معرفت شناسان (11) نسخه متنی

اینجــــا یک کتابخانه دیجیتالی است

با بیش از 100000 منبع الکترونیکی رایگان به زبان فارسی ، عربی و انگلیسی

معرفت شناسان (11) - نسخه متنی

| نمايش فراداده ، افزودن یک نقد و بررسی
افزودن به کتابخانه شخصی
ارسال به دوستان
جستجو در متن کتاب
بیشتر
تنظیمات قلم

فونت

اندازه قلم

+ - پیش فرض

حالت نمایش

روز نیمروز شب
جستجو در لغت نامه
بیشتر
توضیحات
افزودن یادداشت جدید

معرفت‌شناسان

گُتفريد ويلهلم لايب‌نيتس ‍ Gottfried Wilhelm Leibniz

لايب‌نيتس (1716 ـ 1646) فيلسوف و رياضي‌دان آلماني و يكي از مهم‌ترين چهره‌هاي عقل‌گرايي (rationalism) در سدة هفدهم است. زمينة اصلي كارهاي فلسفي او را مابعدالطبيعه و الهيات و منطق و فلسفة علم تشكيل مي‌دهد. او در لايپزيگ به‌دنيا آمد و در هانوور (Hanover) از دنيا رفت. او با رشد علمي زمان خودش به‌خوبي آشنا شد و با بسياري از دانشمندان و فيلسوفان زمانش مكاتبه داشت. هرچند در لايبزيگ و ينا فلسفه تحصيل كرد، هم‌چون دكارت و اسپينوزا و لاك هرگز در دانشگاه به تدريس فلسفه اشتغال نداشت. با اين همه او در زمينه‌هاي فلسفه و كلام و رياضيات و فيزيك و زبان‌شناسي و ريشه‌شناسي و تبارشناسي و تاريخ و سياست و پزشكي و فيزيك و زبان‌شناسي و ريشه‌شناسي و تبارشناسي و تاريخ و سياست و پزشكي و اقتصاد آثاري از خود برجاي گذاشته است، و در همة‌ اين رشته‌ها اثر‌گذار، و در بعضي از آن صاحب‌نظر و حتي پيشگام بود. از اين‌رو او را به‌درستي «ارسطوي عصر جديد» ناميده‌اند. لايب‌نيتس به دو زبان لاتين و فرانسه نوشت، و البته لاتين او لاتين مابعد فلسفة قرون وسطايي بود.

زمينة فلسفي تفكرات لايب‌نيتس نشان مي‌دهد كه مي‌توان او را يكي از نمايندگان فلسفة دانشگاهي پروتستان در آلمان تلقي كرد، يعني فلسفه‌اي كه در آن زمان ارسطوگرايان آن را شايع كرده بودند. علاوه بر اين، او در عين حال تحت تأثير انديشمندان غيرمدرسي زمانش از قبيل آنتوني آرنولد (94 ـ 1612 Antoine Arnould) و دانشمند هلندي كريستين هويگنس (99 ـ 1620 (Cristian Huygens, نيز بود. بي‌شك او هم‌چنين تحت تأثير دكارت و اسپينوزا نيز بود و حتي يك‌بار با اسپينوزا در آمستردام ملاقات كرد،‌ با اين همه در برابر آراي آنها موضع انتقادي داشت.

اثر اصلي او كه آراي معرفت‌شناختي‌اش را در آن مطرح كرده است جستارهايي جديد درباب فهم انسان (Nouyeaux Essais sur L''entendement Humain) نام دارد كه در خلال سال‌هاي 5 ـ 1703 نوشته شد اما در 1765 منتشر گرديد. زيرا وقتي لايب‌نيتس در 1704 از مرگ لاك مطلع شد تصميم گرفت آن را منتشر نكند. اين كتاب درحقيقت تفسيري است بر اثر لاك تحت عنوان رساله‌اي در باب فهم انسان (An Essay Concerning on Human Understanding) ، كه در 1690 منتشر شده بود. برپاية آراي معرفتي او در اين اثر است كه او را عقل‌گراي دانسته‌اند. اين اثر سهم مهمي در معرفت‌شناسي داشته است. علاوه بر اين، در كتاب جوهرفرد شناسي (Monadolog, 1714) نيز پاره‌اي از آراي معرفت‌شناختي او آمده است. از ديگر آثار لايب‌نيتس مي‌توان گفتار در مابعدالطبيعه (Discours de M étaphysique) و تحقيقات كلي (Generales Inquisitiones, 1686) را نام برد.

