نظریه های مربوط به معنا از ارجاع تا استعمال نسخه متنی

اینجــــا یک کتابخانه دیجیتالی است

با بیش از 100000 منبع الکترونیکی رایگان به زبان فارسی ، عربی و انگلیسی

نظریه های مربوط به معنا از ارجاع تا استعمال - نسخه متنی

ا.هنفلینگ؛ مترجم: همایون‌ همتی‌

| نمايش فراداده ، افزودن یک نقد و بررسی
افزودن به کتابخانه شخصی
ارسال به دوستان
جستجو در متن کتاب
بیشتر
تنظیمات قلم

فونت

اندازه قلم

+ - پیش فرض

حالت نمایش

روز نیمروز شب
جستجو در لغت نامه
بیشتر
توضیحات
افزودن یادداشت جدید

‌ ‌نظريه‌هاي‌ مربوط‌ به‌ معنا از «ارجاع» ‌تا «استعمال»

‌ ‌O اُ.هنفلينگ‌

‌ ‌ترجمه: دكتر همايون‌ همتي‌

اشاره‌

«معنا و معناداري» يكي‌ از مباحث‌ مهم‌ و داراي‌ نقشي‌ تعيين‌ كننده‌ در فلسفة‌ معاصر است‌ كه‌ توجه‌ عدة‌ زيادي‌ از متفكران‌ را سخت‌ به‌ خود مشغول‌ داشته‌ است. سؤ‌ال‌ اصلي‌ در اين‌ بحث‌ آن‌ است‌ كه‌ يك‌ كلمه‌ و يا يك‌ جمله‌ براي‌ معنا داشتن‌ بايد داراي‌ چه‌ شرايطي‌ باشد. به‌ عبارت‌ ديگر چه‌ زماني‌ مي‌توان‌ گفت‌ كه‌ اين‌ كلمه‌ يا جمله‌ معنادار است.

اين‌ مقاله‌ به‌ طرح، نقد و بررسي‌ ديدگاههاي‌ مختلف‌ فيلسوفان‌ و صاحبنظران‌ برجسته‌اي‌ همچون‌ فرگه، راسل، ويتگنشتاين، شليك، وايزمن، آير و... در باب‌ نظرية‌ معنا پرداخته‌ و البته‌ اهتمام‌ بيشتر مقاله‌ بر روي‌ آراي‌ ويتگنشتاين‌ است.

زماني‌ كه‌ از شخصي‌ سؤ‌ال‌ مي‌كنيم‌ عدد يك‌ چيست‌ يا نماد «1» چه‌ معنايي‌ دارد، قاعدتاً‌ چنين‌ پاسخي‌ دريافت‌ خواهيم‌ داشت: «چطور مگر؟! يك‌ چيزي‌ است» با طرح‌ اين‌ مطلب‌ «گوتلوب‌ فِرِگه»1 يكي‌ از پيشگامان‌ فلسفة‌ زباني‌ در زمان‌ ما، كتاب‌ خود به‌ نام‌ «اصول‌ علم‌ حساب»2 را كه‌ در سال‌ 1884 نوشته، آغاز كرده‌ است.

سخن‌ فرگه‌ مسئوليت‌ فلاسفه‌ را در زمينه‌ خطاهاي‌ عجيبي‌ كه‌ در مورد نظرات‌ و گفتارهاي‌ مردم‌ عادي‌ مي‌توانند مرتكب‌ شوند، نشان‌ مي‌دهد. بعيد به‌ نظر مي‌رسد كه‌ كسي‌ به‌ آن‌ پرسش‌ پاسخ‌ دهد «چطور مگر؟ يك‌ چيزي‌ است» شايد بيشتر مردم‌ ندانند چه‌ بايد بگويند، ولي‌ در پس‌ پرسش‌ و پاسخي‌ كه‌ فرگه‌ مطرح‌ مي‌كند ديدگاهي‌ دربارة‌ زبان‌ وجود دارد كه‌ به‌ نظر بسياري‌ قابل‌ قبول‌ است. با اطمينان‌ مي‌توان‌ گفت‌ عدد يك، «هيچ» نيست. پس‌ چيست؟ آيا واژه‌ «يك» مهمل‌ است؟ اگر «هيچ» نيست‌ پس‌ چيست؟ بايد چيزي‌ باشد. «يك‌ چيزي»، فقط‌ مي‌ماند كه‌ بگوييم‌ چه‌ نوع‌ چيزي‌ است.

اين‌ نظريه‌ كه‌ معني‌ ذاتاً‌ عبارت‌ است‌ از يك‌ رابطة‌ يك‌ به‌ يك‌ ميان‌ كلمه‌ها و اشيايي‌ كه‌ مصاديق‌ آن‌ كلمه‌ها هستند، در پشت‌ بسياري‌ از فلسفه‌هاي‌ زباني‌ روزگارما (و زمانهاي‌ پيشتر از اين) پنهان‌ مانده‌ است. ولي‌ اين‌ نظريه‌ بوسيلة‌ ويتگنشتاين‌ در فلسفة‌ متأخرش‌ ناديده‌ انگاشته‌ شد و ما در بخش‌ نهايي‌ به‌ آن‌ خواهيم‌ پرداخت.

فِرِگه: مفهوم‌ و مصداق3

در سال‌ 1892 فرگه‌ مقاله‌ مهم‌ Sinn und Bedeutung را به‌ چاپ‌ رسانيد كه‌ برگردان‌ انگليسي‌ آن‌ در سال‌ 1952 تحت‌ عنوان‌ «دربارة‌ مفهوم‌ و مصداق»4 منتشر شده‌ است. اين‌ دو كلمه‌ بخشي‌ از واژگان‌ آن‌ فيلسوف‌ را تشكيل‌ مي‌دهد. منظور او از مصداق5 آن‌ چيزي‌ است‌ كه‌ مطابق‌ است‌ با كلمه‌ يا عبارتي‌ معين. في‌المثل‌ «سياره‌ زهره» مصداق‌ كلمة‌ زهره‌ است. البته‌ خوانندگان‌ ممكن‌ است‌ به‌ راحتي‌ «مصداق» را يك‌ لفظ‌ فني6 تلقي‌ كنند كه‌ به‌ همين‌ منظور وضع‌ شده‌ است‌ ولي‌ اين‌ بايستي‌ يك‌ اشتباه‌ باشد. ترجمة‌ درست‌Bedeutung ، مقصود7 است. فرگه‌ يك‌ واژة‌ فني‌ وضع‌ نكرده‌ است. نظر وي‌ كه‌ بدون‌ توضيح‌ پذيرفته‌ بود، اين‌ بود كه‌ مقصود از يك‌ نام، يك‌ معادل‌ خارجي8 است.

اين‌ ديدگاه‌ ما را با مسائلي‌ چند مواجه‌ مي‌سازد. يكي‌ از آنها همين‌ است‌ كه‌ ذيلاً‌ بواسطه‌ فرگه‌ عنوان‌ شده:

گاهي‌ ما مي‌گوئيم‌a وb يك‌ چيزند. او مي‌پرسد آيا اين‌ عينيت9 يك‌ رابطه10 است؟11

اگر چنين‌ است، آيا اين‌ رابطه‌ ميان‌ امور عيني‌ است؟ يا ميان‌ نامها است؟ يا بين‌ علامت‌ امور عيني؟ اگر اولي‌ صحيح‌ باشد پس‌ عبارات‌ اين‌هماني12 بايستي‌ فاقد مفهوم‌ معرفت‌ بخش‌ باشند و ارزشي‌ بيش‌ از اين‌ نخواهند داشت‌ كه‌ فلان‌ چيز مطابق‌ است‌ با خودش. ولي‌ همانطور كه‌ فرگه‌ خاطرنشان‌ ساخته‌ است، عبارات‌ اين‌هماني‌ به‌ شكل‌a=b هستند و نه‌ صرفاً‌.a=a آنها مي‌توانند ابعاد ارزشمند13 دانش‌ ما را نشان‌ دهند مثل‌ زماني‌ كه‌ كشف‌ شد «خورشيدي‌ كه‌ هر روز طلوع‌ مي‌كند چيز تازه‌اي‌ نيست‌ بلكه‌ هميشه‌ همان‌ است‌ كه‌ بود.»14

راه‌ حل‌ او اين‌ بود كه‌ جنبة‌ ديگري‌ از معني‌ معرفي‌ شود كه‌ آن‌ را «مفهوم»15 يك‌ عبارت‌ مي‌ناميد. اين‌ مفهوم‌ شامل‌ مرتبة‌ نمايشگري16 عالم‌ خارج‌ بود17. مثلاً‌ عبارتهاي‌ «ستارة‌ غروب‌ و ستارة‌ صبح» يك‌ چيز را نشان‌ مي‌دهند (هر دو در واقع‌ سياره‌ زهره‌اند) ولي‌ اين‌ دو عبارت، آن‌ شي‌ را از دو راه‌ مختلف‌ نشان‌ مي‌دهند. اين‌ است‌ دليل‌ آنكه‌ عباراتي‌ مثل‌ «ستارة‌ غروب‌ همان‌ ستارة‌ صبح‌ است» ارزش‌ معنايي‌ دارند برخلاف‌ عبارت‌ بي‌محتواي‌ a=a .

فرگه‌ در طرح‌ خود مفهوم‌ و مقصود18 را دربارة‌ اسمهاي‌ خاص‌ و عباراتي‌ نظير «ستارة‌ غروب» بكار مي‌گيرد ولي‌ آيا اسمهاي‌ خاص‌ مفهوم‌ دارند؟ طبق‌ نظر فرگه‌ آري، اما ديدگاهها دربارة‌ مفهوم‌ مي‌تواند متفاوت‌ باشد. كسي‌ كه‌ نام‌ «ارسطو» را به‌كار مي‌برد، ممكن‌ است‌ آن‌ را در مفهوم‌ «شاگرد افلاطون» يا «معلم‌ اسكندركبير» به‌كارگيرد، در حالي‌ كه‌ شخص‌ ديگر ممكن‌ است‌ آن‌ را در مفهوم‌ «معلم‌ اسكندركبير كه‌ در استاگيرا19 زاده‌ شده» استعمال‌ كند، ولي‌ او مي‌افزايد چون‌ در نهايت، مقصود يك‌ چيز است، چنين‌ اختلافاتي‌ در مفهوم‌ را مي‌توان‌ تحمل‌ كرد، اگر چه‌ در يك‌ زبان‌ كامل‌ بنا نيست‌ چنين‌ رويدادهايي‌ به‌ وقوع‌ بپيوندد20. به‌ هر حال‌ فرگه‌ توضيح‌ نمي‌دهد كه‌ «چگونه» مقصود (يعني‌ عين‌ خارجي‌ مشخص21) مي‌تواند كار وحدت‌ استعمال‌ لفظ‌ «ارسطو» بواسطه‌ افرادي‌ كه‌ به‌ مفهوم‌هاي‌ مختلفي‌ از آن‌ دست‌ يافته‌اند را انجام‌ دهد. فرگه‌ در برابر اين‌ نظر كه‌ مفهوم، جنبه‌ شخصي22دارد، موضع‌ انكار گرفته‌ است. يك‌ مفهوم‌ مي‌تواند تداعي‌هايي‌ گوناگون‌ يا تصوراتي‌ را در انسانهاي‌ مختلف‌ برانگيزد، ولي‌ آن‌ تصورات‌ همان‌ مفهوم‌ نيستند.

مفهوم‌ يك‌ عبارت‌ ممكن‌ است‌ همان‌ خصوصيت‌ مشترك‌ ميان‌ افراد بسيار باشد و لذا بخشي‌ يا درجه‌اي‌ از ذهن‌ شخصي‌ نيست. از اين‌ رو يك‌ شخص‌ نيازي‌ به‌ وقت‌ زياد در سخن‌ گفتن‌ از مفهوم‌ يك‌ عبارت‌ ندارد.23

يك‌ وجه‌ نظريه‌ فرگه‌ كه‌ با ساير نظريات‌ «اصالت‌ واقع‌ در معني»24 مشترك‌ است، اين‌ است‌ كه‌ بر اساس‌ آن‌ معناي‌ حقيقي‌ يا تام‌ كلمات‌ از ما پنهان‌ مي‌ماند. شناخت‌ مدركانه‌ ما از مقصود، مي‌طلبد كه‌ فوراً‌ بتوانيم‌ بگوييم‌ آيا يك‌ مفهوم‌ معين‌ به‌ آن‌ وابسته‌ است؟ ما به‌ چنين‌ شناختي‌ هرگز نائل‌ نخواهيم‌ شد.25 اين‌ است‌ كه‌ مي‌توان‌ گفت‌ وجود خارجي‌ مفهوم‌ و مقصود به‌ قيمت‌ دور كردن‌ آنها از كنار موجودات‌ متناهي‌ تمام‌ مي‌شود. حال‌ اين‌ نظر كه‌ مقصود همان‌ مطابق‌ عيني‌ است‌ مي‌تواند در مورد نامها يا عباراتي‌ شبيه‌ به‌ نامها موجه‌ به‌ نظر آيد. اما در مورد اسمهاي‌ عام26 نظير «غروب» يا «وال» چطور؟ در اين‌ مورد بر طبق‌ نظر فرگه‌ معني، يك‌ «مفهوم‌ كلي‌ مطابق»27 است. بنابراين‌ قضيه‌ «تمام‌ وال‌ها پستان‌دار هستند» در واقع‌ درباره‌ دو مفهوم‌ كلي‌ وال‌ و پستاندار است.28 ظاهر يك‌ جمله‌ ممكن‌ است‌ غلط‌ انداز باشد. ما ممكن‌ است‌ فكر كنيم‌ جمله‌ «كالسكه‌ شاه‌ با چهار اسب‌ كشيده‌ مي‌شود عبارتي‌ است‌ درباره‌ كالسكه‌ شاه‌ ولي‌ آن‌ به‌ واقع‌ درباره‌ يك‌ مفهوم‌ است: من‌ عدد چهار را تخصيص‌ مي‌دهم‌ به‌ مفهوم‌ اسبهايي‌ كه‌ كالسكه‌ شاه‌ را مي‌كشند».29

ممكن‌ است‌ گمان‌ رود اين‌ نظر نمي‌تواند دلالتهاي‌ هستي‌شناسانه30 قابل‌ قبولي‌ دربارة‌ طبيعت‌ اشيايي‌ كه‌ مي‌توان‌ گفت‌ وجود دارند، داشته‌ باشد. به‌ همين‌ لحاظ‌ اينك‌ روشن‌ مي‌شود چيزي‌ (يك‌ مفهوم) وجود دارد كه‌ در برابر كلمة‌ «وال» قرار مي‌گيرد. همچنانكه، سياره‌ زهره‌ در برابر نام‌ «زهره» قرار مي‌گرفت. ولي‌ ما دربارة‌ مفاهيم‌ به‌ عنوان‌ ماهيات‌ ذهني31 فكر نمي‌كنيم‌ زيرا همچنان‌ كه‌ فرگه‌ اشاره‌ كرده‌ است‌ اين، معنا (و حقيقت) را مشخص‌ مي‌كند.

يك‌ وجه‌ اساسي‌ تفكر فرگه‌ (كه‌ در آن‌ با بسياري‌ ديگر مشترك‌ است) ميل‌ به‌ بكارگيري‌ همان‌ طرح‌ در فرق‌گذاري‌ ميان‌ بخشها يا جنبه‌هاي‌ زبان‌ است. اين‌ بويژه‌ در نحوة‌ عمل‌ او با جمله‌ها قابل‌ توجه‌ است. اينجا دوباره‌ ما بايد دربارة‌ دو قسمت‌ مفهوم‌ و مقصود فكر كنيم. او مي‌گويد يك‌ جمله‌ شامل‌ يك‌ فكر است32، ولي‌ توضيح‌ مي‌دهد كه‌ اين‌ فكر همان‌ مقصود نيست. جملات‌ «ستارة‌ غروب‌ از خورشيد نور مي‌گيرد» و «ستارة‌ صبح‌ از خورشيد نور مي‌گيرد» افكار مختلفي‌ را بيان‌ مي‌دارند اگرچه‌ مقصود از «ستارة‌ غروب» و «ستاره‌ صبح» يكي‌ باشد. او احساس‌ مي‌كرد بايد چيزي‌ متعلق‌ به‌ اين‌ جملات‌ وجود داشته‌ باشد (مقصود آنها كه‌ با تبدل‌ فكر بدون‌ تغيير باقي‌ بمانند) پاسخ‌ را بايد در نفس‌الامر33 آن‌ جملات‌ جست. بنابراين‌ ما بايد در پي‌ ارزش‌ صدق34 يك‌ جمله‌ در رابطه‌ با معنايي‌ كه‌ افاده‌ مي‌كند باشيم.

