خداباوری و ولایت محوری در شخصیت شهید مدنی نسخه متنی

اینجــــا یک کتابخانه دیجیتالی است

با بیش از 100000 منبع الکترونیکی رایگان به زبان فارسی ، عربی و انگلیسی

خداباوری و ولایت محوری در شخصیت شهید مدنی - نسخه متنی

مصاحبه شونده: علی آقامحمدی

| نمايش فراداده ، افزودن یک نقد و بررسی
افزودن به کتابخانه شخصی
ارسال به دوستان
جستجو در متن کتاب
بیشتر
تنظیمات قلم

فونت

اندازه قلم

+ - پیش فرض

حالت نمایش

روز نیمروز شب
جستجو در لغت نامه
بیشتر
توضیحات
افزودن یادداشت جدید

خداباوري و ولايت محوري در شخصيت شهيد مدني

اظهارات ونقطه نظراتي از آقامحمدي قائم مقام سازمان صدا و سيما

شهيد مدني در درجه نخست انسان مطيع پروردگار بود و آنچه خداوند مقرر كرده بود، مصلحت انسان مي‏دانست و اطاعت از خدا را اساس زندگي خود قرار داده بود. هيچ‏گاه در انجام تكليف احساس ترديد نمي‏كرد و در انجام وظيفه هيچ مانعي را به رسميت نمي‏شناخت و همه موانع را در مسير آن قابل رفع مي‏دانست، در اين زمينه نتيجه هم براي او مهم نبود، نمونه‏هاي بسيار زيادي در اين زمينه وجود دارد كه مي‏توان به برخي از آنها اشاره كرد.

آيت‏الله مدني هر وقت كه احساس مي‏كرد، مردم در مشكلات هستند؛ چه اين مشكلات فقر و معيشت و مسائل مادّي بود و چه اين مشكلات مسائل روحي و فكري و انديشه‏اي، با همه آنچه در توان داشت، بدون توجه به كم و زياد بودن يا در شأن وي بودن يا نبودن اقدام مي‏كرد. ايشان در همدان صندوق قرض الحسنه راه‏اندازي كردند كه موسسه مهديّه همدان نام دارد و هنوز هم فعاليت مي‏كند. ايشان با چاپ قبض‏هاي يك توماني و فروش آنها كار را آغاز كردند. كار شخصيتي مانند آيت الله مدني اين بود كه هر روز و شب به منبر برود و مردم را تشويق كند كه اين قبض‏ها فروخته شود كه حتي بعضي از اوقات موجب هتك ايشان مي‏شد، ولي واقعا اين مسائل براي ايشان هيچ اهميتي نداشت، بلكه آنچه مهم بود اين بود كه بتواند اين صندوق را داير كند، يا در زمينه ايجاد مراكزي براي نگهداري يتيمان، در همه جا اقدام كردند؛ دارالايتام جايي است كه ايشان بنا گذاشت و شكل داد و به وجود آورد، يا در زمينه كمك به خانواده مستضعفين پر تلاش بود و خانه‏هاي ارزان قيمت از ابتكارات ايشان بود كه داير كرد و مي‏ساخت و به افرادي كه محتاج بودند، واگذار مي‏كرد.

معاشرت و ارتباطات اجتماعي

در زمينه‏هاي فكري و روحي هم اين‏گونه بود. ايشان با وجود اينكه در موقعيّت علمي، جايگاه بسيار رفيعي داشت، اما همانند يك منبري معمولي، در هر نقطه‏اي و با هر تعداد جمعيت، وقتي كه احساس مي‏كرد جماعت به راهنمايي نياز دارد، حتما صحبت مي‏كرد، و مردم را در جريان معارف و احكام اسلامي قرار مي‏داد. در انديشه آن نبود كه آيا در شأن ايشان هست كه منبر برود. آيا جمعيت مناسب ايشان است؟ آيا اين راه دور است يا نزديك؟ هيچ‏كدام از آنها براي وي ملاك نبود، به ويژه اگر مراجعه‏اي صورت مي‏گرفت، ايشان اين وظيفه را بر خود بار مي‏كرد و آن را انجام مي‏داد. اين را در تمامي مناطق از ايشان شاهد بوديم. در هر محيطي كه بود: نجف اشرف، همدان، تبريز، لرستان و در جاهايي كه تبعيد بود مانند نورآباد ممسني، گنبدكاووس، مهاباد و كنگان.

