ماهيت دمكراتيك اسلام؟! *
"جان اسپوزيتو"1 و "جان وال"2، مشتركا نويسندگان مقالهاي هستند كه با اين سؤال آغاز ميشود: «آيا دمكراسي با تجديد حيات اسلامي ناسازگار است؟!» آنان ضمن پاسخ به اين پرسش، اولاً مفهوم واحد و متعيّن براي دمكراسي را مورد ترديد قرار دادهاند و ثانيا آن را قابل بازسازي در شبكه مفاهيم ديني و متناسب با زبان و محتواي آن، دانستهاند. علاوه براين دعاوي مجمل، نكات قابل تأمّل و مغلوطي در نحوه تعبير و استدلال نويسندگان موجود است كه اينك بدانها ميپردازيم:1) غالبا در چنين نوشتههائي از يك "نسبت"، پرسش ميشود كه مفهوم طرفين آن، قبلاً بقدر كافي روشن نشده يعني نه مفهوم آرماني از "دمكراسي" و نه ذات انديشه و "دكترين اسلامي"، هيچيك درباب تنظيم مناسبات سياسي، از تعريفيصريحو مورد اجماعبرخوردارنيستندومعذلك مورد قضاوت قرار ميگيرند. با اين عمق از ابهام، آن الفاظ، بقدري "متغيّرالمعني" و مذبذب خواهند بود كه به اثباتيترين تا سلبيترين داوريها تن ميدهند. تنها پس از آنكه مراد از "تحول دمكراتيك" روشن شود، ميتوان گفت كه آيا سنّتهاي عميقا اسلامي، بايد پيش شرط منفي عليه چنين تحوّلاتي بشمار آيند يا خير؟! اگر جوهر دمكراسي، و تفاوت "دمكراسي ليبرال" با "دمكراسي بعنوان يك شيوه عقلائي نظارت بر قدرت"، معلوم شود، ميتوان دانست كه اين دمكراسي، قرار است باصطلاح چه نقصي را در دكترين اسلامي، جبران كند؟! و اساسا آيا چنان نقصي، نقص است و آيا در دكترين اسلامي، موجود است؟! ولي گويا اين ابهام، عمدا در معاني كلمات تعبيه ميگردد تا نوع معادلاتي كه ميان اسلام و دمكراسي، ميتواند فرض و بررسي گردد، همواره قابل تغيير و تحريف بماند. لذا "انحصار دمكراسي در شكل واحد" و "انحصار اسلام در تعريف واحد"، بعنوان دو پارامتر مؤثّر در تنقيح مناسبت اسلام و دمكراسي، مردود دانسته ميشود.آقايان از سويي، تعيّن شكلي "دمكراسي" را استنتاجي غلط ميخوانند و از سوي ديگر ابهام در مفهوم دمكراسي را پديدهاي مربوط به گذشته ميدانند و دمكراسي (بعنوان پايگاهي قانوني جهت نظم سياسي) را پديده خاص و مستحدث مربوط به دوران جديد، ميشمارند. امّا آيا ميان "ابهام" و "تعيّن"، شقّ سومي هم ممكن است؟!2) چرا مسلّم گرفته ميشود كه قانونمندي و نظم رفتار سياسي، منحصر به اعمال روشهاي معهود دمكراتيك است؟! انضباط رفتار سياسي، اگر ملازمهاي با مباني ليبرال ندارد، پس به چه اعتبار، امري مستحدث و غربي بشمار ميآيد و اگر چنين ملازمهاي، منتفي نيست، با چه الزام منطقي، ملل مسلمان را، به بهاي پذيرش ليبراليزم، مجاب ميكنند كه مناسبات اجتماعي خود را دمكراتيزه كنند؟!