اعتراف خليفه سوم به اعلميت على (ع ) - داستان هایی از امام علی علیه السلام نسخه متنی

اینجــــا یک کتابخانه دیجیتالی است

با بیش از 100000 منبع الکترونیکی رایگان به زبان فارسی ، عربی و انگلیسی

داستان هایی از امام علی علیه السلام - نسخه متنی

حمید خرمی

| نمايش فراداده ، افزودن یک نقد و بررسی
افزودن به کتابخانه شخصی
ارسال به دوستان
جستجو در متن کتاب
بیشتر
تنظیمات قلم

فونت

اندازه قلم

+ - پیش فرض

حالت نمایش

روز نیمروز شب
جستجو در لغت نامه
بیشتر
توضیحات
افزودن یادداشت جدید

ما در اين بخش از بحث خود، به چند نمونه از اعترافات خليفه ثانى اشاره مى كنيم :
(( قال عمر بن خطاب : (( لو لا على لهلك عمر )) (120) و (( لا بقيت لمعضلة ليس لها ابو الحسن (عليه السلام
)(121) و (( لا يفتين احد فى المسجد و على حاضر )) (122) و (( اقضا كم على )) (123) و (( لا ابقانى الله بارض لست
فيها يا ابا الحسن ! )) (124) و (( لا ابقانى الله بعدك يا على )) (125) و (( اءللهم لا تنزل بى شديدة الا و
ابوالحسن الى جنبى )) (126)
در اين فرازها - به ترتيب شماره آنها - عمر مى گويد:
اگر على نبود عمر هلاك مى گرديد!!
من در هيچ مشكلى نباشم مگر اين كه على حضور داشته باشد.

هيچكس حق ندارد با حضور على (عليه السلام ) در مسجد فتوى دهد.

در قضاوت على از همه داناتر است .

يا على ! خدا مرا بعد از تو نگه ندارد.

خداوندا! براى من مشكلى نرسان ، مگر اين كه على در كنارم باشد.

اينها نمونه هاى بسيار معدودى از اعترافات عمر است به منزلت علمى و فضايل آن حضرت ، كه به طور صريح
برترى آن بزرگوار را بر ديگران نشان مى دهد.(127)

اعتراف خليفه سوم به اعلميت على (ع )

بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ

خليفه سوم عثمان بن عفان هر چند با اميرالمؤمنين على (عليه السلام ) رابطه حسنه نداشته ، و غرور و
حسادت ديرينه اش وى را از علوم سرشار آن حضور محروم ساخته است ، و دار و دسته امويان نيز از سوى ديگر
دور او را گرفته ، و به اين فاصله افزوده اند، ولى در موارد معدودى ضرورتهاى اجتماعى و سياسى باعث شد
كه دست به سوى على (عليه السلام ) دراز نموده ، مشكل خود را بر طرف سازد.

در زمان عثمان دو نفر زن و مرد اسير، كه برده بودند، رابطه نامشروع برقرار كردند، و چون زن اسير شوهر
داشت و حامله بود، هنگام زايمان او فرا رسيد، و پسر بچه اى به دنيا آورد، در مورد نوزاد، هم شوهر زن ،
و هم آن مرد زناكار ادعا داشتند، و عثمان از جواب مساءله عاجز ماند. سرانجام به مولاى متقيان مراجعه
نموده و حضرت فرمودند:
من در ميان آنان همانند رسول خدا حكم مى كنم كه فرمودند (( بچه مال پدر است ، و براى زناكار سنگى است
. )) (128) سپس دستور داد به هر كدام از آن زن و مرد پنجاه تازيانه زدند.(129)

و در يك مخاصمه ديگر كه مردى زنش را طلاق داده بود، و سپس مرد در حال عده زن از دنيا رفته بود، و زن
ادعاى ارث مى كرد، خليفه نتوانست حكم مساءله را بيان كند!! و موضوع را به اطلاع على نرسانيد و در
خواست رفع مشكل نمود.

على (عليه السلام ) فرمود:
(( تحلف انها لم تحض بعد ان طلقها ثلاث حيض و ترثه ... ))
زن بايد براى اثبات ادعايش سوگند بخورد كه بعد از طلاق سه بار خون حيض نديده است و در آن صورت مى توان
ارث ببرد.

زن براى ادعاى خودش به همان كيفيت سوگند خورد، و از شوهر متوفايش ارث برد(130) و بالاخره در يك مورد
حساس ديگر، مردى جمجمه مرده اى را به دست گرفته ، و به حضور عثمان آورد و گفت : شما اعتقاد داريد كه :
اين ، در عالم قبر معذب است ، و من دست خود را بر روى آن مى گذارم ، در حالى كه كوچكترين حرارتى از آن
احساس نمى كنم .

عثمان هيچگونه جوابى نداشت ، و با تواضع تمام به دنبال على (عليه السلام ) فرستاد...

على فرمود: چوب مخصوص كبريت و سنگى را آوردند، در حالى كه چشمان نگران عثمان و تمام حضار خيره شده
بود، حضرت آن چوب را به سنگ زد، و آتشى را پديدار ساخت و به مرد سائل گفت : دست خود را روى سنگ و چوب
بگذار، آن مرد اطاعت كرد.

حضرت سؤال فرمود: آيا اين دفعه اثر حرارت را در آنها احساس ‍ مى كنى ؟

/ 91