گل نوروز
مقالات و بررسيها، دفتر 63، زمستان 77، ص 197 -237
مقالات و بررسيها، دفتر 63، زمستان 77، ص 197 -
237
ليلا پژوهنده
عضو هيئت علمى دانشگاه قم
چكيده
گل نوروز، تأليف احمد كاسانى(متوفى 949ق)رسالهاى است عرفانى در بيان حديث:
«اِغْتَنِموُا بَرْدَ الرَّبيعِ
فَاِنَّها يَعمَلُ بِاَبدانِكُمْ كَما
يَعْمَلُ بِاَشْجارِكُمْ وَ اجْتَنبُوا
بَرْدَ الخَريفِ فَاِنَّها يَعْمَلُ
بِاَبدانِكُمْ كَما يَعْمَلُ
بِاَشْجارِكُمْ»
داراى جنبه تعليمى و
اندرزگونه با استشهاد از آيات، روايات،
احاديث و اشعار بسيار.
به كارگيرى اين شيوه بيان به همراه زبان
تمثيلى و تشبيهات مكرّر (معقول به محسوس)
نظير تخم محبّت، زمين دل، گلهاى مشاهدات،
ميوههاى معاينات و شراب محبت، پيمانه
سخن و خُمخانههاى وحدت، بر لطف و دلنشينى
رساله افزوده است؛ هرچند با وجود سادگىِ
نثر و كاربرد معمول و متعارف واژگان و زبان
در اين رساله، استعمال جملات معترضه
طولانى و شمارِ قابل توجه آن، گاهى نثر را
مشكل و پيچيده مىنمايد.
كاسانى در انتخاب موضوعات و پرداخت
مفاهيم، جملات و عبارات تكرارى در رسايل
خود، بىپروا به نظر مىآيد. وى ضمن تفسير
عرفانى - تمثيلى از حديثِ ياد شده و بيان
منظور و مراد از باد بهارى و برد خريف، به
تعليم مراحل و لطايف سير و سلوك و پند و
اندرزهاى صوفيانه مىپردازد و به مناسبتْ
از تبيين و تعريف اصطلاحات و تعابير عرفانى
نظير قبض و بسط، درد، عشق و فنا فروگذار
نمىكند. جايگاه سُكر، محبّت و شور و جذبه
عاشقانه در طريقت كاسانى و شيوه ذوقى او در
تربيت و مشرب وحدت وجودى او از سطور رساله
پيداست.
گل نوروز همچنين حاوى نكات اجتماعى قابل
توجهى است، در اين رساله، كاسانى بر
اعتقاد و عنايت عبيدالله خان به طريقت
نقشبنديه و جايگاه و نقش ارزشمند پادشاهان
در تضمين بقا، استمرار و ترويج طريقت
درويشان تصريح كرده است.
خواجگى احمد كاسانى و طريقت كاسانيه
احمد كاسانى فرزند جلالالدين، معروف بهخواجگى احمد و مخدوم اعظم(1)، كه به مناسبت
محل دفنش، دهبيدى نيز خوانده شده،(2) در
روستاى كاسان(3) از توابع فرغانه (در
ازبكستان امروزى) متولد شد(4). برخى منابع
متأخر، تاريخ تولد او را سال 866ق/1461-1462م ذكر
كردهاند(5). نسبت صورى او از جانب پدر به
شيخ برهانالدين قلج (قليج) و به چندين
واسطه به امام على بن موسى الرضا(ع) مىرسد
و از جانب مادر به سادات كاسان منسوب است(6).
روزگار جوانى احمد در كاسان به كشاورزى(7)
و فراگيرى علوم و شاگردى نزد مير سيدعالم
سپرى مىشد «كه ناگاه جذبه الهى در
رسيد(8)» و به يكباره آرام و قرار از وى
ربود. كاسانى در پى درمان اين سرگشتگى و
بىسر و سامانى راهى چاچ(9) (تاشكند امروزى)
شد و به حلقه مريدان مولانا محمدقاضى (د
921ق/1515م)، از خلفاى شيخ عبيدالله احرار
نقشبندى(10) (د 895ق/1490م) پيوست(11) - كاسانى در
رسالاتى كه بعدها نگاشته، اشاره مىكند
كه سلسله معنوى او از طريق مولانا قاضى به
ابوبكر صديق و پيامبر اسلام منتسب
مىشود(12) - طالب جوان و مستعد در طول
دوازده سال(13) در خدمت و صحبت مولانا قاضى،
با پشت سر گذاردن يك دوره رياضت دشوار و
سخت(14)، در اندك زمان حرمت و تقرب بسيار
يافت تا آنجا كه مولانا قاضى به ديده حشمت
و عزّت بدو مىنگريست(15). به روايت
ابوالبقا، نواده كاسانى، يكبار هم مولانا
قاضى با كاسانى چله نشست، اين چلهنشينى -
از آنجا كه در طريق خواجگان (نقشبنديه)
سابقه نداشت - ملامت و اعتراض اطرافيان را
برانگيخت(16). پس از مولانا قاضى، خواجگى به
ارشاد مريدان و طلاّب همت گماشت(17).
او چندى براى گسترش اين طريقت در كاسان
كوشيد ولى در آنجا، اغتشاشات اجتماعى(18)،
شايعات و تعرّضها و اهانتهاى پياپى عرصه
را بر او تنگ كرد و كاسانى ناگزير به همراه
خانواده به سمرقند سفر كرد و در آبادىاى
كه پس از اقامت او دهبيد(19) نام گرفت، در
خارج شهر سمرقند، مقيم شد(20). با وجود
سفرهاى متعدّد در حوزه ماوراءالنهر و
خراسان(21)، دهبيد تا آخر عمر محل اقامت
اصلى او بود(22).
از نوشتههاى كاسانى(23) و ديگر منابع(24)
برمىآيد كه وى از جانب طبقات و اقشار
مختلف اجتماعى در معرض انكار و اهانت قرار
داشت، چنانكه در انيس الطالبين به اهانت و
گستاخى سادات كاسان نسبت به خواجگى تصريح
شده است(25). كاسانى رساله در سماع را خطاب
به علماى عصر «كه منكر طريق و حالات و
اذواق ايشان مىبودهاند(26)» و رساله
تنبيه العلماء را خطاب به فقهاى زمان - كه
علم و عمل باطنى ايشان را قياس به علم
ظاهرى خود مىكنند، نگاشته است.(27)
او با الحاق برخى بدعتها به اين طريقت
گاه حتى مورد ترديد و اعتراض معتقدان
نقشبنديه و مريدان خويش واقع مىشد(28).
بدعتهاى وى اين دغدغه خاطر را براى
اطرافيان به همراه داشت كه «او طريق
خواجگان را تغيير داده است(29)». از جمله
مواردى كه او به طريقه نقشبنديه ملحق
نمود، عبارتند از: استغفارِ بعد از نماز
عصر را كه تا آن زمان به خفيه ادا مىشد،
به صورت جهرى و با درد و سوز و نياز و آواز
بلند برآوردن؛ نماز تهجد را كه به صورت
انفرادى خوانده مىشد، به جماعت گزاردن؛
گشودن باب رخصت و برگزارى مجالس وجد و سماع
كه ياران و مريدان او در آن مجالس، كلاه و
دستار را از سرگرفته، با خواندن ابيات
پرسوز و گداز - و خواندن مثنوى - به شور و
گرمى محافل سماع مىافزودند(30) و پس از آن
«دردمندان در ناله و زارى درآمده،
گريبانها چاك زده همچون مرغ نيم بسمل
افتاده در ميان خاك و خون مىغلطيدند و
مىطپيدند و آن شفيعالمذنبين سر مبارك،
برهنه كرده و دست به دعا برآورده براى
شفاعت گناه عاصيان مناجات مىكردند. چنان
شورى و جزعى مىشد كه گويا قيامت قائم شده
است. بعد از آن حافظى را قرآن خواندن
مىفرمودند و درد و سوز محبان را به
استماع قرآن آرامى و تسكينى و شفايى كرامت
مىكردند(31)».
مجالسى اين چنين از نگاه بيگانگانِ به اين
طريقت موردتمسخر قرار مىگرفت(32) و چهبسا
منكران با وصف مجالس شورانگيز و سخنان
شطحآميز - كه گاه در حالت سكر و بيخودى بر
زبان خواجگى مىگذشته - در نزد سلطان وقت،
زمينه را براى تحريك و ناخشنودى سلطان
فراهم مىآوردند(33) «كه منكرانِ به اين
طريق از حد و عد بيرون مىباشند چونكه
ايشان از اين طريق بهره ندارند، از حالات و
كيفيات و مقامات شريف ايشان خبر ندارند...
از راه جهل و نادانى طعنههاى و اعتراض بر
ايشان مىكنند و نيز به سمع خليفه سخنان
بد به واسطه حسد و ناتوانبينى مىرسانند
به حكم «من يسمع يخل(34)» در مزاج خليفه نيز
خللى پيدا مىسازند(35)».
به نوشته مؤلف جامع المقامات، جانىبيگ
سلطان (د 935ق/1528-1529م) با وجود ارادت و
بزرگداشت خواجگى، يك بار پس از حضور در
مجلس وى، تمسخر و تحقير خود را به صراحت
ابراز كرد كه اين امر خشم و قهر خواجگى را
برانگيخت و كار به نزاع و مشاجره و شمشير
كشيد(36).
چنين مواردى كاسانى را ناگزير مىساخت به
ردّ اتهامات و توجيه بدعتها و شيوههاى
تربيتى خود برآيد(37).
كاسانى همچون بيشتر مشايخ نقشبندى دوران
اول به مشرب وحدت وجودى گرايش داشت(38). او
با وجود اعتقاد به اصول شريعت و سنت محمّدى
و لزوم پايبندى به آن، همچنين اعتقاد به
پرهيز از هرگونه بدعت و مخالفت با
شريعت(39)، به تربيت مريدان با در نظر گرفتن
استعداد و قابليتهاى فردى آنان باور
داشت(40):
«همچنانكه پيش طبيب حاذق جماعتى بيماران
را آورند اگر همه را يك پرهيز و يك دوا
فرمايد قصد در هلاك آن جمله كرده باشد. اول
تشخيص امراض بايد كرد بعد از آن پرهيزى و
دوايى مناسب آن بايد فرمود، چرا كه مزاجات
مختلف است؛ مناسب هر مزاج، پرهيزى و دوايى
بايد فرمود(41)».
كاسانى همچنين به مقتضيات زمان و شرايط و
اوضاع زمانه و به كارگيرى
شيوههاىمتناسب با آن (اجتهاد) نظر
داشت(42). او تأكيد مىورزيد كه با وجود
اختلاف درصورت روشها، مقصود همه آنها
يكى است(43):
«... طريق انبياء ماتقدّم نيز همين بوده
است كه در هر زمانى مناسب آن زمان و آن قوم،
مناسب زبان و استعداد ايشان كلامى نازل شد
مثل توريت و انجيل و زبور و فرقان و به آن
عمل كردند و آن قوم را فرمودند و به راه
درآوردند. غرض از جميع طرق متأثر ساختن است
جماعتى را و به راه درآوردن...(44)».
او نه تنها در برابر هجوم اتهامات، دست از
عقايد خود بر نداشت و صحنه را خالى نگذارد
بلكه با توسّل به حمايت پادشاهان، سعى در
تثبيت عقايد خود داشت. ترويج طريقت صوفيان
در سايه حمايت و اعتقاد پادشاهان،
نكتهاى است كه در بسيارى از آثار كاسانى
با جديّت تمام دنبال شده است(45):
«سرّ آنكه بى معاونت پادشاهان، ترويج اين
نسبت نمىتوان كرد، آن است كه اكثر خلق به
واسطه جهل و نادانى، منكر اذواق و حالات
اين طايفهاند، از اين جهت هميشه تكفير و
انكار اين طايفه عليّه مىكنند و ايشان را
مشوّش مىدارند. وقتى كه پادشاهانْ مخلص و
معتقد اين طايفهاند، ايشان هيچ
نمىتواند گفت. اگر نعوذباللّه پادشاهانْ
بىاعتقاد باشند به طريقه اين طايفه،
منكران خباثت مىكنند؛ چيزهاى بد به
پادشاهان مىرسانند. از ايشان پادشاهان
را نيز به حكم فرموده مَنْ يَسْمع يَخِل،
خللى در مزاج پيدا مىشود. هرچگاهى كه
منكران اين را دانستند تعرّض و انكار را
زياده مىكنند از اين جهت تفرقه در احوال
طالبان پيدا مىشود كه ورزش اين نسبت شريف
نمىتواند كرد(46)».
كاسانى كوشش كرد تا روابط و مناسبات مشايخ
طريقت با پادشاهان عصر را رسالتى الهى و
تكليفى آسمانى جلوه دهد(47). به نظر مىرسد
ارادت و حرمت سلاطين عهد تيمورى و صفوى به
مشايخ صوفيه بخصوص اعتبار و حشمت خواجه
عبيدالله احرار و نقش و جايگاهى كه
نقشبنديه در زمان او بدان دست يافت(48)،
كاسانى را تشويق كرد در چنين شرايط مساعدى
جهت به دست آوردن امتيازات به نفع طريقت
خود بكوشد. همچنين قدسى جلوه دادن رسالت او
در هدايت پادشاهان زمان، اين امكان را در
اختيار او مىنهاد تا ضمن تسكين شبهه و
خارخار درونى مريدان درباره رابطه
صميمانه و صوفيانه خود با سلاطين عصر(49)،
حلقه پيوند ميان شاه و درويش را تنگتر
نمايد.
