با خدا شريك مسازيد، و به محمد صلى اللّه عليه و آله و سلم سفارش مى كنم كه سنت او را ضايع مگذاريد،
اين دو ستون را به پا داريد، و اين دو چراغ را افروخته بداريد، و تا از جاده حق منحرف نشده ايد هيچ
نكوهشى متوجه شما نيست . من ديشب يار و همدم شما بودم و امروز مايه عبرت شما گشته ام و فردا از شما جدا
خواهم شد. خداوند من و شما را بيامرزد. اگر زنده ماندم خودم صاحب اختيار خون خود هستم ، و اگر فانى شدم
فنا ميعادگاه من است ، و اگر بخشيدم بخشش مايه تقرب من به خدا و نيكويى براى شماست ؛ پس شما هم
ببخشيد (( آيا نمى خواهيد كه خدا هم شما را ببخشايد؟ )) (266) به خدا سوگند هيچ حادثه اى ناگهانى از مرگ
به من نرسيد كه آن را ناخوش دارم ، و نه هيچ وارد شونده اى كه ناپسندش دانم ؛ و من تنها مانند جوينده
آبى بودم كه به آب رسيده ، و طالب چيزى كه بدان دست يافته است ؛ (( و آنچه نزد خداست براى نيكان بهتر
است )) .(267)از اين كه فرمود: (( به خدا سوگند هيچ حادثه اى ناگهانى از مرگ به من نرسيد كه ...معلوم مى شود كه امام
عليه السلام پيوسته از روى شوق در انتظار شهادت به سر مى برده و مى دانسته است كه آنچه پيامبر
راستگوى امين صلى اللّه عليه و آله و سلم به او خبر داده ناگزير فرا خواهد رسيد، چنانكه قيامت آمدنى
است و شكى در آن نيست و وعده او ترك و تخلف ندارد، و آن حضرت با دلى پر صبر در انتظار آن بود و - بنا به
نقل گروهى از دانشمندان مانند ابن عبدالبر و ديگران - مى فرمود: (( شقى ترين اين امت از چه انتظار مى
برد كه اين محاسن را از خون اين سر سيراب سازد؟ )) و بارها مى فرمود: (( به خدا سوگند كه موى صورتم را از
خون بالاى آن سيراب خواهد كرد )) .(268)
امام در بستر شهادت
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْاصبغ بن نباته گفت : (( چون حضرت على عليه السلام را ابن ملجم ضربت زد، مردم دور خانه امام جمع شدند؛امام حسن عليه السلام از خانه بيرون آمد و فرمود: خدا رحمت كند شما را، برويد پس مردم رفتند ولى من
نرفتم ؛ بار ديگر حضرت امام حسن عليه السلام بيرون آمد و فرمود: اى اصبغ ! آيا نشنيدى سخنانم را كه از
قول پدرم گفتم : بلى وليكن چون حال حضرت خوب نيست ، دوست داشتم نظرى بر حضرت كنم و از او حديثى بشنوم ،
خوب است اجازه ورود را از حضرت بگيريد.پس امام حسن عليه السلام داخل خانه شد و طولى نكشيد كه بيرون آمد و فرمود: داخل خانه شو؛ من به خانه
درآمدم ، حضرت را ديدم كه دستمالى بر سرش بسته اند و زردى صورتش به زردى آن دستمال ، غلبه كرده است و
از شدت آن ضربت و شمشير و زيادى زهر يك ران خود را بر مى دارد و يكى ديگر را مى گذارد.حضرت فرمود: اى اصبغ ! آيا مگر قول فرزندم را از طرف من نشنيدى ؟! گفتم : چرا يا اميرالمؤمنين عليه
السلام ! لكن دوست داشتم كه نظرى به شما افكنم و حديثى از شما بشنوم . حضرت فرمود: بنشين ، كه ديگر نمى
بينم تو را كه حديثى غير از امروز از من بشنوى ؛ بدان اى اصبغ ! كه من رفتم به عيادت پيامبر صلى اللّه
عليه و آله و سلم همچنان كه تو الان به عيادت من آمدى ؛ به من فرمود: اى اباالحسن ! بيرون برو، و مردم
را جمع كن و بعد بالاى منبر برو و از مقام من يك پله پايين تر بنشين و به مردم بگو:
(( اءلا من عق والديه فلعنة اللّه عليه اءلا من اءبق مواليه فلعنة اللّه عليه اءلا من ظلم اءجيرا
اجرته فلعنة اللّه عليه ))
يعنى : (( هر كه جفا كند به والدين خود، لعنت خدا بر او باد! هر كه بگريزد از مولاى خود، لعنت خدا بر او
باد! هر كه ظلم كند مزد اجيرى را لعنت خدا بر او باد! ))
پس من ، آنچه پيامبر فرمود به جا آوردم . از پايين مسجد، كسى برخاست و گفت : يا اباالحسن ! كلامى فرمودى
مختصر، آن را شرح كن ؛ من جواب نگفتم تا خدمت پيامبر صلى اللّه عليه و آله و سلم رسيدم و گفتم به او
آنچه آن مرد گفت ؛ اصبغ گفت : پس حضرت دست مرا گرفت و فرمود: بگشا دست خود را؛ پس دستم را باز نمودم ، پس
آن حضرت يكى از انگشتان دست مرا گرفت و فرمود: اى اصبغ ! همچنان كه من انگشت دست تو را گرفتم پيامبر
صلى اللّه عليه و آله و سلم نيز يكى از انگشتان مرا گرفت و در شرح آن ، سه جمله فرمود:
اى اباالحسن ! من و تو پدران اين امت هستيم هر كه ما را جفا كند، لعنت خدا بر او باد! من و تو مولاى اين