يا على چرا در كوفه مانده اى ؟ - داستان هایی از امام علی علیه السلام نسخه متنی

اینجــــا یک کتابخانه دیجیتالی است

با بیش از 100000 منبع الکترونیکی رایگان به زبان فارسی ، عربی و انگلیسی

داستان هایی از امام علی علیه السلام - نسخه متنی

حمید خرمی

| نمايش فراداده ، افزودن یک نقد و بررسی
افزودن به کتابخانه شخصی
ارسال به دوستان
جستجو در متن کتاب
بیشتر
تنظیمات قلم

فونت

اندازه قلم

+ - پیش فرض

حالت نمایش

روز نیمروز شب
جستجو در لغت نامه
بیشتر
توضیحات
افزودن یادداشت جدید

گو اين كه دست على را مى بينم دهانه مشك عسل را باز كرده و قنبر عسل خريدارى شده را در آن مى ريزد. سپس
دهانه مشك را جمع كرد و بست و با حال گريه عرض كرد:
(( اللهم اغفر لحسين فانه لم يعلم )) :
بار خدايا! حسين را ببخش و از تقصيرات وى درگذر كه توجه نداشت .(273)

معاويه گفت :
سخن از فضايل شخصى گفتى كه كسى توان انكار آن را ندارد.

خداوند رحمت كند ابوالحسن را، حقا بر گذشتگان سبقت گرفت و آيندگان نيز ناتوانند مانند او عمل كنند.

اكنون داستان آهن گداخته را بگو!(274)

يا على چرا در كوفه مانده اى ؟

بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ

شخصى بنام فضا كه پدرش از اصحاب پيامبر اكرم صلى اللّه عليه و آله و سلم و از رزمندگان جنگ بدر بود، و
در صفين در ركاب حضرت على عليه السلام شهيد شد، گويد: با پدرم در كوفه به عيادت حضرت على عليه السلام
كه مريض شده بود رفتم ، پدرم به حضرت گفت :
چرا در ميان اعراب جهينه اقامت كرده اى ؟ به مدينه برو، اگر اجل تو فرا رسد، يارانت متولى كار تو شده
و بر تو نمازگزارند! حضرت فرمود:
همانا پيامبر اكرم صلى اللّه عليه و آله و سلم با من قرار گذارد كه من نمى ميرم تا اينكه اين (محاسن )
از اين (خون سرم ) رنگين شود.(275)

اگر آنچه پدرت مى بيند ببينى گريه نمى كنى

بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ

شخصى به نام حبيب بن عمر مى گويد: به عيادت حضرت امير عليه السلام در همان بيمارى كه از دنيا رفت رفتم
، نگاهى به جراحت (سر) آن حضرت انداختم و گفتم :
يا اميرالمؤمنين اين زخم شما چيز (مهمى ) نيست ، و بر شما خوفى نيست ، حضرت فرمود: اى حبيب به خدا قسم
من همين ساعت از ميان شما مى روم .

ام كلثوم دختر حضرت با شنيدن اين جمله گريان شد، حضرت فرمود: دخترم چرا گريه مى كنى ؟ جواب داد: بابا
شما فرمودى همين ساعت از من جدا مى شوى ، حضرت فرمود: دخترم گريه نكن ، به خدا قسم اگر آنچه پدرت مى
بيند ببينى گريه نمى كنى !
حبيب گفت : عرض كردم يا اميرالمؤمنين شما چه مى بينى ؟ حضرت فرمود: ملائكه آسمان و پيامبران را مى
بينم كه كنار يكديگر ايستاده ، همگى منتظرند مرا در آغوش بگيرند و اينك اين برادرم محمد صلى اللّه
عليه و آله و سلم است كه نزد من نشسته و مى فرمايد:
(يا على ) بيا آنچه در مقابل تو است از حالتى كه تو در آنى بهتر است .

راوى گويد: از منزل خارج نشدم تا آنكه حضرت از دنيا رفت .

فردا صبح امام مجتبى عليه السلام بر منبر رفت و پس از حمد و ثناى الهى فرمود: اى مردم شب گذشته قرآن
نازل شد (شب بيست و سوم رمضان ) و در اين شب عيسى بن مريم به آسمان برده شد و در همين شب يوشع بن نون
كشته شد و در اين شب اميرالمؤمنين (ع ) از دنيا رفت .

به خدا قسم از اوصياء و نه كسانى كه بعد از او (على عليه السلام ) مى آيند، بر او در وارد شدن به بهشت
سبقت نگيرند.

هر گاه پيامبر اكرم صلى اللّه عليه و آله و سلم او را به جنگ مى فرستاد، جبرئيل در طرف راست ، و
ميكائيل در طرف چپ ، او را يارى مى دادند.

آنگاه حضرت فرمود: او از مال دنيا طلا و نقره اى (هيچ پولى ) باقى نگذارد، مگر هفتصد درهم كه از سهم او
زياد آمده بود و مى خواست براى خانواده اش خدمتكارى بگيرد.(276)

/ 91