بازگشتبه اخلاق×
محمد عابد الجابري ترجمه مسيحا مهرآيين 1. علم... و بنياد اخلاق
يكي از پديدههايي كه در انديشه اروپايي معاصر و، به تبع آن، انديشه عربي جلب توجه ميكند، اهتمام فزاينده به مساله اخلاق و ارزشهاست. از دو دهه پيش از اين، فيلسوفان و انديشهگران و دانشمندان و پارهاي از سياستمداران در پي آن بودهاند كه سويههاي اخلاقي و ارزشي همه آنچه را كه در گستره دانش يا سياست و اجتماع و اقتصاد پديد ميآيد طرح و بررسي كنند. همه ما به ياد ميآوريم كه چند سالي پيش، مساله كنترل جمعيت و پناه بردن به سقط جنين واكنشهاي شديدي را در سطح جهاني برانگيخت. اين مساله، تعارض كهن و شناختهشدهاي را پيش ميكشد; تعارض ميان پارهاي از ارزشهاي ثابت ديني و برخي از مقتضيات جديد زندگي. اين مساله امروزه به گونهاي ديگر و در سطحي ديگر متفاوت با آنچه پيشتر بود، و مصداق اصل حرمت قتل نفس قرار ميگرفت، طرح ميشود. سقط جنين هنگامي كه در پيوند با «كنترل جمعيت»، به مثابه يكي از ضرورتهاي توسعه در كشورهاي فقير پرجمعيت مطرح ميگردد، دستكم از نظر اقتصادي، به سان ابزاري لازم براي تحقق توسعه و تامين سطح مناسبي براي زندگي مردماني كه در همه عرصهها دچار سختي و كاستي و واپسماندگي هستند، ديده ميشود. با اين همه، تعارض ميان ارزشهاي اخلاقي و ديني (همچون حرمتسقط جنين) و ارزشهاي اين جهاني (مقتضيات توسعه) در اين مورد در همان چارچوب ديني باقي ميماند; زيرا برخي باور دارند كه اين مساله، مصداق اصل «ضرورتها امور ممنوع را مباح ميكنند» قرار ميگيرد و در نتيجه، هر دو طرف (سقط جنين توسعه) موضوع اجتهاد و تاويل ميگردند: سقط جنين در چه صورت به مثابه «قتل نفس» است؟ و در كدام مرحله از مراحل شكلگيري جنين...؟ چه موقعي پناه بردن به سقط جنين براي كنترل جمعيت، ناگزير ميگردد; بويژه در صورتي كه ابزارهاي ديگري هم [براي اين منظور] موجود باشد؟ فراتر از اين، ميتوان پرسيد: آيا كنترل جمعيتيكي از شرايط تحقق توسعه استيا اين كه خود يكي از نتايج آن است؟ در كنار چنين مسائل اجتماعي و اقتصادياي كه تعارض كهن و معروفي را ميان ارزشهاي ثابت ديني و متغيرهاي دنيوي بازتاب ميدهد، در درون ما مسائلي يكسره نو وجود دارد كه نه تنها مناقشه گستردهاي را ميان «عالمان ديني» و «ديگران» از هر مرتبه و مقامي كه باشند برميانگيزد، كه حتي در محافل گوناگوني مناقشه برانگيز است. اين بار، مساله مربوط استبه پديده جديدي در تاريخ انديشه بشري كه نشاندهنده تعارض و ناسازگاري ميان دو شيوه انديشيدن و نگرش به چيزها و ارزشداوري درباره آنهاست. يكي، شيوهاي كه از «خرد عيني» هنجاري برميآيد و ديگري، شيوهاي كه ميتوان گفت تجسم «خرد ابزاري» عمل باورانه پوزيتيويستي است. اگر به اين مساله از زاويه تاريخي بنگريم بايد بگوييم كه مساله اساسا در اينجا متعلق استبه انديشيدن در اخلاق و ارزشها و ميل فزاينده به اخلاقي كردن علم و فرآوردههاي آن، و در نتيجه، بنيادگذاري علم بر پايه اخلاق. پيشرفتحيرتانگيز علمي در گستره زيستشناسي و مهندسي ژنتيك و نيز انفورماتيك و همچنين آثار صنعت و تكنولوژي بر محيط زيست از يك سو، و خطري كه [به واسطه] سلاحهاي ويرانگر، همه بشريت را تهديد ميكند از سوي ديگر، همگي، به نتايجي ميانجامد يا ميتواند به نتايجي منتهي شود كه با ارزشهاي اخلاقي ناسازگار افتد; ارزشهايي كه از پگاه تاريخ بشري و در همه جوامع و نزد دينها و فلسفههاي گوناگون، چونان عنصري گوهري در انسانيت انسان اگر نگوييم به مثابه يگانه عنصر گوهري در آن ريشه گرفته و استوار مانده است. اينك پارهاي از مسائلي را كه هم اكنون مناقشهبرانگيزند، برميشماريم و ياد ميكنيم. نخست از مسالهاي ياد ميكنيم كه اخيرا در روزنامهها آمده بود: زني پس از مرگ شوهر خود، اقدام به مطالبه حق خود در باردار شدن به وسيله شوهرش كرده بود. او با شوهرش توافق كرده بود كه تا زماني كه در مورد بارداري با او به توافق برسد شوهرش مني خود را در يكي از بانكهاي تلقيح بگذارد. آنگاه شوهرش ناگهان مرده بود و بيوه او از آن بانك تقاضاي تلقيح به وسيله مني شوهرش نموده بود و ميخواست پس از مرگ شوهرش از او باردار شود. اين مساله هم اكنون در دادگاه در حال بررسي است. با آن كه اين مساله اتفاق افتاده، غرابتي كه در آن است كمتر از مسائل فرضي خيالي نيست; چه رسد به مشكلات كاملا نوپديدي كه اين مساله در سطوح گوناگون، مانند قانون ارث و...، ميآفريند. چيزهايي هستند كه امروز يا فردا تحقق مييابند و مشكلات و دشواريهايي ايجاد ميكنند كه تاكنون بشريتبا آنها آشنا نبوده است. از اين دست مسائل، احتمال تغيير جنسيت انسان، و احتمال و امكان تعيين كردن جنس فرزند و ميزان هوشمندي و تواناييهاي عقلي ديگر اوست. همچنين است آنچه بسياري از پژوهشهاي پيشرفته به ما وعده ميدهند: علاجپذيري بسياري از بيماريهاي لاعلاج و بهسازي نسل و طولاني كردن عمر و... و حتي مهمتر از اينها، آنچه امروزه «كپي رايت» ناميده ميشود و به صورتهاي گوناگون، جوانبي اخلاقي را پيش ميكشد; جوانبي كه پيش از اين به قلمرو «ناانديشيده» تعلق داشت...; به دايره «ممتنع» يا «نادر»ي كه، به گفته فقيهان، حكمي براي آن نيست. در گستره انفورماتيك و فنآوري ارتباط ديداريشنيداري از راه ماهواره و ارتباط از راه شبكه اينترنت، فرآيند «هتك حرمتها» انجام ميگيرد و گسترش مييابد، و در عين حال آرزوي مهار كردن آن رنگ ميبازد.... آنچه امروزه در شبكه اينترنتبازتاب مييابد، يعني تصاوير و اعمالي كه به حوزه «هرزگي و فساد» تعلق دارند و اطلاعات و فنون مخصوص به ساختن بمبها و ايجاد باندها و ديگر چيزهايي كه باارزشها و معيارهاي اخلاقي سازگار نيستند، به گونهاي جدي تهديدكننده و هراسانگيزند. با آن كه شرايطي كه اينترنت فراهم آورده، يعني زمينههاي گسترده و بي شماري براي نشر معرفت و تعميم آن و هموار كردن راه پيشرفت پژوهش علمي و ديگر خدمات آن در قلمروهاي اقتصادي و اجتماعي و فرهنگي و مطبوعاتي، آن را به يكي از ابزارهاي ضروري جهان امروز و فردا بدل ساخته است; همانگونه كه ديگر دستاوردهاي علمي و صنعتي از ماشين و تلفن و دستگاه فشارخون گرفته تا ديگر فرآوردههاي دانش و فنآوري در هر عرصهاي ضروري و گريزناپذير گرديدهاند. بنابراين در آستانه سده بيستويكم، اگر نگوييم جهان در وضعيتيكه و شگفتي قرار دارد دستكم در موقعيتي سراسر نو است. تجسم اين وضعيت در دشواري و چالش فزايندهاي است كه علم، و تطبيق [معيارهاي] اخلاق و وجدان اخلاقي بر آن، سبب شده و موجب واكنشهايي گرديده و ميگردد كه ميتوان آنها را به «بازگشت اخلاق» توصيف كرد; واكنشهايي كه خواستار پيروي علم و دستاوردهاي آن از ارزشها و معيارهاي اخلاقي است; درست عكس وضعيتي كه در سده پيش در اروپا حاكم بود; آن هنگام كه گرايشهايي منادي و مدعي تاسيس اخلاق بر پايه علم بودند و مشكل فلسفي كهننوي را، كه مشكل «مبناي اخلاق» خوانده ميشود، پيش ميكشيدند. راست آن است كه مساله مبناي مشروعيتبخش اخلاق يكي از مسائلي بود كه در اروپاي مدرن، بويژه در دوران روشنگري، مايه دغدغه فيلسوفان شده بود. جان مايه مشكل اين بود كه: مشروعيت ارزشهاي اخلاقي بر چه پايهاي استوار است؟ مراد از اخلاق در اينجا مجموعه ارزشهاي متمايز از عرف و عادت و رفتارهاي برآمده از طبيعت انساني است; [يا] به سخن ديگر، «خير و شر» و ارزشهايي كه از آن مايه ميگيرد و گوهر وجدان فردي و جمعي اخلاقي را ميسازد. از چشمانداز تاريخي، براي تاسيس مشروعيت اخلاق به اين معنا، دو ديدگاه وجود داشته است. يكي ديدگاهي كه دين را بنيادگذار اخلاق ميدانسته و، بر اين اساس، هرچه را دين بدان امر كند خير و حسن و هرچه را از آن نهي كند شر و قبيح به شمار ميآورده است [ اخلاق ديني]. اين نگرش بويژه در اديان آسمانياي چون يهوديت و مسيحيت و اسلام كاملا آشكار است. ديدگاه دوم باور داشته كه بنياد اخلاق، عقل بشري است; نه تنها به اين لحاظ كه نيروي باز شناسنده [ قوه تميز] است و به سرشت و طبع خود خير را از شر، و نيكو را از زشت تشخيص ميدهد، بل بدين لحاظ نيز كه ميتواند با اين نيروي بازشناسي «فطري» به سطح نظريهپردازي عقلي نيز دستيابد و در نتيجه تا سطح ارجاع سراسر اخلاق به اصل و مبنايي مشروعيتبخش فرارود [ اخلاق اين جهاني]. اين اصل ميتواند اصلي مابعدالطبيعي و متعالي باشد، مانند آنچه نزد افلاتون يافت ميشود; او «خير» را به درجه الوهيت ميرساند. جهاني كه ما در آن زندگي ميكنيم چيزهاي فراواني را دربر دارد كه هريك از آنها «خير» ناميده ميشود; ولي به نظر افلاتون اينها «خير بالذات» نيستند، بلكه بهرهمند از آن «خير» هستند و آن را محاكات ميكنند و به آن تشبه ميورزند. «خير» حقيقي و كامل و مطلق كه فرازمان و فرامكان است و همه چيزهاي خيرمند، خيرمندي خود را از آن وام ميگيرند مثال خير است و اين به نظر افلاتون خود خداوند است. (1) پس از افلاتون، فيلسوفان به كوششهاي خود براي تاسيس اخلاق و تبيين و توجيه مشروعيت آن ادامه دادند: برخي بنياد آن را در دين جستجو كردند، برخي ديگر مبناي آن را به عقل بازگرداندند و كساني نيز به عاطفه و وجدان.... تا آن كه وبتبه فيلسوف آلماني، امانوئل كانت (1804-1724) رسيد; در دوراني كه علوم، بويژه رياضيات و فيزيك، گامهاي بلندي در راه استقلال از فلسفه برداشته بودند و يقين علمي، ويژگي آن و آرمان همه گرديده بود. كانتبه پژوهش اين يقين علمي در رياضيات و فيزيك پرداخت و اين پرسش را درانداخت كه: چه چيز علم را ممكن گردانيد؟ يعني به صورت شناختي يقيني كه در قوانين كلي صورتبندي ميشود درآورد; او پس از آن كه در كتاب جاودانه خود «سنجش خردناب» به اين پرسش پاسخ داد، در كتاب ديگر خود «سنجش خرد عملي» به پاسخگويي پرسشي همانند آن ايستاد; پرسشي كه اين بار به عمل و رفتار تعلق داشت نه به شناخت; يعني پرسشي درباره بنياد اخلاق: چه چيز اخلاق را ممكن ميكند و چگونه ميتوان ارزشهاي اخلاقي را مانند قوانين علمي به صورت ارزشهاي كلي درآورد؟ علم به فهم، يعني به تجربه و خرد هر دو، باز ميگردد و گستره آن، شناخت است، در حالي كه اخلاق به اراده باز ميگردد و گستره آن، رفتار است. آنچه رفتار اخلاقي را متمايز ميكند اين است كه از «اراده نيك»، كه در فرجام تحليل به انديشه «تكليف» ميانجامد، صادر ميشود. بنابراين، اراده نيك و، به تبع آن، سراسر اخلاق عمل به مقتضاي «تكليف» است. نزد كانت، انديشه «تكليف» در خرد عملي شبيه و معادل انديشه «قانون» در خرد نظري است. همچنان كه قانون در علم، حكمي كلي و مطلق است و به همه پديدههاي تحت آن قانون سرايت داده ميشود، تكليف نيز چنين است. تكليف «امري مطلق» است: امري است كه از درون به من فرمان ميدهد كه: «من هرگز نبايد جز اين گونه عمل نمايم كه بتوانم اراده كنم كه قاعده من يك قانون كلي بشود.» (2) درست مانند قانون علمي نسبتبه پديدههاي طبيعت. اگر اين قانون را به زبان اخلاق صورتبندي كنيم چنين ميشود: «چنان عمل كنيد كه انسانيت را، چه در شخص خودتان و چه در ديگران، [امري] هميشگي و، در عين حال، غايي تلقي كنيد، و نه به عنوان وسيله صرف.» (3) به سخن ديگر، «امر مطلق» كه نزد كانتبنياد اخلاق است، همان ندايي است كه از درون تو برميجوشد; از خرد تو، و نه از عاطفه تو. و همان ندايي است كه در درون تو بانگ ميزند: «چنان عمل كن كه گويي قاعده عمل تو، به وسيله ارادهات، قانون كلي طبيعت ميشود.» (4) نظريه كانت در مورد «امر مطلق» به مثابه بنياد اخلاق، يكي از جلوههاي انديشه دوران روشنگري است; دوراني كه ويژگي آن گرايش شديد به خرد بنيادي و داور قرار دادن خرد در همه چيز است. روشن است كه اخلاق خرد به اين معنا، هم از دين و هم از علم، مستقل است. راست آن است كه كانت كه به جدايي ميان علم و اخلاق فرا ميخواند، از سويي ديگر ميكوشيد اخلاق را از چيرگي دين (بويژه كليسا) برهاند و حتي اخلاق را بنياد خود دين قرار دهد. دين مجموعهاي از اوامر و نواهي است و اوامر و نواهي نميتوانند بيطمع ثواب و ترس از عقاب، در دنيا يا آخرت، قانوني الزامآور براي انسان گردند، مگر آن كه از نيرويي دروني در آدمي، كه به وسيله خود او بيان ميشود، صادر گردند; نيروي «امر مطلق».... نه تنها اين، كه حتي وجود «امر مطلق» در آدمي [نيز] دليلي بر آزادي اراده اوست. اگرچه خرد نظري نميتواند آزادي اراده انسان را تبيين كند، خرد عملي آن را به صورت پيشفرض به كار ميگيرد، مانند وجود خدا و جاودانگي روح. در اينجا دين بر بنياد اخلاق و اخلاق بر بنياد خرد قرار ميگيرد.... (5) اكنون مساله اين است كه: آيا فيلسوفان در دوران علم (سده نوزدهم) مبناي پيشينيان خود در دوران خرد (سده هجدهم) را ميپذيرند؟ آيا چنين مبنايي را براي اخلاق ميپسندند; آن هم در دوراني كه علم برترين ايستار و سالار است، و گذشته و آينده همه پديدارها و راه تكامل و تحول آنها با علم تفسير ميشود؟ 2. اخلاق چونان موضوعي براي علم...
فيلسوفان و دانشمندان و سياستمداران و عموم روشنفكران و حتي همه مردم، امروزه مساله اخلاق و ارزشها را به مثابه واكنشي به مشكلاتي كه علم و دستاوردهاي آن پديد آوردهاند طرح ميكنند. در سده گذشته وضعيت درستبه عكس بود: گرايشهاي نيرومندي در كار بودند كه ميكوشيدند اخلاق را بر مبناي علم بنيادگذارند.... ميكوشيم به اختصار، چگونگي انديشه انديشهگراني را كه در سده گذشته، مساله اخلاق را مطرح ميكردند، بويژه آنهايي را كه در پايان سده نوزدهم و آستانه سده بيستم بودند، باز نماييم. اين به ما كه در آستانه سده بيستويكم هستيم ياري ميكند كه مساله را از چشماندازي تاريخي بنگريم و بر مبناي نسبيت و تكامل و تحول سخن گوييم و انديشه خود را نه گسترهاي براي قطعيت، كه قلمروي براي دگرگوني و امكان قرار دهيم. يكي از گرايشهاي فكري حاكم در نيمه دوم سده گذشته اروپا كه تا اوايل اين قرن تداوم يافت، گرايشي عملي بود كه ميخواست هر شناختيا رفتاري را بر پايه علم بنا كند. در اين زمينه، نظريه اگوست كنت (1857-1798) انديشهگر فرانسوي و بنيانگذار پوزيتيويسم، كه بر اساس «قانون وضعيتهاي سهگانه» استوار است، از شهرت بسياري برخوردار است. بنابر اين نظريه، انديشه بشري در طي روند تاريخي خود از سه «وضعيت» يا مرحله تحول و تكامل گذر كرده است: نخست، وضعيت و مرحله تئولوژيك [ رباني (يا تخيلي)] كه بنياد آن تفسير غيبي پديدههاي طبيعي و انساني چه در چارچوب اسطوره و چه در چارچوب دين است. دوم، مرحله مابعدالطبيعي [ فلسفي (يا تعقلي)]، كه ويژگي آن تكيه بر خرد مجردي است كه كاخهاي فكري و نظريههاي فلسفي را به ميانجي تامل و استنباط ميسازد و برميافرازد. سوم، مرحله علمي و پوزيتيويستي [ اثباتي]، كه مرحله فهم و تفسير علمي پديدههاي طبيعي و بشري، به يكسان، است. اين، مرحله كنوني و معاصر ماست. اگوست كنتباور داشت كه اين مراحل درهم تنيدهاند و مردمان، چه به صورت فردي و چه به صورت جمعي، در مرحله زماني واحدي در آنها زندگي ميكنند; با اين همه سياق كلي انديشه او بر اين نكته تاكيد ميورزد كه مرحله پوزيتيويسم «علمي» معاصر همچنان كه ويژگي اكنون هست، ويژگي آينده نيز خواهد بود و در نتيجه روند تكامل و پيشرفت، مقتضي نگرش علمي به همه چيزها و پديدههاست. در اين چارچوب، تلاش او براي پديد آوردن علم جديدي به نام «فيزيك اجتماعي» [براي مطالعه ] پديدههاي انساني مانند علم فيزيك براي پديدههاي طبيعيفهميدني و درك شدني است. (6) در كنار اين جريان، مكتب حسي «تجربي»اي در روانشناسي، بويژه در انگليس، به وجود آمد. پيش از اين پديدههاي روانيادراكي مانند حافظه، واكنشها، عاطفه، ادراك و... به مثابه پديدارهاي ويژهاي كه به بخش خاصي از وجود انسان نفس در برابر جسم تعلق دارد، به شيوه تامل و تفكر، مورد پژوهش قرار ميگرفت. با پيدايش اين مكتب اين پديدارها به چشم پديدههايي نگريسته