هابرماس و مواجهه وى باماركسيسم سنتى
در فراخناي جامعه بشري انسانها هميشه اهداف و آمالي براي خود داشته اند و برايرسيدن بدانهابي وقفه تلاش كرده اند.دستيابي به جامعه مطلوب ازآن آرزوهايي است كه
موجود بشري از همان بدو خلقت به دنبال آن بوده و ابداع اصطلاحات و تعابيري چون «آرمانشهر»،
«يوتوپيا» و خودگواهي براين آرزوي ديرينه بشراست. از همان ابتدا براي رسيدن بدين هدف موجود انساني تمام تلاش خود را معطوف نموده است
و هر كس براي رسيدن بدان راهي مخصوص را تجويز مي كند. در اين بين عده اي نه چندان كم رسيدن به آن را درحذف رقبا و هر كس و هر چيزي مي دانند
كه ممكن است به نظر آنان مانع رسيد نشان به مطلوبشان شود. حذف رقبا و نابودي آنها روشي است كه انسانها از همان ابتداي خلقت (جريان هابيل و
قابيل ) آزموده اند، اگرچه هيچگاه نتيجه نداشته امّا بشر بر آن اصرار مي ورزد به
گونه اي كه با تمام پيشرفتهاي چشمگيري كه درسده هاي اخير داشته باز بيشتر از
پيشينيان خود اين روش را بكار مي برد. بدين خاطر است كه نمي توان جهان امروز را
فراتر از آشفته بازاري دانست كه هر كس در آن در صدد كسب منافع و حذف رقيب و يكته
تازي است. تا بدان جا كه براستي بايستي عصر كنوني را، قرن كشتار مكانيزه و قصابي
تكنولوزي خواند، سده اي كه براي نخستين بار در تاريخ بشر جنگ از محدوده يك كشور و
يك قاره تجاوز كرد و از ژاپن و چين و كره گرفته تا خاورميانه و هندوستان اروپا و
آمريكا همه در لهيب آتش سوختند، قرني كه قرباني حدود ميليون انسان ثمره آنست. حال سوال اينست آيا براستي بهترين راه ممكن براي رسيدن به جامعه انساني اينست؟ و
آيا مفّري براي انسان امروزي از اين مخمصه اي كه در آن گرفتار آمده وجود دارد؟
در پاسخ به اين سوال طيفها، گروهها و انديشمندان مختلفي قلمفرسايي كرده اند.عده اي
نيز هنوز بر روش خشونت و حذف رقيب اصرار مي ورزند و بر اصولي چون اصل «تنازع بقا» (اسپنسر
و بسياري ديگر از انديشمندان انگليسي) تاكيد مي كنند و خبر از برخورد تمدنها (هانتينگتون)
و پايان تاريخ (فوكوياما) و مي دهند و تنها راه رسيدن به جامعه مطلوب را در جنگ
و خشونت (ماركس، لنين و ) مي بينند. عده اي ديگر از تئوريسينها و انديشمندان چاره اي در اين خصوص نيافته اند و خود را
در چارچوب قفس آهنين زمانه گرفتار (ماكس وبر) ديده و بدين خاطر به دنيايي اوهام و
تخيلات (هوركهايمر، آدرنوو ) پناه برده اند. گروهي راه چاره را در عزلت نشيني و تنيدن پيله اي آهنين بدور خويش ديده اند چرا كه
تنها راه مبّراوپاك دانستن خود را در كشيدن حصار پولادين مي دانند. بااينحال هستند كساني كه داعيه روشهاي انساني تر براي رهاي از اين منجلاب و رسيدن
به جامعه انساني تر را دارند و راه رسيدن به جامعه مطلوب را نه در حذف رقيب و جنگ و
خونريزي كه برمنطق «گفتگو، نقّادي و مفاهمه» مي دانند. نام «يورگن هابرماس» فيلسوف انسان دوست آلماني برتارك چنين منطقي مي درخشد و نام وي
با صلح و دوستي، گفتگو وكنش و عقلانيت ارتباطي پيوند خورده است. هابرماس كه از برجسته ترين روشنفكران و شايد مهمترين جامعه شناس از زمان و بربدين
سو بوده (پيوزي، :) براي خود آرمان و مطلوبي برگزيده و براي رسيدن بدان
