ازدواج مادر با پسر!! - داستان هایی از امام علی علیه السلام نسخه متنی

اینجــــا یک کتابخانه دیجیتالی است

با بیش از 100000 منبع الکترونیکی رایگان به زبان فارسی ، عربی و انگلیسی

داستان هایی از امام علی علیه السلام - نسخه متنی

حمید خرمی

| نمايش فراداده ، افزودن یک نقد و بررسی
افزودن به کتابخانه شخصی
ارسال به دوستان
جستجو در متن کتاب
بیشتر
تنظیمات قلم

فونت

اندازه قلم

+ - پیش فرض

حالت نمایش

روز نیمروز شب
جستجو در لغت نامه
بیشتر
توضیحات
افزودن یادداشت جدید

فرمود: چه مى گوييد؟ گمان مى كنيد من نمى دانم كه شما با پدر اين جوان چه كرديد؟ اگر اين را ندانم ،
مرد نادانى خواهم بود. پس فرموود: اينها را پراكنده كنيد و هر يك را در پشت ستونى از ستونهاى مسجد باز
داريد و سرهاشان را به جامه هايشان بپوشانيد كه يكديگر را نبينند، سپس عبدالله بن ابى رافع ، كاتب
خود را طلبيد و فرمود: كاغذ و دواتى حاضر كن ، مردم بر دور آن حضرت جمع شدند، حضرت فرمود: هرگاه من
(( الله اكبر )) بگويم شما نيز همه (( الله اكبر )) بگوييد.

پس ، حضرت يكى از ايشان را تنها طلبيد و نزد خود نشاند و صورتش را گشود و فرمود: اى عبدالله بن ابى
رافع ! آنچه مى گويد تو بنويس ؛ سپس ‍ شروع به سؤ ال كردن نمود و فرمود: چه روزى از خانه هاى خود با پدر
اين جوان بيرون رفتيد؟ گفت : در فلان روز، فرمود: در چه ماه بود؟ گفت : در فلان ماه ؛ به كدام منزل كه
رسيديد او مرد؟ گفت : در فلان منزل ؛ فرمود: در خانه چه كسى مرد؟ گفت : در خانه فلان شخص ؛ فرمود: چه مرض
‍ داشت ؟ گفت : فلان مرض ؛ فرمود: چند روز بيمار بود؟ و عدد روزهاى بيماريش را گفت .

پس ، حضرت احوال آن مرده را به تمام سؤال كرد كه ، چه روز مرد؟ كى او را غسل داد؟ و كى او را دفن كرد؟ و
كفن او از چه پارچه اى بود؟ و كى بر او نماز كرد؟ و كى او را به قبر برد، چون حضرت همه را از او سؤ ال
نمود و او جواب گفت : (( الله اكبر )) فرمود: مردم هم صدا به تكبير، بلند كردند. پس ‍ رفقاى او يقين
كردند كه اين شخص ، اقرار به كشتن كرده است .

حضرت دستور دادند رويش را بستند، به جاى خود بردند. ديگرى را طلبيد و نزد خود نشانيد و رويش را گشود و
فرمود: گمان مى كردى كه من نمى دانم كه شما چه كرده ايد؟ او گفت : يا اميرالمؤمنين (عليه السلام )! من
يكى از آنها بودم ، لكن راضى به كشتن او نبودم و اقرار نمود؛ پس هر يك را كه طلبيد اقرار كردند و آن
كسى را، كه اول حضرت از او سؤال كرد، طلبيد و او هم اقرار كرد كه ما پدر اين جوان را كشتيم و مال او را
برداشتيم . حضرت مال را از آنها گرفت ، به جوان داد و بابت خون بهاء حكم جارى فرمود.(38)

ازدواج مادر با پسر!!

بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ

وقتى كه امام (عليه السلام ) به كوفه رسيد، جوانى از اصحابش رغبت به نكاح كرد تا زنى را تزويج نمايد.

روزى آن حضرت ، نماز صبح را گزارده ، به يك فرمود: برو به فلان موضع كه آنجا مسجدى است و بر يك جانب آن
مسجد، خانه اى است كه مرد و زنى در آنجا صدا بلند كرده اند، هر دو را نزد من بياور.

آن مرد رفته ، زن و مرد را به نزد حضرت آورد، حضرت فرمود: امشب نزاع شما به درازا كشيد؟ جوان گفت : يا
اميرالمؤمنين (عليه السلام )! من اين زن را خواستم و تزويج كردم ، چون شب زفاف شد در خلوت در نفس ‍ خود
نفرتى از او مانع نزديكى شد، و اگر توانايى داشتم در شب ، او را بيرون مى كردم ، پس او غضبناك شد و
ميان ما درگيرى شد تا اين وقت كه ماءمور شما ما را به حضور شما دعوت كرد.

حضرت به حضار مجلس گفت : بعضى سخنان را نتوان در ميان عموم گفت لذا شما بيرون رويد. وقتى همه رفتند
حضرت به آن زن گفت ، اين جوان را مى شناسى ؟ گفت : نه ، يا اميرالمؤمنين !
حضرت امير فرمود: اگر من خبر دهم چنان چه او را بشناسى ، منكر نمى شوى ؟ گفت : نه ، يا اميرالمؤمنين
(عليه السلام ) فرمود: تو دختر فلان كس نيستى ؟ گفت : بلى ، فرمود: تو را پس عمويى نبود كه به هم ميل و
رغبت داشتيد؟ گفت : بلى ؛ فرمود: پدر تو، تو را از او منع نمى كرد و او را از نزد خود اخراج نكرد؟ گفت
آرى ؛ فرمود: فلان شب به خاطر كارى بيرون رفتى ، و پسر عمويت به اكراه با تو نزديكى كرد و تو از او
حامله شدى و پنهان از مادرت مى داشتى و عاقبت مادرت اطلاع يافت ، از پدرت پنهان مى داشتيد، و چون وضع
حمل تو نزديك شد مادر، تو را در شب از خانه بيرون برد، و تو در فلان جا وضع حمل نمودى و آن كودك را كه
متولد شد در جامه اى پيچيده و در خارج ديوار در جايى كه قضاى حاجت مى كردند گذاشتيد، سگى آمد او را
ببويد و تو ترسيدى كه سگ او را بخورد، سنگى انداختى و بر سر آن طفل آمد و شكست ، و تو ترسيدى كه سگ او
را بخورد، سنگى انداختى و بر سر آن طفل آمد و شكست ، و تو و مادرت بر سر كودك رفتيد و مادرت از جامه خود
پارچه اى جدا كرد و سر او را بست ، بعد از آن ، او را گذاشتيد و راه خود گرفتيد و ديگر ندانستيد كه حال
او چه شد.

دختر چون اينها را از آن حضرت شنيد ساكت شد. حضرت فرمود: به حق سخن گو، دختر گفت : بلى ؛ قسم به خدا يا

/ 91