بواسطة‌ ارزش‌ نفس‌الامري، ما موقعيت‌ يك‌ جمله‌ را از جهت‌ صدق‌ و كذب‌ در مي‌يابيم.35 او نتيجه‌ مي‌گيرد «بنابراين‌ يك‌ جملة‌ اخباري‌ بايد همچون‌ يك‌ نام‌ خاص‌ ملاحظه‌ شود و مصداق‌ آن‌ صادق‌ يا كاذب‌ خواهد بود»36 اين‌ نشان‌ مي‌دهد كه‌ «از طرفي‌ همة‌ جملات‌ صادق، مصداق‌ واحدي‌ دارند و از سوي‌ ديگر همة‌ جملات‌ كاذب‌ نيز اينچنين‌اند.»37 اين‌ مصاديق‌ دوباره‌ بايد همچون‌ امور عيني‌ در نظر گرفته‌ شوند.38

راسل: اتميسم‌ منطقي‌

معني‌ و آشنايي‌

واژة‌ شي‌ مفروض‌ همواره‌ در كارهاي‌ برتراند راسل‌ دنبال‌ شده‌ است، بويژه‌ در رابطه‌ با «كليات» او در كتاب‌ «مسائل‌ فلسفه» (1911) نوشت: «وقتي‌ ما كلمات‌ عام‌ را مي‌آزماييم‌ متوجه‌ مي‌شويم‌ كه‌ بطور كلي‌ اسامي‌ خاص، نمايندة‌ امور جزئي‌اند در حالي‌ كه‌ ساير اسمأ، صفات‌ جملات‌ و افعال‌ نمايندة‌ كليات‌ هستند.»39 حتي‌ واژه‌اي‌ مانند «در»40 بايد چيزي‌ - يا نسبتي‌ - داشته‌ باشد كه‌ با آن‌ مطابقت‌ كند كه‌ در صورت‌ نبودن‌ آن‌ مهمل‌ خواهد بود.41 اينجا نيز ملاحظات‌ هستي‌ شناسانه‌اي‌ وجود دارد و راسل‌ اظهار تعجب‌ مي‌كند از اينكه‌ چرا اينها در سطح‌ وسيعي‌ پذيرفته‌ نشده‌ است. «ملاحظه‌ اينكه‌ تقريباً‌ تمام‌ كلمات... به‌ ازاي‌ كليات‌ هستند، اين‌ عجيب‌ است‌ كه‌ تاكنون‌ به‌ ندرت‌ كسي‌ جز دانشجويان‌ فلسفه‌ پي‌ برده‌ است‌ به‌ اين‌ كه‌ چنان‌ ماهياتي‌ مانند كليات‌ وجود دارند».42

نزد راسل، همچون‌ فرگه، نامها و ساير كلمات‌ معنايي‌ متناظر با يك‌ ماهيت‌ مطابق‌ دارند ولي‌ از نظر راسل، معني‌ همبستگي‌ دارد به‌ انس‌ يا سابقه‌ ذهني43 شخص‌ با ماهيت‌ مربوطه: «معنايي‌ كه‌ براي‌ واژه‌ها در نظر مي‌گيريم‌ بايد چيزي‌ باشد كه‌ با آن‌ آشنايي‌ داشته‌ايم»44 او به‌ عنوان‌ مثال‌ نام‌ بيسمارك‌ را مطرح‌ مي‌كند. طبق‌ نظر فرگه، همچنان‌ كه‌ ديديم، مقصود از اين‌ كلمه‌ بايد شخص‌ بيسمارك‌ باشد. بايستي‌ يك‌ مفهوم‌ غيرمتغير نيز وجود داشته‌ باشد، برخلاف‌ تفاوت‌ فهم‌ افرادي‌ كه‌ از آن‌ صحبت‌ مي‌كنند. ولي‌ راسل‌ (كه‌ تنها از معني‌ سخن‌ مي‌گويد) مدعي‌ شد كه‌ معناي‌ يك‌ نام‌ بستگي‌ دارد به‌ اينكه‌ سابقه‌ ذهني‌ كسي‌ كه‌ آن‌ را استعمال‌ مي‌كند چگونه‌ باشد. نام‌ شخص‌ مي‌تواند نوعي‌ توصيف45 از وي‌ باشد مانند «صدراعظم‌ امپراطوري‌ آلمان»46. اما باز هم‌ كلمه‌ آلمان‌ معناي‌ متفاوتي‌ براي‌ افراد گوناگون‌ خواهد داشت. براي‌ بعضي‌ يادآور مسافرتهايشان‌ به‌ آلمان‌ است‌ و براي‌ برخي‌ شكل‌ آلمان‌ روي‌ نقشه‌ را تداعي‌ مي‌كند و همين‌طور...47. نهايتاً‌ معناي‌ يك‌ نام‌ يا عبارت، تركيبي‌ از جزئيات‌ و كلياتي‌ است‌ كه‌ ما مسبوق‌ به‌ آنها هستيم48.

مقصود راسل‌ از انس‌ يا سابقه‌ ذهني‌ چيست؟ ممكن‌ است‌ گمان‌ رود كساني‌ كه‌ بيسمارك‌ را «مي‌شناخته‌اند» سابقه‌ ذهني‌ از او دارند، ولي‌ منظور راسل‌ چيزي‌ شخصي‌تر از اين‌ است:

«آنچه‌ كه‌ اين‌ شخص‌ بدان‌ مسبوق‌ به‌ ذهن‌ است، بدون‌ شك‌ يافته‌هاي‌ حسي49 اوست‌ كه‌ او را (آن‌ چنان‌ كه‌ ما واقعاً‌ مي‌انگاريم) به‌ بدن‌ بيسمارك‌ اتصال‌ مي‌دهد. جسم‌ او و بلكه‌ بيشتر روح‌ وي، تنها به‌ عنوان‌ جسم‌ و روحي‌ شناخته‌ مي‌شوند كه‌ به‌ اين‌ يافته‌هاي‌ حسي‌ مربوط‌ مي‌شوند»50.

او توضيح‌ مي‌دهد كه‌ مقصودش‌ از يافته‌هاي‌ حسي‌ چيزهايي‌ است‌ كه‌ بدون‌ واسطه‌ در ادراك‌ حسي‌ دريافت‌ مي‌شوند، مانند رنگها، صداها، بوها، سطوح‌ خشن‌ و مزه‌هاي‌ تند و غيره.51 اين‌گونه‌ استفاده‌ از ادارك‌ حسي‌ و يافته‌هاي‌ حسي، منبع‌ بسياري‌ از اشتباهات‌ بوده‌ ولي‌ بدون‌ توجه‌ به‌ اين‌ مطلب‌ روشن‌ است‌ كه‌ معني‌ براي‌ راسل‌ يك‌ موضوع‌ ذاتاً‌ شخصي‌ است. طبق‌ نظر فرگه‌ مفهوم‌ و مقصود هر دو عيني‌اند اما معني‌ اين‌ سخن‌ اين‌ است‌ كه‌ به‌ دانش‌ كاملي‌ در مورد آنها دست‌ نمي‌يابيم. در مقابل، نظر راسل‌ اين‌ است‌ كه‌ معاني‌ از خصوصي‌ترين‌ راه‌ ممكن‌ (سابقه‌ ذهني) شناخته‌ مي‌شوند و از اين‌ رو شخصي‌ هستند. او ادعا مي‌كند كه‌ اين، بدون‌ آنكه‌ مشكلي‌ داشته‌ باشد، يك‌ شرط‌ اساسي‌ در استفاده‌ از زبان‌ است:

«معنايي‌ كه‌ شما به‌ واژه‌هاي‌ خود نسبت‌ مي‌دهيد يا قائل‌ مي‌شويد بايد بستگي‌ به‌ طبيعت‌ امور عيني‌ كه‌ با آنها آشنا بوده‌ايد داشته‌ باشد و از آنجا كه‌ سابقه‌ ذهني‌ افراد مختلف‌ با امور عيني‌ متفاوت‌ است، آنها نخواهند توانست‌ با يكديگر صحبت‌ كنند مگر در حالي‌ كه‌ معاني‌ كاملاً‌ مختلفي‌ به‌ كلماتشان‌ نسبت‌ مي‌دهند».52

در نقض‌ اين‌ سخن‌ ممكن‌ است‌ گفته‌ شود، مردم‌ در صورتي‌ كه‌ مصاديق‌ كاملاً‌ متفاوتي‌ براي‌ كلماتشان‌ لحاظ‌ مي‌كردند، نمي‌توانستند با يكديگر سخن‌ بگويند و از طريق‌ همين‌ مطلب‌ مي‌توان‌ نشان‌ داد كه‌ تفسير راسل‌ از معني، صحيح‌ نيست.

نظريه‌ توصيفات53

آن‌ نظريه‌ كه‌ نامها معنايي‌ دارند كه‌ متناظر با اشياي‌ خارجي‌ است، مشكلي‌ در مورد سؤ‌ال‌ از وجود مي‌آفريند. اگرa يك‌ نام‌ باشد، مي‌پرسيد: «آياa وجود دارد؟» به‌ نظر مي‌رسد كه‌ اگر موضوع‌ وجود نداشته‌ باشد، نه. چه، اين‌ نام‌ (و به‌دنبال‌ آن‌ سؤ‌ال) مهمل‌ خواهد بود، ولي‌ اگر نام‌ داراي‌ معني‌ باشد، پس‌ موضوع‌ بايد وجود داشته‌ باشد. با اين‌ حال‌ ما گاهي‌ سؤ‌ال‌ از وجود موضوع‌ يا شخصي‌ مي‌كنيم‌ كه‌ بوسيله‌ نامش‌ براي‌ ما مطرح‌ شده، مثلاً‌ «هومر». اين‌ مطلب‌ راسل‌ را بر آن‌ داشت‌ تا انكار كند كه‌ چنين‌ نامهايي‌ واقعاً‌ نام‌ باشند54. پس‌ وقتي‌ طبق‌ نظر راسل، هومر يك‌ نام‌ نباشد، خلاصة‌ يك‌ توصيف55 خواهد بود. ما مي‌توانيم‌ به‌ جاي‌ هومر بگوييم‌ نويسنده‌ «ايلياد و اديسه»56 و اگر كسي‌ اظهار كند هومر وجود داشته، در واقع‌ مي‌گويد كه‌ چنان‌ توصيفي‌ درباره‌ چيزي‌ صادق‌ است. «تنها از طريق‌ توصيفها است‌ كه‌ وجود مي‌تواند معني‌دار تلقي‌ شود».57

مشكل‌ ديگر در مورد امور خارجي‌ كه‌ مطابق‌ با چنين‌ توضيحاتي‌ نظير «نويسنده‌ ايلياد» هستند وقتي‌ پديد مي‌آيد كه‌ موضوع‌ جملات‌ قرار بگيرند. يكي‌ از مثالهاي‌ راسل‌ اين‌ بود: «پادشاه‌ فعلي‌ فرانسه‌ سري‌ طاس‌ دارد» او خاطرنشان‌ مي‌سازد كه‌ اين‌ جمله‌ دلالت‌ بر وجود پادشاه‌ فعلي‌ فرانسه‌ دارد58 و بنابراين‌ ما بايد اين‌ گزاره‌ را نادرست‌ بدانيم. ولي‌ نقيض‌ اين‌ گزاره‌ (پادشاه‌ فعلي‌ فرانسه‌ طاس‌ نيست) نيز دلالت‌ بر وجودي‌ دارد و لذا آن‌ هم‌ نادرست‌ خواهد بود. البته‌ ما هنوز چنين‌ فكر مي‌كنيم‌ كه‌ اگر دو گزاره‌ متناقضند هر دو نمي‌توانند نادرست‌ باشند.

راه‌ حل‌ راسل‌ اين‌ بود كه‌ «پادشاه‌ فعلي‌ فرانسه» در مكان‌ موضوع‌ قرار نگيرد. او نشان‌ داد كه‌ يك‌ قضيه‌ حمليه‌ شخصيه59 از اين‌ نوع‌ بواقع‌ شامل‌ دو مطلب‌ است: يكي‌ اينكه‌ «چيزي‌ وجود دارد»، در پاسخ‌ به‌ سؤ‌ال‌ از موضوع، و دوم‌ اينكه‌ محمول‌ بر آن‌ چيز صدق‌ مي‌كند. پس‌ في‌الواقع‌ ما درباره‌ مثال‌ ياد شده‌ چنين‌ مي‌گوييم‌ «چيزي‌ وجود دارد كه‌ آن‌ چيز فعلاً‌ پادشاه‌ فرانسه‌ است‌ و آن‌ چيز طاس‌ است.»60

در اين‌ صورت‌ نقيض‌ اين‌ جمله، عبارت‌ ساده‌ «طاس‌ نيست» نخواهد بود، چه‌ اينك‌ دو راه‌ براي‌ به‌ دست‌ آوردن‌ نقيض‌ آن‌ جمله‌ وجود دارد. دلالت‌ حرف‌ تعريف‌- (the) يعني‌ تنها يك‌ چنين‌ چيزي‌ هست‌ - نيز بايد در نظر گرفته‌ شود. بنابراين‌ تحليل‌ كامل‌ قضيه‌ مزبور چنين‌ خواهد بود:

-1 حداقل‌ يك‌ چيز وجود دارد كه‌ در حال‌ حاضر پادشاه‌ فرانسه‌ است.

-2 حداكثر يك‌ چيز وجود دارد كه‌ در حال‌ حاضر پادشاه‌ فرانسه‌ است.

-3 اين‌ چيز طاس‌ است.

فرگه‌ نشان‌ داده‌ بود كه‌ يك‌ نام‌ بدون‌ مصداق‌ خارجي، همانند «odysseus» مهمل‌ است‌ و جمله‌اي‌ هم‌ كه‌ درباره‌ آن‌ باشد فاقد معني‌ (نه‌ كاذب‌ و نه‌ صادق) خواهد بود.61

راسل‌ نيز خاطرنشان‌ ساخته‌ است‌ كه‌ بر اساس‌ نظر فرگه‌ كسي‌ ممكن‌ است‌ تصور كند جمله‌ «پادشاه‌ فرانسه‌ طاس‌ است» بي‌معني‌ است‌ ولي‌ آن‌ بي‌معني‌ نيست‌ بلكه‌ آشكارا دروغ‌ است.62

اكنون‌ آيا آن‌ جمله‌ بدرستي‌ نادرست‌ است؟ اگر يك‌ فرد عادي‌ اين‌ سؤ‌ال‌ را پرسيده‌ بود، او مي‌بايست‌ خوب‌ در جواب‌ تأمل‌ كند. آيا جوابي‌ «صحيح» هست؟ با توجه‌ به‌ انتقاد بعدي‌ راسل‌ نوشت:

«آقاي‌ استراوسون‌ اجازه‌ مي‌دهد كه‌ جمله‌اي‌ معني‌دار بوده‌ اما نه‌ اينكه‌ كاذب‌ باشد... من‌ به‌ سهم‌ خود مناسبت‌ زيادي‌ براي‌ تعريف‌ كلمه‌ كاذب‌ يافتم‌ زيرا هر جمله‌ معني‌داري‌ يا صادق‌ است‌ يا كاذب»63 ولي‌ «مناسبت‌ براي‌ تعريف» پاسخ‌ كسي‌ نيست‌ كه‌ مي‌پرسد آيا تفسير راسل‌ صحيح‌ است؟

اسمهاي‌ خاص‌ منطقي‌

چنانكه‌ ديديم‌ راسل‌ نامهاي‌ معمولي‌ نظير بيسمارك‌ و هومر را به‌عنوان‌ نامهاي‌ واقعي‌ انكار مي‌كند. يك‌ نام‌ واقعي‌ آن‌ است‌ كه‌ هيچ‌گونه‌ محتواي‌ توصيفي‌ نداشته‌ باشد. آيا چنين‌ نامهايي‌ وجود دارند؟ راسل‌ نتيجه‌ مي‌گيرد «آن‌ نكته‌ وجود نام‌ واقعي‌ را بسيار دشوار مي‌كند.»

«براي‌ آنكه‌ نمونه‌اي‌ از يك‌ اسم‌ كاملاً‌ خاص‌ به‌ معناي‌ دقيق‌ منطقي‌ كلمه‌ بدست‌ آوريم، تنها كلماتي‌ كه‌ يكي‌ از آنها بايد بكار رفته‌ باشد، كلماتي‌ نظير «اين» يا «آن» هستند. هر كس‌ مي‌تواند كلمه‌ «اين» را به‌عنوان‌ نامي‌ كه‌ به‌ يك‌ امر جزئي‌ اشاره‌ مي‌كند براي‌ چيزي‌ كه‌ در آن‌ لحظه‌ سابقه‌ ذهني‌ نسبت‌ به‌ آن‌ دارد بكار برد.»64

پس‌ واژه‌ اين‌ به‌ «مفهوم‌ دقيق‌ منطقي» همچون‌ يك‌ نام‌ عمل‌ مي‌كند، آنهم‌ در صورتي‌ كه‌ نه‌ براي‌ اشاره‌ به‌ هر موضوع‌ فيزيكي، بلكه‌ براي‌ اشاره‌ به‌ آنچه‌ «معهود»65 است‌ به‌ كار رود، مفهومي‌ كه‌ در آن‌ لحظه‌ نزد گوينده‌ مكشوف‌ است. روي‌ اين‌ حساب‌ «يك‌ نام‌ خاص، خاصيت‌ غريبي‌ دارد يعني‌ در دو لحظه‌ پياپي‌ بندرت‌ يك‌ معني‌ خواهد داشت‌ و معناي‌ آن‌ نزد گوينده‌ و شنونده‌ يكسان‌ نخواهد بود.»66

راسل‌ مي‌گويد: «اهميت‌ چنين‌ اسمهاي‌ خاص‌ در مفهوم‌ منطقي‌ آنهاست‌ نه‌ در كاربرد روزمره‌شان.»67

اتميسم‌ منطقي‌

راسل‌ مي‌گويد: «در يك‌ زبان‌ كامل‌ منطقي‌ كلمات‌ يك‌ قضيه‌ بايستي‌ نظير به‌ نظير مطابق‌ باشند با اجزاي‌ حقيقت‌ متناظر... براي‌ هر امر سادة‌ خارجي‌ يك‌ واژه‌ و نه‌ بيشتر، وجود خواهد داشت.»68

او فكر مي‌كرد يك‌ تحليل‌ از زبان‌ نشان‌ خواهد داد كه‌ داراي‌ علامات‌ ساده‌اي69 است‌ كه‌ مي‌تواند اين‌چنين‌ در برابر عينيات‌ ساده70 قرار گيرد و با قياس‌ اين‌ تحليل‌ با آنچه‌ كه‌ در فيزيك‌ و شيمي‌ مطرح‌ است، مي‌خواست‌ آن‌ را «اتميسم‌ منطقي» بنامد، بدين‌ لحاظ‌ كه‌ اتمها در اين‌ بحث‌ منطقي‌اند نه‌ فيزيكي. اين‌ اتمها نيز بايد «عينيات‌ معهود»71 باشند. پس‌ «هر تحليلي‌ به‌طور مستقيم‌ بستگي‌ دارد به‌ سابقة‌ ذهني‌ امور عيني‌ كه‌ معناي‌ نمادهاي‌ معيني‌ هستند.»72

با چنين‌ تحليلي‌ در مرحلة‌ تئوري، اگر نگوييم‌ در عمل، او در خارج‌ از جهان‌ مادي‌ در كنار اموري‌ نهايتاً‌ بسيط‌ فرود مي‌آيد73. راسل‌ جملة‌ «اين‌ سفيد است» را به‌عنوان‌ نمونة‌ يك‌ جملة‌ بسيط74 ارائه‌ داده75 ولي‌ خواننده‌ ممكن‌ است‌ با تعجب‌ بگويد نتايج‌ چنان‌ تحليلي‌ حتي‌ در تئوري‌ به‌ چه‌ چيز شبيه‌ است.