تبيين لايب‌نيتس از مسئلة حقيقت به‌گونه‌اي است كه به نتيجه‌اي جالب منتهي مي‌شود. او بر آن است كه يك گزاره دقيقاً در صورتي صادق است كه از نظر مفهومي صادق باشد، يعني به‌سبب نسبت اندراجي صادق باشد كه در بين مفاهيم آن برقرار است. لايب‌نيتس به فراست آگاه بود كه توصيف‌اش از حقيقت و صدق به‌گونه‌اي است كه به نظر مي‌رسد مستلزم اين است كه هر صدقي صدق ضروري است. او بعدها سعي كرد با آوردن توضيحي اضافي از اين نتيجة ناپذيرفتني پرهيز كند. او اولاً گفت كه در گزاره‌اي كه ضرورتاً صادق است بين مفاهيم آن نسبتي برقرار است كه اين نسبت گزاره‌ را قابل تحويل به يك اين‌هماني (identity) مي‌گرداند و درواقع مفاهيم مذكور حاصل تحليل‌هاي تعريفي هستند. به‌طور مثال در گزارة «حيوان ناطق حيوان است» بين «حيوان ناطق» و «حيوان» چنين نسبتي برقرار است و بنابراين گزاره، گزاره‌اي است ضرورتاً صادق. او سپس اين را مطرح كرد كه در گزاره‌اي كه صدق آن «صادق به امكان خاص» (continently true) است چنين نسبت و تحليلي وجود ندارد. لايب‌نيتس از اين تمايز براي ارائة سه آموزة زير استفاده كرد:

1. مسئلة اصلي صدق گزاره عبارت است اندراج مفهوم گزاره در مفهوم موضوع آن.

2. تمايز بين صدق ضروري و صدق امكان خاص تمايزي مطلق است، و به هيچ‌وجه به تمايز بين منشأ الهي و انساني معرفت وابسته نيست.

3. يك ذهن متناهي فقط در صورتي يك گزاره را به‌نحو پيشيني (a priori) مي‌شناسد كه صدق گزاره صدق ضروري باشد.

بنابراين هرچند لايب‌نيتس حقيقت و صدق را به‌گونه‌اي آغاز مي‌كند كه انتظار مي‌رود كه سرانجام به اين نتيجه منتهي شود كه كل معرفت در نهايت معرفت پيشيني است، با اين همه او از اين نتيجه‌گيري خودداري مي‌كند.

لايب‌نيتس، بدين‌سان، ميان حقايق عقل (truths of reason) و حقايق واقع (truths of fact) فرق مي‌گذارد:

همچنين دو قسم حقيقت وجود دارد: يكي حقايق عقل و ديگري حقايق واقع . حقايق عقل ضروري است و مخالف آنها ناممكن است، و حقايق واقع ممكن به امكان خاص و مخالف آنها ممكن است. ( مُنادولوژي ، 33)

اين درواقع همان فرقي است كه ارسطو ميان قضاياي ضروري و قضاياي غيرضروري گذاشته است.