او توانست توجه فرمانروايان ازبك
را كه در زمان او بر بخش وسيعى از
ماوراءالنهر فرمان مىراندند به خود جلب
نمايد و از حمايت آنان بهرهمند شود(50).
كاسانى رساله فى بيان سلسله نقشبنديه را
به درخواست جانىبيگ(51)، از امراى ازبك (د
935ق/1528-1529م) و رساله معراج العاشقين را خطاب
به «اسپنديار سلطان» نگاشته است(52)؛
سلطانزاده(53) پر شور و كمسن و سالى(54) كه
با شيفتگى، سرسپردگى و تواضعى كمنظير به
مراد خود، كاسانى، ارادت مىورزيدند(55).
در انيس الطالبين(56) و جامع المقامات(57) به
وساطت كاسانى نزد براقخان(58) امير ازبك (د
963) كه قصد تصرف بخارا را داشت - به منظور
شكستن محاصره بخارا اشاره شده است.
در اين ميان روابط و مناسبات او با
عبيداللهخان شيبانى(59) (حك 940-946 ق)
ماندگارتر، عميقتر و حساستر به نظر
مىرسد. عبيداللهخان پس از اعتقاد به
طريقت خواجگى، خانقاهى در كنار دربار خود
براى او بنا كرد تا روابط نزديكتر و بيشترى
با مراد و مرشد خود برقرار كند(60).
در آثار كاسانى، حضور عبيداللهخان
چشمگير و قابل تأمل است. در رساله گل
نوروز، كاسانى از پيوستن او به جمع
درويشان و كمك ويارى او در ترويج اين طريقت
ابراز خشنودى و شكرگزارى مىكند(61) و در
رساله سلسلة الصديقين از او در رديف سلسله
مشايخ نقشبنديه ياد مىكند(62).
عبيداللهخان كه به سرودن شعر تمايل داشت
و به فارسى و تركى شعرى مىسرود(63) و
«عبيدى» تخلص مىكرد(64)، پس از ارادت به
خواجگى، اشعار (عرفانى) خود را براى او
مىفرستاد و كاسانى نيز آنها را شرح
مىكرد(65). از رساله شرح رباعى
عبيداللهخان برمىآيد كه زمانى نيز
عبيدالله با فرستادن رباعى شطحآميز خود
كه صبغه وحدت وجودى داشت، به مجلس
درويشان، تشويش خاطر آنان را برانگيخت و
مقام و منزلت كاسانى را نزد مريدان او به
مخاطره انداخت(66).
كاسانى در آغاز همين رساله ضمن وصف
واقعهاى كه در آن از جانب بزرگان طريقت
خواجگان مأمور به معاونت و تربيت عبيدالله
شد، به استمرار و تداوم اين ارتباط معنوى
در طول پانزده سال اشاره مىكند و اينكه
در تمام اين مدت از توجه و عنايت به حال وى
غافل نشده است(67):
«... و از آن زمان باز، ضعيفِ سرگردان متوجه
ملازمانم، صبح و شام بل على الدَّوام از
توجه ايشان خالى نيستم... غالباً توجه اين
ضعيف پرتوى در ايشان مىانداخت كه گاهى به
غزلى و به رباعى و به بيتى اين ضعيف را
التفات مىكردند و سرافراز مىساختند.
ضعيف نيز به قدر وسع و طاقت، شرح آن كرده به
ايشان مىفرستاد و مثل تنبيهالسلاطين و
شرح سواد الوجه فى الدارين و شرح چهار كلمه
حضرت خواجگان، قدسالله ارواحهم هوش
دردم، نظر در قدم، سفر در وطن، خلوت در
انجمن، رساله ذكر و مرآت الصفا، شرح الولد
سرابيه، سلسلة الصديقين و شرح دوازده
رباعى فارسى، اين همه را به ملازمت ايشان
فرستاده بود كه شايد به نظر قبول مطالعه
فرموده باشند(68)».
به اين فهرست مىتوان رساله گل نوروز و
رساله بابريه را افزود كه به احتمال،
كاسانى آنان را پس از رسالات ياد شده
نگاشته است.
ناگفته نماند عبيداللهخان با همه
اعتقادى كه به طريقت خواجگى داشت، گاهى
دچار، دو دلى و سست اعتقادى مىشد. كاسانى
با تصريح اين نكته(69)، عقوبت و فرجام آن را
به سلطان خاطر نشان مىسازد:
«... درِ فيض و
رحمت الهى بر ايشان و بر ما بسته شده بود
غالباً كه در اين مدت هيچ بيتى و رباعى از
ايشان واقع نشده بود و نيز از ما سخنى...(70)»
و اما نواده كاسانى از قهر و غضب خواجگى
نسبت به بىحرمتى، سست اعتقادى و
قدرناشناسى عبيداللهخان ياد كرده است:
«... فرمودند كه عبيداللهخان نمىترسد
كه من دست از وى باز دارم كه هيچ قدر فقرا
را نمىداند و اخلاص خود را درست
نمىسازد و فرمودند كه حضرت حق
سُبْحانَهُ و تَعالى اين ضعيف را به محض
عنايتِ بىعلت خود قوتى و قدرتى عطا كرده
است كه اگر خواهم تمام روى زمين را به يك
شبانى مىدهم، اما موقوف به قابلى است و
اعتقاد درست است و دراين حالت يكى از ياران
گفتند كه حضرت خان مىگويند كه من مىدانم
حضرت ايشان به من عنايت دارند وليكن هريك
از مشايخ همچنين مىگويند»!(71)
به گواهى آثار كاسانى، وى براى ترويج
طريقت خود و حذف رقبا در نهايت چارهاى جز
مدارا، ارشاد و تشويق پادشاهان عصر نيافت.
رساله گل نوروز مىتواند مؤيد همين نكته
باشد.
ارتباط ظهيرالدين محمد بابر، نخستين
پادشاه تيمورى هندوستان (888-937ق) با خواجگى
كاسانى كه از سوى مريدان و اخلاف كاسانى
مطرح شده و به منابع متأخر راه يافته و
ابراز ارادت و فرستادن تحفه و اشعار و
نيازنامه براى او(72)، صرف نظر از اينكه
درخور تأمّل و ترديد است، بر نفوذ معنوى و
حسن ارتباط او با پادشاهان دلالت مىكند.
كاسانى سرانجام توانست اقبال و توجه
اقشار و گروههاى مختلف اجتماعى را به
«طريق عاشقى(73)» خود جلب كند(74). در محفل
پرشور و جذبه او كه شاهان و درويشان برابر
مىنشستند(75)، «گرمى و حرارت صحبت آنچنان
بود كه از كه و مه و نيك و بد و حتى كه از
جهودان جماعتى از كار و بار خود مانده، از
صباح تا نيم روز واله و حيران بودند(76)».
كاسانى در 21 محرم 949/1542-1543م در روستاى
دهبيد ديده از جهان فرو بست(77)، در حاليكه
حدود 30 رساله در حوزه تصوف به زبان فارسى
از خود بجا گذاشت؛ هماكنون نسخههاى خطى
متعددى از اين رسايل در كتابخانههاى
مختلف موجود است(78)؛ اين رسايل عبارتند
از(79):
1- آداب السالكين 2- آداب الصديقين 3-
اسرار النكاح 4- بابريه 5- بطيخّيه 6-
بكائيه (رساله بابا آدم) 7-
8- بيان احوال
علماء و امراء 9- بيان سلسله خواجگان
نقشبند 10- 7 تعريف عشق 11- 7 تعريف كلمه صوفى 12- چهار كلمه 13- تنبيه السلاطين14- تنبيه
العلماء 15- رساله ذكر16- زبدة السالكين و
تنبيه السلاطين 17- سلسلة الصديقين 18-
سماعيه 19- شرح رباعى عبيداللهخان شيبانى
20- شرح رباعيات عبيدى 21- شرح سواد الوجه فى
الدارين 22- شيبّيه 23- فنائيه 24- گل نوروز 25- گنجنامه 26- معراج العاشقين 27- مرآت
الصفا 28- مرشد السالكين 29- نصيحة السالكين
30- نفحات السالكين 31- واقعه حقانيه 32-
رساله وجوديه 33- الولد سرابيه.
همچنين 5 اثر درباره زندگى، عقايد و مناقب
كاسانى به قلم مريدان و اخلاف او نوشته شده
كه هنوز به چاپ نرسيده است(80):
1 - سلسلة الصادقين و انيس العاشقين، نوشته
دوست محمد بن نوروز احمد الكيشى(81).
2 - انيس الطالبين، نوشته قاسم بن محمد
صفايى كاتب.
3 - جمرات الشوق، نوشته محمد سعيد بخارى.
4 - جامع المقامات، نوشته ابوالبقا بن
خواجه بهاءالدين بن مخدوم اعظم(82).
5 - مناقب (مقامات) مخدوم اعظم، نوشته حافظ
ابراهيم.
سخن پايانى اينكه هرچند در زمان خواجگى،
اعتبار و منزلتى كه نقشبنديه در عهد خواجه
عبيدالله احرار داشت، تجديد نشد، با اين
حال كاسانى بىترديد در حيات، استمرار و
گسترش اين طريقت در تاريخ نقشبنديه، نقش
عمدهاى ايفا نمود.
«تأليف 5 اثر حاوى
مقامات و مناقب كاسانى در شرايطى كه
اطلاعات مربوط به ديگر مشايخ نقشبندى آن
دوره محدود است، نشانگر حسن شهرت و نفوذ و
تأثير اوست».(83)
طريقت خواجگى يكى از شاخههاى نقشبنديه
را پديد آورد كه پس از او به نامهاى
«كاسانيه» يا «دهبيديه» معروف شد(84) و توسط
شمار قابل توجه خلفا(85) و فرزندان كاسانى،
كه مسند ارشاد داشتند(86)، «در مشرق و مغرب و
از كعبه معظمه تا سر حد خطا(87)» گسترش يافت.
معرفى نسخهها
در تدوين رساله حاضر دو نسخه با نشانه A و Bدر دسترس و مورداستفاده مصحّح قرار گرفت
(88):
1 . نسخه A، اين نسخه كه به جهت قدمت، نسخه
اساس در نظر گرفته شد، يكى از رسالههاى
«مجموعه رسائل كاسانى» است كه در كتابخانه
دانشگاه استانبول در تركيه به شماره 649
موجود است. كه در فاصله سالهاى 997-
998ق/1589-1590م كتابت شده است. در اين مجموعه
رسايل، رساله «گل نوروز»، برگِ 891b-191a را
شامل مىشود. از لطف آقاى طوسون جهت ارسال
اين مجموعه سپاسگزارم.
2 . نسخه B، اين نسخه نيز يكى از رسالههاى
«مجموعه رسايل كاسانى» است كه در كتابخانه
گنجبخش در اسلامآباد پاكستان به شماره
1401 نگهدارى مىشود. اين نسخه به خط
نستعليق پخته، به قلم محمدامين در سال 1280ق
كتابت شده است. از آقاى دكتر نوشاهى كه
عنايت فرموده اين مجموعه را ارسال نمودند
سپاسگزارم.
چند يادآورى
1 - در سرتاسر اين رساله، عبارات، كلمات ياجملاتى كه در زيراكسِ فراهم شده از نسخه
A(اساس) چاپ نشده و يا كمرنگ و ناخوانا
بودهاست براساس نسخه B با نشانه «
»افزوده شد.
2 - رسمالخط اين رساله با اندكى تسامح به
رسمالخط امروزه نزديك است. هرجا اختلافى
قابل توجه به نظر رسيد در پاورقى بدان
اشاره شد. درموارد ديگر (مانند: جدانويسى
حروف اضافه از اسم يا متمم، اختلاف و تمييز
ميان ك و گ، تسامح در نوشتن همزه) اشارهاى
به تغييرات مكرّر پيش آمده، نشده است.
3 - در حاشيه نسخه A هر جا كه متن رساله،
كاستى يا افتادگى دارد، كاتب مطالب جا
افتاده يا اضافه شده را با نشانهاى معين
در حاشيه افزوده است؛ نك: ص 291b و ...). همچنين
در مواردى كه تصحيح اشتباهات متن در نظر
بوده، كاتب با نشانه معين ديگرى، واژه يا
عبارت يا جمله درست را در حاشيه آورده است
(نك: ص 291bو 391a و...).
سپاسگزارى
آقاى دكترعارف نوشاهى و آقاى دكتر نجدتطوسون كه افزون بر ارسال نسخههاى خطى از
پاكستان و تركيه، با معرفى و ارسال برخى
منابع درجه اول، راه اين تحقيق را گشودند و
بيش از حد توقع مرا يارى رساندند، منّت
بسيار بر من دارند. اين نوشتار را به اشارت
و راهنمايى آقاى دكتر هادى عالمزاده
آغاز نمودم و استاد گرامى آقاى احمد منزوى
امكان آشنايى مرا با نسخ خطى فراهم
آوردند؛ رهنمودهاى ارزنده و دقت نظرهاى
اين دو بزرگوار را از اولين قدم توشه راه
داشتم. از عنايت و شكيبايى جناب آقاى اكبر
ثبوت و استاد رحيم قباديانى در پاسخ به
برخى پرسشها و راهنماييهاى لازم سپاس
بسيار دارم. و در انجام، خدا را شكر مىكنم
كه اين كار بسيار كوچك و ناچيز بهانهاى شد
تا از بركت بزرگ آشنايى و مصاحبت اين
بزرگواران بهرهمند گردم.
بِسْمِ اللّهِ الرَّحمنِ الرَّحيم(89)
گل نوروز(90)
حمد بسيار و ثناى(91) بيشمار مر خداوندى را
كه هژده هزار عالم را از براى مشاهده جمال
و جلال خود خلق كرد و در هر عالمى مناسب
استعدادِ «آن عالم» از جمال و جلال خود
ظاهر ساخت:
بيت(92)
به قدر آينه، حسن تو مىنمايد روى
دريغ كآينه ما نهفته در زنگاست
دريغ كآينه ما نهفته در زنگاست
دريغ كآينه ما نهفته در زنگاست
آدم را، صَلواتُ الرَّحمن عَليه، «از»
همه(93) برگزيد و سينه مبارك او را مظهر جمال
و جلال خود، همچنانكه بود گردانيد؛ كقوله
تعالى:
«وَ لَقَدْ كَرَّمْنا بَني آدَمَ
وَحَمَلْناهُمْ في البَرِّ وَ
الْبَحْرِ»(94)
هيچ خير نماند در مكمن غيب
الهى كه(95) در سينهمبارك او ظاهر نساخت(96).
بيت(97)
چو آدم را فرستاديم بيرون
جمال خويش بر صحرا نهاديم (98)
جمال خويش بر صحرا نهاديم (98)
جمال خويش بر صحرا نهاديم (98)
و تحيّتِ بيشمار بر حضرت سيّد اولين و
آخرين، حضرت محمّد رسولاللّه،
صَلَّىاللّهُ عَليهِ و سَلَّم، باد كه
هژده هزار عالم را به طفيل وجود شريف او
خلق كرد كه:
«لَوْلاكَ لَما خَلَقْتُ
الاَفْلاكَ»(99)
اگر عشقش نياوردى وجودم از عدم بيرون
ز اقليم عدم ننهاد مى هرگز قدم بيرون
ز اقليم عدم ننهاد مى هرگز قدم بيرون
ز اقليم عدم ننهاد مى هرگز قدم بيرون
راهنمايان راه دين و پيشوايان علم يقينند،
باد:
بيت(100)
رهنمايانى كه ره بين آمدند
جان خود را عين حسرت ساختند
همره جان عجز و حيرت ساختند
گاه(101)و بيگاه از پى اين آمدند
همره جان عجز و حيرت ساختند
همره جان عجز و حيرت ساختند
بود كه حضرت سلطنت شعارى، مقبول حضرت
رحمن(103)، مخلص(104) درويشان، بل محبوب قلوب
ايشان، جنابِ جنّتْ مآب سعادتْ اكتساب،
سلطانالسّلاطين و برهان
«المخلصين(105)»، محرم اسرار نهانى، به
صورت، حضرت سلطان اسكندر ثانى و به سيرت،
«خسروِ» دو جهانى - زادَاللّهُ تَعالى
ظِلالَ(106) بَرَكاتِهِ وَ حَسَناتهِ عَلى
جَميعِ الْفُقَراءِ وَ الرَّعِيَةِ «من»
المؤمِنينَ وَ المُؤمِناتِ وَ
الْمُسِلمينَ وَ الْمُسْلِماتِ، كَثَّرَ
وَطَوَّلَ اللّهُ(107) عِلْمَهُ وَ
عَمَلَهُ وَ مَعْرِفَتَهُ وَ حَياتَهُ
اِلى يَوْم اِلْبَعْثِ وَ المِيعادِ؛
آمينْ(108) رَبَّ الْعالَمينَ، - اين دعا را
ز همه خلق جهان آمين باد(109). بعد از دخول در
نسبت شريف اين طايفه عليّه، قَدَّسَ اللّه
ارواحَهمُ،(110) و مشّرف شدنِ(111) وجود شريف
ايشان به باد نوروزى - كه عبارت از نفسِ
شريف و نظرِ شريف و صحبتِ شريفِ اين
«طايفه» عليّه است، بهترين(112) جميع اعمال
پيش خداى تعالى صحبت شريف ايشانست:
«بيت»
صحبت پير به ز هر عملست
اين عمل همچو راز پنهانست
رهبرت سوى وصل جانانست
هر كه با او نشست در عملست
رهبرت سوى وصل جانانست
رهبرت سوى وصل جانانست
اعلى مقامات اين طايفه عليّه و معاونت
نمودن ايشان(113)، طالبان و فقرا را - كه
معاونت نمودنِ برادران مؤمن، به دست و
ساير جوارح، همه نور و صفاست؛ علىالخصوص
معاونت طالبان و فقراى اين طريق و ترويج
دادن ايشان اين نسبت شريف «را» چونكه
مقرّر است پيش اين طايفه كه بىمعاونت
پادشاهِ زمان كه مخلص و معتقدِ اين نسبت
شريف(114) باشد، ترويج اين نسبت شريف در ميان
فقرا و رعايا نمىتوان كرد؛
كَما قالَ
الَنبىُّ عَلَيْهِ السَّلامُ: «اَلنّاسُ
عَلى دينِ مُلُوكِهِمْ»؛
معشوقه به هر صفت كه آيد به ظهور
عاشق به همان صفت موصف(115)گردد
شه چو حوضىدان حشم چون لولهها
آب جمله گر ز يك حوضى است پاك
ور(118)در آن حوض آبشور است وپليد
خوى شاهنشاه و جان بى وطن(119)
چون اثر كردست در كلّ بدن(120)
از ظلمت محض يا خود از خالص نور
بردين ملوك است رعيّت معمور
آب از لوله روان در گولهها(116)
هر يكى لوله دهد خوش ذوقناك(117)
هر يكى لوله همان آرد پديد
چون اثر كردست در كلّ بدن(120)
چون اثر كردست در كلّ بدن(120)
اين معنى، ضعيفِ كمترين از خادمان اين
مخدومان، خواست «كه از» جهت شكرِ اين
نعمتِ شريف و طلب زيادتى، اين نسخه نويسد؛
كقوله تعالى: «وَ لَئنْ شَكَرْتُم
لاََزيدَنَّكُمْ»(121)
به تو نعمت زدست هر كه رسد
كى به شكر خدا قيام كند
تارك شكر بندگان خدا ى(123)؟
نه به ميدان شكر كو ب(122)ى پاى؟
تارك شكر بندگان خدا ى(123)؟
تارك شكر بندگان خدا ى(123)؟
حديث شريف است:
قالَ النَّبِىُّ عَلَيهِ
السَّلامُ: ، «اِغْتَنمِوُا بَرْدَ
الرَّبيعِ فَانَّها يَعْمَلُ
بِاَبْدانِكُمْ كَما يَعْمَلُ
بِاَشْجارِكُمْ وَ اجْتَنِبوُا بَرْدَ
الْخَرِيفِ فَاِنَّها يَعْمَلُ
بَابْدانِكُمْ كَما يَعْمَلُ
بِاَشْجارِكُمْ»(124)
تا همگنان(125) را
معلوم شود كه از احاديث نبوى، ظاهر و باطن
مراد است؛ آنچه از ظاهر اين حديث شريف
معلوم مىشود آن است كه غنيمت داريد باد
بهارى را و بدنهاى خود را از او مپوشانيد
كه آن مىكند به ابدان(126)هاى خودِ(127) شما
كه در بهاران با درختهاى شمايان مىكند؛
يعنى درختان كه در زمستان با آثار تجلّى
قهريه الهى از برگ و بر، خالى و خشك
گشتهاند و زمينها از سبزه و رياحين و از
گل و سنبل، خشك شده، به مجرّدِ رسيدن باد
بهارى - كه آثار لطف و رحمت الهى است - همه
باز از سر، تازه(128) و خرّم مىگردند؛ زمين
و درختان همه در حركت مىآيند. غنچه و گل و
ميوه(129)ها بتدريج در ايشان پيدا شدن
مىگيرد و پختن و ريختن مىگيرد؛ همچنين
به مجرّدِ رسيدن باد بهارى - كه عبارت از
آثار تجلّى لطف الهى است - به ابدان(130)هاى
شما(131) نيز كه از سرماى زمستان - كه(132) از
آثار تجلى قهر الهى است - تيره و فسرده
شده است، دور مىسازد(؟)، غنچه(133)هاى و
گلهاى مشاهدات بتدريج، ميوه(134)هاى
معاينات پيدا مىسازد:
«بيت»
گفت پيغمبر كه(135)ياران زينهار
همچنانكه با درختان(136) مىكند
با تن و جان شما آن مىكند(137)
تن مپوشانيد از باد بهار
با تن و جان شما آن مىكند(137)
با تن و جان شما آن مىكند(137)
صادق كه مراد از باد بهارى كه حضرت
صَلَّىاللّهُ عَليهِ و سَلَّم
فرمودهاند: غنيمت داريد و تن مپوشانيد،
مىتواند بود به حقيقت، كه عبارت از نفسِ
شريف و صحبتِ شريف و نظرِ شريفِ اين طايفه
عليّه باشد، قَدَّسَ اللَّهُ
اَرْواحَهُمْ؛ چونكه نفس شريفِ اين طايفه
را نيز اين خاصيّت «است»، بعد از رسيدنِ
نفسِ شريف ايشان به ابدان و زمينهاى دلِ
«طالبان»، اين معانى كه گفته شد و صد هزار
چندان از معارف و حقايق «در دل» ايشان
پيدا مىسازد، اما بدان اى طالب صادق كه
اين موقو «فست» اولاً بر آنكه(138) حَق
سُبْحانَهُ(139) در زمينِ دلِ طالبان به
صفتِ ارادت تجلّى فر «مايد» و اين دردِ
طلب در ايشان پيدا شود و كشد ايشان را به
صحبت شريف اين طايفه:
«بيت»
تَجَلَّى رَبُّهُ في ذاتِهِ كُلّْ
در طلب زن دايماً تو هر دو دست
اين طلب در راه، نيكو رهبر است
لَعَمْرُكَ لاتُغافِلْ عَنْهُ فَافْهَمْ
اين طلب در راه، نيكو رهبر است
اين طلب در راه، نيكو رهبر است
پيدا شدن درد طلب در باطن طالبان به حكم
حديثِ مَن طَلَبَ شَيئاً وَ جَدَّ
وَجَدَ(141) و كشيدن درد طلب ايشان را به
صحبت شريف اين طايفه و مشرّف شدنِ زمينِ دل
و بدن ايشان به انفاسِ شريف و نظرِ شريف و
صحبتِ شريف ايشان و سبز شدنِ شجره طيّبه در
زمينِ دل ايشان «كَشَجَرَةٍ طَيِّبَةٍ
اَصْلُها ثابِتَهٌ في السَّماءِ وَ
فَرْعُها»(142)، بعد از مشرف شدن طالبان به
صحبت شريف اين طايفه، به حكم حديثِ
«خَيْرُ الاَعمالِ اَدْوَم(143)ُها»،
مداومت نمودن به صحبت شريف اين طايفه، هر
لحظه و هر زمان به بركتِ انفاسِ شريف(144)
ايشان شجره طيّبه سبز و تازهتر مىگردد،
بتدريج به آن كمالى كه مىبايد «مى ر» سد؛
چونكه سُنتاللّه چنين جارى شده است كه
همه كس و همه چيز بتدريج به تربيت كاملِ
مكمّلى(145)، به كمال خود مىرسد:
«بيت»
هيچكس را از خود انگيزى نشد
دانه انگور و تخم خربزه
تا برون نارند آهن(146) را زسنگ
هيچ حلوايى نشد استادكار
نام مولانا نشد سلطان عشق
تا غلام شمس تبريزى نشد
هيچكس از خويشتن چيزى نشد
تا برِ دهقان نرفت چيزى نشد
هيچ آهن خنجر(147) تيزى نشد
تاكه(148)شاگرد(149)شكرريزى نشد
تا غلام شمس تبريزى نشد
تا غلام شمس تبريزى نشد
خواهد كه شجرى يا نباتى را به كمالى كه
مىبايد برساند، «اولاً» زمين او را
مناسب مىبايد سازد؛ بعد از آن، تخمى كه
مىخواهد از شجر و نبات «در» و بنشاند؛
بعد از آن، بتدريج تربيتى كه تعلق به او
دارد، بكند؛ چونكه به همين، به آن كمالى كه
مىبايد نمىرسد، حق، سُبْحانَهُ و
تَعالى، به كمالِ عنايت و فضل و كرم خود،
ابر و باد و مه و خورشيد و فلك را مرّبى او
مىگرداند تا آن كمال، او را حاصل شود:
«بيت»
ابر و باد و مه و خورشيد و فلك دركارند
همه از بهر تو سرگشته و فرمانبردار
شرط انصاف نباشد كه تو فرمان نبرى
تا تو نانى به كف آرى و به غفلت نخورى
شرط انصاف نباشد كه تو فرمان نبرى
شرط انصاف نباشد كه تو فرمان نبرى
وجود اين همه فيض، به واسطه ابر و باد و
غيره، بىوجود تربيت انسان كامل(150) و
مكمّل او نيز، بتدريج ممكن نيست، همچنين
در تربيت طالبان نيز هر چگاهى كه مشرّف شدن
به صحبت شريف اين طايفه و انفاس شريف ايشان
- كه معبّر است به باد بهارى - اولاً شجره
محبّت در حركت مىآيد، بتدريج هر لحظه
سبزتر و تازهتر مىگردد، بعد از آن، به
مرتبه شجرى مىرسد:
«بيت»
شجرى يا(151) ثمرى
ثمرى يا(152) شجرى
ثمرى يا(152) شجرى
ثمرى يا(152) شجرى
آن، غنچههاى ميوه در او پيدا شدن
مىگيرد، بعد از آن، گلهاى مشاهدات در وى
شكفتن مىگيرد، بعد از آن، ميوه(153)هاى
معاينات در وى پيدا شدن مىگيرد، بتدريج
به حرارتِ انفاسِ شريفه اين طايفه پختن و
ريختن مىگيرد، بعد از آن، پير مغان كه
عبارت از اين طايفه است بعضى ميوه(154)ها كه
مناسب افشردن است، مىفشارد و در
خمهايى(155) كه در خمخانه(156)هاى وحدت است، پر
مىسازد و مىگذارد بتدريج به حرارتِ
آتشِ محبت در شورش و(157) جوشش مى در آيد:
«بيت»
آتش عشق است كاندر نى فتاد
جوشش عشقاست كاندر مىفتاد
جوشش عشقاست كاندر مىفتاد
جوشش عشقاست كاندر مىفتاد
از آن، پير مغان قطره قطره از اين شراب(158)
محبّت بر كامِ جانِ طالبان كه در مجلس شريف
اويند، به قدر استعدادِ ايشان
مىچكاند(159):
«بيت»
«خمديرينه»مىپير من است اى ساقى
هر دمم فيضدگر(160)مىرسد از باطن پير
هر دمم فيضدگر(160)مىرسد از باطن پير
هر دمم فيضدگر(160)مىرسد از باطن پير
محبّت كه گفته شد كه(161) مىچكاند(162) پير
مغان بر كام «جان» طالبان، فيضِ مالا
نهايه الهى است كه از خمخانههاى وحدت، هر
لحظه و هر زمان، بى واسطه از عالم بالا بر
باطن شريف پير مىريزد، به قدر استعداد
طالبان كه در مجلس شريف اويند:
«بيت»
بهقدر آينه، حسنتومىنمايدروى
دريغ كآينه ما نهفته در زنگاست
دريغ كآينه ما نهفته در زنگاست
دريغ كآينه ما نهفته در زنگاست
به قدر استعداد هر كس، از اين فيض تقسيم
مىكند:
«بيت»
(163)قسمتىكو ز ازل رفت چه شايدكردن
من بر آن قسمتم ار زاهد اگر خمّا«رم»
من بر آن قسمتم ار زاهد اگر خمّا«رم»
من بر آن قسمتم ار زاهد اگر خمّا«رم»
از فايض شدن هر فيضى بر باطن پير از عالم
بالا و قسمت كردن او بر ديگران قو ت(164)ى در
باطن پير پيدا مىشود كه قابل چند همچو فيض
ديگر مىشود؛ هر چند بيشْ فيض، استعدادْ
بيش، هرچنداستعدادْ بيش، فيضْ بيش:
«بيت»
همچنين مىرو به پايانش مرس
در چنين دردى به درمانش مرس
در چنين دردى به درمانش مرس
در چنين دردى به درمانش مرس
اين جهت بوده است غالباً؛ هرچند يارْ بيش،
فيضْ بيش؛ هر چند فيضْ بيش، كمالْ بيش.
چونكه كمال در كثرتِ(165) ياران بوده است،
انبيا و اوليا مبالغه بسيار «نمودهاند»
در اين باب:
«بيت»
هر(166)نبىّ اى كاندرين راه درست
زانكه انبوهىّ(167)جمعِ كاروان
حاصل اين آمد كه يار جمع باش
همچو بتگر از حجر يارى(168)تراش(169)
معجزه بنمود، همراهان بجست
دشمنان را بشكند تيغ سنان
همچو بتگر از حجر يارى(168)تراش(169)
همچو بتگر از حجر يارى(168)تراش(169)
فَاِنَّها يَعْمَلُ بِاَبْدانِكُمْ كَما
«اِغْتَنِموُا بَرْدَ الرَّبيع
يَعْمَلُ بِاَشْجارِكُمْ»
بدان اى طالب صادق كه بعد از «پيدا» شدنِ
درد طلب در باطن يكى(170) - كه عبارت از تجلّى
الهى است به صفت ارادت - بى قرار و بىآرام
ساختن او را و كشيدن او را به صحبتِ شريف
اين طايفه و يا اين طايفه را به صحبت او
رسانيدن(171)، از جهت(172) شفقت و تربيت او،
چنانكه گفتهاند:
«بيت»
گر دولت درد دين تو را دست دهد
يا موى كشان تو را بر شيخ برد
يا شيخ دواسپه(173)روى سوى تو نهد
يا بادِ ارادتِ طلب در تو جهد
يا شيخ دواسپه(173)روى سوى تو نهد
يا شيخ دواسپه(173)روى سوى تو نهد
عبارت از دردِ طلب است - و مشرف ساختن حق،
سُبْحانَهُ وتَعالى،او را به صحبت شريف
اين طايفه و انفاس شريف ايشان - كه عبارت از
بادبهارى است - هر لحظه و هر زمان، پيدا شدن
حالات و كيفيّات، چنانكه گفته شد:
اول«نشاندن» و پيدا شدن تخمِ محبّت در
زمينِدل سالك به وزيدن بادبهارى - كه
عبارت از نفس شريف اين طايفه است - و پيدا
شدن غنچههاى و شكفتن گلهاى مشاهدات(174)
و پيداشدن ميوههاى معاينات به حكم
حديث:
«اِغْتَنِمِ الْفُرَصَ فَاِنَّ
فَوتَها غُصَصٌ»؛(175)
دم را به ناز دار و(176)غنيمت شمارعمر
آنها كه رفتهاند خرابِ همين دماند
آنها كه رفتهاند خرابِ همين دماند
آنها كه رفتهاند خرابِ همين دماند
شمرد تا به مرور ايّام با نفسِ آتشْ صفتِ
او ميوه(177) بارِ معاينات پختن و ريختن
گيرد، اِنْ شاءاللّه تَعالى(178).
بدان اى طالب صادق كه اگر چه حق،
سُبْحانَهُ و تَعالى، را اوصافْ
بىنهايت است،اما منحصر در(179) اين دو صفت
است: صفت بسط و صفت قبض. هر(180)چه صفت بسط
اكثر چنان است بطريق عموم كه در بهاران در
همه چيز ظاهر مىشود، همچنانكه به نسبت
زمين و درختان، بسط و گشادى در ايشان پيدا
مىسازد و همچنين به واسطه نفس شريف اين
طايفه نيز به نسبت طالبان، هر لحظه و هر
زمان بسطى و گشادى در دل ايشان پيدا
مىشود؛ ديگر آنكه به وزيدن نفسِ آتشْ
صفتِ اين طايفه بر سنگِ دلِ طالبان و نرم
ساختن سنگِ دلِ ايشان را و ظاهر ساختن آتشِ
محبتى را كه در تهِ(181) دلِ طالبان است و
سوختن حجاباتى را كه ميان عاشق و معشوق است
- چرا كه هيچ تهِ دلى نيست كه آتشِ محبّتِ
الهى در او پوشيده و پنهان نيست - آن جز به
رسيدن نفسِ آتشْ صفتِ اين طايفه ظاهر
نمىشود:
«بيت»
آتشى از عشق در جان برفروز
سر بسر«فكر عبارت»در(182) بسوز
سر بسر«فكر عبارت»در(182) بسوز
سر بسر«فكر عبارت»در(182) بسوز
و تَعالى، از خلقِ(183) بشر، اظهارِ محبّتِ
خودش بود:
«بيت»
غرض از عشق توام چاشنى(184)درد و غم است
ورنه زير«فلك»اسباب تنعّم چه كماست
ورنه زير«فلك»اسباب تنعّم چه كماست
ورنه زير«فلك»اسباب تنعّم چه كماست
كه به واسطه پير از ته دل طالبان سر
برمىزند(186) و مىسوزد هر چه نشانِ
غيرمعشوق است:
«بيت»
عشق آن شعلهاست كو چون برفروخت
هرچه جز معشوق باقى جمله سوخت
هرچه جز معشوق باقى جمله سوخت
هرچه جز معشوق باقى جمله سوخت
از ته(188) دل سالك سر بر مىزند و مىسوزد،
هر چه نشان عقل و فهم و غيرمحبوب است:
«بيت»
عشق اينجا آتش است و عقل(189) دود
عشق چون آيد، گريزد عقل، زود
عشق چون آيد، گريزد عقل، زود
عشق چون آيد، گريزد عقل، زود
لحظه و هر زمان از آشيانِ دلِ سالك پرواز
مىكند و مىرساند خود را به محبوب حقيقى
كه حق است، سُبْحانَهُ و تَعالى:
«بيت»
عشق را پانصد پر است و هر پرى
از فراز عرش تا تحت الثرى
از فراز عرش تا تحت الثرى
از فراز عرش تا تحت الثرى
از هر كس از سخنان اين طايفه ظاهر شده است،
از شيرينى عشق است:
گر عشق نبودى و(190)غم عشق نبودى
گر باد نبودى كه سر زلف ربودى
رخساره معشوق به عاشق كه نمودى؟(192)
چندين سخن(191) خوب كه گفتى، كه شنيدى؟
رخساره معشوق به عاشق كه نمودى؟(192)
رخساره معشوق به عاشق كه نمودى؟(192)
از پيدا شدن او در بيشه دلِ سالك مىدراند
و مىگريزاند هر شير و گرگ و روباهى كه در
بيشه دلِ سالك بود، كه آن عبارت از نفس و
شيطان و توابع ايشان است
:«اَلشَّيْطانُ
يَفِرُّ مِنْ ظِلِّ عُمَرَ»(195)
مسلمانان! مسلمانى! مرا تركى است يغمايى
به پيش خلق،نامش عشق؛پيش من،بلاى جان
دهان عشق مىخندد، دو چشم عشق مىگريد
كهحلوا سخت شيرين است، نا پيداست حلوايى(196)
كه او صفهاى شيران را بدّراند، به تنهايى
بلا و محنت شيرين كه جز با او نياسايى
كهحلوا سخت شيرين است، نا پيداست حلوايى(196)
كهحلوا سخت شيرين است، نا پيداست حلوايى(196)
كه مىكشد(198) عاشقان را به جانب معشوق:
«بيت»(199)
گر كشش است ناگهان تا نبرى بخود گمان
پيك قبول ماست آن كان سوى مات مىكشد(200)
پيك قبول ماست آن كان سوى مات مىكشد(200)
پيك قبول ماست آن كان سوى مات مىكشد(200)
مجنونان حجب(202) را به جانب محبوب:
«بيت»
به زنجير از چه مىدارى رقيب آن سرو دلجو را
مرا زنجير مىبايد كه من ديوانهام او را
مرا زنجير مىبايد كه من ديوانهام او را
مرا زنجير مىبايد كه من ديوانهام او را
كه جز محبانِ مجنون، قدر آن نمىدانند. هر
كه(204) در حلقه ايشان نبوده، جز از اين معنى
ندارد:
«بيت»
سلسله موى دوست، حلقه دام بلاست
هر كه در اين حلقه است، غافل از اين ماجراست
هر كه در اين حلقه است، غافل از اين ماجراست
هر كه در اين حلقه است، غافل از اين ماجراست
كه از فرقتِ محبوبِ آتشْ صفت، از دل محبّ
سر بر مىزند و مىسوزد هر چه نشان
غيرمحبوب است:
«بيت»
به سوز و گريه(206)زانم در فغان از روزگار(207)خود
كه غير از حسرت و دردم نشد حاصل زيار خود
كه غير از حسرت و دردم نشد حاصل زيار خود
كه غير از حسرت و دردم نشد حاصل زيار خود
است از هر خوشيى كه در دنيا و آخرت است:
«بيت»
ذرهّ(209) اى درد خدا در دل تو را
بهتر از هر دو جهان حاصل تو را
بهتر از هر دو جهان حاصل تو را
بهتر از هر دو جهان حاصل تو را
جهت درد است و فضيلت انبيا و اوليا بر
يكديگر از زيادتى درد است:
«بيت»
درد آمد خوشتر از ملك جهان
تا بخوانى مر خدا را در نهان
تا بخوانى مر خدا را در نهان
تا بخوانى مر خدا را در نهان
عَليهِ و سَلَّم، فرمود:
«ما فَضّلَكُمْ
لاصَوْمٍ وَ لكِنْ بِشَىْءٍ وَ قَرَ في
صَدْرِهِ»(210)
أبُوبَكْرُ بِكَثْرَةِ صَلاةٍ وَ
صَدْرِهِ»(210)
صَدْرِهِ»(210)
درد و(211) محبّت بود كه آتشِ محبتْ جگرِ
مباركش را سوخته بود؛ هر چگاهى كه آهى
مىكشيد، هفت محلّه بوى جگرِ سوخته
مىشنيدند؛ اين بود سبب فضيلت او بر ياران
ديگر:
«بيت»
هر آه جگر سوز كه از سينه برآيد
دودى است كز او بوى كباب جگر آيد
دودى است كز او بوى كباب جگر آيد
دودى است كز او بوى كباب جگر آيد
را به وصل محبوب حقيقى، درد است(212):
سرمايه سعادت(213)ما درد يا يار بود
وصف عشق ار من بگويم بر دوام
ذوق نكته عشق از من مىرود
بسكنم، خود زيركان را اين بساست
بانگ دو كردم اگر در ده كس است(215)
ورنه به سعى ما گره از كار كى گشود
صد قيامت بگذرد او(214)ناتمام
نقش خدمت، نقش ديگر مىشود
بانگ دو كردم اگر در ده كس است(215)
بانگ دو كردم اگر در ده كس است(215)
اِجْتَنِبوُا بَرْدَ الْخَرِيفِ
فَانَّها يَعْمَلُ بِاَبْدانِكُمْ كَما
يَعْمَلُ بِاَشْجارِكُمْ»
بدان اى طالب
صادق كه مراد از بردِ خريفْ(217) به حقيقت،
مىتواند بود كه نفسِ سردِ بيدردان و
منكران باشد؛ چرا كه به مجرد رسيدن نفس شوم
ايشان به هر كس، فسردگى(218) و تيرگى پيدا
مىسازد كه از رفتار و اعمال و كردار نيك
باز مىمانند؛ اجتناب از او بايد كرد
:
«نَعُوذُ بِاللَّه مِنْ شُرُورِ
اَنْفُسِنا و مِنْ سَيِّئاتِ
اَعْمالِنا»
«رباعى»
با هر كه نشستى و نشد جمع دلت
