نقد مباني نظريه «دين حداقلي»
وليالله عباسي(1) چكيده:
مقاله حاضر، نقدي است بر نظريه «دين حداقلي»، كه بر اساس آن دين در امور فردي و اخروي محدود ميگردد و در نتيجه، قلمرو و گستره آن در امور اجتماعي، سياسي، اخلاقي و فقهي به حداقل كاهش مييابد. نظريه حداقلي دين، كه چند سالي است به عنوان يك نظريه از سوي روشنفكران و نوانديشان ديني معاصر طرح شده است، ريشه در مبانياي دارد كه مهمترين آن، تحويل و تحديد هدف بعثت و جهتگيري دعوت انبيا در امور اخروي است. در اين نوشتار، پس از تحليل و نقد و بررسي مبناي فوق، جامعيت و شموليت هدف بعثت انبيا نسبت به امور دنيوي و اخروي بيان شده است. نظريه حداقلي دين چند سالي است كه در كشور ما از سوي برخي از روشنفكران و نوانديشان ديني به شدت ترويج ميشود. بر اساس اين ديدگاه، گستره دين، در امور اجتماعي، سياسي، اخلاقي و فقهي به حداقل تحويل داده شده، و شرع در اين موارد حداقل لازم را به ما آموخته است. در واقع، «بينش اقلّي»، خود را در امور آخرتي محدود و منحصر كرده و در امور دنيايي هم به حداقل لازم، بسنده كرده است. يكي از مهمترين نظريهپردازان ديدگاه حداقلي ميگويد: «بينش اقلي يا «انتظار اقلي» [از دين]... معتقد است شرع در اين موارد (يعني مواردي كه داخل در دايره رسالت شرع است) حداقل لازم را به ما آموخته است؛ نه بيش از آن را.»(2) اساس دين امر قدسي و غيبي است و وحي، خطاب آن جهاني به انسان اين جهاني است. متعلق پيام اين خطاب چيست؟ آيا وحي صرفا درباره امور آن جهاني سخن ميگويد و بر همين مبنا بايد تمام گزارههاي وحياني را تفسير كرد، يا اين كه دين درباره امور اين جهاني نيز سخن دارد؟ اگر دين درباره امور اين جهاني، معيشت، رفاه و سعادت مادي انسانها، روابط و مناسبات اجتماعي آنها و اموري از اين قبيل، پيام دارد، اين پيام چگونه است؟ آيا سخن وحي در باب مسائل اين جهاني، سخن حداقلي است يا حداكثري؟ آيا صرفا مبين چارچوب كلي و مباني ارزشي امور اين جهاني است و يا توصيفگر نظامهاي معيشتي، مديريتي، حكومتي و... بوده و برنامههاي تحقق اين نظامها را نيز بيان ميكند؟ آيا پيامهاي مربوط به امور اين جهاني بخشي از گوهر دين هستند؟ اگر نه، با گوهر دين چه مناسبتي دارد؟ آيا در اين بخش از تعاليم ديني، همه اديان مشتركند؟ اگر نه، كثرت نظامها و برنامههاي ديني در اين باب چگونه تفسير ميشود؟ امور دنيوي با پيام پيامبران چه نسبتي دارد؟(3) آيا قلمرو پيام پيامبران صرفا ناظر به امور آخرتي است يا شامل امور اين جهاني هم ميشود؟ جامعيت دين خاتم با كداميك از اين دو نظريه سازگار است؟ جوابي كه طرفداران نظريه حداقلي دين در مورد اين سؤالات ميدهند، اين است كه دين فقط در امور فردي و آخرتي معنا پيدا ميكند و كاري به امور اين جهاني ندارد. اين نظريه، ريشه در نگرش خاصي در باب جهتگيري دعوت انبيا و هدف بعثت دارد كه در اين نوشتار به تحليل و ارزيابي اين مبناي نظريه دين حداقلي ميپردازيم. مباني كلامي نظريه دين حداقلي
نظريه حداقلي دين، ريشه در قرائت خاصي از جهتگيري دعوت انبياء (هدف بعثت) دارد كه پرداختن به آن، در روشني بخشيدن و شفافسازي اين بحث، نقش مهمي را ايفا ميكند. مبناي مهم و اساسي كه ميتوان در انديشه غالب متكلمان و انديشمندان يافت، اين است كه «هدف دعوت انبيا چيست» و آيا دين براي پاسخگويي به همه نيازها و خواستههاي بشر آمده يا دين برخي از انتظارات بشر را ترسيم كرده است. «هدف بعثت» به لحاظ نظري، از مهمترين مباحث كلامي است؛ زيرا «نبوت» از اركان مهم انديشه ديني به شمار ميرود. متكلم ـ بنابر تعريف كلام(4)ـ هويت رسالت خود را پيامبرگونه ميبيند؛ همانگونه كه پيامبر واسطه ابلاغ وحي الهي به بشر است، متكلم نيز واسطهاي بين وحي منزل بر پيامبر و ذهن و زبان مخاطبان آن است. نقش متكلم جز عرضه تعاليم ديني به مخاطبان آن ـ به نحوي كه مورد قبول آنها واقع شود ـ و حفظ و حراست از انديشههاي ديني در قبال شبهات منكران نيست. بنابراين، جستجو از هدف بعثت پيامبران و جهتگيري پيام آنها براي متكلمان و متفكران ديني، نخستين جستجوي كلامي است كه ديگر انديشههاي كلامي بر آن مبتني است. مراد از تحليل غايت بعثت، پاسخ به اين پرسش است كه پيامآوران آسماني به سوي چه مقصد يا مقاصدي مردمان را دعوت ميكنند؟ آيا دعوت انبيا محدود به اهداف اخروي و سعادت معنوي است و يا مصالح معيشتي و سعادت اين جهاني را نيز فرا ميگيرد؟ آيا تعاليم انبيا صرفا هدايتي به سوي خدا و آخرت است و يا علاوه بر آن، برنامهاي براي رساندن مردم به رفاه دنيوي نيز هست؟ پيامبران رسالت خويش را در چه قلمروي ميدانند؟ و افراد بشر در مواجهه با انبيا چه انتظاري از آنان در دل دارند؟ بحث جهتگيري دعوت انبيا به لحاظ عملي نيز حائز اهميت است؛ زيرا انتظار دو جانبه پيامبران و مخاطبان آنان از يكديگر و ارتباط عملي بين آنها، بر اساس فهم حد و مرز رسالت انبيا شكل ميگيرد. هدف بعثت، حدود و ثغور انتظار موجه بشر از انبيا را تعيين ميكند و همچنين توقع پيامبران از مخاطبان را موجّه ميسازد. پاسخ مردم و اقبال آنها به دعوت انبيا مبتني بر فهم قلمرو رسالت و هدف بعثت است. بر اين مبنا، مفهوم دينداري، تعيّن مييابد و ديني بودن جامعه تعريف ميشود. بنابراين، فهم جهتگيري دعوت انبيا از طرفي تصور فرد از ثبوت را ترسيم ميكند و از طرف ديگر، چگونگي مواجهه وي با دعوت انبيا ـ اعم از اقبال يا اعراض و تصديق يا تكذيب ـ را رقم ميزند. از آنجا كه تصوير فرد از هدف نبوت، در واقع دركِ وي از گوهر دين است، به همين لحاظ ساختار دينداري شخص بر اساس تصور وي از جهتگيري دعوت انبيا شكل ميگيرد.(5) تفسير عقباگرايانه بعثت، مبناي نظريه دين حداقلي