از سوي ديگر لايب‌نيتس معتقد است كه (مُنادولوژي ، 31 و 32) استدلال‌هاي ما بر دو اصل بزرگ مبتني است: يكي، اصل عدم تناقض كه برپاية آن بر غلط بودنِ آنچه بر آن مشتمل است و بر صحتِ آنچه نقيض غلط است حكم مي‌‌كنيم؛ و ديگري، اصل جهت كافي (principle of sufficient reason) كه به موجب آن درمي‌يابيم كه هيچ امري حقيقي يا موجود نيست و هيچ قضيه‌اي صادق نيست مگر اين‌كه يك جهت عقلي كافي براي اين‌كه چنان باشد و نه طور ديگر وجود داشته باشد. به اين ترتيب، به عقيدة او، هر دو اصل مذكور نه‌تنها درباب حقايق عقل، بلكه درباب حقايق واقع نيز جاري هستند؛ اگر اصل جهت كافي در باب حقايق واقع جاري نباشد «به علت تنوع بي‌حد اشياي طبيعت و تقسيم بي‌نهايت اجسام، تحليل عقلاني جزئي ممكن است تا جزئياتي بي‌نهايت كشيده شود» (مُنادولوژي، 36). اين درواقع بدان معناست كه «چون جهان‌هاي ممكن بي‌شماري در تصورات (ideas) خداوند وجود دارد، و فقط يكي از اين جهان‌ها مي‌تواند موجود شود، بايد براي انتخاب خداوند جهت كافي‌اي وجود داشته باشد كه او را براي انتخاب يك جهان و نه جهان ديگر تعين بخشد» (مُنادولوژي، 53). به اين ترتيب، لايب‌نيتس به‌سبب باور به وجود اصل جهت كافي به مسئلة جهان‌هاي ممكن مي‌رسد، و برخلاف اسپينوزا، معتقد مي‌شود كه همة آنچه در علم خداوند ممكن بوده است تحقق نيافته است بلكه جهاني تحقق يافته است كه از نظر كمالات داراي بيشترين شايستگي (fitness) بوده است، و پيدايش آن حاصل علم و حكمت بالغة خداوند است.

تبيين لايب‌نيتس از معرفت ما به حقايق ممكن به امكان خاص به‌طرز جالب توجهي شبيه آن چيزي است كه انتظار مي‌رود در معرفت‌شناسي تجربه‌گرايانه يافته شود، به اين معنا كه او مدعي است منشا معرفت ما به حقايق جزئي ممكن به امكان خاص ادراك حسي است. او بر آن است كه معرفت ما به حقايق ممكن كلي كاملاً بر استقراهاي شمارشي ساده مبتني نيست بلكه براي حصول آن هم‌چنين «روش حدسي پيشيني» نيز ضروري است. او روش حدسي پيشيني را اين‌گونه توضيح مي‌دهد:

روش حدس پيشيني با فرضيه‌ها پيش مي‌رود، يعني با فرض علت‌هاي خاصي كه شايد بدون اثبات فرض مي‌شوند، نشان مي‌دهد كه چيزهايي كه رخ داده‌اند بايد تابع اين فرض‌ها باشند. فرضيه‌اي از اين نوع به‌واقع شبيه كليد پيام رمزي است، و محتمل‌ترين اين فرضيه‌ها آن فرضيه‌اي است كه ساده‌تر باشد و در عين حال بتواند تعداد بيشتري از وقايع را تبيين كند.

تصور لايب‌نيتس از روش حدس پيشيني درواقع طليعة روش فرضي ـ استنتاجي (hypothetico-deductive method) است. او براي صورت‌بندي نظريه‌اي كافي براي تبيين معرفت ما از حقايق ممكن به امكان خاص بر نياز به نظرية صوري احتمالات تأكيد داشت.

لايب‌نيتس در موافقت با دكارت، و در مخالفت با تجربه‌گرايان، معتقد بود كه چون انديشيدن وصف اصلي ذهن است، هيچ زماني وجود ندارد كه در آن ذهن خالي از انديشه و ادراك باشد. اما در عين حال او بين داشتن ادراك و آگاهي از آن فرق گذاشت. او با قوت بر پاية دلايل تجربي و مفهومي استدلال مي‌كرد كه اذهان متناهي ادراكات بسياري دارند كه از آنها در زماني كه آنها را دارند آگاه نيستند. به اين ترتيب او به‌نحو متناقض‌نمايي عقيده داشت كه ضرورت ندارد كه انسان از ادراك و انديشه‌اي كه دارد هميشه آگاه باشد و مي‌توان انديشه‌اي داشت كه از آن آگاه نبود! اين عقيدة او، درحقيقت، از اين قول او برمي‌خيزد كه نفس انسان امري غيرمادي و مجرد است. علاوه بر اين، قول به تجرد نفس، كه از جمله به معناي اين است كه نَفْس هميشه مي‌انديشد ، مسلتزم اين است كه نَفْس تصورات فطري (innate ideas) دارد. استدلالي كه لايب‌نيتس را به قول به وجود تصورات فطري رهنمون مي‌شود مي‌توان به شكل زير خلاصه كرد:

1. نَفْس جوهري بسيط، و بنابراين غيرمادي (مجرد) است.

