بيرون آمد حضرت به وى فرمود:
از خدا بترس ! تو همسرت را ترسانيده اى و او را از منزلت بيرون كرده اى .جوان در كمال خشم و بى ادبانه گفت :
كار همسر من به شما چه ارتباطى دارد: (( والله لاحرقنها بالنار لكلامك ؛ به خدا سوگند به خاطر اين سخن
شما او را آتش خواهم زد! ))
على (عليه السلام ) از حرفهايى جوان بى ادب و قانون شكن سخت برآشفت ! شمشير از غلاف كشيد و فرمود:
من تو را امر به معروف و نهى از منكر مى كنم ، فرمان الهى را ابلاغ مى كنم ، حال تو به من تمرد كرده از
فرمان الهى سرپيچى مى كنى ؟ توبه كن والا تو را مى كشم .در اين فاصله كه بين حضرت و آن جوان سخن رد و بدل مى شد، افرادى كه از آنجا عبور مى كردند محضر امام
(عليه السلام ) رسيدند و به عنوان اميرالمؤمنين (عليه السلام ) سلام مى كردند و از ايشان خواستار عفو
جوان بودند.جوان كه حضرت را تا آن لحظه نشناخته بود از احترام مردم متوجه شد در مقابل رهبر مسلمانان خودسرى مى
كند، به خود آمد و با كمال شرمندگى سر را به طرف دست على (عليه السلام ) فرود آورد و گفت :
يا اميرالمؤمنين از خطاى من درگذر، از فرمانت اطاعت مى كنم و حداكثر تواضع را درباره همسرم رعايت
خواهم نمود. حضرت شمشير را در نيام فرو برد و از تقصيرات جوان گذشت و امر كرد داخل منزل خود شود و به
زن توصيه كرد كه با همسرت طورى رفتار كن كه چنين رفتار خشنى پيش نيايد.(54)
على (ع ) و بيت المال
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْزاذان نقل مى كند:من با قنبر غلام امام على (عليه السلام ) محضر اميرالمؤمنين وارد شديم ، قنبر گفت :
يا اميرالمؤمنين وارد شديم ، قنبر گفت :
يا اميرالمؤمنين چيزى براى شما ذخيره كرده ام . حضرت فرمود:
- آن چيست ؟
عرض كرد: تعدادى ظرف طلا و نقره ! چون ديدم تمام اموال غنائم را تقسيم كردى و از آنها براى خود
برنداشتى ، من اين ظرفها را براى شما ذخيره كردم .حضرت على (عليه السلام ) شمشير خود را كشيد و به قنبر فرمود:
- واى بر تو! دوست دارى كه به خانه ام آتش بياورى ! خانه ام را بسوزانى ! سپس آن ظرفها را قطعه قطعه كرد و
نمايندگان قبايل را طلبيد، و آنها را به آنان داد، تا عادلانه بين مردم تقسيم كنند:(55)
على (ع ) و يتيمان
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْروزى حضرت على (عليه السلام ) مشاهده نمود زنى مشك آبى به دوش گرفته و مى رود. مشك آب را از او گرفتهو به مقصد رساند؛ ضمنا از وضع او پرسش نمودم
زن گفت :
على بن ابى طالب همسرم را به ماءموريت فرستاد و او كشته شد و حال چند كودك يتيم برايم مانده و قدرت
اداره زندگى آنان را ندارم . احتياج وادارم كرده كه براى مردم خدمتكارى كنم .على (عليه السلام ) برگشت و آن شب را ناراحتى گذراند. صبح زنبيل طعامى با خود برداشت و به طرف خانه زن
روان شد. بين راه ، كسانى از على (عليه السلام ) درخواست مى كردند زنبيل را بدهيد ما حمل كنيم .حضرت مى فرمود:
- روز قيامت اعمال مرا چه كسى به دوش مى گيرد؟
به خانه آن زن رسيد و در زد. زن پرسيد: