نهضت ترجمه، گفتگويى ميان تمدن يونانى و تمدن اسلامى
فرانتس روزنتال(ترجمه: نگار ذيلابى ) مقاله حاضر، مقدمهى فرانتس روزنتال خاورشناس بزرگ آلمانى، بر کتابى است که وى در آن، تلاش نموده با جمع آورى قسمتهايى از آثار کلاسيک اسلامى، که در واقع ترجمه يا اخذ و اقتباسى از آثار متقدّم يونانى بودند، تأثيرات تمدن يونانى را بر فرهنگ اسلامى نشان دهد. هدف اصلى اين اثر، توضيح کميّت و کيفيت آشنايى مسلمانان با ميراث کلاسيک يونان و مجراهاى متنوعى است که از طريق آنها اين ميراث بر تفکر غنى اسلامى در اعصار بعد مؤثر واقع شد. روزنتال در مقدمهاى تحليلى ـ ترجمه حاضر ـ به بحث دربارهى اهميت کلى مواجههى اسلام با ميراث کلاسيک يونان مىپردازد و اصرار دارد که اين مواجهه را بايد آغاز تحولّى شگرف و ثمربخش در تاريخ تمدن بشر دانست. او از اين رهگذر، بخش غربى عربستانِ مرکزى را پارهاى ـ هر چند بسيار دور افتاده ـ از جهان هلنيستى باستان تلقى مىکند و با عطف توجه به تحول فرهنگى شبه جزيره پس از ظهور اسلام و مرورى بر نهضت ترجمه در قرون اوليهى اسلامى، بر اهميت تاريخى اقتباس مسلمانان از ميراث کلاسيک يونان تأکيد مىکند.
واژههاى کليدى:
يونان، عربستان، هلنيسم، نهضت ترجمه، علوم.مقدمه
انگيزههاى تاريخى و عقيدتى
مکه و مدينه در دوران زندگى پيامبر اسلام (570 ـ 632م) ـ علىرغم آنچه تاکنون به طور گستردهاى مقبول واقع شده است ـ يکسره از جهان خارج برکنار و منتزع نبودند. [گويا] اين دو شهر، خلاف آنچه امروزه به طور مکرر، اظهار يا (حداقل) تلويحا بدان اشاره مىشود، مراکز حيات فرهنگىِ مترقّى و شکوفا نيز محسوب نمىشدند. اين حقيقت که عربستانِ مرکزى [در آن دوران] با تمدّن برتر همعصرِ خود تماس بسيار اندکى داشته است، در خالى بودنِ قرآن از اشاراتى به علم طب و طبابت جلوهگر مىشود، چرا که از ديدگاه سنت دينى، چنين امورى مىبايست مُستظهر به حکم و فرمانى از جانب خداوند مىبودند. مىتوان پذيرفت درمانگرانى بومى، که به طور علمى آموزش نديده بودند، در آن عصر مىزيستهاند و [گاهى هم] ممکن بود تصادفا گذار يک پزشک واقعى به عربستان مرکزى افتاده باشد (نظير موردى که در سر حد شمال غربى بيابان عربستان بدان برمىخوريم). البته چنين پزشکى نمىتوانست دانشمند برجستهاى باشد. نه او و نه هيچ کس ديگر نمىتوانستهاند انبوهى از آموختهها را از جهان خارج به شهرهايى که به زودى مکانهاى مقدس اسلامى مىشدند، منتقل کرده باشند. از سوى ديگر، ساکنان اين شهرها به واسطهى تجارت کاروانى، اين امکان را داشتند که با حيات فرهنگى همعصر خود در جوامع بزرگترى چون فلسطين و سوريه آشنايى پيدا کنند. استفادهى آنها از اين فرصت در منابع ناچيزى که در دست داريم تأييد شده است. همهى پيوستگىهاى فرهنگى از اين دست، به مناطقى معطوف مىشود که تمدن عصر باستان کلاسيک (در قالب هلنيسم و آنچه از آن در کسوت يونانى و تمدن رومى به شرق رسيده است) اثر خود را در آنها بر جا نهاده بود. در واقع مىتوان ادعا کرد که در يک گفتمان فرهنگى، بخش غربى عربستانِ مرکزى، پارهاى از جهان هلنيستى باستان بود؛ اما پارهاى بسيار دورافتاده که در حقيقت بهرهاى از دستاوردهاى عالى عقلانى جهان هلنيستى نصيب آن نشده بود. ميراث معنوى و فکرى آسياى جنوب غربى باستانى دوران قبل از هلنيسم، با پيشرفت موفقيتآميز مسيحيت، گنوستىسيسم و يهوديت از جهات مختلف تداوم پيدا کرد و تجديد حيات و استحکام يافت. هلنيسم مترقى عربستانِ جنوبى و امپراتورى ساسانى در ايران نيز به شدت از هلنيسم متأثر شدند. پيروزى و غلبهى هلنيسم، همچنان که شائدر توصيف کرده، حقيقتى است که کشفيات جديد بارها و بارها آن را تصديق کرده است. با وجود اين، در آغاز قرن هفتم ميلادى، روند هلنيسم به گونهاى بود که به طور گستردهاى ارتباط خود را با زبان يونانى از دست داد؛ چرا که مبشران مسيحى و در زمان فترت آنان، مبلغان فرقههاى گنوسى، از همان ابتداى دعوت خود به ناآموختگان و تودههاى عظيم عوام روىآوردند و [از اين رو [اصرار داشتند. که در ادبيات [تبشيرى[ خود از زبانهاى بومى استفاده کنند. گذشته از اين، هلنيسم در اين دوران به گونهاى فعال نبود که سراسرِ فرهنگ عصر باستان کلاسيک را در بر بگيرد، بلکه عمدتا به واسطهى نظريات و عقايد جديد دينى به يک انتخابِ نسبتا محدود، تقليل پيدا کرد. موج اول فتوحات اسلامى (632 ـ 641م) سلطهى کامل اعراب را بر سوريه و مصر و ـ به همين قياس ـ بخش امپراتورى ساسانى که به شدت تحت تأثير هلنيسم