابل «فرهنگ مشاركت» بوده است (2) ، و مجاري جامعهپذيري و فرهنگپذيري، روي هم رفته اين نوع فرهنگ را تقويت ميكرده است. فقط تحولات در آموزش و ارتباطات و رسوخ ايدئولوژيهاي جديد، تغييراتي در آن ايجاد كرده است. در زمينه فرهنگ سياسي تابعيت، ايدئولوژيها و نگرشهاي نامساعد نسبتبه مشاركت و رقابت ميان گروههاي حاكم، قوت و توان ميگيرند، بويژه با توجه به اينكه در ايران، تا مقطع زماني مورد بحث ما، ساخت قدرت كاملا نوسازي نشده بود و همواره عنصري از مشروعيتسنتي و يا بخشي از گروههاي سنتي در آن حضور داشتند تمايل به نگرش مشاركتستيز به قوت خود باقي مانده بود. چنين نگرشي طبعا با ساخت قدرت عمودي يكجانبه، هماهنگي داشته است. فرهنگ تابعيت و ساخت و رابطه قدرت عمودي، پشتوانه يكديگر بودهاند و در طي قرن بيستم، تمركز منابع قدرت در دستحكومت مطلقه مدرن و نوساز، نياز به تداوم فرهنگ تابعيت را افزايش داده است. براساس فرهنگ تابعيتيا پاتريمونياليستي سنتي در ايران در دوره مذكور حاكم موجودي برتر، قهرمان، بيهمتا بوده و به نحوي از قداستبرخوردار بوده و حتي مقدس تلقي ميشده است; هر چند قدرت او كاملا مطلق تصور نميشد; زيرا وي محدود به حدود سنت و مذهب بوده و بنابراين نميتوانستخودكامه باشد. اما اين بدان معنا نيست كه به مردم حق حكومت كردن داده شود، هرچند حق اعتراض داشته باشند. در فرهنگ تابعيت، مردم انتظار دارند كه حكومت همه كارها را انجام دهد. با اين حال نسبتبه حكام سياسي و وعده و وعيد آنها احساس بياعتمادي وجود دارد. در فرهنگ سياسي تابعيت، فرد ميكوشد تا به هر نحوي كه شده رضايتحاكم را به دست آورد و به حريم او نزديك شود. از اينجاست كه فضاي فرصتطلبي و چاپلوسي گسترش مييابد. ترس از اعمال مختلف حكومت نيز از شاخصهاي چنين فرهنگي است، بويژه با توجه به آنكه حكومت پاتريمونيال، مدعي مالكيت جان و مال مردم است. در اين نوع فرهنگ سياسي، فرصتطلبي و فردگرايي منفي و ترسآلود رواج مييابد. در عين حال، اعتراض به حكومت نيز گاهي صورت ميگيرد. اين اعتراض اغلب به دو شكل است: يكي اعتراض از موضع اخلاقي بر ضد فرصتطلبي و قدرتپرستي، كه نمونه آن را ميتوان در اعتراضات پنهاني و خصوصي يافت. اين گونه اعتراض معمولا به عزلتگزيني و كنارهجويي و انفعال كامل سياسي ميانجامد. نوع دوم، اعتراض ناگهاني و عصبي كه پس از برههاي كوتاه، دوباره جاي خود را به اطاعت و تابعيت محض ميدهد. به طور كلي در فرهنگ سياسي تابعيت، رفتارهاي سياسي افراد، تركيبي است از فرصتطلبي، انفعال و كنارهگيري، اعتراض سرپوشيده و ترس. چنين فرهنگي، توانايي افراد در همكاري و اعتماد به يكديگر را تضعيف ميكند. فرايند فرهنگپذيري و جامعهپذيري در چنين فرهنگي، در اتباع و نيز در رهبران، نگرشها و گرايشهايي منفي نسبتبه كار ويژه قدرت سياسي ايجاد ميكند. بعيد است كه گروههاي حاكمي كه در فضاي چنين فرهنگي پرورش يافتهاند، بتوانند نسبتبه گسترش مشاركت و رقابت در سياست، ديدگاه مساعدي از خود نشان دهند. (3) آر. دي. گاستيل پژوهشي درباره ويژگيهاي عمده فرهنگ سياسي و نظام ارزشي در بين اقشار مختلف طبقه متوسط