بويژه خواننده محترم را توجه ميدهم به اظهار نظر "پل كركوران" (در همان مقاله) كه: «از نظرگاه 25 قرن انديشه سياسي غرب، تقريبا هيچيك تا همين اواخر ابراز نكرده بودند كه دموكراسي راه مناسبي براي برقراري تشكيلات زندگي سياسي باشد. اكثريت غالب انديشمندان سياسي طي دو و نيم هزاره بر بيهودگي بنيادهاي دمكراتيك تأكيد ميكردند و "بينظمي سياست دمكراتيك" و "فساد اخلاقي رفتارهاي دمكراتيك" را پذيرفته بودند.» عجيب آنست كه عليرغم آنكه اين دو اشكال، همچنان عميقا متوجه مناسبات دمكراتيك است، ما هنوز مواجه با چنين توصيههاي غلاظ و شدادي هستيم. بويژه كه تبادل قدرت در نظامهاي دمكراتيك، مضبوطتر و عادلانهتر از نظامهاي سلطنتي فردي، از آب درنيامده است و شكاف عميقي ميان "دمكراسي در مقام نظريهپردازي"، با "دمكراسي در مقام تحقّق اجتماعي" موجود است كه عليالظاهر، هرگز پرنخواه شد. سلاطين جوامع دمكراتيك، كمپانيهاي سرمايهداري و تيولداران جامعه صنعتياند كه همه چيز را ميان خود دست بدست كرده و بر سر نوعي بلوكبندي قدرتمندانه و منفعتطلبانه، به توافق رسيدهاند. هنوز كه هنوز است تئوري پردازان دمكراسي، نه فرمولي براي تنظيم پيشبينيپذير روال قدرت و مهار نيروهاي تأثيرگذار بر سرنوشت سياسي جامعه ارائه دادهاند تا عملاً مرز روشني ميان "جنگ قدرت" در نظام دمكراتيك، با "جنگ قدرت" در نظام بدوي، ترسيم كنند و نه راهي براي جلوگيري از فساد قدرت و تضمين غايات صالحه جهت معادله قدرت در جامعه سياسي، پيشبيني كردهاند. "فره ايزدي" پادشاهان سلف، منتفي نشده است بلكه تنها تغيير شكل داده و با نامهاي تازه، تكثير شده و پيچيده و سازمان يافته گشته است. علت آنكه نظريههاي مربوط به دمكراسي، بشدت متشتّت، اختلافي و مبهم ماندهاند و شامل طيفي بسيار پراكنده و فاقد سنخيت و حتّي جمع ناپذير و ناسازگار ميباشند، همين فقدان مبدأ عزيمت نظري روشن و نيز غايات واضح انساني و اخلاقي براي دموكراسي است.وقتي مبناي مساعد براي دموكراسي، تنها در موارد فقدان قدرتهاي اَريستوكراتيك و اضمحلال اقتدار كليسايي، جسته ميشود درواقع، بدين معناست كه اصولاً دموكراسي با قيود سلبي، تعريف ميشود و به راستي چرا دموكراسي از تعريفي مورد اجماع و از يك حدّ و رسم تام منطقي محروم است؟! چرا دموكراسي در ذيل ليبراليزم، معنايي و در ذيل سوسياليزم، معناي ديگر يافته است؟ 3) رويكردي كه ميكوشد سنتهاي بومي در ساير جهانها را به هر نحوي كه شده، دمكراتيزه كند، بخشي از مفاهيم و نهادهاي نظري در تفكر اسلامي را نيز، قابل تطبيق يا تداخل با ساختارهاي باصطلاح "دوران مدرن" ديده و بدانها اميد بسته است. آنان معتقدند كه به مضاميني احتمالاً ضد دمكراتيك نيز ميتوان مفهوم تازه و دمكراتيك بخشيد. (كاري كه به عقيده نويسندگان با فرمان امتياز سلطنتي خطاب به گروهي از اشراف، يعني "Magana carta" صورت گرفته و آن را بدل به يك سند مهم در تاريخ دمكراسي غربي كرده است).اينك ببينيم آقايان چه عناصري از سنّت تفكر اسلامي را آماده آن ميبينند كه جهت متناسب افتادن با دمكراسي، بازسازي و تعريف مجدّد (تحريف؟!!) شوند:1/3) "توحيد، خلافت انسان و دمكراسي":