آيا تمام‌ قضاياي‌ جزئيه‌ را مي‌توان‌ به‌ صورت‌ جمله‌اي‌ نظير «اين‌ سفيد است» در آورد در حالي‌ كه‌ واژة‌ «اين» خواص‌ غريبي‌ داشت‌ كه‌ قبلاً‌ به‌ آن‌ اشاره‌ شد؟ و چگونه‌ مي‌توان‌ كليات‌ (مانند «سفيد» يا «انسان») را همچون‌ امور سادة‌ خارجي‌ به‌ مفهومي‌ كه‌ پيشنهاد شده‌ بود تلقي‌ كرد؟

معرفت، معني‌ و هستي‌شناسي‌

تفسير راسل‌ از معني‌داري، متأثر از جهان‌شناسي‌ اوست. او پيرو نظرية‌ اصالت‌ تجربه‌ است‌ كه‌ شناخت‌ را در نهايت‌ از قبيل‌ احساس‌ (يافته‌هاي‌ حسي) مي‌داند كه‌ در ذهن‌ يا مغز واقع‌ مي‌شود.

البته‌ حدود معرفت‌ همان‌ مرزهاي‌ معني‌داري‌ هستند. معناي‌ كلمات‌ من‌ تنها آن‌ امور عيني‌ است‌ كه‌ برايم‌ معهود است. علاوه‌ بر اين، گونه‌اي‌ تناظر يك‌ به‌ يك‌ ميان‌ كلمات‌ و امور عيني‌ وجود دارد و يك‌ تحليل‌ از زبان‌ نيز تحليلي‌ خواهد بود از ساختمان‌ كلمات‌ و چون‌ امور عيني‌ معهود زودگذرند، ما بايد در برابر هر وسوسه‌ نفس‌ به‌ اين‌ عقيده‌ كه‌ واقعيت‌ ثابت‌ است، ايستادگي‌ كنيم.76 اموري‌ كه‌ واقعاً‌ واقعي‌اند فقط‌ مدت‌ كوتاهي‌ دوام‌ مي‌آورند.77 او هنوز هم‌ درباره‌ اين‌ نظر مردد است. وي‌ مي‌گويد انكار نمي‌كند كه‌ ممكن‌ است‌ چيزهايي‌ بسيار پردوام‌تر وجود داشته‌ باشد ولي‌ اين‌ چيزها در تجربه‌ ما نمي‌گنجند.78

ويتگنشتاين: اتميسم‌ منطقي‌

نظريه‌ تصويري‌

شاگرد بسيار مشهور راسل، لودويگ‌ ويتگنشتاين79 بود. آن‌ دو پيش‌ از جنگ‌ جهاني‌ اول‌ همكاري‌ نزديكي‌ داشتند و مشكل‌ بود بگوييم‌ كداميك‌ بيشتر به‌ مطالعه‌ مي‌پرداخت. نظرات‌ ويتگنشتاين‌ در «رساله‌ منطقي‌ فلسفي» (تراكتاتوس)80 به‌ چاپ‌ رسيد و ارجاع‌هاي‌ زير (نظير «0311.4»مربوط‌ به‌ بخشهاي‌ كتاب‌ اوست.

همچون‌ راسل، ويتگنشتاين‌ عقيده‌ داشت‌ كلمات‌ عادي‌ (نامهاي‌ معمولي) بايد به‌ اجزأ ساده‌ منطقي‌ كه‌ او آنها را «اسم» مي‌ناميد و آنچه‌ كه‌ در تناسب‌ يك‌ به‌ يك‌ با معادل‌ ساده‌ خارجي‌ خود قرار مي‌گيرد، تحليل‌ شوند. علاوه‌ بر اين‌ نامها، جملات‌ بسيط‌ مي‌تواند ساخته‌ شود مطابق‌ با معادل‌ بسيط‌ نوع‌ موضوع‌ آنها.

چنين‌ جملاتي‌ ضرورتاً‌ يا صادقند يا كاذب. صادقند در صورتي‌ كه‌ نامهايي‌ كه‌ در آنها بكار رفته‌ بطريقي‌ با نسبت‌ ميان‌ اشياي‌ خارجي‌ مطابقت‌ كنند. ويتگنشتاين‌ شرح‌ قابل‌ توجهي‌ از اين‌ مفهوم‌ كلي‌ در گزارش‌ يك‌ روزنامه‌ از يك‌ تصادف‌ جاده‌اي‌ يافت. در دادگاه‌ يك‌ مدل‌ فيزيكي‌ از آن‌ وضعيت‌ ارائه‌ شده‌ بود. چارچوب‌ اين‌ مدل، مصاديق‌ عيني‌ را نشان‌ مي‌داد و اين‌ مدل‌ صادق‌ بود اگر اشيأ واقعاً‌ در جايگاه‌ نسبي‌ خودشان‌ قرار مي‌گرفتند. او فكر مي‌كرد كه‌ «قضاياي‌ بسيطه» همان‌ مشخصه‌ را دارند. يك‌ نام‌ در ازاي‌ يك‌ چيز قرار مي‌گيرد و نام‌ ديگر در ازاي‌ چيز ديگر و آنگاه‌ اين‌ دو نام‌ با يكديگر تركيب‌ مي‌شوند، بدين‌ طريق‌ تمام‌ مجموعه‌ مانند يك‌ ساختمان‌ متشكل‌ از موضوعات‌ خواهد بود (0311.4).

او مي‌توانست‌ ادعا كند (012.4) برخي‌ از جملات‌ واقعاً‌ همچون‌ تصاوير مشاهده‌ شده‌ است‌ يعني‌ آن‌ جملاتي‌ كه‌ داراي‌ شكل‌aRb هستند. در اين‌ شكل‌ موضوعي‌ مانندa با رابطه‌ معين‌R در برابر موضوعي‌ ديگر مانندb قرار گرفته‌ است. مثلاً‌ «چاقو سمت‌ چپ‌ چنگال‌ است» بديهي‌ است‌ كه‌ تعداد زيادي‌ جمله‌ وجود ندارد كه‌ به‌ اين‌ طريقة‌ مطلوب‌ با وضعيت‌ موضوعات‌ مطابقت‌ داشته‌ باشد. اشياي‌ خارجي‌ به‌ انواع‌ راههاي‌ مختلف‌ با يكديگر مرتبطند. ولي‌ ويتگنشتاين‌ خاطرنشان‌ ساخته‌ است‌ كه‌ ظاهراً‌ شبيه‌ به‌ اين‌ تفاوت‌ كلي‌ ميان‌ يك‌ قطعة‌ موسيقي‌ و نُت‌هاي‌ آن‌ وجود دارد اما باز هم‌ تناظر يك‌ به‌ يك‌ بين‌ آن‌دو برقرار است‌ (011.4) ليكن‌ معني‌R در مدل‌ فوق‌ چيست؟ آيا R به‌ ازاي‌ يك‌ رابطه‌ است‌ (همچنان‌ كه‌a وb به‌ ازاي‌ دو موضوع‌ هستند)؟ طبق‌ نظر راسل، چنانكه‌ ديديم، رابطه‌ها (مانند «در») در زمرة‌ امور عيني‌ معهودي‌اند كه‌ بوسيلة‌ آنها كلمات‌ ما معني‌ مي‌دهند. ولي‌ ويتگنشتاين‌ معتقد بود آن‌ چنان‌ كه‌ به‌ غلط‌ از شكل‌ «aRb» برمي‌آيد، ادات‌ نسبت81 اجزاي‌ واقعي‌ زبان، نيستند. در يك‌ عكسبرداري‌ از چنان‌ موقعيتي،R به‌ صورت‌ يك‌ موضوع‌ ظاهر نمي‌شود. اين‌ رابطه‌ها [نسبت] بايستي‌ در ترتيب‌ ميان‌ موضوعات‌ يك‌ تصوير نشان‌ داده‌ شوند و دربارة‌ قضايا نيز به‌ همين‌ نحو صادق‌ است. بنابراين‌R يك‌ نام‌ نيست‌ و نيازي‌ به‌ يك‌ مصداق‌ عيني‌ قبلي‌ ندارد.

معني‌ و هستي‌شناسي‌

ما نبايد دربارة‌ زبان‌ و هستي‌ و قضيه‌ و واقعيت‌ به‌ عنوان‌ متعلقات‌ دو حوزه‌ مجزا فكر كنيم. ترتيبي‌ از چند ميز و صندلي‌ و غيره‌ را در يك‌ اطاق‌ در نظر بگيريد، در اينجا واقعيتي‌ داريم‌ كه‌ مي‌تواند در قضيه‌اي‌ متناظر منعكس‌ شود؛ يعني‌ ترتيب‌ ميزها و صندليها بخودي‌ خود مي‌تواند به‌ عنوان‌ يك‌ قضيه‌ ملاحظه‌ شود. ما مي‌توانيم‌ يك‌ صورت‌ قضيه‌ مانندي‌ را كه‌ تركيب‌ شده‌ است‌ از ميزها و صندليها و كتابها، بجاي‌ آنكه‌ آن‌ را روي‌ كاغذ بياوريم، تصور كنيم‌ «آنگاه، ترتيب‌ خارجي‌ اين‌ چيزها مفهوم‌ آن‌ قضيه‌ را بيان‌ خواهد كرد» (1431.3) ويتگنشتاين‌ اعلام‌ كرد: «منطق‌ جهان‌ را فرا گرفته‌ است‌ (61.5) سلب‌ وجود از يك‌ قضيه‌ به‌ معناي‌ سلب... وجود از جهان‌ است» (4711.5).

راسل‌ همچنانكه‌ ديديم‌ مايل‌ بود تا از زبان، هستي‌ را استنباط‌ كند. او همچنين‌ مدعي‌ بود كه‌ با مطالعه‌ در نحو مي‌توانيم‌ به‌ معلومات‌ قابل‌ ملاحظه‌اي‌ دربارة‌ ساختمان‌ جهان‌ دست‌ يابيم82.

ولي‌ موضع‌ ويتگنشتاين‌ اين‌ نيست.83 از نظر او زبان‌ بخشي‌ از جهان‌ است‌ و قضايا خود حقايق‌ هستند. از اين‌ رو منطق‌ (يا وجود) قضايا همان‌ منطق‌ جهان‌ است‌ و استنتاج‌ يكي‌ از ديگري‌ معنا ندارد. از طرف‌ ديگر تحقيق‌ درباره‌ واقعيتي‌ ماوراي‌ زبان، به‌ عنوان‌ كاري‌ غيرحسي، بايد تعطيل‌ شود.

اتميسم‌

«آنچه‌ همواره‌ مي‌توان‌ گفت، بروشني‌ مي‌توان‌ گفت». (مقدمه) يك‌ قضيه‌ بايستي‌ يا صادق‌ باشد يا كاذب. نبايد چيزي‌ را بدون‌ تعين‌ ترك‌ كرد، همانند حالتي‌ كه‌ براي‌ «پادشاه‌ فعلي‌ فرانسه» وجود داشت. ويتگنشتاين‌ تحت‌ تأثير نظرية‌ توصيف‌ راسل‌ قرار گرفت.

قضيه‌اي‌ كه‌ يك‌ تركيب‌ را نشان‌ مي‌دهد، اگر آن‌ تركيب‌ وجود نداشته‌ باشد، بي‌معني‌ نيست‌ بلكه‌ براحتي‌ كاذب‌ است. (24.3) وقتي‌ كه‌ قضيه‌ كاملاً‌ تحليل‌ شود آن‌ تركيب‌ جاي‌ خود را به‌ علامات‌ ساده‌ (نامها) خواهد داد (201.3) و در آن‌ حالت‌ ما ديده‌ايم‌ كه‌ موضوع‌ بايد وجود داشته‌ باشد. او مي‌گويد اگر چنين‌ علاماتي‌ وجود نداشته‌ باشد ما به‌ تعيين‌ مفهوم‌ نمي‌رسيم‌ و بنابراين‌ بايد چنين‌ علاماتي‌ وجود داشته‌ باشد.(23.2).

اين‌ علامات‌ ساده‌ (و امور عيني‌ معهود) شبيه‌ به‌ چيست؟ راسل‌ همچنانكه‌ ديديم، بر اين‌ باور بود كه‌ آنها ثبات‌ لحظه‌اي‌ دارند. ويتگنشتاين، با توجه‌ كمتري‌ به‌ مسائل‌ مربوط‌ به‌ معلومات‌ (سابقة‌ ذهني) ادعا كرد اشياي‌ خارجي‌ تغييرناپذير و ماندني‌اند، تركيب‌ آنهاست‌ كه‌ تغيير مي‌كند و ثابت‌ نيست‌ (0271.2) چنين‌ تغييري‌ بدين‌ معنا است‌ كه‌ قضيه‌اي‌ كه‌ در يك‌ زمان‌ صادق‌ بوده‌ است، در زمان‌ ديگر كاذب‌ باشد. ولي‌ اشياي‌ خارجي‌ خودشان‌ تغيير نمي‌پذيرند. خواصي‌ وجود ندارد كه‌ به‌ لحاظ‌ آن‌ خواص‌ شي‌ خارجي‌ تغيير داشته‌ باشد، چرا كه‌ اگر خواصي‌ مي‌داشت‌ آن‌ ديگر يك‌ شي‌ ساده‌ نبود. «به‌ تعبير خاص، اشياي‌ بيرنگ‌ هستند» (0232.2). همچنين‌ نمي‌توانيم‌ تصور كنيم‌ كه‌ وجود يك‌ شي‌ تبديل‌ به‌ عدم‌ مي‌شود زيرا وجود يك‌ شي‌ قبلاً‌ در استعمال‌ نام‌ منطبق‌ بر آن‌ مفروض‌ انگاشته‌ شده‌ است.

در مسئله‌ ساده‌ بودن‌ (همچون‌ ديگر مسائل) ويتگنشتاين‌ سخت‌گيرتر از راسل‌ بود. ملاحظه‌ كرديم‌ كه‌ راسل‌ وانمود كرد جملة‌ «اين‌ سفيد است» يك‌ جملة‌ بسيط‌ است‌ و مي‌گفت‌ اين‌ جمله‌ بسادگي‌ همان‌ حقيقتي‌ است‌ كه‌ شما آن‌ را باور داريد84 و وقتي‌ از جانب‌ يكي‌ از مستمعين‌ دربارة‌ سادگي‌ و تركيب‌ از او سؤ‌ال‌ شد، پاسخ‌ داد «نه، حقايق‌ ساده‌ هستند.»

در مقابل، طبق‌ نظر ويتگنشتاين‌ «ما در زمينه‌هاي‌ خالص‌ منطقي‌ مي‌دانيم‌ كه‌ قضاياي‌ بنيادي85 بايد وجود داشته‌ باشند» (5502.5) بعلاوه‌ او سادگي‌ را به‌ يك‌ معناي‌ خيلي‌ دقيق‌ درك‌ كرده‌ بود: «يك‌ قضيه‌ بنيادي‌ خواهد بود، فقط‌ اگر از هيچ‌ قضية‌ بنيادي‌ ساخته‌ نشده‌ باشد» (211.4) بطور مشابه، حقايق‌ بسيط‌ از وجود و عدم‌ همديگر مستقلند. ممكن‌ نيست‌ كه‌ وجود يا عدم‌ يكي‌ را از ديگري‌ بتوان‌ استنباط‌ كرد (061-2.2) اين‌ شرط‌ را نمي‌توان‌ در زمينة‌ رنگها احراز كرد چرا كه‌ از «اين‌ سفيد است» ما مي‌توانيم‌ نتيجه‌ بگيريم: «اين‌ قرمز نيست» (3571.6) اين‌ نشان‌ مي‌دهد كه‌ رنگها ساده‌ نيستند و قضاياي‌ مربوط‌ به‌ آنها هنوز كاملاً‌ تحليل‌ نشده‌اند.

ولي‌ اهميت‌ تفسير ويتگنشتاين‌ از نظر دقت‌ در قسمت‌ توجيه‌ از دست‌ مي‌رود. خواننده‌اي‌ كه‌ اميدوار است‌ مثالهايي‌ از نامهاي‌ مناسب‌ و قضايا در «رساله‌ منطقي‌ فلسفي» (تراكتاتوس) بيابد، مأيوس‌ خواهد شد. در جواب‌ پرسش‌ راسل‌ كه‌ از وي‌ دربارة‌ اجزاي‌ تشكيل‌ دهندة‌ يك‌ تفكر پرسيده‌ بود پاسخ‌ داد: من‌ نمي‌دانم‌ اجزاي‌ متشكلة‌ يك‌ فكر چه‌ چيز هستند ولي‌ مي‌دانم‌ كه‌ اين‌ اجزأ بايستي‌ مطابق‌ با كلمات‌ زبان‌ باشند86 بالاخره، هم‌ راسل‌ و هم‌ ويتگنشتاين‌ معتقد بودند كه‌ واقعيت‌ منطق‌ زبان‌ بايد چيزي‌ باشد وراي‌ دانش‌ استعمال‌ كنندگان‌ عادي‌ زبان.