2. اگر نَفْس جوهري بسيط و مجرد است، پس طبعتاً جاودان است.

3. بنابراين، نَفْس طبيعتاً جاودان است.

4. اگر نَفْس طبيعتاً جاوان است، پس هميشه درك مي‌كند.

5. بنابراين، نَفْس هميشه درك مي‌كند.

6. اگر نَفْس هميشه درك مي‌كند، پس تصورات فطري دارد.

7. بنابراين، نَفْس تصورات فطري دارد.

بنابراين لايب‌نيتس درواقع از بساطت و تجرد نَفْس به وجود تصورات فطري در آن مي‌رسد و در اينجا حد وسط عبارت است از اين‌كه نفس چون جوهري بسيط و مجرد است پيوسته مي‌انديشد و داراي ادراك است. به عقيدة او انكار معرفت فطري به‌معناي بي‌تبيين گذاشتن معرفت ما از حقايق ضروري است، و باز به عقيدة او مهم‌ترين ضعف معرفت‌شناسي لاك اين است كه با انكار معرفت فطري از كنار معرفت ما از حقايق ضروري به آرامي گذشته و آن را بي هرگونه تبيين سربسته قبول كرده است. لايب‌نيتس قبول مي‌كند كه حواس براي كل معرفت واقعي ما ضروري‌اند، اما در عين حال آنها را براي پيدايش همة معرفت كافي نمي‌داند (بعدها كانت همين عقيدة لايب‌نيتس را نقطة آغاز نقد عقل محض قرار داد). او در پيش‌گفتار جستارهاي جديد مي‌نويسد كه:

هرچند حواس براي همة معرفت واقعي ما ضروري هستند، براي فراهم آمدن همة آن كفايت نمي‌كنند، زيرا حواس هرگز چيزي به‌جز نمونه‌ها، يعني حقايق شخصي و جزئي را به ما نمي‌دهند. اما هرچند نمونه‌هاي بسيار، يك حقيقت كلي را تأييد مي‌كند،‌ با اين همه براي تثبيت ضرورت كلي آن كفايت نمي‌كند؛ زيرا نتيجه نمي‌شود كه آنچه رخ داده است هميشه به همين طريق رخ خواهد داد.

ذيل اين عبارت همان مسئلة استقرا است كه بعدها هيوم با آب و تاب بسيار و همانند كانت بدون ارجاع به لايب‌نيتس مطرح كرد. به عقيدة لايب‌نيتس چون حواس هرگز نمي‌‌توانند ما را از ضروري بودنِ مفاد يك قضية معين آگاه سازند، منشأ معرفت ما نسبت به آن را بايد فاهمة محض دانست؛ به تعبير ديگر، اين معرفت بايد از اصولي گرفته شود كه فطري ذهن هستند:

معلوم مي‌شود كه حقايق ضروري، از قبيل آنچه در رياضيات محض و مخصوصاً در حساب و هندسه مي‌يابيم، بايد اصولي داشته باشند كه اثبات آنها نه بر نمونه‌ها مبتني است و، درنتيجه، نه بر گواهي حواس، هرچند بدون حواس هرگز براي ما پيش نمي‌آمد كه دربارة اصول بيانديشيم،... اثبات آنها فقط از اصول دروني برمي‌آيد، اصولي كه فطري توصيف مي‌شوند.

بنابراين درواقع در اين‌جا وجود حقايق ضروري مستلزم معرفت فطري تلقي شده است. اين بدان معناست كه پذيرش معرفت فطري به مثابه نتيجة پذيرش وجود حقايق ضروري و به اصطلاح پيشيني است و اگر كسي وجود معارف پيشيني (حقايق ضروري) را نپذيرد به‌راحتي مي‌تواند از پذيرش معرفت فطري معاف گردد. اين‌گونه ديدنِ ماهيت حقايق ضروري است كه وجود معرفت فطري را ضروري ساخته است.