مشتاقانه در تلاش و تكاپوست تا بدان جا كه كهولت سن نيز در عزم راسخ اين فيلسوف
فرهيخته براي رسيدن به مطلوبش تاثير نداشته، با نگاهي گذرا به تعداد تاليفات،
مقالات، كنفرانسها و سفرهاي وي كه كشور ما نيز از آن بي نصيب نماند، مي توان به
ايمان وي به هدفش يقين كرد. وي بعنوان مدافع سرسخت «پروژه مدرنيته» راه رسيدن به يوتوپيايش را در«عقلانيت وكنش
ارتباطي» مي جويد، روشي كه اساس آن تفاهم و توافق و نتيجه آن رهايي و آزادي انسان
است. هابرماس كليد قفل زنگ زده توسعه انساني جهان كنوني را«مفاهمه و گفتگو» ميداند و اين
انديشه ميمون است كه باعث شده وي تمام نوشته ها و تلاشهايش را در جهت تبيين اين مهم
معطوف و با سفرهاي خود تمام جهانيان را به اين موضوع دعوت نمايد و خود اين تلاشها
باعث گرديده كه «كنش ارتباطي» بعنوان جوهره نظريات وي شناخته شود. وي دست پرورده
سنت هگلي و بعنوان جانشين و وارث اصلي مكتب فرانكفورت مطرح است. نظريات اين
انديشمند منتقد در حقيقت بازسازي شده نحله هاي پوزيتيويسم، ماركسيسم سنتي، رويكرد و
بريني و مكتب انتقادي است. هابرماس در روياروي با اين مكاتب نيز مصداق عملي انديشه
گفتگو و نقّادي است چرا كه سخن تمام مكاتب فكري را مي شنود، حلاجي مي كند، نقد مي كند
و در صورت لزوم به دفاع از آنها برمي خيزد آنگونه كه ضمن نقد از مكتب پوزيتيويسم
هوشيارانه از آن در مقابل دشمنان روشنگري به دفاع بر مي خيزد. در شماره قبلي اين نشريه به مواجهه هابرماس با مكتب تحصلي (اثباتگراي) و نقطه
انحراف اين مكتب در تعيين مسيري صحيح ازديدگاه وي پرداختيم ديگر بار مجالي دست داد
تا به برخورد و روياروي اين «مخالف پست مدرنيسم» با يكي از مطرح ترين مكاتب فكري
جهان معاصر بپردازيم، كه خود آنرا بعنوان يكي از ريشه هاي اصلي دبستان انتقادي مي داند
و اين مكتب «ماركسيسم سنتي» است. هابرماس در مواجه با اين مكتب به اصلي ترين نقطه اي كه باعث انحراف اين مكتب شده و
باعث گرديده كارل ماركس بنيان گذار اين نحله «خشونت و انقلاب پرولتاريا» را راه
رسيدن به جامعه مطلوب بداند، اشاره مي كند. وي به طور كلي در نقد و بازسازي اين مكتب به دو عنصر توجه دارد: - در ابتدا قصد دارد تا ساختارهاي غايت شناسانه بين ذهني از باز توليد اجتماعي را
در يك نگرش طولاني نگر تاريخي مطرح كند كه در آن از تقليل گرايي اقتصادي كارههاي
اخير ماركس خبري نباشد. - تعريف مجدد آن چيزي كه ماركسيسم تحت عنوان متغير مستقل تكامل اجتماعي مطرح مي كند،
يعني «نيروهاي توليد» مانند تكنولوژي و استفاده تكنولوژي از دانش ابزاري. هابرماس هما و ابا ساير هم سلكان خود در مواجه با ماركس وماركسيسم سنتي توجه
خودراازتاكيدصرف برعوامل اقتصادي به ذهن وسطوح فرهنگي وروبنامعطوف كردواساسابه ايده
اي روي آوردكه مكتب فرانكفورت برهمان مبناشكل گرفته است وبنابراين وي بابازگشت به
ايده اليسم هگل درصددبازسازي ،ترميم وتطبيق نظريات ماركس باشرايط ومقتضيات جامعه
نوين برآمد،چراكه وي باصداقت تحسين برانگيزي يادآورمي شودكه نظريه ماركس مختص زمان
خودش بوده اند ولذا باتوجه به شرايط نوين جامعه سرمايه داري متاخر، نظريه انتقادي