تفسيري كه طرفداران نظريه حداقلي دين از جهتگيري دعوت انبيا و هدف بعثت عرضه ميكنند، تفسيري «عقباگرايانه» و آخرت گرايانه ميباشد.(6) منظور از ديدگاه عقبا گرايانه اين است كه هدف بعثت انبيا ناظر به امور آخرتي است. اين ديدگاه، جهتگيري دعوت انبيا را در مقوله اخلاق و حيات اخروي بشر نشان ميدهد. جدايي مطلق دين از امور دنيا و نفي هر گونه كاركرد دنيوي از ساحت اديان، نزد متكلمان مسلمان به صورت نظريهاي كلامي ـ آن گونه كه نزد متألهان مسيحي مطرح ميباشد ـ وجود نداشته است. علت اين غيبت، از طرفي، هويت وحياني تعاليم اسلام است و از طرف ديگر، پيشينه تاريخي تمدن اسلام بويژه صدر اسلام كه اجتماعي بودن دين اسلام را بيش از پيش از مورد تأكيد قرار ميدهد. نظريه آخرتگرايانه در تفسير هدف بعثت نزد دانشمندان مسلمان، غالبا به صورت مفسّر عنصر اساسي در دعوت انبيا مطرح است. در اين نظريات نقش دين در حيات دنيوي و معيشت اين جهاني به صورت امري طفيلي و بالعرض ميشود كه در دعوت انبيا جايگاه عمدهاي ندارد. اما نظريه آخرتگرايانه نزد برخي از معاصران مفهوم ديگري دارد: دين فقط براي آخرت است و امور مربوط به عالم سياست، حكومت، قدرت، اقتصاد، فرهنگ و... به خود مردم وانهاده شده است و تمام سخنان دين به عالم بعد از مرگ مربوط است.(7) دين فقط امور اخروي را در نظر دارد. ديدگاه مهندس بازرگان را در دو مرحله از حيات او ميتوان مورد بررسي قرار داد. در سالهاي قبل از دهه چهل كه كتاب «بعثت و ايدئولوژي» را نگاشت، نشان داد كه در برابر همه مكاتب اجتماعي غربي ميتوان از اسلام و برنامههاي بعثت پيامبران ايدئولوژي جامع و مستقلي براي اداره جامعه ارائه داد. اما در اواخر عمر با نگارش مقاله «آخرت و خدا، هدف و بعثت انبيا» ديدگاه گذشته خود را نفي كرد و ادعا نمود كه اساسا پيامبران براي بهبود و اداره دنياي مردم برنامهاي ارائه ندادهاند. از نظر بازرگان، دين فقط ميتواند اصول و اهداف و يا چارچوب ارائه دهد. هدف اصلي اديان توحيدي، نه آبادسازي دنيا كه برقراري ارتباط انسان با خدا و آمادهسازي انسان براي حيات اخروي است. پيامبران براي حل مسائل و مشكلات دنيوي انسانها نيامدند و حل مسائل دنيوي آنها را به خودشان واگذار نمودند. مأموريت پيامبران اين نبود كه به مردم ايدئولوژي ارائه دهند. آنها نميخواستند در زمينه مسائل مربوط به حكومت، اقتصاد، بهداشت، علوم و فنون، اساسنامه و آييننامه ارائه دهند. بنابراين نبايد انتظار داشت كه اسلام (يا مسيحيت و يهوديت) براي ما اساسنامهها و آييننامهها يا قوانين شسته و رفته، كامل درباره ايدئولوژي، حكومت، اقتصاد، علوم و فنون، پزشكي و بهداشت به دستمان داده باشند يا بدهند. همچنان كه آشپزي، خياطي، معماري و ساير فنون زندگي و علوم و اكتشافات را نيز تعليم ندادهاند.»(8) «شايسته خداي خالق و فرستادگان و پيامآوران او، حقا و منطقا ميبايست در همين مقايسهها و اطلاعات و تعليماتي باشد كه ديد و دانش انسانها ذاتا و فطرتا از درك آن عاجز و قاصر است و دنياي حاضر با همه ابعاد و احوال آن، اجازه ورود و تشخيص آنها را به ما نميدهد، و الا گفتن و آموختن چيزهايي كه بشر داراي امكان كافي يا استعداد لازم براي رسيدن و دريافت آن است، چه تناسب و ضرورت ميتواند داشته باشد.»(9) از نظر بازرگان، هدف رسالت انبيا را ميتوان در دو چيز خلاصه كرد: 1) انقلاب عظيم و فراگير عليه خود محوري انسانها، براي سوق دادن آنها به سوي آفريدگار جهان. 2) اعلام دنياي آينده جاودان بينهايت بزرگتر از دنياي فعلي. «ابلاغ پيامها و انجام كارهاي اصلاحي و تكميلي دنيا در سطح مردم، دور از شأن خداي انسان و جهان است و تنزل دادن مقام پيامبران به حدود ماركسها، پاستورها و گانديها يا جمشيد و بزرگمهر و همورابي.»(10) به اعتقاد ايشان، چنانچه آخرت و خدا را برنامه اصلي بعثت انبيا بدانيم و امروز اصلاح دنيا هدف و وظيفه اديان الهي نباشد، ديگر ايراد و نقصي براي اديان نخواهد بود كه گفته شود در اصول و احكام دين، همه مسائل و مشكلات زندگي و دستورالعملهاي جامع و كامل سياسي و اجتماعي و اقتصادي مورد نياز جوامع وجود ندارد. يا بگوييم كه يك ايدئولوژي صرفا ديني ميتواند به لحاظ سياست و مديريت و اقتصاد يا به طور كلي دنياشناسي و جهانبيني انساني، فلسفي و فنّي، كامل و كافي نباشد. وي فقط به اصلاحات شخصي توجه كرده و از همين رو، آيه شريفه «لَقَدْ أَرْسَلْنا رُسُلَنا بِالْبَيِّناتِ وَ أَنْزَلْنا مَعَهُمُ الْكِتابَ وَ الْمِيزانَ لِيَقُومَ النّاسُ بِالْقِسْطِ...»(11) را اين گونه تفسير ميكند: معني و منظور آيه، آنگونه كه بعضيها تصور و تبليغ كردهاند، اين نيست كه مردم و ديگران را براي مبارزه با ظلم استبداد و استكبار يا بسط عدالت و ديانت در دنيا، بسيج نمايند؛ بلكه خود مردم در اخلاق و رفتارشان عامل عدالت و قسط باشند. كتاب و ميزان، راهنماي آنان در اين كار بوده و در اثر جهالت يا ضلالت، كارها و راههايي را در پيش نگيرند كه سبب دوري آنان از خدا و محروميت از رضوان و سعادت گردد.(12) دكتر سروش نيز ديدگاهي مانند ديدگاه مهندس بازرگان دارد. از نظر وي، جهتگيري اصلي دين و دعوت انبيا براي آخرت است؛ نه دنيا. «خداوند اولاً و بالذات دين را براي كارهاي اين جهاني و سامان دادن به معيشت درمانده ما در اين جهان فرو نفرستاده است. تعليمات ديني علي الاصول براي حيات اخروي جهتگيري شدهاند؛ يعني براي تنظيم معيشت و سعادت اخروي هستند.»