به هر حال، با همين تبيين معرفت حقايق ضروري است كه لايب‌نيتس به‌راحتي در زمرة عقل‌گرايان محسوب مي‌شود، زيرا وجه مشترك همة معرفت‌شناسان عقل‌گراي غربي اين است كه بخشي از معرفت انسان را معرفت پيشيني و بنابراين فطري مي‌دانند. به تعبير ديگر، وجه مشترك آنها اين است كه اطلاق تعبير «صفحة نانوشته» (tabula rasa) بر ذهن انسان را درست نمي‌دانند. از اين روي، لايب‌نيتس بحث خود با لاك را اين‌گونه خلاصه مي‌كند:

اختلافات ما مربوط است به بعضي مسائل مهم؛ موضوع اين است كه بدانيم آيا نَفْس خود به‌خود همانند يك لوحي كه هنوز چيزي در آن نوشته نشده است ( tabula ras) كاملاً خالي است،... و هرچه در آن نقش بندد صرفاً از حواس و از تجربه برمي‌آيد، يا نفس در ابتدا داراي سرچشمه‌هاي مفاهيم گوناگون و آموزه‌هايي است كه اشياي خارجي صرفاً سر فرصت آنها را آشكار مي‌سازند؟

به اين ترتيب، اين تصور كه بعضي مفاهيم و آموزه‌ها فطريِ ذهنِ انسان هستند، نه‌تنها هستة اصلي معرفت‌شناسي، بلكه هستة اصلي مابعدالطبيعة لايب‌نيتس را نيز تشكيل مي‌دهد زيرا او معتقد است كه اساسي‌ترين مفاهيم مابعدالطبيعي، از قبيل مفهوم جوهر و عليت، مفاهيم فطري‌اند.

يكي از آرزوهاي لايب‌نيتس، كه در آن با بسياري از فيلسوفان و دانشمندان معاصر مشترك بود، پرورش و بسط يك نظرية عام و نظامي از نشانه‌ها (signs) بود كه شامل منطق و نحو به مثابه دو جزء آن باشد. پروردن اين نظريه و نظام از ديدگاه لايب‌نيتس، از يك‌سو هنر و مهارت و توانايي يافتن نشانه‌هاي درست و به كار بستن درست آنها بود، و از سوي ديگر مي‌توانست دانشي باشد كه شاخه‌اي از مابعدالطبيعه است. اين نظريه داراي جنبه‌هاي نحوي و معني‌شناختي و عمل‌گرايانه بود كه اين سه جنبه درواقع با جنبه‌هاي نحوي و معني‌شناختي و عمل‌گرايانه‌ي منطق جديد متناظر بود. درواقع او مي‌خواست زباني برپاية نسبت يك به يك بين نشانه‌ها و مفاهيم بسيط بسازد. اين برنامة او، هرچند هرگز تحقق نيافت، از نظر تاريخي بسيار تأثيرگذار بود، و فيلسوفان زيادي از جمله پرس و هوسرل و فرگه و ويتگنشتاين اين فكر او را پذيرفتند.

لايب‌نيتس در خلال سال‌هاي 1679 و 1690 چند نظام صوري جبري متفاوت و يك نظام صوري حسابي را بسط و پرورش داد. او هم‌چنين در هدف اصلي‌اش، يعني گنجاندن قياس بازسازي شدة سنتي ارسطويي ـ مدرسي در چهارچوب نظام منطقي خودش موفق شد. در نظام صوري حسابي او حتي مي‌توانيم نخستين صورت‌بندي اعتبار منطقي را نيز بيابيم.

يكي ديگر از موضوعات تحقيق لايب‌نيتس پرورش گونه‌اي نظام صوري هندسي بود كه او را قادر مي‌ساخت تا روابط هندسي را به‌طور مستقيم بيان كند، نه آن‌گونه كه در هندسة تحليلي دكارت آمده است برحسب اعداد عقلاني. اين برنامة لايب‌نيتس هرگز تحقق نيافت، اما دست‌كم در تحولات بعدي توپولوژي (topology) مؤثر افتاد.