ويتگنشتاين‌ نوشت: «شايستگي‌ راسل‌ اين‌ بود كه‌ نشان‌ داد صورت‌ ظاهري‌ منطقي‌ يك‌ قضيه‌ لازم‌ نيست‌ همان‌ حقيقتش‌ باشد» (0031.4) او ادعا كرد؛ انسانها كلمات‌ را استعمال‌ مي‌كنند بدون‌ اينكه‌ انگيزه‌اي‌ داشته‌ باشند كه‌ بدانند چگونه‌ هر كلمه‌ داراي‌ معناست‌ و يا معناي‌ آن‌ چيست‌ (002.4).

تحليل‌ قضايا و ماهيت‌ آنها

تحليل‌ قضايا بوسيلة‌ سيستم‌ تابع‌ ارزشي‌ منطق‌ به‌ دست‌ مي‌آمد و وقتي‌ ويتگنشتاين‌ از ماهيت‌ (نيز از جهان) صحبت‌ مي‌كرد، منظورش‌ به‌ كارگيري‌ آن‌ سيستم‌ درباره‌ آنها بود. اين‌ منطق‌ كه‌ ابتدا بوسيله‌ فرگه‌ وضع‌ شد امروزه‌ در كتابهاي‌ معتبر درسي‌ توضيح‌ داده‌ شده‌ است‌ و خلاصه‌اي‌ از آن‌ در اينجا ارائه‌ مي‌شود.

يك‌ قضيه‌ (مانند اين‌ سفيد است) را به‌ عنوان‌P در نظر بگيريد و قضية‌ ديگر (مانند آن‌ قرمز است) را به‌ عنوان‌.q ما مي‌توانيم‌ يك‌ تركيب‌ عطفي‌ از اين‌ دو قضيه‌ به‌ صورت‌ «p وq » بسازيم. درستي‌ اين‌ تركيب‌ مشروط‌ به‌ درستي‌ هر دو مؤ‌لفه‌ آن‌ يعني‌ «p وq » است. اگر يكي‌ از اين‌ دو كاذب‌ باشد آن‌ گاه‌ «p وq » نيز نادرست‌ خواهد بود. و اگر هر دو درست‌ باشند، آنگاه‌ «p وq » درست‌ خواهد بود. بنابراين‌ درستي‌ يك‌ تركيب‌ عطفي‌ تابعي‌ است‌ از درستي‌ اجزاي‌ آن. حال‌ تركيب‌ فعلي‌ «p يا q» را در نظر بگيريد. اين‌ يكي‌ براي‌ آنكه‌ درست‌ باشد تنها به‌ درستي‌ يكي‌ از دو جزئش‌ يعني‌p ياq نيازمند خواهد بود (اگرp نادرست‌ باشد، «p ياq » هنوز هم‌ مي‌تواند درست‌ باشد).

دو ثابت‌ ديگر در كنار «و» و «يا» موجود است‌ يكي‌ نفي، «نه»، بدين‌صورت‌ كه‌ اگرP درست‌ باشد «نه‌p » نادرست‌ است‌ و برعكس‌ و دوم‌ استنتاج‌ كه‌ معمولاً‌ به‌ صورت‌ «نتيجه‌ مي‌دهد» يا «اگر... آنگاه» (اگرp آنگاه‌(q نمايش‌ داده‌ مي‌شود.

ويتگنشتاين‌ روش‌ «جدولهاي‌ صدق»(Truth Tables) را براي‌ نمايش‌ معناي‌ چهار ثابت‌ اختراع‌ كرد. به‌عنوان‌ مثال‌ معناي‌ «و» مي‌تواند با بررسي‌ چهار حالت‌ متغيري‌ كه‌ از درستي‌(T) يا نادرستي‌(F) قضاياي‌p وq در مقايسه‌ با هم‌ ايجاد مي‌شود، به‌ صورت‌ زير نمايش‌ درآيد:

‌ ‌pq‌ ‌q‌ ‌p

‌ ‌T‌ ‌T‌ ‌T

‌ ‌F‌ ‌F‌ ‌T

‌ ‌F‌ ‌T‌ ‌F

‌ ‌F‌ ‌F‌ ‌F

هر چهار ثابت‌ مي‌توانند از طريق‌ همين‌ سيستم‌ معرفي‌ شوند. علاوه‌ بر اين‌ او كشف‌ كرد كه‌ بسياري‌ از ثابتهاي‌ منطقي‌ مي‌توانند با يك‌ ثابت‌ سادة‌ شناخته‌ شده‌ جايگزين‌ شود مثلاً‌ «حركت‌ شِفِر»87 كه‌ ويتگنشتاين‌ آن‌ را به‌ صورت‌ «نه‌p و نه‌q » ارائه‌ كرده‌ است. مي‌توان‌ نشان‌ داد كه‌ نتيجة‌ اعمال‌ اين‌ ثابت‌ همانند نتيجة‌ قبلي‌ است88 (البته‌ به‌ صورتي‌ بي‌اسلوبتر) به‌ هر حال‌ جزئيات‌ سيستم‌ در اينجا مطرح‌ نشده‌ است. آنچه‌ مهم‌ است‌ اينكه‌ مطابق‌ نظر ويتگنشتاين‌ و راسل‌ تمام‌ قضاياي‌ معمولي‌ را مي‌توان‌ بوسيله‌ ثوابت‌ ساده‌ به‌ قضاياي‌ بسيط‌ مطلوب‌ تبديل‌ كرد كه‌ تنها شامل‌ «نامها» باشد. بنابراين‌ علي‌رغم‌ ظاهر پيچيده‌ و مختلف‌ قضايا، اين‌ امكان‌ وجود دارد كه‌ آنها را بوسيله‌ روشي‌ متحد به‌ بخشهايي‌ ساده‌ و همشكل‌ تبديل‌ كنيم. ويتگنشتاين‌ نتيجه‌ گرفت: «كسي‌ مي‌تواند بگويد ثوابت‌ منطقي‌ مجرد اموري‌ است‌ كه‌ تمام‌ قضايا با وجود اختلاف‌ طبعي‌ در آن‌ مشترك‌ هستند» (47.5) در اينجا ماهيت‌ يك‌ قضيه‌ (و در نتيجه‌ ماهيت‌ جهان) معلوم‌ مي‌شود. همچنين‌ طبق‌ نظر ويتگنشتاين، اين‌ ساختمان‌ ماهيتاً‌ منطقيِ‌ قضيه، بستگي‌ دارد به‌ قضاياي‌ نهايتاً‌ بسيط‌ و به‌ گفتة‌ وي‌ چنان‌ قضايايي‌ خود تابع‌ ارزشي‌ براي‌ خويش‌ خواهند بود (5).

آنچه‌ نمي‌توان‌ گفت‌

ويتگنشتاين‌ در مقدمة‌ كتابش‌ مي‌نويسد: «هدف‌ از اين‌ كتاب‌ را در اين‌ كلمات‌ مي‌توان‌ خلاصه‌ كرد: آنچه‌ همواره‌ مي‌توان‌ گفت‌ چيزي‌ است‌ كه‌ بروشني‌ مي‌توان‌ گفت‌ و آنچه‌ را كه‌ دربارة‌ آن‌ نمي‌توان‌ سخن‌ گفت‌ بايد در سكوت‌ رها سازيم.» (2.(p. در اين‌ جا ما مي‌رسيم‌ به‌ پارادوكس‌ مشهور «رسالة‌ منطقي‌ فلسفي» زيرا اين‌ نتيجه‌ را مي‌دهد كه‌ قضايايي‌ كه‌ در آن‌ مقدمه‌ بكار رفته‌ خود ناگفتني‌اند. آن‌ قضايا معناي‌ خود را در صورتي‌ ارائه‌ خواهند داد كه‌ «كسي‌ كه‌ هميشه‌ مرا درك‌ كرده، آنها را به‌عنوان‌ قضاياي‌ بي‌معني‌ تشخيص‌ دهد.»(54.6)

تفسيري‌ كه‌ از قضايا در رسالة‌ منطقي‌ فلسفي‌ (تراكتاتوس) ارائه‌ شده‌ نمي‌تواند خود را توجيه‌ كند. پس‌ از اين‌ خواهيم‌ گفت‌ كه‌ قضايا يك‌ صورت‌ منطقي‌ معيني‌ دارند كه‌ به‌ موجب‌ آن‌ مي‌توانند حقايق‌ را شرح‌ دهند. ولي‌ اين‌ گزاره‌ خود به‌ همان‌ طريق‌ داراي‌ معني‌ نيست. «قضايا مي‌توانند كل‌ واقعيت‌ را نشان‌ دهند ولي‌ نمي‌توانند اين‌ را نشان‌ دهند كه‌ خود بايد با واقعيت‌ اشتراكي‌ داشته‌ باشند تا بتوانند آن‌ را به‌ نمايش‌ بگذارند.» (12.4)

همين‌ ديدگاه‌ را مي‌توان‌ در مورد قسمتهاي‌ يك‌ تصوير در حالت‌ معمولي‌ به‌ كار بست. يك‌ تصوير مي‌تواند بكار رود براي‌ اينكه‌ مثلاً‌ نشان‌ دهد كه‌a در سمت‌ چپ‌b قرار دارد. ولي‌ تصوير خود نمي‌تواند نسبت‌ ميان‌ خويش‌ و واقعيتي‌ را كه‌ بوسيله‌ آن‌ عكس‌ ما به‌ آن‌ مي‌رسيم‌ شرح‌ دهد. «يك‌ تصوير نمي‌تواند... نحوة‌ تصويرگري‌ خود را شرح‌ دهد». (172.2)

نظر مشابهي‌ در مورد وجود داشتن‌ موضوعات‌ ساده‌ پيدا مي‌شود. اينكه‌a وجود دارد خود را اين‌ چنين‌ نشان‌ مي‌دهد كه‌ «a» يك‌ نام‌ است. ولي‌ ما نمي‌توانيم‌ بگوييم‌a وجود دارد. ما نمي‌توانيم‌ اين‌ كار را با ارائه‌ توصيفي‌ ازa انجام‌ دهيم‌ (اگر مي‌توانستيم‌ «a» ديگر ساده‌ نبود) نه، همچنان‌ كه‌ ديديم‌ ما مي‌توانيم‌ آن‌ را با استعمال‌ خود «a» انجام‌ دهيم.

ثابتهاي‌ منطقي‌ نيز بايد از «آنچه‌ مي‌توان‌ گفت» استثنا شوند. كلمه‌اي‌ نظير «و» نمي‌تواند يك‌ امر خارجي‌ را نشان‌ دهد. «امور عيني‌ منطقي» وجود ندارند... (به‌ مفهومي‌ كه‌ راسل‌ و فرگه‌ مي‌گويند) (4.5) (راسل‌ در كتاب‌ مباني‌ رياضيات‌ (1903) فكر مي‌كرد كه‌ ما نسبت‌ به‌ ثوابت‌ منطقي‌ سابقة‌ ذهني‌ داريم‌ ولي‌ بعداً‌ عقيدة‌ خود را خيلي‌ تغيير داد.) ويتگنشتاين‌ مخالفت‌ خود را با مطرح‌ كردن‌ نفي‌ (نه) نشان‌ داد. معناي‌ يك‌ قضيه‌ نبايد بستگي‌ به‌ ارزش‌ صدق‌ آن‌ داشته‌ باشد. پس‌ تنها تأثير اضافه‌ كردن‌ علامت‌ نفي‌ به‌ قضيه، بايد معكوس‌ شدن‌ ارزش‌ صدق‌ آن‌ باشد. روي‌ اين‌ حساب‌ اين‌ علامت‌ نبايد بخشي‌ از معناي‌ يك‌ قضيه‌ باشد (0621.4) به‌عبارت‌ ديگر واقعيات‌ منفي‌ وجود ندارند. يك‌ واقعيت‌ تركيبي‌ از امور عيني‌ است‌ (01.2) اگر يك‌ قضيه‌ كاذب‌ باشد، پس‌ هيچ‌ واقعيتي‌ مصداق‌ آن‌ نيست‌ و در اين‌صورت‌ نقيض‌ آن‌ قضيه‌ صادق‌ خواهد بود ولي‌ اين‌ بدان‌ معني‌ نيست‌ كه‌ بر طبق‌ قضية‌ نقيض، يك‌ واقعيت‌ منفي‌ داشته‌ باشيم‌ كه‌ شامل‌ چيزي‌ به‌ نام‌ «نه» مي‌شود.

حلقة‌ وين: مكتب‌ اصالت‌ تحقيق‌ورزي89

اصل‌ تحقيق‌پذيري90

همان‌طور كه‌ ديديم‌ ويتگنشتاين‌ در مورد نحوة‌ درك‌ ما از معناي‌ يك‌ كلمه، كمتر با راسل‌ موافقت‌ داشت. او گفته‌ بود «درك‌ يك‌ قضيه‌ يعني‌ دانستن‌ حالتي‌ كه‌ آن‌ قضيه‌ در آن‌ حالت‌ صادق‌ است» (024.4) ولي‌ توضيح‌ نداده‌ بود كه‌ اين‌ شناخت‌ عبارت‌ از چيست. او وقتي‌ كه‌ در سال‌ 1929 به‌ فلسفه‌ بازگشت‌ براي‌ اينكه‌ فكر كند معناي‌ يك‌ قضيه‌ عبارت‌ است‌ از روش‌ تشخيص‌ اينكه‌ آيا آن‌ صادق‌ است، اصل‌ تحقيق‌پذيري‌ را چنين‌ صورتبندي‌ كرد: «مفهوم‌ يك‌ قضيه‌ عبارت‌ است‌ از روش‌ تحقيق‌ آن»91 اين‌ سخن‌ (بويژه‌ «معناي‌ يك‌ قضيه...») يكي‌ از اصول‌ نظريات‌ منطقيون‌ تجربه‌گرا (يا پوزيتويستهاي‌ منطقي) در حلقه‌ وين‌ است‌ كه‌ در طول‌ دهه‌ 30 تحت‌ نظر و اشراف‌ موريتس‌ شليك92 در دانشگاه‌ وين‌ تشكيل‌ شد. مطابق‌ با آن‌ اصل، ميان‌ معني‌ و روش‌ تحقيق‌ ارتباطي‌ وجود دارد كه‌ احتمالاً‌ بلاتأمل‌ مي‌تواند مورد پذيرش‌ قرار گيرد. ولي‌ روشن‌ نيست‌ كه‌ منظور از يگانگي‌ ميان‌ آنها چيست. مشكل‌ است‌ بگوييم‌ چنين‌ مفهومي‌ دارد كه‌ معناي‌ قطعه‌اي‌ از زبان‌ يك‌ روش‌ است‌ به‌ راهي‌ براي‌ انجام‌ چيزي. ولي‌ بخصوص‌ از نوشته‌هاي‌ شليك‌ معلوم‌ مي‌شود كه‌ تحقيق‌پذيري‌ بوسيله‌ اصول‌ مسلم‌ ديگري‌ تباه‌ شده‌ است، خصوصاً‌ بوسيله‌ تعريف‌ اشاري93. تركيب‌ تلفظ‌ يك‌ كلمه‌ با حركات‌ اشاري‌ همچون‌ وقتي‌ كه‌ ما با اشاره‌ كردن‌ به‌ يك‌ شي‌ آبي‌ رنگ، به‌ يك‌ كودك‌ معناي‌ «آبي» را مي‌آموزيم94.

تحليل‌ ديگر اين‌ بود كه‌ درك‌ معني‌ و شناخت‌ نحوه‌ تحقق‌ آن‌ را يكي‌ بدانيم. فريدريش‌ وايزمن95 تفسير ياد شده‌ فوق‌ را به‌همين‌ صورت‌ استنباط‌ كرد. او ادامه‌ مي‌دهد: «براي‌ اينكه‌ از مفهوم‌ يك‌ قضيه‌ آگاه‌ شويم‌ چيزي‌ كه‌ بايد معلوم‌ باشد روش‌ تحقق‌ بخشيدن‌ به‌ درستي‌ آن‌ است»96. اين‌ عقلاني‌تر از اصل‌ تحقيق‌پذيري‌ است‌ ولي‌ مشكلي‌ در مورد حوزه‌ عمل‌ اين‌ روش‌ وجود دارد: آيا يك‌ فرد بايد از شيوه‌ تحقيق‌ مربوط‌ به‌ قضيه‌ آگاه‌ باشد؟ اين‌ خيلي‌ دشوار است. از طرف‌ ديگر بايد گفت‌ فهم‌ يك‌ قضيه‌ چيزي‌ بيش‌ از شناخت‌ روش‌ تحقيق‌ آن‌ است. يك‌ فرد بايد اين‌ را هم‌ بداند كه‌ چگونه‌ بر طبق‌ آن‌ عمل‌ كند و در چه‌ زمينه‌اي‌ آن‌ را بيان‌ نمايد و غيره.

معيار تحقيق‌پذيري‌

از اصل‌ تحقيق‌پذيري‌ معياري‌ براي‌ تشخيص‌ اينكه‌ آيا يك‌ قضيه‌ معني‌دار است‌ به‌ دست‌ مي‌آيد: «اگر روشي‌ براي‌ تحقيق‌ وجود نداشته‌ باشد آن‌ قضيه‌ بي‌معني‌ است». اين‌ معيار گاهي‌ مستقل‌ از خود اصل‌ مورد حمايت‌ قرار گرفته‌ است. آن‌ اصل‌ انعكاسي‌ بود از موضعگيري‌ علمي‌ و ضدمتافيزيكي‌ حلقه‌ وين. با اين‌ معيار تصور مي‌رفت‌ مسائل‌ كهن‌ فلسفه‌ بايد در مقابل‌ مسائل‌ و گزاره‌هاي‌ معني‌دار علم، به‌ عنوان‌ مسائل‌ بي‌معني‌ معرفي‌ شوند.