ايران انجام داده است. بر اساس اين پژوهش، فرهنگ سياسي ايران زمينه مساعدي براي مشاركت و رقابتسياسي ايجاد نميكند. در اين پژوهش نشان داده شده است كه ايرانيان معتقدند كه آدميان طبعا شرور و قدرتطلبند، همه چيز در حال دگرگوني و غيرقابل اعتماد است، آدم بايد نسبتبه اطرافيانش بدبين و بياعتماد باشد، حكومت دشمن مردم است و.... (4) ماروين زونيس، فرهنگ سياسي نخبگان ايران را در دوره مورد مطالعهاش در چهار ويژگي خلاصه كرده است: بدبيني سياسي، بياعتمادي شخصي، احساس عدم امنيت آشكار و سوء استفاده بين افراد. به نظر وي اين نگرشها اساس رفتارهاي سياسي در ايران بودهاند. (5) ساخت قدرت و فرهنگ سياسي تابعيت
فرهنگ سياسي تابعيت، گرچه ريشههاي عميق و گستردهاي دارد، اما خود به وسيله نوع رابطه عمودي و شيوه اعمال قدرت، حفظ يا تقويت ميشود. بنابراين در حيطه بحث ما كه به موانع توسعه سياسي در ساختار قدرت مربوط ميگردد اين جنبه از بحث فرهنگ سياسي تابعيت، يعني تشديد آن به وسيله ساخت قدرت، اهميت پيدا ميكند; هرچند مباني و علل روانشناختي، فرهنگي، تاريخي و مذهبي فرهنگ سياسي تابعيتبايد موضوع پژوهشهاي ديگري قرار گيرد. بيشك، فرايند جامعهپذيري اوليه در ايران، در پيدايش و تقويت فرهنگ تابعيتبسيار مؤثر است و بايد در چنان پژوهشهايي، بتفصيل مورد بررسي قرار گيرد. (6) با اين حال، تشكيل و تداوم فرهنگ سياسي، برخلاف آنچه برخي از نويسندگان مانند تالكوت پارسونز گفتهاند، صرفا حاصل «دروني شدن فرهنگ هنجاري از طريق مجاري جامعهپذيري اوليه» نيست. (7) در واقع، در آثار غربي بر تاثير فرهنگ بر ساخت قدرت، تاكيد مبالغهآميزي شده است; در حالي كه تاثيرات تقويتكننده رابطه و ساخت قدرت بر فرهنگ سياسي به عنوان مانع توسعه، مورد توجه كافي قرار نگرفته است. بيشك رابطه ميان ساخت قدرت و فرهنگ سياسي، رابطه پيچيدهاي است; چنانكه يكي از صاحبنظران ميگويد: «اگر قرار است مفهوم فرهنگ سياسي را به نحوي مفيد و موثر به كار ببريم بايد آن را با تحليلهاي ساختاري تكميل كنيم. اما مشكل اين است كه ساختهاي سياسي از يك سو محصول فرهنگ سياسي به شمار ميروند و از سوي ديگر فرهنگ سياسي را شكل ميدهند.» (8) به طور كلي، ميان فرهنگ سياسي و ساخت قدرت، رابطه باز توليد و گزينش وجود دارد. با اين حال ميتوان تاثير ساختسياسي بر فرهنگ سياسي را انتزاع كرد. از چنين ديدگاهي است كه آلموند و وربا، دو تن از صاحبنظران مبحث فرهنگ سياسي، تاكيد ميكند كه فرهنگ سياسي همان نظام سياسي دروني شده در ادراكات، احساسات و ارزيابيهاي مردم است. هرگاه به نقش ساخت قدرت در حفظ و تقويت فرهنگ سياسي توجه كنيم، تاثير فرايندهاي جامعهپذيري ثانويه (از جمله نظام سياسي) آشكار ميگردد. براي مثال گسترش بياعتمادي و بدبيني نسبتبه قدرت، در واكنش به تجربه عملكرد ساختسياسي، قابل فهم و انتظار بوده و خود حاصل فرايند جامعهپذيري ثانويه است. به علاوه، نبايد نقش نظام و ساخت قدرت سياسي در طي تاريخ را در همين زمينه ناديده گرفت و آن را به حساب فرايند جامعهپذيري اوليه (فرهنگ، مذهب و خانواده) گذاشت. خلاصه اينكه ساخت و رابطه