منطق لايب‌نيتس منطق اصطلاحات و مفاهيم بود نه منطق گزاره‌ها يا جملات. او از راه تحليل جملة مقدماتي «الف ب است» (مثلاً: سقراط انسان است) نشان داد كه مي‌توانيم هميشه از طريق اين تحليل به شكل «الف ـ ب است» برسيم، شكلي كه در نظر لايب‌نيتس به اين معنا بود كه مفهوم مركب «الف ـ ب (يعني مثلاً سقراط انسان) ممكن است (يعني سازگار است) زيرا مفهوم جزئي سقراط شامل مفهوم انسان است. لايب‌نيتس با استفاده از همين نسبت نحوي قادر بود اين جملة محمولي كلي را كه «هر الف ب است» دوباره به اين شكل صورت‌بندي كند كه: «ممكن نيست كه چيزي الف باشد و ب نباشد». او ساختار جبر بولي مقدماتي را بر همين اساس بسط داد، و اين مطلبي است كه فرگه آن را تصديق كرد.

لايب‌نيتس براي اصل اين‌هماني (principle of identity) اهميت بسيار قائل بود. اين اصل مي‌گويد اگر الف و ب اين همان هستند، پس همة اوصاف آنها مشترك است. اين اصل كه قبلاً ارسطو آن را صورت‌بندي كرده بود، همان‌گونه كه لايب‌نيتس نشان داد، براي زمينه‌هاي مفهومي (intentional contexts) معتبر نيست؛‌ به همين جهت آن را اصل مصداقيت (principle of extensionality) نيز ناميده‌اند. لايب‌نيتس صورت‌بندي عكس اين اصل را، كه مي‌گويد اگر همة اوصاف الف و ب مشترك باشد، در آن صورت آن دو اين همان هستند، اصل اين‌هماني تميزناپذيرها (principle of the identity of indiscernibles) ناميده است. اصل اين‌هماني با تقرير لايب‌نيتس را قانون لايب‌نيتس (Leibniz''s law) ناميده‌اند، اين اصل مي‌گويد: اگر الف و ب يك فرد باشند در اين صورت هر آنچه دربارة الف صادق باشد دربارة ب نيز صادق است و برعكس.

يكي از مهم‌ترين و محوري‌ترين مفاهيم فلسفة لايب‌نيتس مفهوم جهان‌هاي ممكن (possible worlds) است. او با اين نظرية اسپينوزا مخالف بود كه هر آنچه ممكن است موجود شده است. به اعتقاد او همة چيزهاي ممكن تحقق نيافته‌اند، و درواقع بي‌نهايت جهان‌هاي ممكن وجود دارد كه از ميان آنها فقط يك جهان تحقق يافته و موجود است. همة اين جهان‌ها از جواهر و اعراض تشكيل مي‌شوند و گرايش خاصي به موجود شدن دارند. جايگاه اين جهان‌هاي ممكن، كه تعدادشان بي‌نهايت است، انديشه و علم خداوند است. به عقيدة لايب‌نيتس جهت عقلي كافي براي پيدايش يكي از اين بي‌نهايت جهان‌هاي ممكن صرفاً «شايستگي» (fitness) يا «درجات كمال» (degress of perfection) آن است: هر جهان ممكن به نسبت كمالي كه دارد حق خواستاري وجود خواهد داشت. خداوند براساس حكمت بالغة خود،‌ جهاني را كه از اين ميان بيشترين شايستگي يا درجات كمال را دارد،‌ و بنابراين بهترين جهان ممكن است، مي‌شناسد و آن را برمي‌گزيند و مي‌آفريند. به عقيدة لايب‌نيتس اين گزينش الهي براساس اصل بهترين انجام مي‌شود، اصلي كه براساس آن جهان موجود بهترين جهان ممكن با حداقل اصول است، يعني جهاني است با كمترين قواعد و قوانين و بيشترين وضعيت امور، يا جهاني است با كمترين علل و بيشترين معلول‌ها، يا كمترين ابزار و بيشترين اهداف و غايات. جهان واقع، كه بهترين جهان ممكن است، در عين حال نشانِ عدل الهي (Theodicy) است. مفهوم جهان‌هاي ممكن لايب‌نيتس اخيراً توجه بسياري از فيلسوفان را به خود جلب كرده است زيرا آنها تصور كرده‌اند كه اين مفهوم از حيث روشن ‌شناختنِ اصطلاحات منطق موجّهات، از قبيل «ممكن» و «ضروري»، سودمند است.