زينهار از آن قوم گريزان مىباش
ورنه نكند روح عزيزان بحلت(219)
و از تو نرهيد زحمت آب و گلت
ورنه نكند روح عزيزان بحلت(219)
ورنه نكند روح عزيزان بحلت(219)
زمستان - كه آثار تجلّى قهر الهى است - بر
درختان و ابدان مسلما«نان» فسردگى(222) و
بىبرگى در درختان و ابدان مسلمانان پيدا
مىشود كه درختان از برگ(223) و بار
مىماند(224)، زمينها از سبزه و گل و رياحين
و بنفشه، خشك(225) مىگردند؛ همچنين به
رسيدن نفس شوم(226)بيدردان و منكران بر زمين
دل طالبا ن(227) همه از رفتار و اعمالِ نيك
باز مىماند(228) و خشك مىگردند و رفتار
ايشان پيدا مىسازند؛ چرا كه اينها
ابلهانند؛ از كمالِ ابلهى، منكرند طريق
انبيا و اوليا را، تا توانى از صحبت شوم
ايشان دور و گريزان مىباش:
«بيت»
زابلهان بگريز چون عيسى گريخت
صحبت ابله بسى خونها كه(229)ريخت
صحبت ابله بسى خونها كه(229)ريخت
صحبت ابله بسى خونها كه(229)ريخت
انديشه كه پيدا مىشود از دو چيز است: از
لقمه و مصاحبتِ مصاحبان. آدمى قابلى(230) است
كه با هر كه مىنشيند، رنگ همان كس پيدا
مىسازد؛ اگر با صلحا و فقرا و عاشقان
مىنشيند «از» قبيل «ايشان» مىشود
«تا توانى» نشست و خاست(231)، جز به اين
جماعت نكنى:
«بيت»
با عاشقان نشين و (232) همه عاشقى گزين
با آن كه نيست عاشق، يكدم مشو قرين
با آن كه نيست عاشق، يكدم مشو قرين
با آن كه نيست عاشق، يكدم مشو قرين
خاست(233) مىكند، «ا» ز قبيل ايشان
مىشود:
«بيت»
يار غالب شو كه تا غالب شوى
«يار مغلوبان مشو تو اى» غوى
«يار مغلوبان مشو تو اى» غوى
«يار مغلوبان مشو تو اى» غوى
بدان و با(235) فسّاق و فجّار مىكند، «از
قبيل» ايشان مىشود:
بيت(236)
با بدان كم نشين كه صحبت بد
آفتاب(237) بدين بزرگى را
پسر نوح با بدان بنشست
خاندان نبوّتش گم شد(238)
گرچه پاكى، «تو را پليد»كند
ذرّه اى «ا» بر، ناپديد كند
خاندان نبوّتش گم شد(238)
خاندان نبوّتش گم شد(238)
بر سگى است، كه از قبيل ايشان مىشود:
«بيت»
سگ اصحاب كهف روزى چند
پى نيكان گرفت و(240) مردم شد
پى نيكان گرفت و(240) مردم شد
پى نيكان گرفت و(240) مردم شد
پيدا مىشود، از نشست و خاست(241) «به اين»
جماعت است، تا توانى «ا» زصحبت ايشان
گريزان مىباش:
بيت(242)
دلا(243) ز قيد حريفان بى خرد بگريز
گريختن زحسد تا به كى زاهل صفا
اگر صفاى دلى دارى از حسد بگريز
تو مرغ زيركى از دام ديو و دد بگريز
اگر صفاى دلى دارى از حسد بگريز
اگر صفاى دلى دارى از حسد بگريز
مىشود در آدمى، نتيجه لقمه است. لقمه در
وجود آدمى بمنزله تخم است در زمين؛ هر چه
كارى همان بردارى:
«بيت»
هر جنس كه كارى، هم از آن جنس بدروى
گر نيك مرد ر«ا»هى، برو تخم بدمكار
گر نيك مرد ر«ا»هى، برو تخم بدمكار
گر نيك مرد ر«ا»هى، برو تخم بدمكار
لقمه طيّب(244) در زمين دل بكارى، همه «ا» و
صاف نيك از او ظاهر مىشود و افعال خوش در
وجود مىآيد. با خلق خدا معاش نيك و
نيكى(245)ها مىكنى، طاعات و عبادات و خيرات
از تو در وجود مىآيد؛ اين همه و صد هزار
چندان نيكىها و خوشىها از لقمه حلال
پيدا مىشود «اِغْتَنِمُوا بَرْدَ
الرَّبيعِ»؛ پس تا(246) توانى جز لقمه حلال
نخورى و غنيمت شمارى:
«بيت»
هرجنسكهكارى،همازآنجنسبدروى
گرنيكمردراهى،بروتخمبدمكار
گرنيكمردراهى،بروتخمبدمكار
گرنيكمردراهى،بروتخمبدمكار
حرام بكارى، نتيجهاش همه اوصاف ناخوش در
وجود خواهد آمد، مثل حقد و حسد و فسق و فجور
و زنا، مثل اينها صد هزار افعال زشت از تو
در وجود خواهد آمد، نَعُوذُبِاللّهِ. از
اينها صد هزار تفرقه و پريشانى در زمينِ دل
پيدا خواهد شد:
«بيت»
تخم پراكنده كه در گل بود
تخم پراكندگى(247) دل بود
تخم پراكندگى(247) دل بود
تخم پراكندگى(247) دل بود
اجتناب(248) ز اينها بنماى. وقتى كه دانستى
كه هرچه در تو پيدا مىشده است، نتيجه
لقمه و از مصاحبتِ مصاحبان مىبوده(249)
است، بر تو باد كه جز حلال نخورى، نشست و
خاست(250) جز به عاشقان و عارفان نكنى:
بيت(251)
با عاشقان نشين و همه عاشقى گزين
با آنكه نيست عاشق، يكدم مشو قرين(252)
با آنكه نيست عاشق، يكدم مشو قرين(252)
با آنكه نيست عاشق، يكدم مشو قرين(252)
«اِجْتَنِبوُا بَرْدَ الْخَرِيفِ
فَاِنَّها يَعْمَلُ بِاَبدانِكُم كما
يَعْمَلُ بِاَشْجارِكُمْ»
بدان اى طالب
صادق كه از اجتناب(253) از برد خريف كه
فرمودند، حضرت، صَلَّى اللّه و عَليْهِ و
سَلَّم، به حقيقت اجتناب از اين دو چيز است
غالباً، كه گفته شد كه سرمايه همه
خرابىها از اين دو چيز است؛ تا توانى
اجتناب از اينها بنما(254) و اقبال(255) به برد
ربيع - كه به حقيقت عبارت از نفس شريف و
صحبت اين طايفه علّيه است - اگر يابى، بكن.
صحبت شريف او و سرمايه سعادت كه عمر است،
غنيمت شمار:
«اِغْتنِمْ الْفُرَصَ
فَاِنَّ فَوتَها غُصَصٌ»؛
دم را بهنازدار وغنيمتشمارعمر
آنها كه رفتهاند خراب همين دماند(256)
به همگى، عمر شريف خود را جز در خدمت و
ملازمت و صحبت شريف او صرف مكن كه بهترينِ
جميعِ طاعات و عبادات، صحبت شريف اين
طايفه است، قَدَّسَ اللَّهُ
اَسْرارَهُمْ:
«بيت»
يا على از جمله طاعات راه
هر كسى در طاعتى بگريختند
تو برو در سايه عاقل گريز
از همه طاعات اينت خوشتر است
سبق يابى بر هران سابق كه هست
برگزين تو سايه خاص اله
خويشتن را مخلصى انگيختند
تا«رهىزين»دشمنِ(257) پنهانْ ستيز
سبق يابى بر هران سابق كه هست
سبق يابى بر هران سابق كه هست
سُبْحانُهُ و تَعالى، از جميع علوم و
اعمال و كردار و افعال و ذكر و فكر بند
ه(258)ها و خلق كردن ايشان، ظهور محبت خودش
بود:
بيت(259)
غرض از عشق توام چاشنى درد، و غم است
ور نه زير فلك اسباب تنعّم چه كم است(260)
ور نه زير فلك اسباب تنعّم چه كم است(260)
ور نه زير فلك اسباب تنعّم چه كم است(260)
اعمال اولين و آخرين كند، بى خدمت و ملازمت
و ارادت اين طايفه عليّه، اين معنى محصول
او نمىگردد:
بيت(261)
بى عنايات حق و خاصان حق
گر ملك باشد سياه هستش ورق(262)
گر ملك باشد سياه هستش ورق(262)
گر ملك باشد سياه هستش ورق(262)
حاصل او نمىشود:
«بيت»
مصلحت بود اينكه قاسم بهر تحصيل كمال
صمْت و(263)جوع و سَهَر و عزلت و ذكر به دوام
اصل اين جمله كمالات، به جز مرشد نيست
پيرِ صاحبدلِ كاملْ صفتِ بحر آشام
ناگهى از چاهِ جان افتاد اندرچاهِ تن
ناتمامان جهان را بكند كار تمام
پيرِ صاحبدلِ كاملْ صفتِ بحر آشام
پيرِ صاحبدلِ كاملْ صفتِ بحر آشام
محبّتِ رَبّالعالَمين است، حصول اين
معنى جز در صحبت كامل مكمّل، كه او اين
معنى را از كامل مكمّل ديگر گرفته باشد -
همچنين معنعن تا حضرت، صَلَّىاللّهُ
عَليهِ وَ سَلَّمَ - ممكن نيست.
عبارت از كاملِ مكمل، آن سعادتمندى است كه
به ورزشِ اين نسبت شريف در صحبت كاملِ
مكمل، مدتى مديد تمام از مقام وجود و هستى
بيرون آمده و به فناى اتَّم كه خاصه حضرت
محمّد رسولالله است، صَلَّى اللَّهُ
عَلَيْهِ وَ سَلَّمَ(265)، رسيده باشد:
بيت(266)
بى فناى مطلق و جذب قوى
كى حريمِ وصل را محرم شوى(267)
كى حريمِ وصل را محرم شوى(267)
كى حريمِ وصل را محرم شوى(267)
را محرم اسرار خود ساخته، به وجود موهوب
حقانى، از پيش خود، او را مشرف گردانيد(268)،
كه هرچه مىكرده باشد، به آن وجود شريف
مىكرده باشد؛
كَما قالَ النَّبِىُ،
عَلَيْهِ السَّلامُ، عَناللّه تَعالى:
«بي يُسْمَعُ وَ بي يُبْصَرُ و بي
يُبْطَشُ»(269)؛
همچنانكه در اين مقام به
نسبت حضرت صَلَّى اللَّهُ عَلَيْهِ وَ
سَلَّمَ واقع شد:
مِنَ اللَّهِ تَعالى:(270)
«ما رَمَيتَ اِذْ رَمَيْتَ وَ لكِنَّ
اللَّهَ رَمى»(271)؛
ما رَمَيْتَ وَ اِذْ رَمَيْتَ بى وى است
همچنين قالالله از صمتش بجست(272)
همچنين قالالله از صمتش بجست(272)
همچنين قالالله از صمتش بجست(272)
اول فناى وجود بشريت است از سالك(273)، بعد
از آن، فناى نفسِ سالك، بعد از آن، فناى
وصف سالك؛
كقوله تعالى: «وَ اذْكُرْ
رَبّكَ اِذْ نَسِيتَ اَىْ نَ(274)سِيتَ
غَيْرَكَ ثُمَّ نَسِيتَ نَفْسَكَ ثُمَّ
نَسِيتَ وَصْفَكَ.»