(13) دكتر سروش كه جهتگيري دعوت انبيا را «آن جهاني» و رستگاري اخروي ميشمارد، در مورد نسبت دين و دنيا چهار فرض را مطرح ميكند: فرض اول اين است كه دين، نه براي حل مسائل دنيوي آمده است و نه براي حل مسائل اخروي؛ يعني به هيچكاري در اين عالم كار ندارد. فرض دوم اين است كه بگوييم دين براي دنيا آمده است و يك مرامنامه دنيوي است كه اسم اخصش «ايدئولوژي» است. فرض سوم اين است كه دين فقط براي آخرت است. يعني ما قائليم كه حيات اخروي وجود دارد و در آنجا سعادت و شقاوتي براي ما تعريف خواهد شد و به همين جهت، خداوند آداب و اصول و قواعدي به ما آموخته است تا سعادت ما در حيات اخروي تأمين شود. فرض چهارم هم اين است كه دين براي تأمين سعادت دنيا و آخرت، هر دو آمده است. وي از ميان اين فروض چهارگانه، فرض اول و دوم را مردود ميداند. به نظر سروش، فرض سوم يعني دين آخرتگرا صحيح است؛ زيرا فرض سوم با ايدئولوژي قابل جمع نيست. از آنجا كه دكتر سروش در جاي جاي نوشتههايش تيشه به ريشه ايدئولوژي زده است و شديدا ايدئولوژيستيز بوده است، در اينجا هم به خاطر اين كه فرض سوم را ناسازگار با آن ديده، آن را موافق طبع خود دانسته و ميپذيرد. وي فرض چهارم را ـ يعني اين كه دين هم صبغه دنيوي دارد و هم صبغه اخروي، هم سعادت اين جهان را تأمين ميكند و هم سعادت آن جهان را ـ به اين دليل كه به ايدئولوژيك شدن دين ميانجامد (و اين بر خلاف مبناي ايشان است) نفي و طرد ميكند؛ زيرا ايدئولوژيكشدن دين، يعني دخالت در عالم سياست، حكومت، قدرت، اقتصاد، فرهنگ و...؛(14) در حالي كه پيشفرض ايشان دخالت نكردن دين در امور اين جهاني است. در واقع تمام تلاش ايشان اين است كه از دخالت دادن دين در امور دنيوي، اجتماعي و سياسي ممانعت به عمل آورده و تدبير اين امور را به عقل و انديشه بشري بسپارند. نقد و بررسي
نكته مهمي كه در مورد ديدگاه مهندس بازرگان بايد گفت اين است كه آنچه ايشان در اواخر عمر از آن عدول كرده، طرز فكر قبلي خودش (نگاه پراگماتيستي و سود طلبانه اجتماعي به ديانت) است. به عبارت ديگر، نه ديدگاه سياسي حكومتي ايشان به «دين» در دهههاي قبل، ديدگاهي دقيقا ديني بوده و نه ديدگاه «انحصار در آخرت و خدا» در سالهاي اخير، ديدگاهي به راستي معنوي و ديني است. دو نوبت عدم تعادل، يكي پس از ديگري، در اين تفكر رخ داده كه اولي تحت تأثير ماركسيسم و ناسيوناليسم و دومي تحت تأثير بينشهاي ليبرال، واقع گشته است. زيرا در معارف ديني ما، نه «سياسي بودن دين» به معني «دين فداي دنيا» و «دين در خدمت دنيا و دنياطلبان» بوده و نه «معنوي و اخروي بودن دين» به معني بيتوجهي به حيات اجتماعي و سرنوشت انسانها و بياعتنايي به حقوق و وظايف سياسي و اقتصادي و تربيتي آنهاست. دعوت به آخرت، مترادف با «رهبانيت» نيست و سياسي بودن دين نيز، معطوف به تهيه دنياي چربتر و «دنيوي كردن دين» مردم نيست.(15) ايشان پذيرفتهاند كه برخي از انبيا عهدهدار مسأله حكومت بودهاند؛ با اين حال، حكم به جدايي دين از سياست دادهاند. سؤال قابل طرح اين است كه: 1) اگر ايشان مخالف تشكيل حكومت از جانب پيامبران باشند، با پيامبراني كه تشكيل حكومت دادهاند چه ميكنند؟ هر چند به زعم ايشان، حكومت آن پيامبران يك امر استثنايي بوده است؛ اما همين امر نشانگر آن است كه حكومت ديني ضرورت داشته است. اگر تشكيل حكومت، امري غيرديني بود، چرا آن پيامبران بر مردم حكومت كردند؟ آيا همان تعداد محدود و استثنايي، عمل لغو انجام دادند؟ يا آن كه شرايط اجتماعي مانع ميشده تا ساير انبيا تشكيل حكومت دهند؛ نه آن كه برخي از پيامبران، به ضرورت آن اعتقاد داشتهاند و بقيه آن را لغو دانستهاند! 2) ايشان «نبوت» و «حكومت» را دو امر و دو شغل كاملاً مجزا و متفاوت ميخواند. كسي ادعا نكرده است كه نبوت و حكومت، يك منصباند؛ اما ايشان، نتيجه غلطي گرفته و تصور كرده كه اين دو، غير قابل جمع نيز هستند. ايشان براي اين نتيجهگيري خود، هيچ دليلي نياورده و از اين كه «پيامبر شدن» پيامبر، از جانب مردم و با رأي و مشورت آنها تحقق نميپذيرد، ولي تشكيل حكومت به رأي و مشورت مردم مربوط است، نتيجه گرفته است كه نبوت با حكومت، قابل جمع نيست. اگر اين دو واقعا قابل جمع نيستند، چرا در برخي از پيامبران جمع شدهاند؟ آيا تحقق حتي يك مورد، نشان مشروعيت آن نيست. اگر قرآن كريم، نبوت و حكومت را در برخي پيامبران جمع كرده است، به معناي آن است كه يكي از منصبهاي پيامبران، حكومت بوده است؛ نه آن كه حكومت، عين نبوت است.(16) بارزترين بخش آموزههاي انبيا، احكام و دستورالعملهايي است كه نظام حقوقي مشخصي را بيان ميكند. نظام حقوقي از يك سو، زمينهساز مجموعه قوانين و مقررات حاكم، و از سوي ديگر، خواهان قدرت سياسي و حكومتي است كه ضمانت اجراي آن قوانين را بر عهده بگيرد. چنان كه از آيه 25 حديد استفاده ميشود، فراهم كردن زمينه برپايي عدل و قسط در جامعه، يكي از اهداف انبيا است. اين امر، به قانون نياز دارد و قانون نيز بدون نظام حقوقي روشن شكل نميگيرد و بدون نظام سياسي، تحقق عملي نمييابد. انبيا براي برپايي قسط و عدل و برپايي جامعهاي كه بندگان خدا در آن، عدالت و امنيت داشته باشند، پيش از هر چيز به نفي سلطههاي غيرالهي و استكباري ميپرداختند؛ چون بدون تغيير در نظام جامعه و تشكيل دولت الهي مقتدر، هر نوع گام اصلاحي، ناپايدار و سرانجام بي اثر خواهد بود. به همين دليل، ذيل آيه شريفه ميفرمايد: «وَ أَنْزَلْنَا الْحَدِيدَ فِيهِ بَأْسٌ شَدِيدٌ» حتي وظيفه دعوت به سوي خدا و هدايت معنوي انسان و فراهم كردن راه و زمينه رشد و تعالي انسانها در سايه عمل سياسي و حكومت الهي تحقق مييابد، چنان كه حضرت ابراهيم عليهالسلام كه نخستين وظيفه خود را دعوت به سوي خدا ميدانست، نخستين اقدام عملياش قيام ضد نمرود، حاكم ظالم زمانه بود كه از انديشه سياسي سرچشمه ميگرفت.