نسبت به جوانان بيش از حد حساس بودند. وقتي كه جواني پيش ايشان مي‏رفت، با تمام قد بلند مي‏شد و او را در آغوش مي‏گرفت و به او محبت و توجه مي‏كرد. آنچنان دوستانه و با مهرباني برخورد مي‏كرد كه جوان را جذب خود مي‏كرد. اگر سوالي مي‏پرسيد با تمام وجود و با حوصله و با ذكر انواع مثال‏ها و با ساده‏ترين بيان ممكن، تلاش مي‏كرد تا مسأله را براي او تفهيم كند. ميداني را باز مي‏كرد كه افراد بتوانند به وي مراجعه كنند و در اين مراجعات حدي نمي‏شناخت؛ محال بود جواني مراجعه كند و ايشان آن را كم بها جلوه دهد و به آن كم توجهي كند.

سفره‏اش هيچ وقت بدون مهمان نبود؛ از ويژگي‏هاي ايشان اين بود كه دوست مي‏داشت هميشه در سر سفره‏اش مهمان باشد. بدترين روزها براي ايشان روزهايي بود كه مهمانشان دير مي‏آمد. با مهمانان به راحتي مي‏نشست و در رفتار تمايزي بين كساني كه داراي موقعيت بودند، يا داراي مال بودند و... با ساير افراد نبود. آنهايي كه درجات عالي ايماني و تقوايي را داشتند، هر چند موقعيتي را در جامعه بر حسب ظاهر نداشتند، به آنان احترام مي‏گذاشت و به آنان توجه بيشتري مي‏كرد.

پشتكار و حميّت ديني

آنچه كه از ايشان بروز و ظهور مي‏كرد، همه آنها ترويج دين بود. كسي كه با اين شهيد محراب معاشرت مي‏كرد، به دين رو مي‏آورد و با تمام وجود مي‏گفت: من تابع آن ديني مي‏شوم كه چنين آدمي را پرورش مي‏دهد. محدوديت‏هاي سني دراين سيد بزرگوار هيچ تغييري بوجود نياورد. براي ترويج دين خدا مثل يك جوان، هميشه قبراق، آماده به كار، در تحرك و حركت و پذيرش خطر و مشكلات بود. چون هميشه مرگ را نزديك مي‏ديد، هر كاري كه براي ايشان پيش مي‏آمد، سريع اقدام مي‏كرد و وظيفه را به انجام مي‏رساند. هر گاه سؤال مي‏شد كه قدري استراحتي و فرصتي؛ پاسخ ايشان معلوم بود: چه كسي تضمين مي‏كند كه من چند دقيقه بعد زنده باشم، اگر اين وظيفه را الآن انجام ندهم و مرگ من برسد، پاسخ گو نيستم.

هميشه منتظر مرگ بود و مرگ را مهماني مي‏دانست كه ناخواسته سر مي‏رسد؛ او منتظر ورود اين مهمان به خانه خود بود. اين انتظار انتظاري واقعي بود. گاهي ايشان آنقدر خسته مي‏شد، كه دست خود را زير سر مي‏گذاشت و به همان شكل به خواب مي‏رفت، يك مرتبه كسي وارد مي‏شد، ظرف چند دقيقه كه هنوز به خواب عميقي نرفته بود، بيدار مي‏شد، كار و وظيفه‏اش را انجام مي‏داد و مسائل او را دنبال مي‏كرد. با وجود اينكه سن ايشان سن قابل اعتنايي بود و نمي‏شد اين گونه توقع داشت، اما ايشان اين گونه بود.

تعبد و روحيه معنوي

در ظاهر، عبادت ايشان بسيار معمولي تلقي مي‏شد؛ يعني به گونه‏اي نبود كه تلقي ويژه‏اي از ايشان برداشت شود. راحت و روان عباداتش را انجام مي‏داد، ولي تعبد شبانه وي را كمتر كسي ديده بود، ولي بعضي‏ها با مراقبت‏هاي بسيار موفق شده بودند، تهجّد و شب زنده داري او را درك كنند، وي به گونه‏اي حركت مي‏كرد كه كسي متوجه نشود.

همه مي‏دانستند كه او بسيار سخت‏گير است تا مبادا كسي او را در هنگام شب تعقيب بكند و بخواهد از اسرار او سر در بياورد. موردي است كه يكي از دوستان ما اين توفيق را پيدا كرده بود، آن هم با احتياط بسيار، ديده بود كه اين سيد نيمه شب چنان ناله مي‏زند و آن چنان درخواست مي‏كند، ارتباط طولاني و وسيعي را با پروردگارش برقرار مي‏كند، مانند اينكه خدا را ديده باشد. او در همه حالات، غذا خوردن، راه رفتن و... تلاش داشت براي خدا باشد و خود را در محضر خداوند بيند و هيچ چيز او را از خداوند دور نكند.

معيارهاي رفاقت و ارتباط

دوستي و رفاقت عجيبي داشت، اگر با كسي رفاقت مي‏كرد، واقعا رفيق و برادر و همراهش بود، اگر براي دوستش مسأله يا مشكلي به وجود مي‏آمد، آن را مشكل خود تلقي مي‏كرد، اما همو كه اين همه مهربان و دوست بود، اگر احساس مي‏كرد، آن كس كه تا به حال با او همراه بود، در بعضي موارد پايش را كج گذاشته، واقعا يك لحظه معطل نمي‏كرد و همه روابطش را قطع مي‏كرد؛ رابطه‏اي كه وصل دوباره آن ممكن نبود.

به عنوان نمونه مرحوم آقاي كافي، از كساني بود كه به آيت الله مدني بسيار علاقمند بود؛ هر جا كه آيت‏الله مدني تبعيد بود، مرحوم كافي وظيفه خود مي‏دانست كه به ديدار ايشان رفته و حداقل سالي ده شب در آنجا به منبر برود. او در حقيقت در گرد وجود آيت الله مدني زندگي مي‏كرد. آيت الله مدني هم هر وقت كه به تهران مي‏آمدند، در دعاي ندبه او حتما حاضر مي‏شدند. آقاي كافي وجوهات زيادي را به سمت آيت الله مدني هدايت مي‏كرد و... ولي يك وقت آقاي كافي در ارتباط با حضرت امام(ره) مقايسه‏اي به ذهنش آمد و شخص ديگري از آقايان را ترجيح داد و در منبر و دعاي ندبه اين مطلب را مورد اشاره قرار داد.

اين مطلب صبح جمعه اتفاق افتاد و خبر آن بعدازظهر جمعه به آيت الله مدني رسيد، مثلاً اگر ساعت چهار خبر رسيد، چهار و يك دقيقه ايشان دستور دادند كه تمام روابط شان با آقاي كافي قطع بشود و اعلان كردند كه ايشان ديگر هيچ ارتباطي با من ندارند. در صورتي كه رابطه‏شان با وي رابطه‏اي، بسيار صميمي و دوستانه و پر محبت و عاطفي بود. از نظر شهيد مدني كسي كه از امام برمي‏گشت، ديگر كارش مشكل بود. او هيچ شكي در اين نداشت و در اين زمينه بسيار صريح بود.

در همين مورد، آقاي كافي متوجه شدند و بسيار پشيمان و ناراحت شدند. او نمي‏توانست اين خشم و غضب آيت‏الله مدني را تحمل كند، لذا واسطه‏هاي زيادي فرستاد كه من هر گونه كه شما بفرماييد جبران مي‏كنم. ولي آيت الله مدني نپذيرفت. در نهايت مرحوم كافي گفت: من آماده برگشتم، خداوند هم راه توبه را قرار داده است، آيت الله مدني فرمودند: توبه انسان بستگي دارد به اينكه فعلش در كجا رخ داده است. شما اين حرف را در ملأعام مطرح كرديد، پس بايد در ملأعام حرف خود را اصلاح كني و پس از اين، رابطه ما به حالت اول بر مي‏گردد. منبر آخري را كه آقاي كافي رفت و تجليل وسيع و گسترده‏اي از حضرت امام(ره) كرد، در واقع منبر توبه‏اي بود كه براي برقراري رابطه با آيت الله مدني انجام داد. خبر اين منبر كه به آيت الله مدني رسيد، همه آن كدورت‏ها به يكباره نابود شد و به حالت اول برگشت.

