نگاه های نقادانه به «شاکله مفهومی» و رویکردهای نسبی گرایانه مبتنی بر آن نسخه متنی

اینجــــا یک کتابخانه دیجیتالی است

با بیش از 100000 منبع الکترونیکی رایگان به زبان فارسی ، عربی و انگلیسی

نگاه های نقادانه به «شاکله مفهومی» و رویکردهای نسبی گرایانه مبتنی بر آن - نسخه متنی

پیروز فطورچی‌

| نمايش فراداده ، افزودن یک نقد و بررسی
افزودن به کتابخانه شخصی
ارسال به دوستان
جستجو در متن کتاب
بیشتر
تنظیمات قلم

فونت

اندازه قلم

+ - پیش فرض

حالت نمایش

روز نیمروز شب
جستجو در لغت نامه
بیشتر
توضیحات
افزودن یادداشت جدید

‌ ‌نگاه‌هاي‌ نقادانه‌ به‌ «شاكلة‌ مفهومي»

‌ ‌و رويكردهاي‌ نسبي‌گرايانة‌ مبتني‌ بر آن‌

‌ ‌O تحقيق: پيروز فطورچي‌

اشاره‌

براي‌ تبيين‌ شاكله‌هاي‌ مفهومي‌ و رويكردهاي‌ متفاوتي‌ كه‌ دربارة‌ آن‌ وجود دارد به‌ سه‌ مدل‌ اصلي‌ و اساسي‌ براي‌ شاكلة‌ مفهومي‌ يعني‌ مدل‌ كانتي، مدل‌ كوايني‌ و مدل‌ نوكانتي‌ (ديدگاه‌ ويتگنشتاين) اشاره‌ و ويژگي‌هاي‌ اصلي‌ هر مدل‌ بيان‌ مي‌شود. در اين‌ نوشتار با توجه‌ به‌ نزديكي‌ و مكمليت‌ آراي‌ كواين‌ و تامس‌ كوهن‌ براي‌ ارائة‌ شناخت‌ بهتر از رويكردهاي‌ مبتني‌ بر مدل‌ كوايني، مواضع‌ كوهن‌ بررسي‌ مي‌شود سپس‌ چند مورد از مهم‌ترين‌ نقدهايي‌ كه‌ شماري‌ از فيلسوفان‌ معاصر يعني‌ كارل‌ پوپر، دانلد ديويدسون، هاوارد سنكي‌ و هاروي‌ سيگل‌ مطرح‌ نموده‌اند ذكر مي‌گردد.

‌ ‌

شاكله‌ يا چارچوب‌ مفهومي‌(conceptual framework) امروزه‌ نقش‌ قابل‌ توجهي‌ را در رويكردهاي‌ نسبي‌گرايانه‌ ايفا مي‌كند. تبيين‌ معناي‌ شاكلة‌ مفهومي‌(conceptual scheme) و نحوة‌ ارتباط‌ آن‌ با نسبي‌گرايي‌ معرفتي‌(epistemic relativism) و نيز بررسي‌ زمينه‌هاي‌ نقدپذيري‌ آن‌ از مباحث‌ مهم‌ در معرفت‌شناسي‌ معاصر به‌شمار مي‌آيد.

شاكله‌هاي‌ مفهومي‌ و نسبي‌گرايي‌ معرفتي‌

جك‌ ميلند(Jack Meiland) و مايكل‌ كراتسز (z(Michael Kraus در اثر مشترك‌ خود، شاكله‌هاي‌ مفهومي‌ و ارتباط‌ آن‌را نسبي‌گرايي‌ معرفتي‌ چنين‌ تبيين‌ مي‌كنند:

يكي‌ از متعارف‌ترين‌ اشكال‌ نسبي‌گرايي‌ معرفتي‌ آن‌ است‌ كه‌ صدق‌(truth) و معرفت‌knowledge) ) اموري‌ نسبي‌ انگاشته‌ شوند و اين‌ نسبيت‌ نه‌ براساس‌ اشخاص‌ يا جوامع‌ بلكه‌ به‌ حسب‌ عوامل‌ مختلفي‌ باشد كه‌ اصطلاحاً‌ شاكله‌هاي‌ مفهومي، چارچوب‌هاي‌ مفهومي، چارچوب‌هاي‌ زباني‌ linguistic frameworks))، نحوه‌هاي‌ حيات‌(forms of life) نظام‌هاي‌ فكري‌ (systemsofthought) و شيوه‌هاي‌ گفتمان‌(modes of discourse) خوانده‌ مي‌شود... با اين‌ ديد، معرفت‌ و صدق‌ به‌ شاكله‌هاي‌ مفهومي‌ بستگي‌ تام‌ دارد و نمي‌توان‌ آنها را در افقي‌ بالاتر از شاكله‌هاي‌ مفهومي‌ تبيين‌ نمود (جك‌ ميلند و مايكل‌ كراتسز 1982: 8)

هارولد براون‌(Harold Brown) نيز در مقام‌ تعريف‌ شاكله‌هاي‌ مفهومي‌ مي‌گويد:

منظور از شاكله‌هاي‌ مفهومي، مفاهيم‌ و گزاره‌هايي‌ هستند كه‌ براي‌ تشريح‌ و تبيين‌ هر يك‌ از موضوعات، چارچوبي‌ خاص‌ را ترسيم‌ مي‌كنند و معيارهايي‌ را به‌ دست‌ مي‌دهند كه‌ تنها با رعايت‌ آنها مي‌توان‌ به‌ ارزيابي‌ معرفت‌هاي‌ مورد نظر پرداخت. (هارولد براون‌ به‌ نقل‌ از تد هوندريش‌ 1995: 146)

معمولاً‌ از نگرش‌هاي‌ نسبي‌گرايانه‌ كه‌ براساس‌ چارچوب‌ها و شاكله‌هاي‌ مفهومي‌ تنظيم‌ مي‌شوند به‌ «نسبي‌گرايي‌ مفهومي» نيز ياد مي‌كنند. هاوارد سَنكي‌Howard Sankey) ) «نسبي‌گرايي‌ مفهومي» را ديدگاهي‌ مي‌داند كه‌ براساس‌ آن، شاكله‌هاي‌ مفهومي‌ متعددي‌ وجود دارند كه‌ هيچ‌يك‌ بر ديگري‌ برتري‌ ندارند يا دست‌كم‌ نمي‌توان‌ اين‌ برتري‌ را نشان‌ داد. از اين‌ ديد، واقعيت‌ في‌نفسه، يك‌ شيء كانتي‌(Kantian thing) به‌شمار مي‌آيد كه‌ در پس‌ نقابي‌ از نمودها مخفي‌ است. هركس‌ براساس‌ شاكلة‌ مفهوميِ‌ ويژة‌ خود، واقعيت‌ را به‌ گونه‌اي‌ خاص‌ تلقي‌ مي‌كند. براساس‌ اين‌ ديدگاه، از نظر معرفت‌شناسي، باورها و نظريه‌هايي‌ كه‌ به‌ شدت‌ با هم‌ متخالف‌اند ولي‌ در چارچوب‌ يك‌ شاكلة‌ مفهومي‌ تبيين‌ مي‌شوند، نسبت‌ به‌ ديگر باورها و نظريه‌هايي‌ كه‌ در شاكلة‌ مفهومي‌ متفاوتي‌ تشريح‌ مي‌گردند ترجيح‌ ندارند. (هاوارد سنكي‌ 1993: 109). سنكي، شاكلة‌ مفهومي‌ را مجموعه‌اي‌ از مفاهيم‌ مي‌داند كه‌ با واژگانِ‌ توصيفي‌ خاصي‌ همراه‌ است. شاكلة‌ مفهومي، هم‌ در توصيف‌ حقيقت‌ مشاهده‌ شده‌(observed fact) و هم‌ در توضيح‌ مشاهده، ميان‌ مشاهده‌گر و واقعيت‌ حايل‌ مي‌شود. با اين‌ ديد، براي‌ هيچ‌يك‌ از افراد انسان‌ ممكن‌ نيست‌ بتواند خود را از دستگاه‌ مفهوميِ‌ ذاتيش‌ جدا سازد و به‌ نظاره‌ يا تشريح‌ واقعيت‌ به‌ صورت‌ ناب‌ و خالص‌ بپردازد. ذات‌ واقعيت‌ - جداي‌ از پوشش‌هاي‌ مفهومي‌ آن‌ - چيزي‌ نيست‌ كه‌ از نظر معرفتي‌ براي‌ ما دسترس‌پذير باشد. از آنجاكه‌ با اين‌ نگرش، زايل‌ نمودن‌ همة‌ شاكله‌هاي‌ مفهومي‌ از انسان، شدني‌ نيست‌ پس، اتخاذ موضعي‌ بي‌طرفانه، وراي‌ شاكلة‌ مفهومي‌ خاصي‌ كه‌ هر كس‌ دارد و مقايسة‌ آن‌ با واقعيت، امري‌ ناممكن‌ است. به‌ همين‌ ترتيب، هيچ‌كس‌ هرگز نمي‌تواند به‌ فراتر از تمام‌ شاكله‌هاي‌ مفهومي‌ گام‌ نهد و شاكله‌هاي‌ مفهومي‌ رقيب‌ و بديل‌ را با واقعيتِ‌ ناب‌ مقايسه‌ كند.

برآيندِ‌ اين‌ ديدگاه‌ آن‌ خواهد بود كه‌ هرگز نمي‌توانيم‌ بگوييم‌ بعضي‌ شاكله‌هاي‌ مفهومي‌ نسبت‌ به‌ برخي‌ ديگر، تطابقِ‌ بهتري‌ با ساختار قطعي‌ و مطلقِ‌ اصلِ‌ جهان‌ دارند. به‌ تعبير ديگر، آزمودن‌ شاكله‌هاي‌ مفهومي‌ مختلف‌ با واقعيت، براي‌ پي‌ بردن‌ به‌ اينكه‌ كدام‌ شاكلة‌ مفهومي‌ به‌درستي‌ از خودِ‌ واقعيت‌ حكايت‌ مي‌كند امري‌ غيرممكن‌ است. بنابراين‌ نمي‌توانيم‌ دريابيم‌ كه‌ نظريه‌اي‌ خاص‌ و شاكلة‌ مفهوميِ‌ متعلق‌ به‌ آن، درست‌ ولي‌ نظرية‌ ديگر با شاكلة‌ مفهومي‌ متفاوتي‌ كه‌ دارد نادرست‌ است. به‌ اين‌ ترتيب، چون‌ بيرون‌ آمدن‌ از لباس‌ شاكله‌هاي‌ مفهومي، شدني‌ نيست‌ پس‌ ابزار بي‌طرفانه‌اي‌ براي‌ مقايسة‌ نظريه‌هاي‌ رقيب‌ كه‌ از «شاكلة‌هاي‌ مفهوميِ» متفاوت‌ برخوردارند وجود ندارد. (هاوارد سنكي‌ 1993: 110). سنكي‌ با ارائة‌ تحليل‌ فوق، نحوة‌ ارتباط‌ ميان‌ پذيرش‌ «شاكله‌هاي‌ مفهومي» و نسبي‌گرايي‌ معرفتي‌ را تبيين‌ مي‌كند و در مرحله‌ بعد به‌ نقد آن‌ مي‌پردازد كه‌ خلاصه‌اي‌ از آن‌ خواهد آمد.

هاروي‌ سيگل‌(Harvey Siegel) نيز پيش‌ از طرح‌ ديدگاه‌هاي‌ نقادانه‌ خود، تاكيد مي‌كند آنچه‌ معمولاً‌ در دفاع‌ از «نسبي‌گرايي‌ به‌حسب‌ چارچوب‌ها يا شاكله‌هاي‌ مفهومي» نقش‌ اصلي‌ را ايفا مي‌نمايد پذيرش‌ مرزهايي‌ است‌ كه‌ شاكله‌هاي‌ مفهومي‌ براي‌ هرگونه‌ داوريِ‌ معرفتي‌epistemic ) judgement) ترسيم‌ مي‌كنند به‌نحوي‌ كه‌ بيرون‌ رفتن‌ از اين‌ مرزها ممكن‌ نيست‌ و تمام‌ ارزيابي‌هايي‌ مربوط‌ به‌ صدق‌ يا توجيه‌(justification) در حيطة‌ همين‌ مرزها محبوس‌ مي‌مانند. شالودة‌ «نسبي‌گرايي‌ به‌حسب‌ شاكله‌هاي‌ مفهومي» آن‌ است‌ كه‌ براي‌ تعيين‌ نوع‌ و گسترة‌ اين‌ مرزها ضابطة‌ معين‌ و قطعي‌ وجود ندارد و به‌ دليل‌ محبوس‌ ماندن‌ در مرزهاي‌ چارچوب‌هاي‌ مفهومي، نمي‌توانيم‌ فارغ‌ از قيد و بند آنها، دعاوي‌ معرفتي‌ را بي‌طرفانه‌ ارزيابي‌ نماييم. بدين‌سان، طرفداران‌ اين‌ روايت‌ از نسبي‌گرايي، معمولاً‌ امكان‌ ارزيابي‌ مطلق‌ و بي‌طرفانه‌ را اسطوره‌اي‌ بيش‌ نمي‌دانند و از آن‌ با نام‌ «اسطورة‌ مطلق‌گرايي»(the myth of absolutism) نام‌ مي‌برند. (هاروي‌ سيگل‌ 1987: 33 - 34).

مدل‌هاي‌ شاكلة‌ مفهومي‌

پيش‌ از آنكه‌ به‌ زمينه‌هاي‌ نقد «نسبي‌گرايي‌ به‌حسب‌ شاكله‌هاي‌ مفهومي» يا به‌طور خلاصه‌ «نسبي‌گرايي‌ مفهومي» در فلسفة‌ معاصر بپردازيم‌ براي‌ تبيين‌ بيش‌تر ويژگي‌هاي‌ «شاكله‌ مفهومي» و رويكردهاي‌ متفاوتي‌ كه‌ دربارة‌ آن‌ وجود دارد به‌ سه‌ مدل‌ اساسي‌ براي‌ شاكلة‌ مفهومي‌ اشاره‌ مي‌كنيم.

