O مرتضي فتحيزاده تمركز بر صدق(Focusing on Truth) نام كتابي است از لورنس جانسونLawrence E. ) Johnson) درباره چيستي صدق و نظريههاي مهمي كه براي پاسخگويي به مسأله ماهيت و معيار صدق عرضه شدهاند. جانسون در اين اثر برخي از مسائل اساسي صدق را به بررسي ميگذارد؛ ازجمله اينكه صدق چيست؟ و چه اموري صادق يا كاذب بهشمار ميآيند؟ هنگامي كه قضيهاي را صادق يا كاذب ميناميم چه چيزي را بهواقع به آن نسبت ميدهيم؟ واقعيات خارجي در برابر صدق چه نقشي دارند؟ و از توانمنديها و كاستيهاي نظريههاي صدق چه درسهايي ميتوان آموخت؟ جانسون در بررسي اين مسائل به خاستگاه و بستر تاريخي آنها و نظريههاي صدق اشاره ميكند و از اين رهگذر بر دشواريها و تنگناهايي كه موجب تحول نظريهاي يا جايگزين شدن نظريههاي رقيب شده است، پرتو ميافكند و بدينسان زمينههاي فكري لازم را براي ورود به مسائل اساسي صدق فراهم ميسازد. اما اين كتاب را اصولاً نميتوان اثري تاريخي درباره صدق و نظريههاي آن دانست، زيرا اشارهاي تاريخي فقط دستمايهاي براي زمينهسازي بحث درباره مسائل است، نه موضوع اصلي پژوهش در اين كتاب؛ بلكه ويژگي آشكار و اساسي آنرا بايد در مسأله محوري بودنش جُست. اين ويژگي در كنار يادآوريهاي تاريخي مجموعاً اثر حاضر را از اهميت و ژرفاي محتوايي برخوردار ساخته است. از اينرو، مطالعه آن بيگمان براي علاقهمندان به مسأله صدق و فلسفه منطق در همه سطوح علمي ارزنده و رهگشا خواهد بود. چنين آثار جامع و فراگيري هم به كار آموزشهاي رسمي دانشگاهي ميآيد و هم ميتواند منبعي معتبر براي پژوهشهاي فلسفي و تدوين كتب و پاياننامههاي تخصصي باشد. چاپ نخست اين كتاب كه به سال 1992 از سوي انتشارات راتلج انجام گرفته، داراي يازده فصل به اضافه يادداشتها و كتابشناسي و نمايهاي است كه در قطعي رقعي و در 280 صفحه به زبان انگليسي نگارش يافته است. مؤلف در فصل اول به بررسي مفهوم صدق و كذب ميپردازد. وي معتقد است صدق واژهاي است كه به معاني مختلف بر چيزهاي گوناگون اطلاق ميشود. چنانكه ما واژه صادق و كاذب را هم به يك باور نسبت ميدهيم و هم به يك دوست، اما در اين دو كاربرد تفاوتي آشكار بهچشم ميخورد. باور كاذب بهرغم كاذب بودن باز هم واقعاً باور است. اما دوست كاذب (دروغگو) واقعاً دوست نيست. ما كسي را واقعاً دوست ميدانيم كه پيوسته صادق و حقيقتگو باشد. البته مسأله اصلي مؤلف در اين فصل مقدماتي بررسي كاربردهاي مختلف صدق و منشأ اشتقاق آنها نيست، بلكه هدفش بررسي مفهوم صادق يا كاذب بودن گزارهها است. دغدغه وي اين است كه روشن كند هنگامي كه گزارهاي را به اوصاف صادق يا كاذب متصف ميكنيم، منظورمان دقيقاً چيست. البته منظور از گزاره در اينجا لزوماً قضيه بيان شده و ملفوظ نيست، بلكه قضاياي بيانناشده و بهطور كلي انواع گوناگون حكم(judgement) و تصديق(assertion) و ترديد(dubt) و گمان(conjecture) و باور(belief) است كه به صدق و كذب متصف ميشوند. پاسخي كه بدواً و معمولاً براي اين پرسش به ذهن ميرسد اين است كه اگر گزارهاي بيانگر واقعيت باشد، صادق است و چنانچه بيانگر آن نباشد، كاذب است. اين پاسخ اوليه كه با فهم عرفي نيز سازگار است، برخلاف ظاهر بديهي و مقبولش، مشكلاتي جدي درپي دارد. مؤلف اين پاسخ و ديدگاه متعارف را مشابه رأي ارسطو درباره صدق ميداند كه معتقد بود اگر بگوييم چيزي هست اما نباشد، يا چنانچه بگوييم چيزي نيست ولي باشد، سخن ما كاذب ميشود. اما اگر بگوييم چيزي هست و آن چيز باشد، يا چنانچه بگوييم چيزي نيست و آن چيز نباشد، سخن ما صادق است. چنين مدعايي، از ديدگاه جانسون، به تحليل و تفسير نياز دارد؛ زيرا مطابق با