(( قال عمر بن خطاب : (( لو لا على لهلك عمر )) (120) و (( لا بقيت لمعضلة ليس لها ابو الحسن (عليه السلام
)(121) و (( لا يفتين احد فى المسجد و على حاضر )) (122) و (( اقضا كم على )) (123) و (( لا ابقانى الله بارض لست
فيها يا ابا الحسن ! )) (124) و (( لا ابقانى الله بعدك يا على )) (125) و (( اءللهم لا تنزل بى شديدة الا و
ابوالحسن الى جنبى )) (126)
در اين فرازها - به ترتيب شماره آنها - عمر مى گويد:
اگر على نبود عمر هلاك مى گرديد!!
من در هيچ مشكلى نباشم مگر اين كه على حضور داشته باشد.هيچكس حق ندارد با حضور على (عليه السلام ) در مسجد فتوى دهد.در قضاوت على از همه داناتر است .يا على ! خدا مرا بعد از تو نگه ندارد.خداوندا! براى من مشكلى نرسان ، مگر اين كه على در كنارم باشد.اينها نمونه هاى بسيار معدودى از اعترافات عمر است به منزلت علمى و فضايل آن حضرت ، كه به طور صريح
برترى آن بزرگوار را بر ديگران نشان مى دهد.(127)
اعتراف خليفه سوم به اعلميت على (ع )
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْخليفه سوم عثمان بن عفان هر چند با اميرالمؤمنين على (عليه السلام ) رابطه حسنه نداشته ، و غرور وحسادت ديرينه اش وى را از علوم سرشار آن حضور محروم ساخته است ، و دار و دسته امويان نيز از سوى ديگر
دور او را گرفته ، و به اين فاصله افزوده اند، ولى در موارد معدودى ضرورتهاى اجتماعى و سياسى باعث شد
كه دست به سوى على (عليه السلام ) دراز نموده ، مشكل خود را بر طرف سازد.در زمان عثمان دو نفر زن و مرد اسير، كه برده بودند، رابطه نامشروع برقرار كردند، و چون زن اسير شوهر
داشت و حامله بود، هنگام زايمان او فرا رسيد، و پسر بچه اى به دنيا آورد، در مورد نوزاد، هم شوهر زن ،
و هم آن مرد زناكار ادعا داشتند، و عثمان از جواب مساءله عاجز ماند. سرانجام به مولاى متقيان مراجعه
نموده و حضرت فرمودند:
من در ميان آنان همانند رسول خدا حكم مى كنم كه فرمودند (( بچه مال پدر است ، و براى زناكار سنگى است
. )) (128) سپس دستور داد به هر كدام از آن زن و مرد پنجاه تازيانه زدند.(129)و در يك مخاصمه ديگر كه مردى زنش را طلاق داده بود، و سپس مرد در حال عده زن از دنيا رفته بود، و زن
ادعاى ارث مى كرد، خليفه نتوانست حكم مساءله را بيان كند!! و موضوع را به اطلاع على نرسانيد و در
خواست رفع مشكل نمود.على (عليه السلام ) فرمود:
(( تحلف انها لم تحض بعد ان طلقها ثلاث حيض و ترثه ... ))
زن بايد براى اثبات ادعايش سوگند بخورد كه بعد از طلاق سه بار خون حيض نديده است و در آن صورت مى توان
ارث ببرد.زن براى ادعاى خودش به همان كيفيت سوگند خورد، و از شوهر متوفايش ارث برد(130) و بالاخره در يك مورد
حساس ديگر، مردى جمجمه مرده اى را به دست گرفته ، و به حضور عثمان آورد و گفت : شما اعتقاد داريد كه :
اين ، در عالم قبر معذب است ، و من دست خود را بر روى آن مى گذارم ، در حالى كه كوچكترين حرارتى از آن
احساس نمى كنم .عثمان هيچگونه جوابى نداشت ، و با تواضع تمام به دنبال على (عليه السلام ) فرستاد...على فرمود: چوب مخصوص كبريت و سنگى را آوردند، در حالى كه چشمان نگران عثمان و تمام حضار خيره شده
بود، حضرت آن چوب را به سنگ زد، و آتشى را پديدار ساخت و به مرد سائل گفت : دست خود را روى سنگ و چوب
بگذار، آن مرد اطاعت كرد.حضرت سؤال فرمود: آيا اين دفعه اثر حرارت را در آنها احساس مى كنى ؟