1. مدل‌ كانتي‌

اگر بخواهيم‌ براي‌ ايده‌ چارچوب‌ يا شاكلة‌ مفهومي‌ از تنها يك‌ سرچشمه‌ نام‌ ببريم‌ بي‌ترديد بايد به‌ ديدگاه‌ كانت‌ مبني‌ بر اينكه: «تمام‌ تجربه‌هاي‌ ممكن، داراي‌ ساختار يا صورت‌اند»، اشاره‌ كنيم. كانت‌ معتقد است‌ اين‌ ساختار، محصول‌ مشترك‌ دو قوه‌ يعني‌ قوة‌ احساس‌(sensibility) و قوة‌ فاهمه‌(understanding) است. از اين‌ ديد، اگر ما جهان‌ را به‌صورت‌ مكان‌دار، زمانمند و داراي‌ نظمِ‌ علي‌ تجربه‌ مي‌كنيم‌ به‌ دليل‌ چارچوب‌ خاص‌ ذهن‌ ما در به‌كارگيري‌ مفاهيم‌ مكان، زمان‌ و عليت‌ است. توضيح‌ آنكه، تجربه‌ ما از جهان‌ چيزي‌ جز ساختار سازمان‌يافتة‌ داده‌هاي‌ حسي‌ نيست. اين‌ ساختار و سازمان‌ - كه‌ محصول‌ به‌كارگيري‌ مفاهيمي‌ خاص‌اند - موجب‌ مي‌شوند جهان‌ را داراي‌ شكل، اندازه، قبل‌ و بعد (به‌ لحاظ‌ زمان) و در قالب‌ علت‌ها و معلول‌ها تجربه‌ كنيم.

روشن‌ است‌ كه‌ در اينجا بحث‌ دربارة‌ مفاهيم‌ متعدد و بي‌شمار نيست، بلكه‌ منظور تعدادي‌ محدود از مفاهيم‌ بنيادي‌ است‌ كه‌ تجربه‌هاي‌ همة‌ انسان‌ها را شكل‌ مي‌بخشند و بايد بگوييم‌ از ديد كانت، بدون‌ به‌كارگيري‌ اين‌ مفاهيم‌ اساساً‌ تجربه‌اي‌ وجود نخواهد داشت. بدين‌سان‌ شاكله‌ مفهومي‌ براساس‌ مدل‌ كانتي، همان‌ چارچوب‌ خاصي‌ از مفاهيم‌ است‌ كه‌ در ذهن‌ همة‌ انسان‌ها ذاتاً‌ و به‌ طور يكسان‌ وجود دارد و به‌منزلة‌ قالبي‌ است‌ كه‌ داده‌هاي‌ حسي‌ ما را به‌صورت‌ تجربه‌هاي‌ سازمان‌يافته‌ درمي‌آورد.

مايكل‌ لينچ‌(Michael Lynch) براي‌ شاكله‌ مفهومي‌ براساس‌ مدل‌ كانتي، چهار ويژگي‌ اصلي‌ را برمي‌شمارد: (مايكل‌ لينچ‌ 2001: 34 - 32).

‌ ‌1-1. مؤ‌لفه‌هاي‌ اصلي‌ شاكلة‌ مفهومي، امور ذهني‌اند. براساس‌ ديدگاه‌ كانت‌ مفاهيم، اموري‌ به‌شمار مي‌آيند كه‌ ذهن‌ آنها را پديد مي‌آورد. ذهن‌ به‌ كمك‌ همين‌ مفاهيم‌ است‌ كه‌ شهودهاي‌ (intuitions) خام‌ ما را در قالب‌ تجربه‌هاي‌ آگاهانه‌ سامان‌ مي‌بخشد. بي‌ترديد كانت‌ بر اين‌ باور بود كه‌ ما مي‌توانيم‌ مفاهيم‌ را در آيينة‌ زبان‌ منعكس‌ سازيم. او مفاهيم‌ بنيادي‌ را به‌گونه‌اي‌ مي‌انگاشت‌ كه‌ فطرتاً‌ در هويت‌ ذهن‌ انسان‌ تعبيه‌ شده‌اند. بنابراين‌ از ديد كانت، هر يك‌ از مفاهيمي‌ كه‌ شاكلة‌ مفهومي‌ را تشكيل‌ مي‌دهند يك‌ موجود ذهني‌ و درواقع، شيوه‌اي‌ براي‌ تفكر به‌شمار مي‌آيند كه‌ معمولاً‌ در زبان‌ به‌صورت‌ يك‌ واژه‌ يا اصطلاح‌ عام‌ و كلي‌ تعبير مي‌شوند.

‌ ‌1-2. معيارهاي‌ لازم‌ براي‌ تشخيص‌ همساني‌ ميان‌ شاكله‌هاي‌ مفهومي‌ از طريق‌ مفاهيم‌ صوري‌ و مقوله‌اي‌ تأمين‌ مي‌شود. كانت‌ بر اين‌ باور بود كه‌ اگر معرفت‌(knowledge) و مفهوم‌سازي‌(conceptualization) را درك‌ كنيم‌ بايد ماهيت‌ و گسترة‌ مقولات‌ و صورت‌هاي‌ ناب‌ شهود(pure forms of intuition) را بفهميم. مفاهيم‌ ناب‌ و نيز صورت‌هاي‌ شهود، معرفت‌ ما را محدود ساخته‌ و به‌ آن‌ ساختار مي‌دهند. اگر ما مفاهيم‌ صوري‌ و مقوله‌اي‌categorical and ) formal concepts) را در ازاي‌ مفاهيم‌ ناب‌ و صورت‌هاي‌ شهودي‌ در نظر بگيريم‌ آنگاه‌ معياري‌ معقول‌ براي‌ تشخيص‌ همساني‌ و شباهت‌ ميان‌ شاكله‌هاي‌ مفهومي‌ به‌ دست‌ مي‌آوريم. اين‌ معيار براساس‌ مدل‌ كانتي‌ به‌ اين‌ شكل‌ بيان‌ مي‌شود: اگر و فقط‌ اگر شاكله‌هاي‌ مفهومي‌ در مفاهيم‌ مقوله‌اي‌ و صوريِ‌ يكسان، شريك‌ باشند آنگاه‌ مي‌توانيم‌ بگوييم‌ با يكديگر همسان‌ يا مشابه‌اند.

‌ ‌1-3. شاكله‌هاي‌ مفهومي، مستلزم‌ نوعي‌ تعهد نسبت‌ به‌ تمايز تحليلي‌ - تركيبي‌ (analytic-synthetic distinction) مي‌باشند. شاكله‌هاي‌ مفهومي‌ براساس‌ مدل‌ كانتي، چارچوب‌هايي‌ تثبيت‌شده‌ از مفاهيم‌ مقوله‌اي‌ به‌شمار مي‌آيند كه‌ براي‌ درك‌ هرگونه‌ تجربة‌ بالقوه‌ يا بالفعل‌ به‌كار مي‌روند. اين‌ تصوير متضمن‌ نوعي‌ تفاوت‌ ميان‌ مفاهيمي‌ كه‌ اين‌ شاكله‌ را تشكيل‌ مي‌دهند و مفاهيمي‌ كه‌ اين‌ شاكله‌ها آنها را ساختار و سازمان‌ مي‌بخشند خواهد بود. اين‌ تمايز به‌نوبة‌ خود تفاوتي‌ را در حوزة‌ زبان‌ ميان‌ قضايايي‌ كه‌ صدق‌ آنها صرفاً‌ با توجه‌ به‌ اجزايشان‌ تأمين‌ مي‌گردد (قضاياي‌ تحليلي‌analytic statements مانند اين‌ قضيه‌ كه‌ همة‌ عَزَب‌ها، بي‌همسراند) و قضايايي‌ كه‌ صدقشان‌ به‌ لحاظ‌ سنجش‌ محتواي‌ آنها با تجربه‌ فراهم‌ مي‌شود (قضاياي‌ تركيبي‌ synthetic statements مانند اينكه: «اين‌ صفحه‌ 10 كلمه‌ دارد)، به‌بار مي‌آورد. به‌ تعبير ديگر، قضايايي‌ كه‌ در آنها مفهوم‌ محمول‌ مندرج‌ در مفهوم‌ موضوع‌ باشد قضاياي‌ تحليلي‌اند. در اين‌ قضايا اگر كسي‌ مفهوم‌ موضوع‌ را بداند خودبه‌خود خواهد دانست‌ كه‌ محمول‌ مزبور بر اين‌ موضوع، حمل‌ مي‌شود و در اين‌ ضمن‌ نيازمند تجربه‌ نيست. اما قضايايي‌ كه‌ در آنها مفهوم‌ محمول‌ در مفهوم‌ موضوع‌ مندرج‌ نيست‌ و صرفاً‌ با دانستن‌ موضوع‌ نمي‌توانيم‌ اتصاف‌ آنها را به‌ محمول‌ دريابيم‌ قضاياي‌ تركيبي‌ شمرده‌ مي‌شوند و معمولاً‌ براي‌ تشخيص‌ صدق‌ آنها نيازمند تجربه‌ايم. پس‌ به‌طور خلاصه‌ براساس‌ مدل‌ كانتي‌ بايد ميان‌ قضايا و گزاره‌هايي‌ كه‌ شاكلة‌ مفاهيم‌ را توصيف‌ مي‌كنند و قضايايي‌ كه‌ جهان‌ را تبيين‌ مي‌نمايند تمايز قايل‌ شويم.

‌ ‌1-4. شاكله‌ها از ساختار مبناگرايانه‌(fundamentalistic) برخوردارند. اين‌ نكته‌ را مي‌توانيم‌ با تأمل‌ در نكات‌ پيشين‌ دريابيم. براساس‌ مدل‌ كانتي، شاكله‌ مفهومي‌ از ساختاري‌ منظم‌ برخوردار است‌ كه‌ در آن، برخي‌ مفاهيم‌ نسبت‌ به‌ برخي‌ ديگر، نقش‌ محوري‌تري‌ ايفا مي‌كنند. اين‌ ساختار مانند ديدگاه‌ مبناگرايانه‌ دربارة‌ ساختار «توجيه»(justificatio) در معرفت‌شناسي‌ است‌ كه‌ براساس‌ آن، معرفت‌ ما برمبناي‌ باورهاي‌ پايه‌(basicbeliefs) استوار مي‌شود كه‌ توجيه‌ خودِ‌ آنها نيازمند باورهاي‌ ديگر نيست. البته‌ در اينجا ساختارِ‌ مفهومي‌(conceptual architecture) مورد نظر است‌ نه‌ «ساختارِ‌ معرفتي» ولي‌ مشابهت‌ اساسي‌ ميان‌ اين‌ دو ساختار وجود دارد.

مطابق‌ مدل‌ كانتي، مفاهيم‌ بنيادي، مفاهيمي‌ پايه‌ و عام‌ - مانند آنچه‌ كانت‌ مفاهيم‌ مقوله‌اي‌ (categorical concepts) مي‌نامد - به‌شمار مي‌آيند. از ديد كانت‌ مفاهيم‌ مزبور از آن‌ جهت‌ بنيادي‌ به‌شمار مي‌آيند كه‌ در هر كجا مفهومي‌ بر مصداقي‌ اطلاق‌ شود خواه‌ ناخواه‌ پيشاپيش‌ وجود مفاهيم‌ مذكور (مفاهيم‌ صوري‌ - مقوله‌اي) و نيز صدق‌ آنها بر آن‌ مصداق، فرض‌ گرفته‌ شده‌ است. زيرا در همه‌ تجربه‌ها لزوماً‌ مجموعه‌اي‌ معين‌ از اين‌ مفاهيم‌ مفروض‌ گرفته‌ مي‌شوند و از آنجا كه‌ تجربه‌ براي‌ تشكيل‌ مفاهيم‌ ديگري‌ كه‌ «غيرمقوله‌اي»(non-categorical) و خاص‌تر مي‌باشند ضروري‌ به‌شمار مي‌آيد پس‌ مجموعه‌ مفاهيم‌ بنياديِ‌ مذكور نيز به‌طور غيرمستقيم‌ براي‌ تشكيل‌ هر مفهوم‌ و اطلاق‌ آن‌ بر اشيا در همه‌ زمان‌ها و براي‌ همه‌ متفكران‌ ضروري‌ خواهد بود. بدين‌سان‌ ملاحظه‌ مي‌كنيم‌ در مدل‌ كانتي‌ از شاكلة‌ مفهومي، مفاهيم‌ بنيادي‌ ويژه‌اي، شالوده‌ شاكله‌ها را تشكيل‌ مي‌دهند. (مايكل‌ لينچ‌ 2001: 34).

مدل‌ كوايني‌

شاكله‌ مفهومي‌ بدان‌ نحو كه‌ در مدل‌ كانتي‌ ارائه‌ مي‌شد به‌تدريج‌ با ظهور دوره‌اي‌ كه‌ «عصر توجه‌ به‌ زبان» در فلسفه‌ خوانده‌ مي‌شود اقبال‌ خود را از دست‌ داد. يكي‌ از دلايل‌ تحول‌ مزبور رواج‌ اين‌ اعتقاد بود كه‌ تفكر ذاتاً‌ با زبان‌ پيوند خورده‌ است‌ و حتي‌ با آن‌ عينيت‌ و يگانگي‌ دارد. همچنين‌ اين‌ حقيقت‌ كه: «زبان، برخلاف‌ مقولات‌ كانت‌ - كه‌ با شوائبي‌ از ابهام‌ توأم‌ بود - به‌آساني‌ در دسترس‌ همگان‌ قرار دارد و مي‌توانيم‌ به‌راحتي‌ آن‌را درك‌ كنيم‌ و درباره‌ ابعاد آن‌ به‌طور ملموس‌ به‌ تحقيق‌ علمي‌ بپردازيم»؛ در ايجاد چنين‌ گرايشي‌ نقش‌ داشت‌ و نهايتاً‌ موجب‌ شد تا واژگان‌ و جملات‌ به‌جاي‌ مفاهيم‌ در كانون‌ توجه‌ قرار گيرند.

در اواخر دهة‌ 1950، رودُلف‌ كارنپ‌(Rudolf Karnap) دربارة‌ زبان‌ها و چارچوب‌هاي‌ زباني‌ به‌ همان‌گونه‌اي‌ سخن‌ گفت‌ كه‌ پيش‌ از او درباره‌ شاكله‌هاي‌ مفهومي‌ بحث‌ مي‌شد. با يكي‌ انگاشتن‌ «شاكله‌ها» و «زبان‌ها» به‌جاي‌ آنكه‌ «مفاهيم» به‌عنوان‌ مولفه‌هاي‌ اصلي‌ در هر «شاكله» تلقي‌ شوند جملات‌ را جايگزين‌ آن‌ نمودند زيرا در «نگرشِ‌ زباني»، جملات، حاملان‌ اصليِ‌ معنا به‌شمار مي‌آيند. در نتيجه، ديدگاهي‌ پديد آمد كه‌ شاكله‌هاي‌ مفهومي‌ را به‌عنوان‌ چارچوب‌هاي‌ جملات‌ (framworks of sentences) به‌شمار آورد.

