نظريات درباره «خوب» 1
نويسند: كريستين م. كورسگارد مترجم: رحيم بابانژاد مقدّمه
«خوب» عام ترين اصطلاح ارزش گذاري مثبت است كه براي مطلوب دانستن يا بيان تأييد در طيف وسيعي از زمينه ها به كار مي رود. خوب حاكي از اين است كه يك چيز مطلوب بوده يا سزاوار انتخاب است، به گونه اي كه طبيعتاً اگر شما براي خواستن نوع خاصي از يك چيز دليل داريد براي ترجيح يك چيز خوب از آن نوع نيز دليل داريد. يك نظريه درباره خوب عبارت است از تفسيري عام از خوب كه در مورد همه چيزهاي خوب به كار مي رود يا اينكه عبارت است از تعريفي از «خوب»; يعني تفسيري از نحوه كاركرد اين اصطلاح در زبان. نظريات درباره خوب داراي لوازم متافيزيكي راجع به روابط واقعيت و ارزش هستند. بسياري از فيلسوفان باستان و قرون وسطا به همانندي كامل واقعيت و خوب معتقدند، اما فيلسوفان جديد اين همانندي را رد كرده و نظرياتي ديگر را مطرح مي كنند; مثلا رئاليست ها «خوب» را بخشي از واقعيت مي دانند، در حالي كه بعضي از نظريه پردازان حس اخلاقي 2 معتقدند وقتي ما چيزي را «خوب» مي ناميم، علايق انساني را به واقعيت فرا مي فكنيم. احساس گرايان 3 نيز معتقدند كه ما اصطلاح «خوب» را تنها براي نشان دادن رضايت دروني به كار مي بريم. نظريه پردازان درباره خوب، همچنين انواع گوناگون خوبي را دسته بندي كرده و چگونگي ارتباط آن ها را بيان مي كنند. چيزهاي خوب به طور معمول به عنوان غايات، يعني چيزهايي كه في نفسه ارزشمندند، و يا به عنوان ابزار ـ يعني چيزهايي كه به سبب غاياتي كه آن ها را ايجاد مي كنند ارزشمندند ـ دسته بندي مي شوند. همچنين بعضي از فيلسوفان آن ها را به خوب ذاتي، 4 (ارزش شان را از ارتباط با چيزهاي ديگر به دست مي آورند) تقسيم مي كنند. راجع به ارتباط بين اين دو تمايز، يعني ارزش ذاتي داشتن و يا نداشتن غايات، نظرات متفاوتي مطرح شده است. فيلسوفان همچنين بين خوب ذهني، 6 يعني چيزهايي كه از ديدگاه هر شخصي خوب هستند، تمايز قايل شده اند. ديدگاه ها درباره اينكه انواع خوبي ها چگونه باهم مرتبطند، لوازم مهمي براي فلسفه اخلاق دارد. معمولا يك نظريه درباره خوب به اين اميد مطرح مي شود كه سؤالات اساسي تر مثل اين سؤال كه چه چيزي يك شخص يا عمل يا يك زندگي انساني را خوب مي سازد، روشن تر گردد. اين سؤالات در مورد ارتباط بين ارزش اخلاقي و ديگر ارزش ها مسائلي را ايجاد مي كند. براي مثال، ممكن است بپرسيم كه آيا فضيلت اخلاقي نوع خاصي از خوبي است يا اينكه همان خوبي معمولي است كه در مورد اشخاص به كار مي رود؟ يا از آن رو كه اعمال به عنوان «درست» يا «نادرست» ارزش گذاري مي شوند، ممكن است بپرسيم كه چگونه اين ارزش ها با خوبي و بدي اعمال ارتباط پيدا مي كنند؟ همچنين ممكن است اين سؤال را مطرح كنيم كه آيا يك زندگي كه به معناي سعادتمند بودن خوب است، بايد از نظر اخلاقي نيز يك زندگي خوب يا بافضيلت باشد؟ سؤال اخير توجه فيلسوفان را از زمان افلاطون به خود مشغول كرده است. 1. تاريخچه و متافيزيك «خوب»