(17) همچنين، سنت و رويه پيامبر اكرم صلياللهعليهوآله دليل بر لزوم تشكيل حكومت است؛ زيرا: اولاً، خود تشكيل حكومت داد و تاريخ گواهي ميدهد كه تشكيل حكومت داده است و به اجراي قوانين و برقراري نظامات اسلام پرداخته و به اداره جامعه برخاسته است: والي به اطراف ميفرستاد؛ به قضاوت مينشست؛ قاضي نصب ميفرمود؛ سفرايي به خارج و نزد رؤساي قبال و پادشاهان روانه ميكرد؛ معاهده و پيمان ميبست؛ جنگ را فرماندهي ميكرد و خلاصه احكام حكومتي را به جريان ميانداخت. ثانيا براي پس از خود به فرمان خدا تعيين «حاكم» كرده است. وقتي خداوند متعال براي جامعه پس از پيامبر اكرم صلياللهعليهوآله تعيين حاكم ميكند، به اين معناست كه حكومت پس از رحلت رسول اكرم صلياللهعليهوآله نيز لازم است. و چون رسول اكرم صلياللهعليهوآله با وصيت خويش فرمان الهي را ابلاغ مينمايد، ضرورت تشكيل حكومت را نيز ميرساند.(18) با اين بيان، ديگر نميتوان سخنان زير را از مهندس بازرگان پذيرفت: «آنچه در هيچ يك از سر فصل يا سر سورهها و جاهاي ديگر ديده نميشود، اين است كه گفته شده باشد، آن را فرستاديم تا به شما درس حكومت و اقتصاد و مديريت يا اصلاح امور زندگي دنيا و اجتماع را بدهد؛ ولي به طور كلي گفته شده است كه شما در روابط فيما بين، عدالت و انفاق و خدمت و اصلاح را پيشه كنيد و تا عمل صالح انجام ندهيد، ايمان به خدا شما را راهي بهشت نخواهد كرد.»(19) ديديم كه دكتر سروش معتقد است اگر بگوييم انبيا براي دنياي مردم هم آمدهاند، دين را ايدئولوژيك كردهايم. وي از طرفي، ايدئولوژي را يك مرامنامه دنيايي ميداند كه موجب ميشود تا انسانها به سلاح عقيدتي مسلح شوند و موضعشان نسبت به مكاتب فكري معين شود. و از طرف ديگر قبول ميكند كه انسانها بدون برخورداري از ايدئولوژي نميتوانند زندگي كنند. «چه ما به عنوان افراد مؤمن و متدين و چه اقوامي كه پيرو طريقت ديني نيستند و اصولاً به هيچ مذهبي اعتقاد ندارند، همه براي زندگي در دنيا به يك رشته قواعد و آداب و اصول و افكار و ارزشها و جهانبيني حاجت داريم. هيچ قومي بر مبناي هيچ زندگي نميكند؛ يعني هر روز صبح تجديد مطلع نميكند و ارزشهاي تازه و جهانبيني تازهاي در ميان نميآورد. آدميان (خواه در بدويترين اقوام، خواه پيشرفتهترين و متمدنترينشان) به واسطه يك رشته ارزشهاي مشترك، قواعد مشترك و جهانبيني مشترك به دور هم جمع ميشوند، شرط آدميوار زيستن است.»(20) در نقد اين سخنان به چند نكته بايد توجه كرد: 1ـ اگر بپذيريم كه انسان به جهانبيني، ايدئولوژي و ارزشها نياز دارد و در ايدئولوژي موضع انسان نسبت به هستي، جامعه و مكاتب فكري ديگر معين ميشود، حتما پيامبران ميبايست به اين امور توجه ميكردند؛ زيرا بسياري از اين امور لازمه و يا زمينه ساز كمال انسان است. 2ـ اگر انسان به ايدئولوژي نياز دارد و دين نبايد به انسان ايدئولوژي دهد، يعني موضع او را نسبت به هستي و مكاتب فكري ديگر تعيين كند، پس چه كسي بايد آن را تعيين كند؟ يا بايد طبق نظر آقاي سروش بگوييم كه اين امور به صورت خودرو، در طول تاريخ به دست ميآيند و يا بايد بپذيريم كه بشر در هر مقطع تاريخي خود به تأسيس آنها اقدام نمايد. در هر دو صورت، ملاك درستي و حقانيت آنها چيست؟ 3ـ در جايي كه در متون ديني، مسايلي مطرح شده است كه طبق تعريفِ ايشان، بايد آنها را از اصول ايدئولوژي به شمار آوريم، چه بايد بكنيم؟ آيا بايد آنها را كنار نهاد و دل به جريان تاريخ سپرد و به دستاوردهاي تاريخي اعتنا كرد، يا به وحي دل بسپاريم و از آن، راه و روشهاي آدموار زيستن را فراگيريم. 4ـ فقط در اين صورت، ايدئولوژيشدن دين، غلط است كه ما چيزهايي را كه در زمينه اصول مربوط به ايدئولوژي از قبيل رابطه ما با جهان، ديگران و... در خور دين نيست، بر آن تحميل كنيم. شكي نيست كه در اين صورت دين را تحريف كردهايم؛ نه ايدئولوژيك.(21) ديدگاهي كه در مقابل ديدگاه آخرت گرا و دنياگرا قرار دارد، ديدگاه جامعنگر است. ديدگاه جامعنگر در تفسير جهتگيري دعوت انبيا بر اين باور است كه تعاليم پيامبران، همه شئون حيات بشر، اعم از زندگي دنيوي و اخروي را شامل است و پيامبر اسلام صلياللهعليهوآله به دليل خاتميت، پيامي جامع و كامل براي بشر آورده است. تصوير غالب دانشمندان جامعنگر، از جامع و كامل بودن پيام رسول گرامي اسلام صلياللهعليهوآله اين است كه خداوند نه حداقل، بلكه حداكثر آنچه را كه مورد حاجت بشر است بر وي ارزاني داشته است؛ دين اسلام به همه نيازهاي آدمي پاسخگوست و هر كس با هر حاجتي به دين روي آورد، بينصيب نخواهد بود. دانشمندان جامعنگر در تفسير نحوه حضور و نقش دين در تمام ابعاد حيات بشر، ديدگاههاي گوناگوني دارند. به عبارت ديگر، پاسخ آنها به سؤالات زير در اين زمينه، متفاوت است؛ آيا سخن دين در همه ابعاد زندگي بشر، حداكثري است يا حداقلي؟ آيا نقش دين در زندگي بشر نقش مديريتي است يا هدايتي؟ آيا دين تنها ايده و هدف را در همه ابعاد زندگي تبيين ميكند و انسان را در تمامي مراحل زندگي فردي و جمعياش هدايت مينمايد يا علاوه بر آن، برنامه و روش زندگي را نيز در تمام ابعاد آن ترسيم ميكند؟ آيا دين مبيّن ساختار معيشت فردي و اجتماعي است و يا تنها اصول ارزشهاي حاكم بر مناسبات انساني را بيان كرده است.(22) نقطه مشتركي كه طرفداران ديدگاه جامعنگر دارند اين است كه از نظر اينان دعوت انبيا نسبت به هر دو مقوله دنيا و آخرت ناظر است و همه امور حيات بشري، اعم از زندگي دنيوي و اخروي، مورد خطاب پيامبران بوده و هر دو زمينه حيات آدمي را فرا ميگيرد. برخي از متكلمان متأخر و متفكران معاصري ـ همچون امام خميني، علامه طباطبايي، شهيد مطهري و... ـ از كسانياند كه به ديدگاه جامعنگر قايل هستند. در توضيح اين ديدگاه، بايد گفت كه ميان اديان توحيدي و مشخصا ميان اسلام و مسيحيت از حيث اعتقاد به آخرت و دنياي ديگر و معطوف ساختن تلاش و توجه پيروان خويش به سوي آن و حتي اولي و اجلي داشتن نشئه اخروي بر حيات دنيوي، فرق چنداني وجود ندارد؛ با اين حال، اين اديان از حيث طرقي كه براي رسيدن به آن پيشنهاد ميكنند، تفاوتهاي مهمي با يكديگر دارند. اسلام به واسطه جامعيت و كمالي كه براي آن ادعا شده است، نميتواند اولاً نسبت به وضع و خصوصيات تمامي اقشار و انواع مردمان بيتفاوت باشد و روي خطاب خويش را تنها به سوي خواص آنان بگرداند و راهها و گذرگاههايي را براي سير و صيرورت ايشان ارائه نمايد كه جز توسط بعضي از خواص قابل كشف و پيمودن نباشد. ثانيا نميتواند و نبايد نسبت به واقعيتهاي برخاسته از نيازها و ابعاد وجودي انسان، مقتضيات زندگي دنيوي و اجتماعي بشر و سنن حاكم بر جهان، چنان بي تفاوت باشد كه سالكان اين راه، مجبور باشند تمامي مسير را در يك سر بالايي تند و نفسگير و در اجراي تكاليفي سخت و طاقتسوز بپيمايند. اسلام دين تمام مردم در تمام زندگي است؛ پس ناگزير است كه دين اجتماع و سياست ايشان نيز باشد. از نظر اسلام مسير تعالي و رستگاري انسان و سعادت و نجات اخروي جز از طريق حضور مثبت در دنيا، تعامل و مؤانست پويا با طبيعت و مشاركت فعال در اجتماع انسانها ميسر نميگردد؛ زيرا تنها از اين طريق است كه انسان با تمامي ابعاد وجوديش در كوره ابتلا و امتحان الهي قرار ميگيرد و قادر ميگردد تا تمامي ظرفيتهاي نهفته خويش را آشكار ساخته و به كمال برساند. در اينجا، چه به مدني الطبع بودنِ انسان قائل باشيم و او را به حسب طبيعت اوليهاش، اجتماعي بشناسيم و چه اجتماعي شدنش را حسب اقتضاء و عادت تدريجا شكلگرفته او بدانيم، آنچه كه بديهي مينمايد، آن است كه زيست رايج، متعارف و كمال يافتهتر از انسانها، صورت اجتماعي داشته است. قهرا مضامين قرآني هم نشان ميدهد كه اسلام نيز همين زيست اجتماعي را براي انسانها ميپسندد؛ چون هيچ اشاره مستقيم و غيرمستقيمي براي توصيه به دوري گزيدن از خانواده و گروه اجتماعي در آن وجود ندارد؛ بلكه در ناگزيرترين شرايط هم، مؤمنان و مستضعفاني را كه از فشار و ظلم اجتماعي جامعه خويش به تنگ آمدهاند، به هجرت ـ و نه عزلت ـ فرا ميخواند: «قالُوا فِيمَ كُنْتُمْ قالُوا كُنّا مُسْتَضْعَفِينَ فِي الأَْرْضِ قالُوا أَ لَمْ تَكُنْ أَرْضُ اللّهِ واسِعَةً فَتُهاجِرُوا فِيها...»(23) پس اگر چنين است ـ كه هست ـ لاجرم نميتوانسته حتي به منظور فراهم آوردن بستر رشد و تعالي فرد، نسبت به حيات اجتماعي مواليان خويش بيتفاوت باشد. به علاوه تصريح قرآن بر اقامه قسط و رفع ظلم به عنوان يكي از مهمترين اهداف ارسال رسل نشان ميدهد(24) كه هيچ يك از اديان الهي نيز نميتوانستهاند از جنبه اجتماعي رسالت خويش فارغ باشند؛ اگر چه تنها در اسلام است كه اين رسالت به كمال خود ميرسد.(25) اسلام يك دين دنياپذير است و به حيات دنيوي انسانها بسيار اهميت ميدهد. همين ويژگي موجب شده است كه ضمن توجه به بستر و شرايط اجتماعي بسط خويش، به نوعي با عرف جاري جوامع كه در عين حال مغايرت و تزاحمي با اهداف و مسير و جهت حركت اين آيين نداشته باشد، سازگار باشد. اين همراهي و تفاهم با عرف، علاوه بر الزامات مربوط به فراهم آوردن زمينههاي پذيرش و مقبوليت اجتماعي، از اعتماد به عقل جمعي بشري در تشخيص مصالح خويش و توان نسبي انسانها در ساماندهي به وضع جامعه خود نشأت ميگيرد. پس فلسفه وجودي احكام امضايي، همان فلسفه ملاحظه عرف جوامع است و روند دائما رو به گسترش ابواب و مسائل فقه و كسر و اضافه شدن برخي از عناوين آن در طول زمان نيز ناشي از همين عطف توجه به عادات و عرفيات جوامع در ادوار مختلف بوده است. بايد توجه نمود كه اين بذل توجه به مسائل و مقتضيات عرفي جوامع و تأثيراتي كه بر اثر تغيير شرايط زمان و مكان بر حيطه عمل فقه وارد شده است، هيچ گاه به عنوان خروج از چارچوبه دين قلمداد نگرديده و مورد اعتراض متوليان صاحب رأي و داراي نفوذ و دغدغه ديني واقع نشده است و اين بيانگر آن است كه طبع اسلام با چنين روشي موافقت دارد. حتي حاكميت يافتن فقه اصولي يا انديشه اصولي در فقه كه مشرب گشودهاي نسبت به عقل و عرف داشت و با ظاهرگرايي اخباري از دين مخالفت مينمود، هيچگاه به عنوان يك جريان خارج از دين تلقي نشده و كسي نيز مدعي آن نگرديد كه التزام و ايمان دين اصوليين، مثلاً كمتر از اخباريها بوده است. بديهي است كه اهتمام و اعتناي اسلام به عرف، از نوع رويكردهاي عرفگرايانه امروزي نيست كه با نوعي شيفتگي و مطلقسازي همراه است؛ بلكه مبتني بر اصول و قواعد عقلايي و تجويزات ديني است؛ به عنوان مثال، پذيرفتن و راه دادن عرف به درون حوزه شرع منوط به تحقق حداقل شرايط زير است: 1) واقعا عرف رايج باشد و اغلب قريب به اتفاق مردم، آن را قبول داشته و عامل به آن باشند. 