كواين‌ با پيروي‌ از اين‌ رويكرد ضمن‌ آنكه‌ «شاكله‌ مفهومي» را چيزي‌ جز زبان‌ نمي‌دانست‌ (دبليو. وي. كواين‌ 1981: 41) ادعا نمود شاكلة‌ مفهومي، شبكه‌اي‌ است‌ كه‌ هيچ‌يك‌ از اجزاي‌ آن‌ در برابر بازبيني‌ يا اصلاح‌ ايمن‌ نيست‌ و از اين‌رو نمي‌توان‌ هيچ‌ بخش‌ از آن‌را نسبت‌ به‌ بخش‌ ديگر پايه‌اي‌تر به‌ شما آوريم. از اين‌ ديد، شاكلة‌ مفهومي، چارچوبي‌ از مفاهيم‌ نيست‌ بلكه‌ صرفاً‌ مجموعه‌اي‌ از جملاتِ‌ اصلاح‌پذير است‌ كه‌ ما آن‌را در پرتو تجربه‌ مي‌پذيريم. در اينجا نيز «مايكل‌ لينچ» چهار ويژگي‌ اساسي‌ براي‌ مدل‌ كوايني‌ مطرح‌ مي‌سازد:

‌ ‌2-1. شاكله‌هاي‌ مفهومي‌ همان‌ «زبان‌ها» هستند. آنها از جملاتي‌ تشكيل‌ مي‌شوند كه‌ به‌عنوان‌ جملات‌ صادق‌ پذيرفته‌ شده‌اند. همان‌گونه‌ كه‌ گفتيم‌ كواين‌ شاكله‌ مفهومي‌ را جز زبان‌ نمي‌داند و آن‌ را عبارت‌ از همة‌ آنچه‌ ما باور يا معرفت‌ به‌شمار مي‌آوريم‌ تلقي‌ مي‌كند. البته‌ وي‌ در اين‌ ميان‌ نقش‌ اصلي‌ را به‌ علم‌(science) مي‌دهد يعني: شاكله‌ مفهومي، شبكه‌اي‌ از جمله‌هايي‌ است‌ كه‌ صدق‌ آنها دست‌كم‌ عجالتاً‌ از سوي‌ علم‌ پذيرفته‌ شده‌ باشند. (دبليو. وي. كواين‌ 1981: 40).

‌ ‌2-2. معيار در يكي‌ بودن‌ و همساني، ترجمه‌پذيري‌ متقابل‌(inter-translability) است. بيان‌ فوق، برآيند يكي‌ انگاشتن‌ «شاكله‌ها» و «زبان‌ها» است. كواين‌ مي‌گويد: «وقتي‌ من‌ ارتباط‌ جملات‌ خودم‌ را با جملات‌ شما (كه‌ هر دو اصل‌ يك‌ زبانيم) بررسي‌ مي‌كنم‌ درمي‌يابم‌ كه‌ شما و من‌ در يك‌ شاكله‌ با هم‌ شريكيم. اساساً‌ آيا معيار ديگري‌ غير از همين‌ [زبان‌ واحد] را مي‌توانيم‌ براي‌ همسانيِ‌ شاكله‌هاي‌ مفهومي‌ درنظر بگيريم؟ (دبليو. وي. كواين‌ 1969: 5).

براين‌ اساس‌ شاكله‌هاي‌ بديل‌alternative =) ؛ يعني‌ شاكله‌هايي‌ كه‌ همسان‌ نيستند بلكه‌ به‌صورت‌ علي‌البدل‌ و جايگزين‌ قابل‌ استفاده‌ مي‌باشند) همان‌ زبان‌هايي‌ به‌شمار مي‌آيند كه‌ از ويژگي‌ ترجمه‌پذيريِ‌ متقابل‌ برخوردار نيستند. بنابراين‌ شاكله‌ها به‌ دو دسته‌ تقسيم‌ مي‌شوند: شاكله‌هاي‌ همسان‌ و شاكله‌هاي‌ بديل. بايد به‌ اين‌ نكته‌ توجه‌ داشته‌ باشيم‌ كه‌ كواين‌ اساساً‌ معتقد است‌ زبان‌هاي‌ مختلف‌ را نمي‌توانيم‌ به‌طور دقيق‌ به‌ يكديگر ترجمه‌ كنيم.

‌ ‌2-3. شاكلة‌ مفهومي، متضمن‌ تمايز «تحليلي» - «تركيبي» نيست. كواين‌ تمايز ميان‌ قضاياي‌ تحليلي‌ و تركيبي‌ را نمي‌پذيرد. «تمايز تحليلي‌ - تركيبي» به‌معناي‌ آن‌ است‌ كه‌ صدق‌ برخي‌ گزاره‌ها را بدون‌ تجربه‌ و برخي‌ ديگر را در پرتو تجربه‌ درمي‌يابيم‌ ولي‌ از ديد كواين‌ چنين‌ امري‌ پذيرفتني‌ نيست. به‌ اعتقاد وي، همه‌ گزاره‌ها قابل‌ تجديدنظر و اصلاح‌اند و نمي‌توانيم‌ بعضي‌ گزاره‌ها را صرفاً‌ به‌ لحاظ‌ مفهوم‌ آنها صادق‌ بدانيم. او معتقد است‌ شاكلة‌ مفهومي‌ را بايد به‌عنوان‌ شبكه‌اي‌ درهم‌ تنيده‌ از باورها به‌شمار آوريم. در مركز اين‌ شبكه، باورهايي‌ قرار دارند كه‌ كمتر ممكن‌ است‌ آنها را رد يا انكار كنيم‌ و در حاشية‌ آن، باورهايي‌ جاي‌ دارند كه‌ آنها را در پرتو تجربه، به‌آساني‌ مورد تجديد نظر و اصلاح‌ قرار مي‌دهيم. اما با وجود اين، هيچ‌ باور و گزاره‌اي‌ حتي‌ اين‌ گزاره‌ كه‌ «همة‌ عَزَب‌ها بي‌همسراند» را نمي‌توانيم‌ به‌طور تحليلي‌ و صرفاً‌ به‌ لحاظ‌ مفهوم، صادق‌ بدانيم. بدين‌سان‌ به‌جاي‌ آنكه‌ شاكلة‌ مفهومي‌ را مركب‌ از دو ركن‌ (1. مفاهيم‌ و معاني، 2. باورهاي‌ ما دربارة‌ جهان) بدانيم‌ بايد آن‌را به‌ منزلة‌ كل‌ زبان‌(whole language) تلقي‌ كنيم‌ كه‌ به‌ ازاي‌ جهان‌ يا كل‌ تجربه‌ قرار دارد.

‌ ‌2-4. ساختار شاكلة‌ مفهومي‌ براساس‌ انسجام‌گرايي‌(coherentism) بنا شده‌ است. براساس‌ آنچه‌ در نكات‌ قبل‌ گفته‌ شد نوعي‌ نگرش‌ كل‌گرايانه‌(holistic) دربارة‌ شاكله‌ مفهومي‌ به‌بار مي‌آيد. در اين‌ تصوير به‌جاي‌ آنكه‌ براي‌ مفاهيم‌مان‌ در جستجوي‌ مبنايي‌ تثبيت‌ شده‌ و قطعي‌ باشيم‌ بايد به‌ شبكه‌اي‌ منسجم‌ و هماهنگ‌ از مفاهيم‌ و باورها توجه‌ كنيم‌ كه‌ به‌صورت‌ يك‌ كل‌ يكپارچه‌ در ازاي‌ واقعيت‌ قرار مي‌گيرند.

نگرش‌ پلوراليستي‌ به‌ شاكله‌ مفهومي: مدل‌ كوايني‌ و ديدگاه‌هاي‌ تامس‌ كوهن‌

يكي‌ از پيامدهاي‌ مهم‌ براي‌ مدل‌ كوايني‌ از شاكله‌هاي‌ مفهومي، آن‌ است‌ كه‌ در اين‌ مدل، تكثر شاكله‌ها، جدي‌ گرفته‌ مي‌شود. در مدل‌ كانتي‌ فقط‌ يك‌ شاكلة‌ مفهومي‌ مطرح‌ بود كه‌ در همة‌ انسان‌ها يكنواخت‌ مي‌باشد. زيرا مؤ‌لفه‌هاي‌ مدلِ‌ كانتي‌ را همان‌ «مفاهيم‌ مقوله‌اي» كانت‌ تشكيل‌ مي‌دهد كه‌ در همة‌ انسان‌ها به‌ لحاظ‌ ساختارِ‌ ذهنيِ‌ واحد آنها به‌طور يكسان‌ وجود دارد و هرگز در معرض‌ تبديل‌ و تغيير نيست. اما براساس‌ مدل‌ كوايني، شاكله‌هاي‌ مفهومي، همان‌ «زبان‌ها» هستند و چون‌ مطمئناً‌ انسان‌ها به‌ بيش‌ از يك‌ زبان‌ تكلم‌ مي‌كنند پس‌ ترديدي‌ نيست‌ كه‌ بيش‌ از يك‌ شاكلة‌ مفهومي‌ خواهيم‌ داشت.

با توجه‌ به‌ نزديكي‌ و مكمليت‌ آراي‌ كواين‌ و تامس‌ كوهن‌(Thomas Kuhn) بررسي‌ مواضع‌ كوهن‌ مي‌تواند شناخت‌ بهتري‌ را از رويكردهاي‌ مبتني‌ بر مدل‌ كوايني‌ به‌ دست‌ دهد. در اينجا توجه‌ به‌ اين‌ نكته‌ حايز اهميت‌ است‌ كه‌ دانلد ديويدسون‌(Donald Davidson) كوهن‌ را از متفكراني‌ مي‌داند كه‌ ايدة‌ شاكله‌هاي‌ مفهومي‌ را كاملاً‌ پذيرفته‌اند (دانلد ديويدسون‌ به‌ نقل‌ از هاوارد سنكي‌ 1997: 308)

كوهن‌ با پيروي‌ از ديدگاه‌ كواين‌ مبني‌ بر طرد «تمايز تحليلي‌ - تركيبي» چنين‌ استدلال‌ كرد كه‌ پيشرفت‌ علم‌ نه‌تنها باورهاي‌ ما را تغيير مي‌دهد بلكه‌ مفاهيمي‌ را كه‌ براي‌ تعبير از آن‌ باورها به‌كار مي‌گيريم‌ نيز متحول‌ مي‌سازد. مدتها پيش‌ از كوهن، رودولف‌ كارنپ‌(Rudolf Karnap) اين‌ نكته‌ را مطرح‌ ساخته‌ بود كه‌ پرسش‌هاي‌ تجربي‌ به‌حسب‌ هر يك‌ از چارچوب‌ها متفاوت‌ خواهد بود. البته‌ آنچه‌ كوهن‌ بعدها مطرح‌ ساخت‌ از ادعاي‌ كارنپ‌ شديدتر بود زيرا علاوه‌ بر اينكه‌ پرسش‌هاي‌ مربوط‌ به‌ هر نظريه‌ را ويژة‌ آن‌ مي‌داند امكان‌ مقايسه‌ ميان‌ آنها را منتفي‌ تلقي‌ مي‌كند.

مهم‌ترين‌ و بحث‌انگيزترين‌ جنبة‌ ديدگاه‌ كوهن‌ آن‌ است‌ كه‌ وي‌ تحليل‌ خود را دربارة‌ علم‌ بر مفهوم‌ پارادايم‌(paradigm) استوار مي‌سازد. از ديد كوهن، مطالعه‌ و بررسي‌ پارادايم، موضوع‌ اصلي‌ مطالعات‌ فلسفة‌ علم‌ را تشكيل‌ مي‌دهد زيرا به‌ اعتقاد وي، تمام‌ رخدادهاي‌ تاريخ‌ علم‌ به‌ ظهور و افول‌ پارادايم‌ها مربوط‌ مي‌شود. به‌طور كلي، كوهن‌ پارادايم‌ را چارچوبي‌ مي‌داند كه‌ شامل‌ روش‌ها، معيارهاي‌ ارزيابي‌ و نيز نظريه‌ها است. وي‌ پارادايم‌ را در معناي‌ وسيعي‌ به‌كار مي‌گيرد كه‌ در آن‌ نوعي‌ ساختار تئوريك‌ عام‌ كه‌ شبكه‌اي‌ از التزام‌هاي‌ مفهومي، نظري، ابزاري‌ و روش‌شناختي‌ را دربر مي‌گيرد مد نظر مي‌باشد. كوهن‌ معتقد است‌ تغيير پارادايم‌ها روندي‌ عقلاني‌ ندارد. و نيز نمي‌توانيم‌ پارادايم‌هاي‌ رقيب‌ را با يكديگر مقايسه‌ كنيم.

اصطلاح‌ قياس‌ناپذيري‌(incommensurability) در علم‌ رياضي‌ معناي‌ روشني‌ دارد. دو كميت‌ را هنگامي‌ قياس‌ناپذير مي‌گويند كه‌ نتوان‌ آنها را با يك‌ معيار اندازه‌گيري‌ مشترك‌ سنجيد، كوهن‌ مي‌گويد پارادايم‌هاي‌ مختلف‌ را نمي‌توان‌ با يكديگر مقايسه‌ نمود زيرا مقايسة‌ مستقيم، مستلزم‌ وجود يك‌ «فرا - پارادايم»(superparadigm) است‌ كه‌ از آن‌ منظر بتوانيم‌ دو پارادايم‌ را با يك‌ معيار مشترك‌ ارزيابي‌ كنيم. اما به‌ اعتقاد وي، «فراپارادايم» وجود ندارد و در اين‌ موارد، هرگونه‌ ارزيابي، خود، وابسته‌ به‌ پارادايم‌ است‌ - يعني‌ براساس‌ يك‌ پارادايم‌ خاص‌ صورت‌ مي‌گيرد. متخصصان‌ همواره‌ مطابق‌ با بعضي‌ پارادايم‌هاي‌ خاص‌ عمل‌ مي‌كنند و هرگز نمي‌توانند از محدودة‌ كل‌ پارادايم‌ خارج‌ شوند. ما ناگزير براي‌ ارزيابي‌ يك‌ پارادايم‌ از پارادايم‌ ديگر استفاده‌ مي‌كنيم‌ و اين‌ خواه‌ ناخواه‌ ارزيابي‌هاي‌ ما را جانبدارانه‌ مي‌كند. بدين‌ ترتيب‌ اگر پارادايم‌ها قياس‌ناپذيراند پس‌ تغيير پارادايم، يك‌ روند عقلاني‌(rational process) نخواهد بود زيرا استدلال، خود، يك‌ فعاليت‌ وابسته‌ به‌ پارادايم‌ است‌ و آنچه‌ براي‌ اتخاذ يك‌ پارادايم‌ خاص، «استدلالي‌ مناسب» شمرده‌ مي‌شود براساس‌ پارادايم‌هاي‌ مختلف، متفاوت‌ خواهد بود (رابرت‌ كلي‌ 1997: 143).

