بيشه شجاعت ، اميرالمؤمنان ، پيشواى متقيان ، مولاى من و مولاى جميع مردمان و وصى رسول آخر الزمان .ابن الكوا گفت : اى غلام ! او دست تو را بريده است و تو مدح و ثناى او مى كنى ؟! گفت : چگونه مدح او نگويم
كه دوستى او با خون و گوشت من آميخته است ؟! آن حضرت ، دست مرا به حق بريد نه باطل .ابن الكوا به خدمت حضرت امير (عليه السلام ) آمد و آنچه شنيده بود، معروض داشت ؛ حضرت فرمود: (( ما را
دوستانى هستند كه اگر بنا به حق ، پاره پاره شان كنيم به جز دوستى ما نيفزايد، و دشمنانى مى باشد كه
اگر عسل به گلويشان فرو كنيم جز دشمنى ما نيفزايد )) .پس حضرت ، امام حسن (عليه السلام ) را فرمود: برو غلام سياه را باز آر. امام حسن (عليه السلام ) رفت و
غلام سياه را همراه خود آورد؛ حضرت فرمود: اى غلام ! من دست تو را بريدم و تو مدح و ثناى من مى كنى ؟!
غلام عرض كرد: مدح و ثناى شما را حق تعالى مى كند، من كه باشم كه مدح شما را كنم يا نكنم ؟ حضرت ، دست او
را بر جاى خود نهاد، رداى خود را بر وى افكند و دعايى بر آن خواند، بعضى گفته اند سوره حمد بود، فى
الحال دست وى درست شد، چنانكه گويى هرگز نبريده اند.(111)دوستان على (عليه السلام ) در راه او زنده بگور مى گردند!!
على (عليه السلام ) چون به شهادت رسيدند، فرماندارى كوفه به ترتيب به مغيرة بن شعبه و زياد بن ابيه
واگذار شد، و آنان در اين شهر كه مركز شيعيان اميرالمؤمنين (عليه السلام ) بود به فجايع عظيمى دست
يازيدند...زياد بن ابيه با تمام قساوت چهارده نفر از سرشناسان شيعه را كه حجر بن عدى در راءس آنان بود به زنجير
بسته ، و به دربار معاويه فرستاد، تا خود وى در مورد آنان تصميم بگيرد.چون گروه دستگير شده را به پيش معاويه آوردند، خليفه ستمگر (( اموى )) دستور داد: نصف آنان را بكشند،
و نصف ديگر را به پيش (( زياد )) برگردانند.ماءمور معاويه به پيش حجر و يارانش آمده و گفت :
(( انا امرنا ان نعرض عليكم البرائة من على واللعن له !! فان فعلتم تركنا كم و ان ابيتم قتلناكم ))
ما ماءموريم كه به شما پيشنهاد كنيم دست از على (عليه السلام ) برداشته و او را لعن كنيد!! در غير اين
صورت شما را به قتل مى رسانيم .حجر و يارانش گفتند: ما دست از على بر نمى داريم ، شما هر چه مى خواهيد انجام دهيد.در اين هنگام قبرهاى آنان را كندند، و كفن هايشان را در برابرشان قرار دادند... ولى آنان تمام شب را
مشغول نماز شدند، تا شب به پايان رسيده و وعده شهادت نير فرا رسيد.حجر گفت : در اين آخرين لحظه عمرم اجازه دهيد دو ركعت ديگر نماز بخوانم ، او پس از تحصيل اجازه نماز
خواند ولى خيلى سريع آن را به پايان رسانيد و گفت : به خدا سوگند! در عمرم هرگز به اين سرعت نماز
نخوانده ام ، تا مبادا فكر كنيد كه براى ترس از شهادت نمازم را به تاءخير مى اندازم .در اين حال با شمشير گردن حجر و شش نفر از يارانش را زندند... و عبدالرحمن بن حسان را زنده در گور
گذاشتند، و بدين طريق هشت نفر از آن مردان الهى به شهادت رسيدند، ولى دست از ولايت على برنداشتند، و
به جهان انسانيت ثابت كردند كه راه على و عشق ولايت بر مال و اولاد و جان مقدم است .(112)
زبان معلم را از پشت گردن در آوردند!
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْابو يوسف يعقوب بن اسحاق معروف به اين سكيت از علماى بزرگ ادبيات عرب است . متوكل خليفه عباسى در زمانوى مى زيست ، او درخواست كرد، آن عالم بزرگ شيعى بر فرزندان خليفه به نام هاى معتز و مؤ يد تدريس و
تعليم نمايد.ابن سكيت اين پيشنهاد و درخواست را پذيرفت ،و بر فرزندان خليفه تدريس كرد، و آنان را به رشد و كمال
نسبى رساند، تا جايى كه خليفه به وجود فرزندانش افتخار مى كرد!
متوكل روزى معلم فرزندانش را احضار كرد، و از او قدردانى نموده ، و مجلسى را به احترام وى ترتيب داد.او آنچنان به بچه هايش به ديده احترام و كمالمى نگريست كه از ابن سكيت سؤال كرد: راستى بگو ببينم