چه رابطهاي ميان "توحيد" و "دمكراسي" است؟! بسته به نوع تقريري كه از دمكراسي ميشود، اين نسبت، تغيير ميكند. آقايان مدّعياند كه قرائت دمكراتيك از توحيد و قرائت غيردمكراتيك از آن، هردو ممكن است!! بنابراين توحيد، خود، معناي روشني ندارد و منتظر تأويلهاي دلخواهانه ماست. با اين حساب، بايد گفت كه هم آن نظريه كه توحيد را متناقض با دمكراسي ميداند، و هم نظريهاي كه دمكراسي را در قالب توحيد، قابل تعبيه ميداند، هر دو صحيح است زيرا ما اتفاقاً با دو تعبير از دمكراسي مواجه هستيم، كه يكي مستلزم نفي شريعتالاهي، و ديگري تنها نام تازهاي براي «سازماندهي معقول قدرت سياسي» در جامعه است كه در ذيل آموزهها و احكام اسلام، كاملاً قابل تعبيه است.الف) نكته مهمّي وجود دارد كه ابوالعلاء مودودي (متفكر مسلمان پاكستاني و مؤسس "جماعت اسلامي" متوفّي به سال 1355)، در نظريه خود آورده است. آري حاكميت خدا با حاكميت مردم، يكي نيست و "توحيد"، بمفهوم تسليم مردم در برابر اراده قاهر خداي متعال است اما چنانچه "مودودي" نيز ميگويد، اين دمكراسي (بمفهوم حاكميت مطلق بشر بر سرنوشت خويش)، جائي در فلسفه سياسي اسلام ندارد، زيرا فلسفه سياسي توحيدي، آنتيتز "دمكراسي سكولار غربي" و غيرقابل جمع با ليبراليزم است. انسان، خدا نيست و حكومت مطلقه ندارد و حقوق او، همگي مشروط به تأديه وظائف انساني اوست. در اسلام، حاكميت از آن خداست (نه مردم)، معذالك "خلافت انسان"، زمينه را براي يك دمكراسي اسلامي، يا بقول مودودي، "تئو ـ دمكراسي"، فراهم ميكند.راقم سطور، البته با اين تعبير، مگر به تسامح، موافق نيست امّا بايد توجه داشت در اصطلاح "مودودي" نيز، اين "تئو ـ دموكراسي"، دقيقا نه يك تئوكراسي به سبك قرون وسطائي يا حاكميت طبقاتي روحانيون است، و نه يك دموكراسي سكولار با درونمايهها و غايات ليبراليستي است بلكه جامعهاي است كه براساس كتاب خدا و سنّت پيامبر اسلام و به روش مشاركت همه مردم اداره ميشود. حاكميت مردمي با حدود مشخص و معطوف به معيارها و غايات ديني است كه مديريت آن از طريق خواست عمومي مسلمين و تحت نظارت آنان (با معيارهاي ديني)، بر سر كار ميآيد. پس ميان حاكميت اسلامي و دمكراسي مشاركتي، تزاحمي قابل تصوّر نيست مشروط به آنكه محتواي اسلامي حاكميت، مخدوش نگردد و دمكراسي، تنها اشاره به فُرم ساختاري اِعمال حاكميت باشد. راه اظهار نظر منطقي، در چهارچوب پذيرفته شده اسلامي، براي هر مسلمان شهروند، مفتوح و محفوظ است. پس اتفاقا بسته به نوع قرائتي كه از "دمكراسي" ميشود، پاسخ مسلمانانه بدان، ميتواند مثبت يا منفي باشد.ب و ج) در عالم شيعه، نظر حضرت امام(رض) (و حكومتي كه ايشان بنا كردند و اساسا تعبير "جمهوري اسلامي" كه تلفيق روشهاي دمكراتيك با مضمون اسلامي حاكميت، ناميده شده) و نيز نظريه شهيد آيتاللّه سيدمحمدباقر صدر، بعنوان زمينههاي مساعدي براي "دمكراسي اسلامي" دانسته شده است. شهيد صدر، "فقاهت" را پيششرط محرز براي محصولات روش دمكراتيك و رأيگيري عمومي شمارده و اختيارات عمومي و بشري را در حدود ضوابط ديني، معتبر دانسته است.همچنين حضرت امام "رض"، قيود و غايات الاهي را بستر و چهارچوب لايتخلّف دانسته و در اين بستر، البته بر مشاركت جدي و صميمانه مردم تأكيد و اصرار ميورزيدند. تعبير حكميانه شهيدمطهري، كه توضيح بسيار دقيق، مختصر و مفيد در نسبت ميان "جمهوريت" و "اسلاميت" بود، عبارت است از اينكه "اسلاميت"، محتواي نظام و "جمهوريت"، فُرم آن است و ميان اين دو، همسازي معقولي قابل تصوّر است. استفاده "برابري سياسي مردم" از مفهوم "توحيد اسلامي"، بيراه نيست و هرگونه نظام سلطنتي و اعمال ديكتاتوري، تخلّف از اسلام است و چنانچه گفتهاند، در همان صدر اسلام نيز صفتي منفي براي سلطه فردي بود.