اين رابطه را با خيلي‏هاي ديگر هم ديديم. عده ديگري هم بودند كه مدت‏هاي مديد در بيت آيت الله مدني آمد و شد داشتند و بسيار به ايشان نزديك بودند. از اهالي همدان پيرمردي بود كه به آقا بسيار نزديك بود. او پس از انقلاب به منافقين گرايش پيدا كرد. مقداري از اسلحه‏هاي يگان‏هاي ارتش را در اختيار منافقين قرارداد. به محض اينكه اين خبر به آقاي مدني رسيد، فرمود ديگر به او راه ندهيد. هر چه آن پيرمرد كوشيد، نتوانست ديگر با آقاي مدني رابطه برقرار كند، در حالي كه ساليان طولاني از نزديكان ايشان بود، هميشه در اختيار شهيد مدني بود، ولي ايشان مبنايي داشت و هر كس در آن مبنا قرار مي‏گرفت جزء بهترين دوستان آيت الله مدني مي‏شد و هر وقت از آن مبنا و مسير خارج مي‏شد، اين رابطه قطع مي‏گرديد. اين رابطه يك رابطه شخصي نبود.

هر كس به او متصل مي‏شد، اين اتصال اتصالي الهي بود. همه كساني كه به ايشان ارادت داشتند، مي‏دانستند كه اگر سيد برگردد، اين برگشت، برگشت ديني است و همه از اين حساب مي‏بردند و هميشه مراقب بودند كه عملي از آنها سر نزند كه به چنين مسأله‏اي دچار شوند.

مرجعيت و رهبري امام

در مورد تبليغ براي مرجعيت حضرت امام(ره) بسيار جدّي و مصمّم بود، در بسياري از جاها هر كس سؤال مي‏كرد،من مقلد فلان آقا هستم مي‏توانم به امام برگردم، ايشان مي‏فرمود: از هر كسي تقليد مي‏كنيد، مي‏توانيد به حضرت امام رجوع كنيد، ولي از امام نمي‏توان به شخصي ديگر رجوع كرد . شايد از نوادر بود كسي كه به اين صراحت و راحتي چنين حرفي را مطرح كند. او اصلاً شكي در اين گفتار خود نداشت.

در نجف اشرف ايشان از نزديكان آيت الله خويي بود و كسي بود كه به جاي آقاي خويي نماز مي خواند. در شرايطي كه حضرت امام به نجف اشرف رفتند، جوّ در حوزه نسبت به حضرت امام مثبت نبود، ولي آيت الله مدني هيچ شكي نكرد و به حضرت امام ملحق گرديد، همه آنهايي كه در نجف بودند، مي‏دانستند كه اين كار آيت الله مدني يعني چه؟! شهيد مدني براي وظيفه‏اي كه احساس مي‏كرد موقعيت تثبيت شده روشن و واضح خود را رها كرد. ايشان براي تثبيت موقعيت حضرت امام(ره) در نجف تلاش زيادي كرد. با آنكه خود مجتهد بود و موقعيت خوبي داشت، ولي در تبعيت از امام، هيچ ترديدي از خود نشان نمي‏داد و مثل يك سرباز رفتار مي‏كرد، نه مثل يك مجتهد در مقابل مجتهد ديگر.

زماني كه حكم امامت جمعه و نمايندگي ولي فقيه در آذربايجان شرقي براي ايشان صادر شد، وي امام جمعه همدان بود به محض اينكه حكم خوانده شد، با اينكه هنوز حكم را نديده بود و حكم از راديو خوانده شد و به صورت كتبي چيزي در دست نداشت، با اين حال ساعت دو بعد از ظهر كه راديو خبر را خواند، بلافاصله بعد از ظهر، عازم تبريز شد به ايشان گفتند كه همدان امام جمعه ندارد، تكليف وجوهات و ساير مسايل روشن نيست. ايشان فرمودند: «من بايد بروم». خيلي اصرار كرديم، خود بنده به ايشان گفتم: چه اصراري است، فردا تشريف ببريد. فرمود: «عجب درخواستي از من مي‏كني، آيا اطمينان داري كه من امشب زنده بمانم؟! مولاي من امر كرده است كه من بروم. من درامر مولا تاخير بياندازم؟! فردا اگر حادثه‏اي براي من بوجود آمد، من چه جوابي خواهم داشت؟!» عكسي از ايشان هست كه به ملاقات امام رفته‏اند، ديده‏ايد كه چگونه عبا را جمع كرده است و خود را چگونه كوچك كرده است! يك قيافه برومند و يك انسان خوش قامت آنچنان خودش را جمع مي‏كرد كه ديگر از آن كوچك‏تر نمي‏شد.