براساس‌ تصويري‌ كه‌ كوهن‌ ارائه‌ مي‌كند نظريه‌هايي‌ كه‌ زير پوشش‌ پارادايم‌ جديد شكل‌ مي‌گيرند با نظريه‌هاي‌ قديمي‌تر، بسيار متفاوت‌اند. دليل‌ اين‌ تفاوت‌ شديد، آن‌ است‌ كه‌ مقبولاتِ‌ هستي‌شناختي‌يي‌ كه‌ زيربناي‌ نظريه‌هاي‌ قديم‌ را تشكيل‌ مي‌دهند با آنهايي‌ كه‌ زيربناي‌ نظريه‌هاي‌ جديد را تشكيل‌ مي‌دهند بسيار تفاوت‌ دارند. كوهن‌ مي‌گويد اين‌ تفاوت‌ به‌حدي‌ است‌ كه‌ نمي‌توان‌ از نظر مفهومي‌ آنها را با يكديگر مقايسه‌ نمود.

بدين‌ترتيب‌ مثلاً‌ معاني‌ واژه‌هايي‌ مانند نيرو، فضا و حركت‌ از تحولاتي‌ كه‌ در داده‌ها و روش‌هاي‌ علمي‌ رخ‌ مي‌دهد متأثر خواهد شد. از ديد كوهن، مثلاً‌ نظرية‌ نسبيت‌ اينشتين‌ نه‌تنها بصيرت‌ جديدي‌ دربارة‌ ماهيت‌ فضا و زمان‌ پديد آورد بلكه‌ اساساً‌ مفاهيم‌ كاملاً‌ جديدي‌ را از فضا و زمان‌ به‌ دست‌ داد. كوهن‌ و پيروانش‌ معتقداند مفهومي‌ كه‌ در فيزيك‌ نيوتني‌ از فضا و زمان‌ ارائه‌ مي‌شد با اين‌ دو مفهوم‌ در فيزيك‌ اينشتين‌ تفاوت‌ دارد و نمي‌توان‌ آنها را با يكديگر قياس‌ نمود. به‌ تعبير ديگر، نيوتن‌ و اينشتين‌ به‌نوبة‌ خود، هريك، شاكله‌اي‌ مفهومي‌ را در فيزيك‌ بنيان‌ نهادند كه‌ با يكديگر قياس‌ناپذيرند. (تامس‌ كوهن‌ 1998/1970: 95 - 90).

«اصل‌ قياس‌ناپذيري» را مي‌توان‌ به‌عنوان‌ چارچوبي‌ به‌شمار آورد كه‌ دست‌اندركاران‌ پژوهش‌ علمي‌ را در محدودة‌ جهان‌هاي‌ جداگانه‌شان‌ محبوس‌ مي‌كند. قياس‌ناپذيريِ‌ پارادايم‌ها به‌ اين‌ معنا است‌ كه‌ آنها را نمي‌توان‌ براساس‌ يك‌ معيارِ‌ خنثي‌ مقايسه‌ كرد و سنجيد. زيرا پارادايم‌ها نه‌تنها نظريه‌ها را دربر مي‌گيرند بلكه‌ استانداردها و معيارهاي‌ ارزيابي‌ را نيز شامل‌ مي‌شوند، بدين‌سان، پارادايم‌هاي‌ رقيب‌ هريك‌ به‌ حسب‌ خود، از معيارهاي‌ دروني‌ و غيرخنثي‌ برخوردارند و از اين‌رو نمي‌توان‌ آنها را براساس‌ يك‌ معيار خنثي‌ و بي‌طرف‌ سنجيد. (هاروي‌ سيگل‌ 1987: 52)

بدين‌سان‌ براساس‌ ديدگاه‌ كوهن، گروهي‌ از انسان‌ها از منظر خاصي‌ به‌ جهان‌ مي‌نگرند و به‌ نوع‌ خاصي‌ از فهم‌ متعهداند كه‌ با گروه‌ ديگر متفاوت‌ است‌ و درنتيجه، ديدگاه‌ آنان‌ راجع‌ به‌ ماهيت‌ واقعيت‌ با يكديگر تفاوت‌ دارد. هريك‌ از گروه‌ها، نظريه‌ و زبان‌ خاص‌ خود را دارند كه‌ با يكديگر قياس‌پذير نيستند و نمي‌توان‌ آنها را به‌ يكديگر ترجمه‌ نمود. از آنجا كه‌ معناي‌ واژگان‌ مربوط‌ به‌ يك‌ نظريه، تابع‌ اصول‌ و قوانين‌ آن‌ نظريه‌ است‌ و چون‌ فهم‌ اين‌ اصول‌ و قوانين‌ در هر نظريه، تنها در چارچوب‌ همان‌ نظريه، ممكن‌ مي‌باشد پس‌ نمي‌توان‌ معاني‌ و مفاهيم‌ مربوط‌ به‌ يك‌ نظريه‌ را در نظرية‌ ديگر فهم‌پذير دانست. كوهن‌ صريحاً‌ مي‌گويد:

با انتقال‌ از يك‌ پارادايم‌ به‌ پارادايم‌ ديگر، معاني‌ كلمات‌ تغيير مي‌كند و درنتيجه، زباني‌ در اختيار نداريم‌ كه‌ بتوانيم‌ نظريه‌هاي‌ متوالي‌ را با استفاده‌ از آن‌ با يكديگر مقايسه‌ نماييم. فقدان‌ چارچوبِ‌ مفهوميِ‌ مشترك‌ ميان‌ نظريه‌ها و نيز در اختيار نداشتن‌ زبان‌ فراگير، مستقيماً‌ ما را به‌ عقيده‌ به‌ قياس‌ناپذيري‌ پارادايم‌ها و چارچوب‌هاي‌ مفهومي‌ مي‌كشاند. (تامس‌ كوهن‌ به‌ نقل‌ هاوارد سنكي‌ 1997: 308 و 1991: 414)

البته‌ آراي‌ كوهن‌ دربارة‌ قياس‌ناپذيري‌ را نمي‌توانيم‌ بدون‌ توجه‌ به‌ تغيير ديدگاه‌هاي‌ وي‌ در طول‌ حياتش‌ بررسي‌ كنيم‌ چراكه‌ وي‌ در آثار متأخرتر خود به‌گونه‌اي‌ در اين‌باره‌ سخن‌ گفته‌ است‌ كه‌ با آثار اوليه‌اش‌ متفاوت‌ به‌نظر مي‌رسد و اين‌ تفاوت‌ به‌ويژه‌ در تعيين‌ گسترة‌ قياس‌ناپذيري‌ و عوامل‌ مؤ‌ثر در آن‌ حايز اهميت‌ است‌ (هاوارد سنكي‌(477 - 957 :3991 a .

كوهن‌ در آثار متأخرتر خود و نيز به‌ دنبال‌ نقدهاي‌ فيلسوفاني‌ مانند ديويدسون‌ ديدگاه‌هاي‌ خود را، به‌ويژه‌ در زمينة‌ ايدة‌ قياس‌ناپذيري‌ و نسبيت‌ شاكله‌هاي‌ مفهومي‌ تعديل‌ كرد و قياس‌ناپذيري‌ پارادايم‌ها و شاكله‌هاي‌ مفهومي‌ را به‌طور محدودتر مطرح‌ ساخت. اما همان‌گونه‌ كه‌ «سَنكي» خاطرنشان‌ مي‌سازد حتي‌ در روايت‌ اصلاح‌شدة‌ كوهن، اگرچه‌ از اتخاذ رويكرد افراطي‌ به‌ نسبي‌گرايي‌ مفهومي‌ اجتناب‌ شده‌ است‌ اما كوهن‌ نتوانسته‌ است‌ از پيامدهاي‌ نسبي‌گرايانة‌ ديدگاه‌ خود بگريزد. (هاوارد سنكي‌ 1997: 309)

در مجموع‌ اگر مدل‌ كوايني‌ از شاكلة‌ مفهومي‌ را با ديدگاه‌ كوهن‌ دربارة‌ پارادايم‌ها و قياس‌ناپذيري‌ ضميمه‌ كنيم‌ به‌ پلوراليزم‌ در شاكله‌هاي‌ مفهومي‌ مي‌رسيم‌ كه‌ امروزه‌ شماري‌ از فيلسوفان‌ را به‌سوي‌ خود جلب‌ نموده‌ است. آنچه‌ موجب‌ تفاوت‌ پلوراليستي‌ ميان‌ شاكله‌ها يا پارادايم‌ها مي‌شود عدم‌ امكان‌ ترجمه‌پذيريِ‌ متقابل‌ و ايجاد ارتباط‌ معنادار ميان‌ آنها است. حال‌ اگر همة‌ اين‌ شاكله‌ها يا پارادايم‌ها را - با وجود تفاوت‌هايي‌ كه‌ دارند - به‌نوبة‌ خود پذيرفتني‌ بدانيم‌ به‌ نسبي‌گراييِ‌ مفهومي‌ دچار شده‌ايم.

البته‌ بايد توجه‌ داشت‌ كه‌ نقدهاي‌ مهمي‌ بر ديدگاه‌هاي‌ كوهن‌ و پيامدهاي‌ نسبي‌گرايانة‌ آن‌ از سوي‌ برخي‌ فيلسوفان‌ معاصر مطرح‌ شده‌ است‌ كه‌ از جملة‌ مي‌توانيم‌ به‌ نقدهاي‌ اسراييل‌ شفلر Israel Scheffler))، دادلي‌ شاپرDudley Shapere) )، كارل‌ كورديگ‌(Carl Kordig) و هاروي‌ سيگل‌ اشاره‌ كنيم، براي‌ نمونه، شفلر در نقد ديدگاه‌ كوهن، اين‌ استدلال‌ را مطرح‌ مي‌كند كه‌ اين‌ ديدگاه، يك‌ تمايز مهم‌ را مبهم‌ باقي‌ مي‌گذارد زيرا معيارهاي‌ دروني‌(internal) و بيرونيِ‌(external) يك‌ پارادايم‌ را از يكديگر تفكيك‌ نمي‌كند. به‌ اعتقاد وي‌ شايد كوهن‌ در اين‌ ادعا كه: «هر پارادايم، معيارهايي‌ دروني‌ را مطرح‌ مي‌سازد به‌نحوي‌ كه‌ تنها با معيارهايي‌ كه‌ از سوي‌ آن‌ پارادايم‌ عرضه‌ شده‌اند قابل‌ تفسير و ارزيابي‌اند»؛ محق‌ باشد اما در مطرح‌ ساختن‌ و اراية‌ دليل‌ قابل‌ قبول‌ براي‌ اينكه‌ معيارهاي‌ بيروني‌ - يعني‌ معيارهايي‌ كه‌ براساس‌ آنها خودِ‌ پارادايم‌ها در معرض‌ داوري‌ قرار مي‌گيرند - نيز بايد در درون‌ پارادايم‌ جاي‌ داشته‌ باشند موفق‌ نمي‌شود. از اين‌ ديد، آنچه‌ اصطلاحاً‌ بحث‌ پارادايم‌(paradigm debate) ناميده‌ مي‌شود مناسب‌تر است‌ به‌عنوان‌ نظام‌هاي‌ درجه‌ دوم‌ يا فرا - فعاليت‌(meta-activity) خوانده‌ شود كه‌ در اين‌ سطح‌ از ارزيابي، معيارهايي‌ مستقل‌ در كار خواهند بود. بدين‌سان، تمايز ميان‌ معيارهاي‌ دروني‌ و بيروني، ادعاي‌ كوهن‌ را مبني‌ بر اينكه: «پارادايم‌ها، خود - توجيه‌گرself-justifying) )اند»، نفي‌ مي‌كند زيرا در پرتو تمايز مزبور اين‌ نتيجه‌ به‌ دست‌ مي‌آيد كه‌ هر يك‌ از پارادايم‌هاي‌ رقيب‌ براساس‌ معيارهاي‌ بيروني‌ مورد داوري‌ قرار مي‌گيرند نه‌ براساس‌ معيارهايي‌ كه‌ از خود آنها سرچشمه‌ گرفته‌ باشد. كورديگ‌ در موافقت‌ با شفلر چنين‌ مي‌نويسد:

كوهن‌ در نشان‌ دادن‌ اينكه‌ تفاوت‌ پارادايم‌ها، مستلزم‌ ارزيابي‌ آنها در لحاظ‌ درجة‌ دوم‌ يا در سطحي‌ فراتر است‌ ناكام‌ مانده‌ است. او نشان‌ نداده‌ است‌ كه‌ اشتراك‌ در معيارهاي‌ درجة‌ دوم‌ در ميان‌ طرفداران‌ پارادايم‌هاي‌ رقيب، امري‌ ناممكن‌ است». (كارل‌ كورديگ‌ 1971: 106)

در پرتو اين‌ اعتراض‌ مهم، ترديدي‌ جدي‌ دربارة‌ ادعاي‌ قياس‌ناپذيري‌ پارادايم، پديد آمده‌ است‌ زيرا اگر در نظم‌ درجة‌ دوم، قواعدي‌ براي‌ ارزيابي‌ پارادايم‌ها در كار باشند ضرورتي‌ ندارد قياس‌ناپذيريِ‌ پارادايم‌هاي‌ رقيب‌ را مطرح‌ سازيم‌ چراكه‌ آنها را مي‌توان‌ براساس‌ اين‌ اصول‌ و قواعد درجة‌ دوم‌ ارزيابي‌ نمود. (هاروي‌ سيگل‌ 1987: 55)

3. مدل‌ نوكانتي: ديدگاه‌ ويتگنشتاين‌

در برخي‌ آثار ويتگنشتاين‌ زمينه‌هايي‌ مطرح‌ مي‌شود كه‌ ما را به‌ مدل‌ ديگري‌ از شاكله‌ مفهومي‌ رهنمون‌ مي‌گردد. اين‌ مدل‌ حد واسطي‌ ميان‌ مدل‌ كانتي‌ و مدل‌ كوايني‌ براي‌ شاكله‌هاي‌ مفهومي‌ به‌شمار مي‌آيد. مدل‌ مزبور را مدل‌ «نو - كانتي» نيز مي‌توانيم‌ بناميم‌ زيرا پيروان‌ آن‌ بدون‌ انكار ديدگاه‌هاي‌ كواين‌ بر ويژگي‌هاي‌ مثبت‌ مدل‌ كانتي‌ تأكيد مي‌كنند. براي‌ آنكه‌ مناسبت‌ و ارتباط‌ اين‌ مدل‌ با آراي‌ ويتگنشتاين‌ روشن‌ شود كمي‌ دربارة‌ ديدگاه‌هاي‌ او در زمينه‌هاي‌ مرتبط‌ با اين‌ بحث‌ توضيح‌ مي‌دهيم.