شدند كه از جسم صادر ميشوند و يا اين كه يكي از اعمال جسم هستند. از اين چشمانداز، پديدارهاي ادراكي در اساس شكلگيري خود، احساسات و انطباعات حسياي هستند كه بر پايه قوانين خاص شكلگيري دادههاي ادراكي با يكديگر تركيب ميشوند، همچنان كه همه پديدههاي رفتاري، تنها واكنشهايي انگاشته ميشوند كه از جسم و بويژه از دستگاه اعصاب و دستگاه فيزيولوژيك بدن صادر ميشوند. همچنين نظريه تكامل داروين در همين دوران ظهور كرد; نظريهاي كه از سوي دانشمندان و فيلسوفان ديگر، بويژه هربرت اسپنسر، تاويلها و كاربردهاي بسياري يافت. در چارچوب اين نظريه دو انديشه ديگر رواج و رونق يافت: [يكم،] انديشه قانون تكامل كه حاكم بر همه چيز است. اساس اين قانون، گذر از بسيط به مركب، از فروتر به برتر است. دوم، انديشه چالش و تنازع بقا و انتخاب طبيعي و بقاي اصلح. اين نظريه به عوامل زيستبومي خارجي اهميتبسياري ميدهد و هر تحولي را كه در جسمانيت و حتي در گستره رواني پديد ميآيد با آنها تفسير ميكند. براساس اين نظريه، گستره احساس و آگاهي به «ضربههاي عصبي نخستين» كه با يكديگر درميآميزند تا به آنچه پديدارهاي رواني و ادراكي ميخوانيم، تحول يابند باز ميگردد. اين رهيافتهاي فكري و گرايشهاي علمي، بناگزير با مساله اخلاق برخورد پيدا كردند; زيرا اخلاق سه ويژگي دارد: نخست، آن كه موطن اخلاق نفس است نه جسم. اخلاق از صفات نفس است، نه جسم، و در نتيجه گستره آن، آگاهي است نه احساس. به اين ترتيب، اگر آگاهي را به «احساسات» و درآميختگي و انسجام آنها، و رفتار را به قوانين واكنش (واكنش بازتابي، يا بازتاب شرطي) تفسير كنيم اخلاق و وجدان اخلاقي در كجا قرار خواهند گرفت؟ اين گرايش روانشناختي با براندازي و الغاي آگاهي به مثابه يكي از تجليات نفس با روح، «وجدان اخلاقي» را نيز از ميان ميبرد. با اين همه «اخلاق» باقي ميماند; يعني مردم به خير و شر و ارزشهاي ريشهدار در آنها اعتقاد مييابند. بنابراين چگونه ميتوان اخلاق را تبيين كرد؟ بويژه با جان استيوارت ميل (1873-1806) «اخلاق سودباورانه» پديد آمد. بر پايه اين نظريه، ريشه انديشه خير و شر، گرايشهاي آدمي به لذتخواهي و درد گريزي است. آنچه خير انگاشته ميشود چيزي است كه لذت ميآورد، و آنچه شر ميپندارند چيزي است كه رنجآور است. براساس اين اصل (اصل سود)، ميتوان سراسر اخلاق را پژوهش «علمي» كرد و خير و شر را به احساس درد و لذت بازگرداند; دو پديدهاي كه به آساني به پژوهش علمي تن در ميدهند. (7) دوم، آن كه اخلاق امري اجتماعي است و روابط اجتماعي را بر پايه معيارها و ارزشهايي كه هميشه برخاسته از آگاهي و وجدان فردي نيستند، بل در پيشينه خود بنيادهايي اجتماعي دارند، سامان ميدهد. به سخن ديگر، اگر نگوييم عرف و عادتهاي اجتماعي يگانه بنياد اخلاق است، دستكم يكي از سازههاي اساسي آن است. اين چيزي است كه انكار آن چندان آسان نيست، بويژه اگر در نظر بگيريم كه امري كه در جامعه يا تاريخ خاصي خير و خوب به شمار ميرود، در جامعه يا تاريخ ديگري شر و زشت دانسته ميشود.... بنابراين، اخلاق پديدهاي اجتماعي است و ريشهها و شاخههاي خود را در جامعه مييابد و در آن جاست كه تحول و تكامل پيدا ميكند. گرايش روانشناختي ياد شده كه به اين سخن باور دارد، ميانديشد كه اخلاق بنياد و مبناي حقيقي خود را جز در علم نميتواند بيابد; و بر اين روي بايد آن را پديدهاي اجتماعي دانست و به شيوهاي علمي پژوهيد. در اين صورت، بسياري از مفاهيم پيچيده، مانند «وجدان اخلاقي»، از دادههايي واقعي، مانند «وجدان جمعي» پرده برميدارند. اين انديشه كه از آن جامعهشناس فرانسوي، اميل دوركيم (1917-1858) است همچنين باور دارد كه سرنمونها و ارزشهاي اخلاقي از «وجدان جمعي» سرچشمه ميگيرند و در نتيجه پديدههايي اجتماعي هستند كه به شيوهاي علمي ميتوانند پژوهش شوند. حتي كسي همچون لوي برول (1939-1857)، بر پايه پوزيتيويسم كنت و قانون مرحلههاي سهگانه او، پيشنهاد ميكند علمي براي اخلاق به نام «علم عادتهاي اخلاقي» پديد آيد. (8) به نظر او اخلاق از مرحله تئولوژيك [ رباني] كه دين، بنياد اخلاق قرار ميگرفت و مرحله مابعدطبيعي [ فلسفي] كه در آن، اخلاق بر پايه خرد مابعدطبيعي ميايستاد گذر كرده و اكنون وقت آن رسيده كه مبنايي علمي بيابد و اخلاق پوزيتيويستي به جاي اخلاق ديني و فلسفي بنشيند. وظيفه اين اخلاق، پژوهش واقعيت اخلاقي يا پديدههاي اخلاقي به همان شيوهاي است كه فيزيك، واقعيت طبيعي را ميپژوهد. سوم، آن كه به رغم ثبات سرنمونهاي اخلاقي، [همچون] سرنمونهاي خير و فضيلت و عدالت و...، اخلاق چه از زاويه فرد بدان نگريسته شود و چه از زاويه جامعه، از وضعيت فروتر به وضعيتبرتر گذر ميكند و تكامل مييابد. نگرش علمي و تكاملباورانه به اخلاق، مقتضي آن است كه آن را پديدهاي طبيعي بدانيم; يعني اخلاق در اين صورت مرحلهاي از روند تكامل است; تكاملي كه گوهر زندگي است. و چون قانون حاكم بر تكامل زندگان، سازگاري با محيط و زيستبوم است پس اخلاق چيزي نيست جز مجموعه رفتارها و كنشهايي كه موجود بشري به ميانجي آنها ميكوشد با محيط اجتماعي خود به گونهاي سازگاري ايجاد كند. اين نظريه اسپنسر (1903-1820) است. او با پذيرش قانون «مراحل سهگانه» براي اخلاق نيز در طي تحول زندگي آدمي سه مرحله قائل است. [ميگويد] سازگاري آدمي با محيط اجتماعي در سه مرحله انجام گرفته است: نخست، «مرحله نظامي» كه سازگاري فرد و جامعه براساس زور و قانون عرفي و بر پايه پيروي جامعه از فرد صورت ميپذيرفته است. در اين مرحله چيرگي منفعتخودخواهانه فردي، مبناي مشروعيتبخش اخلاق است. [در] مرحله دوم، همپيماني و همكاري ارادي به منظور تبادل منافع وجود دارد و خودخواهي با ديگرخواهي درهم ميآميزد. زيرا مصلحت فرد متوقف بر مصلحت جمع ميگردد و مصلحت جمع نيز متوقف بر مصلحت فرد. ولي در اين مرحله، رابطه ميان اين دو مصلحت رابطه تكاملي نيست، بلكه پيوندي ستيزهگرانه است. در مرحله سوم، كه «مرحله صنعتي» است، مصلحت فردي و جمعي يگانه و درآميخته ميگردد; درست مانند درآميختگي و پيوستگي و تكامل اجزاء يك ابزار صنعتي، و رابطه ميان آنها تكاملي ميشود. در اين مرحله، هنجارهاي اخلاقي هرچه بيشتر به ايثار روي ميكنند و سازگاي با محيط اجتماعي براساس قانون تكامل و بقاي اصلح تحقق ميپذيرد. بدينسان، چالش ميان خودخواهي و روح نظامي جنگطلبانه از يك سو، و ديگرخواهي و همكاري از سوي ديگر، در آينده براساس قانون بقاي اصلح فرجام مييابد. در اينجا اصلح، ايثار است. يعني عمل فرد در جهت مصلحت ديگري پيش از آن كه مصلحتخويش را در نظر آورد. (9) در چنين فضايي كه گرايش علمباورانه در آن حاكم بود، نيچه، فيلسوفي كه به نقد راديكال اخلاق آوازه يافته، ظهور كرد. اندكي در اين نقد درنگ بايد كرد. 3. اخلاق خدايگان... و اخلاق بندگان
نيچه در چارچوب علمباوري عصر خويش