قدرت سياسي (مطلقه يا عمودي) فرهنگ سياسي (تابعيت) را اگر به وجود نياورد، دست كم تقويت و حفظ ميكند. طبعا چنين فرهنگي با توسعه سياسي به مفهوم گسترش مشاركت و رقابت، نامتناسب است. با توجه به تاثيرپذيري فرهنگ سياسي از ساخت و روابط قدرت مستقر، طبعا بحث از آن در اين حد در حيطه بحث از موانع توسعه در ساخت قدرت جاي ميگيرد. فرهنگ سياسي تابعيت در ايران هم دست كم به وسيله حقايق زنده سياست و قدرت تقويت ميشود. به گفته يكي از صاحبنظران: «بدبيني سياسي ريشه در واقعيت دارد و به وسيله واقعيت تاييد ميشود و به نوبه خود واقعيتسياست در ايران را شكل ميدهد.» (9) قدرت سياسي به اين معنا، كانال و مجراي جامعهپذيري و فرهنگپذيري ثانويه است و دست كم، همپاي خانواده و ديگر مجاري جامعهپذيري اوليه عمل ميكند. (10) ماروين زونيس در اليتسياسي ايران، تاثيرات ساخت قدرت بر گسترش برخي از شاخصهاي فرهنگ سياسي تابعيت را مورد بررسي قرار داده است. مثلا در يكي از اين تحليلها نشان داده شده است كه بدبيني به عنوان يكي از اين شاخصها، با احساس بيكفايتي و ناتواني سياسي و يا ناتوانايي در تاثيرگذاري بر تصميمات سياسي رابطه دارد. براساس بررسيهاي آماري زونيس در دوره مورد مطالعه وي، درجه پاييني از احساس توانايي سياسي با درجه بالايي از بدبيني همراه بوده است. نتيجهاي كه گرفته ميشود اين است كه اصولا احساس بيقدرتي، به احساس بيگانگي و بدبيني سياسي ميانجامد. زونيس در يكي ديگر از تحليلهاي آماري خود، رابطه بدبيني سياسي را با امكان تحرك اجتماعي مورد بررسي قرار ميدهد. نتيجه اين است كه احساس عدم امكان تحريك اجتماعي، ملازم استبا احساس بدبيني و بدگماني. زونيس براساس تحليلهايي از اين قبيل، نتيجه ميگيرد كه به طور كلي بدبيني و بياعتمادي، با احساس بيقدرتي و ناتوانايي سياسي همراهند و بويژه روابط قدرت و نحوه عملكرد نظام سياسي، تعيينكننده نگرش بدبينانه نسبتبه زندگي سياسي به طور كلي است. (11) فرهنگ تابعيت و انقياد، به معناي مدرن كلمه، در متن روابط قدرت و پيدايش ساخت دولت مدرن معناي بارزتري يافته است; زيرا در چنين ساختي است كه اصولا مفهوم شاركتسياسي معني پيدا ميكند. در پاتريمونياليسم قديم وفاداري فرد معطوف به چارچوبهاي كوچكتر مانند خانواده، صنف و فرقه مذهبي بود. همين وفاداريها نيز مانع تكوين وفاداري در سطح دولت ملي بوده است. از سويي ديگر، ساخت دولت مطلقه نميتواند رقابت و مشاركتسياسي را تحمل كند، و از همين رو، به سازمانها و تشكلات مستقل، اجازه تكوين نميدهد. در نتيجه، قشرهاي واجد آگاهي سياسي بتدريجبه عدم فعاليت، انزوا و سياستگريزي كشانده ميشوند. در اين ميان، فقط كساني كه از سياست كنارهگيري ميكنند بدبين نيستند، بلكه مشاركتكنندگان نيز نگرش بدبينانهاي دارند. در واقع هرچه افراد در زندگي سياسي بيشتر مشاركت ميكنند، بيشتر نگرشهاي بدبينانه پيدا ميكنند. زونيس اين رابطه را به صورت زير نمايش داده است: همچنين در دوره مذكور، هرچه سالهاي خدمتسردمداران سياسي افزايش مييابد، سطح بياعتمادي و بدبيني آنها بالاتر ميرود. تاثير سالهاي خدمتسياسي در ميزان بياعتمادي(به درصد)