تقريباً هر چيزي ممكن است به عنوان «خوب» يا «بد» ارزشيابي شود. اين حضور فراگير «خوب» و مترادفات آن در ديگر زبان ها موجب ارائه نتايج تقريباً متضادي راجع به متافيزيك خوبي از ناحيه فيلسوفان مختلف شده است. از طرفي، نظريه افلاطون را مي يابيم كه معتقد است «خوب» اصل بنيادي واقعيت است. افلاطون در لابه لاي آثاري همچون جمهوري در توضيح ديدگاه خود آورده كه واقعيت يك شيء عبارت از «مشاركت» آن در يك «مثال» است. يك مثال، هم صورت نوعي و هم يك ايده آل (صورت كامل) براي اشيايي است كه مثال آن ها مي باشد. هر مثال به دليل آنكه كامل است، به نوبه خود در مثال خوب مشاركت دارد. پس يك چيز تا آن حد واقعي است كه مشاركت در مثال خوب داشته باشد. ارسطو در اخلاق نيكوماخوس 8 بر تفسير افلاطون اين گونه انتقاد مي كند كه او درباره انواع خاص خوبي چيزي به ما نمي گويد. اما با اين حال، خود فلسفه ارسطو صورتي از انطباق خوبيوواقعيت راحفظ مي كند. مطابق نظر ارسطو، طبيعت ذاتي هر چيز، عبارت است از عملكردخاص آن. و آن چيز وقتي هم كامل ترين و هم واقعي ترين است كه آن وظيفه را به خوبي انجام دهد. اين نظرات متافيزيكي ممكن است از كاربرد امروزي ما از ايده خوبي بيگانه به نظر برسند. اما بيشتر فيلسوفان بر اين عقيده اند كه بينش اساسي كه پشتوانه تبيين ارسطو است بسياري از كاربردهاي «خوب» را كاملا روشن مي سازد. اينكه بگوييم چيزي خوب است، بدين معناست كه آن چيز داراي كاركرد خوب از نوع خودش است و عملكرد خوب آن بستگي به واقعيتش دارد: يك قلب خوب آن است كه خون را به خوبي پمپاژ كند و قلبي كه به كلي از پمپاژ كردن خون متوقف شود نمي تواند يك قلب باشد. اين تفسير كاركردي از خوبي، به روشني در مورد چيزهايي به كار مي رود كه اهدافي دارند; مثل: وسايل و ابزار آلات، اندام هاي زيستي، بخشي از ماشين آلات، صنايع و حرف. و مزيت اين تفسير اين است كه روشن مي سازد چرا ما به چيزهاي خوب اهميت مي دهيم. اما وقتي مي گوييم كه سعادت يا زيبايي يا آزادي خوب است، به نظر نمي رسد كه ما داريم درباره انجام عملي صبحت مي كنيم. از اين رو، تلاش هايي صورت گرفته است تا ايده مبنايي تفسير كاركردگرايانه را نسبت به چيزهايي كه به طور واضح هدفمند نيستند، مثل افراد و زندگي ها، گسترش دهند. رالز در نظريه عدالت، 9 مطرح مي كند كه «X خوب» يعني «Xاي كه واجد ويژگي هايي است كه طلب كردن آن در يك X معقول مي باشد. به عنوان مثال، زندگي خوب، داراي ويژگي هايي است كه طلب كردن آن ها در زندگي معقول است.» كنار گذاشتن اين نظريه، كه خوب را منطبق با واقعيت مي داند، نشانه گذر از جهان باستان و قرون وسطا به دنياي مدرن است. متفكران جديد با دنيايي از نظر ارزشي خنثا مواجه اند; دنياي ماده و حركت كه فيزيك آن را توصيف مي كند. «رئاليست»هاي جديد گرچه مطابقت كلي واقعيت و خوب را منكرند، با وجود اين، معتقدند كه خوبي، يك صفت عيني اشياي خاص است. ديگر فيلسوفان جديد بر اين عقيده اند كه خوبي، صفتي نيست كه مستقل از ذهن انساني وجود داشته باشد، بلكه نوعي فرافكندن احتياجات، اميال و علايق انساني يا موجودات ذي شعور و يا برساخته از اين امور است. فيلسوفان قرن هفدهم و هجدهم، بين «خوب طبيعي» 10 و «خوب اخلاقي» 11 تمايز قايل شدند. خوب طبيعي چيزي است كه لذت بخش يا مطلوب است يا اينكه ما را خوشحال مي كند. بعضي از نخستين فيلسوفان مدرن معتقد بودند كه خوب اخلاقي از خوب طبيعي حاصل مي شود. براي مثال، نظريه پردازان قانون طبيعي مثل هابز و پافندورف بر اين عقيده بودند اعمالي كه به صورت طبيعي خوب هستند، وقتي كه از ناحيه خداوند يا حاكم مأمور به انجام آن ها شويم، الزام اخلاقي پيدا مي كنند. در حالي كه احساس گرايان 12 مثل هاچسون و هيوم معتقد بودند تمايلاتي كه به صورت طبيعي خوب هستند (خصايص لذت بخش يا مفيد) به سبب اين واقعيت كه ما آن ها را مي پسنديم، به عنوان فضايل اخلاقي عرضه مي شوند. از سوي ديگر، عقل گراياني 13 مثل كلارك و پرايس معتقد بودند كه اعمال خاص نوعي ارزش اخلاقي دارند كه