در سالهاي اخير در اروپا، فردريك نيچه (1900-1844)، فيلسوف آلماني، خيلي بر سر زبانها افتاده و از او سخن بسيار ميرود; پژواك اين همه را در انديشه عربي نيز ميتوان يافت. اين فيلسوف از اين جهت تا اين حد مورد توجه قرار گرفته است كه يكي از سرچشمههاي عمده گفتمان «نقد مدرنيته»، و در اصل نقد «خرد روشنگري» و فلسفه و وعدههاي عصر روشنگري به شمار ميآيد. انديشه اين فيلسوف اديب و ستيزهگر از همان دوران زندگي ناآرام و دغدغهآلود خودش موضوع تاويلهاي گوناگون بوده است. اين ويژگي به سرشت «گشوده»ي متون او باز ميگردد. برخي از نوشتههاي او صبغهاي ادبي و برخي ديگر سرشتي ستيزهگرانه دارد. افزون بر اين، كتاب اساسياي كه قرار بود او فلسفه خود را به گونهاي نظاممند و روشمند در آن بگنجاند، با مرگ او نيمه تمام ماند و آنچه از او مانده به صورت ماده اوليه و «خاطرهها» و گزينگويههايي گرانبار از معناست. بدين لحاظ است كه رهيافتها و رويكردها به انديشه او متنوع و بسيار شده است. با اين همه، اين فيلسوف، فرزند دوران خويش، نيمه دوم سده نوزدهم، بود و با نيرومندي و خشونت در ژرفاي «نظام مشكلات»، [(Problematique)] انديشه دوران خود فرو ميغلتيد و غور ميكرد. اين در شورش او عليه خرد دوران پيش از خود، دوران روشنگري (سده هجدهم)، و نيز در تاثيرپذيري او از رهيافتهاي پوزيتيويستي علمباورانه حاكم بر آن آشكار ميشود و بازتاب مييابد; رهيافتهايي كه با شورش بر انديشه غيبباورانه و مابعدطبيعي نمايان شد و ميكوشيد تا همه چيز را با «علم» و «روش علمي» تفسير كند و با همه موضوعها چونان پديدههايي برخورد كند كه چيزي وراي آنها نيست و ديگر آنها را جوهر يا «شئ في ذاته» نينگارد. از اين لحاظ ميتوان گفت كه نيچه محكوم به اپيستمه [ صورتبندي دانايي يا منظومه فكري] نيمه دوم سده نوزدهم بود; يعني نظام معرفتياي كه بر پايه پوزيتيويسم و علمباوري بنا شده بود. شايد با آنچه گفتيم شناخت رويكرد كلي انديشه او و بويژه نقد او از اخلاق كه يكي از مهمترين عناصر فلسفه اوست آسانتر و سادهتر صورت پذيرد. نيچه آشكارا با علمباوري حاكم در دوران خود پيوند دارد، ولي اين ارتباط بيشتر ارتباطي انتقادي استبيآن كه از چارچوب كلي آن بيرون رود. او تصريح ميكند كه «ياري جستن از فيزيولوژيستها و پزشكان» براي پژوهش اخلاق بايسته است و «بايد پيش از هر چيز، همه جدولهاي ارزشي و همه تكليفهايي كه تاريخ و قومشناسي از آن سخن ميگويند از منظري فيزيولوژيك تبيين و تفسير شوند; حتي پيش از آن كه با روانشناسي تفسير شوند. و از سويي ديگر، بايد با دانش پزشكي مورد كاوش و بررسي قرار گيرند.» با اين كه اين سخن، به گونهاي غير مستقيم، تفسير روانشناختي اخلاق را از آن دست كه در انديشه جان استيوارت ميل ديديم نقد ميكند، در عين حال خردهاي كه بر آن ميتوان گرفت اين است كه بيش از حد بر علوم تكيه ميكند و گرايش علمباورانه او چندان درست نيست. نيچه بر پايه همين گرايش خود بود كه ميگفت: «همه علوم بايد از اين پس، زمينههايي را كه به فيلسوف آينده كمك ميكنند تا وظيفه خود را انجام دهد فراهم آورند: اين وظيفه تا آنجا كه به فلسفه مربوط استحل مشكل ارزشداوري و تعيين و تشخيص نردبان ارزشها و مراتب آنهاست.» نيچه تنها به فراخواني به بناي اخلاق و ارزشها بر پايه علم بسنده نميكند، بلكه ميكوشد در تحليل ارزشهاي اخلاقي «روش علمي» را به كار برد و به پيروي از راه و رسم اگوست كنت و اسپنسر تكامل اخلاق را پيگيرد. يگانه تفاوت ميان او و آنان اين است كه او به سبك ادبي و تاويلپذير، و با گرايش انتقادي راديكال مينويسد نه به شيوه روشمندانه معمارانه و ضابطهمند. آنچه ميآيد جانمايه آراء او در اين باره است، كه در چارچوب علمباوري حاكم در دوران او پرداخته شده است. نيچه در انديشه خود و نه به ضرورت در شيوه عرضه انديشههايش از اينجا آغاز ميكند كه اخلاق و ارزشهاي اخلاقي پديدههايي بشري و دستساخته خود آدميانند. «مردم هستند كه خير و شر را ميآفرينند. آنها اين را از نيرويي برتر نگرفتهاند و از آسمان نيز براي آنها فرو نيامده است.» بله زندگي، زندگي هر روزينه آنها و نيازهاي فيزيولوژيك و اجتماعي آنها ايشان را واداشته كه به چيزها جامه ارزشهاي ويژهاي بپوشانند. بنابراين، ارزشهاي اخلاقي نه ابدياند و نه مطلق; بلكه نسبي و تابع دگرگونيهايي هستند كه عارض بر انگيزههاي زيستشناختي و فيزيولوژيك و اجتماعي آنها ميگردد. از اين چشمانداز «علمي و پوزيتيويستي»، نيچه اخلاق دوران خويش را ميكاود و آن را داراي دو ويژگي مييابد: از يك سو زهد ديني، و از سوي ديگر معقوليت فلسفي. ويژگي نخستبا مسيحيت پديد آمده و ويژگي دوم با فلسفه كانتسيرت و سرشتي تازه يافته است. هنگامي كه معقوليت فلسفي به اوج تجريد خود ميرسد اين دو ويژگي يكي ميشوند; همچنان كه افلاتون اخلاق و الوهيت را يكي ميكند. خير نزد او هم مبدا اخلاق است و هم مبدا هستي (خداوند). و همچنين كانت امر مطلق را كه چونيناپذير است، شبيهترين چيز به اوامر الهي در اخلاق ديني قرار ميدهد. از اينجاست كه اخلاق در دوران نيچه اخلاقي زاهدانه و آكنده از دامگستري و فريبكاري بوده است. اين اخلاق از آدمي درميخواسته كه تمايلات زنده و شورمندانه و زندگيجويانه خود را فرو كشد، در حالي كه اين كار محالانديشي و ناسازگار با طبيعت انساني است. همچنين اين اخلاق از آدمي انتظار داشته كه راه عقلاني ناب را بپيمايد، در حالي كه اين وراي طاقت و شكيب او و ناهمساز با طبع اوست. هنگامي كه او به تاريخ اخلاق ميپردازد ميبيند كه اين تاريخ، سراسر چالش ميان دو گونه اخلاق است: اخلاق خدايگان و اخلاق بندگان. با اين همه، فرجام و غايت اين چالش، پديدآيي «ابرمرد» است. بدينسان، تاريخ اخلاق از يك سو محكوم به قانون «مراحل سهگانه» و از سوي ديگر محكوم به انديشه پيشرفت است; درستبه همان شيوهاي كه كنت و اسپنسر باور داشتند. حتي فراتر از اين، آغازگاه تاريخ پيشرفت آدمي، دوران يونان است; درست همان گونه كه تاريخنگاران انديشه و فيلسوفان تاريخ در اروپاي سده نوزدهم ميانديشيدند. نيچه، مانند ديگر معاصران خود، اروپا محوري رسختبود. به اين ترتيب، گستره تاريخي اخلاق بندگان با عصر يونانيرومي آغاز ميشود كه در آن اخلاق بندگان، اخلاق يهوديت و مسيحيت، چيره گشت و مردم عوام بر مهانسالاري رومي غلبه يافتند و برتري از آن فرومايگان و ابلهان گرديد. تاريخ بار ديگر تكرار شد و با دوران نوزايش اروپايي كه ويژگي آن بازگشتبه سرنمونهاي يوناني بود، اخلاق خدايگان دوباره ظهور كرد. ولي اين ديري نپاييد و دوباره اخلاق بندگان با جنبش اصلاح ديني كه به دست مشتي عوام و فروپايه و ابله رهبري ميشد به عرصه بازگشت. گردونه تاريخ بار ديگر چرخيد، و با فضيلتمندان سده هفدهم و هجدهم اخلاق خدايگان زنده شد ولي با خاموشي اين درخشش مستعجل، اخلاق بندگان با پيروزي انقلاب فرانسه، انقلاب عوام و احمقان، دوباره بازگشت. اخلاق خدايگان با ناپلئون دوباره در افق پديدار شد، ولي دمي نگذشت كه پس از او عرصه براي تركتازي اخلاق بندگان تهي گشت.... نيچه روند چالش ميان اخلاق خدايگان و اخلاق بندگان را چنين خلاصه ميكند كه همه ادوار تاريخي، از پيدايش مسيحيتبه اين سو، يكسره صحنه ظهور اخلاق بندگان بوده; زيرا اخلاق خدايگان، جز به صورتي گذرا و ناپايدار، نمايان نشده است. نيچه اخلاق بندگان، اخلاق زهد ديني، را تحليل ميكند و باور دارد كه اين اخلاق از بن همان اخلاق مسيحي است و همه از سر ناتواني و سستي مايه ميگيرد. در حالي كه اخلاق خدايگان بر پايه تمايز ميان «عالي» و «پست» ميايستد، اخلاق بندگان بر تمايز ميان «خير» و «شر» تكيه ميكند. اخلاق خدايگان از قهرماني و توانايي و شهامت مايه ميگيرد; صفاتي كه ويژه مردان شريف مهانسالار است; مرداني كه بهترين نماينده خدايگان هستند; اخلاق آنها اخلاق نيرومندان است و از احساس آنها به اقتدار و برتري حكايت ميكند. خير در اين اخلاق به ميزاني كه از احساس فرد به قدرت پرده برميدارد خير است; اگر خيري از او صادر شود از سر قهرماني و آكندگي و بخشش است، نه از سر ترس و اجبار. بنابراين، اخلاق خدايگان رو به برتري و طمع در آنچه بهتر است دارد; رو به اراده معطوف به زندگي و اراده معطوف به قدرت براي تحقق بخشيدن به خود. ولي بندگان، سرور را شر ميبينند و كينه او را در دل ميپرورند و ميل به انتقام را در سينه خود ميكارند. و چون ناتوانند، ناتواني خود را با باژگونهسازي نامها جايگزين ميكنند و چيزها را به عكس نامهاي حقيقيشان ميخوانند: به اين ترتيب، احساس ناتواني خود را «بيآزاري و خوشطينتي»، و ناتواني در نشان دادن واكنش را «شكيبايي»، و عجز در فهم آرمانها را «فروتني» ميخوانند; همچنان كه نياز بنده به ديگران حاصل عدم اعتماد به نفس اوست، ولي او آن را «رحمت» ميخواند و چاكري را «طاعت» نام ميدهد و فرومايگي را «فروتني» و عجز در انتقام را «عفو» و.... نقد