از ديد ويتگنشتاين، جهان‌بينيِ‌ ما شبيه‌ رودخانه‌اي‌ است‌ كه‌ برخي‌ گزاره‌هاي‌ مستحكم‌ (hardened propositions) به‌مثابة‌ بستر آن‌ رودخانه‌ مي‌باشند. اين‌ گزاره‌ها نسبت‌ به‌ باورهاي‌ دائماً‌ متحول، همچون‌ صورت‌ براي‌ ماده‌اند كه‌ آنها را مهار و هدايت‌ مي‌كنند. ويتگنشتاين‌ مي‌گويد: بستر رودخانة‌ انديشه‌ها ممكن‌ است‌ تغيير يابد اما من‌ ميان‌ حركت‌ آب‌ در بستر رودخانه‌ و تغيير خودِ‌ بستر، تفاوت‌ قايل‌ مي‌شوم. هرچند در اينجا نمي‌توانيم‌ تفكيك‌ قاطعي‌ را مطرح‌ سازيم‌ (ويتگنشتاين‌ 1969: 15). دربارة‌ مفاهيم‌ نيز بايد در هر مقطعي‌ از زمان‌ ميان‌ بخش‌هايي‌ از شاكلة‌ مفهومي‌ كه‌ از ثبات‌ نسبي‌ برخوردارند و چندان‌ تغيير نمي‌كنند - و نيز وظيفه‌ هدايت‌ باورهايي‌ را برعهده‌ دارند كه‌ به‌طور روزمره‌ صورت‌بندي‌ مي‌شوند - از يك‌ سو و خود باورها از سوي‌ ديگر تمايز قايل‌ شويم.

به‌ تعبير ديگر در «شاكلة‌ مفهومي» ميان‌ گزاره‌هايي‌ كه‌ آنها را صرفاً‌ با توجه‌ به‌ مفهوم‌ اجزايشان‌ صادق‌ مي‌دانيم‌ و گزاره‌هايي‌ كه‌ صدق‌ و كذب‌ آنها در پرتو تجربه‌ معلوم‌ مي‌شود تفاوت‌ وجود دارد. البته‌ براساس‌ ديدگاه‌ ويتگنشتاين، ضرورتي‌ ندارد معتقد شويم‌ كه‌ تفاوت‌ و تمايز بين‌ اين‌ دو بخش‌ از شاكله‌ مفهومي، تفاوتي‌ مطلق‌ و قاطع‌ مي‌باشد. همان‌طور كه‌ كرانه‌هاي‌ رودخانه، مسير حركت‌ آن‌را مشخص‌ مي‌سازد فشار آب‌ رودخانه‌ نيز به‌تدريج‌ و با گذر ايام‌ مسير رودخانه‌ را تغيير مي‌دهد. به‌ همين‌ ترتيب، دربارة‌ ارتباط‌ مفاهيم‌ و باورها بايد بگوييم‌ با تحول‌ و تغيير در باورهايمان، مفاهيم‌ نيز تغيير مي‌كنند و با تحول‌ آنها، باورها دوباره‌ دچار تحول‌ مي‌شود. در اينجا ويتگنشتاين‌ معمولاً‌ از گزاره‌هايي‌ كه‌ به‌منزلة‌ بستر رودخانه‌ هستند با عنوان‌ گزاره‌هاي‌ دستوري‌ (grammatical propositions) ياد مي‌كند. (به‌ نقل‌ مايكل‌ لينچ‌ 2001: 42)

در مدل‌ نوكانتي‌ اگرچه‌ گزاره‌هايي‌ كه‌ به‌ لحاظ‌ مفهوم‌ اجزاي‌شان‌ صادق‌اند - يعني‌ قضاياي‌ تحليلي‌ - پذيرفتني‌ به‌شمار مي‌آيند اما وجود اين‌ ويژگي، معلول‌ طبيعتِ‌ خود گزاره‌هاي‌ مزبور نيست‌ بلكه‌ به‌ نقشي‌ كه‌ اين‌ گزاره‌ها در حيات‌ ما ايفا مي‌كنند بستگي‌ دارد. دربارة‌ شاكله‌هاي‌ مفهومي‌ براساس‌ مدل‌ ويتگنشتاين‌ مانند مدل‌هاي‌ پيشين‌ نيز چهار ويژگي‌ زير قابل‌ طرح‌ است:

‌ ‌3-1. شاكله‌هاي‌ مفهومي، شاكله‌هاي‌ مفاهيم‌اند. براساس‌ نظر ويتگنشتاين، شاكلة‌ مفهومي، مجموع‌ جمله‌هايي‌ كه‌ به‌عنوان‌ گزاره‌هاي‌ صادق‌ پذيرفته‌ مي‌شوند نيست‌ بلكه‌ شبكه‌اي‌ از مفاهيم‌ عام‌ و خاص‌ است‌ كه‌ از آنها در گزاره‌هايي‌ كه‌ در زبان‌ و انديشة‌ خود به‌كار مي‌گيريم‌ استفاده‌ مي‌كنيم. مفاهيم، اجزاي‌ تشكيل‌دهنده‌ و مدلول‌ گزاره‌ها مي‌باشند كه‌ آنها را در اظهارنظرها و باورهاي‌ خود بيان‌ مي‌كنيم. بنابراين، درك‌ يك‌ مفهوم، مستلزم‌ توانايي‌ ما براي‌ به‌كارگيري‌ آن‌ در تعبيرها و باورها است. مثلاً‌ هنگامي‌ مي‌توانيم‌ بگوييم‌ مفهوم‌ درخت‌ در ذهن‌ ما تحقق‌ دارد كه‌ بتوانيم‌ درخت‌ را از غيرِ‌ آن‌ تمييز دهيم‌ و نيز دربارة‌ درختان، داوري‌هايي‌ را انجام‌ دهيم‌ يا دست‌كم، برخي‌ نتايج‌ اين‌ داوري‌ها را درك‌ نماييم. البته‌ بايد توجه‌ داشت‌ كه‌ اين‌گونه‌ امور، هيچ‌گونه‌ استلزام‌ هستي‌شناختي‌ را به‌دنبال‌ ندارد يعني‌ با صِرف‌ تأمل‌ در مفهوم‌ درخت‌ نمي‌توانيم‌ وجود و نحوة‌ وجود آن‌را به‌ دست‌ آوريم. در مدل‌ ويتگنشتاين، شاكله‌هاي‌ مفهومي‌ با «زبان‌ها» يكي‌ انگاشته‌ نمي‌شوند هرچند با اين‌ نگرش‌ سازگاراند كه‌ شبكه‌هاي‌ مفاهيم، پيوندي‌ اساسي‌ با زبان‌ دارند.

‌ ‌3-2. تفاوت‌ شاكله‌هاي‌ مفهومي‌ به‌ ميزان‌ عدم‌ اشتراك‌ آنها در مفاهيمِ‌ پايه‌ است. براساس‌ نگرش‌ استراوسُن‌(Strawson) مي‌توانيم‌ بگوييم‌ مفاهيم‌ پايه، مفاهيمي‌ هستند كه‌ هنگام‌ به‌كارگيريِ‌ مفاهيم‌ ديگر، حضور آنها را به‌طور جدي‌ و گسترده‌ درك‌ مي‌كنيم‌ يعني‌ به‌كارگيري‌ مفاهيم‌ مختلف‌ در انديشه‌ و زندگي‌ روزمرة‌ ما منوط‌ به‌ دركي‌ است‌ كه‌ پيشاپيش‌ از «مفاهيم‌ پايه» داريم. اين‌ مفاهيم، عام‌ترين‌ مفاهيم‌ مي‌باشند به‌نحوي‌ كه‌ همة‌ مفاهيم‌ ديگر را زير پوشش‌ قرار مي‌دهند. استراوسن‌ اهميت‌ فلسفي‌ فوق‌العاده‌اي‌ براي‌ اين‌گونه‌ مفاهيم‌ قايل‌ است‌ از اين‌رو مي‌گويد اساساً‌ فلسفه‌ كوششي‌ براي‌ فهم‌ مفاهيم‌ پايه‌ به‌شمار مي‌آيد. (پي. اف. استراوسن‌ 1992: 23 و 24) همان‌گونه‌ كه‌ بدن‌ ما اندام‌هاي‌ مختلفي‌ دارد كه‌ بودن‌ يا نبودن‌ بسياري‌ از آنها نقشي‌ در اصل‌ وجود ما ندارند (مثلاً‌ نداشتن‌ يك‌ دست‌ يا يك‌ پا به‌معناي‌ نداشتن‌ بدن‌ نيست) شاكله‌هاي‌ مفهومي‌ نيز از مفاهيم‌ متعددي‌ تشكيل‌ مي‌شوند كه‌ بودن‌ يا نبودن‌ بسياري‌ از آنها نقشي‌ در بقاي‌ يك‌ شاكلة‌ مفهومي‌ ندارد. بنابراين‌ بخش‌ عمده‌اي‌ از شاكلة‌ مفهومي‌ را مفاهيم‌ غيرپايه‌ و غيرحياتي‌ تشكيل‌ مي‌دهند. مفاهيم‌ پايه‌ هرچند تعدادشان‌ اندك‌ است‌ اما در شبكة‌ شاكلة‌ مفهومي، نقش‌ بنيادي‌ و حياتي‌ ايفا مي‌كنند. براساس‌ مدل‌ ويتگنشتاين، وقوع‌ هرگونه‌ دگرگوني‌ در مفاهيم‌ موجب‌ تحول‌ شبكه‌ و شاكله‌اي‌ كه‌ اين‌ مفاهيم‌ در آن‌ قرار دارند خواهد شد. اما هويت‌ و تشخص‌ شبكه‌ با يك‌ شاكله‌ مفهومي‌ به‌ «مفاهيم‌ پايه» وابسته‌ است‌ به‌نحوي‌ كه‌ حتي‌ اندك‌ تغييري‌ در يك‌ مفهوم‌ پايه، كل‌ آن‌ شاكله‌ را تحت‌ تاثير قرار مي‌دهد.

‌ ‌3-3. شاكله‌هاي‌ مفهومي‌ اجمالاً‌ با تمايز تحليلي‌ - تركيبي‌ و ديگر تمايزهاي‌ مرتبط، سازگاري‌ دارند مشروط‌ به‌ آنكه‌ اين‌ تمايزها انعطاف‌پذير باشند. مدل‌ ويتگنشتاين‌ مستلزم‌ نوعي‌ تمايز ميان‌ صورت‌ (مفهوم) و محتوا (باور) است. زيرا براساس‌ اين‌ مدل، شاكلة‌ مفهومي‌ درحقيقت‌ چارچوبي‌ از مفاهيم‌ است‌ كه‌ براي‌ پيكربنديِ‌ باورهاي‌ خود از آن‌ استفاده‌ مي‌كنيم. بنابراين، اين‌ امكان‌ وجود دارد كه‌ مفاهيم‌ و باورها را به‌طور جداگانه‌ مد نظر قرار دهيم. اين‌ امر به‌نوبة‌ خود مستلزم‌ آن‌ است‌ كه‌ به‌ هر حال‌ نوعي‌ تمايز را ميان‌ قضاياي‌ تحليلي‌ و تركيبي‌ بپذيريم. البته‌ ويتگنشتاين‌ و فيلسوفاني‌ مانند هيلاري‌ پاتنم‌(Hilary Putnam) معتقداند هيچ‌ دليلي‌ وجود ندارد كه‌ ما اين‌ تمايز را قاطع‌ و مطلق‌ بينگاريم. به‌ تعبير ديگر مي‌توانيم‌ بگوييم‌ اگرچه‌ صدق‌ برخي‌ گزاره‌ها به‌سبب‌ مؤ‌لفه‌هاي‌ مفهوميِ‌ آنها است‌ و برخي‌ ديگر نيز به‌ جهت‌ تجربة‌ ما صادق‌اند اما دسته‌اي‌ از گزاره‌ها وجود دارند كه‌ به‌طور معين‌ و قطعي‌ نمي‌توانيم‌ آنها را در زمرة‌ هيچ‌يك‌ از دو گروه‌ فوق‌ جاي‌ دهيم. اگرچه‌ تمايز ميان‌ صورت‌ و محتوا در شاكله‌هاي‌ مفهومي‌ چندان‌ قاطع‌ نخواهد بود اما به‌ هرحال، اصل‌ اين‌ تمايز پذيرفته‌ مي‌شود.

‌ ‌3-4. شاكله‌هاي‌ مفهومي‌ صرفاً‌ از نظر ساختار، مبناگرايانه‌ مي‌باشند. ديديم‌ براساس‌ مدل‌ كانتي، مجموعه‌اي‌ از مفاهيم‌ مقوله‌اي‌ يا مفاهيم‌ پايه‌ را به‌طور مطلق‌ مبنا و پايه‌ تلقي‌ مي‌كنيم. اين‌ مفاهيم‌ براي‌ به‌كارگيري‌ همة‌ مفاهيم‌ ديگر نقش‌ ضروري‌ دارند و از اين‌رو، شالوده‌اي‌ تثبيت‌ شده‌ و تغييرناپذير را براي‌ «نظام‌ مفهومي» ما تشكيل‌ مي‌دهند. اما براساس‌ مدل‌ ويتگنشتاين، مفاهيم‌ پايه، به‌طور مطلق‌ «پايه» به‌شمار نمي‌آيند بلكه‌ پايه‌ بودن‌ آنها به‌حسب‌ زمينه‌ است‌ يعني‌ براي‌ مجموعه‌اي‌ از مفاهيم‌ عام‌ و معين‌ و در حيطة‌ زمينه‌اي‌ خاص، پايه‌ تلقي‌ مي‌شوند. براي‌ نمونه‌ در يك‌ زمينة‌ خاص‌ تاريخي، مفاهيم‌ خاصي، نقش‌ مبنايي‌ دارند يعني‌ به‌طور گسترده‌ در به‌كارگيري‌ ديگر مفاهيم‌ پيشاپيش‌ مفروض‌ گرفته‌ مي‌شوند. اين‌ امر با پذيرش‌ وقوع‌ تحول‌ در اين‌ مفاهيم‌ در گذر زمان‌ سازگار است‌ بنابراين‌ در مدل‌ ويتگنشتاين‌ در شاكله‌هاي‌ مفهومي‌ نوعي‌ نگرش‌ مبناگرايانه‌ وجود دارد. البته‌ اين‌ مبناگرايي‌ صرفاً‌ در محدودة‌ ساخت‌ و صورت‌ است‌ نه‌ در كاركرد. براين‌ اساس، زمينة‌ پذيرش‌ براي‌ بيش‌ از يك‌ مجموعه‌ از مفاهيم‌ پايه‌ فراهم‌ خواهد شد و اين‌ مدل‌ هرچند - برخلاف‌ مدل‌ كوايني‌ - لزوماً‌ پلوراليستي‌ نيست‌ اما با نگرش‌هاي‌ پلوراليستي‌ نيز مي‌تواند سازگاري‌ داشته‌ باشد. (مايكل‌ لينچ‌ 2001: 47 - 45).