اما چند نكته لازم به ذكر است:اول) معذالك، برابري حقوق سياسي و نفي ديكتاتوري، در هيچ نظريه سياسي، بمفهوم نفي نظام سلسله مراتبي، نميتواند باشد و هرگونه "امارت"، مترادف با منزلت «شاهانه» نيست زيرا اساسا نظام سياسي (اعمّ از دمكراتيك يا غيردمكراتيك) با هدف "حاكميت"، تعبيه ميگردد و اعمال حاكميت بدون سلسله مراتب، محال است بلكه سلسله مراتب عملياتي، از نمودارهاي برجسته در منحني "عقلانيّت" يك نظام است.دوم) براي "خلافت"، دو معناي تقريبا متضاد شمردهاند كه يكي (خليفةاللّهي انسانها)، مستعدّ براي برداشتهاي "دمكراتيك" و ديگري (خلافت بمفهوم حاكميت اشخاص ذيصلاح)، فاقد چنين استعدادي دانسته شده است. از خلافت بمفهوم دوم، تلقّي "سلطنت مذهبي!!" هم شده است، بويژه با تعميم آن به سلطنت بنياميه و بنيعباس و سلطنت عثماني در دوران اخير!! (1924).حال آنكه "خلافت" در تئوري سياسي حكومت، به مسئوليتهاي حقوقي حاكم مربوط است و برخلاف آنچه در عصر اموي و عباسي يا عثماني گذشته (و بنظر شيعه، نامشروع بوده است)، مفهوم«خلافترسولا... (ص)»، از قضاء، "حاكميت" را دقيقا مشروط و مضبوط ميكند و اگر در راستاي تعبير شيعي و اسلامي صحيح بكار رود، مفهومي دقيقا ضدسلطنت و ضداستبدادي است.در واقع، تأمّل در معناي لغت "خلافت" و "خليفه" (بمفهوم جانشيني و نمايندگي)، مقتضي تطبيق و تعقيب گام به گام ممشاي حكومتي پيامبر اكرم (ص) است و خليفهاي كه احكام خدا و حقوق مردم و سنّت رسول خدا را زيرپا بگذارد، خليفه نيست. همين انحراف از اصول خلافت رسولا... (ص)، بود كه وارثان حقيقي مكتب و حكومت پيامبر(ص) يعني «عترت»(ع) را در موقعيتي متضادّ با حاكميت رسمي (اما نامشروع) در جامعه اسلامي قرار داد و مكتب "امامت" را در برابر مكتب "خلافت" صوري، سازمان داد. درعين حال، رفع اسلوبهاي سنّتي استبداد، ملازم با دمكراتيك بودن نيست. بلكه استبدادي نبودن به معناي دقيق كلمه، جز از طريق "الاهي بودن حاكميت"، قابل تضمين نخواهد بود. و اما "خلافت الاهي" انسان بمفهوم عامّ، كه در واقع، جايگاه هستي شناختي و آنتولوژيك انسان را با لحاظ بُعد الاهي، بيان ميكند؛ اولاً) منافاتي با نظام سياسي ديني و "خلافت" بمعناي "حاكميت" (به روش صحيح آن) ندارد بلكه ميتوان گفت "خلافت سياسي"، امتداد منطقي و ديني "خلافت فلسفي و هستي شناختي" انسان است و ولايت تشريعي، ناظر و مسبوق به ولايت تكويني است.ثانيا) نميتوان از "خلافت انسان" (بمفهوم هستي شناختي)، نتيجهگيري برخلاف مؤدّاي آموزههاي سياسي اسلام، صورت داد و از آن، چيزي در رديف "تعميم امامت و خلافت" و يا "حاكميت مشاع بشري"، استنباط نمود.