مستقل از خوبي طبيعي (درستي) هستند. تقريباً اواخر قرن هجدهم تمايز بين خوبي طبيعي و خوبي اخلاقي به صورت كم رنگ شروع شد، اما از دو جهت مقابل. كانت استدلال كرد كه خوبي اخلاقي شرط لازم خوبي طبيعي است. براي مثال، شادي به دست آمده از عمل غيراخلاقي، اصلا خوب نيست. در مقابل، سودگرايان 14 با اين استدلال كه اعمال درست اخلاقي صرفاً آن هايي هستند كه بيشترين ميزان از خوبي طبيعي (خوشي يا لذت) را ايجاد كنند، خوبي طبيعي را منشأ همه ارزش ها قرار دادند. اين ادعا كه سعادت يا لذت، درست همان خوبي است، مور را متحير كرد; كسي كه در سال هاي اوليه قرن بيستم خاطرنشان كرد كه مسلماً «خوب» به معني «لذت بخش» نيست. مور استدلال كرد كه هر تلاشي براي تعريف «خوب» به وسيله ويژگي طبيعي نمونه اي از «مغالطه طبيعت گرايانه» 15 است و بنابراين، ما بايد «خوب» را يك ويژگي غيرطبيعي به حساب آوريم. اين تلاش براي بنا نهادن واقع گرايي ارزشي بر زمينه هاي زبان شناختي موجب بحثي در مورد چيستي معناي «خوب» يا چگونگي كاربرد آن شده است. آيا خوب، ويژگي هايي از ا شيا را بيان مي كند يا صرفاً براي توصيه كردن يا پيشنهاد كردن به كار مي رود؟ افراطي ترين نظريه از سوي احساس گرايان، كه كاملا در مقابل افلاطون قرار دارند، مطرح شده است. احساس گرايان معتقدند كه نه تنها خوبي اصل بنيادين واقعيت نيست، بلكه به معناي دقيق كلمه واژه «خوب» اصلا به هيچ چيز واقعي اشاره ندارد. آنان معتقدند كه حضور فراگير آن فقط مي تواند با اين فرض تبيين شود كه «خوب» صرفاً براي تصويب دروني گوينده، مثل فريادي از روي شادي، به كار مي رود. 2. تمايزات در خوبي
واضح ترين تمايز در خوبي، تمايز بين چيزهايي است كه به عنوان ابزار، يا خوب ابزاري، 16 ارزشمند هستند و چيزهايي كه به عنوان غايت يا خوب غايي، 17 ارزشمندند. اين تمايز اغلب با تمايز بين ارزش ذاتي و ارزش عارضي اشتباه مي شود. اينكه بگوييم چيزي ذاتاً خوب است، بدين معناست كه آن چيز به سبب آنچه كه هست، خوب است; يعني به سبب طبيعت ذاتي خودش. در حالي كه وقتي مي گوييم چيزي بالعرض خوب است، بدين معناست كه آن چيز به سبب ارتباطي كه با خارج خودش برقرار مي كند خوب است. براي مثال، روشن است كه ثروت بالعرض ارزشمند است; زيرا خوبي آن برخاسته از اين واقعيت است كه به ديگر چيزهاي خوب كمك مي كند. از طرفي، غايات اغلب به عنوان خوب ذاتي توصيف مي شوند. اما در واقع، اين پرسشي قابل بحث است كه براي اينكه چيزي غايت باشد، يعني به خاطر خودش ارزش گذاري شود يا ارزشمند باشد، آيا بايد ارزش ذاتي داشته باشد يانه؟ اوايل قرن بيستم فيلسوفان اخلاق اين مسئله را مورد بحث قرار دادند. تجربه گرايان استدلال كردند كه اگر چيزي بخواهد خوب غايي باشد، دقيقاً به اين معناست كه آن چيز في نفسه مطلوب باشد. در مقابل، فيلسوفان ايده آليست معتقد بودند كه خوب غايي بودن يعني متعلق اراده اي عقلاني واقع شدن. بنابر هر دو تفسير، ارزش هاي غايي بالعرض ارزشمند هستند; ارزش خود را از تمايلات يا اراده هاي انسان ها مي گيرند.