گزنده نيچه از اخلاق در اساس متوجه مسيحيت است. به نظر نيچه، مسيحيتبود كه اين اخلاق زهدگروانه را رواج داد و اروپا را فروپاشاند. براي رهايي از اين اخلاق اخلاق بندگان بايد منبع آن آشكار و مبناي آن رسوا شود. براي اين هدف بايد اخلاق را به صورت گونههايي از رفتار كه از طبيعت انساني و غرايز او، از جمله غريزه سلطهدوستي و اراده معطوف به قدرت، مايه ميگيرند نگريست. آرائي كه اخلاق را به نيرويي برتر (خداوند) يا «امر مطلق» صادر شده از عقل نسبت ميدهند، به نظر او، نادرستند; به اين دليل كه ارزشهاي اخلاقي در جوامع و ادوار گوناگون تا حد تعارض، با يكديگر تفاوت دارند. يك چيز در نظر همه مردم و در همه زمانها و همه جامعهها خير يا شر نيست و در نتيجه ارزش اخلاقي فرازماني و فرامكاني نيست، بلكه از خود آدمي و پيكره و عادتها و عرفهاي او برميجوشد. نيچه به سان فيلسوفان عصر خود گرايش علمباورانه دارد. او باور دارد كه سراسر اخلاق چيزي نيست جز زباني كه از احوال رواني، بياني نمادين به دست ميدهد و احوال رواني، خود چيزي نيستند جز زباني نمادين كه از فيزيولوژي جسم انسان حكايت ميكنند. بنابراين مبناي اخلاق، فيزيولوژي، يعني طبيعت است. به همين خاطر است كه اخلاق بندگان (اخلاق مسيحيت) با طبيعت و قوانين آن ناسازگار است; اخلاق شفقت، رحمت، احسان، صبر و... اخلاقي است كه با قوانين طبيعت و تكامل نميسازد. تكامل و پيشرفتبا اراده معطوف به زندگي و توانايي در زيستن و داشتن آرمان تحقق امر بهتر و اصلح صورت ميگيرد. بديل و گزينه اخلاق حاكم اخلاق بندگان يك چيز است: اراده معطوف به زندگي و تحقق «ابرمرد»; انساني كه به نظر نيچه سرنمون اخلاقي را تجسم ميبخشد، بر اخلاق حاكم و گمراه كاريهاي آن برميشورد و بر شفقت و رحمت و صبر و تواضع و... شورش ميكند و ميكوشد شور زندگي برانگيزد و هر چه بيشتر خود برتر و زندگي والاتر را پديد آورد. اين ميلي است پيوسته، به آنچه بهتر و برتر و شايستهتر است. آشكار است كه در اينجا نيچه در داروينيسم مقبول در دوران خود فرو غلتيده است; داروينيسمي كه به ستيز براي بقا و انتخاب طبيعي و بقاي اصلح باور دارد. (10) 4. اخلاق: وجدان و منطق... و خرد: قرباني اين كشاكش
طبيعي بود كه آراء پيشين، واكنشهاي اعتراضآميزي را از جهات گوناگون برميانگيزد. گرايشهاي علمباورانه با برگرداندن اخلاق و ارزشها به طبيعت جسماني و فيزيولوژيك (تكاملباوري اسپنسر و روانشناسي جان استيوارت ميل)، يا به عادتها و عرفها و سنتهاي اجتماعي (جامعهشناسي اگوست كنت، دوركيم، لوي برول) ، يا به عجز بشري و خودفريبي ضعيفان و، افزون بر آن، عوامل فيزيولوژيك (نيچه)... نه تنها استقلال را از ارزشهاي اخلاقي ميگيرند و نميگذارند كه بر همه چيز حكومت كند و هنجاري گردد كه رفتار فردي و اجتماعي با آن سنجيده ميشود، بلكه افزون بر اينها، با دين و عقل نيز برخورد ميكنند. زيرا اگر بنا باشد كه باورهاي آدمي از بن به انطباعات حسي و تركيب آنها بازگردند و باورهاي جمعي نيز به «وجدان جمعي» يا عادتها بازگشت كنند، دين نيز خود در سلك «باورهاي» فردي و جمعياي كه اين ويژگي را دارند درخواهد آمد. به سخن ديگر، اگر بنا باشد علم ريشه و شاخههاي اخلاق را تفسير كند، پس بايد دين را نيز بتواند تفسير نمايد.... حتي مهمتر از اين، ارجاع اخلاق به حس و تجربه و زندگي اجتماعي به معناي استغناي از عقل و فروكاستن قدر و اهميت آن است، و حتي انكار اين نكته است كه عقل چيزي غير از حس و تجربه است. در اينجاست كه واكنشهاي اعتراضآميز به علمباوري و نقدهاي راديكال نيچهاي تنوع مييابد. برخي از موضع دفاع از دين و سرچشمه الهي آن و اين كه ريشه و سرچشمه اخلاق، دين است آن را نقد كردند. برخي ديگر كوشيدند اخلاق را بر مباني ديگري، مستقل از دين و عقل هر دو، بنياد گذارند. بعدها كساني پيدا شدند كه به دعاوي اينان و آنان نگريستند و از آن به پديده «افول عقل» ياد كردند و يا در اين نگرشها، عقل را استعفا ديده و پادشاه بيرعيت ديدند; همچنان كه در پي خواهد آمد. يكي از نيرومندترين نقدهاي فلسفي علمباوري و رهيافتهاي خردباور، بويژه رهيافتهاي سرچشمه گرفته از كانت، نقدهانري برگسون (1941-1859) فيلسوف پرآوازه فرانسوي است. اين فيلسوف كه در نيمه نخست اين سده جايگاه ويژهاي در انديشه فلسفي از آن خود ساخت نگرش نويني براي خود به دست آورد كه از لحاظ روش بر پايه «حدس» و شهود، و از لحاظ نوع انديشه بر پايه مفهوم «ديمومت» ميايستاد. او آشكارا ميان «ماده» و «موجود زنده» تمايز ميافكند: ماده به كم و امتداد باز ميگردد و به مكان ارتباط دارد و موضوع علوم طبيعي، مانند فيزيك و جز آن، است و روش پژوهش آن روش علمي تجربي است. ولي موجود زنده، بعكس، به كيف و پيوستگي و سيلان رجوع ميكند و با زمان پيوند دارد و گوهر آن «ديمومت» است. راه ادراك و دستيابي بدان حدس و درونبيني است: درونبيني شناختي بيميانجي است كه با آگاهي كامل و دشوار به موضوع و با در آغوش كشيدن جوهريت آن، بيميانجي زبان و نمادهاي آن و بيدخالتخرد و مقولههاي آن، انجام ميپذيرد. حدس و شهود برگسوني گونهاي «كاوش روحاني» بر پايه همدلي است كه به ياري آن ميتوان «نبضهاي واقعيت» را حس كرد. برگسون ميانديشد همه فيلسوفان از افلاتون و ارسطو گرفته تا دكارت و اسپينوزا و كانت و اسپنسر زمان را به حد يك ابزار فرو كاسته، و دگرگونيها را به سود ثبات فرو گذاشته، و ديمومت و حركت و تحول و سيلان را به سود مكان و سكون و ابزاري بودن جامد، قرباني كردهاند. در حالي كه حقيقت زمان براي آدمي موجود آگاه همانا دگرگوني و سيلان و در نتيجه، بالندگي و شكوفايي است. ديمومت و استمرار در نظر او تعبيري است از تكامل موجود زنده و گذر كردن او از حالتي به حالت ديگر كه در آن، گذشته همواره در اكنون حضور دارد; ديمومت پلي ميان گذشته و اكنون است. بنابر اين برگسون به تكامل باور دارد ولي نه به تكامل فيزيولوژيك و ابزاري كه در اثر محيط و نيازمندي و ديگر عوامل بيروني مانند تصادف و جز آن پديد ميآيد (آنچنان كه تكاملباوراني همچون داروين و اسپنسر ميگويند)، بلكه تكامل مورد اعتقاد او تكاملي زنده است كه بر سطح زندگي سطح ديمومت انجام ميگيرد و «تكانه حياتي» آن را ميآفريند و گرايشي روحاني است كه در زماني خاص و مكاني خاص جوشيده است. به سخن ديگر، جوشش دروني حيات است كه در وقت و نقطهاي دور آغاز شده و سپس تداوم يافته، جوشيده و گسترش پيدا كرده و به همه اجسام سرايت نموده و پيدرپي و نسل به نسل گذر كرده و بر همه اجناس و انواع كائنات توزيع شده و در افراد و اشخاص انتشار يافته است و چون مساله متعلق به جوششي حياتي، تكامل يابنده و رو به سوي كمال وجود است، بنابراين تكاملي خلاق و آفرينشگرانه است و ميتوان گفت كه خود خداست. (در اينجاست كه برگسون خشم كليسا و دين مردان را برميانگيزد. او با آن كه مسيحي نبود و از پدر و مادري يهودي زاده شده بود، در پايان زندگي خود تصريح كرد كه به كاتوليسيسم بسيار نزديك شده، اگرچه بدان ايمان ندارد.) «تكانه حياتي» يا «تكامل خلاق» به نظر برگسون سه راه را طي كرده است: راهي كه به فروترين مرتبه زندگي ختم شد، مرتبهاي كه در آن خاموشي و فروخفتگي بود و از آن به «نبات» تعبير ميشود; راهي كه از اين مرحله درميگذرد تا به «غريزه» كه ويژگي حيوان استبرسد; و راه آخر كه گامهايي پختهتر در تكامل و پيشرفتبرداشت تا به «هوشمندي» (يا خرد) كه ويژگي انسان است دستيابد. اين مراتب آن گونه كه فيلسوفان از ارسطو تا اسپنسر ميپندارند مراتب طولي و مراحل تكامل نيست، بلكه عبارت از مسيرها يا رهيافتهاي يك مؤثر و فاعل است كه پس از جوشش و در هنگام رشد و انتشار تقسيم پذيرفته است. بنابراين، اختلاف ميان نبات و حيوان و انسان تنها اختلاف در درجه نيست، بلكه اختلاف ماهوي نيز هست و در نتيجه، هيچ يك از آنها ريشه آن ديگري نيست: حيوان آن گونه كه