اساسا "خليفةا... بودن انسان"، تعبير ديگري از عبوديت انسان در محضر خداست كه بدون اطاعت احكام خدا، مفهوم نخواهد داشت و "انسان صالح" است كه خليفه خداست نه هر انساني. بنابراين "خليفةاللّهي" انسان، بستر مناسبي جهت ليبراليزه كردن حاكميت سياسي نخواهد بود مگر آنكه از مفهوم اين خلافت، سوء تعبير گردد. "كرامت انسان" (كه باعث خلافت اوست)، در منظر اسلامي، به عبوديت انسان در محضر خداي شارع، بستگي دارد و بمفهوم سرپيچي و خودمحوري او و بيمبالاتي نسبت به احكام الاهي نيست، بنابراين بنياد آنچه نظريه "دمكراسي اسلامي" مينامند، اگر بر تبعيّت از شريعت الاهي گذارده شده، قابل قبول خواهد بود وگرنه، نه!ثالثا) وقتي دو معناي مستقل و بيربط از "خلافت"، طرح ميشود، بوقت نتيجهگيري، چگونه اين دو به يكديگر گره خورده و به تبعات مشخّص در نظام سياسي ميانجامد؟! و از كجاي معناي «خلافت»، انتقال "اقتدار" به كليه گروههاي مردم (با قطع نظر از نوع عقائد و رفتار و اهداف)، نتيجه گرفته ميشود؟!رابعا) صلاحيّت اجراي "شرائط نمايندگي مردم"، در صورتي كه مسبوق به "پذيرش اصول توحيد" باشد (چنانچه نويسندگان مقاله هم تصريح كردهاند)، در عين حال، چگونه ميتواند بستري براي دمكراسي ليبرال باشد؟! مگر "اصول توحيد"، تنها مقداري الفاظ بيخاصيت است و مفهوم و ملزوماتي در نوع و جهتگيري نظام سياسي اجتماعي حاكم ندارد.اينكه هر فردي ميتواند خليفةاللّه باشد (يعني متخلّق به اخلاق الاهي و تابع احكام الاهي باشد) چگونه نتيجه ميدهد كه آحاد مردم، هريك، سهمي از خلافت (بمفهوم سياسي آن، يعني حاكميت) را با قطع نظر از ضوابط الاهي دارند و بيهيچ شرطي، آن را به هر كس كه بخواهند تفويض ميكنند. در جامعه اسلامي، همه كس از حقوق الاهي برخوردارند و همه بايد ناظر بر حاكميت باشند امّا اين كجا به مفهوم ليبراليزهشدن و نامشروط بودن مفهوم "مشروعيت در حاكميت" است؟!خامسا) انتساب "خلافت" به انسانيت بعنوان يك "كلّ" ـ و نه يك رهبر سياسي ـ كه احيانا در بيانيههاي حقوق بشر اسلامي ميآيد، براي وصول و تبديل به يك فلسفه سياسي، بيشك به يك حلقه وصل نياز دارد و آن، قيود اسلامي خواهد بود كه در مشروعيت حاكميت، دخالت دارند و به مضمون حقوقي و جهتگيري، نيز اهداف و احكام نظام سياسي، مرتبط است. بعبارت ديگر، برابري انساني، هرگز متضمّن يا ملازم با نفي "نظام سلسله مراتبالاهي" در سياست نيست. بويژه كه اساسا "حاكميّت" (اعمّ از ديني و غير ديني)، جز با اعمال نوعي سلسله مراتب مديريّتي، امكان ندارد. مهم، معيارهاي رتبهبندي ردههاي قدرت است.2/3) "شوري، اجماع، اجتهاد" الف) شوري: "شوري" در اسلام، نه چيزي در مقابل، يا موازات "شريعت"، بلكه همفكري مسلمين (بويژه نخبگان اسلامي) در راستاي اجراء شريعت و تأمين حقوق مردم است. اين مشورت، بمفهوم رأيگيري از مردم درباره ردّيا قبول "وحي" و اصول و فروع دين خدا يا تغيير و تبديل حقوق و جهتگيريهاي ديني نيست.در عصر غيبت، تفاوت فيالجملهاي كه هست، هرگز مستلزم اباحگيري و حقّ تشريع بشري عليرغم تشريع الاهي نخواهد بود. پس هرگونه برداشتي يا تفسيري از شوري و مشورت كه موهم مشروعيتي عليرغم دين خدا باشد، تفسير برأي و تحريف مفهوم "شوري" است.