اما مور استدلال مي كند كه چون «خوب» به معناي «لذت بخش» يا «مورد اراده واقع شده» نيست، اين پرسش كه آيا چيزي كه لذت بخش يا مورد اراده واقع شده است خوب است يا نه، همواره مي تواند مطرح باشد. بنابراين، مور معتقد است كه خوب غايي بايد ذاتاً ارزشمند باشد. وي پيشنهاد مي كند كه به منظور پي بردن به اينكه چيزي ذاتاً خوب است، بايد آزمون جداسازي را به كار بريم; يعني بررسي كنيم كه آيا يك چيز، صرف نظر از ارتباطش با چيزهاي ديگر ارزش دارد يا نه. او ادعا كرد كه اگر ما اين روش را به كار ببريم، كشف مي كنيم كه ارزش وابسته به اوضاع پيچيده اي است. وي آن را «وحدت هاي انداموار» 18 ناميد; نظير خيره شدن شخصي به چيزي زيبا يا لذت بردن هر يك از دو دوست از مصاحبت با يكديگر. يكي از اهداف مور در ارائه اين نظريه، مخالفت با لذت گرايي 19 بود; ديدگاهي كه لذت را همان خوب مي داند. اين نظريه كه ارزش هاي غايي بايد ذاتاً ارزشمند باشند ممكن است شخص را به طرف لذت گرايي سوق دهد، همان گونه كه ما با آزمون جداسازي مور مي توانيم به آن پي ببريم. يك نقاشي زيبا مطمئناً بايد چيز خوبي باشد، اما اگر وجود آن را جداي از مشاهده كننده هايي كه ممكن است از آن لذت ببرند تصور كنيم به نظر مي رسد بدون ارزش باشد. بنابراين، ما به جاي آن مي توانيم حكم كنيم كه ارزش نقاشي زيبا بستگي به يك وحدت انداموار دارد كه شامل لذت بردن شخصي از آن نقاشي زيبا مي باشد. اين فكر، مور را به اين نتيجه سوق داد كه در اغلب وحدت هاي اندامواري كه ارزش ذاتي دارند، تجارب انساني، بخصوص تجارب لذت بخش، به عنوان يك عنصر محسوب مي شوند. اما همين ايده كه خوبي چيزي نمي تواند كاملا مستقل از ارتباطش با انسان يا تجارب و علقه هاي احساسي باشد، سودگرايان را به اين گمان سوق مي دهد كه لذت بايد همان خوب باشد. دسته هايي از ارزش را كه كانت برگزيد حاكي از طرز فكري متفاوت در مورد ارتباط بين ارزش و علايق انساني است. كانت بين ارزش مطلق 20 تفاوت گذاشت; تفاوتي همانند تفاوت بين ارزش ذاتي و عارضي. بنابر عقيده كانت يك چيز زماني داراي خوبي مطلق است كه ما تحت هر شرايطي به آن اهميت بدهيم، اما اگر ارزشي كه براي آن قايل هستيم وابسته به شرايط باشد، داراي ارزش مشروط خواهد بود. وي استدلال مي كند كه تنها چيز داراي ارزش مطلق در نزد ما عبارت است از اراده خير 22 و انسان ها به عنوان دارندگان استعداد اراده خير. اما چيزهايي كه افراد به آن ها تمايل دارند و به آن ها اهميت مي دهند داراي ارزش مشروط مي باشند. يعني آن ها ارزشمند هستند; چون براي مردم، كه داراي ارزش هستند، اهميت دارند. بر اين اساس، همه ارزش ها مرتبط با علايق انساني است. اگر ارزش بايد به علايق انساني وابسته باشد، آن گاه بايد بگوييم هر چيزي كه خوب است بايد براي شخصي خوب باشد. خوب بودن براي شخصي در بعضي موارد ترسيم كننده خوبي «ذهني» يا «وابسته به فاعل» است در مقابل خوبي «عيني» يا «بي ارتباط به فاعل» كه براي هر شخصي متناسب و معتبر است. اگر چيزي به صورت ذهني براي من خوب باشد، آن گاه من دليل دارم كه از آن حمايت كنم و به آن اهميت بدهم. اما اگر چيزي به طور عيني خوب باشد، آن گاه هر كسي براي حمايت كردن از آن و اهميت دادن به آن دليل دارد. فيلسوفان قرن بيستم مسئله ارتباط بين اين دو نوع خوبي را مورد بحث قرار دارند. برخي معتقدند خوبي في نفسه ذهني است و افراد فقط زماني براي دنبال كردن چيزهاي مشترك شان دليل دارند كه علايق آن ها بر هم منطبق باشد. برخي ديگر بر اين باورند كه ارزش هاي ذهني 23 هميشه موجب ارزش هاي عيني 24 مي شوند، به گونه اي كه اگر داشتن چيزي (به طور ذهني) براي من خوب باشد، در نتيجه، به طور عيني خوب است كه من آن را داشته باشم. با وجود اين، برخي ديگر معتقدند كه بعضي از ارزش هاي ذهني، مثلا آن هايي كه مرتبط با نيازها هستند، موجب ارزش هاي عيني مي شوند، در حالي كه برخي ديگر از آن ها چنين نيستند. سرانجام در نقطه مقابل، فيلسوفاني هستند كه معتقدند ارزش هاي ذهني از ارزش هاي عيني ناشي مي شوند. طبق نظر اين فيلسوفان، من نمي توانم ادعا كنم «چون چيزي مرا خوشحال مي كند» پس براي من خوب است، مگر اينكه تصور كنم شادي من، مستقل از علاقه شخصي ام به آن، به طور عيني چيز خوبي است. 3. خوبي افراد