بودند، فراهم ساخت. شايد اقبالى که اين فرصت را براى اعراب فراهم آورد که گوى سبقت را از فرهنگ عصر باستان کلاسيک ـ که همواره در حاشيهى آن زيسته بودند ـ بربايند، به دور از خصومتورزىشان هم نبود و در ابتداى امر نيز، آن را به طور مشخص درک و تصديق نکردند. دين و زبان، اعراب مسلمان را از همسايگانشان ممتاز ساخت. نخستين وظيفهى آنان کسب توفيق در اين دو خصوصيت متمايز عصر جديد بود. وابستگى فرهنگىاى که از گذشته براى اعراب مسلمان به ميراث مانده بود، موجب شکلگيرى يک مانع و حتى يک تهديد بر سر راه تحقق اين وظيفه شد. با وجود اين، تفوق دستاوردها و عناصرى از تمدّن هلنيستى در همهى سطوح، مشهود بود و دائما اين نياز وجود داشت که حاکمان جديد آنها را براى خود حاصل کنند. هنگامى که سلسلهى بنىاميه (660 ـ 750م) به قدرت رسيد و دمشق به جاى مدينه پايتخت امپراتورى اسلامى شد، اين تمايلات کشمکشآميز به طور فزايندهاى خود را آشکار ساختند. اعراب به گونهى مساعد و مطلوب به سمت فرهنگ مسلط آن زمان گرايش يافتند و از آنچه عرضه مىداشت، استفاده مىکردند، اما هنوز جرئت نمىکردند که بدان وابسته شوند. (به همين علت است که ادبيات عربى، کاخهايى نظير قُصير عمره را ناديده مىگيرد و آنها را به رسميت نمىشناسد.) بيش از نيم قرن پس از درگذشت پيامبر اسلام، پيش از آنکه زبان عربى زبان رسمى ديوانى شود و حتى پس از اين هم، بىترديد تفوّق فرهنگى اعراب هنوز به حصول نپيوسته بود، حکام اموى در خلال دومين موج فتوحات اسلامى (670 ـ 711م) که در فتح اسپانيا به حد اعلاى خود رسيد، درگير خصومتى سخت با بيزانس بودند (که بعدا در دورهى اوج کاميابى و ايام خوش امپراتورى اسلامى، ديگر به همان اندازهى سابق خطرناک به شمار نمىآمد)؛ از اين رو کاملاً طبيعى بود که امويان نه مىتوانستند کار مهم مطالعات رسمى فرهنگ يونانى را به عهده بگيرند و نه قادر بودند نسبت به آن تسامح ورزند؛ و شگفتانگيز نيست که در زمان حاکميت آنان فعاليّتهاى ترجمه در مقياسى وسيع صورت نگرفت. موضع عباسيان زمانى که در سال 750 ميلادى به قدرت رسيدند و مرکزيت امپراتورى اسلامى را با گرايش به شرق به عراق منتقل ساختند، از اين لحاظ به کلى متفاوت بود. ديگر لزومى نداشت که پذيرش ارزشهاى فرهنگى بيگانه را به طور رسمى تقبيح و تخطئه کنند. آنچه بر اساس روايت عربى مىتوان دربارهى نخستين فعاليتهاى ترجمه گفت اصولاً مؤيّد همين ديدگاه است. طبق اين روايات، نوشتههاى يونانى مربوط به علم کيميا به درخواست خالد بن يزيد (680 ـ 683م)، شاهزادهى اموى، که در دههى اول قرن هشتم درگذشت، به دست شخصى به نام اصطفان (استپان) به عربى ترجمه شد. وضعيت کلى را در اين خصوص ظاهرا بايد بر اساس همين گزارش ارزيابى کرد. کيميا نيز همچون طبابت، دانشى بود که استفادهى عملى مستقيم داشت و بر همين مبنا يکى از نخستين دستاوردهاى فرهنگ هلنيستى بود که علاقهمندى اعراب را برانگيخت. (در حوزهى دانش پزشکى اين ادعاى قابل مناقشه مطرح شده است که ماسرجويه ـ که در اواخر قرن هشتم همه جا ابونواسِ شاعر را همراهى مىکرد؛ احتمالاً در آغاز اين قرن، دايرة المعارف پزشکى اهرن (ahran) را از سريانى به عربى برگردانده بود.) هر که مىخواست دست به ترجمهى اثرى بزند نيازمند پشتيبانى و تشويق کسى ـ همچون عضوى از خاندان حاکم ـ بود؛ چرا که به دلايل سياسى، خود خليفه نمىتوانست از چنان اقدامى حمايت و آن را تأييد کند؛ از اين رو صحت روايت مربوط به خالد بن يزيد بعيد به نظر نمىرسد. با وجود اين، ما اکنون از شاخهاى از علم سخن مىگوييم که در آن دستکارىها و تحريفها بيشتر يک هنجار تلقى مىشود و [آنچنان] مورد اعتراض قرار نمىگيرد. به اين ترتيب شايد بتوان داستان معضل فعاليتهاى ترجمهاى خالد را در زمينهى کيميا در شمار افسانهها قلمداد کرد. به احتمال زياد، زمانى که واقعا ترجمههايى به طور پراکنده در دوران امويان به زبان عربى صورت گرفت مردم به صرافت افتادند که اطلاعات مفيدى را که [شايد] براى مقاصد شخصى بدان نيازمند بودند، مستقيما، به صورت شفاهى يا کتبى، از طريق متخصصان ادبيات يونانى (يا ادبيات ديگر کشورهاى بيگانه) که تعدادى از آن هنوز در آن عصر يافت مىشدند، به دست آورند. ملاحظهى اصلى آن بود که چنين آثارى استفادهى عملى داشته باشند، صرفنظر از آنکه اين استفاده به دانش پزشکى يا علم کيميا مربوط مىشد، يا شايد مفيد اطلاعاتى دربارهى يهوديت يا مسيحيت بود که مىتوانست براى فهم و دريافت بهتر قرآن به کار گرفته