استجابت دعاى امام على (ع ) - داستان هایی از امام علی علیه السلام نسخه متنی

اینجــــا یک کتابخانه دیجیتالی است

با بیش از 100000 منبع الکترونیکی رایگان به زبان فارسی ، عربی و انگلیسی

داستان هایی از امام علی علیه السلام - نسخه متنی

حمید خرمی

| نمايش فراداده ، افزودن یک نقد و بررسی
افزودن به کتابخانه شخصی
ارسال به دوستان
جستجو در متن کتاب
بیشتر
تنظیمات قلم

فونت

اندازه قلم

+ - پیش فرض

حالت نمایش

روز نیمروز شب
جستجو در لغت نامه
بیشتر
توضیحات
افزودن یادداشت جدید

تعقيب شد تا آفتاب طلوع كرد؛ بعد از آن مردم به حضرتش رجوع كردند از جمله دو مرد براى محاكمه ، نزدش
نشستند و پس از آن دو مرد ديگر آمدند، تا وقت ظهر حضرت مشغول قضاوت و دادرسى بود؛ وضويى براى نماز ظهر
گرفت و نماز را به جماعت برقرار كرد، بعد مشغول تعقيبات شد تا نماز عصر را با آنها خواند. بعد وقت
مراجعات مردم مى رسيد، دو نفر دو نفر مى آمدند تا حضرت در موردشان فتوا دهد و قضاوت كند تا آفتاب غروب
كرد. من گفتم : خدا را شاهد و گواه مى گيرم كه اين آيه درباره حضرتش نازل شده است )) .(211)

استجابت دعاى امام على (ع )

بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ

طلحة بن عميره گويد: على (عليه السلام ) درباره حديث غدير كه پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم فرمود:
(( هر كه من مولاى اويم اين على مولاى اوست )) مردم را سوگند داد كه هر كه شنيده برخيزد و گواهى دهد.

دوازده نفر از انصار گواهى دادند ولى انس بن مالك در ميان انصار بود و گواهى نداد. امير مؤمنان (عليه
السلام ) فرمود: اين انس ! گفت : بله ، فرمود: چرا گواهى نمى دهى در حال كه تو هم آنچه آنان شنيده اند
شنيده اى ؟ گفت : اى امير مؤمنان ، سن من بالا رفته و فراموش كار شده ام . امير مؤمنان (عليه السلام )
گفت : خداوندا! اگر او دروغ مى گويد او را به بيمارى بصر مبتلا كن كه عمامه هم سفيدى آن را نپوشاند.

طلحه گفت : خدا را شاهد مى گيرم كه من سفيدى را در ميان دو چشمش در پيشانى او ديدم .(212)

در روايت جابر آمده : خداوند تو را نميراندتا به بيمارى برصى مبتلا كند كه عمامه هم آن را نپوشاند...

جابر گفت : به خدا سوگند انس را ديدم كه به بيمارى برص مبتلا بود و مى خواست آن را با عمامه بپوشاند
ولى عمامه آن را نمى پوشاند.(213)

زيد بن ارقم گويد: على (عليه السلام ) در مسجد فرمود: به خدا سوگند مى دهم مردى را كه از پيامبر صلى
الله عليه و آله و سلم شنيده كه مى فرمود: (( هر كه من مولاى اويم على هم مولاى اوست ، خداوندا دوست او
را دوست بدار و دشمن او را دشمن بدار )) برخيزد و گواهى دهد. دوازده نفر از اهل بدر برخاستند؛ شش تن از
راست و شش تن از چپ گواهى دادند و من هم در ميان شنودگان بودم ولى كتمان كردم و گواهى ندادم خداوند هم
چشم مرا كور كرد.(214)

وليد بن حارث و ديگران از رجال خود نقل كرده اند كه : هنگامى كه امير مؤمنان (عليه السلام ) از
جنايتهاى بسر بن ارطاة در يمن (كه سى هزار نفر را كشته بود) با خبر شد، عرضه داشت : خداوندا، بسر دين
خود را به دنيا فروخت تو هم عقلش را از او بگير و از دين او چيزى به جاى منه كه بدان سبب مستوجب رحمت تو
گردد. بسر درباقى مانده عمر ديوانه شد و شمشير مى طلبيد، شمشيرى از چوب برايش تهيه كردند و او آنقدر
با چوب به اين در و آن در مى زد تا بيهوش مى شد و چون به هوش مى آمد باز شمشير مى طلبيد و چوب را به دستش
مى دادند و او همان كار را تكرار مى كرد و پيوسته چنين بود تا مرد.(215)

سعد خفاف گويد: به ابو عمرو زاذان گفتم : اى زاذان ، تو بسيار خوب قرآن مى خوانى ، آن را از كه آموخته
اى ؟ وى لبخندى زد و گفت : روزى امير مؤمنان (عليه السلام ) بر من گذشت و من شعر مى خواندم و چون آواز
خوشى داشتم صدايم حضرتش را خوش آمد، فرمود: اى زاذان ، چرا اين آواز خوش را در قرآن به كار نمى برى ؟
گفتم : اين امير مؤ منان ، مرا با قرآن چه نسبت ؟ به خدا سوگند تنها از قرآن به اندازه اى كه در نمااز
مى خوانم (و ياد ندارم ). فرمود: نزديك من بيا؛ نزديك شدم ، حضرت در گوشم سخنى گفت كه نفهميدم و ندانستم
چه گفت ، آن گاه فرمود: دهانت را باز كن ، و آب دهان در دهانم افكند؛ به خدا سووگند هنوز از خدمتش قدم
برنداشته بودم كه همه قرآن را با اعراب و همزه حفظ شدم و پس از آن هرگز محتاج نشدم كه درباره قرآن از
كسى سؤ ال كنم .

سعد گويد: داستان زاذان را براى امام باقر (عليه السلام ) باز گفتم ، فرمود: زاذان راست گفته است ،
امير مؤمنان (عليه السلام ) براى زاذان به اسم اعظم دعا كرد كه استجابت آن ردخور ندارد.(216)

علامه مجلسى رحمة الله گويد: هنگامى كه جنازه براء بن معرور را نزد رسول خدا صلى الله عليه و آله و

/ 91