نگاه‌هاي‌ نقادانه‌

پس‌ از تبيين‌ شاكلة‌ مفهومي، مدل‌هاي‌ اصلي‌ آن‌ و نيز نحوة‌ ارتباط‌ آنها با نسبي‌گرايي‌ معرفتي‌ در اينجا به‌ ذكر چند نمونه‌ از مهم‌ترين‌ نقدهايي‌ كه‌ از سوي‌ فيلسوفان‌ معاصر مطرح‌ شده‌ است‌ مي‌پردازيم.

1. پوپر و نقد اسطورة‌ چارچوب‌

كارل‌ پوپر(Karl Popper) در قبال‌ نسبي‌گراياني‌ كه‌ مطلق‌گرايي‌ را اسطوره‌ ناميده‌اند مي‌ايستد و تأكيد مي‌كند نسبي‌گرايان، خود، مبتلا به‌ اسطوره‌اي‌ شده‌اند كه‌ آن‌را اسطورة‌ چارچوب‌(myth of framework) مي‌نامد و در تعريف‌ آن‌ مي‌نويسد:

«اسطورة‌ چارچوب» را در يك‌ جمله‌ مي‌توانيم‌ چنين‌ بيان‌ كنيم: «هرگونه‌ بحث‌ عقلاني‌ و سودمند تنها درصورتي‌ ممكن‌ است‌ كه‌ همة‌ شركت‌كنندگان، در چارچوبي‌ از مفروضات‌ اساسي‌ سهيم‌ باشند يا دست‌كم‌ به‌ پيروي‌ از چنين‌ چارچوبي‌ براي‌ انجام‌ بحث‌ توافق‌ كرده‌ باشند». اين‌ همان‌ اسطوره‌اي‌ است‌ كه‌ من‌ درصدد نقد آنم. (كارل‌ پوپر 1994: 34)

پوپر «اسطورة‌ چارچوب» را افسانه‌اي‌ دروغين‌ مي‌داند كه‌ به‌ويژه‌ در آلمان‌ بسيار مورد توجه‌ قرار گرفت‌ و سپس‌ از آنجا به‌ آمريكا هجوم‌ برد و در ميان‌ روشنفكران‌ اين‌ كشور مقبوليت‌ تام‌ يافت‌ و در همان‌جا بود كه‌ زمينة‌ ظهور برخي‌ از شكوفاترين‌ مكتب‌هاي‌ فلسفي‌ را فراهم‌ ساخت. البته‌ پوپر، علاوه‌ بر نقد جنبه‌هاي‌ فلسفي‌ و معرفت‌شناختي، اين‌ ديدگاه‌ را به‌ لحاظ‌ فرهنگي‌ و اجتماعي‌ نيز بسيار مخرب‌ مي‌داند (كارل‌ پوپر 1994: 34). پوپر مي‌پذيرد كه‌ تنوع‌ فرهنگي‌ يكي‌ از عوامل‌ موثر تاريخي‌ در صورتبندي‌ «نسبي‌گرايي‌ به‌حسب‌ چارچوب‌ها» بوده‌ است. او مواردي‌ تاريخي‌ را به‌عنوان‌ نمونه‌هايي‌ فرهنگي‌ - اجتماعي‌ شاهد مي‌آورد كه‌ در آنها به‌ زمينه‌هايي‌ برمي‌خوريم‌ كه‌ به‌ «اسطورة‌ چارچوب» بي‌شباهت‌ نيست.

الف. گزنوفانس‌075 - 574 - Xenophanes) پيش‌ از ميلاد) از شاعران‌ و فيلسوفان‌ يونان‌ باستان‌ بود كه‌ ديدگاه‌ سنتي‌ يونانيان‌ را كه‌ در آن: «خدايان‌ مانند انسان‌ها تصوير مي‌شدند»، نپذيرفت. او درسي‌ را كه‌ از برخورد ميان‌ فرهنگ‌هاي‌ يوناني‌Greek) )، اِتيوپيايي‌(Ethiopian) و تراسيني‌(Thracian) آموخت‌ در نقادي‌هاي‌ خود به‌كار مي‌گرفت. گزنوفانس‌ در نقد الهيات‌ انسان‌وار هومر(Homer) و هزيود(Hesiod) چنين‌ مي‌نويسد:

اتيوپيايي‌ها مي‌گويند خدايان‌ آنها پهن‌ - بيني‌ و سياه‌اند‌ ‌ درحالي‌ كه‌ تراسيني‌ها مي‌گويند خدايان‌ آنها داراي‌ چشمان‌ آبي‌ و موي‌ قرمزاند‌ ‌ با وجود اين، اگر گاوها، اسب‌ها يا شيرها دست‌ مي‌داشتند و مي‌توانستند با دستان‌ خود نقاشي‌ كنند و قادر بودند مانند انسان‌ها مجسمه‌ بسازند آنگاه‌ اسب‌ها خدايان‌ خود را مانند اسب‌ و گاوها به‌ مانند گاو ترسيم‌ مي‌كردند‌ ‌ و هر نوع، بدنِ‌ خدايان‌ خود را مانند بدن‌ خود شكل‌ مي‌داد. (كارل‌ پوپر 1994: 39)

ب. هرودوت، تاريخ‌نگار سرشناس‌ يونان‌ باستان، ماجرايي‌ را از داريوش‌ اول‌ پادشاه‌ هخامنشي‌ نقل‌ مي‌كند. داريوش‌ درصدد بود تا به‌ يونانياني‌ كه‌ در حوزة‌ امپراتوري‌ او زندگي‌ مي‌كردند درسي‌ بياموزد. رسم‌ يونانيان‌ آن‌ بود كه‌ مردگانشان‌ را مي‌سوزاندند. داريوش‌ يونانياني‌ را كه‌ در سرزمين‌ او بودند فراخواند و از آنان‌ پرسيد: «به‌ چه‌ بهايي‌ حاضراند گوشت‌ پدران‌ مرده‌شان‌ را بخورند؟» آنان‌ در پاسخ‌ گفتند: «اگر همة‌ آنچه‌ روي‌ زمين‌ است‌ از آنِ‌ ايشان‌ شود حاضر نخواهند بود به‌ چنين‌ كاري‌ تن‌ دردهند». داريوش‌ سپس‌ كالاتيان‌ها(Callatians) كه‌ پدرانشان‌ را مي‌خوردند احضار نمود و از آنان‌ در حضور يونانيان‌ - كه‌ از مترجم‌ كمك‌ مي‌گرفتند - پرسيد: «به‌ چه‌ قيمتي‌ حاضر خواهند شد ابدان‌ پدرانشان‌ را پس‌ از مرگ‌ بسوزانند؟» آنان‌ فرياد برآوردند و از او خواستند كه‌ چنين‌ عمل‌ شنيعي‌ را نزد آنها متذكر نشود.

اما پوپر شكاف‌ ميان‌ چارچوب‌هاي‌ مفهومي‌ را پرشدني‌ مي‌داند و معتقد است‌ با كوشش‌ براي‌ گفتگو و تبادل‌ نظر معمولاً‌ مي‌توانيم‌ اين‌گونه‌ شكاف‌ها را هرچند عميق‌ باشند پر كنيم‌ كه‌ البته‌ توفيق‌ ما در اين‌ جهت‌ به‌ شرايط‌ و موقعيت‌هاي‌ تاريخي، اجتماعي‌ و فرهنگي‌ ما بستگي‌ دارد (كارل‌ پوپر 1994: 35 و 36). پوپر در بررسي‌ و نقد آنچه‌ «اسطورة‌ چارچوب» مي‌نامد به‌ زمينه‌ها و گرايش‌هايي‌ اشاره‌ مي‌كند كه‌ به‌ اين‌ ديدگاه‌ مدد رسانده‌اند.

به‌ اعتقاد پوپر يكي‌ از زمينه‌هايي‌ كه‌ در پيدايش‌ و رشد «اسطورة‌ چارچوب» موثر بود وجود عوامل‌ نسبي‌ در زمينه‌هاي‌ مرتبط‌ با تاريخ‌ يا فرهنگ‌ است. از ديرباز حتي‌ از زمان‌ هرودوت‌ اين‌ نكته‌ روشن‌ شده‌ بود كه‌ اقوام‌ مختلف‌ از آداب‌ و رسوم‌ گوناگوني‌ پيروي‌ مي‌كنند به‌نحوي‌ كه‌ گاهي‌ هنجارهاي‌ اجتماعي‌ و فرهنگيِ‌ آنان‌ كاملاً‌ در مقابل‌ يكديگر قرار دارد. تأمل‌ بيش‌تر دربارة‌ اين‌ عوامل‌ به‌تدريج‌ نوعي‌ گرايش‌ به‌ نسبي‌گرايي‌ فرهنگي‌ و اجتماعي‌ را پديد آورد. پوپر ضمن‌ آنكه‌ تفاوت‌ آداب‌ و فرهنگ‌ها را جدي‌ مي‌داند اما تأكيد مي‌كند وجود اين‌گونه‌ تفاوت‌ها را نمي‌توانيم‌ بهانه‌اي‌ براي‌ نسبي‌گرايي‌ قرار دهيم‌ بلكه‌ پيروي‌ از عقل‌ و تجربه‌ حكم‌ مي‌كند جهت‌ رسيدن‌ به‌ توافق‌هاي‌ مهم‌ به‌ بحث‌هاي‌ سودمند روي‌ آوريم‌ - بحث‌هايي‌ كه‌ بي‌ترديد با دشواري‌هايي‌ توأم‌ خواهد بود ولي‌ روزبه‌روز، زمينه‌هاي‌ دستيابي‌ به‌ فهم‌ مشترك‌ را بيش‌تر نشان‌ خواهد داد. (كارل‌ پوپر 1994: 146).

از زمينه‌هاي‌ ديگري‌ كه‌ موجب‌ شده‌ است‌ تا نسبيتِ‌ چارچوب‌هاي‌ مفهومي، موجه‌ جلوه‌ كند وجود خطاها در تفكر آدمي‌ است. سرخوردگي‌ از شكست‌هاي‌ فكري‌ و يا ناكامي‌ در دفاع‌ از برخي‌ عقايد فلسفي، اين‌ گمان‌ را به‌ ذهن‌ مي‌آورد كه‌ شايد اساساً‌ هيچ‌گاه‌ با قدرت‌ عقل‌ نتوانيم‌ به‌ نتيجة‌ مورد توافق‌ و خطاناپذير دست‌ يابيم. از اين‌رو، يك‌ راه‌ حل‌ محافظه‌كارانه‌ آن‌ است‌ كه‌ بگوييم‌ هركس‌ به‌نوبة‌ خود در نتايج‌ فكري‌اش‌ برحق‌ است. پوپر ضمن‌ آنكه‌ خطاپذيريِ‌ انديشه‌هاي‌ انسان‌ را امري‌ مهم‌ تلقي‌ مي‌كند اما آن‌ را براي‌ نسبي‌گرايي‌ و پذيرش‌ «اسطورة‌ چارچوب» دليلي‌ موجه‌ به‌شمار نمي‌آورد (كارل‌ پوپر 1994: 48).

پوپر يكي‌ از ديگر زمينه‌هاي‌ موثر در «اسطورة‌ چارچوب» را دشواري‌هاي‌ ترجمه، ميان‌ زبان‌هاي‌ مختلف‌ مي‌داند. شايد بنجامين‌ لي‌ورُف‌(Benjamin Lee Whorf) نخستين‌ كسي‌ بود كه‌ توجه‌ همگان‌ را به‌ نمونه‌هاي‌ عيني‌ در دشواري‌ ترجمه‌ جلب‌ نمود. او نشان‌ داد در زبان‌ بوميان‌ سرخپوست، زمان‌هايي‌ در «به‌ كار بردن‌ افعال» وجود دارد كه‌ نمي‌توانيم‌ براي‌ اين‌ قبيل‌ زمانها، معادل‌ مناسبي‌ را در زبان‌ انگليسي‌ بيابيم. ورف‌ و برخي‌ پيروان‌ وي‌ مدعي‌ شده‌اند ما در نوعي‌ زندان‌ فكري‌ زندگي‌ مي‌كنيم‌ كه‌ چارچوب‌هاي‌ آن‌ را ساختار و قواعد زباني‌ ما به‌وجود آورده‌اند. در همين‌ راستا بود كه‌ كواين‌ از منظر فلسفي‌ به‌ مسئلة‌ ترجمه‌پذيري‌ زبان‌ها توجه‌ كرد و مشكلاتي‌ اساسي‌ را براي‌ ترجمة‌ دو زبان‌ مختلف‌ متذكر شد. البته‌ او بحث‌ خود را نهايتاً‌ به‌نوعي‌ نسبيت‌ هستي‌شناختي‌(ontological relativism) كشاند كه‌ به‌نوبة‌ خود از مهم‌ترين‌ سرچشمه‌هاي‌ نسبي‌گرايي‌ مفهومي‌ نيز به‌شمار مي‌آيد. پوپر، ضمن‌ ارج‌ نهادن‌ به‌ تحقيقات‌ اخير در زمينة‌ زبان‌شناسي‌ و پذيرش‌ دشواري‌هايي‌ كه‌ در ترجمه‌ وجود دارد به‌ ممكن‌ بودن‌ ترجمه‌ در زبان‌هاي‌ مختلف‌ و تبادل‌ نظر ميان‌ اقوامي‌ كه‌ به‌ زبان‌هاي‌ گوناگون‌ تكلم‌ مي‌كنند تصريح‌ مي‌نمايد. از ديد وي، دشواري‌ ترجمه، غير از ناممكن‌ بودن‌ آن‌ است‌ و ما بايد به‌ اين‌ حقيقت‌ توجه‌ كنيم‌ كه‌ اغلب‌ زبان‌هاي‌ بشري‌ به‌طور قابل‌ قبولي‌ به‌ يكديگر ترجمه‌ مي‌شوند. پوپر تجربة‌ خود را در برقراري‌ ارتباط‌ مفيد در طول‌ سال‌هاي‌ تدريسش‌ در دانشگاه‌ لندن، شاهد مي‌آورد كه‌ توانسته‌ بود به‌ كمك‌ دانشجوياني‌ كه‌ از مليت‌هاي‌ مختلف‌ بودند بر مشكلات‌ ناشي‌ از تفاوت‌ زبان‌ فايق‌ آيد و گفتگوهاي‌ عقلاني‌ و سودمندي‌ را با آنها به‌ انجام‌ برساند (كارل‌ پوپر 1994: 49 - 52).