بنده اين مؤقعيت را در زيارتي كه علامه طباطبايي از حضرت امام رضا(ع) كردند، شاهد بودم؛ سال‏ها پيش وقتي مرحوم دكتر شريعتي در يكي از كتاب‏هاي خود، در مورد مسايلي از قبيل نحوه زيارت امام رضا(ع) و بوسيدن گرز و امثال اين، شك و شبهه‏اي را مطرح كردند، همان وقت در منزل آيت الله العظمي ميلاني(ره) شخصيتي را ديدم كه وقتي وارد شد، ايشان تمام قد بلند شدند. من او را نمي‏شناختم. گفتند: علامه طباطبايي است. مقداري نشستم و ديدم كه آقاي طباطبايي در پايان به سمت حرم حضرت رضا(ع) حركت كردند. بنده هم پشت سر ايشان با فاصله مي‏رفتم تا ببينم كه اين آقا كه اين‏قدر ملاّ، درس‏خوانده و قرآن فهميده است، چگونه زيارت مي‏كند. وقتي علاّمه در حرم به شخصي كه گرز را در دست گرفته بود، رسيد، يواش يواش پاي خود را شل كرد و خيلي آرام خودش را به گرز رساند و ديدم كه بوسه بر گرز زد. در صحن طلا چارچوب‏ها را بوسيد.

وقتي علاّمه طباطبائي از كنار ايوان طلا حرم وارد مي‏شد، خود را كوچك مي‏كرد، وقتي وارد حرم امام رضا(ع) شد، اين قدر خود را ذليل كرده بود كه احساس كردم گويا موجودي كه هيچ نيست، در مقابل يك موجودي كه همه چيز است، قرار گرفته است. اين حالت از آن زمان در ذهنم مانده بود. مرحوم شهيد مدني هم وقتي كه به ديدار حضرت امام(ره) مي‏رفت، شبيه چنين حالتي داشت؛ يعني با تمام وجود خود را كوچك مي‏كرد.

بسياري اين رابطه را با اين روابط ظاهري و براساس ماديّات مي‏سنجند. شهيد مدني اطاعت از خدا را آسماني نمي‏ديد، بلكه امري زميني مي‏دانست و در زمين براي آن مصداق پيدا مي‏كرد و از آن اطاعت مي‏كرد و نشان مي‏داد كه اطاعت از ولّي خدا چگونه است؟ او واقعاً فردي بود كه در ولايت ذوب شده بود؛ به معني تمام كلمه. هر وقت كه از ايشان تعبيري مي‏كرديد كه يك مقدار نشان مي‏داد كه ايشان شانه به شانه امام مي‏زند، يا ممكن است بزند، يا نزديك است بزند، از اول در برابر آن موضع داشت و محكم با آن برخورد مي‏كرد؛ نمونه اين مسأله را از ايشان در سال 1349 سراغ دارم. من در مجلسي به نام امام چهارم امام علي بن الحسين(ع) كه شب تولد حضرت بود، سخنران بودم و در مسجد ملاّ جليل صحبت مي‏كردم كه شهيد مدني وارد شد.بنده در پايان صحبت به رسم معمول (با توجه به اينكه جوان بودم) از عزيزاني كه شركت كرده بودند، تجليل مي‏كردم و از جمله از ايشان نام بردم. فردا صبح به مناسبت عيد تولد به ديدن ايشان رفتم ايشان هميشه به جوان‏هايي كه در اين ايام به محضر ايشان مي‏رفتند، توجه مي‏كردند، شاعران را صله‏اي دادند. برنامه تمام شده بود.