آيا وقتي كه ما شخصي را خوب مي ناميم، كلمه «خوب» را در معناي معمول آن به كار مي بريم؟ گاهي اوقات واضح به نظر مي رسد كه اين چنين است. ممكن است شخصي داراي استعداد خوبي در ورزش ها يا حرفه ها باشد، يا در مسائل نظري استاد باشد. همچنين ممكن است شخصي در نقش هاي خاصي خوب باشد; مثل مادر خوب يا معلم خوب. به نظر مي رسد تفسير كاركردگرايانه ارسطو از خوبي در اين موارد به كار مي رود: يك معلم خوب، معلمي است كه در تحقق وظايف يك معلم، خوب باشد يا داراي ويژگي هايي باشد كه طلب كردن آن ها از يك معلم معقول باشد. اما وقتي كه به شخصي تنها به عنوان يك شخص مي گوييم خوب است چطور؟ در واقع، دو راه مختلف وجود دارد كه در آن افراد تنها به عنوان افراد، ارزشمند تلقّي مي شوند. به طور معمول وقتي ما در مورد شخص خاصي مي گوييم كه «شخص خوبي است» منظور ما اين است كه او اخلاقاً خوب يا با فضيلت است. ارسطو تفسير كاركردگرايانه خود از خوبي را در يك روش ساده نسبت به فضيلت اخلاقي به كار برد. او عقل را به عنوان كاركرد انساني معرفي كرد; بدين معنا كه آنچه مختص انسان است به كار بردن عقل براي تسلط بر اعمالمان است. فضايل صفاتي هستند كه انجام خوب اين وظيفه را تشويق مي كنند. هم افلاطون و هم ارسطو فضيلت اخلاقي را به سلامتي تشبيه كردند: فضيلت اخلاقي راهي است براي قرار داشتن در يك موقعيت خوب نفساني. تفسير كاركردگرايانه همچنين در سطح وسيع تري در يك روش اجتماعي براي تبيين خوبي اخلاقي به كار برده شده است. در اين ديدگاه شما در صورتي اخلاقاً خوب هستيد كه در انجام همه نقش هاي گوناگون اجتماعي خوب باشيد يا اينكه داراي ويژگي هايي باشيد كه براي دوستان يا همشهري هايتان معقول باشد كه از يك دوست يا همشهري طلب كنند. يا آن گونه كه بعضي از احساس گرايان مي گويند، شما در صورتي اخلاقاً خوب هستيد كه به سبب داشتن اين ويژگي ها، در معرض تأييد اخلاقي باشيد. اين تفاسير، خوبي اخلاقي را با دارا بودن برخي خصايص، يعني خصايص شخصيتي، يكي مي دانند; خصايصي كه بر رفتار يك شخص تأثير مي گذارند. فيلسوفاني كه چنين تفسيري را قبول كردند، به طور معمول فرض كردند كه اعمال انسان مستقيماً از شخصيت او ناشي مي شود. اما فيلسوفان ديگر ادعا كردند كه انسان قوه اي به نام اراده دارد كه متمايز از خصايص شخصيتي او بوده و بيشتر از آن با اعمال انسان در ارتباط مستقيم است. اراده، انسان را قادر مي سازد كه آزادانه عمل كند، حتي تا آنجا كه چيزي را انجام دهد كه «خارج از شخصيت» اوست. اراده، انسان را نسبت به اعمالش مسئول مي گرداند، حتي هنگامي كه ظاهراً اعمال او به طور اجتناب ناپذيري به وسيله شخصيت او معين گرديده است. از اين رو، كانت صورتي از خوبي اخلاقي را شناسايي كرد كه متمايز از فضيلت يا خوبي خصايص شخصيتي است; يعني خوب بودن اراده يا ارزش اخلاقي كه مربوط به كاركرد خود اراده است، كه يا در افعال خاصي اعمال مي شود و يا به عنوان يك خصلت ثابت مي باشد. كانت به طرز آشكاري ادعا كرد كه شما ممكن است به ارزش اخلاقي دست يابيد، حتي اگر خصايصي ذاتي داشته باشيد كه انجام آنچه را كه مقتضاي وظيفه است سخت گرداند. اين ادعا سؤالات مهمي را درباره چگونگي ارتباط بين اراده و شخصيت ايجاد