بدان اى طالب صادق كه
تا سالك طريق به ورزش اين نسبت شريفِ
عزيزان بعد از قبول كردن از كامل(275) مكملى
به مدت مديد به طريق دوام - كَما قالَ
النَّبِىُ عَلَيْهِ السَّلامُ: «خَيرُ
الاَعْمالِ اَدْوَمُها» - مشرف ناشده به
اين سه فنا كه گفته شد، طى ناكرده اين سه
مقام فنا را و مشرف نشده به وجود موهوبِ
حقانى، محل آن نيست كه سالك از مقام
تلوين(276) تكميل و ارشاد دم زند. اگر پيش از
اينها كه گفته شد، شخصى(277) دم از ارشاد زند
و دعوى ارشاد كند، قصد هلاكى خود و جماعتى
كرده باشد، نَعُوذُبِاللّهِ مِنْ ذلك،
عبارت از خيال(278) مضّل اين شخص است:
«بيت»
تا كه تو دم مىزنى همدم نئى
تا كه مويى ماندهاى، محرم نئى
تا كه مويى ماندهاى، محرم نئى
تا كه مويى ماندهاى، محرم نئى
كشنده:
بيت(280)
گر سخن كش يابم اندر انجمن
چون گل صد برگ رويم در چمن (281)
چون گل صد برگ رويم در چمن (281)
چون گل صد برگ رويم در چمن (281)
عالى استعدادند، لاجرم سخنان عالى از عالم
بالا، اولاً بر قلب منوّر اين طايفه
مىريزند(283)، بقدر استعداد هر كس:
بيت(284)
هين سخن شيرى است در پستان جان
بى كشنده خوش نمىگردد روان(285)
بى كشنده خوش نمىگردد روان(285)
بى كشنده خوش نمىگردد روان(285)
طايفه، طبيبان حاذق الهىاند و مريدان،
مريضان معنوى. بعد از نضج(286) يافتن ماده
فاسد مريضان معنوى و اسهال يافتنِ ماده
فاسدِ ايشان - كه آن نشانِ غير و غيريت است -
و مستعد ساختن خود را به شربت شفاى(287)
«و
نُنَزِّلُ مِنَ الْقُرْآنِ ما هُوَ
شِفآءٌ وَ رَحْمَةٌ لِلْمؤمِنينَ»(288).
بعد
از آن(289)، اين طايفه كه طبيبان حاذق
الهىاند، به واسطه سخن مىچكانند از اين
شربت شِفا بر كامِ جان هر كس به قدر
استعدادِ هر كس «تا» شفاى كلّ مر مريضان
معنوى را حاصل(290) آيد كه «لِقاءُ الخَليلِ
شِفاءُ العَلْيِلِ»(291)؛ چونكه پيمانه
شربتِ شفابخش است، پس به واسطه سخن، شربتِ
شفاى(292) «و نُنَزِّلُ مِنَ الْقُرآنِ»(293)
بر كامِ جانِ مريضانِ معنوى مىچكانند، به
قدر همّت و استعداد ايشان:
بيت(294)
سخن به قاعده همت آيد اى واعظ
من و فسون محبت تو و فسانه خويش(295)
من و فسون محبت تو و فسانه خويش(295)
من و فسون محبت تو و فسانه خويش(295)
شعارى، مقبول حضرت بارى، در اين زمان خوش
كه موسم(296) نوروز است - محل و زمان ظهور
آثار تجلياتِ لطيفه(297) الهى است؛ به واسطه
باد نوروزى بر زمين و زمان از اشجار و
نباتات، بر آدمى و حيوانات و بر مجموع
مخلوقات و نيز بر پير بىواسطه از عالم
بالا، چونكه پيْر وسايط را از ميان
برداشته است به طريقى(298) كه بالاتر گفته
شد، بر مريد به واسطه پير، چونكه از وسايط
وجود و هستى هنوز چيزى در ميان هست، كَما
قِيلَ «اِصْحَبُوا مَعَ اللَّهِ فَاِنْ
لَمْ تُطيِقُوا فَاصْحَبُوا مَعَ مَنْ
يَصْحَبُ مَعَ اللَّهِ»(299) اِصحَبوا به
نسبت پير، فَاِصحَبوا به نسبت مريد.
الْعارِفُ يَكْفيهِ الاِشارَةُ چونكه
استعداد عالى ايشان قابل و مستعد اين
سخنان شده بود، غالباً كه حق، سُبحانَهُ و
تَعالى، از عالم بالا در اين زمان بر باطن
اين ضعيف، بى واسطه ريخت، ضعيف نيز آنچه
ريخته بودند از عالم بالا، به واسطه اين
نسخه شريف خواستم كه به سمع شريف ايشان
برسانم؛ چونكه راه فيض اولاً سمع است
متوقع از ملازمان حضرت سلطنت شعارى، مقبول
حضرت بارى، آن است كه اين سخنان را به نظر
سمع و قبول، مطالعه و استماع نمايند تا
معانى كه در ظروف اين همه حروف مودع است -
كه عبارت از شربت شفا است مر مؤمنين را - از
اين دو شاهجوىِ فيض كه سمع و بصر است، بر
حوض دل فرو ريزد و شجره طيبه - كه مراد از
استعداد شريف انسانى است - در زمينِ دل،
تربيت يابد، مستعد و مهيّا گردد بر فيضى(300)
اقوى از آن:
«بيت»
تو مستعدّ نظر شو كمال(301) قابل فيض
كه منقطع نشود فيض هرگز از فياض (302)
كه منقطع نشود فيض هرگز از فياض (302)
كه منقطع نشود فيض هرگز از فياض (302)
فيضْ بيش، استعدادْ بيش؛ هر چند استعدادْ
بيش، فيضْ بيش، همچنان(303) مالا نهايه
بيت(304)
همچنين مىرو، به پايانش مرس
(305)در چنين دردى به درمانش مرس
(305)در چنين دردى به درمانش مرس
(305)در چنين دردى به درمانش مرس
نوروز به خاطر رسيد، ناميده شد اين نسخه را
گل نوروز(307)؛ ديگر آنكه گل بر استعداد شريف
آدمى، سخن است:
«بيت»
سخن از آسمان فرود آمد
گر بدى گوهرى وراى سخن
بسكنم خود زيركان را اين بس است
اين سخن خاصيتى دارد عجيب
گر بسى خواندن ميسر آيدت
زين عروس خانگى از عزّ و ناز
جز بتدريجى نيفتد پرده باز(309)
سخن از گنبد كبود آمد
پس(308) فرود آمدى بجاى سخن
بانگ دو كردم اگر در ده كس است
هر كه خواهد بيشتر يابد نصيب
بيشكى هر بار خوشتر آيدت
جز بتدريجى نيفتد پرده باز(309)
جز بتدريجى نيفتد پرده باز(309)
تم(310)
1) محمدهاشم كشمى بدخشى برهانپورى، نسمات
القدس من حدايق الانس، تصحيح منير جهان
ملك، تهران، دانشگاه تهران،كتابخانه
دانشكده ادبيات، پاياننامه دكترى، 1374، ص
258؛ ابوالبقا بن بهاءالدين بن مخدوم اعظم،
جامع المقامات، نسخه خطى كتابخانه
گنجبخش پاكستان، شماره 834، ص 2. اين نسخه
را استاد ارجمند آقاىدكتر عارف نوشاهى
از كتابخانه شخصى خود، از سر لطف در
اختيارم نهادند.
2) نك: كشمى، همان كتاب، ص ؛ ابوطاهر
سمرقندى، «سمريه»، قنديه و سمريه، به كوشش
ايرج افشار، تهران، 1367ش، ص 179؛ عبدالشكور
رشاد، «دو نكته شايان توجه و تصحيح»،
آريانا، كابل، شماره 6، دوره 29، 1350ش، ص 76.
3) كاسان، يروى بالسين المهملة مدينة
كبيرة فى اوّل بلاد تركستان وراء نهر
سيحون وراء الشاش و لها قلعة حصينة و على
بابها وادى اخسيكت.» ياقوت حموى،
معجمالبلدان، به كوشش ووستنفلد،
لايپزيك، 1869م، 4/227.
4) ابوالبقا، 9؛ كشمى، 254
5) J. Fletcher,Ahmad Kasani", Encyclopaedia Iranica, London, Boston and
Henley, 5891, I, 946.
6) ابوالبقا، همان كتاب، ص 2-3 و 7؛ كشمى،
همان كتاب، ص 254؛ قاسم بن محمد صفايى كاتب،
انيس الطالبين، تهران، كتابخانه مركزى
دانشگاه تهران، ميكروفيلم شماره 1106، ص
226-227.
7) كشمى، 255؛ نيز نك: ابوالبقاء، 58 ، 109
8) صفايى كاتب، همان كتاب، ص 228
9) براى توضيح بيشتر درباره نام و پيشينه
اين شهر نك گاى لسترنج، جغرافياى تاريخى
سرزمينهاى خلافت شرقى، ترجمه محمود
عرفان، تهران، 1364، ص 512-513.
10) ناصرالدين عبيدالله نقشبندى معروف به
خواجه احرار و خواجه عبيدالله، از
بزرگترين و پرنفوذترين مشايخ نقشبنديه در
ماوراءالنهر و خراسان در عهد تيموريان.
براى توضيح بيشتر نك: ميرعبدالاوّل
نيشابورى، ملفوظات خواجه عبيدالله احرار
نقشبندى، تصحيح عارف نوشاهى، تهران،
دانشگاه تهران، كتابخانه دانشكده ادبيات،
پاياننامه دكترى، 1368-1372، با مقدمه
محققانه و بسيار جامعى در باب زندگى،
آراء، آثار و شرايط اجتماعى، سياسى و
مذهبى روزگار خواجه عبيداللهاحرار، اين
رساله به زودى از سوى مركز نشر به چاپ
خواهد رسيد.
11) ابوالبقا، 58-60؛ كشمى، 255؛ صفايى كاتب،
227-228.
12) احمد خواجگى كاسانى، رسالةٌ فى بيان
سلسله نقشبنديه، نسخه خطى كتابخانه
دانشگاه استانبول، شماره 649، مورخ
997-998ق/1589-1590م، ص 351،451 ،651b ؛ كاسانى در آغاز
اين رساله اشاره مىكند كه در مجلسى جانى
بيگ سلطان از عبيدالله خان درباره آغاز و
انجام سلسله حضرت خواجگان پرسش كرد، از
اينرو كاسانى اين رساله را در پاسخ به
پرسش جانى بيگ نگاشت «تا سبب تسكين خاطر
شريف ايشان شود.» (ص 251b)؛ همو، سلسلة
الصديقين، نسخه خطى كتابخانه گنجبخش
پاكستان، شماره 1401، ص 706-694 (192-186)؛ نيز
ابوالبقا، همان كتاب، ص 2؛ درباره سلسله
خواجگان (نقشبنديه) نك: صلاح بن مبارك
بخارى، انيس الطالبين و عُدّة السالكين،
تصحيح خليل ابراهيم صارى اوغلى، به كوشش
توفيق سبحانى، تهران، 1371، ص 113-115.
13) كاسانى، سلسلة الصديقين، ص 706 (192).
14) صفايى كاتب، همان كتاب، 229 و 231.
15) نك كشمى، همان كتاب، ص 255-256؛ صفايى
كاتب، همان كتاب، ص 369-370؛ ابوالبقا، همان
كتاب، ص 61-62.
16) جامع المقامات، ص 62-63
17) كشمى، همان كتاب، ص 257
18) اين دوران مقارن است با نبردها و
پيكارهاى خونين ميان ازبكان، تيموريان و
صفويان در بخشهايى از ايران و فرا رود و
كشتارهاى هولانگيز بر سر اختلاف مذهبى
ميان اهل سنت و شيعيان.
19) در نسمات القدس (ص 257) درخصوص دهبيد و وجه
تسميه و پيشينه تاريخى آن چنين آمده است:
«... - در اثناى آنكه به شهر بهشتمانند
سمرقند تشريف فرموده بودند - در حدود آن
بلده در محلى از محال شايسته در كنار نهرى
از انهار درختان بيدى چند كه شمار آن به ده
كشيدى بديدند خاطر عاطر ايشان را به آن
مكان رغبتى پديدار گشته، آنجا رخت اقامت
نهاده و آنجا بودهاند تا بودهاند و
همانجا از دنيا رحلت نموده... آن سرزمين از
يمن اقامت لازم البركت ايشان و فرزندان
ايشان امروز از معمورههاى مشهوره
ماوراءالنهر است و آن دهبيد مثمرات الدهر
منسوب به اينهاست».
20) كشمى، همان كتاب، ص 257؛ ابوالبقا، همان
كتاب، ص 9؛
malsI ifkaV tenayiD eyikruT "demhA ,nasہہK" ,nusoT tedceN
,isidepolkisnA
آقاى طوسون لطف نموده نسخهاى از مقاله
ارجمند خود را كه هنوز به چاپ نرسيده است،
در اختيارم گذرادند.
21) tic .coL ,nusoT .N -
به عنوان نمونه نك: كاسانى، تنبيه
السلاطين، نسخه خطى كتابخانه دانشگاه
استانبول، ش 649، مورّخ 997ق، ص 811و 021؛
ابوالبقا، همان كتاب، ص 60 و 64 و 82 و 93-92 و
124-123 و 144.
22) كشمى، همان كتاب، ص 257 .
23) در تنبيه السلاطين (ص 611a) چنين آمده است:
«... چرا كه اكثر خلق از كمال جهل و نادانى
كه دارند به اين طريق، انكار ايشان و طريقه
ايشان مىكردهاند؛ هميشه ياران ايشان را
در تفرقه داشتهاند و طعنه كردهاند.»؛
اين مضمون در همين رساله (ص 911a) و همو،
معراج العاشقين، نسخه خطى كتابخانه
دانشگاه استانبول، شماره 649، مورّخ
998ق/1590م، ص 122a آمده است.
24) نك: كشمى، همان كتاب، ص 265 و 283 و 300؛
صفايى كاتب، همان كتاب، ص 239 و 350.
25) همان، ص 319؛ نيز نك: همان، ص 396.