واقع بودن يا بهمعناي خبر دادن از وجود يا عدم چيزي است، كه در اين صورت قضيه ماهليه بسيطه خواهد شد، چون ميگوييم فلان چيز هست يا نيست؛ مثلاً ميگوييم برف هست و عنقا نيست. يا اينكه از صفتي براي چيزي خبر ميدهيم و ميگوييم فلان چيز فلان طور است يا فلان طور نيست كه در اين صورت قضيه ماهليه مركبه ميشود؛ مانند اينكه بگوييم برف سفيد است يا سيمرغ زيبا است. اگر صادق بودن را بهمعناي بيانگر واقعيت بدانيم و هنگامي كه ميگوييم گزاره «برف هست» صادق است، منظورمان اين باشد كه «برف هست» يا وقتي ميگوييم گزاره «برف سفيد است» صادق است، يعني «برف سفيد است»، درحقيقت صفت صادق در اين كاربرد معنا و محتواي روشني نخواهد داشت، بلكه شايد بتوان گفت كه از محتوا تهي است؛ يعني نشان نميدهد كه چه رابطهاي بايد ميان گزاره و واقعيت برقرار باشد تا صادق بهشمار آيد. براي معنادار كردن واژههاي صادق و كاذب بايد نظريهاي بپرورانيم. اما نظريههاي ساخته و پرداخته گوناگون صدق هركدام با تنگناها و دشواريهايي روبهرو هستند. مؤلف در فصل بعدي به بررسي نظريههاي صدق و تنگناهاي آن ميپردازد. يكي از نظريههاي مهم صدق، نظرية انسجام درباب صدق(coherence theory of truth) است. طبق اين نظريه، صدق و كذب يك باور (يا حكم، گزاره، قضيه و مانند اينها) به هماهنگي آن باور با ساير باورهاي يك مجموعه و دستگاه بستگي دارد. باور صادق يعني باور هماهنگ با ديگر قضايا و باورهاي موجود در مجموعهاي از باورهاي مورد پذيرش شخص باوركننده. طبيعتاً باور كاذب نيز باوري ناهماهنگ با باورهاي مجموعه مورد نظر خواهد بود. اين برداشت از صدق و كذب در نگاه نخست شگفت و ذهني مينمايد. زيرا صادق يا كاذب بودن يك باور و گزاره را تابعي از هماهنگي آن با باورها و گزارههاي ذهني ميداند، نه وابسته به واقعيتهاي مستقل و غيرذهني. چنين چيزي درست است، اما نبايد از اين نكته نتيجه گرفت كه صدق و كذب يك گزاره، از ديدگاه حاميان نظرية انسجام [=نظريه هماهنگي]، امري دلبخواهي و خودسرانه است و يك باور را ميتوان با مجموعهاي از باورهاي خيالي و موهوم، هماهنگ و بنابراين صادق دانست. زيرا اولاً منظور آنها از مجموعه و دستگاه هماهنگ باورها و گزارهها، مجموعهاي واقعي و عيني است و باور و احكام ما درحقيقت آگاهيهاي ما از جهان واقعي و عينياند، و ثانياً واقعيت تا آنجا كه بتوان از آن آگاه بود، ماهيتي ذهني دارد. هماهنگي بدين معنا مبتني بر برداشتي ايدئاليستي از واقعيت است كه نخستين بار فيلسوفان ايدئاليست قرن نوزدهم همچون بوزانكه، برادلي و بلانشارد آنرا مطرح كردهاند. جانسون در فصل دوم كتاب به بررسي ديدگاه ايدئاليستها درباره صدق و كذب ميپردازد و ارتباط آنها را با مفهوم واقعيت ايدئال نشان ميدهد. هماهنگي از ديدگاه ايدئاليستها هم بيانگر ماهيت صدق است و هم معياري براي صدق. مؤلف سپس به بررسي ديدگاه حاميان پوزيتيويست نظريه انسجام (همچون همپل) ميپردازد. اين گروه برخلاف ايدئاليستها، واقعيت را امري ايدئال يعني يك كل ذاتاً به يكديگر پيوسته نميدانند. آنها هماهنگي باورها و گزارهها را معنا و ملاك صدق ميدانند اما با متافيزيك ايدئاليستهاي حامي نظريه هماهنگي بدين دليل مخالفت ميورزند كه ما نميتوانيم از حدود ادراكات حسيمان فراتر رويم و به يك واقعيت بنيادي نهفته در وراي آنها دست يابيم. صدق و نيز معنا(meaning) از ديدگاه پوزيتيويستهاي حامي هماهنگي به واقعيت تجربهپذير و تحقيقپذير بستگي دارد، و ما فقط ميتوانيم باورهاي حاكي از مشاهدات و تجربههايمان را با يكديگر بسنجيم. صادق بودن يك باور يا كاذب بودن آن به هماهنگي و تناسبش با مجموعه حقايق تجربهپذير