برداشت‌ علمي‌ از جهان‌ هيچ‌ معماي‌ غيرقابل‌ حلي‌ نمي‌شناسد. تحقيق‌ نشان‌ مي‌دهد كه‌ مسائل‌ فلسفه‌ سنتي‌ يا شبه‌ مسئله‌ هستند و يا اينكه‌ مي‌توانند به‌ مسائل‌ تجربي‌ تبديل‌ شوند97.

«اي.ج.آير» كه‌ همين‌ يا شبيه‌ به‌ اين‌ نظريات‌ را براي‌ مردم‌ انگليسي‌ زبان‌ در كتابش‌ به‌ نام‌ «زبان‌ حقيقت‌ و منطق» در سال‌ 1936 به‌چاپ‌ رسانيد، با فصلي‌ تحت‌ عنوان‌ «حذف‌ متافيزيك» شروع‌ مي‌كند. او اعلام‌ كرد «ما مي‌گوييم‌ يك‌ جمله‌ براي‌ يك‌ فرد معني‌دار است، اگر و فقط‌ اگر او بداند... چه‌ مشاهداتي‌ او را به‌ پذيرش‌ آن‌ جمله، به‌ عنوان‌ درست، يا انكار آن‌ به‌ عنوان‌ نادرست، راهنمايي‌ خواهد كرد.98

بنابراين‌ فيلسوفي‌ كه‌ سؤ‌ال‌ مي‌كند آيا جهان‌ خارج‌ يك‌ چشم‌بندي‌ نيست‌ يا كسي‌ كه‌ درباره‌ واقعيت‌ غيرتجربي‌ تحقيق‌ مي‌كند، بايد به‌ وي‌ گفته‌ شود پرسش‌هايش‌ بي‌معني‌ است‌ و همين‌ است‌ كه‌ پاسخ‌ كسي‌ كه‌ ادعا مي‌كند يا سؤ‌ال‌ مي‌كند يا انكار مي‌كند وجود يك‌ خدايِ‌ متعال‌ را.

مشكل‌ اصلي‌ در مورد آن‌ معيار، اين‌ امر ساده‌ است‌ كه‌ چگونه‌ آن‌ را بپذيريم. فيلسوف‌ يا پيرو مذهب‌ خواهد پرسيد: «چرا من‌ بايد معيار را قبول‌ كنم؟ شما چه‌ برهاني‌ بر درستي‌ آن‌ داريد؟» چنين‌ نيست‌ كه‌ آن‌ معيار فقط‌ يك‌ گزاره‌ از استعمال‌ حقيقي‌ بي‌معنايي‌ و معني‌داري‌ باشد، چرا كه‌ اين‌ طبيعي‌ نيست‌ كه‌ يك‌ گزاره‌ صرفاً‌ به‌ جهت‌ اينكه‌ نمي‌تواند بواسطه‌ مشاهده‌ حسي‌ مورد تحقيق‌ قرار بگيرد، بي‌معني‌ باشد. همچنين‌ ممكن‌ است‌ سؤ‌ال‌ شود آيا آن‌ «معيار» خود مي‌تواند بوسيله‌ مشاهده‌ مورد تحقيق‌ قرار گيرد؟ آيا نتيجه‌ آن‌ تيشه‌ بر ريشه‌ خود زدن‌ نخواهد بود؟ اين‌ مشكلات‌ ممكن‌ است‌ با توصيف‌ معيار به‌ عنوان‌ اصلي‌ پيشنهادي‌ يا روشمند (و نه‌ يك‌ گزاره) پاسخ‌ گفته‌ شود. ولي‌ باز هم‌ اين‌ اشكال‌ باقي‌ مي‌ماند كه‌ به‌ چه‌ دليل‌ بايد اين‌ پيشنهاد پذيرفته‌ شود؟ بعلاوه‌ معلوم‌ نيست‌ كه‌ معنايي‌ داشته‌ باشد تا بتوان‌ آن‌ را پذيرفت. البته‌ ما مي‌توانيم‌ موافقت‌ نماييم‌ كه‌ معني‌داري‌ مربوط‌ به‌ يك‌ قضيه‌ معين‌ باشد، ولي‌ اين‌ كه‌ آيا معناي‌ اين‌ جمله‌ را مي‌دانيم، بستگي‌ خواهد داشت‌ به‌ اينكه‌ آيا باور مي‌كنيم‌ كه‌ بي‌معني‌ باشد.

بررسي‌ اصالت‌ تحقيق‌پذيري‌

يك‌ مشكل‌ اصالت‌ تحقيق‌پذيري‌ مربوط‌ مي‌شود به‌ معني‌ «تحقيق». برخي‌ گزاره‌هاي‌ معمولي‌ مثلاً‌ «كامبريج‌ در مسابقه‌ قايقراني‌ برنده‌ شد» را در نظر بگيريد. شخصي‌ ممكن‌ است‌ با خواندن‌ اين‌ مطلب‌ در روزنامه‌ آن‌ را محقق‌ بداند ولي‌ معني‌ اين‌ جمله‌ چيزي‌ بيش‌ از روش‌ تحقيق‌ آن‌ است؛99 يعني‌ در موردي‌ كه‌ من‌ خود شاهد حادثه‌ باشم‌ چه‌ بايد گفت؟ آيا اين‌ مشاهده، آن‌ گزاره‌ را از معني‌ تهي‌ نمي‌كند؟ اولاً‌ من‌ تنها يك‌ جنبه‌ آن‌ حادثه‌ را ديده‌ام‌ و ثانياً‌ معني‌ در انحصار يك‌ بيننده‌ نيست.

پوزيتويستها پذيرفتند كه‌ ممكن‌ نيست‌ يك‌ فهرست‌ معين‌ از مشاهدات‌ مطابق‌ با يك‌ گزاره‌ ارائه‌ كرد و از همين، نتيجه‌ گرفته‌ مي‌شود كه‌ گزاره‌هاي‌ تجربي‌ معمولي‌ تحقيق‌پذير نيستند (يا بطور قطعي‌ تحقيق‌پذير نيستند) آير پيشنهاد كرد يك‌ گزاره‌ معني‌دار خواهد بود، اگر و فقط‌ اگر برخي‌ گزاره‌هاي‌ تجربي‌ را بتوان‌ از آن‌ استنتاج‌ كرد. ولي‌ اين‌ شرط، ضعف‌ زيادي‌ ايجاد مي‌كرد زيرا مي‌توانست‌ به‌ وسيله‌ گزاره‌هاي‌ متافيزيكي‌ كه‌ بعضاً‌ پيامدهاي‌ تجربي‌ داشتند ايفا شود. اين‌ كه‌ ماهياني‌ در دريا وجود دارند، مي‌تواند از آنچه‌ كه‌ ما درباره‌ خداوند در اولين‌ باب‌ «سفر تكوين» مي‌خوانيم، استنتاج‌ شود. واضح‌ است‌ كه‌ مفهوم‌ خدا ماوراي‌ يافته‌هاي‌ تجربي‌ است. آنچه‌ لازم‌ مي‌نمود اين‌ بود كه‌ يك‌ گزاره‌ به‌ طوري‌ تحليل‌ شود كه‌ به‌ محتواي‌ تجربي‌ آن‌ برسيم‌ (اگر چنين‌ محتوايي‌ داشت) و به‌ همان‌ اندازه‌ و فقط‌ به‌ همان‌ اندازه‌ معني‌ داشته‌ باشد.

به‌هرحال‌ انواع‌ معيني‌ از گزاره‌هاي‌ متافيزيكي، در توافق‌ (با تحقيق‌پذيري) ايجاد اشكال‌ مي‌كنند. گزاره‌هاي‌ علم‌ (كه‌ تحقيق‌پذيري‌ بويژه‌ براي‌ حمايت‌ از آنها مطرح‌ شده‌ بود) غالباً‌ پا فراتر از يافته‌هاي‌ تجربي‌ مي‌گذارند. يك‌ تئوري‌ علمي‌ چيزي‌ بيش‌ از مشاهده‌اي‌ كه‌ بر اساس‌ آن‌ بنا شده‌ است، مي‌گويد و اين‌ افزوني‌ صرفاً‌ شامل‌ محموله‌اي‌ از اطلاعات‌ تجربي‌ بعدي‌ نيست.

همچنين‌ (مطابق‌ با اصل‌ تحقيق) گزاره‌هاي‌ مربوط‌ به‌ گذشته‌ بايستي‌ بوسيله‌ مشاهدات‌ فعلي‌ محقق‌ شوند ولي‌ ما نمي‌توانيم‌ وقايع‌ گذشته‌ را عيناً‌ مشاهده‌ كنيم. ظاهراً‌ بايد گفته‌ شود چنان‌ گزاره‌هايي، يا آن‌ مقدار از گزاره‌هاي‌ گذشته‌ كه‌ معني‌دارند واقعاً‌ مربوط‌ به‌ حال‌ حاضرند.

از طرفي‌ چگونه‌ من‌ مي‌توانم‌ گزاره‌هاي‌ افكار و احساسات‌ ديگران‌ را تحقيق‌ كنم؟ اگر اين‌ كار با مشاهده‌ رفتار آنها امكان‌پذير است‌ پس‌ معني‌ بايد در همين‌ حد محدود شود.

«يك‌ قضيه‌ بيش‌ از اين‌ نمي‌گويد كه‌ با يك‌ شيوه‌ تحقيق‌ چه‌ چيز تحقق‌ يافته‌ است. اگر من‌ بگويم‌ «رفيقم‌ عصباني‌ است» و آن‌ را چنين‌ ثابت‌ كنم‌ كه‌ او در رفتارش‌ كه‌ به‌طريقه‌ معيني‌ مشاهده‌ شد، چنين‌ بوده، در اين‌ صورت‌ آن‌ معنايي‌ كه‌ من‌ به‌وسيله‌ اين‌ قضيه‌ افاده‌ كرده‌ام‌ صرفاً‌ اين‌ بوده‌ كه‌ رفيقم‌ رفتار خود را نشان‌ داده‌ است100.

اين‌ ديدگاه‌ (رفتارگرايانه) ممكن‌ است‌ درباره‌ ديگران‌ قابل‌ توجيه‌ باشد ولي‌ در مورد احساسات‌ شخصي‌ من‌ چطور؟ مسئله‌ عمده‌اي‌ كه‌ باعث‌ شد ويتگنشتاين‌ اصالت‌ تحقيق‌ را كه‌ در سه‌ سخنراني‌ خود در سال‌ 1930 ايراد كرد، كنار بگذارد، همين‌ بود. او مي‌پرسد: «آيا صحيح‌ است‌ درباره‌ مردي‌ كه‌ دلش‌ درد گرفته‌ بگوييم‌ او فقط‌ اين‌ چنين‌ رفتار مي‌كند با وجود اينكه‌ وقتي‌ من‌ درباره‌ دل‌ درد خود صحبت‌ مي‌كنم‌ درباره‌ رفتار خودم‌ حرف‌ نمي‌زنم، اگر چنين‌ باشد آيا يك‌ كلمه‌ داراي‌ دو مفهوم‌ مختلف‌ است؟»101

ولي‌ «رودلف‌ كارناپ»102 نظرش‌ اين‌ بود كه‌ اختلاف‌ ميان‌ اول‌ شخص‌ و سوم‌ شخص، تنها اختلاف‌ مراتب‌ است. گزاره‌هاي‌ اول‌ شخص‌ نيز بستگي‌ به‌ نوعي‌ مشاهده‌ دارد. او اين‌ عقيده‌ فيزيك‌گرايان‌ را برگزيد كه‌ مي‌گفتند همه‌ واقعيتها و همه‌ معني‌ مربوط‌ به‌ ماهيات، فيزيكي‌ هستند (كه‌ شامل‌ اعمال‌ دماغي‌ و رفتار آدمي‌ نيز مي‌شود) و ادعا كرد كه‌ در زمينه‌ احساس‌ آدمي، آن‌ واقعه‌ فيزيكي‌ كه‌ در مورد اول‌ شخص‌ و سوم‌ شخص‌ مشاهده‌ مي‌شود، يكي‌ است.103

گزاره‌هاي‌ اخلاقي‌ نيز منبع‌ ديگري‌ براي‌ اشكال‌ بودند. شليك‌ معتقد بود كه‌ اخلاق‌ مي‌تواند به‌ عنوان‌ يك‌ علم‌ قلمداد شود؛ بخشي‌ از روانشناسي. ولي‌ رويكردي‌ كه‌ بيشتر عموميت‌ داشت‌ انكار گزاره‌هاي‌ اخلاقي‌ به‌ عنوان‌ گزاره‌هاي‌ واقعي‌ يا معرفت‌ بخش‌ بود. كار اين‌ گزاره‌ها اين‌ بود كه‌ احساس‌ معيني‌ را (به‌ عنوان‌ روا يا ناروا) از نظر گوينده‌ توضيح‌ دهد104 و همان‌ احساس‌ را در شنونده‌ برانگيزد.

حذف‌ تجربه‌

همان‌طور كه‌ ملاحظه‌ شد يكي‌ از اهداف‌ اصلي‌ تحقيق‌گرايي، حذف‌ متافيزيك‌ به‌ طرفداري‌ از علوم‌ تجربي‌ بود ولي‌ بازتابهاي‌ بعدي‌ بطور تناقض‌آميزي‌ اين‌ نظر را ايجاد كرد كه‌ مفهوم‌ تجربه‌ خود بايد از قلمرو گزاره‌هاي‌ معني‌دار اخراج‌ شود.

ديدگاه‌ «تراكتاتوس» درباره‌ قضاياي‌ بنيادي‌ بوسيله‌ وايزمن‌ معنايي‌ تحقيق‌گرا يافته‌ بود. اگر براي‌ تحقيق‌ يك‌ قضيه‌ من‌ نتوانم‌ به‌ قضاياي‌ ديگري‌ مراجعه‌ كنم، معلوم‌ مي‌شود آن‌ قضيه‌ بنيادي‌ است.105 او فكر مي‌كرد اينكه‌ قضاياي‌ مربوط‌ به‌ ميز و صندليها بنيادي‌ نيست، بديهي‌ است‌ ولي‌ آن‌ قضايا تكيه‌ بر تجربياتي‌ دارند كه‌ بنيادي‌ است. نتيجه‌ مشخصاً‌ تجربي‌ آن‌ ايده‌ اين‌ بود كه‌ معاني‌ شخصي‌ هستند و بستگي‌ به‌ فردي‌ دارند كه‌ آن‌ تجربه‌ها را داشته‌ است. همان‌طور كه‌ قبلاً‌ ديديم‌ چنين‌ نتيجه‌اي‌ نزد راسل‌ شادمانه‌ مقبول‌ افتاد ولي‌ نزد اعضايي‌ از حلقه‌ وين‌ كه‌ علمي‌ فكر مي‌كردند، پذيرفته‌ نشد. آنان‌ اصرار داشتند بر اينكه‌ زبان‌ علم، درون‌ ذهني‌ است‌ (يا بايد باشد.) مخصوصاً‌ كارناپ‌ و «اتو نيورث»106 مي‌گفتند تحليل‌ زبان‌ نبايد فرا زبان‌ باشد (متعلق‌ به‌ حوزه‌ تجربه، يافته‌هاي‌ حسي‌ و غيره) بلكه‌ بايد درون‌ زبان‌ انجام‌ گيرد. اين‌ به‌ تئوري‌ «پيوستگي‌ حقيقت»107 مي‌انجاميد. مطابق‌ با اين‌ نظر درستي‌ يك‌ گزاره‌ بستگي‌ دارد به‌ اينكه‌ با ساير گزاره‌ها سازگار باشد، نه‌ به‌ مطابقت‌ با واقعيتهاي‌ خارج‌ از زبان. بنابراين‌ يك‌ موضوع‌ دلخواه‌ كه‌ مجموعه‌اي‌ از گزاره‌هاي‌ سازگار را در برمي‌گيرد، حقيقت‌ خوانده‌ خواهد شد. شليك‌ كه‌ يكي‌ از مخالفان‌ سرسخت‌ اين‌ نظر بود خاطرنشان‌ ساخت‌ كه‌ بر اساس‌ اين‌ نظريه‌ هر روايت‌ ساختگي، درستي‌اش‌ كمتر از يك‌ گزارش‌ تاريخي‌ نخواهد بود!108

شليك‌ خود تلاشهاي‌ گوناگوني‌ كرد تا بتواند از عهده‌ حل‌ مسائل‌ مربوط‌ به‌ ذهنيت‌ برآيد. او در سخنرانيهايي‌ تحت‌ عنوان‌ «صورت‌ و محتوي» (1932) اعلام‌ نمود كه‌ دو نوع‌ معني‌ وجود دارد: ذهني‌ و درون‌ ذهني109 كه‌ دومي‌ درباره‌ ساخت‌ (يا صورت) است. او (به‌ تقليد از تراكتاتوس) مي‌گفت‌ يك‌ ساختمان‌ منطقي‌ وجود دارد كه‌ بوسيله‌ قضايا و موجودات‌ تقسيم‌ مي‌شود و چنين‌ است‌ كه‌ ما يك‌ واقعيت‌ را بر اساس‌ واقعيت‌ ديگر بيان‌ مي‌كنيم.110 اين‌ ساختها ربطي‌ به‌ اشخاص‌ ندارند و لذا ارتباط‌ درون‌ ذهني‌ ممكن‌ مي‌شود ولي‌ علاوه‌ بر اين‌ يك‌ مضمون‌ ناگفتني‌ نيز وجود دارد كه‌ بوسيله‌ هر شخصي‌ درج‌ مي‌شود و اين‌ همان‌ عنصر تجربه‌ شخصي‌ است‌ كه‌ براي‌ نظريه‌ تجربي‌ ضروري‌ است. به‌ هرحال‌ شليك‌ از جاذبه‌اي‌ كه‌ در تلاش‌ براي‌ اين‌ تطبيق‌ وجود داشت‌ آگاه‌ بود. همچنين‌ به‌ تقليد از «تراكتاتوس» او اين‌ را مجاز مي‌دانست‌ كه‌ واقعاً‌ قضيه‌ بدون‌ محتوي‌ داشته‌ باشيم....» بهتر اين‌ است‌ كه‌ اصلاً‌ كلمه‌ محتوي‌ را به‌ كار نبريم.111 آنچه‌ او تلاش‌ مي‌كرد بگويد در واقع‌ نبايد گفته‌ مي‌شد.