2) صريح، شفاف و دقيق باشد و در واقع اعرف از احكامي باشد كه با نظر به آن صادر شده و ميشوند. 3) با عقل عملي و جمعي مؤمنان مغايرتي نداشته باشد. 4) تعارض صريح و قاطعي با هيچيك از مسلمات دين پيدا نكند.(26) گفتيم كه امام خميني از جمله انديشمنداني است كه قائل به ديدگاه جامعگرايانه در باب جهتگيري دعوت انبيا ميباشد. ايشان از طرفي به نقش انبيا در اصلاح زندگي دنيوي بشر تأكيد دارند: «قرآن كريم و سنت رسولالله صلياللهعليهوآله آن قدر كه در حكومت و سياست، احكام دارند، در ساير چيزها ندارند؛ بلكه بسياري از احكام عبادي اسلام، عبادي - سياسي است كه غفلت از آنها اين مصيبتها را به بار آورده است. پيغمبر اسلام صلياللهعليهوآله تشكيل حكومت داد مثل ساير حكومتهاي جهان، لكن با انگيزه بسط عدالت اجتماعي و خلفاي اول اسلامي حكومتهاي وسيع داشتهاند و حكومت علي بن ابيطالب عليهالسلام نيز با همان انگيزه به طور وسيعتر و گستردهتر از واضحات تاريخ است.»(27) ايشان دعوت به سعادت اخروي و تقرب به خدا را در تعاليم انبيا مورد تأكيد قرار ميدهند: «آنچه انبيا براي آن مبعوث شده بودند... بسط توحيد و شناخت مردم از عالم است.»(28) ديدگاه استاد مطهري هم در مورد قلمرو پيام پيامبران، ديدگاهي جامعگرايانه است. وي در آثار گوناگون خود، بارها بر گستردگي قلمرو دين و منحصر بودن آن به امور فردي و آخرتي تأكيد كرده و اسلام را آييني جامعنگر دانستهاند: «اسلام... مكتبي است جامع و واقعگرا، در اسلام، به همه جوانب نيازهاي انساني، اعم از دنيايي يا آخرتي، جسمي يا روحي، عقلي و فكري يا احساسي و عاطفي، فردي يا اجتماعي توجه شده است.»(29) استاد پس از اين قسمت، آموزههاي اسلام را به سه بخش تقسيم ميكند كه بيانگر جامعيت دين مبين اسلام و گستردگي قلمرو آن است. اين سه بخش عبارتند از: الف) اصول عقايد، يعني چيزهايي كه وظيفه هر فرد كوشش درباره تحصيل عقيده درباره آنها است؛ ب) اخلاقيات، يعني خصلتهايي كه وظيفه يك فرد مسلمان است كه خويشتن را به آن خصلتها و خوبيها بيارايد و از اضداد آنها خويشتن را دور نگه دارد؛ ج) احكام، يعني دستورهايي كه مربوط است به فعاليتهاي خارجي و عيني انسان، اعم از فعاليتهاي معاشي و معادي، دنيايي و آخرتي، فردي و اجتماعي.(30) بدين ترتيب، جهتگيري دعوت انبيا افزون بر اين كه شامل مباحث خداشناسي و اخلاقي ميشود، عرصه فقه و حقوق يعني مسائل فردي و اجتماعي، دنيايي و آخرتي را نيز در بر ميگيرد. ايشان در كتاب «نبوت» ضمن بحث از نياز به رسالت، اين مسأله را طرح ميكند كه آيا در زندگي اجتماعي و دنيايي بشر نيازي به پيامبران هست. وي پاسخ اين سؤال را از قرآن جسته، ميفرمايد: آيا در قرآن به اين مسأله عنايتي هست يا قرآن فقط توجه به عالم آخرت دارد؟ ما ميبينيم قرآن، تنها مسأله عالم آخرت را بيان نميكند؛ مسأله زندگي دنيا را هم از نظر هدف انبيا مطرح ميكند؛ خيلي واضع و صريح، در آن آيه معروف: «لَقَدْ أَرْسَلْنا رُسُلَنا بِالْبَيِّناتِ وَ أَنْزَلْنا مَعَهُمُ الْكِتابَ وَ الْمِيزانَ لِيَقُومَ النّاسُ بِالْقِسْطِ»(31)؛ پيامبران خودمان را با دلايل و بينات فرستاديم. كتاب و مقياس همراه آنها فرستاديم تا در ميان مردم عدالت بر پا بشود. پس معلوم ميشود قرآن اين را يك نيازي دانسته است و براي اين اصالتي قائل شده است، و در اينجا حتي آن هدف ديگر [= شناخت خداوند] را هيچ ذكر نميكند. در جاهاي ديگر ذكر ميكند؛ ولي در اينجا اين هدف را ذكر نميكند. شايد براي اين كه نشان بدهد كه اين هم اصالتي دارد و واقعا اين جهت مورد نياز است و بايد باشد. پس قرآن كه نظر داده است كه از ضرورتهاي زندگي بشر وجود عدالت است، وجود پيغمبران را براي برقراري عدالت لازم و ضروري ميداند.(32) استاد مطهري در تعريف نبوت تعريفي دارد كه آن را ارتباط بين جهان انساني و جهان غيب ميداند. شايد برخي، اين سخن استاد را بر مبناي ديدگاه آخرتگرايانه تحليلپذير بدانند؛ در حالي كه شهيد مطهري، رابطه انسان با جهان غيب را يكي از دو هدف نبي (يعني ظلمستيزي و بسط عدالت) ميداند. در واقع وي دو هدف اصلي را براي پيامبران قائل است: يكي سعادت دنيايي و ديگري سعادت آخرتي كه اين دو هدف، با كنار هم گذاشتن دو مطلب مذكور هم به دست ميآيد و تعارض ظاهري آن دو هم حل ميشود. بنابراين، شهيد مطهري ديدگاهي جامعنگر در هدف بعثت دارد و ديدگاه جامعنگر در تفسير جهتگيري دعوت انبيا بر آن است كه آموزههاي پيامبران، همه شؤون حيات بشري (حيات دنيايي و آخرتي) را در بر ميگيرد و پيامبر اكرم صلياللهعليهوآله به دليل خاتميت، پيامي جامع و كامل براي بشر آورده است. در اين ديدگاه، دنيا و آخرت در يك جهت و در تعامل با يكديگر قرار دارند و در عين حال، از آخرت به صورت نشئه مهمتر ياد ميكند. شهيد مطهري در كتاب «وحي و نبوت» در يك نتيجهگيري دو هدف ذيل را اصليترين هدف پيامبر از ديدگاه قرآن ميداند:(33) 1ـ شناخت خدا و نزديك شدن به او؛ 2ـ برقراري عدل و قسط در جامعه بشري. دعوت به خدا و شناخت او و نزديك شدن به او به معناي دعوت به توحيد نظري و توحيد عملي و فردي، اما اقامه عدل و قسط در جامعه به معناي برقرار ساختن توحيد عملي اجتماعي است. استاد براي دو هدف مذكور، علاوه بر آيه 25 از سوره حديد كه توضيح آن گذشت، به آيه ديگري هم استدلال ميكند: «يا أَيُّهَا النَّبِيُّ إِنّا أَرْسَلْناكَ شاهِداً وَ مُبَشِّراً وَ نَذِيراً»(34)؛ اي پيامبر ما تو را گواه [امت] و نويددهنده و