و تحقيقپذير ديگر بستگي دارد. از ديدگاه اين دسته از حاميان نظريه انسجام، تناسب و هماهنگي باورها هممعيار و همماهيت صدق است. جانسون ضمناً به آراي برخي از حاميان جديد نظريه انسجام همچون نيكلاس رشر اشاره ميكند كه هماهنگي را معياري براي صدق ميدانند، نه تعريف و ماهيت آن. مفهوم درجات صدقdegrees ) of truth) نيز مسألهاي فرعي است كه در اين فصل بدان اشاره شده است. نظريه مهم ديگر درباب صدق، نظريه مطابقت صدق(correspondence of truth) است كه جانسون در فصل سوم به بررسي آن و حامياني همچون مور، راسل، و ويتگنشتاين ميپردازد. اين گروه از نظريهپردازان، صدق را براساس رابطه ميان باورهاي صادق و واقعيات محض و مستقل از ذهن تبيين و تفسير ميكنند. از ديدگاه مور صادق بودن يك باور حاكي از واقعيت به خود واقعيت و رابطهاش با آن باور بستگي دارد. مور ميگويد باور، يعني قضيه باور شده، و واقعيتي كه آن باور را صادق ميسازد هر دو يك نام دارند. اگر من باور داشته باشم كه درخت خاصي يك درخت نخل است، قضيه باور شده اين است كه آن يك درخت نخل است، و چنانچه اين باورم صادق باشد، پس واقعيت اين است كه آن درخت، يك درخت نخل است. مور گاهي واقعيات(facts) مستقل از باور را حقايق(truths) مينامد تا بدينسان بر اهميت شناختي آنها تأكيد كند. از اينرو، يك باور درصورتي صادق است كه آنچه باور شده، يك حقيقت باشد. اما اگر نظريه مطابقت صدق فقط اين باشد كه يك باور درصورتي صادق است كه يك حقيقت - واقعيت مشخصي باشد كه باور مورد نظر بر آن دلالت كند، چندان خرسندكننده نمينمايد؛ زيرا مفاهيم باور، واقعيت و حقيقت در اين نوع رابطه مطابقت تحليلناشده باقي ميمانند و ما فقط ميدانيم باورهايي داريم كه برخي از آنها صادق و پارهاي ديگر كاذبند. باورهاي صادق در اين رابطه مطابقت، كه خودش تحليل نشده است، حاكي از واقعياتند. باورهاي كاذب نيز باورهايياند كه داراي مدلولهاي واقعي نيستند، و اين حداكثر چيزي است كه درباره آنها ميدانيم. جانسون سپس به بررسي ديدگاه راسل درباره نظريه مطابقت صدق ميپردازد. راسل مطابقت را رابطهاي چندجانبه ميداند كه ميان شخص باوركننده، باور او، و امور باورشده برقرار است؛ مثلاً (1) من (2) باور دارم كه (3) حسن (4) بلندتر است از (5) علي. اين باور من درصورتي صادق است كه حدود (3) به بعد در اين باور مانند ترتيب آنها در عالم واقع يعني در متعلق اين باور باشد. در اين مثال، باور من درصورتي صادق است كه حسن از علي بلندقدتر باشد. چنانچه يكي از حدود موجود نباشد يا ترتيب حدود در عالم واقع جوري ديگر باشد، باور من كاذب ميشود. تحليل راسل از مطابقت دشواريهايي دارد ازجمله اينكه باورهاي سلبي داراي واقعيات مطابَق نيستند. آيا اين يك واقعيت است كه مثلاً حسن از تقي بلندتر نيست؟ يا حسن در سمت چپ تقي ايستاده نيست؟ يا حسن و تقي هيچكدام فرانسوي نيستند؟ بينهايت از اين باورهاي سلبي ميتوان درباره حسن و تقي ساخت. آيا اين باورهاي سلبي داراي واقعياتي منفي و مطابَق هستند؟ آيا واقعيات منفي خودشان چيزي در عالم هستند؟ آيا اينگونه واقعيات از طريق فعل منفي «نيست» با باورهاي صادقِ حاكي از آنها مرتبط ميشوند؟ و آيا اصولاً باورها و واقعيات داراي ساختي واحد و يكسانند و بايد بهگونهاي واحد ساختاربندي شوند؟ باور را باوركننده ذهناً ساختار ميبخشد، اما واقعيت را چه چيزي ساختار ميبخشد؟ خود واقعيت؟ آيا چنين چيزي امكانپذير است؟ جانسون در ادامه بحث به ديدگاه اتميستهاي منطقي توجه ميكند كه صدق را مطابقت با واقع ميدانند اما برداشت خاصي از واقع دارند. ويتگنشتاين پس از جنگ جهاني اول، و درپي آن راسل پذيرفتند كه نامها نمادي براي يك واقعيت نيستند. راه بيان يك واقعيت همانا تصديق آن است. نام فقط براي بيان يك شيء بسيط است. مطابق بودن يك قضيه با واقعيت بدين معنا نيست كه واقعياتي(facts) وجود دارند كه قضيه آنها را بيان ميكند، بلكه اشيايي(things) وجود دارند كه قضيه از آنها خبر ميدهد. از ديدگاه آنان، زبان كليد فهم جهان است و بسياري از مسائل فلسفي و غيرفلسفي از خطاهاي ناشي از صورتهاي مختلف زباني برميخيزد. ما به خطا ميپنداريم اشياي غيرواقعي، واقعياند، زيرا زبان آنها را واقعي جلوه ميدهد. هنوز هم كساني درباره نيروي جاذبه، تحول، خشونت و مانند اينها چنان سخن ميگويند كه گويي آنها اشيايي هستند كه ما از نامها براي سخن گفتن دربارهشان استفاده ميكنيم. گاهي هم برعكس، زبان براي بحث از برخي چيزها مشكل دارند چون معناي مشخص و روشني ندارند، مانند «ناخودآگاه» كه گويي تناقضآميز است. در جملات منفي همچون كوه طلا موجود نيست، حد موضوع، واژه كوه طلا، درحقيقت از لحاظ دستور زبان يك موضوع است نه از لحاظ منطق. از اينرو، نيازي نيست كه همواره چنين موضوعهايي واقعي باشند تا اينكه جمله معنادار شود. با تحليل چنين جملههايي همه نامهاي بهكار رفته در جمله به توصيفات مثبتي منحل ميشوند. مثلاً جمله مذكور از ديدگاه راسل چنين تحليل ميشود: «چنين نيست كهX هست بهطوري كهX طلايي است وX كوه است» يا «براي همهX ها چنين نيست كهX طلايي است وX كوه است» يا «تابع گزارهاي» - طلايي است و كوه است» براي همهX ها كاذب است.» هدف كلي اتميسم منطقي وضع دستگاه زباني برتر و داراي واحدهاي اتميك و تركيباتي از اين واحدها است كه بهگونهاي با هم ارتباط داشته باشند كه ساختماني مشابه دروني و تركيبات اشياي واقعي در جهان باشد. جانسون در اين خصوص به بررسي نظر ويتگنشتاين ميپردازد و به نقل از رساله منطقي و فلسفي وي ميگويد قضيه صادق واقعيت را به تصوير ميكشد، و قضيه و واقعيت از لحاظ ساختار يكسانند. ساختار مورد نظر اتميستهاي منطقي و ويتگنشتاين ساختار منطقي معنا - روابط(meaning-relationships) است. اين برداشت از صدق بسيار ساده و گيرا مينمايد، زيرا ميگويد يك قضيه صادق تصويري از واقعيت است و قضيه درصورتي صادق است كه واقعيت همانگونه باشد كه تصوير شده است. نظريه تصويري صدق(the picture theory of truth) بهرغم سادگي و گيرايي فراوانش چنان با مشكلات جدي و شكنندهاي روبهرو شد كه خود ويتگنشتاين سرانجام از آن دست كشيد. يكي از مشكلات اين است كه واقعيات ساختاري مادي دارند كه بهكلي با ساختار معنايي قضايا متفاوت است و مقايسه ميان آنها بسيار دشوار است. چه نوع مشابهت ساختاري ميان قضيه و واقعيت از ميان همه مشابهتهاي ساختاري ممكن از صادق بودن قضيه حكايت ميكند؟ آيا خود قضيه ميتواند در اينباره چيزي بگويد؟ جانسون پس از بررسي مشكلات نظريه تصويري در تراكتاتوس به بررسي نظريه بعدي ويتگنشتاين در رساله تحقيقات فلسفي ميپردازد و ميگويد ويتگنشتاين در اين اثر، ديگر درباره صدق نظريهپردازي نميكند بلكه بدين بحث ميپردازد كه قضاياي مختلف جهان را بهگونههاي مختلف و با اهداف متفاوت توصيف ميكنند و بهخوبي از عهده چنين بحثي برميآيد. او ديگر بر آن نيست كه ساختار واحد را بر قضيه و جهان تحميل كند و درپي كشف مشابهت ميان آنها باشد. همه كوشش وي در اين است كه كاركردهاي زبان و ارتباط آنرا با واقعيت بجويد. فصل چهارم كتاب به بررسي نظريههاي جايگزين براي نظريه مطابقت صدق اختصاص دارد. جانسون در اين فصل از نظريههاي پراگماتيستي، زيادگي اظهار(redundancy) و انشايي (performative) سخن ميگويد و معتقد است اين نظريهها بهرغم