استيونسون:112 نظريه‌ علمي‌

در تفسيرهاي‌ كه‌ تاكنون‌ ملاحظه‌ كرديد توجه‌ كمي‌ به‌ اثرات‌ زبان‌ بر مردمي‌ كه‌ بواسطه‌ آن‌ زبان‌ مخاطب‌ قرار مي‌گيرند شده‌ است. راسل‌ در كتاب‌ «تحليل‌ ذهن» (1921) ويژگيهاي‌ علي‌ واژه‌ها را مورد بررسي‌ قرار داد. وي‌ ادعا كرد يك‌ كلمه‌ (مانند «John») در صورتي‌ معنايش‌ يك‌ عين‌ خارجي‌ معين‌ است‌ كه‌ اظهار اين‌ كلمه‌ همان‌ تأثير را داشته‌ باشد كه‌ ظهور آن‌ شي‌ (شخص.(John= در اين‌جا مانند هر جاي‌ ديگر او از معني‌ به‌ مفهوم‌ نام‌ - شي‌ جانبداري‌ مي‌كند. ولي‌ در مورد بسياري‌ از كلمات‌ مشكل‌ است‌ بتوان‌ يك‌ عين‌ خارجي‌اي‌ كه‌ نمودار آن‌ كلمه‌ باشد، به‌ بيننده‌ نشان‌ دهيم.

مفهوم‌ نام‌ - شي‌ بوسيله‌ «سي‌ ان‌ استيونسون» در كتاب‌ «اخلاق‌ و زبان» (1944) مردود اعلام‌ شد. هدف‌ او اين‌ بود كه‌ معني‌ را به‌ صورت‌ يك‌ «واكنش‌ روانشناختي»113 معين‌ تعريف‌ كند.114 استيونسون‌ توجهي‌ خاص‌ به‌ امري‌ داشت‌ كه‌ خود آن‌ را «معناي‌ احساسي»115 مي‌ناميد. زندگي‌ بشري‌ عبارت‌ است‌ از احساسات‌ و ابراز واكنشها به‌ شيوه‌ طبيعي‌ مانند آه‌ كشيدن، خنديدن‌ و ناله‌ كردن.116 كلمات‌ خاصي‌ نيز مانند «هورا» وجود دارد كه‌ داراي‌ عملكرد مشابهي‌ است‌ و از يكنوع‌ مشارطه‌ در زبان‌ جامعه‌اي‌ خاص‌ بدست‌ مي‌آيد. مطابق‌ با نظر استيونسون‌ معني‌ اين‌ كلمه‌ كه‌ عبارت‌ است‌ از خواص‌ علي‌ آن، اقتضاي‌ آن117، از طرفي‌ فرايندهاي‌ روانشناختي‌ خاص‌ را در شنونده‌ برمي‌انگيزد118 و از سوي‌ ديگر بوسيله‌ يك‌ گوينده‌ متناظر استعمال‌ مي‌شود.119 او فكر مي‌كرد اين‌ تفسير مي‌تواند در مورد واژه‌ها و جمله‌ها بطور كلي‌ تعميم‌ يابد (كلمه‌ها با هم‌ تركيب‌ مي‌شوند تا معاني‌ جمله‌اي‌ بسازند).120

استيونسون‌ مي‌دانست‌ تأثيراتي‌ كه‌ بوسيله‌ يك‌ كلمه‌ خاص‌ ايجاد مي‌شود مقدار زيادي‌ متفاوتند در حالي‌ كه‌ معاني، نسبتاً‌ ثابت‌ هستند. با توجه‌ به‌ اين‌ تفاوت‌ كلي‌ و خاطرنشان‌ ساختن‌ اينكه‌ يكي‌ بودن‌ اقتضا، مستلزم‌ يكي‌ بودن‌ تأثير نيست‌ از وي‌ انتقاد كردند: ممكن‌ است‌ گفته‌ شود قهوه‌ اقتضاي‌ تحريك‌ دارد ولي‌ چگونگي‌ حدود اين‌ اقتضا كه‌ در يك‌ مورد جزئي‌ پديد آمده‌ بستگي‌ به‌ شخصي‌ دارد كه‌ آن‌ را مي‌نوشد و اينكه‌ چگونه‌ مي‌نوشد.121

همين‌طور او فكر مي‌كرد قدرت‌ روانشناختي‌ يك‌ واژه‌ (كه‌ همان‌ معني‌ آن‌ است) به‌ رغم‌ تفاوت‌ تأثيرگذاري‌ آن‌ مي‌تواند بدون‌ تغيير باقي‌ بماند. ولي‌ اين‌ جريانهاي‌ روانشناختي‌ كه‌ كلمات‌ ايجاد آن‌ را اقتضا مي‌كنند، چيست؟ در مورد كلمات‌ «احساسي» مانند هورا كاملاً‌ ساده‌ به‌ نظر مي‌رسد ولي‌ استيونسون‌ همين‌ توجه‌ را نسبت‌ به‌ معاني‌ توصيفي‌ مبذول‌ داشته‌ است. او مدعي‌ شد معاني‌ توصيفي‌ مقتضي‌ نشانه‌اي‌ از درك‌ تأثير است.122 وي‌ خاطرنشان‌ ساخت‌ كه‌ ادراك‌ و اعتقاد، خود واحدهاي‌ اقتضائي‌ مهمي‌ به‌ شمار مي‌روند. آن‌ كس‌ كه‌ بر اين‌ باور است‌ كه‌ باران‌ مي‌بارد، رفتار معيني‌ از او انتظار مي‌رود (هرچند اين‌ رفتار علي‌ باز هم‌ بستگي‌ به‌ شرائط‌ دارد).

اكنون‌ ارتباط‌ ميان‌ اقتضا و اعتقاد، سؤ‌الي‌ است‌ كه‌ بايد فلسفه‌ نظري‌ به‌ آن‌ پاسخ‌ گويد و در اينجا از آن‌ بحث‌ نمي‌شود ولي‌ خواننده‌ ممكن‌ است‌ تعجب‌ كند كه‌ بدون‌ اين‌ اضافه‌ تفسير اقتضائي‌ معني‌ به‌ كجا خواهد انجاميد. و بالاخره‌ اين‌ بديهي‌ است‌ كه‌ يك‌ جمله‌ توصيفي‌ مانند «گربه‌ روي‌ حصير است»، تأثير در ادراك‌ را اقتضا مي‌كند اگر معنايش‌ اين‌ باشد كه‌ اين‌ جمله‌ مناسب‌ است‌ براي‌ اطلاع‌ دادن‌ به‌ كسي‌ در مورد خوابيدن‌ گربه‌ روي‌ حصير. مدعاي‌ استيونسون‌ اين‌ بود كه‌ اين‌ اقتضا همان‌ معني‌ است.

ولي‌ نكته‌ اين‌ ادعا چيست‌ و چرا بايد پذيرفته‌ شود؟ ممكن‌ است‌ گمان‌ رود كه‌ بايستي‌ جوابي‌ براي‌ اين‌ سؤ‌ال‌ كه‌ معني‌ چيست‌ وجود داشته‌ باشد و اين‌ وظيفه‌ فيلسوف‌ زمان‌ است‌ كه‌ به‌ آن‌ پاسخ‌ گويد، ولي‌ مي‌توان‌ در اين‌ مطلب‌ ترديد كرد كه‌ اين‌ سؤ‌ال‌ بيمورد يا واقعاً‌ عاقلانه‌ باشد.

تحليل‌ استيونسون‌ از واژه‌هاي‌ اخلاقي‌ مانند «ناروا»123، «نيك» و «بايد»، جاذبه‌ خاصي‌ دارد. او (در اولين‌ كتابش‌ به‌ نام‌ «مدل‌ عمل»)124 مي‌گويد: «اين‌ ناروا است» مي‌تواند به‌ دو جزء تحليل‌ شود: «من‌ اين‌ را تقبيح‌ مي‌كنم» و «تو نيز اين‌ چنين‌ كن»125. اولي‌ بياني‌ است‌ از حالت‌ روحي‌ گوينده‌ كه‌ ممكن‌ است‌ در مورد اشخاص‌ ديگر متفاوت‌ باشد126 در حالي‌ كه‌ دومي‌ يك‌ كلام‌ آمرانه‌ است‌ و صدق‌ و كذب‌ نمي‌پذيرد. وي‌ تلاش‌ كرد تا نشان‌ دهد كه‌ مباحث‌ اخلاقي‌ احساسي‌اند نه‌ عقلي؛ تلاشي‌ هستند براي‌ برانگيختن‌ احساس‌ ديگران‌ نه‌ ارائه‌ دلايل‌ باور چيزي‌ به‌ آنان. البته‌ ممكن‌ است‌ سؤ‌ال‌ شود آيا اين‌ نوع‌ گفتارها واقعاً‌ اين‌ چنين‌ متمايزند. بر احساس‌ يك‌ فرد مي‌توان‌ به‌ زبان‌ احساس‌ تأثير گذارد (به‌ طرق‌ مختلف) ولي‌ آيا همان‌ آثار را مي‌توان‌ از بيان‌ دلايل‌ مناسب‌ به‌ دست‌ آورد؟ همچنين‌ جمله‌ آمرانه‌ «تو نيز اين‌چنين‌ كن» نسبت‌ به‌ كسي‌ كه‌ از او خواسته‌ نشده‌ است‌ كه‌ تمجيد يا تقبيح‌ كند، احساسي‌ برنمي‌انگيزد. صواب‌ شمردن، همانند اعتقاد داشتن، موضوعي‌ است‌ مربوط‌ به‌ استدلال‌ و مقام‌ داوري.

در اينجا نمي‌توان‌ درباره‌ سستي‌ يا استحكام‌ نظريه‌ استيونسون‌ قضاوت‌ كرد. رأي‌ نهايي‌ هرچه‌ باشد، او شايستگي‌ تلاش‌ براي‌ تحقيق‌ در استعمالات‌ زبان‌ در رابطه‌ با حالات‌ انساني، به‌ جاي‌ آنكه‌ از زبان‌ به‌ عنوان‌ رابطه‌ انتزاعي‌ ميان‌ كلمات‌ و اعيان‌ بحث‌ شود، را داشت.

ويتگنشتاين: معني‌ و استعمال‌

رد‌ نظريه‌

يكي‌ از اولين‌ كارهاي‌ فلسفه‌ دوم‌ ويتگنشتاين‌ نوشتن‌ «كتاب‌ آبي» در سال‌ 1933-34 بود. او كتاب‌ را با طرح‌ اين‌ پرسش‌ آغاز مي‌كند: معني‌ يك‌ كلمه‌ چيست؟ ما چندين‌ پاسخ‌ به‌ اين‌ پرسش‌ و سؤ‌الات‌ نظير آن‌ را ملاحظه‌ كرديم‌ كه‌ شامل‌ نظريه‌ خود ويتگنشتاين‌ در «تراكتاتوس» نيز مي‌شد. ولي‌ پاسخ‌ او در اينجا اين‌ است‌ كه‌ از همين‌ پرسش‌ سؤ‌ال‌ كنيم. البته‌ ما درباره‌ معاني‌ كلمات‌ خاص‌ مي‌توانيم‌ توضيح‌ دهيم‌ ولي‌ اين‌ توضيحات‌ بسيار به‌ نوع‌ كلمات‌ وابسته‌اند و پاسخي‌ عمومي، از آن‌ نوع‌ پاسخهايي‌ كه‌ فلاسفه‌ در جستجوي‌ آنند، براي‌ معني‌ وجود ندارد. همچنين‌ توضيح‌ يك‌ كلمه‌ خاص‌ ما را به‌ يك‌ شي‌ يا مصداقي‌ كه‌ معني‌ آن‌ كلمه‌ باشد، نمي‌رساند. نظريه‌ نام‌ - شي‌ باطل‌ شده‌ و هيچ‌ تئوري‌ يا توضيح‌ عامي‌ نيست‌ كه‌ جايگزينِ‌ آن‌ شود.

بر اساس‌ نظر ويتگنشتاين‌ متأخر معني‌ يك‌ واژه‌ در عمل‌ همان‌ استعمال‌ آن‌ است.127 اين‌ نظر گاهي‌ «نظريه‌ استعمال» خوانده‌ شده‌ ولي‌ اين‌ تعبير گمراه‌ كننده‌ است. ويتگنشتاين‌ موضوع‌ جديدي‌ به‌ نام‌ استعمال‌ براي‌ توضيح‌ نحوه‌ معني‌بخشي‌ كلمات‌ معرفي‌ نمي‌كند زيرا استعمال‌ در خود ادات‌ پرسش؛ يعني‌ كلماتي‌ كه‌ در حالات‌ و وضعيتهاي‌ واقعي‌ انساني‌ استعمال‌ مي‌شوند، داراي‌ معنايي‌ از پيش‌ فرض‌ شده‌ است. فقط‌ نظر او اين‌ بود كه‌ معني‌ يك‌ واژه‌ چيزي‌ بيش‌ از استعمال‌ آن‌ نيست.

براساس‌ نظر ويتگنشتاين، در فلسفه‌ جايي‌ براي‌ توضيح‌ و تئوري‌ وجود ندارد. «ما هيچ‌ نوع‌ فرضيه‌اي‌ را نبايد پيش‌ ببريم... بلكه‌ لازم‌ است‌ از هر توضيحي‌ فاصله‌ بگيريم‌ و تنها توصيف‌ بايد جانشين‌ توضيح‌ شود».128

در مواجهه‌ با سؤ‌ال‌ «معني‌ چيست»؟ ما نمي‌توانيم‌ كاري‌ بهتر از اين‌ انجام‌ دهيم‌ كه‌ موارد كاربرد واژه‌ها را در حالات‌ گوناگون‌ انساني‌ توصيف‌ كنيم‌ (بازيهاي‌ زباني). اين‌ اشتباه‌ است‌ كه‌ فكر كنيم‌ در پس‌ اين‌ اختلافات‌ چيزي‌ عميقتر، اصلي‌ عامتر يا توضيحي‌ وجود دارد. او در نوشته‌هايش‌ اتهام‌ زير را بر سر راه‌ هر مخاطب‌ فرضي‌ قرار مي‌دهد:

«شما راه‌ آسان‌ را كنار بگذاريد و دربارة‌ هر نوع‌ بازي‌ زباني‌ سخن‌ بگوييد ولي‌ هيچ‌ جايي‌ گفته‌ نشده‌ كه‌ ماهيت‌ زبان‌ چيست؟ وجه‌ مشترك‌ تمام‌ اين‌ فعاليتها چيست‌ و چه‌ چيز آنها را وارد زبان‌ مي‌كند».129

پاسخ‌ او اين‌ است‌ «و اين‌ واقعيت‌ است». او اكنون‌ نمي‌خواهد چنان‌ ماهيتي‌ را بسازد، آنچنان‌ كه‌ در تراكتاتوس‌ انجام‌ داده‌ بود.

ابطال‌ تئوري‌ و توضيح، يكي‌ از مسائل‌ مهم‌ فلسفة‌ زمان‌ ماست. بويژه‌ راسل‌ اهميت‌ آن‌ را دريافت‌ و به‌ شاگرد مشهور و دوست‌ خودش‌ به‌ سبب‌ خستگي‌اش‌ از تفكر جد‌ي‌ و ترك‌ فلسفه‌ و همراهي‌ با لغت‌شناسي‌ صرف، سخت‌ مي‌تازد130.

بحثهاي‌ ويتگنشتاين‌ درباره‌ ابطال‌ دو جانبه‌ است. از طرفي‌ نيازي‌ نيست‌ به‌ اينكه‌ يك‌ اصل‌ اساسي‌ را پيش‌ فرض‌ قرار دهيم، چرا كه‌ زبان‌ مي‌تواند بدون‌ آن‌ اصل‌ در راههاي‌ گوناگون‌ عمل‌ كند. از طرف‌ ديگر توضيحات‌ در جايي‌ پايان‌ خواهد پذيرفت. هر توضيحي‌ داده‌ شود همواره‌ چيزي‌ بدون‌ توضيح‌ خواهد ماند و بنابراين‌ ما بايد به‌ توصيفِ‌ تنها بازگرديم‌ و خالصانه‌ اظهار كنيم‌ كه‌ حقيقت‌ زندگي‌ آدمي‌ در مورد زبان، اين‌ و فقط‌ همين‌ است.

شباهت‌ خانواده‌وار

براي‌ روشن‌ شدن‌ نكتة‌ اول‌ مي‌پردازيم‌ به‌ بحث‌ ويتگنشتاين‌ دربارة‌ كلمة‌ «بازي» (نكتة‌ دوم‌ بعداً‌ روشن‌ خواهد شد). انواع‌ گوناگوني‌ از بازيها وجود دارد ولي‌ خصيصة‌ ذاتي‌ يك‌ بازي‌ چيست‌ و اساساً‌ اين‌ واژه‌ چه‌ معنايي‌ مي‌دهد؟ راسل‌ همان‌طور كه‌ ديديم‌ معتقد بود بايد ماهياتي‌ كلي‌ وجود داشته‌ باشند تا اين‌گونه‌ كلمات‌ مصداق‌ آن‌ قرار گيرند. حال‌ كسي‌ كه‌ اين‌ فرض‌ را رد مي‌كند باز هم‌ ممكن‌ است‌ فكر كند كه‌ چيزي‌ بايد وجود داشته‌ باشد؛ مجموعه‌اي‌ از شرائط‌ كه‌ بازيها در آن‌ با هم‌ مشتركند، و مي‌تواند توضيح‌ دهد كه‌ چرا ما اين‌ كلمه‌ را آن‌ چنان‌ استعمال‌ مي‌كنيم.