مي كند. راه دومي كه در آن افراد تنها به عنوان افراد ارزشمند تلقّي مي شوند، همان گونه كه در بسياري از نظام هاي ديني و فلسفي گرامي داشته شده است، متضمن اين فكر است كه مي گويد هر انساني به معناي دقيق كلمه داراي ارزش اساسي است كه انكار يا چشم پوشي از آن خطا مي باشد. ديدگاهي ديني كه همه انسان ها را فرزندان خدا مي داند، ديدگاهي سياسي كه عقيده دارد همه انسان ها به طور برابر خلق شده اند و ديدگاه اخلاقي كانتي كه بر اساس آن، هر انساني يك غايت في نفسه 25 است، همگي بيان هايي از اين ايده هستند. در مورد اينكه چه چيزي افراد را در اين طريق ارزشمند مي سازد نظرات گوناگوني وجود دارد; آزادي اراده، عقلانيت، آگاهي، داشتن اميال قابل شناسايي، استعداد لذت و الم، يا خود زندگي، و در نتيجه، اينكه چه رفتاري ضرورت دارد. بعضي از اين انتخاب ها اين سؤال را ايجاد مي كنند كه آيا موجودات زنده ديگر هم بايد با چنين ارزش هايي تطبيق داشته باشند؟ اين نوع از ارزش با ارزشي كه به شخص خاصي نسبت مي دهيم، وقتي كه به او مي گوييم «او اخلاقاً خوب است» متفاوت است; زيرا يك شخص براي مطالبه حقوق سياسي يا مطالبه احترام اخلاقي كه حق هر انساني است، نياز ندارد كه يك شخص خيلي خوب باشد. اما اين دو ايده بعضي اوقات با هم ارتباط پيدا مي كنند; زيرا چيزي كه به ما اين ارزش اساسي را مي دهد، عبارت است از توانايي انسان براي خوبي اخلاقي، يا توانايي اي كه ما را قادر بر خوبي اخلاقي مي سازد. 4. درست و خوب
خوب يك اصطلاح فراگير است كه تقريباً در هر موردي به كار مي رود. اما افعال، خط مشي ها و قوانين به وسيله «درست» 26 يا «عادلانه بودن» 27 نيز تحسين مي شوند. افعال درست افعالي هستند كه به وسيله اخلاق ايجاب شوند يا به طور گسترده تر، افعالي هستند كه اخلاق آن ها را ممنوع نكرده باشد; يعني «نادرست» نباشند. بنابراين، سؤالي درباره ارتباط اين دو نوع از ارزش، يعني درست و خوب، مطرح مي گردد. نتيجه گرايان 28 فكر مي كنند كه اين ارتباط ساده است: افعال درست آن هايي هستند كه بتوانند نتايج خوب را به حداكثر برسانند; بر اين اساس، درستي، در واقع، شكلي از خوبي ابزاري است. اما ظاهراً گاهي وقت ها ما به فكر انجام چيزهاي درستي هستيم كه مستقل از ـ يا حتي برخلاف ـ نتايجي است كه از آن كار حاصل مي شود. ما ممكن است تصميم بگيريم كه حقوق شخصي را محترم بشماريم يا از قانون اطاعت كنيم يا به عهدي وفا نماييم، هر چند مي دانيم كه نتايج حاصله بد خواهد بود; زيرا به نظر ما «آن اصل امور است.» نتيجه گرايان فكر مي كنند كه اين نگرش، يا اعتراف به اين است كه به طور خاص فوايد مهمي به وسيله مراعات بعضي از قوانين حاصل مي شود و يا در غير اين صورت، يك انحرافي از اطاعت از قاعده مي باشد. اما وظيفه گرايان 29 معتقدند راجع به انجام عمل درست، صرف نظر از نتايجي كه ممكن است از آن ها حاصل بشود يا نشود، چيزي هست كه با ارزش است. از آنجا كه وظيفه گرايان خوبي را صرفاً به عنوان ارزش ابزاري نمي پذيرند، ممكن است ترغيب شويم كه بگوييم آنان خوبي را يا به عنوان خوب غايي و يا به عنوان نوع خاصي از ارزش ذاتي كه ويژگي اعمال است، تلقّي كرده اند. اما اين، به طور كامل شهود وظيفه گرايانه را به دست نمي دهد. ارزش هاي غايي و ذاتي آن گونه كه اغلب تصور مي شوند، ممكن است با ديگر ارزش ها مقايسه شوند. بنابراين، طبق اين ديدگاه ممكن است ما بعضي وقت ها براي رسيدن به منفعت بزرگ تر كار نادرستي را مرتكب شويم، همان گونه كه بعضي وقت ها درد را