زبان معلم را از پشت گردن در آوردند! - داستان هایی از امام علی علیه السلام نسخه متنی

اینجــــا یک کتابخانه دیجیتالی است

با بیش از 100000 منبع الکترونیکی رایگان به زبان فارسی ، عربی و انگلیسی

داستان هایی از امام علی علیه السلام - نسخه متنی

حمید خرمی

| نمايش فراداده ، افزودن یک نقد و بررسی
افزودن به کتابخانه شخصی
ارسال به دوستان
جستجو در متن کتاب
بیشتر
تنظیمات قلم

فونت

اندازه قلم

+ - پیش فرض

حالت نمایش

روز نیمروز شب
جستجو در لغت نامه
بیشتر
توضیحات
افزودن یادداشت جدید

چكيد؛ عبدالله بن الكوا به وى رسيد و گفت : غلام سياه ! دست راستت را كى بريده ؟ گفت : شاه ولايت ، هژير
بيشه شجاعت ، اميرالمؤمنان ، پيشواى متقيان ، مولاى من و مولاى جميع مردمان و وصى رسول آخر الزمان .

ابن الكوا گفت : اى غلام ! او دست تو را بريده است و تو مدح و ثناى او مى كنى ؟! گفت : چگونه مدح او نگويم
كه دوستى او با خون و گوشت من آميخته است ؟! آن حضرت ، دست مرا به حق بريد نه باطل .

ابن الكوا به خدمت حضرت امير (عليه السلام ) آمد و آنچه شنيده بود، معروض داشت ؛ حضرت فرمود: (( ما را
دوستانى هستند كه اگر بنا به حق ، پاره پاره شان كنيم به جز دوستى ما نيفزايد، و دشمنانى مى باشد كه
اگر عسل به گلويشان فرو كنيم جز دشمنى ما نيفزايد )) .

پس حضرت ، امام حسن (عليه السلام ) را فرمود: برو غلام سياه را باز آر. امام حسن (عليه السلام ) رفت و
غلام سياه را همراه خود آورد؛ حضرت فرمود: اى غلام ! من دست تو را بريدم و تو مدح و ثناى من مى كنى ؟!
غلام عرض كرد: مدح و ثناى شما را حق تعالى مى كند، من كه باشم كه مدح شما را كنم يا نكنم ؟ حضرت ، دست او
را بر جاى خود نهاد، رداى خود را بر وى افكند و دعايى بر آن خواند، بعضى گفته اند سوره حمد بود، فى
الحال دست وى درست شد، چنانكه گويى هرگز نبريده اند.(111)

دوستان على (عليه السلام ) در راه او زنده بگور مى گردند!!
على (عليه السلام ) چون به شهادت رسيدند، فرماندارى كوفه به ترتيب به مغيرة بن شعبه و زياد بن ابيه
واگذار شد، و آنان در اين شهر كه مركز شيعيان اميرالمؤمنين (عليه السلام ) بود به فجايع عظيمى دست
يازيدند...

زياد بن ابيه با تمام قساوت چهارده نفر از سرشناسان شيعه را كه حجر بن عدى در راءس آنان بود به زنجير
بسته ، و به دربار معاويه فرستاد، تا خود وى در مورد آنان تصميم بگيرد.

چون گروه دستگير شده را به پيش معاويه آوردند، خليفه ستمگر (( اموى )) دستور داد: نصف آنان را بكشند،
و نصف ديگر را به پيش ‍ (( زياد )) برگردانند.

ماءمور معاويه به پيش حجر و يارانش آمده و گفت :
(( انا امرنا ان نعرض عليكم البرائة من على واللعن له !! فان فعلتم تركنا كم و ان ابيتم قتلناكم ))
ما ماءموريم كه به شما پيشنهاد كنيم دست از على (عليه السلام ) برداشته و او را لعن كنيد!! در غير اين
صورت شما را به قتل مى رسانيم .

حجر و يارانش گفتند: ما دست از على بر نمى داريم ، شما هر چه مى خواهيد انجام دهيد.

در اين هنگام قبرهاى آنان را كندند، و كفن هايشان را در برابرشان قرار دادند... ولى آنان تمام شب را
مشغول نماز شدند، تا شب به پايان رسيده و وعده شهادت نير فرا رسيد.

حجر گفت : در اين آخرين لحظه عمرم اجازه دهيد دو ركعت ديگر نماز بخوانم ، او پس از تحصيل اجازه نماز
خواند ولى خيلى سريع آن را به پايان رسانيد و گفت : به خدا سوگند! در عمرم هرگز به اين سرعت نماز
نخوانده ام ، تا مبادا فكر كنيد كه براى ترس از شهادت نمازم را به تاءخير مى اندازم .

در اين حال با شمشير گردن حجر و شش نفر از يارانش را زندند... و عبدالرحمن بن حسان را زنده در گور
گذاشتند، و بدين طريق هشت نفر از آن مردان الهى به شهادت رسيدند، ولى دست از ولايت على برنداشتند، و
به جهان انسانيت ثابت كردند كه راه على و عشق ولايت بر مال و اولاد و جان مقدم است .(112)

زبان معلم را از پشت گردن در آوردند!

بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ

ابو يوسف يعقوب بن اسحاق معروف به اين سكيت از علماى بزرگ ادبيات عرب است . متوكل خليفه عباسى در زمان
وى مى زيست ، او درخواست كرد، آن عالم بزرگ شيعى بر فرزندان خليفه به نام هاى معتز و مؤ يد تدريس و
تعليم نمايد.

ابن سكيت اين پيشنهاد و درخواست را پذيرفت ،و بر فرزندان خليفه تدريس كرد، و آنان را به رشد و كمال
نسبى رساند، تا جايى كه خليفه به وجود فرزندانش افتخار مى كرد!
متوكل روزى معلم فرزندانش را احضار كرد، و از او قدردانى نموده ، و مجلسى را به احترام وى ترتيب داد.

او آنچنان به بچه هايش به ديده احترام و كمالمى نگريست كه از ابن سكيت سؤال كرد: راستى بگو ببينم

/ 91