ولي‌ ويتگنشتاين‌ با اين‌ فرض‌ به‌ مبارزه‌ برمي‌خيزد. او با ارائه‌ مثالهاي‌ مختلف‌ نشان‌ مي‌دهد تركيباتي‌ كه‌ در يك‌ نوع‌ بازي‌ وجود دارد در ديگر بازيها به‌ چشم‌ نمي‌خورد. او مي‌گويد نتيجه‌ اين‌ آزمايش‌ اين‌ است‌ كه‌ ما با شبكه‌ پيچيده‌اي‌ از تشابهات‌ مواجه‌ مي‌شويم‌ كه‌ بعضاً‌ مشترك‌ و متداخل‌ هستند.131 اين‌ وضعيت‌ همانند «تشابه‌ خانوادگي» است. در ميان‌ اعضاي‌ يك‌ فاميل، بعضي‌ اندام‌ همسان‌ دارند، برخي‌ چشمهاي‌ همانند، برخي‌ يك‌ نوع‌ قدم‌ مي‌زنند و غيره، اما براي‌ شناخت‌ تشابه‌ خانوادگي‌ نيازي‌ نيست‌ به‌ اينكه‌ فرض‌ كنيم‌ همة‌ اعضا بايد داراي‌ مجموعه‌اي‌ از مشخصات‌ مشترك‌ باشند. ويتگنشتاين‌ خواننده‌ را نصيحت‌ مي‌كند: «نگوييد بايد امر مشتركي‌ وجود داشته‌ باشد و الا همة‌ آنها «بازي» ناميده‌ نمي‌شد، بلكه‌ نظر كنيد و ببينيد...»132 در اينجا او «بايد باشد» فلاسفه‌ (همانند تفكر قبلي‌ خودش) را كه‌ اصرار مي‌ورزند بايد قالبي‌ وراي‌ استعمال‌ كلمات‌ وجود داشته‌ باشد، رد مي‌كند. حتي‌ اگر اين‌ قالب‌ از نظر عرف‌ استفاده‌ كننده‌ از زبان‌ مخفي‌ مانده‌ باشد، او مي‌گويد: آنچه‌ مخفي‌ مانده‌ مورد علاقة‌ ما نيست.133

مبارزه‌ ويتگنشتاين‌ با معني‌ ذاتي‌ يك‌ واژه‌ ممكن‌ است‌ در ابتدا كاملاً‌ نسنجيده‌ به‌ نظر برسد. چگونه‌ او مي‌تواند مطمئن‌ باشد كه‌ مجموعه‌اي‌ از خواص‌ ذاتي‌ در مورد بازي‌ و ديگر واژه‌ها يافت‌ نخواهد شد. البته‌ اگر ما توجه‌ كنيم‌ به‌ اينكه‌ مفاهيم‌ كلي‌ واقعاً‌ در طول‌ زمان‌ چگونه‌ بوجود مي‌آيند، خواهيم‌ ديد كه‌ اين‌ آن‌چنان‌ كه‌ ابتدائاً‌ به‌نظر مي‌رسد، بيراه‌ نيست. فرض‌ كنيد با يك‌ تعريف‌ ذاتي‌ از مفهوم‌x شروع‌ كنيم: «يك‌ چيز را مي‌توان‌ از افرادx به‌شمار آورد، اگر و فقط‌ اگر داراي‌ مشخصات‌a وb وc باشد». دير يا زود نمونه‌هايي‌ كه‌ قبلاً‌ دربارة‌ آنها فكر نكرده‌ايم‌ خواهيم‌ يافت‌ كه‌ به‌طور طبيعي‌ مي‌توانندx ناميده‌ شوند، حتي‌ اگر هيچيك‌ از ويژگيهاي‌a وb وc را نداشته‌ باشند، و نمونه‌هاي‌ ديگري‌ كه‌ نمي‌خواهيم‌ مشمول‌ تعريف‌ ما شوند حتي‌ اگر آن‌ ويژگيها را داشته‌ باشند (ولي‌ ويژگيهاي‌ ديگري‌ كه‌ در اين‌ ميان‌ مهم‌ به‌ نظر آمده‌اند را فاقد باشد) و لذا ما مفهوم‌ خود را گسترش‌ مي‌دهيم... همچون‌ زماني‌ كه‌ مي‌خواهيم‌ نخ‌ريسي‌ كنيم، دو رشته‌ را روي‌ هم‌ گذاشته، مي‌تابيم‌ و استحكام‌ ريسمان‌ بستگي‌ خواهد داشت‌ به‌ رشته‌هاي‌ متعددي‌ كه‌ روي‌ هم‌ قرار مي‌گيرند.

تبيين‌ اشاري‌

بحث‌ دربارة‌ توضيح‌ تا سطحي‌ مي‌رسد كه‌ كلمه‌اي‌ را بواسطه‌ كلمة‌ ديگر توضيح‌ دهيم. اگر نظرية‌ ماهيت‌گرا درست‌ باشد، مي‌توانيم‌ درباره‌ «بازي» اين‌ چنين‌ عمل‌ كنيم؛ با مراجعه‌ به‌ ويژگيهايي‌ كه‌ بازيها، و فقط‌ بازيها، در آن‌ اشتراك‌ دارند.

ولي‌ مطابق‌ نظر ويتگنشتاين‌ اين‌ نوع‌ توضيح‌ نه‌ مفيد است‌ و نه‌ ضروري. «چگونه‌ مي‌خواهيم‌ براي‌ كسي‌ توضيح‌ دهيم‌ كه‌ يك‌ بازي‌ چيست. من‌ فكر مي‌كنم‌ بايد بازيها را براي‌ او توصيف‌ و اضافه‌ كرد اين‌ عمل‌ و اعمال‌ شبيه‌ به‌ اين، «بازي» ناميده‌ مي‌شود و آيا ما خود چيزي‌ بيش‌ از اين‌ دربارة‌ بازي‌ مي‌دانيم؟»134 ولي‌ اين‌ توضيح‌ تنها زماني‌ به‌ كار مي‌آيد كه‌ مبتدي‌ مثالها را بدرستي‌ درك‌ كرده‌ باشد. در اينجا باز هم‌ توضيحات‌ به‌ يك‌ انتها مي‌رسد. استعمال‌ مثالها توسط‌ خود مبتدي‌ امري‌ است‌ كه‌ بدون‌ توضيح‌ مانده‌ و يا توسط‌ توضيح‌ معلوم‌ مي‌شود.

يكي‌ از امور مورد علاقه‌ فيلسوفان‌ حلقة‌ وين‌ خروج‌ از حصار تعاريف‌ لفظي‌ بود، آنچنان‌ كه‌ واژه‌ها به‌ واقعيت‌ متصل‌ شوند. اين‌طور فكر مي‌كردند كه‌ با اشاره‌ به‌ امور خارجي‌ مناسب‌ مي‌توان‌ به‌ چنان‌ هدفي‌ رسيد. همچون‌ زماني‌ كه‌ ما معني‌ آبي‌ را با اشاره‌ به‌ يك‌ شي‌ آبي‌ رنگ‌ به‌ كودك‌ مي‌آموزيم. ولي‌ ويتگنشتاين‌ مي‌گويد چنين‌ كاري‌ هرگز تمام‌ معني‌ يك‌ كلمه‌ را نمي‌تواند به‌ دست‌ دهد. كارآيي‌ اين‌ روش‌ تنها وقتي‌ است‌ كه‌ مبتدي‌ قبلاً‌ معلوماتي‌ درباره‌ معني‌ داشته‌ باشد.

او واژة‌tove را مطرح‌ و فرض‌ مي‌كند شخصي‌ به‌ يك‌ مداد اشاره‌ كرده: بگويد «اين‌tove است»135 چنين‌ توضيحي‌ همواره‌ ممكن‌ است‌ به‌ وسيله‌ راههاي‌ مختلف‌ درك‌ شودtove . ممكن‌ است‌ مداد معني‌ بدهد يا گِرد يا چوب‌ يا سخت‌ و يا حتي‌ «يكي». مبتدي‌ نيازمند اين‌ است‌ كه‌ بداند كدام‌ جنبة‌ اين‌ شي‌ مقصود است‌ و هر شيئي‌ (برخلاف‌ پيش‌ فرض‌ «اشيأ» در تراكتاتوس) جنبه‌هاي‌ ناشناختة‌ بسياري‌ دارد.

همچنين‌ مبتدي‌ مي‌خواهد بداند آياtove يك‌ اسم‌ خاص‌ است‌ يا يك‌ اسم‌ عام؟ آيا عام‌تر است‌ يا خاص‌تر (مثل‌ مفهوم‌ «عدد» در برابر يك‌ عدد خاص) و غيره. او همچنين‌ بايد معني‌ خود عمل‌ اشاره‌ را هم‌ بداند، به‌ عنوان‌ مثال‌ كلمه‌اي‌ مانند «اين» خود نمي‌تواند به‌ روش‌ اشاري‌ آموزش‌ داده‌ شود.

اگر ويتگنشتاين‌ درست‌ بگويد هيچ‌ راهي‌ براي‌ توضيح‌ يا توجيه‌ زبان‌ (به‌طور خاص‌ يا به‌طور عام) از طريق‌ رجوع‌ به‌ يك‌ واقعيت‌ مستقل‌ وجود ندارد. در پايان‌ ما باز مي‌گرديم‌ به‌ توصيف‌ استعمال‌ واقعي‌ زبان‌ در حالات‌ خاص‌ (كه‌ آموزش‌ اشاري‌ يكي‌ از آن‌ حالات‌ است).

پيامدهاي‌ نظرية‌ ياد شده‌ براي‌ فلسفه‌

«وقتي‌ فيلسوفان‌ واژه‌اي‌ مانند «علم»، «وجود»، «من»، «قضيه» و «نام» را استعمال‌ مي‌كنند و مي‌كوشند ماهيت‌ چيزي‌ را درك‌ كنند، كسي‌ بايد همواره‌ از خود بپرسد كه‌ آيا آن‌ واژه‌ تا به‌ حال‌ واقعاً‌ در اين‌ زبان‌ - بازي‌ در جايگاه‌ خود استعمال‌ شده‌ است؟»136

ويتگنشتاين‌ فكر مي‌كند علت‌ پيدايش‌ مسائل‌ فلسفي‌ اين‌ است‌ كه‌ فلاسفه‌ معاني‌ غيرواقعي‌ و ساختگي‌ به‌ چنين‌ لغاتي‌ مي‌دهند. در برابر فيلسوف‌ شكاك‌ كه‌ وانمود مي‌كند يك‌ شخص‌ هرگز به‌طور واقعي‌ نمي‌تواند درك‌ كند كه‌ ديگري‌ درد مي‌كشد، وي‌ پاسخ‌ مي‌دهد اگر ما واژة‌ «درك‌ كردن» را بطور معمولي‌ استعمال‌ كنيم‌ (و چه‌ استعمال‌ ديگري‌ براي‌ آن‌ مي‌توانيم‌ داشته‌ باشيم)، در اين‌ صورت‌ ديگران‌ غالباً‌ درد كشيدن‌ مرا درك‌ خواهند كرد.137 اين‌ سؤ‌ال‌ كه‌ «چه‌ استعمال‌ ديگري‌ براي‌ آن‌ مي‌توانيم‌ داشته‌ باشيم» مهم‌ است. البته‌ فيلسوف‌ شكاك‌ ممكن‌ است‌ بگويد كه‌ برطبق‌ همين‌ استعمال‌ هم‌ ما اين‌ را درك‌ نمي‌كنيم. ولي‌ اگر استعمال، ملاك‌ معني‌داري‌ باشد، نشان‌ خواهد داد كه‌ وي‌ دانش138 را در معني‌ عرفي‌اش‌ انكار نكرده‌ بلكه‌ آنچه‌ مورد انكار وي‌ قرار گرفته‌ كلمه‌اي‌ بوده‌ از نظر تلفظ‌ همانند دانش‌ و از نظر معني‌ متفاوت‌ با آن.

اگر ويتگنشتاين‌ درست‌ بگويد، همين‌ كج‌ فهمي‌ در مورد ساير واژه‌هايي‌ كه‌ به‌ آنها اشاره‌ رفت‌ نيز اتفاق‌ خواهد افتاد. حال‌ ممكن‌ است‌ گمان‌ رود كه‌ در فلسفه، همچون‌ علم، به‌ واژه‌هايي‌ فني‌ براي‌ قراردادن‌ به‌ جاي‌ استعمالات‌ عرفي‌ - كه‌ اظهاراتي‌ است‌ مبهم‌ و غيردقيق‌ - نياز است. ولي‌ در رابطه‌ با مثالهاي‌ ذكر شده‌ چنين‌ نخواهد بود. وقتي‌ كه‌ ما در محاورة‌ عرفي‌ مي‌توانيم‌ بگوييم‌ «من‌ درك‌ مي‌كنم‌ كه‌ او درد مي‌كشد» اين‌ نه‌ مبهم‌ است‌ و نه‌ غيردقيق‌ و انكار شخص‌ شكاك‌ هيچ‌گونه‌ تغييري‌ در اين‌ نظر ايجاد نمي‌كند. گاهي‌ خيال‌ كرده‌اند ويتگنشتاين‌ استعمال‌ عرفي‌ را در مقابل‌ استعمال‌ فلاسفه، استعمالِ‌ صحيح‌ مي‌داند ولي‌ اين‌ صحيح‌ نيست. استعمال‌ عرفي‌ نه‌ درست‌ و نه‌ نادرست‌ است. هيچ‌ ملاك‌ خارجي‌ وجود ندارد كه‌ بتواند مرجع‌ اين‌ ارزشيابي‌ قرار گيرد. استعمال‌ عرفي‌ همان‌ است‌ كه‌ ما واقعاً‌ از آن‌ بهره‌منديم‌ و ريشه‌ در نيازها و علائق‌ انساني‌ دارد (اگر چه‌ بمورد نباشد) و ايجاد استعمالات‌ جديد ممكن‌ است‌ مضر باشد.

البته‌ نبايد گمان‌ كرد كه‌ هر مفهوم‌ مطلق‌ صحت‌ بيشتري‌ دارد. معني‌ «درست» و «دقيق» و غيره‌ بستگي‌ دارد به‌ زمينه‌اي‌ كه‌ كلمات‌ در آن‌ به‌ كار مي‌روند.

حقايق‌ ضروري‌ - الزام‌ منطقي‌

همان‌طور كه‌ ملاحظه‌ شد طبق‌ نظر ويتگنشتاين‌ تعريف‌ غيرقابل‌ انعطاف‌ و سهل‌ الوصول‌ از كلماتي‌ مانند «بازي» وجود ندارد. براي‌ اينكه‌ اين‌ واژه‌ را توضيح‌ دهيم‌ كاري‌ بهتر از اين‌ نمي‌توانيم‌ انجام‌ دهيم‌ كه‌ چند مثال‌ ارائه‌ و به‌ مبتدي‌ اعتماد كنيم‌ كه‌ خود به‌ معني‌ آن‌ برسد.

سخن‌ گفتن‌ به‌ يك‌ زبان‌ مانند بكارگيري‌ كتاب‌ مرجع‌ رياضي‌ براي‌ قوانين‌ معين‌ نيست139 چه‌ اگر اين‌طور بود ويتگنشتاين‌ مي‌گويد هيچ‌ كتاب‌ جامع‌ رياضي‌ يا مجموعة‌ قوانيني‌ «خود نگهدار» نيست‌ و همواره‌ مي‌تواند به‌ طرق‌ مختلف‌ تعبير شود. يك‌ قانون‌ هيچگاه‌ توضيح‌ نمي‌دهد كه‌ چرا ما آن‌ را مطابق‌ با عمل‌ خود توجيه‌ مي‌كنيم. او مثال‌ مي‌زند موردي‌ را كه‌ به‌ شخصي‌ تعليم‌ داده‌ بودند به‌ اعداد، دو تا دو تا اضافه‌ كند تا برسد به‌ عدد 1000. «يك‌ روز از اين‌ شخص‌ خواستيم‌ كه‌ اين‌ عمل‌ را براي‌ بالاتر از 1000، انجام‌ دهد و با كمال‌ تعجب‌ ديديم‌ او نوشت: 1000، 1004، 1008، 1012». به‌ او گفتيم‌ كار خود را ببين، او نفهميد. گفتيم‌ «از تو خواسته‌ شده‌ بود كه‌ دو تا دو تا اضافه‌ كني، ببين‌ چطور شروع‌ كرده‌اي، او گفت‌ هان، آيا اين‌ صحيح‌ نيست؟ من‌ فكر كردم‌ هر طور خودم‌ مي‌خواهم‌ بايد اين‌ كار را انجام‌ دهم».140

ويتگنشتاين‌ نشان‌ مي‌دهد كه‌ نهايتاً‌ نمي‌توانيم‌ اين‌ شخص‌ را وادار سازيم‌ بپذيرد راهي‌ كه‌ او رفته‌ اشتباه‌ بوده‌ است. ما فقط‌ مي‌توانيم‌ بر اين‌ عقيده‌ باشيم‌ كه‌ راه‌ ما بديهي‌ و طبيعي‌ است‌ زيرا اين‌ همان‌ كاري‌ است‌ كه‌ در مورد اعداد كمتر از 1000 انجام‌ مي‌گرفت. ولي‌ همين‌ جا نيز ممكن‌ است‌ جواب‌ دهد كه‌ معتقد است‌ راه‌ او روشنتر است‌ و...