در "اَمرُهُم شوري بَينَهُم"، نيز حتي اگر به اطلاق لفظ آيه هم نظر كنيم، تعبير "اَمرهُم"، اشاره دارد كه اين مشورت، در "امرالاهي" و "نصّ ديني"، يعني در جايي كه بشر، بايد شنونده و تسليم امر الاهي (و نه تصميمگير و لاابالي) باشد، نيست بلكه منحصر در امور خود مردم و در مواردي كه حق انتخاب و اختيارات شرعي دارند، ميباشد.ديگر اينكه "مشورت"، لزوما بمفهوم رأيگيري و تبعيّت مطلق و بيچون و چرا از اكثريت كمّي و عددي نيز در هر موردي نيست. لااقل، دليل واضحي بر حجيّت شرعي يا اعتبار عقلي "كمّيت آراء" نداريم. مگر در حدّ "قرعه" و ... يا بمنزله اختيارات حكومتي و يا به عناوين ثانوي.البته در دايره مباحات، بر اساس قرارداد اجتماعي (اوفوا بالعقود: اگر شامل قراردادهاي سياسي و... باشد)، ميتوان براي ايجاد وفاق و همدلي و پيشبرد امر مديريت كشور نيز، برخي امور را ـ در چهارچوب حدودالاهي ـ مشروط به اخذ آراء و كسب اكثريت آراءِ كرد. در اينصورت البته "رأيگيري و نظرخواهي"، كاملاً مشروع و حتّي ـ به اقتضاءِ قرارداد ـ، واجب الاتبّاع نيز خواهد بود.همچنين مشورت، منطقا بايد با آگاهان و صاحبنظران صورت گيرد و معمولاً سيره عاقلان، همين است كه در حلّ مشكلات، در هر مورد، به اهل فنّ رجوع ميشود و نظر خواهي بقصد نيل به حقيقت و كشف راه حلهاي صحيح صورت ميگيرد و اين، امري است كه در رأي گيريهاي دمكراتيك و حجيّت اكثريتهاي تودهاي و كمّي (كه مستلزم نوعي عوامزدگي و عوامگرائي است)، ملحوظ نميباشد. البته مردم، اختياراتي شرعي و عقلي دارند كه در محدوده اين حقوق و اختيارات، واجد حقّ اعمال سلائق و ديدگاههاي خود ميباشند و تصميمگيري جمعي و اكثريتي، دقيقا مشروع و شدني است. (امّا آنچه در رأيگيري عمومي، بدست ميآيد، در درجه نخست، تمايلات و افكار عمومي است و نه لزوما صحيحترين انتخاب.) پس مفهوم شوري و مشورت اسلامي كه در قرآن كريم، تشريع و توصيه شده است، محمل مناسبي براي "دمكراسي ليبرال" نخواهد بود، گرچه حقوق مردم و نيز آراء و سلائق آنان در حدودي كه خداي متعال، ترخيص يا حكم فرموده، صد در صد محترم است. و تخلف از آراءِ عمومي در اين حيطه، شرعا نيز جائز نيست.در واقع، مفهوم "شوري" ـ تا آنجا كه به تعبير اسلامي آن مربوط ميشود ـ، بر خلاف مفاهيمي مثل «شهروند» و "پارلمان" در سنّتهاي غربي، قابل بازسازي بسود حاكميت سكولار نيست.آنچه كساني چون "فضل الرّحمان" گفته و خواستند باصطلاح "نظريه قديمي شوري" ـ بمثابه جريان عمل و تصميم پس از مشورت با ديگران و نظرخواهي از زيردستان ـ را باطل شده و اشتباه قلمداد كند و دعوت به ابراز نظرهاي متقابل و همسطح از خلال مباحثات جمعي در يك سطح برابر (ميان عالِم و عامي، مؤمن و غيرمؤمن) كردهاند، با توضيحات و تبصرههاي ليبرالي آنان مشكوك و مشكوكتر شده است. آنان مفهوم شوري را از حيث مباني، جهتگيري و پيشفرضهاي اسلامي، رها و مطلق ساخته و آن را عملاً بطور در بست به "حجيّت آراء اكثريت كمّي" و دمكراسي عددي ارجاع دادهاند.