26) نسخه خطى كتابخانه دانشگاه استانبول،
شماره 649، مورّخ 997 - 998 ق / 589 1 - 1590م، ص01a
27) احمد منزوى، فهرست مشترك نسخههاى خطى
فارسى پاكستان، اسلامآباد، 1364، ج 4، ص
2280-2281.
28) نك: كشمى، همان كتاب، ص 258.
29) صفايى كاتب، همان كتاب، ص 239.
30) كشمى، همان كتاب، ص 257-258
1.tic .coL ,.nusoT .N
براى توضيح بيشتر درباره نماز تهجد نك:
ابوالبقا، همان كتاب، ص 21-22 و 54-55 و 178؛
درباره استغفار: همان كتاب، ص 22 و 37؛
نمونههايى از خواندن مثنوى: همانكتاب،
ص 33-34؛ برهنهكردن سر: همانكتاب، ص 39 و
136؛ صفايى كاتب، همان كتاب، ص 352 و 364 و 367؛
وصف مجالس وجد و سماع: ابوالبقا، همان
كتاب، ص 31-35 و 196.
31) ابوالبقا، همان كتاب، ص 20-21
32) نك: كشمى، همان كتاب، ص 300.
33) كاسانى، تنبيهالسلاطين، ص 711a؛ همو،
معراج العاشقين، ص 122a؛ كشمى، همان كتاب، ص
264-265.
34) افتادگى براساس رساله معراجالعاشقين
كاسانى، نسخه خطى كتابخانه گنجبخش
پاكستان، شماره 1401، ص 856 (276)، تكميل شد.
35) كاسانى، همان رساله، ص 122a .
36) ابوالبقا، همان كتاب، ص 93-95.
37) نك: رساله در سماع كه كاسانى آن را خطاب
به علماى زمان كه «از كمال جهل و
بىمعرفتى كه به اين طايفه دارند طريقه
مسلوكه اولياء را انكار مىكردهاند» (ص
01a)، نگاشته است؛ نيز كشمى، همان كتاب، ص
264-265.
38) نك: احمد خواجگى كاسانى، رساله وجوديه،
نسخه خطى كتابخانه دانشگاه استانبول،
مورّخ 997-998ق/1589-1590م، شماره 649، ص 72-42aو23 ؛
همو، رساله ذكر، نسخه خطى كتابخانه
دانشگاه استانبول، شماره 649، ص 341b-241a؛ همو،
شرح رباعى عبيداللّه خان، نسخه خطى
كتابخانه دانشگاه استانبول، شماره 649؛
مورّخ 997-998ق/1589-1590م، ص 052--942a؛ ابوالبقا،
همان كتاب، ص 98.
39) همو، رساله در سماع، ص 21a؛ همو، معراج
العاشقين، ص 022-812 .
40) همو، رساله بابريه، نسخه خطى كتابخانه
دانشگاه استانبول، شماره 649، مورّخ
998ق/1590م، ص 632و042 ؛ صفايى كاتب، همان كتاب، ص
273-274.
41) كاسانى، رساله بابريه، قص 532a.
42) همان كتاب، 032و042 ؛ صفايى كاتب، همان
كتاب، ص224-225 و 239.
43) كاسانى، رساله بابريه، ص 042b ؛ صفايى
كاتب، همان كتاب، ص 224-225.
44) كاسانى، رساله بابريه، ص 042b .
45) همو، تنبيهالسلاطين، ص 711؛ همو،
معراجالعاشقين، ص 122؛ همو، گل نوروز، ص
46) همو، تنبيهالسلاطين، ص 711a.
47) نك: همان، ص 511a و711 ؛ همو، شرح رباعى
عبيداللهخان، ص 842b؛ همو، واقعه حقّانيه،
نسخه خطى كتابخانه دانشگاه استانبول،
شماره 649، 997-998ق/1589-1590م، ص 822b-722a؛ ابوالبقا،
همان كتاب، ص 110-112.
48) نوشاهى، مقدمه بر ملفوظات خواجه
عبيدالله احرار نقشبندى، ص 116؛ خليل
ابراهيم صارى اوغلى، مقدمه بر انيس
الطالبين وعُدّة السالكين،ص 10-11؛ راجر
سيورى، ايران عصر صفويه، ترجمه احمد صبا،
تهران، 1363، ص 210-211؛ عبدالحسين زرينكوب،
دنباله جستجو در تصوف ايران، تهران، 1362، ص
213؛ ذبيحالله صفا، تاريخ ادبيات در
ايران، تهران، 1366، ج 4، ص 50-51 و 66-68؛ حسن
حضرتى، «نقش سياسى اجتماعى نقشبنديان در
قرن نهم هجرى در ماوراءالنهر»، كيهان
انديشه، شماره 67، مرداد و شهريور 1375، ص
151-155 .
49) نك: كاسانى، شرح رباعى عبيداللهخان، ص
842-742a.
50) tic .coL ,rehctelF .J -
51) كاسانى، رساله فى بيان سلسله نقشبنديه،
ص 251b؛ همچنين درباره ارادت جانىبيگ به
كاسانى نك: ابوالبقا، همان كتاب، ص 92-93، 146 .
52) كاسانى، معراج العاشقين، ص 991a، در
سرتاسر اين رساله، نشانى از نام سلطان
نمىيابيم؛ تنها در آغاز رساله (ص 991a) به
عزيمت اسپنديار سلطان به سوى خراسان اشاره
شده است و به دنبال آن كاسانى توفيق فتح مكه
را براى او از خدا مسألت مىكند. در جامع
المقاماتِ ابوالبقا بارها به عنوان
اسفنديار سلطان، اشاره شده، بىآنكه به
وضوح صحبتى از نام واقعى او به ميان آيد. در
جاى ديگرِ همين كتاب به اخلاص و ارادت
عبدالعزيز (پسر عبيداللهخان) و استعانت
از او در نبرد با سرخ كلاهان (صفويه) اشاره
شده است (ص 112-114، 199). از آنجا كه براساس
منابع، در بيشتر تاخت و تازهاى متوالى
عبيدالله خان به خراسان، پسرش عبدالعزيز
او را همراهى مىكرده و بارها
عبيداللهخان پس از تصرّف و استيلا بر
خراسان، اداره آن را به عبدالعزيز سپرده
بود (نك حسنبيگ روملو، احسن التواريخ،
تصحيح عبدالحسين نوايى، تهران، 1357ش، ص 289؛
اسكندربيگ تركمان، تاريخ عالم آراى
عباسى، تهران، 1334ش، ج 1، ص 57-64) و پس از مرگ
عبيداللهخان (946ق) عبدالعزيز رسماً بر
تخت نشست و حكومت بخارا را در اختيار گرفت
(روملو، همان، 381؛ تركمان، 1/ 105)، اين حدس به
نظر مىرسد كه اسفنديار سلطان ياد شده،
همان عبدالعزيز پسر عبيدالله باشد؛ با اين
حال اثبات اين امر، نيازمند مطالعه و بررسى
منابع بيشترى است. ناگفته نماند كه برخى
منابع معاصر احتمال دادهاند كه منظور از
اسفنديار سلطان، عبيداللهخان شيبانى
است (نك: )
در حاليكه در منابع تاريخى و آثار كاسانى،
تا آنجا كه از نظر گذشت، نام عبيدالله خان
با اين عنوان نيامده است.
53) ابوالبقا، همان كتاب، ص 93 .
54) همان، ص 91-92 .
55) همان، ص 87 -94؛ صفايى كاتب، همان كتاب، ص
270.
56) ص 375-377.
57) ص 153-157 و 161.
58) براقخان در سال 959 عنوان خانى و سلطنت
يافت او بر سمرقند و بخارا دست انداخت و
سرانجام چهار سال پس از سلطنت درگذشت. به
نقل از عبدالحسين نوايى، شاه طهماسب صفوى،
تهران، 1350ش ، ص 313.
59) عبيداللهخان ازبك پسر محمودخان و
برادرزاده شيبكخان است. او مردى
سختكوش، دلير، سنگدل و در تسنن بسيار
متعصب و در قتل و غارت بىپروا بود. او
بارها به خراسان لشكر كشيد و خسارات بسيار
بر آنجا وارد آورد و سرانجام در سال 946 ق.
درگذشت. به نقل از عبدالحسين نوايى، همان
كتاب، ص 27.
60) ابوالبقا، همان كتاب، ص 112-113.
61) ص
62) ص 706 (192).
63) صفا، همان كتاب، ج 5، ص 509-510؛ نوايى،
همان كتاب، ص 27؛ نمونههايى از ابيات
فارسى و تركى عبيداللهخان در رسالههاى
كاسانى آمده است. نك: شرح رباعى
عبيداللهخان، رساله بابريه و رساله ذكر،
شرح رباعيات عبيداللهخان، شرح چهار
كلمه، مرآة الصفا، نسخههاى خطى كتابخانه
دانشگاه استانبول، شماره 649، مورّخ
997-998ق/1589-1590م؛ همچنين نامهاى از
عبيداللهخان خطاب به شاه طهماسب در احسن
التواريخ (ص 296-305) ذكر شده كه افزون بر نشان
دادن مبانى فكرى و اعتقادى عبيداللهخان
بيانگر تسلط و احاطه چشمگير او بر نظم و
نثر فارسى است.
64) صفا، همانجا؛ به عنوان نمونه نك:
كاسانى، شرح رباعيات عبيداللهخان، ص 151
65) نك: ادامه همين گفتار
66) ص 842b-742a .
67) ص 842b.
68) همان، ص 842 .
69) همو، شرح رباعى عبيداللهخان، ص 942b-842a
70) همان، ص 942b.
71) ابوالبقا، همان كتاب، ص 118-119.
72) همان، ص 150-153؛ صفايى كاتب، همان كتاب، ص
350؛ كشمى، همان كتاب،ص 260؛ عبدالحى حبيبى،
«بابر و شخصيت علمى و ادبى وى»، آريانا،
كابل، شماره 4، دوره 29، 1350ش، ص 2 .
73) ابوالبقا، همان كتاب، ص 14.
74) 517/6 .R.V.S:كن(
75) نك: ابوالبقا، همان كتاب، ص 145-146.
76) همان، ص 196؛ نيز نك: همان، ص 86.
77) كشمى، همان كتاب، ص 257؛ احمد منزوى،
فهرست مشترك نسخههاى خطى فارسى پاكستان،
اسلامآباد، 1363، ج 3، ص 1211؛ برخى منابع
تاريخ فوت او را حدود سالهاى 949-956ق
آوردهاند.
78) نك: منزوى، همان، ص 1211؛ همو، نسخههاى
خطى فارسى، تهران، 1349، ج 2، بخش 1، ص 1011 .
79) نك: عارف نوشاهى، «احمد كاسانى»،
دانشنامه ادب فارسى (آسياى مركزى)، به
سرپرستى حسن انوشه، تهران، 1375، ج 1. ص 55 -56.
80) tic .coL ,nusoT .N
سعيد نفيسى، تاريخ نظم و نثر در ايران و در
زبان فارسى، تهران، 1363ش، ج 1، ص 400-401.
81) ج 3 - ص S.V.R 613
82) به گفته ابوالبقاء نواده كاسانى در
جامع المقامات، مولانا دوست، حافظ
ابراهيم و ملاقاسم كاتب، آثار خود را در
زمان حيات كاسانى نگاشتهاند. كاسانى
آثار آنها را از نظر گذرانده، هيچيك را
جامع نيافت و تأليف كتاب كامل و جامعى را
به نواده خود ابوالبقا پيشنهاد نمود.
ابوالبقا تأليف اين كتاب را در سال 1026 آغاز
كرد. چنانچه سال وفات كاسانى را حداكثر 956ق
در نظر بگيريم، اين ترديد به نظر مىآيد
كه آيا ابوالبقا اين كتاب را حداقل 70 سال
پس از درگذشت پدر بزرگ خود، كاسانى،
نگاشته است؟
83) tic .coL ,nusoT .N -
84) كشمى، همان كتاب، ص 259؛ براى اطلاع
بيشتر درباره طريقت كاسانيه نك:
أ,isidepolkisnA malsi ifkaV tenayiD eyikruT ,"eyyinasaK" ,nusoT .N
مسعود جلالىمقدم، «احمد كاسانى»، دائرة
المعارف بزرگ اسلامى، ج 7، ص 79-80
آقاى طوسون اين مقاله محققانه را نيز كه
هنوز به چاپ نرسيده است، با بزرگوارى
ارسال فرمودهاند.
85) كاسانى پس از خود شست خليفه بجا گذاشت
(ابوالبقا، همان كتاب، ص 40؛ كشمى، همان
كتاب، ص 259)؛ درباره خلفا و اصحاب او همچنين
نك: عبدالمجيد بن محمد الخانى الخالدى
النقشبندى، الحدائق الوردية، دمشق، 1308ق،
ص 176؛ احمدعلى چشتى حيدرآبادى، قصر
عارفان، لاهور، 1418ق، ج 1، 319-320 و 322؛ رشاد،
همان كتاب، ص 76 .
86) در منابع آمدهاست كه كاسانى داراى
چهار همسر (صفايى كاتب، همان كتاب، ص 378)
سيزده پسر و يازده دختر (N. Tosun, "Kasani,
Ahmed")بودهاست؛ براى توضيح بيشتر درباره
فرزندان او كه مسند ارشاد داشتند نك: كشمى،
همان كتاب، ص 265 به بعد؛ سمرقندى، همان
كتاب، ص 179 و 182-183؛ علىالدين احمد،
ملفوظات نقشبنديه، اورنگآباد، 1358ش، ص 173
و 175-176 .