من را به اتاق كوچكي كه كنار خانه‏شان بود صدا كرد، بعد به من فرمود: «ديشب در مسجد چه مي‏گفتي». من فكر مي‏كردم در مطالبي كه گفتم مشكلي بوده، مطالبم را توضيح دادم. فرمود: «نه راجع به من چه گفتي» گفتم من چيزي نگفتم، فرمود: «خطاب و عنواني كه براي من به كار بردي چه بود». گفتم «آيت الله مدني». فرمودند: «به آقا چه مي‏گوييد (آن زمان تعبير امام گفته نمي‏شد)، ديگر نبايد طوري بگويي كه مفاهيم جا به جا شود تو اين مفاهيم با عظمت را براي امام بكار ببر و حفظ كن و براي ما پائين بياور!» اين سخن بسيار مهم است، آدمي در اين حد، هميشه سعي كند، وليّ را بالا ببرد. همان تعبيري كه حضرت امام در مورد آيت الله العظمي بروجردي در زماني بكار برده بودند كه وظيفه ما اين است كه همه خم بشويم و پاي آيت الله بروجردي روي دوش ما قرار بگيرد و قدّ او بلندتر شود كه قد پرچم اسلام بلندتر شود. واقعاً آيت‏الله مدني اين گونه اعتقاد داشت و اين‏گونه عمل مي‏كرد.

نكاتي كه مطرح شد، به دو دليل بود؛ اولاً آيت الله مدني واقعاً نسبت به آنچه كه اسلام مي‏خواست، بسيار روشن بود . مسايل را به صورت همه جانبه براي خود تبيين كرده بود و اسلام را جزء جزء و جزيره جزيره نمي‏ديد و همه آن را يكپارچه مي‏ديد. ولايت را امتداد نبوّت مي‏دانست و در تمام طول زمان، ساري و جاري مي‏ديد و اجراي احكام الهي را به وجود وليّ و تقويت وليّ مشروط مي‏دانست.

ثانياً اينكه ايشان در شجاعتش (چه در روح و چه در ظاهر جسم) واقعاً خدشه‏اي وجود نداشت و هيچ ترسي در وجود ايشان نبود. مطمئن بود كه آنچه با خدا عهد مي‏بندد، به نتيجه مي‏رسد. به نتيجه رساندن را كار خودش نمي‏دانست. و انجام وظيفه را كار خود مي‏دانست. او مي‏دانست كه نظام عالم آنچنان بر عدل استوار است كه شما هر وقت درست عمل كني، به نتيجه مي‏رسي، به غم و غصّه كسي نياز نداشت و هميشه وقتي به وظيفه‏اش عمل مي‏كرد، اين را براي خودش مسجّل و مسلّم مي‏ديد. وقتي حضرت امام اين جمله را فرمودند: «و الله من تا به حال نترسيدم!» ايشان با آن شيوه خاص خودش كه يك مرتبه بشّاش مي‏شد و مي‏خنديد، خنديدند و به من فرمودند: فلاني من خيلي مي‏گشتم كه يك ويژگي مشترك با امام پيدا كنم كه تا حالا نداشتم، امّا حالا مي‏بينم كه يك ويژگي مشترك با امام دارم، من هم واللّه تا به حال نترسيده‏ام! اين نكته‏اي بود كه در حقيقت سبب شده بود كه هيچ وقت متزلزل نباشد. هيچ وقت ترديد نكند، هيچ وقت اجراي حكم خدا را متوقّف نسازد، هيچ‏گاه هيچ قدرتي در مقابلش جلوه‏اي نداشته باشد، هيچ‏گاه قدرت الهي كوچك ديده نشود و هميشه عظمت و قدرت الهي و شخصيت‏هايي كه به اين عظمت و قدرت متصف بودند، بسيار بزرگ وعظيم مي‏ديد و در مقابلشان خاضع بود؛ به تمام معنا، مثل يك عبد ذليل و يك فرمان بر مطيع در مقابل اوامر الهي عمل مي‏كرد. اين مسئله را به خدا و محراب محصور نمي‏كرد، بلكه آن را در جامعه جاري مي‏كرد و مي‏ديديد كه از يك جوان و نوجوان متديّن كه يك چيزي را از ايشان مي‏خواست، آنچنان اطاعت مي‏كرد كه گويي از امامش اطاعت مي‏كند. با آنچه كه ما از او ديديم، فهميديم كه خوش به حال آنها كه دين را مي‏فهمند و خوش به حال آنها كه به دين عمل مي‏كنند.

/ 1