عرض كرديم كه رجوع به آراء عمومي در چارچوب مسلّمات ديني، تدبيري كاملاً ديني است و ملازمتي با دمكراسي سكولار ندارد امّا وقتي غربزدگان درصدد تأويل ظاهر كليه مفاهيم اسلامي به باطن اباحگيري و با رويكردي ليبرال ميباشند، عملاً شوري و هر مفهوم ديگري كه مظنّه و محمل مناسبي بنظر برسد، (همچون اجماع و ...) مورد دستبرد تحريف قرار ميگيرند و بعنوان منفذي براي خلط مفاهيم ديني و غير ديني، مصادره ميشوند.آنچه شهيد صدر، تحت عنوان "خلافت الاهي مردم در حكومت اسلامي" مينامد و آنچه در جمهوري اسلامي در قالب بيش از "19" انتخابات سراسري و مجلس نمايندگان مردم اتفاق افتاده، همگي را ميتوان تدابيري مردمي در چارچوب اسلام دانست كه ملتزم و متعّهد به اهداف و احكام دين است و شباهت آنها با رفراندومهاي لائيك، نبايد ما را از ماهيت متغاير آنها غافل كند.ب) "اجماع": آنچه تحت نام "اجماع" در فقه اسلامي آمده است، نيز ماهيتا رفراندم در چارچوبهاي لائيك نيست و صرفا مفهوم لغوي از تعبير "قضاوت عامّه" يا "داوري جمعي"، موجب تطميع جريانهاي غير ديني شده است. تكليف اجماع در فقه شيعه، روشن است و مستقلاً حجيّت ندارد و تنها در صورتي كه از رأي معصوم (ع)، حكايت كرده و بطور محرز، حكم خدا را كشف كند، معتبر ميشود پس بنحوي بايد آن را صرفا "وسيله" (نه هدف) دانست كه طريقيت دارد نه موضوعيت.و اما در فقه اهل سنّت هم كه "اجماع"، موضوعيّت يافته، با ز بعنوان راهي براي كشف حكم شرعي و مسبوق به چنين قصدي از سوي اهل سنّت بوده است. پس اهل سنّت و شيعه، هر دو بدنبال حكم شرعياند و تفاوت در اين است كه شيعه، اجماع را لزوما كاشف از حكم شرعي نميداند و برخي از اهل سنّت، ميدانند.هيچ فقيه شيعه يا سنّي و هيچ متفكر اسلامي، "اجماع" را بعنوان نوعي دمكراسي و تشريع بشري يا قضاوت دستجمعي، در برابر شريعت يا بموازات حكم دين، معتبرندانسته است. ضمن آنكه درفقه، سخن از اجماع علماء و فقهاست و نه آراء عمومي.ولي كساني ـ از همان دست كه گفتيم ـ خواسته و كوشيدهاند كه آن را بمثابه امكان جديدي بكار برند تا بقول ايشان، "اجماع" را تبديل به "آراء عامه" و مستقل از دين، طرح كنند و آن را تعبير غير ايستا از "اجماع" هم ناميدهاند!! آنان خواستهاند ارتباط مشروعيت "نهاد دولت" را با منابع مكتوب دين (قرآن و سنّت) قطع كنند و معيار مشروعيت را باصطلاح دمكراتيزه، و درواقع، سكولاريزه كنند.و امّا آنچه اقبال لاهوري و متفكران مسلمان (شيعه يا سنّي) ديگري در باب "شورائي كردن اجتهاد" گفتهاند، امري عليحدّه و مستقل از اجماع است و آن نيز ربطي به دمكراسي ندارد بلكه توصيه مشروع و معقولي است كه در جمهوري اسلامي ايران نيز تحت عنوان "شوراي افتاء" طرح شده و در واقع، بكار تعميق و تدقيق در امر "فتوي" ميآيد و نه به آراء عمومي گذاردن احكام شرع!!پس صحبت از انتقال قدرت، از افراد نماينده مكتب به جماعات غير مكتبي نيست. مجمع قانونگذاري ديني نيز (مثل مجلس شوراي اسلامي)، از لوازم تشكيل حكومت اسلامي و جزء فقه حكومتي است كه نه بمعناي دمكراسي سكولار، بلكه بمفهوم تمركز قدرت قانونگذاري براساس محكمات ديني است. چنانچه سخن "خورشيد احمد" (عضو جماعت اسلامي پاكستان) دالّ بر اينكه "خداوند، اصول كلي را اعلام كرده و انسان را با موهبت آزادي در اِعمال آنها در هر عصري مختار كرده است"، به يك معنا، حرف درستي است گرچه دقيق نيست، اما حتّي اگر سخني جامع و مانع ميبود، باز ربطي به دمكراسي مورد دلخواه آقايان نداشت.ج) "اجتهاد": اجتهاد نيز، با اين قيد كه نبايد عليه "نصّ" يا بيتفاوت به "نصوص و احكام ديني" باشد بلكه با هدف كشف حكم دين، صورت ميگيرد، مطلقا نميتواند محملي جهت دمكراسي سكولار باشد. خطاي محض است اگر كسي گمان كند كه اجتهاد؛ بمفهوم"رأي غير مستند به منابع ديني" است. البته آزادگي، احترام به نظريه متديك و روشمند علمي صاحبنظران و نوعي تكثّرگرايي معقول در حريم دين، جزء لوازم مفهوم "اجتهاد" هست ولي چه نيازي و چه ضرورتي است كه آن را "دمكراسي" بناميم؟! بويژه كه مقدار معتنابهي ابهام در ذات اين كلمه كشدار وجود دارد؟!نتيجه پيش شرط اصلي هرگونه تصميم دستجمعي و همفكري و همكاري يا كثرت گرائي و تبادل قدرت در جامعه اسلامي، رعايت اهداف و احكام اسلامي است و اگر مراد از "دمكراسي اسلامي"، تعامل قوا و تبادل نظر در همين چارچوب باشد، بايد گفت: آري، دمكراسي اسلامي، تعبير صحيح و قابل قبولي است، در غير اينصورت بايد همچون اقبال لاهوري گفت: «دمكراسي، گرچه بتواند مفهوم مثبتي تلقّي شود امّا در غرب در خدمت سرمايهداري و سكولاريزم و مادّي گرائي كه ارزشهاي معنوي و اخلاقي را بشدّت تضعيف كرده، در آمده است.» آنچه در آثار "عباس محمود العقّاد" يا «احمد شوقي» در مصر و ... آمده، خارج از اين تعبير، قابل قبول نيست. همچنين نويسندگان مقاله، رويكرد تلفيق "اسلام و دمكراسي" را نوعي رويكرد پُست مدرن قلمداد كردهاند كه تفسيري قابل نقد است زيرا "پُست مدرن"، گرچه هنوز تئوري مدوّني ندارد اما اجمالاً مسبوق و مصبوغ به مباني مدرنيزم بوده و ميتوان آن را "مدرنيزم به آخر خط رسيده" ناميد، حال آنكه تفكر معاصر اسلامي، علي الاصول براساس نوعي انتقاد از مباني مدرنيزم، بنا ميشود.در پايان؛ به اعتراف صريح و جالب توجه "جان اسپوزيتو" و "جان وال"، توجه كنيم كه ميگويند: "هيچ الگوي دمكراسي روشن و كاملاً پذيرفته شده يا دقيقا تعريف شدهاي، حتي از نوع غربي آن وجود ندارد كه براحتي از سوي مردمي كه متعهد به دموكراتيزه كردن هستند، قابل پذيرش باشد و لذا تجارب دمكراتيكسازي، بسيار پيچيده، مختلف و مبهم است"!!! و راهحلّ نهائي آنان، افزايش حجم ارتباطات متقابل و توسعه ورودي نرمافزارهاي نظري از جوامع به اصطلاح دموكراتيك به شبكههاي اطلاعرساني جوامع غيردموكراتيك در سراسر جهان است تا مآلاً روند دموكراسي! را از غرب به شرق توسعه دهد و آنان را با تئوري ليبرال ـ سرمايهداري، خويگر و منقاد سازد.* اين نوشته در نقد مقالهاي با همين عنوان (در مجله كيان 22) تهيّه شده است.* مسئوليت اين مقاله با سردبيري است.1. John Esposito (استاد دينشناسي و اموربينالملل دانشگاه جرج تاون)2. (John Voll(استاد تاريخ دانشگاه نيوهمپشاير)