87) ابوالبقا، همان كتاب، ص 39-40؛ نيز نك: ؛
5.tic .coL ,rehctelF،"eyyinasaK" ,nusoT .N
88) چند نسخه از رساله گل نوروز در
كتابخانههاى پاكستان و ازبكستان موجود
است كه دستيابى بدانها ميسر نشد. براى
توضيح بيشتر درباره اين نسخهها نك احمد
منزوى، فهرست مشترك نسخههاى خطى فارسى
پاكستان، اسلامآباد، 1363ش، ج3، ص 1826-1827.
RUS - 1
89) B افزوده: و به نستعين
90) نسخه A، به خط اصلى متن، عنوان ندارد؛ در
نسخه B پيش از بسمالله... آمده است: «هذا
رساله كل نوروزى» و امّا در پايان رساله،
مؤلف، اين نسخه را «كل نوروز» ناميده است.
91) B : سناء
92) به قياس B و موارد مشابه در A.
93) B افزوده: عالم
94) اسراء، 17، 70).
95) B : كه الاّ.
96) B : ساخت.
97) به قياس B و موارد مشابه در A.
98) B افزوده: و
99) ابوجعفر رشيدالدين محمدبن على بن شهر
آشوب، المناقب، قم، ج 1، ص 217.
100) به قياس Bو موارد مشابه در A.
101) B: كاه و بيكاه
102) B: شريف
103) B: رحمان
104) در حاشيه Aآمده است.
105) براساس آنچه در A به نظر رسيد و سياق
عبارت؛ B: مخلصين
106) B : ظلاله و
107) B افزوده: تعالى
108) B: آمين و
109) حاشيه B افزوده: مصراع اين دعا را از همه
خلق جهان آمينباد
110) A : سره؛ به قياس B .
111) B: شدند
112) B: بهتر
113) ايشان، ..... معاونت نمودن: در حاشيه A
آمده است.
114) چونكه مقرّر ...... نسبت شريف: در حاشيه A
آمده است.
115) B : موصوف
116) A و B: كولها (نك: رينولد الين نيكلسون،
شرح مثنوى معنوى مولوى، ترجمه و تعليق حسن
لاهوتى، تهران، 1374، دفتر اول، بيت
2823؛ كريم زمانى، شرح جامع مثنوى معنوى،
تهران، 1375، دفتر اول، بيت 2823).
117) B: ذوق ناق 14. A و B : در دران؛ براساس
مثنوى معنوى (جلالالدين محمد مولوى،
تصحيح نيكلسون، تهران، 1368، دفتر اول، بيت
2823) تصحيح شد.
118) نك: بديعالزمان فروزانفر، احاديث
مثنوى، تهران، 1361، ص 28؛ علىاكبر دهخدا،
امثال و حكم، تهران، 1352، ج 1، ص 276؛
غلامحسين يوسفى، تعليقات بر گلستان سعدى،
تهران، 1368، ص 210 .
119) در متن A : «خوى شاهان در رعيت جا كند»
آمده است كه كاتب آن را تصحيح نموده و در
حاشيه بدين صورت آورده است؛ B:
خوى شاهنشاه جانى بى وطن.
120) اين ابيات با تفاوت در مثنوى معنوى
(دفتر اول، ابيات 2821- 2825) آمده است.
121) ابراهيم، 14، 7؛ در قرآن در آغاز آيه «و»
آمده است، نه در آغاز اين عبارت.)
122) A: ظاهراً «كوى»؛ به قياس B .
123) به قياس B .
124) قس: جمالالدين محمد خوانسارى، شرح بر
غرر الحكم و درر الكلم، به كوشش
ميرجلالالدين حسينى ارموى «محدث»،
تهران، 1360، ج 3، ص 308، ش 4551؛ محمدباقر
مجلسى، بحارالانوار، بيروت، 1403 ه، ج 59، ص
271
125) B : همكان
126) B : بدنهاى
127) B : «خود» ندارد.
128) B : سبز و خرم
129) A : ميوها؛ به قياس B
130) B : بدنهاى
131) B : «نيز» ندارد.
132)
133) B : غنچها
134) A : ميوهاى؛ به قياس B
135) B : به
136) B : آنچه با برگ درختان
137) اين ابيات، با تفاوت در مثنوى معنوى
(دفتر 1، بيت 2046-2047) آمده است.
138) B : بدانكه
139) B افزوده: و تعالى
140) A : بعد از المريد، كلمهاى كمرنگ و
ناخوانا يا خط خوردگى به نظر مىرسد.
141) قس: نهجالبلاغه، ترجمه سيدجعفر
شهيدى، تهران، 1370، ص 431، ش 386؛ فروزانفر،
احاديث مثنوى، 29.
142) ابراهيم، 14، 24)
143) عبدالرزاق گيلانى، شرح فارسى مصباح
الشريعه و مفتاح الحقيقه، به كوشش
سيدجلالالدين محدث، تهران، 1343، ج 1،
163-164؛ مجلسى، بحارالانوار، ج 68، 215-216.
144) B : شريفه
145) B : مكمل
146) A : آهنك؛ به قياس B .
147) B : خنجرى
148) به قياس B.
149) A : شاگردى؛ به قياس B . (نك: علىاكبر
دهخدا، لغتنامه دهخدا، ذيل شكرريز)
150) B : «و» ندارد.
151) B : با
152) B : با
153) A : ميوهاى؛ به قياس B
154) A : ميوها؛ به قياس .B
155) B : خمها
156) در حاشيه A تصحيح شده است.
157) B افزوده: در
158) A : شرابت؛ به قياس B .
159) B : مىچكانند
160) B : ديكر
161) B : «كه» ندارد
162) B : مىچكانند
163) - در حاشيه A تصحيح شده است.
164) A : قوى؛ به قياس B.
165) A: كثره
166) A : بهر؛ به قياس B.
167) A: انبوه؛ به قياس B.
168) A: يار؛ به قياس B .
169) براى دو بيت اخير نك: مولوى، مثنوى
معنوى، دفتر 2، ابيات، 2150-2151).
170) A : يكى از؛ به قياس B.
171) B : رساندن
172) A : از جهة
173) B : دو اسبه
174) و پيدا ... مشاهدات. B : ندارد
175) قس: خوانسارى، شرح بر غرر الحكم و درر
الكلم، ج 2، ص 441، ش 3215.
176) به قياس B.
177) B : ميوههاى
178) B : «تعالى» ندارد.
179) B: امّا اصل همه
180) B : چه
181) B : دل طالبانرا نرم ساختند و ظاهر
ساختند آتشى محبّتى را در ته
182) B : را
183) B : خلقت
184) B : جاشنى
185) B : آتش
186) A : طالبان است كه سر بر ميزند؛ «است كه»
به قياس B حذف شد.
187) B : محبتى
188) B : «ته» ندارد.
189) A : عقل و دود؛ به قياس B
190) به قياس B .
191) A : سخنى؛ به قياس B .
192) از سرودههاى شرفالدين بوعلى
قلندرپانى پتى هندى، به نقل از عارف
نوشاهى، تعليقات بر ملفوظات خواجه
عبيدالله احرار نقشبندى، تهران، دانشگاه
تهران، كتابخانه دانشكده ادبيات،
پاياننامه دكترى، 1372-1368.
193) A : بدانكه كه؛ به قياس B .
194) B : شرزهاى
195) قس: ابوجعفر احمد معروف به محب الطبرى،
الرّياض النضره فى مناقب العشرة، بيروت،
1405 ه، ج 1-2، ص 299-301؛ ابوابراهيم اسماعيل بن
محمد مستملى بخارى، شرح التعرّف لمذهب
التصوّف، به كوشش محمد روشن، تهران، 1363، ج
1، ص 101 و 461-462.
196) B : مسلمانان! ..... حلوايى: وجود ندارد
(قس: مولوى، كليات شمس، به كوشش فروزانفر،
تهران، 2535، دفتر5، غزل 2499).
197) در حاشيه A تصحيح شده است؛ B : كششى
198) B : مىكشد تا عاشق سوخته را
199) به قياس موارد مشابه و جاى خالى در A.
200) B : اين بيت وجود ندارد
201) B : عشق آن
202) B : محب
203) A و B : بلاء؛ B : بعد از بلاء، «و» ندارد.
204) B : هرچه
205) B: المى
206) A : گريه
207) A : روزكارى؛ به قياس B .
208) B : مر
209) A : زره؛ به قياس B.
210) قس: مستملى نجارى، شرح التعرّف، ج 2، ص
544، 872 .
211) B: «و» ندارد.
212) سرمايه .... درد است: در حاشيه A آمده است.
213) A : سعادتى؛ به قياس B.
214) B: وان
215) مولوى، مثنوى معنوى، دفتر 4، بيت 2770؛
دهخدا، امثال و حكم، ج 2، ص 789
216) - قس: دهخدا، امثال و حكم، ج 1، 59-60 .
217) A : خريف و؛ «و» به قياس B حذف شد
218) A و B : فسردهكى و تيرهكى
219) از سرودههاى خواجه على رامتينى؛ به
نقل از قاسم بن محمد صفايىكاتب، انيس
الطالبين، نسخه خطى كتابخانه مركزى
تهران، ش 2076، ص 268 و خواجه محمد پارسا، انيس
الطالبين در شرح مقامات حضرت خواجه
بهاءالحق و الدين نقشبند، نسخه خطى
كتابخانه مركزى تهران، ش 2075، ص 5
220) به قياس B .
221) A : سرد و سرمايه؛ B : سرد سرماى
222) A و B : فسردهكى
223) B: بركه
224) B: ميمانند
225) در حاشيه Aتصحيح شده است.
226) B : ندارد.
227) به قياس B .
228) B : باز ميمانند.
229) B : بريخت
230) B : قابلست
231) Aو B : خواست
232) به قياس B .
233) Aو B : خواست
234) 6 - Aو B : خواست
235) B : بفسّاق
236) به قياس موارد مشابه و جاى خالى در A .
237) B : آفتابى بدان
238) B افزوده: سگ اصحاب كهف روزى چند پى
نيكان گرفت و مردم شد.
239) B : همه سگى
240) به قياس B
241) - Aو B : خواست
242) به قياس B ؛ در A ، جاى خالى بيت پيش از
«تاتوانى» ديده مىشود.
243) A : ظاهراً «دلان»؛ به قياس B
244) A : طبيب؛ به قياس B
245) A : نيكها؛ به قياس B.
246) به قياس B
247) A و B : پراكندهكى
248) B : از
249) B : ميبوده
250) A و B : خواست
251) به قياس موارد مشابه و جاى خالى در A .
252) B : اين بيت وجود ندارد
253) B : «از اجتناب» ندارد.
254) B : بنماى
255) B : «و اقبال» ندارد.
256) B: اين بيت وجود ندارد
257) B : دشمنى
258) به قياس B
259) به قياس موارد مشابه و جاى خالى در A .
260) B : اين بيت وجود ندارد
261) به قياس موارد مشابه و جاى خالى در A .
262) B : اين بيت وجود ندارد.
263) به قياس B.
264) B افزده: صادق
265) B : صَلَّى اللَّهُ عَلَيْهِ وَ
سَلَّمَ: ندارد
266) به قياس موارد مشابه.
267) B : اين بيت وجود ندارد
268) B : كردانيده
269) قس: ابوجعفر محمد بن يعقوب الكلينى،
اصول الكافى، بيروت، 1413، ج 2، ص 353.
270) B : مِنَ اللَّهِ تَعالى: ندارد
271) انفال، 8، 17)
272) B : اين بيت وجود ندارد.
273) 7-7. در حاشيه A آمده است.
274) كهف، 18، 24)
275) 8 - A : كاملى؛ به قياس B .
276) 9 - B : ندارد.
277) 10-10. B : از ارشاد دم زند
278) B : ضال مضل
279) B : آمد
280) به قياس موارد مشابه و جاى خالى در A .
281) B : اين بيت وجود ندارد.
282) A: كشندها؛ به قياس B.
283) A : «ميريزيدند» با اندك خط خوردگى؛ به
قياس B.
284) به قياس موارد مشابه و جاى خالى در A .
285) B : اين بيت وجود ندارد.
286) A : نزج؛ به قياس B .
287) Aو B : شفاء
288) اِسراء، 17، 82)
289) A : بعد از اين طايفه؛ به قياس B .
290) B : بحاصل آيد
291) نك : دهخدا، امثال و حكم، ج 3، ص 1366 .
292) Aو B: شفاء
293) Bافزوده: را
294) به قياس B و موارد مشابه در A
295) A : من افسون محبت تو افسانه خويش؛ به
قياس B
296) A : موسوم؛ به قياس B .
297) در حاشيه A تصحيح شده است.
298) A : بطريق؛ به قياس B 14. B افزوده: حضرت
299) چرخى اين قول را از ابويوسف همدانى
دانسته است. به نقل از نوشاهى؛ براى توضيح
بيشتر نك : تعليقات بر ملفوظات خواجه
عبيدالله احرار، ص 529 .
300) B : فيض اقوا
301) B افزوده: و
302) B افزوده: چرا كه
303) B : همچنين
304) به قياس B
305) B : وز
306) B : كلُ نوروز
307) B : كلُ نوروز
308) 9 - B : بس
309) B : سه بيت اخير وجود ندارد؛ موارد
ناخوانا براساس رساله معراج العاشقين، 422
تصحيح شد.
310) B : تمّت الكتاب بعون الملك و الوّهاب