اعلام خطركننده و دعوتكننده به سوي خدا به اذن و رخصت خود، و چراغي نور ده فرستاديم. از نظر استاد، ميان همه جنبههايي كه در اين آيه آمده، پيداست كه «دعوت به سوي خدا»، يگانه چيزي است كه ميتواند هدف اصلي به شمار آيد. با توجه به مطالبي كه در نقد مبناي نظري ديدگاه حداقلي در باب دين، گفته شد، جامعيت دين اسلام ثابت ميشود. قائلان به ديدگاه حداقلي، جامعيت دين را انكار ميكنند و از همين رو، در فكر اصلاح و احياي ديناند. از نظر ايشان، روشنفكر ديني بايد با نگاه تقليلگرايانه به دين بنگرد و آن را فاقد عنصر جامعيت و جاودانگي بداند. اينان قلمرو دين را هم به لحاظ گستردگي شمول آن در تمام امور زندگي (اين جهان و آن جهان)، هم به لحاظ عموميت آن براي ساير افراد و جوامع و هم به لحاظ برد و كشش زماني آن تا روز قيامت، تضييق و تحديد ميكنند. بنابراين، دين در نگاه اين دسته از نوانديشان تك بعدي و دنياگريز است و انتظار بشر از دين هم در محدوده همين امور (امور آخرتي و فردي) معنا مييابد. «اگر اقلي بودن دين را بپذيريم، لاجرم بايد تصديق كنيم كه بار زيادي بر دين نميتوان نهاد.»(35) «و اين كه كساني متوقعند دين، هم دنياي مردم و هم آخرت آنها را آباد كند، هيچ دليل عقلي و شرعي ندارد.»(36) در نقد اين سخنان بايد گفت: نخستين انتظار از دين خاتم آن است كه به جاي ارائه برنامههاي موقتي، حسب وضع و حال يك جامعه و يك دوره تاريخي خاص كه به وسيله آيينهاي پيشين آورده ميشد، آورنده يك قانون اساسي جامع و فرازمان و فرا مكان باشد. چنين قانوني براي چنان منظوري بايد بر سنن جاويد الهي و ناموس لا يتغيّر طبيعت و فطرت پاك انساني استوار باشد. يك جانبه بودن يك قانون و يك دين، ناسخيّت خود را به همراه دارد. انسان، داراي ابعاد و جنبههاي گوناگون (مادي، معنوي، فردي، اجتماعي و...) است و مهمترين ركن جاويد ماندن و منسوخ نشدن يك دين، توجّه آن به همه جوانب انساني است كه غفلت و چشمپوشي از هر يك از آنها خودبهخود عدم تعادل و ناسخيّت آن را در پي دارد.(37) جامعيت و همه جانبه بودن تعليمات اسلامي چنان است كه حتي برخي از انديشمندان و اسلامشناسان غربي به آن اعتراف كردهاند. ارنست گلنر درباره اسلام، اصطلاح «Mare total» را به كار ميبرد و در وصف آن ميگويد: ديني است «كثير الابعاد» كه «برنامه عمل» دارد و مطالباتش مرزي نميشناسد و مدعياتش به نهادهاي مشخصي محدود نميشود. بر خلاف آن، در مسيحيت آمادگي و تمايل جدي براي سپردن «كار قيصر، به قيصر» وجود دارد.(38) سيد حسين نصر، يكي از انديشمندان معاصر، دين اسلام را «دين تمام زندگي» ميداند و ميگويد: اسلام، همانا نفس زندگي است... كه در برگيرنده همه جهات و جوانب زندگي انسان است و هيچ امري خارج از حوزه شمول و اطلاق آن نماند.(39) شهيد مطهري در كتاب «وحي و نبوت»، جامعيت و همهجانبگي اسلام را از امتيازات آن در مقايسه با اديان ديگر بر ميشمارد و مينويسد: از جمله ويژگيهاي صورت كامل و جامع دين خدا نسبت به صورتهاي ابتدايي، جامعيت و همهجانبگي است. منابع چهارگانه اسلامي (كتاب، سنت، عقل، اجماع) كافي است كه علماي امت، نظر اسلام را درباره هر موضوعي كشف نمايند. علماي اسلام، هيچ موضوعي را به عنوان اين كه بلاتكليف است، تلقي نميكنند.(40) وي در جاي ديگر مينويسد: «اسلام از طرفي دعوي جاودانگي دارد... و از طرف ديگر در همه شئون زندگي، مداخله كرده است: از رابطه فرد با خدا گرفته تا روابط اجتماعي افراد، روابط خانوادگي، روابط فرد و اجتماع، روابط انسان و جهان. اگر اسلام مانند برخي اديان ديگر به يك سلسله تشريفات عبادي و دستورالعملهاي خشك اخلاقي قناعت كرده بود، چندان مشكلي نبود؛ اما با اين همه مقررات و قوانين مدني، جزايي، قضايي، سياسي، اجتماعي و خانوادگي چه ميتوان كرد.»(41) براي اثبات جامعيت دين خاتم ميتوان از دو راه كلي وارد شد كه راه نخست آن برونديني و تحليلي است و راه دوم، درون ديني. دليل عقلي: خاتميت و كمال، دو امر متلازمند؛ يعني ممكن نيست دين و آيين خود را خاتم اديان بداند و داعيه كمال نداشته باشد و يا آن كه داعيه كمال نهايي داشته باشد و خود را به عنوان دين خاتم معرفي ننمايد.(42) بنابراين، دين خاتم نميتواند ناقص باشد؛ زيرا خاتمه دادن به ديني كه كامل نيست، باعث نقض غرض در هدايت بشر به سوي سعادت واقعي او است. قرآن، خود بر اين نكته تصريح كرده است. از سوي ديگر، كمال دين ملازم با جامعيت آن است و هيچگاه نميتوان ديني را بدون آن كه جامع باشد، كامل دانست. بنابراين، اكنون كه سلسله انبيا و شرايع به نقطه پايان خود رسيده است، ميبايد احكام و تعاليم لازم براي هدايت بشر، به طور كامل در اسلام بيان شده باشد. به تعبير ديگر، ثبات شريعت اسلام مستلزم آن است كه استكمال فردي و اجتماعي انسان با همين معارف و احكام و قوانيني كه قرآن تشريع كرده است صورت پذيرد و به بيشتر از آن نيازي نيست.(43) دليل درون ديني: قرآن مجيد كه اصليترين منبع آموزههاي اسلامي و منشور جهاني اسلام است، تعبيري كه از جامعيت ميآورد «وسطيّت» است: «وَ كَذلِكَ جَعَلْناكُمْ أُمَّةً وَسَطاً»(44) يعني: و اين چنين شما را امت وسط قرار داديم. برخي مفسران در تفسير اين آيه شريفه گفتهاند(45): اين كه خداوند ميفرمايد شما را امت متوسط و ميانه قرار داديم، از اين نظر است كه امت اسلامي، امت معتدل و ميانهروي ميان مردماند؛ نه مانند مشركان و بتپرستان كه تمام توجهشان به طرف جسمانيات و ماديات و لذايذ و زينتهاي مادي است و هيچگونه توجهي به معنويات و روحانيت و عقيدهاي به حشر و نشر ندارند و نه مانند نصاري كه تمام همّشان مصروف جنبههاي روحي است و مردم را به رهانبيت و پشت پا زدن به كمالات جسمي كه خداوند در عالم ماده براي نيل به كمالات معنوي قرار داده، دعوت ميكنند؛ خداوند، امت اسلامي را امت معتدل و ميانه قرار داده و آييني براي آنها تشريع كرده كه آنها را به جاده اعتدال نه مايل به افراط و نه به تفريط ميخواند و هر دو جنبه روح و جسم را مطابق اقتضاي خود به سوي كمال، رهبري ميكند. بايد هم چنين باشد؛ زيرا انسان فقط روح يا جسم نيست؛ بلكه مجموع روح و جسم است و بايد در جنبه مادي و معنوي هر دو، كمال و سعادتمند شود. با توجه به مطالبي كه گذشت، نتيجه ميگيريم كه نظريه دين حداقلي، فرضيهاي ناتمام است؛ زيرا اين نظريه با محدود و منحصر كردن هدف بعثت و جهتگيري دعوت انبيا در امور فردي و اخروي، و عدم دخالت دادن آن در امور دنيوي (اجتماعي، سياسي، فرهنگي و...) سعي دارد ناكارآمدي دين در امور اين جهاني و در نتيجه، سكولاريزه كردن و عرفي سازي دين را نشان دهد. اين ديدگاه، بر خلاف عقل است؛ زيرا عقل انساني، تصور ديني بدون برنامهاي جامع و شامل براي دنيا و آخرت را ناقص و قابل نسخ شدن ميداند؛ در حالي كه دين اسلام، ديني كامل و جامع است كه با برنامه كاملي كه براي تنظيم امور دنيوي و اخروي ارائه داده است، خاتميت خويش را اعلام داشته است. علاوه بر اين، آيات و روايات فراواني وجود دارد كه دلالت ميكند بر اين كه جهتگيري دين، هم شامل امور دنيوي و هم شامل امور اخروي ميشود. و اساسا ماهيت و كيفيت قوانين اسلام ـ به فرمايش امام خميني رحمهالله ـ به گونهاي است كه «براي تكوين يك دولت و براي اداره سياسي و اقتصادي و فرهنگي تشريع گشته است.»(46)1ـ محقق و نويسنده. 2ـ عبدالكريم سروش، بسط تجربه نبوي، مؤسسه فرهنگي صراط، چاپ دوم، 1378، ص 84. 3ـ احد فرامرز قراملكي، هندسه معرفتي كلام جديد، پژوهشگاه فرهنگ و انديشه اسلامي، چاپ اول، 1378، ص 241. 4ـ تعريفهاي مختلفي از علم كلام ارائه شده است، كه نقش واسطهاي متكلم ميان وحي و مخاطبان آن، اساس مشترك همه اين تعريفها ميباشد. براي اطلاع بيشتر مراجعه كنيد به: احد فرامرز قراملكي، هندسه معرفتي كلام جديد، پژوهشگاه فرهنگ و انديشه اسلامي، چاپ اول، 1378، بخش اول. 5ـ احد فرامرز قراملكي، مباني جهتگيري دعوت انبيا، پژوهشگاه فرهنگ و انديشه اسلامي، چاپ اول، 1376، ص 13ـ14. 6ـ البته نظريه حداقلي دين، مباني ديگري نيز دارد؛ اما تحليل اين نظريه نشانگر آن است كه اغلب طرفداران وطني نظريه دين حداقلي، تفسيري كه از هدف بعثت انبيا ارائه ميدهند، تفسيري عقباگرايانه است و بر اساس اين تفسير، به تبيين نظريه حداقلي دين ميپردازند. 7ـ احد فرامرز قراملكي، پيشين، ص 90. 8ـ همان، ص 91. 9ـ مهندس مهدي بازرگان، آخرت و خدا، هدف بعثت انبيا، مؤسسه خدمات فرهنگي رسا، چاپ اول، 1377، ص 36. 10ـ همان. 11ـ حديد / 25. 12ـ مهدي بازرگان، پيشين، ص 72ـ73. 13ـ عبدالكريم سروش، آن كه به نام بازرگان بود نه به صفت، كيان، ش 28 و 48، مدارا و مديريت، ص 135. 14ـ عبدالكريم سروش، ايدئولوژي و دين دنيوي، مدارا و مديريت، مؤسسه فرهنگي صراط، چاپ اول، 1376، ص182ـ181. 15ـ حسن رحيمپور ازغدي، آخرت و خدا، هدف بعثت انبيا؟!، كتاب نقد، ش 2ـ3، ص 347. 16ـ عبدالله نصري، تكامل انسان، هدف بعثت انبيا، كتاب نقد، ش 2ـ3، ص 300. 17ـ مصطفي كريمي، قرآن و قلمروشناسي دين، انتشارات مؤسسه آموزشي و پژوهشي امام خميني رحمهالله ، چاپ اول، 1382، ص 310. 18ـ امام خميني، ولايت فقيه، مؤسسه تنظيم و نشر آثار امام خميني رحمهالله ، چاپ دوم، 1373، ص 18. 19ـ مهدي بازرگان، پيشين، ص 61. 20ـ عبدالكريم سروش، پيشين، ص 180. 21ـ عبدالله نصري، انتظار بشر از دين، صص 64ـ63. 22ـ احد فرامز قراملكي، پيشين، صص 108ـ107. 23ـ نساء / 97. 24ـ حديد / 5. 25ـ عليرضا شجاعي زند، عرفي شدن در تجربه مسيحي و اسلامي، مركز بازشناسي اسلام و ايران، ص 376. 26ـ عليرضا شجاعي زند، دين انسان، ماهنامه سياسي، اقتصادي، اجتماعي و فرهنگي آفتاب، ش 15، ص 64. 27ـ امام خميني، وصيتنامه سياسي ـ الهي. 28ـ امام خميني، صحيفه نور، ج 18، ص 181، به نقل از احد فرامرز قراملكي، پيشين، صص 112ـ111. 29ـ مرتضي مطهري، مقدمهاي بر جهانبيني اسلامي، مجموعه آثار، انتشارات صدرا، 1372، ج 2، ص 63. 30ـ همان، ص 63. 31ـ حديد / 25. 32ـ مرتضي مطهري، نبوت، انتشارات صدرا، 1373، ص 17. 33ـ مرتضي مطهري، وحي و نبوت، مجموعه آثار، ج 2، انتشارات صدرا، 1372، صص 176ـ175. 34ـ احزاب / 46ـ45. 35ـ عبدالكريم سسروش، بسط تجربه نبوي، ص 256. 36ـ عبدالكريم سروش، مدارا و مديريت، ص 366. 37ـ ولي ا... عباسي، لوازم و پيامدهاي نظريه تجربهگرايي وحي، قبسات، ش 36، ص 117. 38ـ به نقل از علي رضا شجاعي زند، دين تمام زندگي، حكومت اسلامي، ش 22، ص 45. 39ـ سيد حسين نصر، جوان مسلمان و دنياي متجدد، ترجمه مرتضي اسعدي، طرح نو، 1382، صص 22ـ21. 40ـ مرتضي مطهري، وحي و نبوت، ص 241. 41ـ مرتضي مطهري، نبوت، ص 178. 42ـ عبدالله جوادي آملي، شريعت در آينه معرفت، مؤسسه نشر اسراء، ص 214؛ همو، ولايت فقيه، مؤسسه نشر اسراء، ص 63. 43ـ محمود فتحعلي و جمعي از نويسندگان، درآمدي بر مباني انديشه اسلامي (فلسفي، كلامي، سياسي)، مركز انتشارات مؤسسه آموزشي و پژوهشي امام خميني رحمهالله ، صص 151ـ150. 44ـ بقره / 143. 45ـ علامه طباطبايي، الميزان، ج 1، صص 446ـ445. 46ـ امام خميني، ولايت فقيه، ص 20.