كاملتري نيازاست .(بشيريه،). هابرماس دريافت كه نقطه آغازانحراف ماركس وماركسيسم توجه صرف به« مقوله كار» (نيروهاي
توليدي ) است حال آنكه به گمان وي «كنش ومنطق ارتباطي» (روابط توليدي ) به همان
اندازه نيروهاي توليدبراي تكامل اجتماعي حياتي وضروري است بنابراين به اعتقادوي
بايستي نيروهاي توليدي باروابط توليدي تكميل گردد،چراكه مقوله كارباعقلانيت
وخردابزاري گره خورده وموضوع كنش ارتباطي باارتباطات كه به فهم متقابل مي
انجامد،اشاره دارد.(بائرت،). ازچشم اندازهابرماس آنگونه كه اثباتگرايان باتقليل پديده هاي اجتماعي وانساني به
اشياءوپديده هاي فيزيكي وطبيعي دردام عقلانيت ابزاري گرفتارآمدندوباعث بردگي انسان
به شكل جديدترومدرن تري شدند،دقيقاماركسيسم به علت عدم تمايزميان منطق كار-كه
عبارتست ازعمل عقلاني وهدفمندفردروي جهان خارجي كه متضمن رابطه تك ذهني است -ومنطق
ارتباط-كه درمقابل ناظربرارتباط متقابل وچندجانبه اذهان انساني است كه متضمن ،
مفاهمه وگفتمان درباره احكام معطوف به حقيقت است ومنطق دوجانبه يادوذهني
دارد-گرفتارنوعي ديدگاه اثباتي گرديده است (بشيريه،:)باعث تقليل منطق ارتباط
به منطق كارگرديده كه بعقيده هابرماس درست ازهمين نقطه انحراف ماركسيسم ارتدوكس
آغازمي گرددوباعث تمايل آن به نوعي اثباتگرايي مبتني برطبيعت وغفلت ازكارايي علوم
انتقادي مي شود.دراين حالت است كه ماركسيستهانيزبه ماننداثباتگرايان كنشگران
رانديده مي گيرندوآنان راتاحدّموجودات منفعل وتحت تاثيرنيروهاي طبيعي پايين مي
كشند.حال آنكه نظريه پردازان انتقادي بويژه هابرماس ،كاربردبي چون وچراي قوانين عام
علمي رادرباره كنش انساني به شدت رد مي كنندومعتقدندكه اثباتگرايان درباره كارايي
نيل به هدفها اكتفامي كنندودرباره خودهدفهاازيك چنين داوري دريغ مي ورزندواين
امرسبب مي شودكه اين مكتب توان روياروي بانظام موجود را نداشته باشدوسبب منفعل شدن
كنشگران ودانشمندان اجتماعي مي شود.حال آنكه كمترماركسيستي رامي توان يافت كه از
چشم اندازي پشتيباني كند،كه نظريه راباعمل مرتبط نسازد.باوجوداين هابرماس باتاسف
تمام بيان مي دارد:كه برخي ازماركسيستها ازجمله ساختارگرايان ازاثباتگرايي پشتيباني
مي كنندوخودماركس نيزغالباوجه اي آشكارا اثباتي به خودمي گرفت (ريتزر،:)چراكه
ته نشست هاي ازايده اثباتي درماركسيسم وجود داردكه سبب مي شودكنش متقابل اجتماعي
اصولابه نتيجه مكانيكي نيروهاي توليدتقليل يابد(بائرت ، )هابرماس كه
درصددبازسازي ماركسيسم سنتي است شروع بررسي خودراتمايزميان كاروكنش متقابل قرارمي
دهد،زيرابه نظروي ماركس نتوانست ميان دوعنصرشاخصي كه ازنظرتحليلي سازنده نوع بشرمي
باشند،يعني كنش معقول وهدفدار وكنش نمادين تمايز قايل شود وبدين جهت وي گرايش به
چشم پوشي ازعنصرآخري پيداكرد(ريتزر،:). هابرماس درصدد است تاكنش معقول و هدفدار (كار) را به دو كنش وسيله اي و استراتژيك
تقسيم نمايد، هر چند اين دو نوع كنش به تعقيب حساب شده منفعت شخصي راجعند، اما كنش
وسيله اي به كنشگر واحدي و كنش استراتژيك به عمل دو يا چند فرد راجع است كه به گونه اي
معقول و حسابگرانه مناسبترين وسايل را براي رسيدن به يك هدف برمي گزينند. هابرماس
هدف اين دو نوع كنش (كه مورد علاقه ماركس است) را چيرگي وسيله اي مي داند، حال آنكه