پوپر سرانجام‌ به‌ بررسي‌ «اسطورة‌ چارچوب» در حوزة‌ فلسفة‌ علم‌ مي‌پردازد و آن‌ را مورد نقادي‌ قرار مي‌دهد. او در اينجا ديدگاه‌ تامس‌ كوهن‌ را در كتاب‌ ساختار انقلاب‌هاي‌ علمي‌ (TheStructure of Scientific Revolutions) مطرح‌ مي‌كند كه‌ براساس‌ آن، علم‌ در تحول‌ خود، موجب‌ تحول‌ چارچوب‌هايي‌ مي‌شود كه‌ اصطلاحاً‌ آنها را پارادايم‌ مي‌خوانند. اگرچه‌ در حيطه‌ هريك‌ از اين‌ چارچوب‌ها، بحث‌ عقلاني، معنادار خواهد بود اما هيچ‌گونه‌ بحث‌ عقلاني‌ و اصيل‌ در وراي‌ يك‌ چارچوبِ‌ تثبيت‌شده‌ ممكن‌ نيست. حتي‌ چنين‌ ادعا شده‌ است‌ كه‌ بدون‌ يك‌ چارچوب‌ نمي‌توانيم‌ دربارة‌ برتري‌ يك‌ نظريه‌ توافق‌ حاصل‌ كنيم. بدين‌سان، نهايتاً‌ به‌ ويژگي‌ قياس‌ناپذيري‌ پارادايم‌ها يا چارچوب‌هاي‌ مزبور مي‌رسيم. پوپر تصريح‌ مي‌كند اگر به‌ تاريخ‌ علم‌ توجه‌ كنيم‌ موارد نقض‌ فراواني‌ را براي‌ «ايدة‌ چارچوب‌ مفهومي» و قياس‌ناپذيريِ‌ آنها مي‌يابيم. پوپر در نهايت‌ چنين‌ نتيجه‌ مي‌گيرد كه‌ هرچند چارچوب‌ها ممكن‌ است‌ به‌ مانند زبان‌ها، سد و مانع‌ باشند و يا حتي‌ همچون‌ زندان‌ عمل‌ كنند اما يك‌ شاكله‌ يا چارچوب‌ مفهوميِ‌ نامأنوس‌ دقيقاً‌ مانند يك‌ زبان‌ بيگانه‌ است‌ كه‌ نمي‌توانيم‌ آن‌ را مانع‌ مطلق‌ تلقي‌ كنيم‌ بلكه‌ قادريم‌ با تلاش‌ و كوشش‌ بر آن‌ فايق‌ آييم. دربارة‌ چارچوب‌ها نيز نبايد خود را در آنها محبوس‌ بدانيم. درست‌ همان‌گونه‌ كه‌ گذر از سد يك‌ زبان‌ دشوار اما بسيار باارزش‌ است‌ عبور از چارچوب‌ها نيز چنين‌ خواهد بود (كارل‌ پوپر 1994: 61).

2. ديويدسون‌ و فهم‌ناپذيريِ‌ شاكله‌هاي‌ مفهومي‌

ديويدسون‌ عمدة‌ نقدهاي‌ خود را متوجه‌ مدل‌ كوايني‌ از شاكله‌هاي‌ مفهومي‌ نموده‌ است. اگرچه‌ ديويدسون‌ نيز مانند پوپر به‌ نقد «نسبي‌گرايي‌ به‌ حسب‌ شاكله‌ها و چارچوب‌هاي‌ مفهومي» مي‌پردازد اما شيوة‌ نقد او با نقد پوپر كاملاً‌ متفاوت‌ است. پوپر اين‌گونه‌ نسبي‌گرايي‌ را هرچند قابل‌ فهم‌ ولي‌ نادرست‌ و غلط‌ مي‌داند. اما ديويدسون‌ آن‌ را اساساً‌ فهم‌ناپذير(unintelligible) و غيرمعقول‌ مي‌خواند. به‌ اعتقاد ديويدسون‌ نگرش‌ مزبور بر تمايزي‌ نامعقول‌ و غيرقابل‌ فهم‌ ميان‌ شاكله‌هاي‌ مفهومي‌ و نوعي‌ محتوا(content) كه‌ نسبت‌ به‌ شاكله‌هاي‌ مفهوميِ‌ مختلف، خنثي‌ است‌ استوار مي‌باشد. تعريفي‌ كه‌ ديويدسون‌ از شاكله‌هاي‌ مفهومي‌ ارائه‌ مي‌كند به‌ شرح‌ زير است:

شاكله‌هاي‌ مفهومي، راه‌هايي‌ براي‌ سازمان‌ بخشيدن‌ به‌ تجربه‌ تلقي‌ مي‌شوند. آنها نظام‌هايي‌ (systems) از مقولات‌اند كه‌ به‌ داده‌هاي‌ حسي، «صورت» مي‌بخشند. به‌ تعبير ديگر، آنها شيوه‌هايي‌ از نگرش‌ به‌شمار مي‌آيند كه‌ به‌ كمك‌ آنها افراد، فرهنگ‌ها و ودوره‌هاي‌ مختلف، رخدادهاي‌ درحال‌ گذر را مد نظر قرار مي‌دهند مي‌پردازند. نمي‌توانيم‌ چيزي‌ را از يك‌ شاكلة‌ مفهومي‌ به‌ شاكلة‌ مفهومي‌ ديگر ترجمه‌ نماييم‌ به‌نحوي‌ كه‌ بايد بگوييم‌ باورها، خواهش‌ها، اميدها و معرفت‌هايي‌ كه‌ هويت‌ يك‌ فرد را مشخص‌ مي‌سازند براي‌ دو نفر كه‌ در دو شاكله‌ متفاوت‌ به‌سر مي‌برند به‌ هيچ‌ وجه‌ اشتراك‌ واقعي‌ ندارند. [براساس‌ اين‌ ديدگاه] واقعيت‌ نيز به‌حسب‌ هر يك‌ از شاكله‌ها امري‌ نسبي‌ به‌شمار مي‌آيد به‌ اين‌ معنا كه‌ آنچه‌ در يكي‌ «واقعي» شمرده‌ مي‌شود ممكن‌ است‌ در سيستم‌ ديگر چنين‌ نباشد. (دانلد ديويدسون‌ 1973: 5).

ديويدسون‌ معتقد است‌ شاكلة‌ مفهومي، يك‌ مفهوم‌ نامعقول‌ شمرده‌ مي‌شود و از اين‌رو، «نسبي‌گرايي‌ به‌حسب‌ شاكله‌ها و چارچوب‌هاي‌ مفهومي» نيز ديدگاهي‌ ناسازوار به‌شمار مي‌آيد. زيرا اين‌ ديدگاه‌ برپاية‌ امكان‌ شاكله‌هاي‌ بديل‌(alternative schemes) استوار است‌ كه‌ به‌ يكديگر ترجمه‌پذير نيستند و واز اين‌رو، قابل‌ سنجش‌ نيز نخواهند بود. ديويدسون‌ با برابر انگاشتن‌ «زبان»(language) و شاكله‌(scheme) و با توجه‌ به‌ مسئله‌ ترجمه‌پذيري‌(translatibility) اين‌ پرسش‌ را كه: «آيا شاكله‌هاي‌ مفهومي‌ بديل‌ را نمي‌توان‌ با يكديگر سنجيد؟» به‌ اين‌ پرسش‌ كه: «آيا زبان‌هاي‌ بديل، فاقد قابليت‌ ترجمه‌اند؟» تبديل‌ مي‌كند و سپس‌ به‌ آن‌ پاسخ‌ منفي‌ مي‌دهد. او عقيده‌ به‌ عدم‌ ترجمه‌پذيريِ‌ تمام‌عيار را كه‌ براساس‌ آن‌ ادعا مي‌شود: «جملات‌ دو زبان‌ را نمي‌توانيم‌ به‌طور دقيق‌ به‌ يكديگر ترجمه‌ كنيم» ،نمي‌پذيرد. ديويدسون‌ استدلال‌ مي‌كند شالودة‌ اين‌ اعتقاد را نوعي‌ دوگانه‌انگاريِ‌ نادرست‌ ميان‌ «شاكلة‌ مفهومي» و «محتواي‌ مفهوم‌سازي‌ نشده»(unconceptualized content) تشكيل‌ مي‌دهد. از ديد او، ناكامي‌ در ترجمه، شرط‌ ضروري‌ براي‌ تحقق‌ شاكله‌هاي‌ مفهومي‌ متفاوت‌ شمرده‌ مي‌شود. از سوي‌ ديگر، دوگانه‌ انگاشتن‌ شاكله‌ و محتوا به‌معناي‌ آن‌ است‌ كه‌ بپذيريم‌ چيزي‌ به‌ نام‌ «محتواي‌ مفهوم‌سازي‌ نشده» يعني‌ محتوايي‌ كه‌ به‌ صورت‌ مفهوم‌ درنيامده‌ است‌ وجود دارد كه‌ چنين‌ چيزي‌ پذيرفتني‌ نيست.

خلاصة‌ استدلال‌ ديويدسون‌ در نفي‌ «نسبي‌گرايي‌ به‌حسب‌ شاكله‌هاي‌ مفهومي» آن‌ است‌ كه‌ چون‌ تمايز شاكله‌ و محتوا پذيرفتني‌ نيست‌ بنابراين‌ دليلي‌ بر نفي‌ ترجمه‌پذيريِ‌ متقابل‌ نداريم‌ و اگر چنين‌ باشد آنگاه‌ تفاوت‌ بنيادي‌ بر شاكله‌هاي‌ مفهومي‌ حاكم‌ نيست‌ و نهايتاً‌ به‌ اين‌ نتيجه‌ مي‌رسيم‌ كه‌ مفهوم‌ محصل‌ و منسجمي‌ براي‌ «نسبي‌گرايي» به‌حسب‌ شاكله‌هاي‌ مفهومي‌ در اختيار نداريم. ساختار اين‌ استدلال‌ را مي‌توانيم‌ به‌صورت‌ نمودار زير بيان‌ كنيم:

انكار تمايز ميان‌ شاكله‌ و محتوا‌ ‌‌

‌‌ ‌نبودن‌ دليل‌ بر نفي‌ ترجمه‌پذيري‌ متقابل‌ ‌‌ ‌‌

عدم‌ تفاوت‌ بنيادي‌ ميان‌ شاكله‌هاي‌ مفهومي‌ ‌‌

‌‌ ‌فقدان‌ مفهوم‌ محصل‌ براي‌ نسبي‌گرا

به‌حسب‌ شاكله‌هاي‌ مفهومي‌

يكي‌ از بيان‌هاي‌ روشنگري‌ كه‌ ديويدسون‌ در نفي‌ شاكله‌هاي‌ مفهومي‌ به‌كار مي‌گيرد آن‌ است‌ كه‌ از ما مي‌خواهد حالتي‌ را در نظر بگيريم‌ كه‌ در آن‌ نوعي‌ شاكلة‌ مفهوميِ‌ متعلق‌ به‌ موجودات‌ بيگانه‌ - مثلاً‌ موجودات‌ فرازميني‌ - در قالب‌ يك‌ زبان‌ كه‌ با زبان‌ ما به‌شدت‌ متفاوت‌ است‌ بيان‌ شده‌ باشد. او از ما مي‌پرسد: «آيا ما مي‌توانيم‌ زبان‌ آنها را به‌ زبان‌ خود ترجمه‌ كنيم‌ يا نه؟» اگر پاسخ‌ مثبت‌ باشد پس‌ نتيجه‌ مي‌گيريم‌ زبان‌ آنها از مجموعه‌ مفاهيمي‌ واقعاً‌ متفاوت‌ تشكيل‌ نمي‌شود بلكه‌ متشكل‌ از همان‌ مفاهيمي‌ است‌ كه‌ ما در زبان‌ خود به‌كار مي‌گيريم‌ منتها صرفاً‌ تعبير آنها فرق‌ كرده‌ است. اما اگر پاسخ‌ منفي‌ باشد و ما نتوانيم‌ زبان‌ آنها را ترجمه‌ كنيم‌ ديويدسون‌ نتيجه‌ مي‌گيرد در اين‌ صورت‌ دليلي‌ وجود ندارد كه‌ فكر كنيم‌ علايم‌ و صداهايي‌ را كه‌ مي‌شنويم‌ واقعاً‌ درصدد بيان‌ مفاهيم‌ هستند. در اينجا استدلال‌ ديويدسون‌ بر اصل‌ تحقيق‌پذيري‌verification) ) استوار شده‌ است‌ يعني‌ پرسش‌ اساسي‌ ديويدسون‌ آن‌ است‌ كه: «در چه‌ شرايطي‌ مي‌توانيم‌ وجود يك‌ شاكلة‌ مفهومي‌ متفاوت‌ و وبديل‌ را تأييد كنيم؟» او پاسخ‌ مي‌دهد كه‌ اصولاً‌ چنين‌ موقعيت‌ و شرايطي‌ ناممكن‌ است. بر اين‌ اساس، از آنجا كه‌ وجود يك‌ شاكلة‌ مفهومي‌ متفاوت‌ و بديل، تحقيق‌پذير نمي‌باشد پس‌ پذيرش‌ آن، ناممكن‌ خواهد بود و اين‌ موجب‌ مي‌شود كه‌ مدل‌ كوايني‌ از شاكله‌هاي‌ مفهومي‌ نيز متزلزل‌ شود.

در بررسي‌ نقدهاي‌ ديويدسون‌ بايد به‌ اين‌ نكته‌ توجه‌ كنيم‌ كه‌ تأكيد وي‌ بر فهم‌ناپذيريِ‌ ايدة‌ شاكله‌هاي‌ مفهومي، چيزي‌ بيش‌ از نادرست‌ بودن‌ آن‌ است. او ايدة‌ مزبور را نه‌تنها نادرست‌ بلكه‌ اساساً‌ فهم‌ناپذير مي‌داند. همين‌ امر موجب‌ شده‌ است‌ تا برخي‌ فيلسوفان‌ ديگر، مانند جيمز هريس‌James Harris) )، با آنكه‌ در نادرست‌ بودن‌ ايدة‌ شاكله‌هاي‌ مفهومي‌ با ديويدسون‌ همرأي‌اند اما اين‌ بخش‌ از نظر او - يعني‌ فهم‌ناپذيريِ‌ ايدة‌ شاكله‌هاي‌ مفهومي‌ - را نپذيرند (جيمز هريس‌ 1993/ 1992: 88).

