او امام زمان نبود؟! سوگند به خدا تو براى بيعت و دستور رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم به اينجا
نيامده اى ! بلكه تو را اين چوبه دار به اينجا كشانيده ، و از ترس وارد شده اى !!(137)
حسادت و بى تحملى زنان
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْدو نفر با هم دوست بودند، كه يكى از آن دو هنگام وفاتش به ديگرى گفت : من از دنيا مى روم ولى دختر صغيرىدارم كه فكرم را ناراحت ساخته است ، او را به تو مى سپارم كه خوب از وى مراقبت نموده ، و تربيت نمايى .دختر در خانه دوست پدرش بزرگ شد، و به جمال و زيبائى رسيد... زن آن مرد از جمال و كمال دختر به وحشت
افتاده ، و لذا روزى كه شوهرش به مسافرت رفته بود، زنان همسايه ها را با خود هم آهنگ ساخت ، و با
انگشتش به كمك زنان همسايه ، بكارت آن دختر بيچاره را كه در اختيار وى به امانت گذاشته بود، زايل
كرد!! و چون شوهرش از سفر برگشت ، با يك برنامه ريزى حساب شده دختر را به خلاف عفت متهم ساخته ، و همان
زنان را به عنوان شهود معرفى نمود!!
قضيه به خليفه زمان عمر بن خطاب كشيده شد، و او از داورى عاجز مانده و از على (عليه السلام ) كمك خواست
، حضرت على (عليه السلام ) نيز در مسند قضاوت نشسته ، و از زن شاهد و بينه طلب كرد و زن نيز همان همسايه
ها را به عنوان شاهد در تاءييد اتهامش معرفى نمود.على (عليه السلام ) در اين هنگام شمشيرش را از نيام كشيد و روبروى خود قرار داد، و سپس هر يك از زنان را
جداگانه در اتاقى بازداشت نموده ، و شروع به محاكمه فرموده ، و ابتدا از زن همان مرد پرسيد حقيقت را
بگويد، ولى وى از سخنان اولش عدول نكرد!! و به بازداشتگاه بازگشت .سپس شاهد اول را آوردند، حضرت فرمود:
مرا مى شناسى ؟ من على بن ابى طالب هستم ، و اين شمشير من است ، زن آن مرد سخنانى را گفت و رفت ... تو اگر
راست نگويى با اين شمشير خونت را جارى مى كنم !!
زن چون اوضاع را مساعد حال خود نديد، خطاب به عمر گفت : اى اميرالمؤمنين ! به من امان مى دهى ؟
على (عليه السلام ) فرمود: حرفت را بزن و راست بگو.زن گفت : واقعيت امر اين است كه آن زن چون زيبايى و جمال دختر را ديد، ترسيد كه شوهرش سرانجام با وى
ازدواج كند، و لذا به او شراب خورانيد، و به كمك ما، با انگشتش بكارت او را زايل كرد.على (عليه السلام ) فرمود: الله اكبر من بعد از دانيال نبى ، اولين كسى هستم كه ميان شهود فاصله
انداخته و حقيقت را كشف كردم ، آنگاه دستور داد: براى زن هشتاد تازيانه به عنوان حد قذف زدند، و براى
آن جنايت نيز چهارصد درهم براى همگى آنان تعيين فرمودند و سپس دستور دادند مرد اين زن را طلاق داده ،
و با آن دختر ازدواج نمايد!
عمر گفت : يااباالحسن ! جريان دانيال چيست ؟
حضرت آن را مشروحا بيان داشت كه به اختصار از نظرتان مى گذرد:
(( دانيال )) چون پدر و مادر خود را از دست داده بود، در آغوش پر مهر پير زنى پناه گرفته بود، در زمان
او پادشاهى بود كه دو نفر قاضى داشت و آن قاضى ها رفيقى داشتند كه خيلى امين و صالح بود، و آن مرد نيز
زنى داشت بسيار با جمال و متدين ...روزى پادشاه خطاب به آن قاضى ها گفت : مردى درستكار و امين مورد نياز است ... آنان رفيق خود را معرفى
كردند...مرد متدين هنگام مسافرت خطاب به قاضى ها گفت : در امور خانواده ام كوشا باشيد! و بدين طريق گرگها را به
خانه اش مسلط ساخت .قاضى ها پس از مسافرت رفيقشان ، براى كمك و سركشى به خانواده او بر در منزلش مى آمدند... و از اين راه
عاشق زن او شده و او را به عمل خلاف دعوت كردند!!
چون زن خواسته آنان را بر نياورد، آنان به دروغ شهادت دادند كه فلان زن زنا كرده است . پادشاه چون به
قاضى هايش اعتماد داشت ، شهادت آنان را پذيرفته و شديدا متاءثر گشت ، ولى سفارش نمود كه اجراى حد پس