خود وي به كنش ارتباطي علاقمند است كنشي كه غايت آن نه چيرگي و برتري وسيله اي بلكه
دستيابي به تفاهم ارتباطي است. افراد درگير در اين نوع كنش، فقط به دنبال منفعت
شخصي خود نيستند . با توجه مطالبي كه تاكنون گفته شد، نقطه اصلي جداي اين دو انديشمند اجتماعي در اين
موضوع نهفته است كه ماركس كنش معقول و هدفدار (كار) را بارزترين و فراگيرترين پديده
بشري مي داند حال آنكه از منظر هابرماس مهمترين و اصليترين پديده انساني نه كار،
بلكه كنش ارتباطي است . از جمله وجوه ديگر تمايز ديگر اين دو انديشمند اجتماعي كه حول وحوش همان نوع
عقلانيت متمركز است عبارتنداز: - اتخاذ مباني متفاوت جهت تحليل هايشان. در حاليكه ماركس كار آزاد و خلاقانه
(انساني) را بعنوان مبناي جهت تحليل انتقادي كار در دوره هاي گوناگون، بويژه دوره
سرمايه داري قرارداد. امّا مبناي هابرماس جهت تحليل هايش همان ارتباط تحريف نشده و
بدون اجبار است او بر اين پايه مي تواند ارتباط تحريف شده را مورد تحليل انتقادي
قرار دهد. (همان :). - موضوع ديگري كه سبب تمايز وجدايي اين دو انديشمند انتقادي مي باشد نوع جامعه
مطلوبي است كه بدنبال آن مي باشند، در حاليكه ماركس درصدد ايجاد يك جامعه كمونيستي
بود كه در آن كار تحريف نشده بوجود آيد و در آن از استثمار اقتصادي و از خودبيگانگي
اقتصادي كارگران خبري نباشد و كارگر از رنج كار و آسيبهاي ناشي از آن خلاصي يابد و
هر كس در اين جامعه برحسب نيازش از ثروت عمومي بهره مند گردد. امّاها برماس به
دنبال نابودي سيستمهاي نظام سركوبگر سرمايه داري است كه روابط انساني را مخدوش
نموده اند و سبب ضعيف شدن و از بين رفتن حوزه عمومي يا همان گستره همگاني شده است
(همان :) بدين خاطر است كه هابرماس تلاش مي كند روانكاوي را الگوي علوم انتقادي
قرار دهد، چرا كه اين علم سعي مي كند فرايندهاي ناخودآگاهي را بر بيمار آشكار سازد
كه تعيين كننده كنشهاي اوست و آنها را تحت نوعي كنترل خودآگاهانه درمي آورد،
بطوريكه در پايان به برقراري رابطه اي برابر بين بيمار و روانكا و منتهي مي شود
(كرايب، :). هابرماس با توجه به الگوي روانكاوي راه درمان مساله عقلانيت كنش معقول و هدفدار را
در عقلانيت وكنش ارتباطي مي بيند و ايمان دارد كه اين نوع عقلانيت به ارتباط رها از
سلطه و ارتباط آزاد و باز مي انجامد. وي كه دو عامل اصلي ارتباط تحريف شده را مشروع سازيها و كليتر از آن ايدئولوژي
مي داند، معتقداست كه عقلانيت مستلزم رهايي و رفع اين محدوديتها و موانع ارتباط
آزاد است و چنانچه بخواهيم ارتباط باز و صحيحي داشته باشيم بايستي اين علتها را
ازميان برداريم. 1- يكي ديگر از وجوه تمايزها برماس با ماركس در اين است كه ها برماس به مانند ساير
فرانكفورتيها معتقد است كه طبقه پرولتاريا با ترفنده هاي گوناگون (صنعت فرهنگ
،تحريف كنش ارتباطي وافول حوزه عمومي) عملا رسالت تاريخي خود را كه ماركس براي آن
ترسيم كرده بود از دست داده است و از نظرها برماس اين ادعاي ماركس كه واقعيت جامعه
نوين تضاد كارگر وكارفرماست، مقبوليتي نداشت. 2- يكي ديگر از وجوه افترق اين دو متفكر در كارگزار و عامل انقلاب است. در حاليكه