از اين‌روي، ممكن است تصور شود كه لايب‌نيتس با ديدگاه فيلسوف معاصر، ديويد لويس (David Lewis)، كه مفهوم جهان‌هاي ممكن را بسيار به‌كار برده است، موافق است. لويس استدلال مي‌كند كه مفهوم جهان‌هاي ممكن نه‌تنها يك ابزار مفهومي بسيار سودمند است،‌ بلكه بايد بپذيريم كه اين جهان‌ها همه وجود دارند . اما واضح است كه لايب‌نيتس با تصوري كه لويس در اين‌باره دارد مخالف است. از سوي ديگر سول اِي. كريپكي (Saul A. Kripke) مفهوم جهان‌هاي ممكن را به اين صورت تعبير كرده است كه با نظر به اين مفهوم هنگامي كه دربارة فردي سخن مي‌گوييم معني آن اين است كه او اين هماني‌اش را در تعدادي از جهان‌هاي ممكن حفظ مي‌كند. به‌طور مثال، اينشتاين كسي است كه در يك جهان ممكن، كه غير از جهان واقع ماست، ممكن بود نظرية نسبيت را ننويسد، و در دانشگاه پرينستون امريكا فيزيك نظري تدريس نكند و پيپ نكشد. بديهي است كه اگر لايب‌نيتس با اين تفسير كريپكي از جريان‌هاي ممكن مواجه مي‌شد با آن مخالفت مي‌كرد زيرا به عقيدة او اينشتايني كه پيپ نكشد يا نظرية نسبيت ننويسد يا در آن دانشگاه فيزيك نظري تدريس نكند ديگر اينشتاين نيست بلكه شخصي شبيه به اينشتاين است.

به عقيدة لايب‌نيتس معرفت حقايق به وسيلة استدلال به حاصل مي‌آيد. استدلال، چنان‌كه گفته شد، بر دو اصل مبتني است: اول، اصل تناقض يا اصل اين‌هماني، كه بر طبق آن آنچه شامل تناقض باشد كاذب است، و دوم، اصل جهت كافي،‌ كه بر طبق آن دربارة آنچه براي آن‌گونه بودنش جهت يا علت كافي وجود ندارد هيچ چيز صادق يا موجود نيست. لايب‌نيتس دربارة شأن معرفت‌شناختي اين دو اصل تبيين سازگاري ارائه نكرده است. او گاهي اصل تناقض را فرض ضروري استدلال‌ به‌طور كلي تلقي مي‌‌كند و بدين‌سان آن را به‌عنوان امري اثبات ناشده مبناي استدلال‌ها مي‌داند و البته اين را براساس ناممكن بودنِ پسْ‌رفتِ نامحدود در استدلال مي‌پذيرد. زماني ديگر آن را به همراه بعضي اصول ديگر فطري ذهن تلقي مي‌كند و مي‌گويد همان‌طور كه ماهيچه‌ها و زرد‌پي‌ها براي راه رفتن ضروري‌اند، به همين‌سان اصول كلي، از جمله اصل تناقض، براي انديشيدن و استدلال ضروري‌اند و ذهن انسان پيوسته بر آنها متكي است. لايب‌نيتس همچنين مي‌گويد كه اصول استدلال از طريق «غريزه‌اي طبيعي» به‌ كار بسته مي‌شوند. بنابراين، از اينجا برمي‌آيد كه اصول استدلال و از جمله اصل تناقض همانند فطري بودنِ مفاهيم مابعدالطبيعي از قبيل «وجود» و «ممكن» و «همان»، فطري‌اند.

