كه او كشته شد و من زنده مانده ام .(189)معاويه گفت : على را برايم توصيف كن . عدى گفت : اگر مرا معاف
بدارى بهتر است . گفت : معافت نمى دارم .عدى گفت : به خدا سوگند او بسيار دورنگر و توانمند بود، به عدل سخن مى گفت و به قطع داورى مى نمود،
حكمت از جوانبش و علم از نواحى وجودش مى جوشيد، از دنيا و زرق و برقش وحشت داشت و به شب و تنهايى آن
انس داشت ، او به خدا سوگند اشك فراوان و انديشه طولانى داشت ، به گاه تنهايى از نفس خود حساب مى كشيد
و برگذشته خود اندوه مى خورد و پشيمانى مى برد، او را لباس كوتاه ، زندگى و خوراك سخت خوشايند
بود،(190) تا با ما بود چون يكى از ما بود، پرسش ما را پاسخ مى داد و ما را به خود نزديك مى ساخت ، و با
اينكه ما را به خود نزديك مى ساخت و خود به ما نزديك بود، ما از مهابتش با او سخن نمى توانستيم گفت ، و
از عظمتش ديده به او نمى دوختيم ، به هنگام لبخند دندانهاى چون رشته مرواريدش نمايان مى شد،
دينداران را بزرگ مى شمرد و با تهيدستان دوستى مى ورزيد، قوى از او بيم ستم نداشت و ضعيف از عدالت او
نوميد نبود.سوگند مى خورم كه در شبى تار كه پرده سياه شب همه جا را پوشانده و ستارگان فرو رفته بودند، او را در
محراب عبادت ديدم كه اشكش بر محاسنش مى غلتيد و مانند مار گزيده به خود مى پيچيد و چون آدمى دردمند و
اندوهيگن مى گريست ؛ گويى همى اينك آن صداى او را مى شنوم كه مى گفت : اى دنيا، آيا مزاحم من شده اى يا
به من رو كرده اى ؟ ديگرى را بفريب ، هنوز دوران تو فرا نرسيده است ، من تو را سه طلاقه كرده ام كه ديگر
بازگشتى به تو نخواهم داشت ، عيش تو ناچيز و ارزش تو اندك است ، آه از توشه كم و درازى سفر و كمى يار
دلبند!
در اينجا اشك معاويه جارى شد و شروع كرد آن را با آستين خود پاك كردن ، و گفت : خدا ابوالحسن را رحمت
كند، او اين چنين بود؛ اكنون دورى او را چگونه تحمل مى كنى ؟ عدى گفت : مانند مادرى كه فرزند او را در
دامنش سر ببرند، كه هرگز اشكش خشك نمى شود و آب چشمش باز نمى ايستد. معاويه گفت : تا چه اندازه به
ياد او هستى ؟ عدى گفت : مگر روزگار مى گذارد كه او را فراموش كنم ؟!(191)
به آن حضرت گفتند: به چه وسيله بر هم رزمان خود غالب آمدى ؟ فرمود: با هيچ مردى رو به رو نشدم جز آنكه
خودش مرا به قتل خود يارى داد.(192)سيد رضى رحمة الله گويد: اين سخن اشاره دارد به مهابت حضرتش كه در
دلها جاى داشت .(193)
نماز خالصانه
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْبراى پيامبر خدا صلى الله عليه و آله و سلم دو شتر بزرگ آوردند. حضرت به اصحاب فرمود:آيا در ميان شما كسى هست دو ركعت نماز بخواند كه در آن هيچ گونه فكر دنيا به خود راه ندهد، تا يكى از
اين دو شتر را به او بدهم .اين فرمايش را چند بار تكرار فرمود، كسى از اصحاب پاسخ نداد. اميرالمؤمنين (عليه السلام ) به پا خواست
و عرض كرد:
يا رسول الله ! من مى توانم آن دو ركعت نماز را بخوانم .پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم فرمود:
بسيار خوب به جاى آور!
اميرالمؤمنين (عليه السلام ) مشغول نماز شد، هنگامى كه سلام نماز را داد جبرئيل نازل شد، عرض كرد:
خداوند مى فرمايد يكى از شترها را به على بده !
رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم فرمود:
شرط من اين بود كه هنگام نماز انديشه اى از امور دنيا را به خود راه ندهد. على در تشهد نشسته بود فكر
كرد كدام يك از شترها را بگيرد.جبرئيل گفت :
خداوند مى فرمايد: