ديگران تاختيم ؛ لشكرهاى سواره و پياده با تجهيزات جنگى همانند كوه جلو ما در آمدند، و دژهاى محكم
داشتند، و داراى نيروى برتر بودند، جورى كه هر كدام از آنها به ميدان مى آمدند و مبارز طلب مى كردند و
بر يكديگر پيش دستى مى نمودند، همراهان ما كسى به نبرد آنان نرفت جز آنكه به قتل مى رسيد.كم كم نداى نبرد بلند شد و چشمها را خون گرفته بود و هر كسى به فكر خودش افتاده بود، و همه به يكديگر
مى نگريستند و مى گفتند: اى على (عليه السلام )! تو برخيز، پيامبر مرا از جايم بلند كرد و مقابل دژ آنها
فرستاد. هر كسى از آنان درآمدند را كشتم ، و هر پهلوانى را نابود كردم و همانند شير بر آنان يورش بردم
تا اينكه آنان در دژ متحصن شدند، و درب قلعه را به دست خويش كندم و تنها وارد شدم ، در وقتى كه جز خدا
هيچ كس ياورم نبود، هر كس از آنها ظاهر مى گشت مى كشتم و هر زنى را مى ديدم اسير مى كردم تا اينكه قلعه
خيبر را فتح كردم ، و بعد رو به اصحابش كرد و فرمود: آيا چنين نيست ؟ گفتند: آرى يا اميرالمؤمنين (عليه
السلام )!
اما، مقام هفتم ؛ اى برادر يهودى ؛ اى برادر يهودى ! چون پيامبر متوجه فتح مكه شد، و خواست براى آنان
عذرى باقى نماند، نامه اى نوشت و آنان را همانند روز اول اسلام به خدا دعوت كرد و از عذاب حق آنها را
ترسانيد و آنها را به آمرزش خداوند اميدوار كرد و آخر سوره مباركه (( برائت )) را براى آنان نوشت تا
بر آنها خوانده شود، سپس به اصحابش پيشنهاد كرد كه اين نامه را كسى ببرد. همه امتناع كردند، تا اينكه
پيامبر يك نفر را خواند و نامه را به او داد و او را فرستاد، لكن جبرئيل آمد و گفت : اى پيامبر! اين
نامه را يا خودت و يا يك نفر از خاندانت بايد برساند.رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم مرا خبر داد و نامه را به وسيله من فرستاد تا به اهل مكه برسانم .من به مكه آمدم ، مردم مكه آدمهاى عجيبى بودند، كسى در آنها نبود جز آنكه اگر مى توانست ، قطعه قطعه
بدنم را بر سر كوه بگذارد از جان و مال و خاندانش در اين راه دريغ نمى ورزيد.من نامه پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم را به آنها رساندم و بر آنان خواندم ، همه با تهديد و وعيد
به من جواب دادند و زن و مرد به من بدبين شدند و اظهار دشمنى كردند، و من هم پايدارى و مقاومت كردم ؛
بعد رو به اصحابش كرد و فرمود: آيا اين طور نبود؟ گفتند يا اميرالمؤمنين (عليه السلام )!
فرمود: اى برادر يهود! اين مقامهايى بود كه پروردگار من با پيامبرش مرا در آنها امتحان كرد و مرا در
همه جا فرمانبردار ديد، هيچ كس در اين مواضع همانند من نبود، اگر بخواهم خود را ستايش كنم جا دارد
ليكن خداوند خودستايى را خوش ندارد.گفتند: راست فرموديد: خداوند شما را به قرابت با پيامبر، برترى داده و به برادرى سعادت فرموده است و
نسبت شما را به او همانند هارون به موسى قرار داده است و در اين مقامات ، سبقت را ربوديد، و كسى از
مسلمانان به مانند شما نيست ، هر كس تو را با پيامبر و پس از مرگ او ديده ، همين اعتقاد را دارد، حال
بفرمائيد بعد از پيامبر خداوند شما را چگونه امتحان كرد.(85)حضرت ، هفت مقام بعد پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم را شرح دادند كه ما به همين جا اكتفا مى كنيم و
بقيه را در جاى ديگر همين مجلدات ذكر مى نماييم .(86)
نظر امام به عضدالدوله و عمران
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْعمران بن شاهين از اهل عراق بود و مقام ستيزگى و عصيان بر حكومت عضدالدوله ديلمى برآمد و عليه اوقيام نمود؛ عضدالدوله در صدد تعقيب و دستگيرى او برآمد و با كوشش و جديتى هر چه تمام تر او را تعقيب
نمود، عمران براى خود چاره اى نديد مگر آنكه مخفيانه به نجف اشرف فرار كند و در آنجا با لباس مبدل ،
روزگار را بگذراند، پس به اميرالمؤمنين (عليه السلام ) پناه آورد تا او را از دست عضدالدوله نجات
بخشد.عمران در تحت قبه منوره اميرالمؤمنين (عليه السلام ) پيوسته به دعا و نماز و نياز مشغول بود تا اينكه
يك شب آن حضرت را در خواب ديد كه به او فرمود: (( اى عمران ! فردا (( فنا خسرو )) براى زيارت اينجا مى آيد
و حرم را براى او قرق مى كنند و هر كسى كه در اينجاست از حرم بيرون مى نمايند؛ حضرت با دست مبارك خود