شود. در سالهاى اخير بر آرا و نظرياتى که وجود فعاليت ترجمهاى بسيار وسيع در دورهى اموى را يک واقعيت تاريخى مىدانند، اصرار و تأکيد شده است. در اين باره بحث شده است که بيشتر ـ اگر نه همهى ـ ادعاهايى که در نوشتهها و اسناد ادبى، عصر ما قبل عباسى را تاريخ شروع فعاليتهاى ترجمهاى قلمداد مىکنند، بايد بر حسب ارزش ظاهرىشان مدّنظر قرار بگيرند. عباسيان از شرق ايرانى برآمدند اين حقيقت، عطف به هماهنگى و همخوانى بيش از پيش فرهنگى با نيمهى شرقى امپراتورى ـ علىرغم تأثيراتِ يونانى ـ نشان مىدهد که چرا ترجمههايى که از زبان فارسى يا از برخى مطالب علمىِ هندى صورت گرفته است در ميان نخستين آثارى قرار دارند که ما از آنها آگاهيم. در واقع مىتوان نخستين آشنايى مسلمانان را با ارسطو به علاقهمندى ساسانيان (قرن ششم م.) به تعاليم يونانى منتسب کرد. گذشته از اين، همانطور که پيشتر ذکر شد، عباسيان ديگر در مقام مخالفت سياسى ـ فرهنگى با هلنيسم متوقف نماندند، در حالى که اين امر براى بنى اميه ميسر نبود. اين هم عامل ديگرى است که به طور قطع در اينجا محقق شد. جنبشهاى سياسى در قرن پيشتر بر اختلاف آرا و نظريات عقيدتى مبتنى بود که براى توجيه اين اصول و فراهم ساختن يک هدايت عقيدتى براى پيروانشان تلاش مىکردند. فرايندهاى مشابهى پيشتر در مسيحيت نيز پديدار شد که در آن زمينهى رشد الهياتى سخت پربار با پيچيدگىهاى فلسفى و غالبا درگير با پرسشهاى بنيادين را فراهم آورده بود. بدين لحاظ، مسلمانان [نيز] پس از گذشت مدت کوتاهى، بر بحثهايى عميق در باب مسائل کلامى ـ نظير ماهيت خداوند يا اختيار انسان که قرآن بى آنکه آنها را تا آخر پى بگيرد، بدانها اشارتى کرده بود ـ شايق شدند. به علاوه مسلمانان براى اينکه بتوانند در برابر استدلالات متکلّمان مسيحى به دفاع از دين خود بپردازند، بايد با الهيات مسيحى آشنا مىشدند و تلاش مىکردند تا آن را بر اساس عقايد اسلامى دگرگون سازند؛ بنابراين، ظاهرا عباسيان ديدگاه عقيدتى را بر آراى معتزله استوار ساختند (منظور از معتزله در اينجا يک گروه سازمانيافته نيست، بلکه شمارى از متفکران منفرد و اصحابشان بودند که باب بحثهاى فلسفى را دربارهى مسائل کلامى ـ که مبتنى بر عقايد و روشهايى بود که اصولاً در فلسفهى يونان يافت مىشد ـ در قلمرو فرهنگ اسلامى مىگشودند) شايد چندان اتفاقى و تصادفى نيست که معتزله در خلال سالهاى حساس و سرنوشتساز دهههاى آخر قرن هشتم تا زمان حکومت مأمون [813 ـ 833م [فعاليتهاى ترجمهاى يونانى ـ عربى را گسترش دادند. البته تأثير و نفوذ معتزله را بر حکام عباسى بايد علت واقعى براى گرايش رسمى به ميراث باستان کلاسيک در نظر گرفت که براى پذيرفته شدن اين ميراث در اسلام، زمينههاى مؤثرى فراهم آورد. نه منفعتگرايى عملى ـ با آنکه موجب آشنايى مسلمانان با دانشهايى نظير پزشکى، کيميا و علوم دقيقه شد که برايشان مطلوب بود ـ و نه منفعتگرايى نظرى ـ که آنها را برانگيخت تا به مسائل کلامى و فلسفى اشتغال يابند ـ نمىتوانست براى تقويت و تأييد يک فعاليت ترجمهاى گسترده کفايت کند. در مفهوم قرآنى، علم به طور قطع بر شناخت و تصديق گزارهها و مفروضات مربوط به موجوديت دينى و آشنايى با وظايف و تکاليف دينى يک مسلمان، اشعار داشت و ديرى نگذشت که از اين واژه اختصاصا براى اشاره به دانش عقايد و واجبات دينى اسلام استفاده شد؛ با اين حال واژهى علم، دلالت وسيع و کلى خود را از دست نداد؛ بنابراين علاقه به دانش به صرف دانشجويى، در تعاليم نظاممند، فى نفسه و در علوم به مثابهى ترجمان عطش آدمى به دانشاندوزى، به طور گسترده و مؤثرى برانگيخته شد. اگر جايگاه محورىِ علم در اسلام و ستايش و تمجيد دين نسبت به علم نمىبود به احتمال زياد، نهضت ترجمه با تتبعى کمتر و در مقياسى محدودتر صورت مىگرفت. مترجمان
قواى تاريخى به حضور انسانهايى نيازمندند که بتوانند در هماهنگى و تطابق با آنها عمل کنند. يکى از مشکلات بزرگ تاريخ، جايى است که در هر مورد و در زنجيرهى علّى مرتبط، اولويت با عوامل شخصى و غير شخصى است. در سدههاى آغازين دورهى اسلامى، قواى حرکت آفرين موجود بودند و بدين روى، منابع مادى در دسترس قرار داشتند. تنها افراد مناسبى بايد پيدا مىشدند که وظيفهى واقعى ترجمه را برعهده گيرند. اتفاقا چنين کسانى در ميان اقليتهاى ساکن در قلمرو امپراتورى اسلامى يافت مىشدند و در رأس همهى آنها مسيحيانِ آرامى (سريانى) زبان قرار داشتند که اجدادشان خود، ادبيات يونانى را جذب زبانشان ساخته بودند. با اين حال فرهيختگان، پزشکان و روحانيانى که در ميان اقليتها بودند، زمانى که احساس کردند قادر به مقاومت در برابر فشار فضاى فرهنگى متغير پيرامون خود نيستند و به ناچار بايد خود را با زبان عربى سازگار کنند، به زبان بومى خود تمسّک جستند. تقريبا همهى مترجمان، مسيحيان کليساهاى مختلف بودند. يک مورد استثناى قابل ترديد، ماسرجويه است که بنا به روايات، اصلاً يهودى بود و در شمار نخستين کسانى است که از زبان سريانى به عربى ترجمه مىکردند. در ميان مشرکان صابىِ شهر حران مىتوان از ثابتبن قره (834 ـ 901م) ياد کرد. مسلمانزادگان فقط حاميان و پشتيبانانى بودند که کار را سفارش مىدادند و مزدش را مىپرداختند؛ ترجمه را مترجمانِ کمابيش حرفهاى يا حتى در برخى موارد، مترجمان قراردادى انجام مىدادند که در ازاى خدمتشان مواجب و مقررىهاى منظم دريافت مىکردند. نمايندگان مشهور دانش يونانى در ميان مسلمانان قرنهاى نهم و دهم: الکندى (د. پس از 870م)، شاگردش السرخسى (د. 899م)، الفارابى (د. 950م)، ابوسليمان المنطقى السجستانى (د. 985م). العامرى (د. 992م) و البته همهى آن ديگرانى بودند که در ادوار بعد آمدند، زبان سريانى يا يونانى نمىدانستند. در اغلب موارد تمام اطلاعاتى که ما دربارهى اين مترجمان داريم، منحصر به نامى از آنان است و ما ناچاريم که بر همين اساس گاه به گونهى نامطمئنى چنين استنباط کنيم که اينان ريشهاى مسيحى داشتهاند. آن [دسته از [مسلمانان که به طور کلى مخالف سرسخت فرهنگ يونانى بودند، به اين حقيقت که مترجمان فرهنگ يونانى از کفار بودند، تمسک مىجستند. با اين حال حاميان مترجمان درگير اين نکته نبودند، چرا که به نقل العامرى، مترجمان براى اسلام و در فضايى متأثر از آن فعاليت کردند و از اين طريق به حقوق شهروندى در قلمرو اسلام دست يافتند. ظاهرا جريانِ مستقيمى براى انتقال فلسفهى يونان به جهان اسلام وجود داشته است که از اسکندريه نشأت مىگرفت. به نظر مىرسد که اين امر در فعاليت واقعى ترجمه، حداقل در دورهى اوليهى آن، سهمى داشته است. از سوى ديگر، در خوزستان، جنوب بغداد، جايى که خاندان بختيشوع در ميانِ ساير پزشکان متبحر و حاذق، نقش برجستهاى ايفا کردند، آکادمى پزشکى نسطوريان در جندىشاپور اهميت بسزايى داشت. بدين لحاظ، پزشکان دربار خلفا از زمان منصور، دومين حاکم عباسى (754 ـ 755م) به ويژه، براى پرداختن به ترجمه و حتى تأثير بر جريان کلى فعاليتهاى ترجمهاى موقعيّت مساعدى داشتند. از ميان دو حرفهى پزشکى و کشيشى (مشاغلى که مترجمان [بيشتر[ از ميان آنان بر مىخاستند) به پزشکان توجه بيشترى مىشد و اين گروه به وضوح از جنبهى مالى و اجتماعى در وضعيت بهترى به سر مىبردند. با وجود اين، به نظر مىرسد که تکيهى پزشکان جندىشاپور در ترجمهى آثار پزشکى يونانى تنها به نسخههاى موجود سريانى بود. برخلاف روندِ رايج، حنين بن اسحاق بزرگ (808 ـ 873م) اهل حيره از نواحى فرات کسى بود که قاطعانه زمينهى اضمحلال سلطهى زبان سريانى را بر ادبيات پزشکى يونان فراهم ساخت، گو اين که شايد پيش از وى نيز، حداقل در رشتههاى ديگر، برخى متون قبلاً به طور مستقيم از زبان يونانى به عربى ترجمه شده باشد. در مجموع نمىتوان گفت که تمرکز فعاليت ترجمه در بغداد و نواحى شرقى نسطورىنشين منجر بدين شد که شمارى از مترجمان سريانىدان به طور عمده بر آنانى که يونانى مىدانستند، يا دو زبانه بودند، پيشى بگيرند. سريانى، زبان مادرى مترجمان بود. آنها بايد زبان يونانى را فرا مىگرفتند و در آن عصر، فهميدن زبان نويسندگان کلاسيک، نيازمند آموزشى جدّى و ويژه بود. از زمان حنين بن اسحاق به بعد، اين مسئله کاملاً مفهوم بود که مترجمان موظفاند براى انجام کارشان از همهى چيزهايى که در دسترس آنان بود و مىتوانست کمکى براى آنان باشد استفاده کنند. آنها مىکوشيدند تا جايى که ممکن بود شمار زيادى از متون يونانى را فراچنگ آورند؛ همچنين آنها اين متون را با ترجمههاى سريانى، که در همه جا يافت مىشد، مطابقت دادند تا متن بهترى فراهم آورند و اصل يونانى را بهتر بفهمند. شرايط هميشه آرمانى نبود؛ گاهى متن يونانى يافت نمىشد يا مترجم، يونانى نمىدانست و از اينرو متون يونانى براى وى قابل استفاده نبود. در چنين مواردى بديهى است که همگان ترجمه از زبان سريانى را ترجيح مىدادند. مواردى هست که خود مترجمان دربارهى پسزمينهى ترجمههايشان به ما اطلاع مىدهند. در فقدان چنان اطلاعاتى، ما بايد هميشه امکان وجود يک مرحلهى واسطهى ترجمهاى به زبان سريانى را در نظر داشته باشيم؛ اما جايى که زبان ترجمه بر وجود يک مرحلهى واسطهى ترجمهاى به زبان سريانى گواهى نمىدهد، دليلى وجود نخواهد داشت که ما قايل به يک ترجمهى مستقيم از زبان يونانى نشويم. مسائل زبانشناختى، مشکلات ويژهاى براى مترجمان به بار آورد. زبانهاى يونانى و عربى، ساختارهاى لغوى و دستورى کاملاً متفاوتى دارند. نظام هند و اروپايى از نظر ساختار ترکيبى اساسا با زبان عربى ـ از خانوادهى زبانهاى سامى ـ بيگانه است و نحو يونانى نيز به سبب موقعيت نسبتا آزاد واژگان و پيروسازى جمله، به همين ترتيب، با عربى، بسيار متفاوت است. گذشته از اين، ايدههايى که براى عربىزبانان تازگى داشت، ابداعِ يک اصطلاحشناسى مناسب عربى را ايجاد مىکرد. مترجمان يونانى به سريانى چنين مشکلى را به سادهترين شکل براى خود حل کرده بودند. آنان شمارى از واژهها را از زبان يونانى اخذ کردند، يا بسيارى از واژههاى جديد را از پيش خود اختراع کردند؛ همچنين آنان به تقليدى کورکورانه و ناسنجيده از نحو يونانى گرايش پيدا کردند که زبان سريانى از مدّتها قبل تحت تأثير آن قرار گرفته بود و نسبت به عربى با سهولت بيشترى به کار مىآمد. اين روند تا زمانى که دانشمندان براى دانشمندان ترجمه مىکردند، پذيرفتنى بود؛ با اين حال، بيشتر ترجمهها به زبان عربى نهايتا براى خلفا، مقامات حکومتى، متکلمان فرهيخته و تحصيل کردگان عامه صورت مىگرفت؛ از اينرو، زبان عربى و سبک ترجمهها تا حد امکان مىبايست، خواستههاى اين طبقه از جامعه را بر مىآورد. تحت چنين شرايطى زبان عربى براى مترجمان غالبا زبان دوم محسوب مىشد و مىتوانست براى آنان امتياز ويژهاى تلقّى شود؛ چرا که خود آنها در زبان عربى ادبى، داعيهى مشخصى نداشتند و بدين سبب، توجه خود را به گونهاى نسبتا غيرمتعصبانه به مسئلهى واژهگزينى و سبک، معطوف ساختند. بيشتر مترجمان اوليه [در کار خود] سخت سهلانگار بودند و همواره پيش مىآمد که مترجمى بنا به رأى و عقيدهى شخصى، ذوق و سليقهى خود را دنبال کند؛ با اين حال حُنين و مکتبش، که پسرش، اسحق بن حنين (د. 910م)؛ و نوهاش در آن برجسته بودند به کيفيت بالا و موثّقى در اصلاحات زبانشناختى دست يافتند. از آنجا که خوانندگان عرب قرون وسطى به طور اختصاصى زبانِ ادبياتِ ترجمهاى يونانى ـ عربى را فرا نگرفته بودند، با چيزهاى غريبى در آن برمىخوردند که فهمشان دشوار بود (براى دانشپژوهان پيشرفته نيز وضع به همين قرار بود)، با اين حال با حنين و مکتبش به سبب وفور ايدههاى بيگانه و زبان عربى، بسترى حقيقى فراهم ساختند و با تلاشهاى خود موفق شدند تا به گونهاى مقدماتى يک ترمينولوژى علمى مناسب در زبان عربى ابداع کنند، گويا اين تنها تلاشى نبود که در اين مورد صورت گرفت. اوجگيرى فعاليت ترجمهاى در قرن نهم، به طور طبيعى، کاهش بارزى را در قرن دهم به دنبال داشت. مهمترين آثار پيش از اين ترجمه شده بودند و تنها آثار معدودى براى ادامهى کار ترجمه يافت مىشد. اگر چه در اسپانيا، يافتنِ يونانىدانان، به دشوارىِ اين امر در بخش شرقى جهان اسلام نبود، فرصتهايى که با اعمال فشارهاى سياسى بر بيزانس براى تسليم کردن نوشتههاى کمياب يونانى فراهم مىآمد (چرا که بيزانس منبع بسيار مناسبى براى اين آثار شده بود) کاهش پيدا کرد. مسيحيانى که تحت استيلاى حکومت اسلامى مىزيستند، خود را با محيط فرهنگىشان سازگار کردند. سنت فرهنگى خاص اين مسيحيان عمدتا روى در نشيب داشت. با اين حال، در همان دوره هم جريان شديد و پرثمرى از تبادل عقايد و انديشهها ميان مسيحيان و فيلسوفان مسلمان رو به رشد نهاد که در طرف مسيحى آن، کسانى از قبيل ابوشرمتى (نسطورى، د. 940م)، يحيى بن عدى (يعقوبى، 893 ـ 974م)، ابن زرعه (يعقوبى، 943 ـ 1008م) و ابن سوار (نسطورى 942 ـ پس از 1017م) قرار داشتند. اين دسته سواى ترجمههايى که انجام دادند، بيش از هر چيز سعى خود را مصروف اقتباس و استفاده از مطالب اوليهاى کردند که ترجمه شده بود. آنها معمولاً دانشمندان، فيلسوفان و متکلّمان حايز اهميتى بودند، خلاف مترجمان قرن نهم که تنها به ندرت [هم چون حنين و قسطا بن لوقا (820 ـ 912م)] دانشمندان خلّاقى به شمار مىآمدند. پس از قرن دهم، ديگر مترجمان آثار کلاسيکى که تمدّن اسلامى را تحت تأثير قرار دهند، وجود نداشتند. در ميان جوامعِ مسيحى، ترجمهى تعدادى از آثارى که براى آنان جالب توجه بود، هم چنان استمرار يافت. آنچه ترجمه شد
در سال 1886 ميلادى اشتاين اشنايدر (1816 ـ 1907م) اثر خود (ترجمههاى عربى از يونانى) را که برندهى جايزهاى هم شد، به آکادمى نسخههاى خطى تقديم کرد. در دورهى ده سالهى بعدى، اين اثر در جاهاى مختلف منتشر شد و تجديد چاپى از همهى بخشهاى آن در سال 1960 در گرانس صورت گرفت. اين اثر، با آنکه مدّت زيادى از چاپش گذشته است، هم چنان به دليل کتابشناسىاى که دربارهى آثار پديد آمده در زمينهى ادبيات ترجمه، تقريبا تا آخر قرن گذشته ارائه مىدهد، ارزشمند است. مىتوان گفت که در مجموع همهى آنچه [در اين باره جزو موارد] اساسى و بنيادى تلقى مىشود، در اين اثر وجود دارد. تا زمانى که اثر تازهاى جاىگزين اين مأخذ شود، مىتوان کار اشنايدر را تحقيقى ارزشمند دربارهى ادبيات ترجمهاى يونانى ـ عربى و منبعى کاملاً در خور و مناسب به شمار آورد. براى کسب اطلاعات مقدماتى دربارهى کارهايى که در سالهاى اخير انجام شده است، مىتوان به تحقيقات ف. گبريلى و ج. کرامر يا مثلاً به مجموعهى مقالات ر.والزِر با عنوان يونانى در عربى (آکسفورد، 1962) مراجعه کرد. در اينجا لازم است که به پارهاى ملاحظات کلى بسنده کنيم. از مؤلفان ديگرى در بحث متون ترجمه شده ياد مىشود که در آنجا ارجاعات بيشترى را به ادبيات مَدرسى مىتوان يافت. فعاليت ترجمه اساسا برنامهى رايج در مدرسههاى وابسته شد که به نحوى پس از غلبهى اسلام همچنان به حيات خود ادامه دادند. اين فعاليتها با آموزشهاى پزشکى، فلسفى و عرفانى (رهبانى) مرتبط بودند. آنها ديگر توجه و اقبالى به دانشِ بيان نداشتند که مستقيما به کار اهداف سياسى مىآمد و تنها در ميان مشرکان ناوابسته و سرزمينهاى مسيحى جايگاهى رفيع داشت. از شعر، تراژدى، کمدى يا ادبيات تاريخى يونان، هيچ ترجمهاى به عربى صورت نگرفت. همهى اين موارد بخشى از آموزش بيان بودند که جزو برنامههاى تحصيلى مدرسهها قرار گرفته بود. از سوى ديگر، اشعار تعليمى و پندآموز، نظير کلمات زرينِ فيثاغورث، ضربالمثلهاى مناندرِ، فنومنا [پديدهها ] ىِ آراتوس، يا آثار ستارهشناختى دوروتئوس، بخشى از سنّت مدرسهاى بودند که به زبان عربى راه يافتند و مترجمان با آن انس داشتند. آثار مربوط به فلسفه، طب و علوم دقيقهى باستانى، تقريبا در تماميت خود به عربى نقل شدند و آثارى از اين دست که به دورهى هلنيستى متأخر رسيده است، نشان مىدهد که دانش کنونى ما در اين زمينهها دربارهى آثار يونانى، اساسا با آنچه اعراب در اين باب مىدانستند، تفاوتى ندارد. علوم خفيه، مانند کيميا، در شمار يکى از شاخههاى تخصصى علوم دقيقه قرار داشت. علوم خفيه را همان گروه از دانشمندان [که به علوم ديگر نيز اشتغال داشتند] رواج و توسعه مىدادند، اما اين کار به گونهاى بسيار محرمانه صورت مىگرفت و در حدّ و اندازههاى رسمى نبود. کارهايى که در شمار آثار کلاسيک قرارگرفتند، جزو آثارى بودند که بايد در مدرسهها آموخته مىشدند؛ از اينرو، لازم بود اين آثار با نيازهاى آموزشى و دوران متغيرى که تحولات ويژهاى را موکّدا ايجاب مىکرد، انطباق حاصل کنند. چه بسا پيش مىآمد که يکى از مؤلفان بزرگ چنان در اثر خود اِطناب و تطويل به خرج مىداد که استفاده از خلاصهها و شرحهاى اجمالى آن براى انتقال مطالب و مندرجات اثر، مناسبتر پنداشته مىشد. اين اتفاق در مورد افلاطون روى داد که اعراب با نظريات وى ترجيحا به واسطهى اقتباسهايى از آثارش، که تاريخ آن به دورهى افلاطونگرايى ميانه برمىگشت، آشنا شدند. در مورد برخى از نويسندگان، تفاسيرى که دربارهى آثارشان نوشته مىشد، اطلاعات بيشترى فراهم مىساخت و به صورت تحت اللفظى ترجمه شده و به همين سبب صورت لفظىِ آن براى ما محفوظ مانده است؛ اما ترجيحا اين اثر از روى تفاسيرش آموخته مىشد. دربارهى کليّت نوشتههاى ارسطويى اعتقاد بر آن بود که همهى اين آثار، به غير از سياست و بخشهايى از منطق، على الظاهر در ميان اعراب تا حدّ مشخصى شناخته شده بودند. اندوختهى نسبتا عظيمى از عقايد و انديشههاى حايز اهميت يونان از طريق نگارش سرودها و نيايشهاى مذهبى (نظير پلاسيتافيلوسوفورم اثر پلو تارخ) و اندرزنامه نويسى (دو صورت مطرحِ فعاليتهاى ادبى که به ويژه با روح روزگار باستان کلاسيک در دوران افول و نزولش قرابت و سازگارى داشتند) به جهان عرب منتقل شد. غالبا متون اصلىِ مؤلفان برجسته به دشوارى فهميده مىشدند و فراگرفتن تفسير و تأويلها و ترجمههاى آزاد و شروح مبسوطى که از اين متون به عمل مىآمد، آسانتر بود. مصداق اين امر، آثار نوافلاطونيان مشهور، فلوطين و پروکلس بود. با اين حال در طب و علوم دقيقه، تبعيتِ کامل و جزء به جزء از متون اصلى، ضرورى بود و از اين رو در اين زمينهها، ترجمههاى صحيحتر و دقيقترى رواج داشت (که خود اعراب بعدها اين متون را به صورت آزاد ترجمه و آنها را شرح و تفسير کردند). حنين اگر چه مقدمتا به آثار پزشکى جالينوس متکى بود، به معرفى کامل مجموعهى آثار پزشکان بزرگ اهتمام ورزيد؛ در نتيجه، پارهاى از نوشتههاى فلسفى و اخلاقى جالينوس که متن اصلى آنها اکنون در دست نيست، به واسطهى ترجمههاى عربى محفوظ ماندند. از سوى ديگر نوشتههاى اخلاقى پلوتارخ که سخت براى اعراب جالب توجه بود، به گونهاى بسيار پراکنده از طريق ترجمههاى واسطهى سريانى در غرب به دست آنان رسيد؛ بىشک به اين سبب که دستيابى اعراب به نسخههاى اين آثار، که بنا به پارهاى علل تاريخى يا سنّتى جزو برنامهى رايج مدارس نبودند، دشوار بود. مسلمانان، جستوجوى نظميافتهى آثار کمياب يونانى را در واقع در روزگار حنين بن اسحاق بر عهده گرفتند، اما اين امر به غايت دشوار و پرزحمت بود، چرا که انسانهاى قرون وسطايى، به علت ديدگاه و طرز فکر ناب و تامّ و تمامى که نسبت به موضوعات عقل و روح داشتند، قاعدتا براى انجام چنين وظيفهاى مناسب نبودند. چنانکه ذکر شد، مترجمان عرب همان مايه و اندوختهى هلنيسم متأخر را ـ که بيشترِ اطلاع و آگاهىِ ما از عصر باستان کلاسيک نيز از آن نشأت مىگيرد ـ گردآورى و تنظيم کردند؛ با اين حال، اعراب از لحاظ زمانى با آن قرابت قابل ملاحظهاى داشتند. طبيعتا ترجمههاى عربى، که اغلب نسخههاى يونانى را معرفى مىکنند، از نسخههايى که محفوظ مانده و به دست ما رسيدهاند قديمتر و از اينرو سزاوار توجه ويژهى لغت شناساناند، حتى اگر بپذيريم که به لحاظ نقد متن، هميشه نسخهى اَقدم، نسخهى اَرجح نيست. اين حقيقت، حايز اهميت بسزايى است که آثار يا خلاصههاى آثارى که اصلشان مفقود است به واسطهى ترجمههاى عربى محفوظ ماندهاند و البته امکان اکتشافات تازه هنوز هم هست. فهرست افتخارآميز نويسندگانى که بخشى از آثارشان فقط در زبان عربى به جا مانده است شامل اين اسامى است: تئوفراستوس، اقليدس، هِروى اسکندرانى، پاپوس اسکندرانى، روفوسِ افسوسى، دروثئوس سيدونى، جالينوس، اسکندر افروديسى، نيکولاوس دمشقى، پورفيرى و پروکلس. نام پزشکان متأخرترى چون فيلاگريوس و پالاديوس، مگنس امسايى، و دامپزشک جرّاح ثئومنستوسِ مگنِزيايى، و نيز فلاسفهى گمنامى که ما اقتباس و تنظيم آثار فلوطين و پروکلس را بديشان مديونيم و همچنين نام مؤلفان ناشناختهى روايتهاى اصلىِ مجموعههاى اندرزنامهاى يونانى ـ عربى را نيز بايد بدان فهرست افزود. پارهاى از نوشته هاى مشکوک و مجعول، از جمله تبادل آرا ميان ارسطو و اسکندر نيز بايد در شمار متون بازيافتهى مربوط به عصر باستان کلاسيک قرار گيرد. حجم انبوهى از مطالبِ مربوط به ادبيات مجعول ـ سواى آثار نويسندگان برجستهاى که اين نوشتهها بدانان منسوب شده است ـ به هر روى، آثار هلنيستى را منعکس مىسازند و براى تاريخِ فرهنگى، شايان اهميتاند. با همهى اين اوصاف، اين فرآوردهى گرانبها براى لغتشناسان کلاسيک، که ما آن را مديونِ سعى و تلاشِ مترجمان عرب هستيم، با در نظر گرفتن کليّتِ امر و به رغم جذّابيتى که براى ما دارد، به مثابهى پيامدِ فرعىِ يک رويداد عظيم در تاريخِ جهان است و تنها از اهميتى جزئى برخوردار است. اهميت تاريخى اقتباس مسلمانان از ميراث کلاسيک
چنانکه پيشتر گفتيم، محيط عربىاى که اسلام در آن ريشه داشت، با تمدن هلنيستى در تماس بود و به اين جهت، قرابت و همبستگى خاصى با فرهنگ کلاسيک در اسلام پديد آمد. چندى بعد، رخداد نهضت ترجمه، اسلام و يونان را در يک کنشِ خلاق آگاهانه با يکديگر قرار داد. ميراث عصر باستانِ کلاسيک در پرتوِ تحقيقات و تتبعاتِ عالمان، احيا شد. حاصلِ اين امر، پيدايش ديدگاه تازهاى نسبت به حيات بود که به اسلام، گرايشى عقلانى مىبخشيد و اين جهتگيرى عقلانى [هم البته]، به سبب فراهم نيامدن زمينهها و بسترهاى لازم، نمىتوانست به خودى خود در اسلام بروز يابد. به اين ترتيب بود که آنچه ما تمدن اسلامىاش مىخوانيم، متولد شد. در حقيقت مترجمان و استفاده کنندگان از کار آنان، به صراحت در پى بازيابى و تجديد حيات روح و جوهر تمدن کلاسيک (يا آنچه مىتواند روح يا جوهر اين تمدن انگاشته شود) نبودند و تلاش آنان تحت تأثيرِ انگيزههاى منفى براى سست کردن پايههاى اسلام و روىآوردن به نحوهى حيات غير اسلامى نبود؛ به عکس، هدف اصلى همهى مسلمانانى که با ميراث