داروينيسم ميگويد اصل انسان نيست، بلكه هريك از آن دو زاده روند مستقلي از روندهاي «تكانه حياتي» هستند. با تطبيق انديشه «تكانه حياتي» بر گستره اخلاق، برگسون ميان دو گونه اخلاق تمايز مينهد: اخلاق بسته كه اخلاق جوامعي است كه تكامل و رشد در آنجا در سطح غريزه مانده و متوقف شده و در نتيجه فرو بسته بر خود گرديده و مانند كندوي زنبور و خانه مورچه شده است; و اخلاق باز كه سراسر هوشمندي و جنبش و آفرينش و ابداع است و در برابر انسانيت، افقي گسترده و بي كران ميگشايد.... «اخلاق بسته» تنها مختص جوامع ويژهاي همچون جوامع بدوي نيست، بلكه اخلاق هر جامعهاي است كه تن به تكليفها و الزامات مجموعهاي از رفتارها و نظامي از عادتهايي ميدهد كه قائم برغريزه اجتماعي است; غريزهاي كه نقش و كاركرد آن حفظ انسجام اخلاقي به وسيله حاكم كردن مصلحت جمعي و وجدان جمعي بر فرد است. كوتاه سخن آن كه، اخلاق بسته آن نوع اخلاق اجتماعي است كه از غريزه حيات برميآيد و ماهيتي زيستشناختي دارد. «اخلاق باز» اما، اگرچه سرچشمهاي زيستشناختي دارد زيرا يكي از تجليات تكانه حياتي است نه از الزام عقلي صادر ميشود و نه از فشار اجتماعي.... بلكه از گرايش متعالياي مايه ميگيرد كه همواره رو به ارزشهاي برين دارد; ارزشهايي كه اخلاق اجتماعي از آن غافل است. اين، پاسخگويي فرد به نداي حيات برتر و متعالي است. به اين ترتيب «اخلاق بسته» اخلاقي در خدمت و حمايت جمع، خواه خانواده، خواه قبيله و خواه ملت است، ولي «اخلاق باز» انگيزش به سوي عمل به سود انسانيت است; ميل به محبت آدمي و دريافت كمال اخلاقي است و اين هدف اگر در نوع بشري تحقق نيابد، دستكم در شخصيتهاي ويژه و برجسته مجال پيدايش خواهد يافت; شخصيتهايي كه تكانه حياتي آنها را فراگرفته و آنها را نابغه و قهرمان و پيامبر و اصلاحگر، و مناديان محبت و ايثار و رسولان ارزشهاي جاودانه روحاني گردانده است; كساني كه در هر عصري برگزيده و «نخبه» هستند و از نيروي شگفتانگيزي برخوردارند كه سرچشمه آفرينش آنها در هنر و دانش و تمدن است. اين نيرو يا توانايي فايق بر احساس و انفعال و همدلي را برگسون حدس و شهود مينامد: مؤثري دروني، نه بل خود درون و وجدان: بصر او و بصيرت او. (11) آيا برگسون توانست جايگاه از دست رفته اخلاق را بدان بازگرداند؟ آيا او توانستبنيادي براي آن پيريزي كند كه ضامن استقلال آن باشد؟ برگسون «اخلاق بسته» جاري در جوامع را به مثابه موضوع تفسير علمي وامينهد; موضوعي كه اين يا آن گرايش علمباورانه به گونه خاص خود بدان ميپردازد. آنچه براي او مهم است «اخلاق باز» است; اخلاقي كه اصلاحگرايان و تجديدگران و نوسازان بدان بشارت ميدهند; همان اخلاق ايدهآلي كه تن به مقولههاي علم و روش آن نميسپرد.... اگر اين به معناي نجات دادن ارزشهاي عالي باشد براستي به بهاي گراني تمام ميشود: قرباني شدن عقل و جايگزيني «وجدان». راست آن است كه آنچه برگسون تكانه حياتي ميخواند نامعقول و فهم ناشدني و تعقلناپذير است. مبناي اين فرضيه خود آن است و، جز مشتي تشبيه و تمثيل، راهي براي شرح و بيان آن نيست. در اينجاست كه شهودباوري و درونبيني برگسوني با گرايشهاي علمباورانه يكي ميشود. هر دو عقل را به نفع گزينهاي ديگر از ميان ميبرند; چه آن بديل، احساس و تجربه باشد و چه درونبيني و وجدان. در همين هنگام است كه پوزيتيويسم تكامل مييابد و به گستره منطق گام مينهد: پوزيتيويسم منطقي (كه تجربهباوري منطقي نيز ناميده ميشود) كه از نامورترين پيشروان آن رودلف كارناپ (1891...) منطقدان آلماني است. مبناي كارناپ، مانند ديگر منطقدانان پوزيتيويست، «تحليل منطقي زبان» است: زبان عبارت از واژههايي است كه به صورت جمله درميآيد و در منطق «گزاره» ناميده ميشود. به نظر كارناپ گزارهها دو گونهاند: گزارههاي تحليلي كه اساسا همان گزارههاي رياضي هستند و صورياند و از واقعيت هيچ خبري نميدهند. مانند: «اين كاغذ يا سپيد ستيا سپيد نيست.» در اينجا ما در برابر گزارهاي هستيم كه نه ميتوان گفت صادق است و نه ميتوان گفت كاذب است; بنابراين، اين گزارهاي تحليلي است. گونه دوم، گزارههاي تركيبي است. مانند اين گزاره كه: «اين كاغذ سپيد است.» تنها اين دسته از گزارهها هستند كه داراي معنايند و ميتوان به صدق و كذب آنها را توصيف كرد. زيرا خبر از واقعيتي ميدهند كه ممكن است در خارج روي داده باشد. ولي ديگر گزارههايي كه در اين دو دسته جا نميگيرند، يكسره بيمعنايند. پيشاپيش اين گزارههاي بيمعنا گزارههاي مابعد طبيعي و اخلاقي قرار دارند. گزارههاي مابعد طبيعي مانند «خدا هست» و «تكانه حياتي است كه همه موجودات زنده را سمت و سو ميبخشد». گزارههايي از اين دست نميتوانند نه صادق و نه كاذب باشند. زيرا ما راهي براي اثبات مدعاي آنها نداريم و بنابراين بيمعنايند. گزارههاي اخلاقي نيز اگرچه صورت گزارههاي خبري را دارند، مانند «قتل جرم است»، ولي در واقع گزارههايي انشائياند. يعني عبارت از فرمان و امرند. گزاره ياد شده به معناي «قتل نكن» است. زيرا جرم يكي از اشياء واقعي نيست، بلكه آن «چيزي است كه نبايد انجام شود». پرهيز از قتل واجب است و اين حكم نه عقلي است و نه تجربي، بلكه حكايت از نفي ظلم ميكند و خاستگاه آن عاطفه و انفعال و احساس است. البته اين هرگز بدان معنا نيست كه كارناپ ضد اخلاق است. همه آنچه او ميگويد اين است كه گزارههاي اخلاقي گزارههايي بيمعنا و از نظر تجربي تحقيقناپذيرند و در نتيجه، كوشش براي بنياد كردن اخلاق بر پايه خرد (كانت) يا بر پايه درونبيني و عاطفه (برگسون) به كلامي ميانجامد كه نه صدق آن را ميتوان اثبات تجربي كرد و نه كذب آن را; بلكه كلامي است كه حكايت از خواهشي دروني ميكند.... (12) برگسون عقل را به دور افكند و درونبيني و همدلي را به جاي آن نشاند... كارناپ و مكتب او معقوليت را منحصر در گزارههاي رياضي و علمي دانست.... در هر دو حالت، قرباني واقعي عقل است; همچنان كه در گرايشهاي علمباورانهاي كه در پايانه سده گذشته شكوفا شد چنين بود. آيا ميتوان چنين داوري كرد كه سده بيستم سده عزل عقل از مقام خويش است؟ 5. خرد هنجاري و خرد ابزاري
يكي از ناسازههاي انديشه اروپايي در اين سده، سده بيستم، ناسازهاي است كه در پيشرفت فراگير و گسترده علم و تكنولوژي از يك سو، و فروپاشي و نابودي خرد و حتي خردستيزي از سوي ديگر، بازتاب مييابد. گرايشهاي علمباوري كه در پايان سده گذشته و سالهاي نخستين سده كنوني حاكم شدند، همه، حس و تجربه را بر صدر مينشاندند و از قدر عقل ميكاستند; همچنان كه نقد راديكال نيچه از اخلاق و متافيزيك، به طور كلي متضمن فروپاشي عقل به اصطلاح گئورگ لوكاچ بود. برگسونيسم نيز شهود و همدلي را به جاي خرد مينشاند. پس از آن نيز پوزيتيويسم منطقي در كارآمد و معرفت و معنا را در گزارههايي كه تحقيقپذير تجربي هستند منحصر ساخت.... به اين ترتيب اين رهيافتها، همه، بهرغم اختلاف و تناقضشان با هم، خرد ستيزند و عقل را برنميتابند و گستره آن را تنگ ميگيرند. نخستين پرسشي كه در اينجا به ذهن نيش ميزند، اين است كه اين عقلي كه بيشينه رهيافتهاي فكري اروپايي و امريكايي در سده بيستم، بهرغم اختلاف و كشمكش دروني خود، آن را طرد ميكنند چگونه عقلي است؟ پاسخ اين پرسش را در مكتب فلسفياي ميتوان يافت كه تنها اخيرا به گونهاي شايسته مورد توجه قرار گرفته است. اين مكتب كه مكتب فرانكفورت ناميده ميشود در دهه چهل با دو فيلسوف همدل و همراه، ماكس هوركهايمر و تئودور آدورنو، بنياد نهاده شد و كوشش خود را براي پيريزي نظريه انتقادي به كار گرفت. كانون اين نظريه نقد عقل و بويژه نقد آنچه هوركهايمر «خرد ابزاري» ميناميد، است و در نتيجه، اعتبار دوباره بخشيدن به «خرد عيني» يا هنجاري. آنچه ميآيد گزيده كوتاهي از آموزههاي اين مكتب بر پايه كتاب كسوف عقل هوركهايمر است. ويژگي خردابزاري به نظر اين فيلسوف آلماني اين است كه نيرو و ملكه طبقهبندي و استقرا و استنتاج است; ملكهاي كه ويژه آدمي است و عبارت است از فعاليتي تجريدي به هنگام انجام فرآيند انديشيدن. آنچه اين «خرد ابزاري» را متمايز ميگرداند، اين است كه همه توجه و دغدغه آن به روش است. يعني به شيوه عمل خود و به درونمايه موضوعي كه بر روي آن كار ميكند نميپردازد. بنابراين اين خرد، تنها، ابزاري براي دستيابي به شناخت موضوع است. و به همين خاطر «خرد ابزاري» خوانده ميشود. به سخن ديگر، به هيچ روي به اهداف و غايات، آگاهانه يا ناآگاهانه، نميانديشد و پروا ندارد كه نتايج و فرآوردههاي به دست آمده، آيا بر پايه معيار كلي معقوليت و قبول عام، معقول و مقبولند يا نه. اگر به غايتها و نتايج نگاهي نيز بيفكند همانا جنبهاي شخصي دارد; يعني از آن جهت كه به شخص پژوهشگر، فرد انسان يا مصلحت جمعي او، خدمت و ياري ميكند. بدين روي، «خرد شخصي» نيز ناميده شده است. «خرد شخصي» به دو معناست: يكي معنايي معرفتشناختي، يعني ملكه فردي شخصي دستيابي به معرفت كه از پايه بر نيروي شناختشخصي و، در پيشاپيش آن، احساس و تجربه تكيه ميكند. دوم به معنايي اخلاقي، يعني اگر نگوييم يگانه دلمايه آن، دستكم دغدغه بنيادي آن سود شخصي است. اين خرد ابزاري يا شخصي كه در سده بيستم حاكم شد، موجب پيشرفت فنآوري و نيز چيرگي و سيطره و استعمار و همچنين رفعتشان فرد و فردباوري در اروپا و امريكا گرديد. اين خرد ابزاري، شخصي، عمل باور و...، به جاي گونه ديگري از خرد كه در گذشته تاريخ غلبه داشت نشسته بود: «خرد عيني» يا هنجاري. در روزگاران گذشته انگارهاي از خرد وجود داشت كه سراسر با ويژگيهاي خرد ابزاري ناسازگار بود. چه در دوران يونان و چه در دوران سدههاي ميانه يا در دوران نوزايش اروپايي و تا نيمه سده نوزدهم، همه حكيمان و فيلسوفان و انديشهگران خرد را نه تنها ملكهاي ذهني براي دستيابي به معرفت ميدانستند و آن را ويژه آدمي ميانگاشتند; بلكه آن را منطق يا نظامي از روابط قائم ميان چيزها در طبيعت، و نيز در ميان مردم و جامعه، ميدانستند. اين خرد «عيني» يعني خردي كه به گونهاي مستقل از آدمي فرض ميشد، معيار كلي معقوليت و امر اخلاقي و... به شمار ميرفت. منظومههاي فلسفي بزرگ از افلاتون و ارسطو تا فيلسوفان سدههاي مياني و مكتبهاي فلسفي ايدهباورانه در دوران مدرن و حتي فلسفههاي مادهباورانهاي چون ماركسيسم، همه بر پايه انگارهاي عيني از خرد بنياد شده بودند: نظام طبيعت و جريان حوادث بر وفق قانون نسبيتبا نظام عقل بشري سازگاري ميكردند; گويي اين پارهاي از آن يا جلوهاي از مظاهر آن بود. معقوليت، نيز توافق و تطابق انديشه، از لحاظ درونمايه و نظام، با موضوع انديشه و نظام آن بود; در صورتي امري معقول به شمار ميرفت كه وجود ذهني آن درستبا وجود عيني برابر ميبود. ارزشهاي اخلاقي نيز چنين بودند; آنها از فرد مستقل فرض ميشدند; خير نه تنها به نظر اين يا آن شخص خير بود، كه در نظر همه مردم خير به شمار ميرفت. گويي خير مستقل از آدمي، هستي دارد. به همين خاطر بود كه معقوليت، معقوليت رويدادها و معقوليت رفتار بشري، با هماهنگيشان با نظام كل و ساختار عيني آن سنجيده ميشد و نه فقط با خواست آدمي و اهداف او. به اين معنا خرد، داور انگاشته ميشد. يعني مبناي بازشناسي راست و دروغ، درست و خطا، و نيك و بد. معيار حقيقت مطابقت امر ذهني با امر واقعي بود. باور به خرد عيني، به اين معنا، مقتضي نفي خرد شخصي نيست، بلكه مقتضي آن است كه خرد شخصي بياني جزئي و محدود از معقوليت كلي كه معيارهاي سراسر كائنات و چيزها از آن وام ميگيرند شمرده شود. در خرد عيني تاكيد بيشتر بر اهداف و غايات است و نه فقط بر ابزارها، در حالي كه خرد شخصي تنها به ابزارها ديده ميدوزد و به مشروعيتخرد عيني و هنجاري به هيچ روي باور ندارد. خرد عيني نيز به دو معنا عيني است: يكي به اين معنا كه بخشي از خرد جهاني است; يا اين كه عبارت از معقوليتي است كه در هستي سرايت مييابد و بنياد نظام و انسجام پارههاي آن و فراگيري پديدهها و رويدادهاي آن است. دوم به اين معنا كه وظيفه اين عقل ايجاد سازگاري و هماهنگي ميان انديشه و رفتار انسان و اين معقوليت است. به نظر هوركهايمر بحراني كه امروزه عقل با آن پنجه در پنجه درافكنده است در اين واقعيتخلاصه ميشود: عقل به جايي رسيده كه يا از تصور عينيتي اين چنيني (عينيتخرد عيني) درمانده و ناتوان شده و يا آن را چيزي جز پندار و وهم نميداند. اين رويكرد يا ناتواني آن قدر گسترده شده كه بتدريج درونمايه عيني همه مفاهيم عقلي را نيز در بر ميگيرد. نتيجه آن كه، ديگر هيچ واقعيتخاصي وجود ندارد كه بتواند به مثابه معقول في ذاته نمايان شود. همه مفاهيم اساسي از محتواي خود تهي شده و به غلافهاي صوري شكلي بدل گرديدهاند. به اين ترتيب هرچه عقل در شخصگرايي فرو ميغلتد، بيشتر به قالبهاي صوري تحول مييابد. نتايج نظري و عملي اين تحول، به نظر هوركهايمر، مهم و سرنوشتساز است. چرا كه پذيرش ديدگاه شخص باورانه كه جز به خرد ابزاري ايمان ندارد، به معناي ناتوان دانستن انديشه از تشخيص مطلوب في ذاته بودن هر هدفي است. در نتيجه، تمسك به سرنمونها و هنجارهايي كه سنجه رفتار و باورهاي ما هستند و نيز دستاويزي به مباني ارزشهاي اخلاقي و عمل سياسي و حتي همه پيمانها و كنشهاي ما، تحتحكومت چيزي غير از عقل هستند; زيرا حقيقت و منفعت منوط به آزمون و تجربه هستند و انديشه در اين وضعيت در گرو اشارتهاي حسي و تجربي است و به ابزاي براي فعاليتهاي جامعه بدل ميشود، در حالي كه از فراپيش نهادن الگو و سرنموني براي پيروي ناتوان است. در اين صورت، خرد تنها نيرو و ملكهاي براي نظامسازي است. (13) پس از اين همه، براي همراهي بيشتر با هوركهايمر و نظريه انتقادي او چندان مجال گشاده و گسترده نيست. تنها اين نكته گفتني است كه اگرچه آراء اين فيلسوفان انتقادي چه بسا از شرايط جنگ جهاني دوم تاثير پذيرفته باشد و به گونهاي واكنش به رويدادي باشد كه خود، فرآورده خرد ابزاري تكنولوژيك و سودباور بود، با اين همه، دلمايه و ذهن مشغولي اين مكتب امروزه در حال گسترش و ژرفايابي است و در پي آن است تا رهيافت انديشگي بالندهاي پديد آورد كه از خطرها و دامهاي فرو رفتن در گرايش ابزار انگارانه و شخصباورانه به خرد پرده بردارد و فيلسوفان را به زنده كردن دوباره خرد عيني هنجاري فرا خواند و در نتيجه، اعتبار رفته اخلاق فردي و اخلاق اجتماعي را بازگرداند; بويژه آن كه پيشرفت علمي در گستره زيستشناسي و پزشكي و مهندسي ژنتيك، دستاوردهاي تازهاي به ارمغان آورده كه معقوليت و اصول اخلاقي را در پيچ و خم دشواري ژرفي ميافكند و در برابر، هماوردجوييهاي نوي مينهد كه تاريخ، تاكنون مانند آن را به ياد ندارد. 6. اخلاق... و «اخلاق زيستشناسي»