بياعتمادي و بدبيني نسبتبه قدرت سياسي، به عنوان يكي از ويژگيهاي اساسي فرهنگ سياسي تابعيت، بدين سان واكنشي در برابر قدرت مطلقه و عمودي به شمار ميرود. به علاوه، تركيب اغتشاشآميز سمبلهاي مشروعيتسنتي و مدرن در نهادها و رويههاي سياسي، پيشبيني اعتمادآميز را دشوار ميسازد. وستوود، درباره امنيتسياسي ايران گفته است: «داشتن خطوط و شبكهاي از اتحاد و ارتباط در جهات مختلف، مانع از آن ميشود كه فرد در نتيجه تحولات، منزوي شود و در معرض خطر قرار گيرد; و اما جستجوي اين وضع آرماني همگان را در وضع مخاطرهآميزي قرار ميدهد.» (12) همچنين بر طبق تحليل زونيس، هرچه فرد بيشتر در نظام سياسي مشاركت ميكندوقدرت بيشتري به دست ميآورد، سطح احساس عدم امنيت و در نتيجهبدبينيوبياعتمادي او افزايش مييابد. اين رابطه به شكل زير نمايش داده شدهاست: ميزان احساس عدم امنيت در فعاليتسياسي(به درصد)
بدين سان، قدرت، احساس عدم امنيت و بياعتمادي به وجود ميآورد; زيرا روند قدرت مقيد به نهادها و قواعد مشخص نبوده، بلكه تابع اميال قدرتمندان خواهد بود. در پايان بايد باجمال اشاره كنيم كه صرف نظر از ساخت قدرت، چندپارگيهاي اجتماعي نيز موجد فرهنگ سياسي بدبيني و بياعتمادي بودهاند. طبعا چند پارگي فرهنگي، به عدم تفاهم يا سوءتفاهم ميان گروههاي اجتماعي مختلف ميانجامد و بدبيني و بياعتمادي را تقويت ميكند و از اين رو، مانع عمدهاي بر سر راه مشاركت و رقابتسياسي به وجود ميآورد. رابطه ميان چند پارگيها و فرهنگ سياسي در ايران، رابطه باز توليد است; به اين معنيكه چند پارگيهاي فرهنگي، مانع گسترش تفاهم و تساهل و همپذيري گروههاي اجتماعي نسبتبه يكديگر ميگردد و از اين طريق به تداوم فرهنگ آمريتتابعيت ميانجامد. از سوي ديگر، تداوم چنين فرهنگي خود مايه همپذيري و تساهل ميشود و بدين سان چند پارگيها را تداوم ميبخشد. در واقع، چند پارگيهاي اجتماعي زمينه منازعات اجتماعي را فراهم ميكند و سبب ايجاد شكاف در جامعه از جهات مختلف مي گردد. در مقابل، فرهنگ «آمريتتابعيت» به منظور خنثي كردن آثار ناخوشايند چند پارگيها، نوعي همبستگي كاذب برقرار ميسازد. با توجه به وابستگي متقابل اين دو عامل، ظاهرا آنچه فرهنگ سياسي آمريتتابعيت را به نوعي فرهنگ دموكراتيك تبديل كند، موجب كاهش چند پارگيهاي اجتماعي نيز ميشود. از نظر تاريخي به نظر ميرسد كه فرهنگ سياسي آمريتتابعيتسنتي و قديم در ايران، در نتيجه پيدايش خردهفرهنگهاي سياسي متعارض در طي قرن بيستم، تقويتشده باشد. در جامعهاي كه بخشي از جمعيت نتواند بخش ديگري را تحمل كند طبعا نميتوان انتظار داشتكه فرهنگ آمريتسست گردد و فرهنگ سياسي دموكراتيك جاي آن را بگيرد. شكاف عمدهاي كه ويژگي بارز ساخت اجتماعيفرهنگي ايران در قرن بيستم بوده و تحملگروههاي اجتماعي را نسبتبه يكديگر بسيار دشوار ساخته است، شكاف ميان گروههاي «سنتگرا» و گروههاي «مدرنيست» بوده است. ساخت دولت مطلقه مدرن، دستكم از برخي جهات عمده، با خواستهاي گروههاي مدرنيست هماهنگ بوده است. ازاين رو ايدئولوژي رسمي حكومت، بيشتر درصدد برتري بخشيدن به خردهفرهنگي درمقابل خردهفرهنگ ديگر بوده تا ايجاد وفاق و اجماع ملي. در واقع، يكي از ويژگيهايعمده ساخت دولت مطلقه، تداوم نگرش مطلقانديش در بين حكام سياسي بودهاست. نتيجهگيري