ماركس عامل و كارگزار انقلاب را كارگران مي داند، هابرماس به نوع انسان توجه دارد
نه يك طبقه خاص. 3- از سوي ديگر در حاليكه ماركس راه حل نهايي را انقلاب پرولتاريا مي داند، هابرماس
معتقد به اصلاحات است. 4- هابرماس همانند ماركس معتقد نيست كه تنها عامل ارزش اضافي «كار» است بلكه به
نظروي بعداز قرن هجدهم، «علم وتكنولوژي» هم همانند عامل «كار» و يا شايد برتر از آن
بعنوان عامل ارزش اضافي مطرح شده است. 5- هابرماس برخلاف ماركس معتقد به دانش مبتني بر طبيعت نبود بلكه به دنبال دانش
انتقادي و انساني بود. 6- ماركس اگر عامل از خودبيگانگي را در نوع مالكيت و ابزار توليد جستجو مي كرد
هابرماس معتقد است علل مشكلات كنوني و از خودبيگانگي جامعه انساني در ارتباطات
تحريف شده مي باشد و بدين خاطر است كه جامعه ايده آل وي جامعه اي است كه از
سيستم هاي تحريفگر ارتباطات رهايي يافته باشد. 7- در حاليكه ماركس بحران كنوني جامعه سرمايه داري را بحران اقتصادي مي داند و تنها
به حوزه اقتصاد بسنده مي كند، هابرماس در برهه كنوني حوزه فرهنگ را نسبت به حوزه
اقتصادي با اهميت تر مي داند و بحران جامعه سرمايه داري را نه بحران اقتصادي كه
بحران عقلانيت و مشروعيت مي داند
در پايان بايستي اذعان داشت كه هابرماس بحث گفتگوي تمدنها، فرهنگها و درك متقابل را
تنها راه نجات جامعه انساني از وضعيت كنوني مي داند چرا كه به نظر وي صحبت از
برخورد تمدنها و حذف رقيب نه نتيجه نگاه به جهان از چشم انداز عقلانيت ارتباطي كه
نگريستن به جهان از عينك عقلانيت ابزاري است. اين انديشمند او ما نيست در زماني صحبت از گفتگو و مفاهمه مي كند كه بسياري خبر از
شروع جنگهاي صليبي مي دهند. هابرماس به مانند ماركس خشونت را تنها راه حاكم شدن جامعه مطلوبتر و انساني تر
نمي داند زيرا اين امر را ناشي از داشتن همان تفكر و عقلانيت ابزاري و رسوخ برخي
انديشه هاي پوزيتويستي در وي مي داند. وي اگرچه مانند بسياري ديگر از انديشمندان امروزي دست پرورده و پرورش يافته فرهنگ
غربي است امّا به مانند بسياري از تئوريسينها از جمله فوكوياما تنها فرهنگ و تمدن
غرب و سيستم ليبرال دموكراسي غرب را آخرين مرحله پيشرفت بشر نمي داند، زيرا با نگاه
تيزبين خود در مي يابد كه تمدن غرب علاوه بر هديه «سيستم دموكراسي» به بشر، پديده
«فاشيسم» را نيز به دنبال داشت و اگر چه يكي از دستاورده هاي اين تمدن آزادي فكري
بود امّادر بطن خود نيز كمونيزم را پرورش داد، سيستم توتاليتري كه حتي طرز فكر، روح
و اراده مردم را در اختيار يك عده معدود گذاشت. هابرماس نه مانند كساني چون برتر اندراسل، فيلسوف انگليسي و آدام اسميت، پيامبر
فرهنگ كاپيتاليست، ايجاد و حفظ تمدنها را در عامل سودجويي و رفاه طلبي بشر مي داند
و نه به مانند گروه ديگر حفظ آن را در كشيدن ديواري پولادين و عزلت نشيني و قطع
ارتباط با جهان و فرار از واقعيت مي داند زيرا از نظر وي فرهنگ نيز به مانند آبي كه
را كد بماند و در جريان نباشد بلاخره روزي خواهد گنديد. آري وي ايجاد تمدنها و فرهنگها را نه ناشي از برخورد و حذف كه محصول گفتگوي آنها
مي داند و به حقيقت دريافته است كه تمدن غربي از اختلاط فرهنگ مسيحي با فرهنگهاي
ساير ملل حاصل شده نه باجنگ و حذف آنها.