اگر مشكل و مساله اخلاق را آنچنان كه از پايان سده گذشته تا پايان سده كنوني تكامل يافته از چشمانداز تاريخ علم بنگريم خواهيم توانستبه آساني چگونگي ارتباط آن را با تكامل زيستشناسي تبيين كنيم. چرا كه بحران اخلاق در اواخر سده گذشته در پيشرفتحيرتانگيز زيستشناسي ريشه داشت. پيشرفتي كه علم اخلاق را در «بحران مباني»اي تمام عيار انداخت و كاخ عقلاني بر ساخته كانت، در سده پيش از آن، را يكسره فرو ريخت. پيشرفتشگفتآور زيستشناسي با نظريه تكامل داروين در اواخر سده گذشته بسياري از رهيافتهاي انديشگي و گرايشهاي علمي را واداشت تا اخلاق را بر پايه علم بنا كنند; به اين صورت كه آن را به سويه فيزيولوژيك يا رواني يا اجتماعي پيوند دهند و در نتيجه، استقلال علم اخلاق را از آن بستانند و به آن ماهيتي نسبي و تكامل يابنده بخشند. نقدها و واكنشهايي كه اين كوششها برانگيختند چه آنهايي كه صبغه راديكالتري داشتند (نيچه) و چه آنهايي كه تلاش ميكردند اخلاق را نجات دهند و بيرون علم آن را دوباره بنياد نهند (برگسون) نتوانستند بنياد تازهاي براي اخلاق پيريزي كنند; بنيادي كه معقوليت آن را بازگرداند و آن را از نسبيتبرهاند. خرد ابزاري بر سراسر سده بيستم سايه افكند و سود و پيروزي و فردباوري، ارزشهاي حاكم در پژوهش علمي و جز آن گرديد. بار ديگر، در دهههاي اخير، جهش عظيمي در زيستشناسي و بويژه در زمينه ژنتيك پديد آمده است; جهشي مهمتر و گستردهتر از جهشي كه در سده گذشته، با نظريه تكامل داروين پديد آمد. افقهايي كه نظريه تكامل در زيستشناسي گشود به بنياد اخلاق ياري كرد، ولي افقهايي كه امروزه در برابر علم و كاربرد پزشكي آن و بويژه در عرصه مهندسي ژنتيك گشوده شده نشان ميدهد كه اخلاق فردي و اخلاق اجتماعي دچار دشواريها و بنبستهاي بيسابقهاي شده است; دشواريهايي كه نه تنها به تاسيس بنياد فلسفي نظري تبيينكننده ارزشهاي اخلاقي هيچ كمكي نميكند بلكه همين ارزشها را نيز به تحدي و چالش ميخواند. وراي بازگشتبه اخلاق، زوال ارزشهاي اخلاقي در اثر پيشرفت علم در عرصه زيستشناسي و پزشكي نهفته است. اين بازگشتبويژه در پيدايش اخلاق [يا اصول اخلاقي] زيستشناسي، (Bio-Ethic) مجال بازتاب يافته است. اين نوشتار را با تعريف اين شيوه نو انديشيدن درباره مساله اخلاق كه امروزه از مهمترين مسائل انديشه معاصر به شمار ميرود به پايان ميبريم. در زبانهاي اروپايي دو واژه هست كه معادل واژه «اخلاق» به شمار ميرود. واژه نخستيوناني تبار است; Ethic از Ethos واژه دوم ريشهاي لاتيني دارد; moral از Moros هر دو واژه به يك معنا هستند: عادتهاي اخلاقي. تقريبا تا نيمه دوم اين سده در نوشتههاي فلسفي و اخلاقي بيشتر Moral به كار ميرفت. ولي امروزه چند دههاي است كه واژه Ethic جايگزين آن شده و كاربرد آن ديگري را بيفروغ ساخته است. در زبان عربي دو كلمه مترادف به يك معنا ( اخلاق) وجود ندارد. واژه «ادب» كه در اصل به معناي رفتار نيك است (از ادبه تاديبا و نيز آداب خوردن... آداب روزه...) امروزه تنها به معناي گونهاي آفرينش و توليد فكري در زمينه شعر و داستان و رمان و... به كار ميرود، و جز در كاربرد عاميانه بر رفتار نيك دلالت نميكند. به همين خاطر بسياري از نويسندگان عرب واژه «اخلاق» را در معناي Moral و «اخلاقيات» را در معناي Ethic به كار ميبرند. تفاوت معناي اين دو واژه در انديشه معاصر اروپايي اين است كه واژه Moral به رفتار فردي اشارت دارد، در حالي كه واژه دوم، (Ethic) به ارزشهاي خاص جامعه. به سخن ديگر، «اخلاق، ( Moral) فضاي فضيلت فردي را سامان ميبخشد و اخلاقيات، (Ethic) فضاي ارزشهاي اجتماعي را». (14) اصطلاح «اخلاق، (Ethic) حرفهاي و شغلي» از همين جا پديد آمده است و در هنگامي به كار ميرود كه مربوط به حرفهاي اجتماعي باشد. مانند «اخلاق پزشكي» يا «اخلاق وكالت»...، ولي اخلاق زيستشناسي يا Bio-Ethic تنها اخلاق حرفه زيستشناسي نيست، بلكه اخلاق كاربردهاي پزشكي نيز هست. از پژوهشگر زيستشناس خواسته ميشود كه به هنگام كاربرد آزمايشها بر آدمي، به مرزهاي معيني متعهد و ملتزم باشد; به همين خاطر است كه گاه ناگزير ميشود آزمونهاي خود را بر روي حيوان انجام دهد; در واقع، اين اخلاق شغلي است كه او را بدين كار واميدارد. اين امر بسيار قديمي و معروف است. ولي كاربردهاي پزشكي در عرصه زيستشناسي و ژنتيك امروزه مسائل اخلاقاي از نوعي ديگر به وجود آورده و طرح كرده است. امروزه ديگر مساله، آزمايش بر روي انسان نيست، بلكه سخن از تغيير انسان و حتي هتك حرمت جوانب اساسياي در اوست كه پيش از اين علم توان دستاندازي به آنها را نداشت: جنبه جنسيت و مرگ و زندگي و... آنچه در عرصه زيستشناسي پديد آمده و در راه پيدايش است، به پژوهشگران در سه گستره اساسي زندگي بشر قدرت تغيير و تصرف ميبخشد: گستره توليد مثل و ايجاد نسل (جنس)، گستره وراثت، و گستره هوش و خرد (مرگ و زندگي). مساله اخلاقاي كه در اينجا مطرح است در اين پرسش خلاصه ميشود كه: علم تا كجا حق تصرف و تحكم در اين عرصهها را <يvdـzpwëq ءشhc] ok tef عكغdئ ,¢vpj فëc ?kock است. اين اصطلاح نوين كه نام و عنوان جمعيتهاي محلي و بينالمللي گرديده به چه معناست؟ (مانند انجمن ملي اخلاق در فرانسه و انجمن بينالمللي اخلاق زيستشناسي در يونسكو) بيش از دو دهه است كه اين اصطلاح پديد آمده تا بر مجموعه مسائل اخلاقياي دلالت كند كه مختص زندگي و موجود زنده است. سپس مفهوم آن گسترده شد و مسائلي را كه در چارچوب رابطه ميان انسان به مثابه روح و نفس و موجود زنده با زيستبوم طبيعي و اجتماعي او مطرح است در بر گرفت. با جهش نوين زيستشناسي در عرصه ژنتيك و بويژه پيدايش كاربردهاي نوين در تعيين جنس فرزند، اصطلاح اخلاق زيستشناسي به گونهاي به كار رفت كه به اين كاربردها و مشكلاتي كه از جهت اخلاقي برميانگيزند، اشارت كند. يكي از اين مسائل، موضوعهايي هستند كه به امكانات نوين زيستشناسي پيوند دارند: امكان منجمد كردن جنين و امكان امتناع زن از رهاسازي جنين در دل خود، امكان توليد جنينهايي از دو مادر و دو پدر، و امكان انتخاب جنس نوزاد با دستكاري در بيضهها و.... افزون بر اينها، مسائلي است كه به حرفه پزشكي و رابطه پزشك با بيمار و فرزندان او تعلق دارد: اگر پزشك در بيمار ژني بيابد كه عامل انتقال بيماري مزمني باشد، بيمارياي علاجناپذير يا گونهاي نقص عضو و معلوليت، آيا مجاز هست كه بيمار را از آن آگاه كند؟ موضع چنين كسي كه خود را محكوم ميبيند به آوردن فرزندان و نوادگاني كه از راه وراثتبه بيماري ويژهاي دچار شدهاند، چه ميتواند باشد؟ نيچه در اواخر سده گذشته از «بياخلاقي» سخن گفت. هرگز مراد او رهايي مطلق از اخلاق و پيروي از هوس و سقوط در اباحيگري مطلق نبود; بلكه هدف او تاكيد نهادن بر ضرورت رها شدن از چنبره اخلاق حاكم، به هنگام پژوهش تاريخ اخلاق و نقد ارزشها بود، درست همان طور كه دانشمند پژوهشگر يكي از پديدههاي طبيعي يا اجتماعي يا رواني، مراقب و آگاه است كه از تاثير اين پديده بر خود دور بماند... اين همان «روح عينيت»ي است كه نيچه ميخواست آن را از عرصه علم به گستره اخلاق منتقل كند. با همه آنچه آورديم، آيا سده بيستويكم سده بازگشتبه اخلاق خواهد بود؟ به چه معنا، و بر كدام مبنا؟ اين پرسشي است كه وضعيت كنوني علم موجب ميشود كه آن را مطرح كنيم، ولي ما هيچ راهي براي دستيابي به پاسخ آن نداريم. 1. افلاطون، الجمهورية، ترجمة فؤاد زكريا، (القاهرة الموسسة المصرية العامة التاليف والنشر، [1974]). 2. من اين جمله را با ترجمه مرحوم بزرگمهر از سخن كانت آوردهام. نگا. كاپلستون، تاريخ فلسفه، ترجمه اسماعيل سعادت و منوچهر بزرگمهر، شركت انتشارات علمي و فرهنگي و انتشارات سروش، چاپ دوم، تهران، 1375، جلد ششم، ص327. [مترجم] 3. همان، ص335. (مترجم) 4. همان، ص334. (مترجم) 5. نگا. عادل العوا، المذاهب الاخلاقيه; عرض و نقد. 2ج (دمشق، مطبعة الجامعة السعدية 1958). 6. 7. 8. ليفي برول، الاخلاق و علم العادات الاخلاقية، ترجمه محمود قاسم، مراجعة السيد محمد بدوي (القاهرة، مكتبة مصطفي الحلبي، 1953). 9. جون هرمان راندل، تكوين العقل الحديث، ترجمه جورج طعمه، 2ج (بيروت: دارالثقافة 1955). [اين كتاب با ترجمه مرحوم پاينده به فارسي درآمده است] 10. فؤاد زكريا، نيتشه، نوابغ الفكر الغربي، 1 (القاهرة، دارالمعارف، 1956); عبدالرحمن بدوي، نيتشه، ط3 (القاهرة، مكتبة النهضة المصرية، 1956). ....... 11. هنري برجسون، التطور الخالق، تلخيص و تقديم بديع الكسم (القاهرة: دارالفكر العربي، [د.ت]) و زكريا ابراهيم، نوابغ الفكر الغربي، 3 (القاهرة: دارالمعارف، 1956). 12. زكريا ابراهيم، دراسات في الفلسفة المعاصرة (القاهرة: مكتبة مصر، 1986). 13. Max Horkheimer, Eclipse de la raison (Paris. Payot,1974) 14. ... ×. اين نوشتار، برگردان مقالهاي است كه در كتاب زير آمده است: الجابري، محمد عابد. قضايا في الفكر المعاصر، مركز دراسات الوحدة العربية الطبعة الاولي. بيروت 1997.