شايستگيها و قوتهاي درخور توجه، براي تبيين صدق كافي نيستند. نظريه پراگماتيستي صدق بر نظريه پراگماتيستي معناthe pragmatic theory of meaning) ) مبتني است كه بنا به آن همه معاني بر عمل استوارند. مباني مختلف مستلزم اَعمال مختلفند. پراگماتيسم نيز برخلاف نظريه انسجام و مانند نظريه مطابقت، صدق را در ارتباط با واقعيت معنا ميكند. اما واقعيت همان چيزي است كه در تجربه و عمل به دست ميآيد، زيرا از ديدگاه پراگماتيستها، ما هرگز نميتوانيم فراسوي تجربههايمان به واقعيت برسيم. واقعيت غيرجاندارbrat ) reality) براي ما بايد همان واقعيت غيرجاندار و بيروحي باشد كه تجربه ميكنيم. از ديدگاه ايشان، تناسب و همخواني يك قضيه با عمل يا مصلحت عملي آن هم معيار صدق است و هم تعريف و ماهيت صدق. البته اينان همچون برخي از نظريهپردازان انسجام، معيار صدق را با ماهيت آن اشتباه نگرفتهاند بلكه آنها را آگاهانه يكي ميپندارند. اما اين يكسانانگاري ماهيت و معيار صدق با مصلحت عملي پاشنه آشيل نظريه پراگماتيستي صدق است. مصلحت عملي نه ماهيت صدق است نه معيار آن، بلكه حداكثر ميتواند شاخصي براي صدق باشد. نظريه جايگزين ديگر، نظريه زيادگي اظهار صدق(the redundancy theory of truth) نام دارد. بنابه اين نظريه «P صادق است»، و «صادق است كهP » هر دو بهمعناي «P» استP) . نمادي از يك قضيه استP (. صادق است فقط بدين معنا است كه فلان كس باور (يا شك يا اميد يا...) دارد كهP . بنابراين، هنگامي كه واژه صادق يا حقيقت(fact) يا مشتقات ديگر به جمله يا عبارتي مستقل افزوده ميشود، جمله حاصل فقط داراي همان معنايي است كه قبل از افزودن اين واژهها داشته است. با افزودن چنين واژههايي هيچ معناي ديگري به معناي خود قضيه افزوده يا از آن كاسته نميشود. بدين ترفند مسأله صدق بدون اينكه اثري فلسفي بر جاي بگذارد، تبخير ميشود و ما ديگر نگران پاسخگويي به اين پرسش نيستم كه عبارات صدق و كذببردار چگونه چيزياند؛ بلكه فقط توجه خود را به آنچه صادق است معطوف ميكنيم. اما اگر «صادق است كهP » و «P» را از لحاظ نقش صدق (truth-function) در آنها يكسان بدانيم، در اين صورت بايد بپذيريم كه عبارت «صادق است» به هيچوجه در معناي جمله سهم ندارد. درحاليكه به نظر ميرسد اين عبارت، معنايي را بر جمله ميافزايد. بنابراين، چرا بايد فرض كنيم كه دو جمله «صادق است كهP » و «P» معنايي واحد دارند و منطقاً معادل يكديگرند؟ اينكه اين دو جمله تحت شرايط واحدي صادق يا كاذب ميشوند خودبهخود دليل آن نيست كه معنايي واحد دارند. چنانكه جملات «F سه ضلعي است» و «F مثلث است» و «F چندگوشهاي است كه مجموع زواياي داخلياش 180 درجه است» در هندسه اقليدسي تحت شرايط يكساني صادق يا كاذبند. اما چنين نيست كه معناي واحدي را برسانند. جمله «P صادق است» و «P» با هم صادق يا كاذبند، چون اولي ميگويد كه دومي صادق است. اما معنايشان يكي نيست. چنانكه جمله «آنچه پل ميگويد صادق است» با «آنچه پل ميگويد» از لحاظ معنا يكي نيستند. حاميان نظريه زيادگي اظهار صدق همچون رمزي ميگويند اينگونه مثالها از زبان طبيعي برگرفته شدهاند و بههمين سبب نميتوانيم عبارت «صادق است» را حذف كنيم. اما چنانچه آنها را به زبان صوري ترجمه كنيم، اين معضل حل ميشود. مثلاً جمله «آنچه پل ميگويد صادق است» را بدينسان بازسازي ميكنيم كه «براي همهP ، اگر پلP را تصديق ميكند، پسP مأخوذ شده است.» پيدا است كه اينگونه راهحلها سرانجام بدين جا ميانجامد كه گويي قضيهاي درباره قضيهاي ديگر را بهصورتي از خود آن قضيه ديگر تبديل ميكند، يعني قضيه «صادق است كهP » را به «P» مبدل ميسازد. اما براي حل اين معضل كافي نيست كه فقط عبارت «صادق است» را حذف كنيم. زيرا هر نظريه ديگري درباره صدق نيز ميتواند چنين كند؛ مثلاً نظريه مطابقت صدق نيز ميتواند بگويد «آنچه پل گفت مطابق با واقعيت است» يا نظريه هماهنگي ميتواند بگويد «آنچه پل گفت هماهنگ با مطلق است». بنابراين بايد بپذيريم كه عبارت «صادق است» چيزي بر قضيه مورد نظر ميافزايد. اما چه چيزي ميافزايد؟ قضيهاي ديگر را ميافزايد يا امري غيرقضيهاي را؟ برخي از فيلسوفان همچون استراوسون كوشيدهاند تا نظريه رمزي را تكميل كنند و تفسيري از صدق و عبارت «صادق است» بدهند كه از يك سو نهايتاً به حذف آن نينجامد، و از سوي ديگر، اين عبارت چونان قضيهاي ديگر افزون بر قضيه مورد نظر بهشمار نيايد. نظريه انشايي صدقthe ) performative theory of truth) به اعتقاد استراوسون از عهده چنين كاري برميآيد. جانسون در ادامه بحث از نظريه زيادگي اظهار صدق به ديدگاه استراوسون اشاره ميكند و ميگويد يك بيان انشايي صرفاً توصيفي از چيزي نيست بلكه انشأ آن است؛ مثلاً عبارت «من قول ميدهم كه...» فقط از وجود يك قول خبر نميدهد و آنرا توصيف نميكند بلكه آنرا انشأ ميكند. البته بيانهاي توصيفي و انشايي مانعةالجمع نيستند. ممكن است بياني واحد هم انشايي و هم توصيفي باشد؛ مانند اين بيان: «بدين وسيله شما اطلاع مييابيد كه...» يا «به شما هشدار ميدهم كه...» نخستينبار آستين بود كه از اظهارات انشايي و افعال گفتاري(speech-acts) چونان ابزاري كارا در اخلاق و تحليل نيت سود جست. او در مقاله «اذهان ديگر» (1946) و نيز در سخنرانياش در آكسفورد و آثار ديگرش به بسط و ترويج انديشه فلسفي و مهم بيانهاي انشايي در در حوزههاي انگليسي زبان پرداخت. طي سالهاي 1940 تا 1960 اين انديشه از اقبال و محبوبيت فراوان برخوردار شد و توسط فيلسوفان در حوزههاي گوناگون به كار رفت و بدينسان به نظريه انشايي صدق شهرت يافت. استراوسون يكي از همين فيلسوفان است كه ميگويد زبان فقط براي انتقال اطلاعات نيست؛ زبان در نحوه سخن گفتن و محتواي آن و نوع پاسخ ما در موقعيتهاي مختلف زباني و ماهيت كاري كه با سخن گفتن ميخواهيم انجامش دهيم، بسيار مؤثر است. او ميگويد انتساب صدق به يك قضيه نقشي انشايي دارد نه نقشي گزارهساز؛ به تعبير ديگر، وقتي ميگوييم گزارهاي صادق است، آنرا تأييد ميكنيم، نه اينكه چيزي درباره آن ميگوييم. ماهيت انشايي اظهارات به ماهيت موقعيت زباني و پاسخگويي ما به آن بستگي دارد. عبارت «صادق است» و «كاذب است» بيانگر موافقت و مخالفت گوينده با گزارهاي در يك موقعيت زباني خاص است. نظريه صدق استراوسون اصولاً همان نظريه زيادگي اظهار رمزي به اضافه عنصر انشايي براي تعيين نقش صدق گزارهها است. جانسون معتقد است حتي اگر عبارت «صادق است» را نوعي تأييد درباره يك قضيه بدانيم، نه قضيهاي درباره آن، باز هم اين سؤال را ميتوان مطرح كرد كه آيا اين عبارت افزون بر تأييد، چيز ديگري را نيز بر قضيه ميافزايد؟ كساني مانند وارنوك يادآور شدهاند كه عبارت «صادق است» چيزي بيش از تأييد به قضيه ميافزايد و تأكيد كردهاند كه اين عبارت درواقع گزارهاي درباره گزاره است. بهنظر استراوسون گرچه بهتر از نظريه رمزي به انتقادات پاسخ ميگويد، باز هم مشكلاتي دارد و چندان خرسندكننده نمينمايد. خود استراوسون نهايتاً توصيه ميكند كه بهتر است توجه خود را بهجاي صدق به انواع گوناگون صدقها معطوف كنيم و نظريه صدق را همچون ديگر نظريههاي فلسفي، مانند نظريه معرفت(theory of knowledge) نظريه ذهن(theory of mind) و نظريه معنا (theory of meaning) جزئي از مباحث و شاخههاي فلسفه قرار دهيم. تارسكي نيز از مباحث