يونانى ارتباط داشتند (به جز تعداد قليلى) آن بود که به دينشان حياتى تازه بِدَمند. با اين حال، فرايندهايى که بين قرنهاى هشتم تا دهم در امپراتورى اسلامى پديد آمدند، بسيار بيشتر از هر يک از جنبشهايى که طى دهههاى اخير مُد شده است که به آنان عنوان رنسانس داده مىشود به روح و خصوصيّت رنسانس اروپا نزديکاند. اگر لازم باشد که فرايندها را در يک واژه توصيف کنيم، مىتوانيم آن را به معناى کامل کلمه (و با آگاهىِ کامل نسبت به اهميتى که براى اين واژه قايليم) رنسانس اسلامى بخوانيم. انديشيدن دربارهى اين که اگر برخى حوادث در جريان تاريخ جهان روى نداده بودند يا از جهات ديگر حادث مىشدند چه مىشد، به طور کلّى ضايع کردن و هدر دادن وقت است؛ با اين وصف، مىتوان گفت با توجه به برخى حوادث، نسبتا به راحتى قابل تصور است که اگر اين حوادث رخ نداده بودند يا به گونهاى متفاوت به وقوع مىپيوستند (هر چند با توجه به ديگر اتفاقات، اين امر به کلى محال و ممتنع است) پيامدِ کار چه مىتوانست باشد؟ اقتباس اسلام از ميراث کلاسيک در شمار اين دستهى دوم است. تصور اين نکته ممکن نيست که چگونه تمدن اسلامى و تاريخ جهانى مىتوانست بدون اين ميراث، ترقى حاصل کند؛ شايد قدرت معنوى اسلام اصيل، توأم با شرايط سياسى و اقتصادى غالب، فى حد ذاته، براى ثبات و دوام بخشيدن به امپراتورى فاتحان عرب کافى بوده و آن را به قدرتى در عرصهى تاريخ بدل کرده باشد، که واقعا بود. مورخ ناچار است اين امرِ نامحتمل و بعيد را در نظر بگيرد. تتبعاتِ عقلانى اسلامى، که ما به هنگام سخن گفتن از عظمت تمدن مسلمانان، عمدتا همان را در نظر مىگيريم، به طور کلى به عصر باستان کلاسيک، به ويژه از لحاظ عوامل بنيادى، نظير اصول اوليهى بررسىهاى محققانه و علمى وابسته است. از اين گذشته، حيات عقلانى اسلام در اساسىترين جلوههايش با روح و تعقل يونانى به ديالوگ و گفتوگو پرداخت. گوته در ديوان شرقى ـ غربى مىگويد: «آيا قرآن، ازلى است؟ من نمىپرسم. آيا قرآن، مخلوق بود؟ من نمىدانم. ميگسار در هر حال نظر تازهترى به وجهالله دارد». يک مسلمان متعهد (اميدواريم که ميگسار نبوده باشد!) پيش از آشنا شدن با انديشهى يونانى، نمىتوانست بحث و مناقشه را دربارهى خلق يا قِدم قرآن، يا هر يک از عقايد دينى بنيادين اسلامى که بدل به مسئله شده بود، بپذيرد؛ تنها پس از به اهتزاز درآمدن ذهن و روح مسلمانان در اثر رنسانس يونانى ـ عربى بود که عارف مسلمان تحت تأثيرات هلنيستى، گنوسيستى، ايرانى و هندى توانست خداوند را به گونهاى روياروى ببيند، همچنان که او نيز بارها چنان بدو نگريسته بود. با اين حال، در اسلام نيز مانند هر تمدن ديگرى آنچه واقعا اهميت دارد، عناصر فردى نيست، بلکه مهم ترکيبى است که اين عناصر را در سازوارهى زندهى خود فراهم مىآورد. مطالعات اسلامى بايد پرسشهاى بنيادينى را بر مىانگيخت و براى پاسخ دادن بدانها تلاش مىکرد که ايدههاى خلاقانهى موجود در آنها، براى اسلام، اساسى تلقى مىشدند: اينکه مسلمانان با ميراث يونانى چگونه رفتار مىکردند؟ اينکه چگونه مسلمانان اين ميراث را با ساير عناصر فرهنگى و استعداد ذاتى و سنتِ خود هماهنگ ساختند؟ و نهايتا اين پرسشِ بسيار مهم که چيز جديد و اصيلى که خارج از تلاشهاى خلاقانهى مسلمانان ظهور و گسترش يافت، چه بود؟ اين نکته که ظهور اسلام گُسستِ غرب را با عصر باستان کلاسيک پايان بخشيد، براى پيشرفت و ترقىِ اروپاى مدرن، درخور اهميت بود. در قرون بعدى، اروپا با شکوفايى و رونق مادى تمدن اسلامى مواجه شد و آن را، چه به مثابهى سرمشقى براى تقليد و چه به مثابهى موضوعى براى ستيز و رقابت، يک ارزش آرمانى در نظر گرفت. اما بيشتر از هر چيز ديگرى، اين حيات عقلانى اروپاى قرون وسطا بود که به واسطهى ترجمهى متون از زبان عربى، از دستاوردهاى مسلمانان در قلمرو علم و تحقيق، منتفع گرديد. آثار اندکى براى آشنا ساختن مسيحيان با خصايص و ويژگىهاى واقعى دشمن دينشان ترجمه شد. بيشتر آثارى که به غرب راه يافتند و در آنجا پيوندهاى بسيار سستِ غرب را با عصر باستان کلاسيک استحکام بخشيدند، نتايج فعاليتهاى ترجمهاى از يونانى به عربى بودند، نتيجهى فرايندى که بقا و ماندگارى عمر باستان کلاسيک را در اسلام متقبل شده بود. 2. اين مقاله برگردانى است از مقدمهى کتاب ذيل: - The classical Heritage In Islam by Franz Rosental; Translted from the German by Emile and Jenny Marmorstein; London, Routledge kegan Paul, 1975. PP. 1 - 14.