نقطه‌ نظرات‌ مشابهي‌ از طرف‌ ويتگنشتاين‌ ارائه‌ شده‌ با مثالهايي‌ از قبائل‌ تخيلي‌ كه‌ در ميان‌ آنها مثلاً‌ قيمتها آن‌چنان‌ محاسبه‌ مي‌شود كه‌ به‌ نظر ما مضحك‌ و مزخرف‌ مي‌آيد. همچنين‌ ملاك‌ مستقلي‌ وجود ندارد كه‌ بتوانيم‌ نشان‌ دهيم‌ راه‌ ما، راه‌ درست‌ است. «اگر من‌ دست‌ از توجيه‌ بردارم، به‌ ريشه‌ رسيده‌ام‌ و كند و كاو پايان‌ گرفته، آنگاه‌ مايلم‌ بگويم‌ كاري‌ كه‌ من‌ انجام‌ دادم‌ آسان‌ بود».141

ويتگنشتاين‌ گاهي‌ نسبي‌گرا، پيمان‌گرا و نظير اينها خوانده‌ شده‌ ولي‌ در صورتي‌ كه‌ مقصود اين‌ باشد كه‌ ما مي‌توانيم‌ مطابق‌ با علاقة‌ خود ميان‌ يك‌ سيستم‌ مفاهيم‌ و سيستم‌ ديگر انتخابگري‌ كنيم، اين‌ نسبت‌ درست‌ نيست. مخاطب‌ فرضي‌ ويتگنشتاين‌ مي‌گويد «پس‌ طبق‌ نظر شما هر كس‌ مي‌تواند آن‌ رشتة‌ اعداد را هر طور مي‌خواهد ادامه‌ دهد، يعني‌ هر طور شده‌ استنباط‌ كند». ويتگنشتاين‌ پاسخ‌ مي‌دهد «در آن‌ حالت‌ ما او را ادامه‌ دهندة‌ رشته‌ يا نتيجه‌ خواهيم‌ ناميد»142 و «در نهايت‌ ما هرگز قادر نخواهيم‌ بود زبان‌ يك‌ گروه‌ ديگر را به‌ عنوان‌ زبان‌ قلمداد كنيم.»143

رد‌ ذهن‌گرايي‌

ممكن‌ است‌ گفته‌ شود آنچه‌ اين‌ اشتباه‌ را براي‌ مبتدي‌ ايجاد كرده‌ كه‌ «1004» بنويسد اين‌ بوده‌ كه‌ معلم‌ به‌ او فهمانده‌ كه‌ «1002» بنويسد. ولي‌ زماني‌كه‌ معلم‌ درخواست‌ كرد آيا اين‌ معني‌ در ذهن‌ وي‌ بود؟ او شايد دربارة‌ اين‌ مرحله‌ در آن‌ زمان‌ فكر كرده‌ باشد ولي‌ بعداً‌ ديگر نه‌ و حتي‌ شما اگر دربارة‌ اين‌ مرحله‌ فكر كرديد، در مورد مراحل‌ ديگر فكر نكرده‌ايد.144

گاهي‌ فكر مي‌كنند فرايندهاي‌ ذهني‌ (تفكر و تصور) براي‌ معني‌ ضروري‌ است‌ و بدين‌ جهت‌ مفاهيم‌ قابل‌ يادآوري‌ و بازشناسي‌اند. همچنين‌ شرحي‌ ذهني‌ از نظرية‌ نام‌ - شي‌ وجود دارد. بر اين‌ اساس‌ معني‌ يك‌ كلمه‌ موجودات‌ ذهني‌ بوده‌ و ارتباط‌ عبارت‌ است‌ از عمل‌ ايجاد چنين‌ موجوداتي‌ در اذهان‌ ديگران‌ كه‌ به‌ موجب‌ آن‌ عمل، مقصود را مي‌فهمند.

ولي‌ ويتگنشتاين‌ مي‌گويد چنين‌ موجودات‌ ذهني‌ براي‌ معني‌ و درك‌ آن‌ نه‌ لازم‌ و نه‌ كافي‌اند، چه، كسي‌ كه‌ اين‌ تقاضا را درك‌ كرده‌ كه‌ «براي‌ من‌ يك‌ گل‌ سرخ‌ بياور» تكيه‌ بر آنچه‌ انجام‌ مي‌گيرد دارد نه‌ بر وجود يك‌ تصور ذهني.145

از طرف‌ ديگر قدرت‌ تبييني‌ يك‌ تصور ذهني‌ امري‌ است‌ واهي‌ زيرا اگر تشخيص‌ يك‌ گل‌ سرخ‌ با مراجعه‌ به‌ تصور ذهني‌ معلوم‌ شود، ما بايد سؤ‌ال‌ كنيم‌ آن‌ تصور از كجا شناخته‌ شده‌ است؟ آيا بايد تصور ديگري‌ مقدم‌ بر آن‌ داشته‌ باشيم‌ تا آن‌ را تبيين‌ كند؟ و باز هم‌ هر تصور يا تصويري، تفسيرهاي‌ گوناگون‌ مي‌پذيرد. از يك‌ فرد مشت‌زن‌ در يك‌ حالت‌ خاص‌ عكسبرداري‌ كنيد. ويتگنشتاين‌ مي‌گويد اين‌ عكس‌ مي‌تواند نشان‌ دهد يكنفر مشت‌زن‌ چگونه‌ بايد بايستد، چگونه‌ نبايد بايستد، چگونه‌ ايستاده‌ بود و غيره.146 اين‌ نيز اشتباه‌ خواهد بود كه‌ فكر كنيم‌ در آموختن‌ زبان‌ محلي‌ يك‌ فرد مي‌توان‌ مقدمتاً‌ از زبان‌ مادري‌ وي‌ كمك‌ گرفت‌ زيرا اگر اولي‌ نياز به‌ توضيح‌ داشته‌ باشد، همين‌ مطلب‌ در مورد فراگيري‌ زبان‌ مادري‌ نيز صادق‌ خواهد بود.

برهان‌ زبان‌ خصوصي‌

مطابق‌ با نظر ويتگنشتاين‌ واقعيتي‌ مستقل، نه‌ خارجي‌ و نه‌ ذهني، در جهان‌ وجود ندارد كه‌ بتواند اساس‌ استعمال‌ صحيح‌ قرار گيرد. اين‌ فقط‌ عبارت‌ است‌ از توافق‌ سخنگوهاي‌ واقعي‌ دربارة‌ درستي‌ و نادرستي‌ راهي‌ كه‌ طي‌ مي‌كنند.

ولي‌ آيا ممكن‌ نيست‌ يك‌ زبان‌ خصوصي‌ وجود داشته‌ باشد براي‌ آنكه‌ شخص‌ بتواند فوراً‌ احساسات‌ نفساني‌اش‌ را ثبت‌ كند و هيچكس‌ ديگر آن‌ را درنيابد؟ در مثال‌ ويتگنشتاين‌ شخصي‌ در خاطرات‌ روزانه‌اش‌ مي‌نويسد «S» و از آن‌ احساس‌ خاصي‌ را قصد مي‌كند و اين‌ كار را در روزهاي‌ بعد نيز تكرار كند. او مي‌گويد بدين‌ طريق‌ ممكن‌ است‌ ملاكي‌ براي‌ درستي‌ وجود داشته‌ باشد.

كسي‌ خواهد گفت: هر چه‌ كه‌ به‌ نظر من‌ درست‌ بيايد درست‌ است‌ و اين‌ فقط‌ بدين‌ معني‌ است‌ كه‌ ما نمي‌توانيم‌ دربارة‌ درستي‌ و صدق‌ صحبت‌ كنيم.147

مثال‌ احساسات‌ بايد با اين‌ اعتقاد گسترده‌ مقايسه‌ شود كه‌ بسياري‌ از كلمات‌ معمولي‌ كه‌ شامل‌ «درد» و «قرمز» نيز مي‌شوند، با قرار گرفتن‌ در يك‌ رويداد خصوصي‌ معني‌ پيدا مي‌كنند. اين‌ است‌ كه‌ معني‌ مورد نظر هر شخص‌ متفاوت‌ است‌ و فقط‌ براي‌ او شناخته‌ شده‌ است.

براساس‌ موضع‌ ويتگنشتاين‌ اين‌ نظرية‌ نادرستي‌ است‌ كه‌ از مدل‌ شي‌ و نشانه‌گذاري148 نتيجه‌ شده‌ است. وي‌ نشان‌ مي‌دهد كه‌ واژة‌ درد (برخلاف‌ تصور(S فراگرفته‌ مي‌شود و در حالات‌ دروني‌ شخصي‌ به‌كار مي‌رود به‌طوري‌ كه‌ شامل‌ رفتار متمركز روي‌ درد مي‌شود. منظور اين‌ نيست‌ كه‌ گفته‌ شود «درد» يعني‌ رفتار (چيزي‌ كه‌ معني‌ اين‌ كلمه‌ باشد وجود ندارد) بلكه‌ مقصود اين‌ است‌ كه‌ استعمال‌ اين‌ كلمه‌ همانند ساير كلمات‌ مربوط‌ مي‌شود به‌ اضطراري‌ بودن‌ جامعة‌ سخنگويان‌ و كساني‌ كه‌ زبان‌ را به‌ كار مي‌گيرند.

O نتيجه‌گيري‌

تفسير ويتگنشتاين‌ از زبان، بسياري‌ از خوانندگان‌ را ناراضي‌ گذارده‌ است. همان‌طور كه‌ ديديم‌ ادعاهاي‌ او تا حدود زيادي‌ منفي‌اند. او به‌ ما مي‌گويد كه‌ معني‌ چه‌ نيست‌ و با نظريه‌ و توضيح‌ به‌ چه‌ چيز نمي‌توان‌ رسيد. امروزه‌ بسياري‌ از فلاسفه‌ به‌اين‌ قانع‌ نمي‌شوند كه‌ موضوعات‌ را همين‌طور رها كنند، كه‌ اين‌ به‌ رهيافت‌ راسل‌ و ديگران‌ باز مي‌گردد، بلكه‌ تلاش‌ مي‌كنند تا با آن‌ نوع‌ مسائلي‌ كه‌ در بحثهاي‌ قبلي‌ مطرح‌ شد، مواجه‌ شوند. البته‌ براي‌ ديگران‌ بحثهاي‌ ويتگنشتاين‌ متأخر، يك‌ پيشرفت‌ مسلم‌ در تاريخ‌ فلسفه‌ را نشان‌ مي‌دهد.


اين‌ مقاله‌ ترجمة‌ «use»to «Reference»Theories of Meaning: From نوشتة‌ «O.Hanfling» است.

دكتر هنفلينگ‌ دانشيار فلسفه‌ در دانشگاه‌ آزاد است. او مؤ‌لف‌ كتاب‌ «پوزيتيويسم‌ منطقي» (انتشارات‌ بازيل‌ بلاكول، 1981) و جزوه‌هاي‌ دانشگاه‌ آزاد دربارة‌ كانت، ويتگنشتاين، لاك، بدن‌ و ذهن، كاربردها و سوءكاربردها از برهان‌ و غيره‌ است. از او مقالات‌ متعددي‌ در نشريات‌ فلسفي‌ به‌ چاپ‌ رسيده‌ و دو كتاب‌ نيز در دست‌ انتشار است‌ به‌ نامهاي‌ «دربارة‌ معني‌ زندگي» و «دربارة‌ فلسفة‌ ويتگنشتاين‌ متأخر». اين‌ مقاله‌ از دانشنامة‌ فلسفه‌ ويراستة‌ «ج.ه'. ر. پاركينسون» ترجمه‌ شده‌ كه‌ يكي‌ از تازه‌ترين‌ و معتبرترين‌ دايرة‌المعارف‌هاي‌ فلسفه‌ است‌ و مترجم‌ محترم‌ پس‌ از تدريس‌ مكرر متن‌ اين‌ دايرة‌المعارف‌ بديع‌ و جامع، به‌ ترجمة‌ تمامي‌ كتاب‌ پرداخته‌ و قرار است‌ در 6 دفتر جداگانه‌ به‌ چاپ‌ رسد. مشخصات‌ كتابشناسي‌ مأخذ ياد شده‌ بدين‌قرار است:

‌ ‌.1989An Encyclopedia of philosophy, G.H.R.Parkinson (ed.), London,

-6 made of Presentation1

.-757 Ibid.P.1

-8 Meaning1

-9 Stagira1

.-058 Ibid p.2

-1 The Object designated2

-2 subjective2

.-35960 Ibid, PP. 2

-4 Realist theories of meaning.2

.-558 Ibid. p. 2

-6 Common Nouns2

-7 Corresponding Concept2

-8 Frege: The Foundations of2 ‌ ‌.60Arithmatic, p.

- Gottolob Frege1

- Foundations of Arithimatic2

- Sense and reference3

- on sense and reference4

- reference5

- Technical term6

- Meaning7

- Corresponding object8

- Identity9

-0 A Relation1

.-157 Frege, Philosophical writings, P.1

-2 Statements of identity1

-3 Valuable extensions1

.-456 Ibid.P.1

-5 Sense1

-5 Acquaintance6

-6 Ibid.6

-7 Ibid.6

.-8197 Ibid.P.6

-9 Simple signs6

-0 Simple objects7

-1 objects of acquaintance7

.-2194 Ibid.P.7

.-3270 Ibid.P.7

-4 atomic7

.-5198 Ibid.P.7

.-6274 Ibid. p.7

-7 Ibid.7

-8 Ibid.7

-9 Ludwig wittgenstein7

-0 Tractatus Logicophilosoplicus,8 ‌ ‌.(1921)

-1 Relational Terms8

-2 My philosophical Development,8 ‌ ‌.129P.

.-3128 Notebooks, P.8

.-4198 Logic And Knowledg,P.8

-5 Elementary Proposition8

.-6130 Notbocks,P.8

-7 Sheffer stroke8

‌ ‌-88 همانند نتيجه‌ «p وq » است.

-9 Verificationism8

-0 The Verification Principle.9

-1 Wittgenestein And the Vienna Circle9 ‌ ‌.244,47PP,

-2 Moritz Schlick9

-3 ostensive definition.9

.-4458 philosophical papers, p.9

-5 Friedrich Waismann.9

.-6244 Wittgenstein, P.9

-7 Erkenntnis , The scientific9 ‌ ‌.15conception of the world, I,p.

.-848 Language Truth and Logic, p.9

.-9266 Wittgenstein Lectures, p.9

.-959 Ibid. p.2

-0 Ontological3

-1 Mental entities3

.-262 Frege: Philosophical writings, P.3

-3 Truth3

-4 Truth Value3

.-563 Ibid, P.3

-6 Ibid.3

.-765 Ibid.P.3

.-8634 Ibid.PP.3

.-993 the Problems of Philosophy,P.3

-0 in4

.-196 Ibid.P.4

.-2934 Ibid.PP.4

-3 Acquaintance4

.-458 Ibid.p.4

-5 description4

.-65558 Ibid. pp. 4

.-756 Ibid.p.4

.-859 Ibid.p.4

-9 Sense data4

.-056 Ibid.p.5

.-112 Ibid.p.5

.-2196 Logic and Knowledge, p.5

-3 The theory of descriptions.5

-4 Introduction to Mathematical5 ‌ ‌.251Philosophy, P.

-5 an abbrsviated description.5

.-6179 Ibid. p.5

.-71789 Ibid. pp.5

.-8251 Logic and Knowledge, p.5

-9 subject predicate proposition5

-0 Introduction to Mathematical6 ‌ ‌.177Philosophy, P.

.-162 philosophical writings, p.6

.-246 Logic and Knowledge, p.6

-3 My philosophical Development,6 ‌ ‌.179p.

.-4201 Logic and Knowledge, P.6

.-7269 The Blue and Brown books, p.1

-82 Philosophical Investigations,1 ‌ ‌.109Para,

.-9265 Ibid. Para.1

-03 My Philosophical development,1 ‌ ‌.161P.

.-1366 Philosophical Investigations, P.1

-23 Ibid.1

.-33126 Ibid.Para.1

.-4369 Ibid.Para.1

.-532 The Blue and Brown books,P.1

-63 Philosophical investigations,1 ‌ ‌.116Para.

.-73246 Ibid.Para.1

-83 Knowledge1

.-9381 Ibid.Para.1

.-04185 Ibid. Para.1

.-14217 Ibid. Para.1

-24 Remarks on the Foundlations of1 ‌ ‌.116Mathematics. Partl, Para.

-34 Philosophical Investigations,1 ‌ ‌.207Part.

.-44187 Ibid. Para. 1

.-543 The Blue and Brown Books, P.1

-64 Philosophical Investigations1 ‌ ‌1.note.1P.

.-74258 Ibid. Para.1

.-84293 Ibid, Para. 1

-00 Wittgenestein and The Veinna1 ‌ ‌.244Circle, p.

.-10107 Wittgenstein Lectures, p.1

-20 Rudolf Carnap.1

.-3079 Testability and meaning, p.1

.-40142 Language truth and Logic, p.1

-50 Coherence Theory of Truth.1

-60 Otto Neurath.1

-70 Coherence Theory.1

-80 Moritz Schlick philosophical papers,1 ‌ ‌.376p.

-90 subjective and intersubjective.1

.-01302 Ibid. p.1

.-113067 Ibid. pp.1

-21 Stevenson.1

-31 psycological reaction.1

.-4160 Ethic and language, p.1

-51 emotional meaning.1

.-61378 Ibid. pp.1

-71 The disposition.1

.-8154 Ibid. p.1

.-9157 Ibid. p.1

-02 Ibid.1

.-1246 Ibid. p.1

.-2267 Ibid. p.1

-32 Wrong.1

-42 Working modle.1

.-5221 Ibid. p.1

.-6226 Ibid. p.1

/ 1