مربوط به صدق نتيجه ميگيرد كه بهتر است از كوشش براي بسط نظريهاي درباره صدق دست بشوييم و بهجاي آن به فهم شرايط صدق جملات شخصيه گوناگون در يك زبان بپردازيم. جانسون فصل پنجم كتاب خويش را به بررسي نظريه تارسكي اختصاص ميدهد. تارسكي بر آن است تا نظريه صدق را بهگونهاي تدوين كند كه هم از لحاظ صوري درست باشد و هم از لحاظ نظري بارور، و درعين حال نيز انصاف را درباره مفهوم سنتي صدق بهمعناي مطابقت با واقعيت را رعايت كند و ضمناً از آن مشكلاتي كه نظريههاي ديگر را از پا درآورد، بپرهيزد. او بدين منظور صدق را در چارچوب يك زبان خاص تعريف ميكند و به منطق رياضي و زباني توسل ميجويد كه صدق برايش تعريف ميشود. تارسكي براي صدق شرطي مادي قرار ميدهد تا با برداشت سنتي از آن، يعني مطابقت با واقعيت، سازگار باشد. شرط مادي اين است كه مثلاً جمله «برف سفيد است» صادق است اگر و فقط اگر برف سفيد باشد. بهطور كلي، «P صادق است اگر و فقط اگر «P». اين شرط از لوازم تعريف صدق است. تا اينجا ظاهراً مشكل چنداني نيست، مشكل جدي هنگامي پيش ميآيد كه با پارادكس دروغگو روبهرو ميشويم. مثلاً گزاره «اين جمله صادق نيست» را درنظر بگيريد. طبق شرط مادي، «اين جمله صادق نيست» صادق است اگر و فقط اگر صادق نباشد، و برعكس. صدق چنين جملههايي مستلزم كذبشان و كذبشان مستلزم صدقشان است. اين آفتي جدي و جانكاه براي هر زبان صوري است. قرائتهاي زيادي از پارادكس دروغگو موجود است. تارسكي ميگويد زباني كه ما صدق را در آن تعريف ميكنيم بايد از لحاظ معناشناختي باز باشد، يعني بايد از همه نامها و عبارتهاي خود و نيز از همه اصطلاحات معناشناختي مانند «صادق است» كه به چيزي در جمله خود اشاره ميكند، مستثنا باشد. همه اين عبارات و برخي از آن اصطلاحات مهم بايد در يك فرازبان (meta-language) مندرج باشد و در مورد آن زبان، يعني درباره زبان شيئي(object-language) كه صدق را برايش تعريف ميكنيم بهكار رود. مشكل پارادكس دروغگو و مثال مذكور «اين جمله صادق نيست» (يا هر خبري كه ميدهم دروغ است) اين است كه صدق در آن فقط برحسب خودش تعريف شده است؛ يعني با موقعيتي روبهرو هستيم كه در آن معناي صدق دور ميزند و به كذب بازميگردد و كذب نيز به صدق بازميگردد. هنگامي كه ميگوييم جملهS در زبان شيئيO صادق است يا صادق نيست، چيزي را در فرازبان بيان ميكنيم كه البته مجاز است. اما «اين جمله صادق نيست» كوشش مبهمي است براي استفاده از يك جمله زبان شيئي براي ساختن يك فرازبان. تارسكي اين مشكل را با اختصاص دادن ساختار ويژهاي به زبان شيئي و فرازبان خويش حل ميكند. جانسون يادآور ميشود كه تعريف معناشناختي صدق، معياري براي صدق عرضه نميكند. تعريف صدق از ديدگاه تارسكي تعريف در يك زبان خاص است نه تعريف در زبان طبيعي مانند زبان انگليسي، بلكه تعريف در يك زبان صوري برخاسته از زبان طبيعي است. اما چنين تعريفي معناشناختي ما را قادر نميسازد كه مثلاً در زبان طبيعي بدانيم جمله «برف سفيد است» درست است. اين آگاهي به اطلاعات ما از برف و تفاوتش مثلاً با زغال، و مفهوم سفيدي به دست ميآيد. چنانكه زبان رياضي برساخته شده از يك دستگاه فيزيكي است و در فهم آن بسيار سودمند است. اما نبايد دستگاه رياضي را همان دستگاه فيزيكي بدانيم. زيرا دستگاه فيزيكي اوصافي دارد كه دستگاه رياضي نميتواند آنرا بيان كند. به همينسان، نظام معناشناختي همان نظام زبان طبيعي نيست و بر همه ويژگيهاي آن تسلط ندارد. البته اين بهمعناي بيارزش بودن نظريه معناشناختي صدق نيست. جانسون در ادامه بحث به نقدهاي ديگري كه بر نظريه معناشناختي وارد شده است ازجمله نقد ديويدسون