لايب‌نيتس استدلال ديگري بر فطريت اين‌گونه اصول اقامه مي‌كند كه بر ماهيت غيرتجربي حقايق ضروري مبتني است: «درواقع حواس، پس از آنكه شكل مي‌گيرند، به ما كمك مي‌كنند تا بدانيم كه چه چيزي هست، اما نمي‌توانند در دانستن اينكه چه چيزي بايد باشد يا نمي‌تواند غير آنچه هست باشد به ما كمك كنند». دانستن اين‌گونه حقايق بايد «نوري باشد كه با ما متولد مي‌شود». حقايق ضروري يا قضاياي اين‌هماني هستند يا به‌وسيلة تعاريف يا تحليل اصطلاحات يا مفاهيم آنها به اين هماني‌ها تحويل‌پذيراند. درحقيقت همة اصل‌هاي اين‌همان بودن، كه صرفاً موارد مختلف اصل اين هماني يا اصل تناقض هستند، مبناي اثبات‌ناپذير حقايق ضروري‌اند. از آنجا كه حقايق ضروري به اين هماني‌ها تحويل‌پذيراند، و همة اين هماني‌ها صرفاً اصل تناقض يا خود اصل اين هماني‌اند، و از آنجا كه همة حقايق ضروري چون از تجربه و استقرا برنمي‌آيند بايد فطري باشند، پس اصل تناقض نيز بايد فطري باشد. اما گفتن اين كه «الف الف است» يا «ب ب است» فطري است زيرا اين احكام از تجربه و به‌وسيلة استقرا تحصيل نمي‌شوند نمي‌تواند فطريت آنها يا حتي،‌ به تعبير خود لايب‌نيتس، «تحليلي» بودن آنها را حتي براي كساني كه با لايب‌نيتس در «حقايق ضروري» بودنِ آنها با او موافق‌اند اثبات كند. حقيقتِ ضروري بودن، نه با فطري بودن يكي است نه با تحليلي بودن.

شأن معرفت‌شناختي اصل جهت كافي نيز در بيانات لايب‌نيتس، از جمله به جهت معاني متفاوتي كه تعبير «جهت كافي» در آثار او دارد، به‌طور واضح تبيين نشده است. او در يك‌جا شأن معرفتي اصل جهت كافي را در سطح اصل تناقض مطرح مي‌كند، به اين معنا كه اين دو را حقيقت ضروري و از مسلمات معرفتي خويش تلقي مي‌كند. در جاي ديگر، اصل جهت كافي را نتيجة اول و بي‌واسطة اين اصل معرفي مي‌كند كه در هر قضية صادق، خواه كلي باشد خواهد شخصي، ضروري باشد يا ممكن به امكان خاص، محمول در مفهوم موضوع گنجانده است. اين امر موجب پيدايش اين اصل مسلم و مقبول مي‌گردد كه هيچ چيزي بدون علت يا هيچ معلولي بدون علت وجود ندارد ، در غير اين صورت، برخلاف ماهيت صدق، كه هميشه مستلزم اين‌هماني است، صدق و حقيقتي يافته خواهد شد كه نمي‌توان آن به‌طور پيشيني اثبات كرد يا به اين هماني فروكاست.

اين مطلب در مورد اصل تناقض نيز صادق است، و درواقع «هر دو اصل در تعريف صادق و كاذب مندرج هستند». فرق بين حقيقت ضروري و حقيقت ممكن به امكان خاص اين است كه حقيقت ضروري را با تحليل متناهي مي‌توان اثبات كرد اما حقيقتِ ممكن به امكان خاص خواستار تحليل نامتناهي است، و البته نه انسان مي‌تواند اين تحليل نامتناهي را انجام دهد، و به عقيدة لايب‌نيتس،‌ نه خدا، زيرا حتي خداوند نيز نمي‌تواند تناقض را انجام دهد يا تحليل نامتناهي را به انجام رساند. با اين همه، انسان حقايق ممكن به امكان خاص را، نه از راه اثبات، كه از راه «بصيرتي خطاناپذير» مي‌شناسد.

لايب‌نيتس در بعضي ديگر از روايت‌هاي اصل جهت كافي، نه نسبت منطقي محمول به موضوع، بلكه علت وقايع و وجود چيزها را مطرح مي‌‌كند. علتي كه در اينجا به آن ارجاع مي‌دهد گاهي علت فاعلي است، اما غالباً علت غايي است. آنجا كه علت غايي در مدّ نظر باشد اصل جهت كافي، اصل كمال يا اصل بهترين صورت ناميده مي‌شود.

/ 1