تحمل مي كنيم. اما وظيفه گرايان انكار مي كنند كه ارزش هايي مثل آزادي، عدالت يا وفاداري بتوانند با ديگر ارزش ها مبادله شوند. آنان همچنين معتقدند شيوه اي كه به وسيله آن اعمال درست به اين ارزش ها خدمت مي كنند، از راه توليد يا سببيت اين ارزش ها نيست، بلكه مستقيم و ذاتي است. براي مثال، يك وظيفه گرا ممكن است فكر كند كه وفاي به عهد درست است نه بخاطر اينكه به موجب آن وفاي به عهد، بهتر ايجاد مي شود (زيرا ما مي توانيم شرايطي را تصور كنيم كه در آن وفاي به عهد از ناحيه شخصي موجب ترغيب ديگران به نقض عهد شود)، بلكه از اين جهت كه يك عمل وفاداري است. و ما به حقوق ديگران احترام مي گذاريم نه از اين جهت كه اين عمل آزادي را به همراه دارد، بلكه ازاين جهت كه آزادي است; يعني زندگي در يك دنيايي كه حقوق انساني در آن رعايت مي شود. از اين رو، سؤال از ارتباط ميان درست و خوب سؤالات عميقي را درباره ارتباط ميان اعمال و ارزش هايي كه اعمال در خدمت آن هاست ايجاد مي كند. اما اين سؤالات ارتباط مناسب تري با بحث در مورد درست، دارند. 5. زندگي خوب
يكي از قديمي ترين سؤالات فلسفه اخلاق اين است كه بهترين زندگي براي انسان چيست؟ يك ديدگاه رايج در فلسفه يونان باستان اين بود كه سه نوع زندگي وجود دارد: زندگي متفكرانه يا فيلسوفانه، زندگي با فعاليت سياسي فضيلت محورانه و زندگي لذت گرايانه يا رفاهي. به نظر افلاطون و ارسطو زندگي متفكرانه بهترين زندگي است و زندگي سياسي در مرتبه دوم قرار دارد. در ديدگاه آن دو تنها آن هايي كه لذت حقيقي تفكر و عمل با فضيلت را نمي دانند در پي كارهاي لذت گرايانه هستند. اين ديدگاه كه چنان زندگي خاصي مي تواند به عنوان بهترين زندگي باشد، ممكن است تناقض آميز به نظر آيد. اگر بهترين زندگي براي انسان وجود دارد آيا بدين معناست كه بهترين زندگي براي هر انساني با قطع نظر از استعدادهاي شخصي يا اميال طبيعي، بهترين زندگي است؟ طبق اين ديدگاه، زندگي ها شبيه نگريستن هستند; ممكن است براي هر شخصي بهترين شيوه براي نگاه كردن وجود داشته باشد، اما بهترين شيوه نگاه كردن براي شما ممكن است متأسفانه بهترين شيوه نگاه كردن نباشد. بعضي از فلاسفه استدلال مي كنند كه اين بي معني است; چطور ممكن است كه شيوه اي خاص از زندگي براي شما بهتر باشد اگر نتوانيد به هيچ وجه در اين زندگي لذت ببريد، تقدير كنيد يا علاقه مند به چنين زندگي اي باشد و هنوز خودتان باشيد؟ چه نوع استدلال هايي براي اثبات اينكه نوعي از زندگي، بهترين نوع است، مي توان اقامه كرد؟ افلاطون آزمون تجربه را مطرح كرد: ما بايد اولويت هاي افرادي را كه انواع فعاليت هاي محوري هر سه نوع زندگي را تجربه كردند، به عنوان مرجع بپذيريم. جان استوارت ميل (1861) پيشنهاد كرد كه اين آزمون مي تواند براي شناسايي لذاتي كه «كيفيت» آن ها در مقايسه با ملاحظات «كمي» خيلي بالا است به كار گرفته شود، و اينكه كدام يك متعلق به بهترين زندگي است. ارسطو به ايده كاركردگرايانه خود متوسل مي شود: اگر انسان ها يك كاركردي دارند، شخصي كه كاركرد انساني را به خوبي انجام مي دهد بايد بهترين زندگي را هدايت كند. اما ارسطو همچنين فكر كرده كه ما مي توانيم ملاك هاي خاصي را كه هر زندگي خوب بايد دارا باشد شناسايي كنيم و زندگي ها را به همان ميزاني كه از اين ملاك ها برخوردارند ارزش گذاري كنيم: تكاپوهاي مربوط به زندگي خوب بايد فعال، لذت بخش و خودبسنده باشند و تنها به خاطر خودشان انجام گرفته باشند. نظريه مور تبييني ساده تر را پيشنهاد مي كند: زندگي خوب مشتمل بر فعاليت ها و حالات ذاتاً ارزشمند مثل درك زيبايي، داشتن دوستان و در جستوجوي معرفت بودن، است. شايد عام ترين راهبرد اين باشد كه به روان شناسي انساني 30 متوسل شويم; يعني اينكه افراد واقعاً به چه چيزي اهميت مي دهند؟ سودگرايان كلاسيك استدلال مي كنند كه انسان تنها براي دو چيز اهميت قايل است: به دست آوردن لذت و دوري از الم. بنابراين، بهترين زندگي آن است كه بيشترين لذت و كمترين درد را داشته باشد. ديگران ادعا مي كنند كه خوبي زندگي شما تابع تعداد اميال ارضا شده و قدرت آن هاست. اما محتواي اميال شما و توان آن ها ممكن است به طرز نادرستي با محدوديت معرفت و تخيل شما معين گردد. اين نكته بعضي از فيلسوفان را سوق داد كه يك تقرير آرماني از اين تبيين را اتخاذ كنند; يعني زندگي خوب براي شما اين است كه بتوانيد تحت شرايط كامل معرفتي و تأملّات خلّاق دست به انتخاب بزنيد. اما بايد همچنين بپرسيم كه آيا زندگي خوب و زندگي سعادتمند يكي هستند؟ تمايز نخستين فيلسوفان مدرن بين خوبي اخلاقي و خوبي طبيعي اين سؤال را عميقاً در كانون توجه قرار داده است. آن ها سعادت را به عنوان خوب طبيعي تلقّي كردند و بسياري از آن ها معتقد بودند كه عقل طلب سعادت را ايجاب مي كند، درست همان مقدار كه آشكارا عمل با فضيلت را ايجاب مي كند. اما فضيلت هميشه سعادت را به دنبال ندارد. بنابراين، آيا انسان ها در معرض تقاضاهاي متعارض عقل قرار دارند؟ فيلسوفان يونان باستان سؤال مشابهي را طرح كردند كه آيا با فضيلت بودن براي شخص بافضيلت چيزي خوبي است؟ راه حل هاي فيلسوفان مدرن و فيلسوفان باستان به نحو قابل توجهي متفاوت است. راه حل يونانيان اين است كه اثبات كنيم صفاتي را كه ما معمولا به عنوان فضايل اخلاقي تلقّي مي كنيم واقعاً صفاتي هستند كه ما را در انجام كاركرد انساني مسلط مي سازند; يعني صفاتي كه بدون آن ها ما قادر بر انتخاب خوب و عمل خوب نيستيم. وقتي كه اين تثبيت شد واضح است كه يك شخص با فضيلت ضرورتاً يك زندگي بهتري خواهد داشت. اما فيلسوفان مدرن به اين باور كه سعادت و فضيلت مستقل از هم هستند گرايش بيشتري دارند. بنابراين، بسياري از فيلسوفان مدرن سعي كردند چيزي را مطرح كنند كه راولز براهين «تناسب» 31 مي نامد; براهيني كه نشان مي دهد جستوجوي فضيلت سعادت را نيز به دنبال دارد، و در نتيجه، اين دو نوع خوب، اگرچه مستقل اند، در عمل با هم هستند. اما ديگران نتيجه خشك تري را به دست دادند; يعني يك زندگي كه هم اخلاقاً خوب باشد و هم سعادتمند، تنها در يك شرايط مطلوب براي ما حاصل مي شود; يعني شرايطي كه بايد به وسيله تمهيدات الهي يا، به طور خوش بينانه تر، به وسيله فعاليت سياسي تأمين شوند. 1 . Rutledge Encyclopedia of philosophy vol.4. 2 . Moral sense theorists. 3 . Emotivists. 4 . Intrinsic goods. 5 . Extrinsic goods. 6 . Subjective goods. 7 . Objective goods. 8 . Nicomachean Ethics. 9 . A Theory of justic. 10 . Naturally good. 11 . Morally good. 12 . Sentimentalist. 13 . Rationalists. 14 . Utilitarians. 15 . Naturalistic fallacy. 16 . Instrumental goods. 17 . Final goods. 18 . Organic unities. 19 . Hedonism. 20 . Unconditional value. 21 . Conditional value. 22 . Good will. 23 . Subjective values. 24 . Objective values. 25 . End-in-itself. 26 . Right. 27 . Just. 28 . Consequentialists. 29 . Deontolojists. 30 . Human psychology. 31 . Congruence.