فرهنگ سياسي يا نگرشها و ايدئولوژي گروههاي حاكم در ايران در دوره مورد بحث مغاير با مشاركت و رقابت در سياستبوده است و از اين رو، يكي از موانع توسعه سياسي به شمار ميرود. فرهنگ سياسي تابعيتبه معناي كلي گرچه در زمينههاي جامعهپذيري ريشه دارد، ليكن به وسيله ساخت و رابطه قدرت سياسي تشديد شده است. از ويژگيهاي عمده فرهنگ سياسي تابعيت، بيتفاوتي، بياعتمادي و بدبيني سياسي است كه در نتيجه عملكرد ساختسياسي، شدت يافته است. يكي از صاحبنظران توسعه سياسي گفته است: «اگر درس اعتماد سياسي، پيش از پيدايش و افزايش تقاضا براي مشاركت، فراگرفته نشود، چنين تقاضاهايي احتمالا موجب ايجاد تنش و چند پارگي سياسي ميگردد.» (13) فرهنگ سياسي در صورتي كه از قيد و بندهاي دست وپاگير ساخت قدرت مطلقه آزاد شود بويژه در شرايط جامعه مدرن كه در معرض تحولات فرهنگي متنوع قرار دارد چه بسا متحول شود و مستعد مشاركت و رقابت در سياست گردد. رابطه اساسي ميان فرهنگ سياسي تابعيت و ساخت قدرت مطلقه در ايران، رابطه بازتوليد متقابل بوده است. ساخت قدرت ميكوشيده است كهبراي تحكيم خود، بخش سنتي فرهنگ سياسي را بازتوليد كند و در مقابل، رواج اينفرهنگ سياسي پشتوانه عملكرد ساخت قدرت را تشكيل ميداده است. اما در اينجا برخلاف ظاهر، دور فاسدي وجود ندارد. زيرا با نوسازي اقتصاد و فرهنگ جامعه تنها مانع عمده در تحول فرهنگ سياسي، همان ساختار قدرت سياسي بوده است. بنابراين، بحث فرهنگ سياسي در شرايط متغير اجتماعي نه بحثي صرفا «فرهنگي» بلكه اساسا «سياسي»است. اين بحث، فقط جزء كوچكي از مقوله كليتر «رابطه تابعيت و انقياد فردي با ساختار قدرت» را تشكيل ميدهد كه خود نيازمند پژوهش مفصل و جداگانهاي است. ساختار قدرت مطلقه در ايران در طي قرن بيستم با كاربرد تكنيكهاي مختلف اعم از اقدامات رفاهي، تامين شرايط توسعه اقتصادي و اجتماعي، پرورش شهروند ايراني، ترويج فرهنگ باستاني، ايجاد فرد وفادار به ملتيا مذهب، فرديت تازهاي ساخته كه در عين حال، موضوع قدرت بوده است. در اين بازسازي، مواد فرهنگي پيش از عصر دولت مطلقه نيز به كار قدرت دولتي آمدهاست. 1. براي بحث نظري، ر.ك: 2. 3. براي بحث از برخي وجوه فرهنگ سياسي ايران ر.ك: 4. 5. 6. در قصههاي كودكان و امثال و حكم اسناد و فولكلور، مفاهيمي از قبيل آنچه در پايين ذكر ميشود و با روحيه مشاركت و رقابت مغايرت دارد، بسيار رايجبوده است: زرنگي، تكروي، واگذاشتن صلاح مملكتبه پادشاهان، اعتماد نكردن به كسان، از ديگران جز شر انتظار نداشتن، فرصتطلبي، خالي بستن، تسليم در مقابل خصم غالب، سكوت كردن، حدنگهداشتن، رازداري، تملق و چاپلوسي، لاف ياري زدن در نعمت و نظير اينها. ر.ك: 7. 8. 9. Westwood op. cit.p.124. 10. برخي از وجوه نظريه ساخت قدرت به عنوان مجراي جامعهپذيري ثانويه را ميتوان در منابع زير يافت: 11. 12. Westwood op. cit.p.124. 13. Pye and Verba op. cit.p.22.