بر آن اشاره ميكند و سپس به بيان نظر خود ديويدسون ميپردازد و آنرا نيز بررسي ميكند. باري، هدف ما در اين جستار معرفي اجمالي كتاب تمركز بر صدق است، نه بيان تفصيلي مؤلف آن. اين مقدار هم فقط براي تأكيد دوباره بر مسأله محور بودن كتاب و توجه مؤلف آن به تحليل و بررسي مشكلات و پيامدهاي مسأله صدق و نظريههاي آن در بستري تاريخي، و سودمندي مطالعه اين اثر براي اهل پژوهش و علاقهمندان به اين مباحث است. محتواي فصول بعدي به اختصار چنين است: فصل ششم را مؤلف به بحث درباره ماهيت صدقپذيرها(truth-bearers) و واقعياتfacts) ) ميپردازد و بدينسان زمينههاي لازم را براي بررسي و نقد نظريههاي ديگر صدق در فصول بعدي فراهم ميسازد. منظور جانسون از صدقپذيرها، گزارهها(statement) و جملات(sentences) صدق و كذببرداري است كه توسط كاربران زبان(language-users) در موقعيتهاي خاص و براي اهداف كه هنگام بيان چيزي درباره چيزي ديگر درنظر دارند، بهكار ميرود. مؤلف ميكوشد تا نشان دهد كه چگونه اين گزارهها و جملهها با واقعيات برابر و يكسان ميشوند و اين كار را با عرضه تبيين جايگزيني از رابطه دوسويه واقعيت - زبان انجام ميدهد. فصل هفتم كتاب به بررسي اختلاف نظر آستين و استراوسون اختصاص دارد. مؤلف اين مناقشه را در پرتو بحث فصل قبلي خود درباره امور صدق و كذببردار و امور واقع مطرح ميكند. ابتدا به نظريه صدق آستين اشاره ميكند كه طبق آن گزارهاي صادق است كه بر وضع امورstate of affairs) ) دلالت و آنها را توصيف نمايد. سپس به مخالفتها و موافقتهاي گوناگون با آراي آستين و استراوسون و ديگران ميپردازد. جانسون در فصل هشتم نظريه صدق خود را مطرح ميكند و يادآور ميشود كه نظريهاش از جهاتي در راستاي همان نظريه صدق آستين است اما تفاوتهايي اساسي با آن دارد. او ضمن تبيين نظريه خود و دفاع از آن در برابر خردهگيريهاي احتمالي نشان ميدهد كه در موارد بسيار متعددي كاربرد دارد. فصل نهم درباره پژوهشهايي است كه بهتازگي درباره برخي از نظريههاي جايگزين صدق و مسائل مربوط به آن صورت گرفته است. ديدگاههاي ضدواقعگرايي دامت و آراي كواين و نيز قرائتهاي بسيار جديدتر از نظريه زيادگي اظهار صدق ازجمله قرائتهاي مكي و ويليامز و همچنين ديدگاه مشهور به نظريه صدق(prosententional theory of truth) در اين فصل به بحث و بررسي گذشته ميشود. جانسون در اين فصل نظريه خوش را در پرتو اين نظريههاي جايگزين وارسي ميكند. مؤلف در فصل دهم اين پرسش را مطرح ميكند كه آيا نظريه پيشنهادي و ساخته و پرداخته در فصل پيشين ميتواند به مسائل مربوط به تحليل صدق، بهويژه در حوزه نظريههاي رياضي، نظريههاي علوم تجربي، متافيزيك و اخلاق پاسخ گويد. به تعبيري ديگر، آيا ميان انواع گوناگون صدق در حوزههاي نامبرده تفاوتي گوهري و اساسي به چشم ميخورد؟ آيا مثلاً فرمولهاي رياضي به صدق و كذب متصف ميشوند يا همواره در تعابير و تفاسير مختلف فقط از صدق معناشناختي برخوردارند؟ در اين صورت، آيا باز هم فرمولي رياضي خواهند بود؟ سرانجام كتاب با فصل يازدهم پايان ميگيرد. جانسون در اين فصل به بازنگري برخي از نظريههاي تاريخي صدق و مسائل مربوط به آن در پرتو مباحث گذشته ميپردازد و نتيجهگيري ميكند؛ اما يادآور ميشود كه نتيجهگيري قاطع و داوري نهايي و خدشهناپذير درباره تبييني خاص از صدق تقريباً شدني نيست؛ زيرا ما پيوسته با انبوهي از گزارهها مواجهيم كه به شيوههاي گوناگون و با اهداف مختلف به زبان آورده ميشوند، و با توجه به نوع مقصود و هدفمان از صدق و دلبستگيمان به آن ميتوانيم به تبيين و نظريهپردازي بيشتر بپردازيم و افقهاي فكري تازهاي را بگشاييم.