از من بپرسيد - داستان هایی از امام علی علیه السلام نسخه متنی

اینجــــا یک کتابخانه دیجیتالی است

با بیش از 100000 منبع الکترونیکی رایگان به زبان فارسی ، عربی و انگلیسی

داستان هایی از امام علی علیه السلام - نسخه متنی

حمید خرمی

| نمايش فراداده ، افزودن یک نقد و بررسی
افزودن به کتابخانه شخصی
ارسال به دوستان
جستجو در متن کتاب
بیشتر
تنظیمات قلم

فونت

اندازه قلم

+ - پیش فرض

حالت نمایش

روز نیمروز شب
جستجو در لغت نامه
بیشتر
توضیحات
افزودن یادداشت جدید

فرزندان من در پيش تو محترمند يا فرزندان على (عليه السلام ) (( حسن و حسين )) ؟!!
ابن سكيت گفت : چه مقايسه احمقانه اى متوكل ! تو فرزندانت را با سروران اهل بهشت مقايسه مى كنى ؟ حسنين
كجا و پسران تو كجا؟ بيا اقلا از غلام اميرالمؤمنين قنبر بپرس . سوگند به خدا قنبر غلام على (عليه
السلام ) در پيش من از تو و فرزندانت به مراتب بهتر و والاتر است !!
سخن ابن سكيت قلب خليفه مغرور و متكبر را داغدار كرد، و او نتوانست اين حقيقت تلخ را بپذيرد و لذا عوض
قدردانى از آن معلم آگاه دستور داد:
(( سلو لسانه من قفاه ففعلموا فمات ))
(( زبان حقگوى معلم را از پشت گردنش در بياوريد! ))
و مزدوران بى درنگ امر خليفه را اجرا كردند، و ابن سكيت به شهادت رسيد.(113)

قابل ملاحظه است كه اين عالم آگاه و متدين در راه محبت على و اولاد پاك آن حضرت به شهادت رسيده ، و
جانش را در طبق اخلاص گذاشت ، و به راهيان راهش نشان داد كه : گذاشتن از جان آسان تر است تا گذاشتن از
على (عليه السلام ) و ولايت او!(114)

از من بپرسيد

بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ

اميرالمؤمنين (عليه السلام ) براى مردم سخنرانى مى كرد، در ضمن سخنرانى فرمود:
مردم از من بپرسيد پيش از آن كه در بين شما نباشم ، به خدا سوگند! از هر چيز بپرسيد پاسخ خواهم گفت .

سعد بن وقاص به پا خاست و گفت : اى اميرالمؤمنين ! چند تار مو در سر و ريش من است ؟
حضرت فرمود: به خدا قسم ! دوستم رسول خدا به من فرموده بود تو همين سؤال را از من خواهى كرد!
آنگاه فرمود: اگر حقيقت را بگويم از من نمى پذيرى ، همين قدر بدان در بن هر موى سر و ريش تو شيطانى
لانه كرده و در خانه تو گوساله اى (عمر بن سعد) است كه فرزندم حسين را مى كشد. عمر سعد در آن وقت كودكى
بود كه بر سر چهار دست و پا راه مى رفت .(115)

وقتى عمر از على (ع ) مى گويد!

بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ

ابووائل نقل مى كند، روزى همراه عمر بن خطاب بودم ، عمر برگشت ترسناك به عقب نگاه كرد.

گفتم : چرا ترسيدى ؟
گفت : واى بر تو! مگر شير درنده ، انسان بخشنده ، شكافنده صفوف شجاعان و كوبنده طغيان گران و ستم
پيشگان را نمى بينى ؟
گفتم : او على بن ابى طالب است .

گفت : شما او را به خوبى نشناخته اى ! نزديك بيا از شجاعت و قهرمانى على براى تو بگويم ، نزديك رفتم ،
گفت :
- در جنگ احد، با پيامبر پيمان بستيم كه فرار نكنيم و هر كس از ما فرار كند، او گمراه است و هر كدام از
ما كشته شود، او شهيد است و پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم سرپرست اوست . هنگامى كه آتش جنگ ، شعله
ور شد، هر دو لشگر به يكديگر هجوم بردند. ناگهان صد فرمانده دلاور، كه هر كدام صد نفر جنگجو در اختيار
داشتند، دسته دسته به ما حمله كردند، به طورى كه توان جنگى را از دست داديم و با كمال آشفتگى از ميدان
فرار كرديم . در ميدان جنگ تنها ايشان ماند. ناگاه على را ديم كه مانند شير پنجه افكن ، راه را بر ما
بست ، مقدارى ماسه از زمين برداشت به صورت ما پاشيد، چشمان همه ما از ماسه صدمه ديد، خشمگينانه فرياد
زد، زشت و سياه باد روى شما به كجا فرار مى كنيد؟ آيا به سوى جهنم مى گريزيد؟
ما به ميدان برنگشتيم . بار ديگر بر ما حمله كرد و اينبار در دستش ‍ اسلحه اى بود كه از آن خون مى
چكيد، فرياد زد: شما بيعت كرديد و بيعت را شكستيد، سوگند به خدا شما سزاوارتر از كافران به كشته شدن
هستيد.

به چشم هايش نگاه كردم ، گويى مانند دو مشعل زيتون بودند كه آتش از آن شعله مى كشيد و يا شبيه دو پياله
پر از خون . يقين كردم به طرف ما مى آيد و همه ما را مى كشد، من از همه اصحاب زودتر به سويش شتافتم و

/ 91