3. هاوارد سنكي‌ و نقد نسبي‌گرايي‌ مفهومي‌

هاوارد سنكي‌ پس‌ از آنكه‌ نسبي‌گرايي‌ مفهومي‌ را بر ايدة‌ شاكله‌هاي‌ مفهومي‌ مبتني‌ مي‌سازد معتقد است‌ نقطه‌ ضعف‌ اساسي‌ در نسبي‌گرايي‌ مفهومي‌ آن‌ است‌ كه‌ فرض‌ مي‌كند در ارزيابي‌ عيني‌ و نقادانة‌ يك‌ نظريه، نيازمند آنيم‌ تا همة‌ مفاهيمي‌ را كه‌ در اختيار داريم‌ كنار بگذاريم. اما بحث‌ مربوط‌ به‌ اكسيژن‌ و فلوژيستون‌ در شيمي، مثال‌ نقض‌ براي‌ اين‌ ديدگاه‌ به‌شمار مي‌آيد. [در تاريخ‌ علم‌ شيمي] هم‌ طرفداران‌ نظرية‌ فلوژيستون‌ و هم‌ طرفداران‌ نظرية‌ وجود اكسيژن، افزايش‌ وزن‌ در فلزهاي‌ اكسيد شده‌ را مشكلي‌ براي‌ «شيميِ‌ مبتني‌ بر پذيرش‌ فلوژيستون» به‌شمار مي‌آوردند - هرچند هر يك‌ از اين‌ دو گروه، روند اُكسايش‌(oxidation) را به‌ شيوه‌هاي‌ مختلف‌ توضيح‌ مي‌دادند. پس‌ از چندي‌ به‌ دليل‌ مشكل‌ فوق‌ و ديگر دشواري‌هاي‌ مفهومي، شيميِ‌ مبتني‌ بر فلوژيستون‌ به‌تدريج‌ حاميان‌ خود را از دست‌ داد و تضعيف‌ شد و نهايتاً‌ نظرية‌ وجود اكسيژن‌ به‌ موفقيت‌ دست‌ يافت. اگرچه‌ نمي‌توانيم‌ يك‌ شاكلة‌ مفهومي‌ را مستقيماً‌ با واقعيت‌ تنظيم‌ نماييم‌ اما آنجاكه‌ تجربه‌ و پيش‌بيني‌ دچار تعارض‌ مي‌شوند يا در مواردي‌ كه‌ برخي‌ داده‌ها با نظريه‌ سازگار نيستند اين‌ مجال‌ وجود دارد كه‌ ديدگاه‌هاي‌ خود را با «واقعيت» بيازماييم، هرچند اين‌ آزمون‌ گاهي‌ با خطا همراه‌ باشد. (هاوارد سنكي‌.(111 :3991 b بنابراين، مي‌توانيم‌ ادعا كنيم‌ امكان‌ ارزيابي‌ عينيِ‌ نظريه‌ها وجود دارد و مي‌توانيم‌ برخي‌ را درست‌ و بعضي‌ ديگر را نادرست‌ به‌شمار آوريم. اين‌ چيزي‌ نيست‌ كه‌ با نسبي‌گرايي‌ مفهومي‌ هماهنگ‌ باشد.

4. ديدگاه‌هاي‌ نقادانة‌ هاروي‌ سيگل: اشكال‌ «خود - شكني»

هاروي‌ سيگل‌ از جمله‌ فيلسوفان‌ معاصر است‌ كه‌ علاوه‌ بر نقد نسبي‌گرايي‌ معرفتي‌ به‌طور كلي، به‌ نقد «نسبي‌گرايي‌ به‌حسب‌ شاكله‌هاي‌ مفهومي» نيز پرداخته‌ است. او از سبك‌ استدلال‌ كواين‌ در نفي‌ نسبي‌گرايي‌ فرهنگي‌(cultural relativism) براي‌ رد «نسبي‌گرايي‌ به‌حسب‌ شاكله‌هاي‌ مفهومي» استفاده‌ مي‌كند. به‌ عقيدة‌ سيگل، كواين‌ نكته‌اي‌ را در نقد نسبي‌گرايي‌ فرهنگي‌ آورده‌ است‌ كه‌ در بحث‌ از «نسبي‌گرايي‌ به‌حسب‌ چارچوب‌ها و شاكله‌هاي‌ مفهومي» نيز قابل‌ استفاده‌ مي‌باشد و استدلال‌ مهمي‌ را براي‌ نقد اين‌گونه‌ نسبي‌گرايي‌ به‌ دست‌ مي‌دهد. سخن‌ كواين‌ چنين‌ است:

كسي‌ كه‌ از نسبي‌گرايي‌ فرهنگي‌ پيروي‌ مي‌كند مي‌گويد: صدق‌ مقيد به‌ فرهنگ‌ است. اما اگر چنين‌ باشد پس‌ او در چارچوب‌ فرهنگِ‌ خاصِ‌ خود، چاره‌اي‌ ندارد جز آنكه‌ «صدقِ‌ مقيد به‌ فرهنگش» را مطلق‌ بداند. بنابراين، اين‌ شخص‌ اگر بخواهد به‌ نسبي‌گراييِ‌ فرهنگي‌ معتقد باشد بايد از بالا به‌ آن‌ نگاه‌ كند حال‌ آنكه‌ نگاه‌ از بالا به‌ نسبي‌گرايي‌ فرهنگي‌ ممكن‌ نيست‌ مگر آنكه‌ از عقيده‌ به‌ آن‌ دست‌ بشوييم. (دبليو. وي. كواين‌ 1975: 327 - 328)

سيگل‌ مي‌گويد در متن‌ فوق‌ اگر به‌جاي‌ نسبي‌گرايي‌ فرهنگي، «نسبي‌گرايي‌ به‌حسب‌ چارچوب‌ها» و نيز به‌جاي‌ «مقيد به‌ فرهنگ»، «مقيد به‌ چارچوب» را قرار دهيم‌ اين‌ سبك‌ از استدلال‌ در «نسبي‌گرايي‌ به‌حسب‌ چارچوب‌ها و شاكله‌هاي‌ مفهومي» نيز جاري‌ است. نكته‌ اينجا است‌ كه‌ در «نسبي‌گرايي‌ به‌حسب‌ چارچوب‌ها» آنچه‌ اهميت‌ محوري‌ دارد تشخيص‌ «موقعيت‌هاي‌ معرفتيِ‌ برابر» براي‌ چارچوب‌هاي‌ متفاوت‌ است. حال‌ آنكه‌ ما مي‌توانيم‌ استدلال‌ كنيم‌ با پذيرش‌ اين‌ نوع‌ نسبي‌گرايي، دستيابي‌ به‌ چنيني‌ تشخيصي‌ براي‌ ما ممكن‌ نخواهد بود.

سيگل‌ تاكيد مي‌كند «نسبي‌گرايي‌ به‌حسب‌ چارچوب‌هاي‌ معرفتي» يكي‌ از مصاديق‌ نسبي‌گرايي‌ معرفتي‌ است‌ و نقدهايي‌ كه‌ بر نسبي‌گرايي‌ معرفتي‌ به‌طور عام‌ وارد است‌ بر اين‌ نمونه‌ نيز قابل‌ تطبيق‌ است. او مي‌گويد پيروان‌ اين‌ نوع‌ نسبي‌گرايي‌ براي‌ دفاع‌ از ديدگاه‌ خود، نيازمند نوعي‌ نگرش‌ غيرنسبي‌گرايانه‌ خواهند بود و درصورتي‌ كه‌ به‌ آن‌ تن‌ در ندهند و بخواهند دفاع‌ خود را نيز به‌گونه‌اي‌ نسبي‌گرايانه‌ سامان‌ دهند (يعني‌ مثلا بگويند: «نسبي‌گرايي‌ به‌حسب‌ چارچوب‌ها و شاكله‌هاي‌ مفهومي»، ديدگاهي‌ است‌ كه‌ به‌حسب‌ فلان‌ چارچوب، درست‌ يا موجه‌ به‌شمار مي‌آيد) سرانجام‌ در اين‌ امر ناكام‌ خواهند بود، چراكه‌ سخن‌ آنان‌ براي‌ كسي‌ كه‌ در چارچوب‌ ديگري‌ مي‌انديشد قابل‌ قبول‌ نخواهد بود.

از سوي‌ ديگر؛ دفاع‌ غيرنسبي‌گرايانه‌ از «نسبي‌گرايي‌ به‌ حسب‌ چارچوب‌ها» به‌معناي‌ كنار گذاشتن‌ و نفي‌ آن‌ مي‌باشد زيرا مستلزم‌ آن‌ است‌ كه‌ شايستگي‌ و كفايت‌ معيارهايي‌ را بپذيرند كه‌ نسبت‌ به‌ چارچوب‌هاي‌ مختلف، خنثي‌ و بي‌طرف‌اند و اين‌ دقيقاً‌ همان‌ چيزي‌ است‌ كه‌ مورد قبول‌ اين‌ نوع‌ از نسبي‌گرايي‌ نيست. بنابراين‌ دفاع‌ از «نسبي‌گرايي‌ به‌حسب‌ چارچوب‌ها» خودبه‌خود، تكذيب‌ و ابطال‌ آن‌ را تضمين‌ مي‌كند. از اين‌رو، «نسبي‌گرايي‌ به‌حسب‌ چارچوب‌ها» خود - شكن‌(self-defeating) و تناقض‌آميز به‌شمار مي‌آيد.

سيگل‌ معتقد است‌ اشكال‌ تناقض‌ و «خود - شِكني» را به‌ طريق‌ ديگري‌ نيز مي‌توان‌ مطرح‌ ساخت: اگر «نسبي‌گرايي‌ به‌حسب‌ چارچوب‌ها» درست‌ باشد آنگاه‌ فرا رفتن‌ از چارچوب‌ها ممكن‌ نخواهد بود. اگر بيرون‌ رفتن‌ از چارچوب‌ها، ممكن‌ نباشد آنگاه‌ هرگونه‌ ارزيابي‌ دربارة‌ «نسبي‌گرايي‌ به‌حسب‌ چارچوب‌ها» مستلزم‌ اشكال‌ مصادره‌ به‌ مطلوب‌ است. درنتيجه، دفاع‌ از درستيِ‌ «نسبي‌گرايي‌ به‌حسب‌ چارچوب‌ها» علي‌الاصول‌ غيرممكن‌ خواهد بود زيرا خودِ‌ مفهوم‌ «درستي» با اين‌ نوع‌ نسبي‌گرايي‌ نفي‌ مي‌شود و ديگر نمي‌توانيم‌ نگرش‌ مزبور را درست‌ بدانيم. دليل‌ اين‌ امر چندان‌ پيچيده‌ نيست‌ زيرا براي‌ تشخيص‌ درستي‌ يا شايستگيِ‌ معرفتي‌epistemic ) worthiness) لازم‌ است‌ پيشاپيش، معيارهاي‌ خنثي‌ يا نوعي‌ فرا - چارچوب‌meta-framework) ) در دست‌ داشته‌ باشيم‌ تا بتوانيم‌ دربارة‌ «نسبي‌گرايي‌ به‌حسب‌ چارچوب‌ها» به‌ داوري‌ بنشينيم‌ و آن‌ را درست‌ به‌شمار آوريم‌ اما اين‌ دقيقاً‌ همان‌ چيزي‌ است‌ كه‌ پيروان‌ «نسبي‌گرايي‌ به‌حسب‌ چارچوب‌ها» منكراند. بدين‌ ترتيب، بار ديگر به‌ اين‌ نتيجه‌ مي‌رسيم‌ كه‌ اين‌ نوع‌ نسبي‌گرايي، ديدگاهي‌ «خود - شِكن» است. (هاروي‌ سيگل‌ 1987: 35).

منابع‌ و مآخذ

Davidson, Donald. 3791. On the Very Idea of a Conceptual Scheme. in: Proceeding of the. .5-20American Philosophical. Association. pp.

Harris, James F. 2991/3991. Against Relativism: A Philosophical Defense of Method. La Salee:. Open Court.

Hondrich, Ted ed. 5991. The Oxford Companion to Philosophy. Oxford: Oxford University Press..

Klee, Robert. 7991. Introduction to the Philosophy of Science: Cutting Nature of Its Seams.. Oxford: Oxford University Press.

Kording, Carl R. 1791. The Justification of Scientific Change. Dordrech: Reidel Publishing. Company.

Kuhn, Thomas. 0791/8991. The Nature and Necessity of Scientific Revolutions. in: Philosophy of. Science: The Central Issues. Edited by Martin Curd and J. A. Cover. New York: Norton.

Lynch, Michael P. 8991. Truth in Context: An Essay on Pluralism and Objectivity. Massachusetts:. MIT Press.

Meiland, Jack W and Krausz, Michael eds. 2891. Relativism: Cognitive and Moral. Notre Dame:. University of Notre Dame Press.

Popper, Karl. 4991. The Myth of the Framework: In defense of Science and Rationality. London.. Routledge.

Quine, W.V.O. 9691. Ontological Relativity and Other Essays. New York: Columbia University. Press.

-------------------. 1891. Theories and Things. Cambridge: Harvard University Press..

.313-328 -------------------. 5791. Empirically Equivalant Systems of World. Erkenntnis 9. pp. .

Sankey, Howard. 1991. Incommensurability, Translation and Understanding. The Philosophical. .1414-426. N. 561 pp. 4Quarterly. Vol.

---------------------. 3991 a. Kuhn's Changing Concept of Incommensurability. British Journal of. .4759-774. pp. 4Philosophy of Science. Vol

---------------------. 3991 b. The Varieties of Cognitive Relativism. Cogito. Vol. 7. No. 2. pp. .106-111

---------------------. 7991. Kuhn's Ontological Relativism, in: Issues and Images in the Philosophy of. Science. edited by D. Givev and R.S. Cohen. Netherland: Kluwer Academic Press.

Siegel, Harvey. 7891. Relativism Refuted: A Critique of Contemporary Epistemological Relativism.. Dordrecht: Reidel Publishing Company.

Strawson, P.F. 2991. Analysis and Metaphysics. Oxford: Oxford University Press..

Wittgenstein, L. 9691. On Certainty. Oxford: Basil Blackwell..

/ 1